📙✍ داستان عمران خان ۲
🦋 پس از فوت عبدالمطلب ،
🦋 ابوطالب ، کفالت و سرپرستی محمد را
🦋 که هشت ساله بود ، به عهده گرفت
🦋 و تا هنگام وفاتش ، ۴۲ سال تمام ،
🦋 پروانه وار ، دور شمع وجود او می گشت .
🦋 و در تمام حالات ، در سفر و حضر ،
🦋 از پیامبر ، حراست و حفاظت کامل نمود
🦋 و در راه هدف مقدس پیامبر اسلام ،
🦋 که نشر آیین یکتاپرستی
🦋 و ریشه کن کردن شرک و بت پرستی بود
🦋 از هیچ کوششی دریغ ننمود ،
🦋 حتی به مدت سه سال ،
🦋 در کنار پیامبر و سایر بنی هاشم ،
🦋 در « شعب ابی طالب » ،
🦋 که دره ای خشک و سوزان بود ،
🦋 در تحریم و تبعید ، به سر برد .
🦋 او ، همواره ایمان خود را مخفی می کرد
🦋 تا بهتر بتواند
🦋 از اسلام و حضرت محمد دفاع نماید .
🦋 ابوطالب ، سه سال قبل از هجرت ،
🦋 در سن ۸۴ سالگی ، از دنیا رفت .
🦋 و در حالی دنیا را وداع گفت
🦋 که قلبش لبریز از ایمان به خدا
🦋 و عشق به محمد بود .
🦋 او را در مکه معظمه ، در مقبره حجون ،
🦋 دفن کردند .
🦋 با مرگ او ، خیمه ای از حزن و اندوه ،
🦋 بر پیامبر اسلام و مسلمانان ،
🦋 سایه افکند .
🦋 زیرا آنان ، بهترین حامی و مدافع خود را ،
🦋 از دست دادند .
🦋 پس از وفات ابوطالب ،
🦋 کفار قریش جرائت پیدا کردند
🦋 و به پیامبر ، اذیت و آزار رساندند .
🦋 و بر سر مبارک پیامبر ،
🦋 خاک ، زباله و گاهی روده گوسفند و شتر
🦋 می ریختند .
🦋 پیامبر می فرمود :
🕋 تا زمانی که ابوطالب زنده بود ،
🕋 قریش نمی توانست
🕋 هیچ گونه ناراحتی برای من ایجاد کند .
🌟 پایان 🌟
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#عمران_خان #ابوطالب #ربیع_الاول
#دهم_ربیع_الاول #وفات_ابوطالب
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۱۳ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 شب شد و شکارچی ،
🇮🇷 همه گربه ها را به خانه خودش برد .
🇮🇷 فرامرز ، همه شب را در قفس ،
🇮🇷 با گربه های دیگر ، به حرف زدن سپری کرد .
🇮🇷 و از گربه های پیر ،
🇮🇷 سوالاتی در مورد گربه ها می پرسید .
🇮🇷 و اطلاعاتی از آنها جمع آوری می کرد .
🇮🇷 گربه ها ، از سوالات فرامرز تعجب کردند .
🇮🇷 به آنها گفت که یک انسان هست نه گربه .
🇮🇷 ولی کسی حرف او را باور نکرد .
🇮🇷 و حتی به او خندیدند .
🇮🇷 و تا نیمه شب ، همه خوابیدند .
🇮🇷 هنگام اذان صبح ،
🇮🇷 ناگهان فرامرز به انسان تبدیل شد .
🇮🇷 و سر و بدنش ، به خاطر تنگی قفس ،
🇮🇷 به میله ها برخوردند .
🇮🇷 و گربه ها ، زیر او ماندند .
🇮🇷 خودش و گربه ها ، از خواب پریدند .
🇮🇷 هم خودش به خاطر تنگی قفس ، آسیب دید
🇮🇷 و هم گربه ها ، به خاطر انسان شدن فرامرز ،
🇮🇷 عده ای زیر او ماندند
🇮🇷 و عده ای به دیواره های قفس چسبیدند .
🇮🇷 به سرعت ، درب قفس را باز کرد .
🇮🇷 و گربه ها را آزاد نمود .
🇮🇷 سر و صدای گربه ها ، شکارچی را بیدار کرد .
🇮🇷 شکارچی ، به طرف حیاط خانه رفت .
🇮🇷 پسری را دید که در حال فرار است .
🇮🇷 به سرعت بیرون آمد
🇮🇷 و به طرف قفس گربه ها رفت .
🇮🇷 اما قفس را خالی دید .
🇮🇷 با دست روی سر خودش زد .
🇮🇷 و سپس به دنبال فرامرز دوید .
🇮🇷 فرامرز ، در یکی از کوچه ها ،
🇮🇷 پشت ماشین ، مخفی شد .
🇮🇷 وقتی شکارچی از آنجا دور شد ،
🇮🇷 فرامرز نیز به طرف خانه خودش رفت .
🇮🇷 اما ماشین ها ، کسی او را سوار نمی کرد .
🇮🇷 با تمام سرعت ، می دوید .
🇮🇷 در همه راه به فکر دیدن مادرش بود .
🇮🇷 به خانه مادرش رسید و در را زد .
🇮🇷 مادر و خواهرش ،
🇮🇷 در حال خوردن صبحانه بودند .
🇮🇷 با شنیدن صدای در ، تعجب کردند .
🇮🇷 و به همدیگر گفتند :
🌷 این وقت صبح کی میتونه باشه ؟!
🇮🇷 مادر فرامرز گفت :
🌹 شاید فرامرزه ، بدو برو در و باز کن عزیزم
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📙 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#پسر_گربه_ای #داستان_بلند
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۱۴ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 زینت ، در را باز کرد .
🇮🇷 اما کسی را آنجا ندید .
🇮🇷 ناگهان گربه ای را ، دم در دید .
🇮🇷 ترسید و در را بست .
🇮🇷 فرامرز ، دوباره با طلوع آفتاب گربه شد .
🇮🇷 باز با ناامیدی ، در خیابان پرسه زد .
🇮🇷 در حال و هوای خودش بود
🇮🇷 در فکر عمیقی فرو رفته بود .
🇮🇷 گربه دختری را که نجات داده بود
🇮🇷 ناگهان ، جلوی او ظاهر شد .
🇮🇷 فرامرز جا خورد و سلام کرد .
