🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۲۱ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 دزدان دریایی ، به کشتی حمله کردند
🇮🇷 و دست و پای ملوانان و ناخدا را بستند
🇮🇷 کشتی را تصاحب کردند .
🇮🇷 مسافران را در اتاقهای خودشان زندانی کردند
🇮🇷 و کشتی را به طرف پناهگاه خودشان ،
🇮🇷 تغییر مسیر دادند .
🇮🇷 نزدیک اذان صبح بود .
🇮🇷 فرامرز ، از سر و صدای آنان ، از خواب پرید .
🇮🇷 و از دیدن دزدان دریایی ترسید .
🇮🇷 به فکر فرو رفت .
🇮🇷 و دنبال راهی برای نجات کشتی گشت .
🇮🇷 همه دزدان دریایی را رصد کرد
🇮🇷 و با دقت آنها را شمارش کرد .
🇮🇷 و فهمید هر کدام از آنها ،
🇮🇷 در کجا ایستاده است .
🇮🇷 فرامرز ، کنار دوتا از دزدان دریایی بود ،
🇮🇷 که ناگهان با اذان صبح ، انسان شد .
🇮🇷 دزدان ، از دیدن فرامرز تعجب کردند .
🇮🇷 و می خواستند به او شلیک کنند .
🇮🇷 اما فرامرز ، در حالی که نشسته بود ،
🇮🇷 با سرعت ، با پای خود ،
🇮🇷 به پاهای یکی از دزدان زد ،
🇮🇷 و او را به زمین انداخت .
🇮🇷 و با مشت ، ضربه محکمی به سرش کوبید
🇮🇷 و او را بیهوش کرد
🇮🇷 سپس چاقوی او را برداشت
🇮🇷 و دزد دومی را با آن چاقو کشت .
🇮🇷 سپس به طرف اتاقی که ،
🇮🇷 ناخدا و ملوانان در آن زندانی بودند ، رفت .
🇮🇷 دوتا از دزدان دریایی ،
🇮🇷 کنار درب آن اتاق ، نگهبانی می دادند
🇮🇷 فرامرز ، کنار آنها مخفی شد .
🇮🇷 یک دفعه ای و با سرعت بیرون آمد
🇮🇷 و سر آن دوتا را ، به هم زد
🇮🇷 و آنها را بیهوش کرد .
🇮🇷 کلید اتاق را از جیب دزدان برداشت
🇮🇷 ناخدا و ملوانان را ، آزاد کرد .
🇮🇷 و اسلحه های دزدان را به آنها داد و گفت :
🐈 بیایید بیرون من اومدم کمکتون کنم
🇮🇷 ناخدا تشکر کرد و گفت :
👨🏻✈️تو کی هستی ؟ اینجا چکار می کنی ؟
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 الآن وقت ندارم خودمو معرفی کنم
🐈 باید با کمک هم ، کشتی رو نجات بدیم .
🇮🇷 فرامرز ، چند نفر از ملوانان را ،
🇮🇷 به طرف سالن مسافران فرستاد و گفت :
🐈 شما اونجا مستقر بشید
🐈 همین که صدای شلیک گلوله شنیدید
🐈 به اونا حمله کنید و مسافران رو نجات بدید
🇮🇷 فرامرز و ناخدا و چند ملوان دیگر نیز ،
🇮🇷 به طرف ارشه رفتند .
🇮🇷 و با کمک هم ،
🇮🇷 موفق شدند دزدان دریایی را محاصره کنند
🇮🇷 بعد از تیراندازی و مبارزه ،
🇮🇷 همه آنها را دستگیر کردند .
🇮🇷 و به پلیس دریایی ، زنگ زدند .
🇮🇷 اما با طلوع آفتاب ،
🇮🇷 دوباره فرامرز ، به گربه تبدیل شد .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#پسر_گربه_ای #داستان_بلند
📙 داستان واقعی سمیه حیدری
🌷 او نخستین بانوی مدال آور
🌷 در رقابت های جهانی ،
🌷 در رشتهی جودو شد .
🌷 موقع اهدای جوایز مسابقات آسیایی
🌷 مسؤولان تشریفات کره جنوبی ،
🌷 به او گفتند :
🍁 گرمکن بپوش و روی سکو برو
🌷 اما سمیه گفت :
🌹 چادرم را بیاورید !
🌹 من با چادر روی سکو می روم .
🍁 گفتند : نه باید گرمکن بپوشید
🌹 گفت : برایم مهم نیست
🌹 که روی سکو بروم یا نروم ؛
🌹 مهم این است
🌹 که با چادرم روی سکو بروم .
🌷 ۲۰ دقیقه گذشت ولی او بالا نرفت
🌷 همه منتظر سمیه بودند
🌷 سراغ او را می گرفتند .
🌷 عده ای از تاخیر او نگران شدند
🌷 از مسئولین جویای حال او شدند
🌷 ناگهان مسئولین گفتند :
🍁 هر چه می خواهد به او بدهید
🍁 که سریع برود روی سکو
🌷 چادرش را آوردند و تحویل او دادند
🌷 سمیه نیز با افتخار ،
🌷 چادر زیبایش را پوشید
🌷 سپس پرچم ایران را بوسید
🌷 و با چادرش ، روی سکو رفت .
🌷 او مثل شهدای مدافع حرم ،
🌷 و مثل حضرت زینب ،
🌷 شجاعانه از هویت ملی مذهبی خود
🌷 دفاع کرد .
🌷 در هتل بود که ناگهان ،
🌷 در اتاقش زده شد .
🌷 در را باز کرد ، آقايی پشت در بود
🌷 آقا گفت :
🌟 یک عده ای از چادر پوشیدن شما
🌟 در هنگام قهرمانی ناراحت شدند .
🌟 ممکن است بخواهند برای شما ،
🌟 دردسر درست کنند .
🌷 سمیه ، چشمان خود را بست
🌷 و آرام زیر لب گفت :
🌹 یا حضرت زینب !
🌹 من فقط به خاطر خودت
🌹 و به عشق خودت
🌹 با چادر رفتم روی سکو .
🌷 ناگهان تلفن به صدا در آمد .
🌷 گوشی را برداشت .
🌷 هیجان او بالا رفت و غش کرد .
🌷 او را به بیمارستان فرستادند
🌷 و برایش سُرُم گذاشتند .
🌷 از او پرسیدند :
🍁 چه اتفاقی برایت افتاده ؟
🍁 چه کسی پشت تلفن بود ؟
🍁 چی به تو گفتند ؟
🌷 سمیه ، که بی حال بود
🌷 لبخندی زد و گفت :
🌹 از دفتر رهبر عزیزم امام خامنهای
🌹 با من تماس گرفتند
🌹 و پیغام ایشان را به من رساندند
🌹 ایشان از من تشکر کردند
🌹 که با چادر روی سکو رفتم .
🌹 منم آنقدر هیجان زده شدم
🌹 که دیگه نفهمیدم چی شد .
🌹 اصلا باورم نمی شه .
🌷 بعد از اینکه به ایران برگشت
🌷 از او دعوت کردند
🌷 تا با امام خامنهای دیدار کند .
🌷 با ذوق و شوق و هیجان فراوان ،
🌷 به محل دیدار با یار شتافت .
🌷 این زیباترین لحظات عمرش بود
🌷 امام خامنه ای ،
🌷 نگاه پدرانه ای به سمیه کردند
🌷 و با لبخند زیبایی گفتند :
🦋 خیلی کار خوبی کردید
🦋 که با چادر روی سکو رفتید .
🦋 شما باعث افتخار ایران هستید ؛
🦋 من سجده شکر به جا آوردم
🦋 که شما با چادر روی سکو رفتید .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه
#سمیه_حیدری
04 Kenare Man Bash.mp3
2.38M
🎧 قصه صوتی کنار من باش
🎼 قسمت چهارم
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی
#کنار_من_باش
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۲۲ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 ناخدا و ملوانان ، به دنبال فرامرز گشتند
🇮🇷 اما هیچ اثری از او نیافتند .
🇮🇷 پلیس دریایی آمد
🇮🇷 و دزدان دریایی را تحویل آنها دادند ،
🇮🇷 و ماجرای فرامرز را به پلیس گفتند .
🇮🇷 دوباره ملوانان با کمک پلیس دریایی ،
🇮🇷 همه کشتی را جستجو کردند ،
🇮🇷 اما باز اثری از فرامرز نیافتند .
🇮🇷 فرامرز ، در آن روز ،
🇮🇷 به عنوان یک قهرمان گمنام ،
🇮🇷 بر سر زبان همه اعضای کشتی قرار گرفت .
🇮🇷 صبح زود ، کشتی به کویت رسید
🇮🇷 و قفس گربه ها ، به یک خانه بزرگ برده شد
🇮🇷 آن خانه ، متعلق به یک مرد کویتی پولدار بود .
🇮🇷 فرامرز ، در طول مسیر سعی می کرد ،
🇮🇷 تا مسیرها را بشناسد
🇮🇷 و کوچه ها و خیابانها را یاد بگیرد .
🇮🇷 سپس قفس را در اتاقی نگه داشتند .
🇮🇷 بعد از ظهر ،
🇮🇷 دو مرد کویتی به نام های حمزه و احمد ،
🇮🇷 به اتاق گربه ها آمدند ؛
🇮🇷 و به جر و بحث و دعوا پرداختند .
🇮🇷 هر دو به زبان عربی حرف می زدند .
🇮🇷 فرامرز ، که خودش بزرگ شده اهواز است
🇮🇷 و دوستان عرب زبان زیادی داشت
🇮🇷 زبان عربی را خیلی خوب می فهمید
🇮🇷 اما در جواب دادن ، کاملا مسلط نبود .
🇮🇷 به خاطر همین ،
🇮🇷 صحبت های این دو مرد کویتی را ،
🇮🇷 خیلی خوب می فهمید .
🇮🇷 دعوای آنان ، سر مقدار زیادی الماس بود ،
🇮🇷 که از ایران آورده بودند .
🇮🇷 و در کف قفس گربه ها ، مخفی کرده بودند .
🇮🇷 احمد ، پول زیادی از حمزه طلب داشت .
🇮🇷 با هم قرار گذاشتند
🇮🇷 که احمد ، قفس گربه ها را ،
🇮🇷 از ایران تحویل بگیرد ،
🇮🇷 و به کویت بیاورد .
🇮🇷 تا هم طلب خود را بگیرد .
🇮🇷 و هم از آوردن گربه ها به کویت ،
🇮🇷 حق الزحمه ای دریافت نماید .
🇮🇷 اما حمزه از دادن پول ، امتناع کرد .
🇮🇷 احمد ، پشت در اتاق حمزه ایستاده بود
🇮🇷 و منتظر بیرون آمدن او بود
🇮🇷 تا طلبش را مطالبه کند
🇮🇷 ناگهان به صورت اتفاقی ،
🇮🇷 سخنان تلفنی حمزه را شنید .
🇮🇷 و از حرفایش فهمید
🇮🇷 که الماس های کوچک زیادی ،
🇮🇷 در قفس گربه ها ، مخفی شده است .
🇮🇷 احمد ، ناراحت و عصبانی شد .
🇮🇷 و حمزه را تهدید کرد
🇮🇷 که یا پولش را بدهد یا الماس ها را می برد
🇮🇷 احمد به طرف اتاق گربه ها آمد .
🇮🇷 حمزه نیز به دنبال او آمد .
🇮🇷 جر و بحث آنان بالا گرفت .