🇮🇷 گربه دختر گفت :
🎀 دیشب کجا بودی ؟
🐈 فرامرز گفت : چطور ؟
🎀 گربه دختر گفت :
🎀 یه اتفاق وحشتناکی افتاد .
🇮🇷 فرامرز با بی حوصلگی گفت :
🐈 چی شده بود مگه ؟!
🇮🇷 گربه دختر گفت :
🎀 از آسمون یه انسان روی ما افتاد .
🎀 نزدیک بود ما رو خفه کنه .
🎀 اما انسان خوبی بود ؛
🎀 و ما رو از قفس آزاد کرد .
🇮🇷 فرامرز با بی حالی گفت :
🐈 همین ؟!
🐈 اون انسان من بودم که
🐈 بهت گفته بودم که من انسانم
🇮🇷 گربه دختر گفت :
🎀 بازم شروع کردی ؟!
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 می خوای باور کنی یا نکنی
🐈 من انسانم
🐈 همین چند روزه که گربه شدم
🐈 ولی بازم گاهی ، دوباره انسان میشم
🎀 گربه دختر گفت :
🎀 ولش کن بابا ،
🎀 ماشالله تو خیلی خیالاتی هستی
🎀 راستی اسمت چی بود ؟!
🐈 فرامرز گفت : فرامرز
🇮🇷 گربه دختر گفت :
🎀 چی ؟! فرامرز دیگه چیه ؟!
🎀 این همه اسم ...
🐈 فرامرز گفت : شما اسمتون چیه ؟!
🎀 گربه دختر گفت :
🎀 مینه ، اسم من مینه است .
🐈 فرامرز گفت : خوشبختم
🎀 مینه گفت : میشه یه سوال بپرسم ؟!
🐈 فرامرز گفت : بفرمائید
🎀 مینه گفت :
🎀 تو چرا اینجوری حرف می زنی ؟!
🎀 از دیدنتون خوشبختم
🎀 اسمتون چیه
🐈 فرامرز گفت : خب چه اشکالی داره
🎀 مینه گفت : اشکالی نداره
🎀 ولی این نوع حرف زدنا ،
🎀 فقط مال پادشاه هاست نه ما ...
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📙 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#پسر_گربه_ای #داستان_بلند
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۱۵ 🐈 🐈 🐈
🐈 فرامرز گفت :
🐈 راستش من تازه اینجوری شدم
🐈 این با ادب حرف زدن ، با نزاکت بودن ،
🐈 احترام به زنان و بقیه مردم ،
🐈 خدمت و کمک به دیگران و... رو ،
🐈 از بسیجیا و بچه های مسجد ، یاد گرفتم .
🐈 وگرنه قبل از این ، خلافکار و زورگو بودم
🐈 بی ادب و بی غیرت و بی ناموس بودم .
🐈 مردم آزار ، احمق ، بی شعور ،
🐈 بی نزاکت ، بی حیا و بی پدر و مادر بودم
🇮🇷 فرامرز ، از گذشته تلخ و بدش گفت و گفت
🇮🇷 تا گریه اش گرفت .
🇮🇷 مینه گفت :
🎀 منو ببخش که ناراحتت کردم
🎀 اگه بخوای بشینی و گریه کنی ، حق داری
🎀 اما الآن وقتش نیست ، باید فرار کنیم .
🇮🇷 فرامرز ، سرش را بالا آورد .
🇮🇷 سگ بزرگی را دید ،
🇮🇷 که به طرف آنها می دوید .
🇮🇷 فرامرز و مینه نیز ، پا به فرار گذاشتند .
🇮🇷 اما شکارچی ، آنها را گرفت .
🇮🇷 و به طرف ماشینش برد .
🇮🇷 پس از جمع کردن چند گربه دیگر ،
🇮🇷 به طرف خانه رفت .
🇮🇷 در میان گربه ها ، چند بچه گربه هم بود .
🇮🇷 مادر آن بچه گربه ها ، گریه کنان ،
🇮🇷 دنبال ماشین شکارچی می دوید .
🇮🇷 شب شد و مادر بچه گربه ها ،
🇮🇷 آرام و بی صدا ، داخل خانه شد .
🇮🇷 و سعی کرد تا بچه هایش را آزاد کند .
🇮🇷 اما موفق نشد .
🇮🇷 همه شب را ،
🇮🇷 در خیابان ، با گریه دعا کرد تا خوابش برد .
🇮🇷 چند ساعت خوابید تا صبح شد .
🇮🇷 و با صدای درب خانه بیدار شد .
🇮🇷 از بالای دیوار ، داخل خانه را نگاه کرد .
🇮🇷 یکی از دوستان شکارچی بود .
🇮🇷 می خواست چندتا از گربه ها را ،
🇮🇷 برای خودش ببرد .
🇮🇷 فرامرز ، از حرفهای آنها فهمید
🇮🇷 که می خواهند چند تا گربه ،
🇮🇷 به یک مسافر خارجی بفروشند .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📙 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#پسر_گربه_ای #داستان_بلند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 قصه صوتی طوطی نارگیلی
💿 قسمت سوم
🎼 با حرفهايت به ديگران آسيب نزن
🐍 در جنگل حیوانات ،
🐍 یک مار به جای رفاقت با دوستانش
🐍 شروع به حسادت و توهین
🐍 به آنها میکند ، ناگهان ...
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی
#طوطی_نارگیلی
#با_حرفهايت_به_ديگران_آسيب_نزن
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۱۶ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 دوست شکارچی ، درب قفس را باز کرد
🇮🇷 تا از بین گربه ها ، بهترین ها را گلچین کند .
🇮🇷 مادر بچه گربه ها ، ترسید ،
🇮🇷 که نکند بچه هایش را ببرد .
🇮🇷 چندتا گربه برداشت .
🇮🇷 و می خواست به بچه گربه ها دست بزند .
🇮🇷 اما گریه بچه گربه ها و مادرشان ،
🇮🇷 دل فرامرز را لرزاند .
🇮🇷 و به دوست شکارچی حمله کرد ،
🇮🇷 تا به بچه گربه ها ، دست نزند .
🇮🇷 دوست شکارچی نیز ،
🇮🇷 به فرامرز بد و بیراه گفت و عقب کشید .
🇮🇷 سپس خود شکارچی آمد
🇮🇷 و از قفس دوم چند گربه بالغ دیگر برداشت .