🇮🇷 ناگهان ، حمزه عصبانی شد
🇮🇷 و با طناب ، احمد را خفه کرد .
🇮🇷 و جنازه اش را در انبار ، مخفی کرد .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#پسر_گربه_ای #داستان_بلند
05 Kenare Man Bash.mp3
3.69M
🎧 قصه صوتی کنار من باش
🎼 قسمت پنجم
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی
#کنار_من_باش
06 Kenare Man Bash.mp3
2.01M
🎧 قصه صوتی کنار من باش
🎼 قسمت ششم
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی
#کنار_من_باش
📚 داستان کوتاه قوی ترین مردم
🌟 روزی جوانان شهر ،
🌟 سرگرم زورآزمایی بودند .
🌟 عده ای در کُشتی مسابقه می دادند
🌟 عده ای مُچ می انداختند
🌟 عده ای خروس جنگی بازی می کردند
🌟 عده ای هم در وزنه برداری ،
🌟 با همدیگه مسابقه می دادند .
🌟 سنگ بزرگی آنجا بود ،
🌟 که هر کس آن را بلند میکرد ؛
🌟 از همه قویتر به شمار میرفت .
🌟 در این هنگام ،
🌟 رسول اکرم صلی الله علیه و آله ،
🌟 از راه رسیدند و پرسیدند :
🌹 چه می کنید ؟
🌟 جوانان پاسخ دادند :
🦋 داریم زورآزمایی میکنیم .
🦋 میخواهیم ببینیم کدام یک از ما ،
🦋 قویتر و زورمندتر است ؟!
🌟 پیامبر به آنها فرمودند :
🌹 میل دارید که من بگویم
🌹 چه کسی از شما ،
🌹 از همه قوی تر ، شجاعتر است ؟
🌟 همه با خوشحالی گفتند :
🦋 بله حتما
🦋 چی از این بهتر ،
🦋 که رسول خدا داور مسابقه باشند .
🦋 دوست داریم شما نشان افتخار را ،
🦋 به ما بدهید .
🌟 همه جمعیت ، منتظر بودند
🌟 که رسول اکرم ، کدام یک را ،
🌟 به عنوان قهرمان معرفی می کند ؟
🌟 نگرانی در چهره آنان نمایان بود .
🌟 هر یک از آنان ،
🌟 پیش خود فکر میکردند ؛
🌟 الآن پیامبر ، دستش را خواهد گرفت
🌟 و به عنوان قهرمان مسابقه ،
🌟 معرفی خواهد کرد .
🌟 ناگهان پیامبر فرمودند :
🌹 از همه قویتر و نیرومندتر ،
🌹 آن کسی است ؛
🌹 که اگر از چیزی خوشش آمد ،
🌹 علاقه به آن چیز ،
🌹 او را به انجام زشتیها مجبور نکند ؛
🌹 و اگر زمانی عصبانی شد ،
🌹 خودش را کنترل کند ؛
🌹 و همیشه حقیقت را بگوید ؛
🌹 و کلمهای دروغ یا حرف زشت ،
🌹 بر زبان نیاورد .
🌟 از آن روز به بعد ،
🌟 مسابقه مردم شهر ، این بود
🌟 که سمت گناه و زشتی نروند ؛
🌟 عصبانی نشوند ؛
🌟 دروغ نگویند ؛
🌟 حرف زشت نزنند .
🌟 تا قوی تر از همه شوند .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #قوی_ترین_مردم
#پیامبر_اکرم #حضرت_محمد
#هفده_ربیع_الاول
#هفته_وحدت #عید_مبعث
📗 داستان کوتاه زيبايی واقعی
🦢 دانش آموزان در کلاس درس ،
🦢 مشغول صحبت کردن
🦢 در مورد زیبایی همدیگه بودند
🦢 یکی گفت فلانی لباس زیبایی دارد
🦢 یکی می گفت فلانی آرایش زيبا دارد
🦢 یکی می گفت فلانی صورت زیبا دارد
🦢 آنها زیبایی را ،
🦢 در صورت و لباس و تیپ و ماشین ،
🦢 و یا رنگ چشم و خانه و... می دانند .
🦢 ناگهان آقای معلم وارد کلاس شد .
🦢 بچه ها به احترام معلم ،
🦢 از جا بلند شدند
🦢 و برای سلامتی اش صلوات فرستادند
🦢 بلافاصله یکی از دانش آموزان ،
🦢 از آقای معلم پرسيد :
🌸 استاد جان !
🌸 شما زيبايی انسان رو ،
🌸 در چه چیزی می بینید ؟!
🦢 آقای معلم ،
🦢 کیفش را روی میزش گذاشت
🦢 سپس دو لیوان کاغذی در آورد
🦢 و جلوی شاگردانش گذاشت و گفت :
👨🏻🏫 به اين ۲ کاسه نگاه کنيد
👨🏻🏫 فرض کنید این اولی ،
👨🏻🏫 از طلا درست شده است
👨🏻🏫 و درونش سم باشد
👨🏻🏫 و این دومی کاسه گِلی هست
👨🏻🏫 اما درونش آب گوارا وجود دارد ،
👨🏻🏫 شما از کدامیک می خوريد ؟!
👨🏻🏫 از ظرف طلا یا ظرف گِلی ؟!
🦢 دانش آموزان جواب دادند :
🍃 آقا از کاسه گِلی
🦢 معلم گفت :
👨🏻🏫 آفرین بچه های گلم !
👨🏻🏫 آدما هم مثل همین کاسه هستند .
👨🏻🏫 چیزی که آدم رو زيبا می کند
👨🏻🏫 درون و اخلاق اوست .
👨🏻🏫 نه ظاهر و آرایش ، لباس و...
👨🏻🏫 زیبایی واقعی ،
👨🏻🏫 در انسانیت و خوش اخلاقی است
👨🏻🏫 پس بايد سيرتمان را زيبا کنيم
👨🏻🏫 نه صورتمان را .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoom
#داستان_کوتاه
#زیبایی_واقعی
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۲۳ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 حمزه ، صبح روز بعد ،
🇮🇷 گربه ها را به قفس دیگری منتقل کرد .
🇮🇷 سپس یکی را مامور کرد ،
🇮🇷 تا گربه ها را برای فروش به بازار ببرد .
🇮🇷 در کشور کویت مثل همه کشورها ،
🇮🇷 قیمت گربه های ایرانی ،
🇮🇷 گرانتر از همه گربه های جهان است .
🇮🇷 که قیمت اولیه آنها در بازار ،
🇮🇷 از ۲۰ هزار دلار شروع می شود به بالا .
🇮🇷 یکی از خریداران همیشگی گربه های ایرانی ،
🇮🇷 مردی گربه شناس و متخصص حیوانات است
🇮🇷 و با همه انواع گربه ها ، آشناست .
🇮🇷 نام او مایک کید بود و اصالتا آلمانی است .
🇮🇷 مایک ، در حال تماشا و بررسی گربه ها بود
🇮🇷 که ناگهان چشمش به فرامرز افتاد .
🇮🇷 آرام به طرف فرامرز رفت .
🇮🇷 دستی به او کشید .
🇮🇷 به چشمان و دستان و گوشش نگاه کرد .
🇮🇷 و با تعجب به فروشنده گفت :
🍎 آقا اینو از کجا آوردید ؟!
🇮🇷 فروشنده گفت :
☀️ همه اینا ، دیروز از ایران به دست ما رسیدند .
🍎 مایک گفت : یعنی این گربه هم ایرانیه ؟
☀️ فروشنده گفت : خب آره دیگه .
🍎 مایک گفت : قیمتش چقدره ؟
☀️ فروشنده گفت : ۲۵ هزار دلار .
🇮🇷 مایک ، فرامرز را خرید ،
🇮🇷 و آن را در ماشین گذاشت .
🇮🇷 ناگهان چشم فرامرز ، به مینه افتاد
🇮🇷 فرامرز ، خودش را به قفس می زد
🇮🇷 هر کاری می کرد تا از قفس بیرون بیاید
🇮🇷 اما موفق نشد .
🇮🇷 مایک ، ماشین خود را روشن کرد
🇮🇷 و با فرامرز ، به طرف خانه رفتند .
🇮🇷 فرامرز را به آزمایشگاهش برد .
🇮🇷 دفتر و مدادش را در آورد
🇮🇷 و فرامرز را کاملا چکاپ کرد .
🇮🇷 بعد از بررسی کامل فرامرز ،
🇮🇷 تلفنش را برداشت ،
🇮🇷 و با آقایی به نام وُلز در آلمان تماس گرفت
🇮🇷 و شگفت زده گفت :
🍎 من یه گربه ایرانی پیدا کردم
🍎 که منحصر بفرده
🍎 و هیچ مشابهی از این گربه در جهان ندیدم .
🍎 ۲۵ هزار دلار خریدمش ولی واقعیتش ،
🍎 بیشتر از ۵۰۰ هزار دلار ، ارزش داره
🍎 اینجوری بگم ، این یه گنجه
🇮🇷 فرامرز ، حرفهای مایک را شنید
🇮🇷 و با خودش گفت :
🐈 واو پسر ، یعنی من اینقدر ارزش دارم .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#پسر_گربه_ای #داستان_بلند
📗 داستان کوتاه دیوار گِلی
🏔 مرد زاهدی ، در اواخر عمرش ،
⛰ دیگر نمی توانست با پای خود ،
🗻 به جایی برود ؛
🏔 و چون در آن زمان ،
⛰ ماشین و موتور نبود ،
🗻 ناچاراً از کسی خواهش می کرد
🏔 تا او را به کول می گرفت ،
⛰ و به این طرف و آن طرف می برد ،
🗻 مرد زاهد ، بدن لاغری داشت
🏔 هر کس او را کول می کرد ،
⛰ در مسیرهای کوتاه خسته نمی شد
🗻 یک روز ،
🏔 کارهای مرد زاهد زیاد بودند
⛰ کسی که او را به کول گرفته
🗻 خسته شده بود ؛
🏔 لذا در کنار کوچه ،
⛰ او را به زمین گذاشت .
🗻 تا کمی استراحت کند .
🏔 ناگهان بدن مرد زاهد ،
⛰ به دیوار کاه گِلی خانه ی مجاور ،
🗻 برخورد کرد ،
🏔 و چند پر کاه و کمی خاک ،
⛰ از آن دیوار ، بر زمین افتاد .
🗻 مرد زاهد نگران و غمگین شد .
🏔 به سمت آن خانه رفت
⛰ و در را کوبید .
🗻 صاحب خانه آمد ،
🏔 و مرد زاهد را شناخت ،
⛰ او را احترام کرد و عرض ارادت نمود .
🗻 مرد زاهد را به خانه اش دعوت کرد
🏔 اما نپذیرفت و فرمود :
🕌 من به دیوار خانه شما تکیه دادم ،
🕌 و کمی از خاک و کاه از آن ،
🕌 به زمین ریخت .
🕌 بفرمایید چقدر باید بدهم
🕌 تا جبران آن شود .
🏔 صاحب خانه عرض کرد :
🏝 آقا اختیار دارید ،
🏝 منزل من مال شماست .
⛰ آقا در جواب فرمود :
🕌 قیامت این تعارف ها را نمی شناسد
🕌 یا رضایت بده و حلال کن ،
🕌 یا بگو چقدر باید خسارت بدهم .