🇮🇷 که یکی از آنها ، مینه بود .
🇮🇷 مینه گریه کنان ، به فرامرز التماس می کرد
🇮🇷 که نجاتش بدهد .
🇮🇷 فرامرز نیز با ناراحتی ، مینه را صدا می زد .
🇮🇷 و با عصبانیت ، سرش را به قفس می کوبید .
🇮🇷 دوست شکارچی ،
🇮🇷 گربه ها را در ماشینش گذاشت و رفت .
🇮🇷 اما فرامرز با ناراحتی و حسرت ،
🇮🇷 دست به دعا شد .
🇮🇷 و از خدا کمک خواست .
🇮🇷 مادر بچه گربه ها نیز ، در گوشه خیابان ،
🇮🇷 سرش را به طرف آسمان بالا برد
🇮🇷 و از خدا خواست تا بچه هایش را ،
🇮🇷 به او برگرداند .
🇮🇷 دختری به نام شیعه فاطمه ،
🇮🇷 به همراه مادرش ، در بازار قدم می زد .
🇮🇷 شیعه فاطمه ، دختری شگفت انگیز بود .
🇮🇷 او فرشته ای بود که هفت ساله ،
🇮🇷 با دعای ویژه ، به زمین فرود آمد .
🇮🇷 شیعه فاطمه ، آن روز پوشیه پوشیده ،
🇮🇷 از آن خیابانی که ،
🇮🇷 مادر بچه گربه ها ، در آن ،
🇮🇷 در حال دعا کردن بود ، گذشت .
🇮🇷 ناگهان متوجه مادر بچه گربه ها شد .
🇮🇷 که به خدا التماس می کرد تا کمکش کند
🇮🇷 شیعه فاطمه ، پوشیه خود را بالا زد ،
🇮🇷 پیش مادر بچه گربه ها رفت .
🇮🇷 و مشکلش را پرسید و به او گفت :
👑 چی شده ؟! از خدا چی می خوای ؟!
🇮🇷 گربه با تعجب به شیعه فاطمه نگاه کرد
🇮🇷 و از اینکه زبان همدیگر را می فهمند ،
🇮🇷 ترسید و به عقب برگشت .
🇮🇷 شیعه فاطمه گفت :
👑 از من نترس عزیزم
👑 منو خدا فرستاده تا کمکت کنم
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#پسر_گربه_ای #داستان_بلند
📚 #داستان_کوتاه #گل_رز
🌹 مادربزرگ ، یه باغچه قشنگ داشت
🌹 که پر از گل های رنگارنگ بود .
🌹 از همه گل ها ، گل رز ، زیباتر ، بود .
🌹 البته اون به خاطر زیباییش ،
🌹 مغرور شده بود ؛
🌹 و با بقیه گل ها بدرفتاری می کرد .
🌹 یک روز ، دو تا دختر کوچولو
🌹 که نوه های مادربزرگ هم بودند
🌹 به سمت باغچه آمدند .
🌹 یکی از آن ها ،
🌹 دستش را به سمت گل رز برد
🌹 تا آن را بچیند ؛
🌹 اما خارهای گل ،
🌹 در دستش فرو رفت .
🌹 دستش را کشید و با عصبانیت گفت :
🌷 اون گل به درد نمی خوره !
🌷 آخه پر از خاره .
🌟 مادربزرگ ، نوه ها را صدا زد
🌟 آن ها هم رفتند .
🌟 اما گل رز ، شروع به گریه کرد .
🌟 بقیه گل ها ، با تعجب به او نگاه کردند .
🌹 گل رز گفت :
🌹 فکر می کردم خیلی قشنگم ؛
🌹 اما من پر از خارم !
🌸 بنفشه با مهربانی گفت :
🌸 تو نباید به زیباییت مغرور می شدی .
🌸 الان هم ناراحت نباش ؛
🌸 چون خداوند برای هر کاری ،
🌸 حکمتی دارد .
🌸 و فایده این خارها این است
🌸 که از زیبایی تو مراقبت می کنند
🌸 و گرنه الآن چیده و پرپر شده بودی !
🌟 گل رز که پی به اشتباهاتش برده بود
🌟 با شنیدن این حرف خوشحال شد
🌟 و فهمید که نباید خودش رو
🌟 با دیگران مقایسه کنه .
🌟 هر مخلوقی در دنیا ،
🌟 یک خوبی هایی داره .
🌟 سپس گل رز قصه ما خندید
🌟 و با خنده او بقیه گلها هم خندیدند
🌟 و باغچه از خنده گل ها ، پر شد .
📖 #پیام اخلاقی :
۱. #غرور ، صفت زشت اخلاقی است
۲. خود را با دیگران #مقایسه نکنید ،
۳. هر #خلقتی ، #حکمتی دارد .
۴. با هم بخندیم ، به هم نخندیم
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۱۷ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 مادر بچه گربه ها گفت :
🐈 بچه هام ، من بچه هام رو می خوام
🌸 شیعه فاطمه گفت :
👑 مگه بچه هات کجا هستن ؟!
🐈 گربه گفت :
🐈 توی همین کوچه
🐈 توی اون خونه ای که درش قهوه ایه
🐈 یه شکارچی اونارو گرفته
🌸 شیعه فاطمه از مادرش خواست
🌸 که با هم ،
🌸 به آن خانه ای که گربه گفته بود ، بروند
🌸 مادرش ، اول راضی نشد
🌸 سپس با کمی اصرار ، موافقت کرد .
🌸 شیعه فاطمه ، در را زد .
🌸 یک آقایی در را باز کرد .
🌸 شیعه فاطمه از او خواهش کرد
🌸 تا بچه گربه ها را آزاد کند .
🌸 سپس متوجه شد که آن شکارچی ،
🌸 گربه های زیادی را در قفس نگه داشته بود
🌸 شکارچی ،
🌸 درخواست شیعه فاطمه را قبول نکرد
🌸 و با صدای کلفت گفت :
🔸 یکی قراره برای اینا پول خوبی بده
🔸 اگه مشتری هستید ، به خودتون می فروشم
🌸 فرامرز ، حرفهای شیعه فاطمه را فهمید
🌸 و به دیگر گربه ها گفت :
🐈 این دختره اومده تا بچه گربه ها رو آزاد کنه
🌸 گربه ها وقتی فهمیدند که شیعه فاطمه ،
🌸 برای نجات بچه گربه ها آمده
🌸 همه از او خواهش کردند ،
🌸 تا آنها را نیز آزاد کند .