🗻 صاحب خانه او را بخشید و حلال کرد
🏔 مرد زاهد هم ، با خیالی راحت ،
⛰ خداحافظی کرد و رفت .
🗻 صاحب خانه ، هنوز ایستاده بود
🏔 و دور شدن او را ، تماشا می کرد
⛰ و با خودش گفت :
🏝 او به خاطر یک ذره خاک ،
🏝 اینقدر حلالیت گرفت
🏝 من به خاطر این همه غفلت ،
🏝 به خاطر این همه حق الناس ،
🏝 به خاطر این همه ظلم به مردم
🏝 ظلم به زن و بچه و همسایه ،
🏝 چقدر باید حلالیت بگیرم ؟!!
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#دیوار_کاهگِلی #داستان_کوتاه
#حق_الناس #حلالیت
#طرح_درس #درس_نامه #درسنامه
07 Kenare Man Bash.mp3
2.66M
🎧 قصه صوتی کنار من باش
🎼 قسمت هفتم
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی
#کنار_من_باش
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 قسمت ۲۴ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 شب شد و همه خوابیدند .
🇮🇷 فرامرز ، به فکر مینه افتاد .
🇮🇷 دنبال راهی بود تا بتواند مینه را پیدا کند
🇮🇷 و او را آزاد کرده ، به ایران ببرد .
🇮🇷 علاوه بر مینه ،
🇮🇷 یاد گربه هایی افتاد
🇮🇷 که به آنها قول داده بود که آزادشان کند .
🇮🇷 و همچنین به قتلی که دیده بود ،
🇮🇷 و الماسهای در قفس گربه ها ،
🇮🇷 و اینکه نمی داند
🇮🇷 آیا دوباره انسان می شود یا خیر .
🇮🇷 فرامرز با خودش گفت :
🐈 تا حالا ، هر دو شب یکبار ، انسان شدم
🐈 و چیزی کمتر از دو ساعت بعدش ،
🐈 دوباره گربه شدم .
🐈 و هر بار که انسان شدم ،
🐈 دقیقا قبل از طلوع آفتاب بود .
🐈 اگر این حالت همیشگی باشه ،
🐈 پس باید برای این یکی دو ساعت ،
🐈 برنامه ریزی کنم .
🐈 از آخرین باری که انسان شدم ،
🐈 دو روز می گذره
🐈 پس امشب ممکنه بازم انسان بشم .
🐈 اگر امشب هم انسان بشم ،
🐈 با این قفسِ کوچولو ، حتما آسیب می بینم .
🐈 اگر هم شانس بیارم و قفس بشکنه
🐈 و بلفرض که سالم به در بردم
🐈 حتماً سروصدای شکستن قفس و افتادنش ،
🐈 اهل خونه رو بیدار می کنه .
🇮🇷 فرامرز ، طاقت نیاورد و قصد فرار نمود .
🇮🇷 از هوش انسانی اش کمک گرفت ،
🇮🇷 و با خلال دندانی که کنارش بود ،
🇮🇷 موفق شد درب قفس را باز کند .
🇮🇷 سپس آرام از خانه بیرون آمد .
🇮🇷 و آدرس بازار را در ذهنش مرور کرد .
🇮🇷 به طرف بازار رفت .
🇮🇷 سپس از بازار به طرف خانه حمزه دوید .
🇮🇷 داخل خانه شد .
🇮🇷 و به طرف انباری که گربه ها در آن بودند ،
🇮🇷 رفت .
🇮🇷 گربه ها از دیدنش خوشحال شدند .
🇮🇷 و با کلی ذوق و شوق به میو میو افتادند .
🇮🇷 بعد از سلام و احوالپرسی ،
🇮🇷 فرامرز ، به آنها گفت که یک انسان است .
🇮🇷 اما گربه ها ، حرفش را باور نکردند .
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 باشه باور نکنید ولی اگر انسان شدم
🐈 من آزادتون می کنم و الماسهارو می برم
🐈 اما برای بیرون رفتن از اینجا ،
🐈 به کمک شما احتیاج دارم
🐈 باید کمکم کنید تا از نگهبانها بگذریم .
🇮🇷 گربه ها ، با حالتی خندان و مسخره آمیز ،
🇮🇷 به همدیگر نگاه کردند .
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 من خیلی خستم ، امروز نخوابیدم
🐈 میرم یه چرتی بزنم .
🐈 اگه کسی اومد ، حتما بیدارم کنید .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
🎼 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#پسر_گربه_ای #داستان_بلند
08 Kenare Man Bash.mp3
2.68M
🎧 قصه صوتی کنار من باش
🎼 قسمت هشتم
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی
#کنار_من_باش
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 قسمت ۲۵ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 فرامرز کنار قفس گربه ها خوابید .
🇮🇷 با صدای اذان صبح ،
🇮🇷 انسان شد و از خواب پرید .
🇮🇷 با تمام خستگی هایش ،
🇮🇷 به سرعت ، قفس گربه ها را باز کرد .
🇮🇷 و گربه ها را آزاد کرد .
🇮🇷 آن گربه هایی که ، انسان شدن او را دیدند
🇮🇷 بعضی ها ، در شک و تردید بودند .
🇮🇷 که این انسان ، واقعا همان فرامرز است یا نه
🇮🇷 آیا به او اعتماد کنند یا نه ؟
🇮🇷 و بعضی از گربه ها ، حرف او را باور کردند .
🇮🇷 و به بقیه گربه ها گفتند :
🐱 اون واقعا انسانه ، می تونه تبدیل بشه
🐱 پس حالا که به خاطر نجات ما اومده
🐱 پس نباید تنهاش بذاریم
🇮🇷 فرامرز ، الماس ها را از قفس برداشت .
🇮🇷 و به همراه گربه ها ،
🇮🇷 آرام از اتاق بیرون رفتند .