🌸 شیعه فاطمه ، خواهش و التماس آنان را دید
🌸 و به شکارچی گفت :
👑 باشه قبوله ، همشون چند ؟
🌸 آقاهه به مادر شیعه فاطمه نگاه کرد
🌸 و با تعجب گفت :
🔸 ما رو گرفتین خانم ؟!
🌸 زهرا ، چادرش را محکم گرفت
🌸 و به شیعه فاطمه گفت :
🇮🇷 دخترم ! واقعا می خوای بخری ؟!
👑 شیعه فاطمه گفت : آره مامان جون
🌸 شکارچی گفت :
🔸 خب اگه پول داری
🔸 همه شون رو میدم ، دویست میلیون
🌸 شیعه فاطمه گفت :
👑 خودت چند ؟! خودتو چند می فروشی ؟!
🌸 شکارچی با ناراحتی گفت :
🔸 نفهمیدم ، تو داری به من اهانت می کنی ؟!
🌸 شیعه فاطمه گفت :
👑 نه آقا من جدی گفتم .
👑 چقدر بهتون بدم تا کلاً این کارو ول کنی
👑 یعنی از شکار گربه ها دست بکشی
👑 و بری دنبال یه کار آبرومندانه و با شرافت
🌸 شکارچی با تمسخر گفت :
🔸 اگه پونصد تا بهم بدی
🔸 دیگه ما رو توی این کار نمی بینی
🌸 شیعه فاطمه ، سنگی از روی زمین برداشت
🌸 و آن را جلوی او گرفت و گفت :
👑 بیا ، اینم ۵۰۰ میلیون تومان شما
🌸 شکارچی با خشم و عصبانیت ،
🌸 به شیعه فاطمه و مادرش نگاه کرد و گفت :
🔸 منو مسخره می کنید
🔸 برید از اینجا گمشید .
🌸 زهرا ، مادر شیعه فاطمه گفت :
🇮🇷 این چیه دخترم ؟ چکار داری می کنی ؟
🌸 اما شیعه فاطمه با جدیت گفت :
🍎 این طلاست ، بگیرید لطفا
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#پسر_گربه_ای #داستان_بلند
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۱۸ 🐈 🐈 🐈
🌸 شکارچی از روی ناراحتی و عصبانیت ،
🌸 دستش را بالا برد
🌸 تا به صورت شیعه فاطمه سیلی بزند
🌸 اما شیعه فاطمه ، همچنان سنگ در دستش را
🌸 به طرف شکارچی گرفته بود .
🌸 و به چشم های شکارچی نگاه می کرد .
🌸 ناگهان چشم شکارچی ، به سنگ افتاد .
🌸 آن سنگ به رنگ طلا ، در آمده بود .
🌸 شکارچی با دیدن تغییر رنگ سنگ ،
🌸 دستش را پایین آورد .
🌸 و سنگ را برداشت و بررسی کرد .
🌸 سپس سنگ را به زمین سائید .
🌸 تا ببیند رنگش می رود یا نه .
🌸 اما شگفت زده دید که رنگ آن عوض نشد .
🌸 به شیعه فاطمه و زهرا گفت :
☀️ شما همین جا باشید تا من بیام
🌸 شکارچی ، به طلافروشی رفت
🌸 و سنگ را به او نشان داد .
🌸 طلافروش با تعجب به شکارچی نگاه کرد .
🌸 شکارچی گفت : چیزی شده ؟
🌸 طلافروش گفت :
🌟 اینو از کجا آوردی ؟
🌸 شکارچی گفت : چطور مگه ؟
🌸 طلافروش گفت :
🌟 این یک طلای خالصه
🌟 همه جای دنیا رو بگردی ،
🌟 هیچ جا مثل اینو پیدا نمی کنی .
🌸 شکارچی گفت : چقدر می ارزه ؟
🌟 طلافروش گفت :
🌟 کم کمش ، ۵۰۰ میلیون تومان
🌸 شکارچی ، طلا را گرفت
🌸 و به طلافروشی دیگری رفت .
🌸 آن طلافروش نیز همان را به شکارچی گفت .
🌸 شکارچی ، نزد شیعه فاطمه برگشت
🌸 و با تعجب گفت :
☀️ تو کی هستی ؟ اینو از کجا آوردی ؟
🌸 شیعه فاطمه گفت :
👑 فکر کنید مامور خدا هستم
👑 تا شما و این گربه ها رو نجات بدم
🌸 شکارچی گفت :
☀️ چطوری این سنگو ، طلا کردی ؟
🌸 شیعه فاطمه گفت :
👑 این کار من نبود ، کار خدا بود .
👑 و خداوند بر هر کاری قادر و تواناست .
🌸 شکارچی نگاهی به زهرا انداخت .
🌸 زهرا نیز با چشم هایش ،
🌸 حرفهای شیعه فاطمه را تایید کرد
🌸 شکارچی ، پس از آن ، دیگر چیزی نگفت .
🌸 به طرف قفس ها رفت ،
🌸 و گربه ها را آزاد کرد .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#پسر_گربه_ای #داستان_بلند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 قصه صوتی طوطی نارگیلی
💿 قسمت چهارم
🎼 گول نخوری
🦊 روباه با همفکری گرگ نقشهای جدید و بسیار زیرکانه میکشد و سراغ خروس میرود تا فریبش بدهد. جان همه جوجه ها در خطر است
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی
#طوطی_نارگیلی
#گول_نخوری
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۱۹ 🐈 🐈 🐈
🌸 شکارچی ، گربه ها را آزاد کرد
🌸 و هر کدام از گربه ها ، به طرفی رفتند .
🌸 بچه گربه ها ، به آغوش مادرشان بازگشتند
🌸 مادر بچه گربه ها نیز ،
🌸 از شیعه فاطمه تشکر کرد و رفت .
🌸 فرامرز هم ، به طرف شیعه فاطمه آمد .
🌸 و از او تشکر کرد .
🌸 شیعه فاطمه گفت :
👑 خواهش می کنم وظیفه ام بود
👑 ولی انگار تو یک انسانی ؟
🐈 فرامرز گفت : از کجا فهمیدی ؟
👑 شیعه فاطمه گفت :
👑 از دو فرشته نگهبانی که ،
👑 روی دوش شما هستند فهمیدم .