🇮🇷 فرامرز و گربه ها ،
🇮🇷 دو نگهبان را غافلگیر کردند .
🇮🇷 فرامرز ، دست و پا و دهان آنها را بست .
🇮🇷 و با گربه ها ، به طرف پلیس رفت .
🇮🇷 سر راه ، به این فکر می کرد :
🐈 که با الماس ها باید چکار کنم .
🐈 اگر دوباره گربه شدم ، چی ؟!
🇮🇷 ناگهان چشمش به مسجد افتاد .
🇮🇷 فرامرز ، کمی فکر کرد و داخل مسجد شد .
🇮🇷 ابتدا کیسه الماس ها را ،
🇮🇷 داخل کفشداری گذاشت و در آن را قفل کرد
🇮🇷 و تصمیم داشت تا چند روز در همان جا بمانند
🇮🇷 سپس به این فکر افتاد
🇮🇷 که شاید یکی از نمازگزاران یا خادمان مسجد
🇮🇷 آنها را پیدا کند و تحویل پلیس دهد .
🇮🇷 فرامرز ، برگشت و الماسها را در آورد
🇮🇷 و به طرف امام جماعت مسجد رفت .
🇮🇷 بعد از سلام و احوالپرسی به زبان عربی ،
🇮🇷 از ایشان خواهش کرد ؛
🇮🇷 تا این کیسه را به امانت بپذیرد .
🇮🇷 اما امام جماعت ، ابتدا امانت را قبول نکرد ؛
🇮🇷 ولی بعد از اصرار زیاد فرامرز ،
🇮🇷 مجبور شد تا آنها را به امانت قبول کند .
🇮🇷 سپس به طرف پلیس رفت .
🇮🇷 و گربه ها ، پشت سر او می آمدند .
🇮🇷 مردم از دیدن فرامرز ،
🇮🇷 و گربه هایی که پشت سر او می آمدند
🇮🇷 بسیار تعجب کردند .
🇮🇷 فرامرز ، داخل مرکز پلیس شد .
🇮🇷 و گربه ها ، بیرون پاسگاه ، منتظرش بودند .
🇮🇷 فرامرز ، گزارش قتل احمد ، توسط حمزه را ،
🇮🇷 به صورت شفاهی و کتبی ، به پلیس داد .
🇮🇷 و مکان جنازه را نیز به آنها گفت .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
🎼 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#پسر_گربه_ای #داستان_بلند
هدایت شده از 🧠 چیستان ، معما ، مسابقه
🧐 #چیستان 🤔
🧠 ۱۱۹. آن چیست چیستان است
🧠 هم در دهان است
🧠 هم گلی تو گلدان است
🧠 هم نام دختران است
🧠 @moaama_chistan
🇮🇷 @amoomolla
09 Kenare Man Bash.mp3
3.28M
🎧 قصه صوتی کنار من باش
🎼 قسمت نهم
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی
#کنار_من_باش
📚 داستان کوتاه پیمان یاری
🌟 مردی که أهل حجاز بود ، به مکه آمد
🌟 و مالی را به عاص بن وائل ، فروخت
🌟 اما عاص ، پولش را نداد و رفت .
🌟 مرد حجازی دنبالش دوید .
🌟 او را صدا زد و گفت :
🌷 پس پول من چی میشه ؟!
🌟 اما عاص بدجنس ،
🌟 جواب او را نداد و به راهش ادامه داد .
🌟 عاص داخل یک خانه شد .
🌟 و محکم در را بست .
🌟 مرد حجازی ، در را رد .
🌟 اما کسی در را برایش باز نکرد .
🌟 او در را می زند و می گوید :
🌷 آقا من اینجا غریبم و کسی رو ندارم
🌷 پولی هم ندارم تا به شهرم برگردم
🌷 یا کالای منو بده یا پولمو
🌟 عاص بن وائل ، با اخم و بداخلاقی ،
🌟 و با عصبانیت ، در را باز کرد
🌟 و او را از خانه اش بیرون نمود .
🌟 و پولش را نداد و سرش داد زد .
🌟 و به دروغ گفت :
😡 تو هیچ کالایی به من ندادی ،
😡 از اینجا برو
🌟 مرد حجازی ،
🌟 پیش بزرگترها و شیوخ قریش رفت
🌟 و از آنها خواهش کرد
🌟 تا کمکش کنند .
🌟 ولی آنها هم تحویلش نگرفتند ،
🌟 و جوابش را ندادند .
🌟 و حاضر به گرفتن حق او نشدند .
🌟 مرد حجازی ،
🌟 وقتی دید کسی کمکش نمی کند ،
🌟 و از آن طرف مالش را دزدیدند
🌟 و پولی نداشت تا بوسیله آن ،
🌟 به شهر و خانه خود برگردد ؛
🌟 دلش شکست و با ناراحتی ،
🌟 بالای کوه ابی قبیس رفت .
🌟 از بالای کوه ابی قبیس ،
🌟 همه شهر مکه و خانه خدا ،
🌟 راحت تر دیده می شوند .
🌟 مرد حجازی ، اول به آسمان نگاه کرد
🌟 بعد به خانه خدا نگاه چشم دوخت
🌟 اشک در چشمانش جمع شد
🌟 و از ناراحتی و عصبانیت ،
🌟 فریاد مظلومانه ای سر داد .
🌟 و با صدای بلند ،
🌟 از مردم مکه ، کمک خواست .
🌟 زبیر ( عموی پیامبر ) ،
🌟 با شنیدن صدای مظلومانه آن غریبه ،
🌟 بی معطلی ، از جا بلند شد .
🌟 و همراه حضرت محمد ( ص) ،
🌟 که آن زمان ۲۰ ساله بودند ؛
🌟 به سراغ صاحب صدا رفتند .
🌟 وقتی او را پیدا کردند ؛
🌟 او را دلداری دادند و گفتند :
🌹 چی شده مرد ؟! مشکلت چیه ؟!