👑 همه انسانها ، دو فرشتهی نگهبان دارند
👑 یکی در شانه سمت چپ ،
👑 یکی هم در شانه سمت راست .
🌸 فرامرز ، آهی کشید و حسرتی از دل برآورد
🌸 و با ناراحتی گفت :
🐈 آره من انسان بودم
🐈 ولی خدا از من انتقام گرفت
🐈 من خدا رو از خودم نامید کردم
🐈 خودم و بالاتر از خدا گرفتم
🐈 به مقدساتش بی احترامی کردم
🐈 به خاطر همین ، اونم منو گربه کرد
🌸 شیعه فاطمه گفت :
👑 اگه خدا دوستت نداشت
👑 حتما تا ابد مسخت می کرد
👑 و کسی که مسخ بشه ،
👑 فرشته های مراقب ، از دوشش پرواز می کنن
👑 و بعد از سه روز ، حتما می میره
👑 اما با وجود این فرشته ها روی شونه شما ،
👑 معلومه که موقتا گربه شدی .
👑 پس تلاشتو بکن تا زودتر دوباره انسان بشی
🐈 فرامرز با ناراحتی گفت :
🐈 دلم برای مادرم تنگ شده .
👑 شیعه فاطمه گفت :
👑 خونتون کجاست ؟
👑 آدرستو بگو تا ببرمت اونجا ؟!
🐈 فرامرز گفت :
🐈 چندبار می خواستم برم خونه
🐈 ولی نشد ، موفق نشدم
🐈 حالا هم نمی دونم با چه رویی برگردم ؟!
🐈 من خیلی مادرم رو اذیت کردم
🐈 خیلی مردم و همسایه هارو اذیت کردم
🐈 همیشه مزاحم ناموس مردم می شدم .
🐈 با وجود اینکه دلم می خواد مادرم و ببینم
🐈 ولی فعلا نمی تونم بر گردم خونه
🐈 اگه خدا بخواد می خوام خودمو پیدا کنم
🐈 می خوام خودم و خدامو بشناسم ،
🐈 و به عنوان یک انسان به خونه برگردم
🐈 به هر حال ، ممنون که نجاتمون دادی
🍎 شیعه فاطمه لبخندی زد و گفت :
👑 خواهش می کنم ، قابلی نداشت
👑 مواظب خودت باش
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#پسر_گربه_ای #داستان_بلند
📗 داستان کوتاه زیبا و زشت
📓 تخیلی
🍁 روزی که موجودات آفریده شدند
🍁 عده ای از آنها ،
🍁 راضی به رضای خدا بودند
🍁 و عده ای نیز ،
🍁 لب به شکایت گشودند .
🍁 یکی گفت : چرا عمر من کوتاه است ؟
🍁 یکی گفت : چرا عمر من دراز است ؟!
🍁 یکی گفت : چرا مرا بزرگ آفریدی ؟!
🍁 یکی گفت : چرا مرا ریز آفریدی ؟!
🍁 از میان آنها ، کلاغ و طوطی نیز ،
🍁 هر دو زشت آفریده شدند .
🍁 کلاغ راضی بود به رضای خدا ،
🍁 اما طوطی ،
🍁 نسبت به خلقتش ، اعتراض کرد .
🍁 خداوند نیز ، او را زیبا نمود .
🍁 طوطی به سبب زیبایی اش ،
🍁 در قفس نگه داشته شد
🍁 اما کلاغ ،
🍁 آزادانه در همه جا ، پرواز می کرد .
🌼 پشت هر حادثه ای حکمتی است
🌼 که شاید متوجه آن حکمت نشویم !
🌼 تو فقط به خدا اعتماد کن
🌼 هرگز به خدا نگو چرا ؟!
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #قصه_کوتاه
#زیبا_و_زشت
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۲۰ 🐈 🐈 🐈
🌸 فرامرز ، از دیوار بالا رفت .
🌸 دوباره به شیعه فاطمه نگاهی کرد و گفت :
🐈 راستی ، تو چی ؟ کی هستی ؟ اسمت چیه ؟!
🍎 گفت : من شیعه فاطمه هستم .
🐈 فرامرز گفت : تو انسانی ؟!
🌸 شیعه فاطمه فقط لبخند زد
🌸 و جوابی به او نداد .
🌸 فرامرز دوباره گفت :
🐈 نه ، تو انسان نیستی ، پس چی هستی ؟!
🍎 شیعه فاطمه گفت :
👑 فعلا نمی تونم بهت بگم
👑 برو به سلامت .
🌸 فرامرز خداحافظی کرد
🌸 و به دنبال مینه و دوست شکارچی ،
🌸 با سرعت به طرف بندرگاه رفت .
🌸 شکارچی ، همه مدت در تعجب بود .
🌸 تعجب از تبدیل سنگ به طلا
🌸 تعجب از حرف زدن دختر کوچولو با گربه
🌸 و تعجب از اینکه آن گربه ، یک انسان بوده .
🇮🇷 فرامرز ، همه بندرگاه را گشت ،
🇮🇷 اما چیزی پیدا نکرد .
🇮🇷 سپس سوار یکی از کشتی ها شد .
🇮🇷 و آن کشتی را ، جستجو کرد
🇮🇷 اما مینه را پیدا نکرد .
🇮🇷 سپس به کشتی های دیگری رفت .
🇮🇷 در یکی از کشتی ها ،
🇮🇷 یکی از ملوانان ، فرامرز را دید
🇮🇷 و قصد داشت تا او را از کشتی بیرون کند
🇮🇷 فرامرز در قسمت بار ، مخفی گشت .
🇮🇷 و در آنجا ، قفسی پر از گربه دید .
🇮🇷 از آنها ، سراغ مینه را گرفت .
🇮🇷 امّا کسی او را نمی شناخت .
🇮🇷 با گربه های در قفس ، آشنا شد .
🇮🇷 و خودش را به آنها معرفی کرد .
🇮🇷 و قول داد که راهی پیدا کند ،
🇮🇷 تا همه آنها را نجات دهد .
🇮🇷 کم کم هوا تاریک شد .
🇮🇷 سپس آرام از قسمت بار بیرون آمد .
🇮🇷 کشتی در حال حرکت بود .