🌟 مرد حجازی با ناراحتی گفت :
🌷 یه آقایی به نام عاص ،
🌷 کالایی از من خرید ؛
🌷 ولی پولم رو نمیده .
🌟 زبیر ، دست آن مرد را گرفت
🌟 و به خانه خود برد
🌟 و پذیرایی مفصلی از او نمود
🌟 سپس پیش بزرگان قبائل رفت ،
🌟 و از آنان خواهش کرد
🌟 تا در یاری به مظلومان ،
🌟 و گرفتن حق آنان ، کمکش کنند .
🌟 زبیر موفق شد چندتا از قبایل را ،
🌟 با خود همراه کند .
🌟 سپس همگی ،
🌟 در خانه عبدالله پسر جدعان ،
🌟 جمع شدند ؛
🌟 و در آنجا ،
🌟 پیمانی به نام حلف الفضول نوشتند
🌟 و دستهای خود را ،
🌟 به نشانه تعهد در برابر پیمان ،
🌟 در آب زمزم فرو بردند و گفتند :
🌹 نباید به هیچ شخص
🌹 چه غریبه چه آشنا ، ستم شود ؛
🌹 و باید حق مظلوم را از ظالم بگیریم !
🌹 و از ایجاد بی نظمی ، اغتشاش ،
🌹 فساد و دزدی ، جلوگیری کنیم .
🌹 و با هم دربرابر دشمنان مقاومت کنیم
🌹 و از خانه کعبه حمایت نمائیم و...
🌟 بعد از بستن پیمان ،
🌟 با هم دیگه پیش عاص رفتند ،
🌟 و پول مرد حجازی را ، از او گرفتند
🌟 و به صاحبش دادند .
🌟 مرد حجازی هم ، خیلی تشکر کرد
🌟 و برای آنها دعای خیر نمود .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #پیمان_یاری #پیامبر #حضرت_محمد #هفده_ربیع_الاول #هفته_وحدت #عید_مبعث
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۲۶ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 فرامرز ، گزارش قتل احمد را ، به پلیس داد
🇮🇷 پلیس نیز به فرامرز گفت :
🚔 باید اینجا بمونی تا واقعیت معلوم بشه
🇮🇷 پلیس ، در حال پیگیری مجوز قضایی بود
🇮🇷 که فرامرز ، دوباره گربه شد .
🇮🇷 و به دوستانش ملحق شد .
🇮🇷 مایک کید نیز ، از خواب بیدار شد .
🇮🇷 و فرامرز را در قفس ندید .
🇮🇷 فیلم مداربسته را نگاه کرد .
🇮🇷 و لحظه فرار فرامرز را به دقت تماشا کرد .
🇮🇷 و از اینکه یک گربه بتواند ،
🇮🇷 هوشمندانه درب قفس را باز کند ،
🇮🇷 خیلی تعجب کرد .
🇮🇷 به خاطر همین مصمم تر شد ،
🇮🇷 تا به هر قیمتی که شده ، آن گربه را پیدا کند .
🇮🇷 سپس یک گروه استخدام کرد ،
🇮🇷 تا فرامرز را برایش پیدا کنند .
🇮🇷 حمزه نیز مشغول خوردن صبحانه بود
🇮🇷 که به او اطلاع دادند
🇮🇷 که یک مرد به همراه چند گربه ،
🇮🇷 به نگهبان ها حمله کرد و با گربه ها فرار کرد .
🇮🇷 حمزه ، از شنیدن این خبر شوکه شد
🇮🇷 و با سرعت به طرف الماسها رفت .
🇮🇷 اما هیچ اثری از آنها پیدا نکرد .
🇮🇷 فوراً دستور داد
🇮🇷 تا فرامرز و گربه ها را پیدا کنند .
🇮🇷 حکم بازدید از خانه حمزه صادر شد
🇮🇷 اما پلیس ، هر چه دنبال فرامرز گشت
🇮🇷 هیچ اثری از او پیدا نکرد .
🇮🇷 ابتدا به او شک کردند ،
🇮🇷 اما بعد خیال کردند که از ترسش فرار کرده
🇮🇷 پلیس ، به طرف خانه حمزه رفت .
🇮🇷 نگهبان ابتدا از ورود پلیس ممانعت کرد .
🇮🇷 اما پس از دیدن حکم قضائی ، کنار کشید .
🇮🇷 پلیس ، حیاط خانه را بازرسی کرد
🇮🇷 و به طرف اتاقی که فرامرز گفته بود ، رفتند .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
🎼 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#پسر_گربه_ای #داستان_بلند
10 Kenare Man Bash.mp3
2.86M
🎧 قصه صوتی کنار من باش
🎼 قسمت دهم
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی
#کنار_من_باش
11 Akharin ghesmat Kenare Man Bash.mp3
7.66M
🎧 قصه صوتی کنار من باش
🎼 قسمت یازدهم ( آخر )
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی
#کنار_من_باش
📙 داستان کوتاه مهمان ابراهیم
🔮 از عادات حضرت ابراهیم علیه السلام
🔮 این بود که تا مهمان برایش نمی آمد
🔮 لب به غذا نمی زد .
🔮 روزی بر او گذشت
🔮 و هیچ مهمانی برایش نیامد .
🔮 برای پیدا کردن کسی ،
🔮 به سمت صحرا بیرون رفت .
🔮 بعد از مقداری جستجو ،
🔮 مرد بیگانه و بت پرستی را دید
🔮 که در حال گذشتن از آن محل بود
🔮 حضرت ابراهیم فرمود :
☘ ای دریغا ! کاش مسلمان بودی ،
☘ تا یک ساعت نزد ما می نشستی
☘ و انگشتی بر غذای ما می زدی
☘ و ما را از بی مهمانی بیرون می آوردی
🔮 پیرمرد ، بدون اینکه چیزی بگوید
🔮 از کنار حضرت ابراهیم گذشت .