🇮🇷 برای پیدا کردن مینه ،
🇮🇷 به قسمت های مختلف کشتی رفت .
🇮🇷 اما اثری از او پیدا نکرد .
🇮🇷 از شدت خستگی ، پشت طنابها ،
🇮🇷 در روی ارشه ، خوابش برد .
🇮🇷 چند ساعت بعد ، در نیمه های شب ،
🇮🇷 دزدان دریایی به آن کشتی حمله کردند .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#پسر_گربه_ای #داستان_بلند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 قصه صوتی طوطی نارگیلی
💿 قسمت پنجم
🎼 دنیای کوچک گل رز 🌹
🌹 گل رز دچار احساس غرور و زیبایی بیش از حد شده است و باعث ناراحتی دوستانش میشود. کار تا جایی پیش میرود که جانش به خطر میافتد …
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی
#طوطی_نارگیلی
#دنیای_کوچک_گل_رز
01 Kenare Man Bash.mp3
2.74M
🎧 قصه صوتی کنار من باش
🎼 قسمت اول
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی
#کنار_من_باش
02 Kenare Man Bash.mp3
3.25M
🎧 قصه صوتی کنار من باش
🎼 قسمت دوم
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی
#کنار_من_باش
03 Kenare Man Bash.mp3
2.91M
🎧 قصه صوتی کنار من باش
🎼 قسمت سوم
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی
#کنار_من_باش
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۲۱ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 دزدان دریایی ، به کشتی حمله کردند
🇮🇷 و دست و پای ملوانان و ناخدا را بستند
🇮🇷 کشتی را تصاحب کردند .
🇮🇷 مسافران را در اتاقهای خودشان زندانی کردند
🇮🇷 و کشتی را به طرف پناهگاه خودشان ،
🇮🇷 تغییر مسیر دادند .
🇮🇷 نزدیک اذان صبح بود .
🇮🇷 فرامرز ، از سر و صدای آنان ، از خواب پرید .
🇮🇷 و از دیدن دزدان دریایی ترسید .
🇮🇷 به فکر فرو رفت .
🇮🇷 و دنبال راهی برای نجات کشتی گشت .
🇮🇷 همه دزدان دریایی را رصد کرد
🇮🇷 و با دقت آنها را شمارش کرد .
🇮🇷 و فهمید هر کدام از آنها ،
🇮🇷 در کجا ایستاده است .
🇮🇷 فرامرز ، کنار دوتا از دزدان دریایی بود ،
🇮🇷 که ناگهان با اذان صبح ، انسان شد .
🇮🇷 دزدان ، از دیدن فرامرز تعجب کردند .
🇮🇷 و می خواستند به او شلیک کنند .
🇮🇷 اما فرامرز ، در حالی که نشسته بود ،
🇮🇷 با سرعت ، با پای خود ،
🇮🇷 به پاهای یکی از دزدان زد ،
🇮🇷 و او را به زمین انداخت .
🇮🇷 و با مشت ، ضربه محکمی به سرش کوبید
🇮🇷 و او را بیهوش کرد
🇮🇷 سپس چاقوی او را برداشت
🇮🇷 و دزد دومی را با آن چاقو کشت .
🇮🇷 سپس به طرف اتاقی که ،
🇮🇷 ناخدا و ملوانان در آن زندانی بودند ، رفت .
🇮🇷 دوتا از دزدان دریایی ،
🇮🇷 کنار درب آن اتاق ، نگهبانی می دادند
🇮🇷 فرامرز ، کنار آنها مخفی شد .
🇮🇷 یک دفعه ای و با سرعت بیرون آمد
🇮🇷 و سر آن دوتا را ، به هم زد
🇮🇷 و آنها را بیهوش کرد .
🇮🇷 کلید اتاق را از جیب دزدان برداشت
🇮🇷 ناخدا و ملوانان را ، آزاد کرد .
🇮🇷 و اسلحه های دزدان را به آنها داد و گفت :
🐈 بیایید بیرون من اومدم کمکتون کنم
🇮🇷 ناخدا تشکر کرد و گفت :
👨🏻✈️تو کی هستی ؟ اینجا چکار می کنی ؟
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 الآن وقت ندارم خودمو معرفی کنم
🐈 باید با کمک هم ، کشتی رو نجات بدیم .
🇮🇷 فرامرز ، چند نفر از ملوانان را ،
🇮🇷 به طرف سالن مسافران فرستاد و گفت :
🐈 شما اونجا مستقر بشید
🐈 همین که صدای شلیک گلوله شنیدید
🐈 به اونا حمله کنید و مسافران رو نجات بدید
🇮🇷 فرامرز و ناخدا و چند ملوان دیگر نیز ،
🇮🇷 به طرف ارشه رفتند .
🇮🇷 و با کمک هم ،
🇮🇷 موفق شدند دزدان دریایی را محاصره کنند
🇮🇷 بعد از تیراندازی و مبارزه ،
🇮🇷 همه آنها را دستگیر کردند .
🇮🇷 و به پلیس دریایی ، زنگ زدند .
🇮🇷 اما با طلوع آفتاب ،
🇮🇷 دوباره فرامرز ، به گربه تبدیل شد .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#پسر_گربه_ای #داستان_بلند
📙 داستان واقعی سمیه حیدری
🌷 او نخستین بانوی مدال آور
🌷 در رقابت های جهانی ،
🌷 در رشتهی جودو شد .
🌷 موقع اهدای جوایز مسابقات آسیایی
🌷 مسؤولان تشریفات کره جنوبی ،
🌷 به او گفتند :
🍁 گرمکن بپوش و روی سکو برو
🌷 اما سمیه گفت :
🌹 چادرم را بیاورید !
🌹 من با چادر روی سکو می روم .
🍁 گفتند : نه باید گرمکن بپوشید
🌹 گفت : برایم مهم نیست
🌹 که روی سکو بروم یا نروم ؛
🌹 مهم این است
🌹 که با چادرم روی سکو بروم .
🌷 ۲۰ دقیقه گذشت ولی او بالا نرفت
🌷 همه منتظر سمیه بودند
🌷 سراغ او را می گرفتند .
🌷 عده ای از تاخیر او نگران شدند
🌷 از مسئولین جویای حال او شدند
🌷 ناگهان مسئولین گفتند :
🍁 هر چه می خواهد به او بدهید
🍁 که سریع برود روی سکو
🌷 چادرش را آوردند و تحویل او دادند
🌷 سمیه نیز با افتخار ،
🌷 چادر زیبایش را پوشید
🌷 سپس پرچم ایران را بوسید
🌷 و با چادرش ، روی سکو رفت .
🌷 او مثل شهدای مدافع حرم ،
🌷 و مثل حضرت زینب ،
🌷 شجاعانه از هویت ملی مذهبی خود
🌷 دفاع کرد .
🌷 در هتل بود که ناگهان ،
🌷 در اتاقش زده شد .
🌷 در را باز کرد ، آقايی پشت در بود
🌷 آقا گفت :
🌟 یک عده ای از چادر پوشیدن شما
🌟 در هنگام قهرمانی ناراحت شدند .
🌟 ممکن است بخواهند برای شما ،
🌟 دردسر درست کنند .
🌷 سمیه ، چشمان خود را بست
🌷 و آرام زیر لب گفت :
🌹 یا حضرت زینب !
🌹 من فقط به خاطر خودت
🌹 و به عشق خودت
🌹 با چادر رفتم روی سکو .
🌷 ناگهان تلفن به صدا در آمد .
🌷 گوشی را برداشت .
🌷 هیجان او بالا رفت و غش کرد .
🌷 او را به بیمارستان فرستادند
🌷 و برایش سُرُم گذاشتند .
🌷 از او پرسیدند :
🍁 چه اتفاقی برایت افتاده ؟
🍁 چه کسی پشت تلفن بود ؟
🍁 چی به تو گفتند ؟
🌷 سمیه ، که بی حال بود
🌷 لبخندی زد و گفت :
🌹 از دفتر رهبر عزیزم امام خامنهای
🌹 با من تماس گرفتند
🌹 و پیغام ایشان را به من رساندند
🌹 ایشان از من تشکر کردند
🌹 که با چادر روی سکو رفتم .
🌹 منم آنقدر هیجان زده شدم
🌹 که دیگه نفهمیدم چی شد .
🌹 اصلا باورم نمی شه .
🌷 بعد از اینکه به ایران برگشت
🌷 از او دعوت کردند
🌷 تا با امام خامنهای دیدار کند .
🌷 با ذوق و شوق و هیجان فراوان ،
🌷 به محل دیدار با یار شتافت .
🌷 این زیباترین لحظات عمرش بود
🌷 امام خامنه ای ،
🌷 نگاه پدرانه ای به سمیه کردند
🌷 و با لبخند زیبایی گفتند :
🦋 خیلی کار خوبی کردید
🦋 که با چادر روی سکو رفتید .
🦋 شما باعث افتخار ایران هستید ؛
🦋 من سجده شکر به جا آوردم
🦋 که شما با چادر روی سکو رفتید .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه
#سمیه_حیدری
04 Kenare Man Bash.mp3
2.38M
🎧 قصه صوتی کنار من باش
🎼 قسمت چهارم
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی
#کنار_من_باش
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۲۲ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 ناخدا و ملوانان ، به دنبال فرامرز گشتند
🇮🇷 اما هیچ اثری از او نیافتند .
🇮🇷 پلیس دریایی آمد
🇮🇷 و دزدان دریایی را تحویل آنها دادند ،
🇮🇷 و ماجرای فرامرز را به پلیس گفتند .
🇮🇷 دوباره ملوانان با کمک پلیس دریایی ،
🇮🇷 همه کشتی را جستجو کردند ،
🇮🇷 اما باز اثری از فرامرز نیافتند .
🇮🇷 فرامرز ، در آن روز ،
🇮🇷 به عنوان یک قهرمان گمنام ،
🇮🇷 بر سر زبان همه اعضای کشتی قرار گرفت .
🇮🇷 صبح زود ، کشتی به کویت رسید
🇮🇷 و قفس گربه ها ، به یک خانه بزرگ برده شد
🇮🇷 آن خانه ، متعلق به یک مرد کویتی پولدار بود .
🇮🇷 فرامرز ، در طول مسیر سعی می کرد ،
🇮🇷 تا مسیرها را بشناسد
🇮🇷 و کوچه ها و خیابانها را یاد بگیرد .
🇮🇷 سپس قفس را در اتاقی نگه داشتند .
🇮🇷 بعد از ظهر ،
🇮🇷 دو مرد کویتی به نام های حمزه و احمد ،
🇮🇷 به اتاق گربه ها آمدند ؛
🇮🇷 و به جر و بحث و دعوا پرداختند .
🇮🇷 هر دو به زبان عربی حرف می زدند .
🇮🇷 فرامرز ، که خودش بزرگ شده اهواز است
🇮🇷 و دوستان عرب زبان زیادی داشت
🇮🇷 زبان عربی را خیلی خوب می فهمید
🇮🇷 اما در جواب دادن ، کاملا مسلط نبود .
🇮🇷 به خاطر همین ،
🇮🇷 صحبت های این دو مرد کویتی را ،
🇮🇷 خیلی خوب می فهمید .
🇮🇷 دعوای آنان ، سر مقدار زیادی الماس بود ،
🇮🇷 که از ایران آورده بودند .
🇮🇷 و در کف قفس گربه ها ، مخفی کرده بودند .
🇮🇷 احمد ، پول زیادی از حمزه طلب داشت .
🇮🇷 با هم قرار گذاشتند
🇮🇷 که احمد ، قفس گربه ها را ،
🇮🇷 از ایران تحویل بگیرد ،
🇮🇷 و به کویت بیاورد .
🇮🇷 تا هم طلب خود را بگیرد .
🇮🇷 و هم از آوردن گربه ها به کویت ،
🇮🇷 حق الزحمه ای دریافت نماید .
🇮🇷 اما حمزه از دادن پول ، امتناع کرد .
🇮🇷 احمد ، پشت در اتاق حمزه ایستاده بود
🇮🇷 و منتظر بیرون آمدن او بود
🇮🇷 تا طلبش را مطالبه کند
🇮🇷 ناگهان به صورت اتفاقی ،
🇮🇷 سخنان تلفنی حمزه را شنید .
🇮🇷 و از حرفایش فهمید
🇮🇷 که الماس های کوچک زیادی ،
🇮🇷 در قفس گربه ها ، مخفی شده است .
🇮🇷 احمد ، ناراحت و عصبانی شد .
🇮🇷 و حمزه را تهدید کرد
🇮🇷 که یا پولش را بدهد یا الماس ها را می برد
🇮🇷 احمد به طرف اتاق گربه ها آمد .
🇮🇷 حمزه نیز به دنبال او آمد .
🇮🇷 جر و بحث آنان بالا گرفت .
🇮🇷 ناگهان ، حمزه عصبانی شد
🇮🇷 و با طناب ، احمد را خفه کرد .
🇮🇷 و جنازه اش را در انبار ، مخفی کرد .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#پسر_گربه_ای #داستان_بلند
05 Kenare Man Bash.mp3
3.69M
🎧 قصه صوتی کنار من باش
🎼 قسمت پنجم
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی
#کنار_من_باش
06 Kenare Man Bash.mp3
2.01M
🎧 قصه صوتی کنار من باش
🎼 قسمت ششم
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی
#کنار_من_باش
📚 داستان کوتاه قوی ترین مردم
🌟 روزی جوانان شهر ،
🌟 سرگرم زورآزمایی بودند .
🌟 عده ای در کُشتی مسابقه می دادند
🌟 عده ای مُچ می انداختند
🌟 عده ای خروس جنگی بازی می کردند
🌟 عده ای هم در وزنه برداری ،
🌟 با همدیگه مسابقه می دادند .
🌟 سنگ بزرگی آنجا بود ،
🌟 که هر کس آن را بلند میکرد ؛
🌟 از همه قویتر به شمار میرفت .
🌟 در این هنگام ،
🌟 رسول اکرم صلی الله علیه و آله ،
🌟 از راه رسیدند و پرسیدند :
🌹 چه می کنید ؟
🌟 جوانان پاسخ دادند :
🦋 داریم زورآزمایی میکنیم .
🦋 میخواهیم ببینیم کدام یک از ما ،
🦋 قویتر و زورمندتر است ؟!
🌟 پیامبر به آنها فرمودند :
🌹 میل دارید که من بگویم
🌹 چه کسی از شما ،
🌹 از همه قوی تر ، شجاعتر است ؟
🌟 همه با خوشحالی گفتند :
🦋 بله حتما
🦋 چی از این بهتر ،
🦋 که رسول خدا داور مسابقه باشند .
🦋 دوست داریم شما نشان افتخار را ،
🦋 به ما بدهید .
🌟 همه جمعیت ، منتظر بودند
🌟 که رسول اکرم ، کدام یک را ،
🌟 به عنوان قهرمان معرفی می کند ؟
🌟 نگرانی در چهره آنان نمایان بود .
🌟 هر یک از آنان ،
🌟 پیش خود فکر میکردند ؛
🌟 الآن پیامبر ، دستش را خواهد گرفت
🌟 و به عنوان قهرمان مسابقه ،
🌟 معرفی خواهد کرد .
🌟 ناگهان پیامبر فرمودند :
🌹 از همه قویتر و نیرومندتر ،
🌹 آن کسی است ؛
🌹 که اگر از چیزی خوشش آمد ،
🌹 علاقه به آن چیز ،
🌹 او را به انجام زشتیها مجبور نکند ؛
🌹 و اگر زمانی عصبانی شد ،
🌹 خودش را کنترل کند ؛
🌹 و همیشه حقیقت را بگوید ؛
🌹 و کلمهای دروغ یا حرف زشت ،
🌹 بر زبان نیاورد .
🌟 از آن روز به بعد ،
🌟 مسابقه مردم شهر ، این بود
🌟 که سمت گناه و زشتی نروند ؛
🌟 عصبانی نشوند ؛
🌟 دروغ نگویند ؛
🌟 حرف زشت نزنند .
🌟 تا قوی تر از همه شوند .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #قوی_ترین_مردم
#پیامبر_اکرم #حضرت_محمد
#هفده_ربیع_الاول
#هفته_وحدت #عید_مبعث
📗 داستان کوتاه زيبايی واقعی
🦢 دانش آموزان در کلاس درس ،
🦢 مشغول صحبت کردن
🦢 در مورد زیبایی همدیگه بودند
🦢 یکی گفت فلانی لباس زیبایی دارد
🦢 یکی می گفت فلانی آرایش زيبا دارد
🦢 یکی می گفت فلانی صورت زیبا دارد
🦢 آنها زیبایی را ،
🦢 در صورت و لباس و تیپ و ماشین ،
🦢 و یا رنگ چشم و خانه و... می دانند .
🦢 ناگهان آقای معلم وارد کلاس شد .
🦢 بچه ها به احترام معلم ،
🦢 از جا بلند شدند
🦢 و برای سلامتی اش صلوات فرستادند
🦢 بلافاصله یکی از دانش آموزان ،
🦢 از آقای معلم پرسيد :
🌸 استاد جان !
🌸 شما زيبايی انسان رو ،
🌸 در چه چیزی می بینید ؟!
🦢 آقای معلم ،
🦢 کیفش را روی میزش گذاشت
🦢 سپس دو لیوان کاغذی در آورد
🦢 و جلوی شاگردانش گذاشت و گفت :
👨🏻🏫 به اين ۲ کاسه نگاه کنيد
👨🏻🏫 فرض کنید این اولی ،
👨🏻🏫 از طلا درست شده است
👨🏻🏫 و درونش سم باشد
👨🏻🏫 و این دومی کاسه گِلی هست
👨🏻🏫 اما درونش آب گوارا وجود دارد ،
👨🏻🏫 شما از کدامیک می خوريد ؟!
👨🏻🏫 از ظرف طلا یا ظرف گِلی ؟!
🦢 دانش آموزان جواب دادند :
🍃 آقا از کاسه گِلی
🦢 معلم گفت :
👨🏻🏫 آفرین بچه های گلم !
👨🏻🏫 آدما هم مثل همین کاسه هستند .
👨🏻🏫 چیزی که آدم رو زيبا می کند
👨🏻🏫 درون و اخلاق اوست .
👨🏻🏫 نه ظاهر و آرایش ، لباس و...
👨🏻🏫 زیبایی واقعی ،
👨🏻🏫 در انسانیت و خوش اخلاقی است
👨🏻🏫 پس بايد سيرتمان را زيبا کنيم
👨🏻🏫 نه صورتمان را .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoom
#داستان_کوتاه
#زیبایی_واقعی