🔮 ناگهان ، جبرئیل علیه السلام ،
🔮 بر حضرت ابراهیم نازل شد و گفت :
🦋 یا ابراهیم !
🦋 حضرت حق سلام می رساند
🦋 و می فرماید : این پیرمرد ،
🦋 هفتاد سال مشرک و بت پرست بود
🦋 ولی ما رزق و روزی او را کم نکردیم
🦋 حالا یک روز نهار او را ، به تو سپردیم
🦋 به تهمت بیگانگی به او غذا ندادی ؟!
🔮 حضرت ابراهیم علیه السلام
🔮 شرمنده و پشیمان شد .
🔮 به دنبال پیرمرد رفت و او را صدا زد
🔮 و او را به خانه خود دعوت نمود .
🔮 پیرمرد با تعجب گفت :
☂ رد اول برای چه بود
☂ و این دعوت آخر برای چه ؟!
🔮 حضرت ابراهیم علیه السلام ،
🔮 سرزنش حق تعالی را به او گفت .
🔮 پیرمرد گفت :
☂ نا فرمانی کردن چنین خداوندی
☂ از مروت به دور است .
🔮 پیرمرد در همان جا ، نزد ابراهیم
🔮 به خدا ایمان آورد و از مومن شد .
📚 جوامع الحکایات ، ص211
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #مهمان_ابراهیم
#طرح_درس #درس_نامه #درسنامه #آداب_میهمانی #مهمان #میهمان
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 قسمت ۲۷ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 نگهبان خانه حمزه ، سریعا به حمزه زنگ زد .
🇮🇷 و آمدن پلیس را به او اطلاع داد .
🇮🇷 حمزه نیز با شتاب ،
🇮🇷 لباسش را پوشید و به طرف انبار رفت .
🇮🇷 سعی داشت تا پلیس را از آنجا خارج کند .
🇮🇷 امّا پلیسها ، حمزه را از اتاق بیرون بردند .
🇮🇷 تا بتوانند راحت تر اتاق را جستجو کنند .
🇮🇷 حمزه ، بیشتر اصرار کرد
🇮🇷 و از آنها خواست تا آنجا را تفتیش نکنند .
🇮🇷 اما پلیس تهدید کرد
🇮🇷 که اگر بیشتر حرف بزند ، دستبند می خورد
🇮🇷 در محلی که فرامرز گفته بود ،
🇮🇷 جنازه احمد را پیدا کردند .
🇮🇷 و حمزه را به جرم قتل ، دستگیر کردند .
🇮🇷 فرامرز نیز از شدت خستگی ،
🇮🇷 در خرابه ای پشت مسجد خوابید .
🇮🇷 وقتی بیدار شد ،
🇮🇷 دوباره خودش و دوستانش را در قفس دید .
🇮🇷 و با تعجب گفت :
🐈 باز چی شده ؟! ما چرا اینجاییم ؟
🇮🇷 یک گربه ایرانی به نام مایو گفت :
🌟 یک شکارچی هندی خواست ما رو بگیره
🌟 ما هم فرار کردیم ، اما تو خواب بودی
🌟 به خاطر همین تو رو گرفت .
🌟 من و چندتا گربه ایرانی دیگه ،
🌟 برگشتیم تا کمکت کنیم .
🌟 اما زورمون نرسید و گیر افتادیم .
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 ببخشید که به خاطر من گیر افتادید .
🐈 بقیه گربه ها چی ؟!
🐈 چه بلائی سرشون اومده ؟!
🇮🇷 مایو گفت :
🌟 اونا فرار کردن ،
🌟 انشالله که خوب باشن ؛
🌟 چون ازشون هیچ خبری ندارم .
🇮🇷 فرامرز به بقیه گربه ها سلام کرد .
🇮🇷 و خودش را ،
🇮🇷 به گربه های خارجی معرفی نمود .
🇮🇷 بعد از چند ساعت ،
🇮🇷 گربه های ایرانی و خارجی ،
🇮🇷 بیشتر با هم آشنا شدند .
🇮🇷 گربه های خارجی ،
🇮🇷 علاقه خاصی به گربه های ایرانی داشتند
🇮🇷 و خیلی از آنها تعریف می کردند .
🇮🇷 و اینکه ارزش و قیمت گربه های ایرانی ،
🇮🇷 خیلی بیشتر از گربه های خارجی است .
🇮🇷 همه در حال صحبت کردن بودند
🇮🇷 که ناگهان در وقت غروب ،
🇮🇷 بعضی از گربه های خارجی و ایرانی ،
🇮🇷 سرشان را ، رو به آسمان ، بالا گرفتند
🇮🇷 و به عبادت و مناجات با خدا پرداختند .
🇮🇷 فرامرز ، با دیدن این صحنه ،
🇮🇷 یاد بدی های خودش افتاد .
🇮🇷 یاد حرف های زشتی که به خدا زده ، افتاد .
🇮🇷 فرامرز از این شرمنده بود
🇮🇷 که حیواناتی مثل گربه ها ،
🇮🇷 خیلی خوب می فهمند عبادت چیست
🇮🇷 اما خودش هنوز نفهمید
🇮🇷 که خدا کیست و عبادت یعنی چی ؟!
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
🎼 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#پسر_گربه_ای #داستان_بلند
01 Havaye Do nafare.mp3
1.69M
🎧 قصه صوتی هوای دو نفره
🎼 قسمت اول
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی
#هوای_دو_نفره
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 قسمت ۲۸ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 شکارچی هندی ، مادو نام داشت .
🇮🇷 با رفیق عربستانی اش ، که فهد نام داشت
🇮🇷 در حال لیست کردن گربه های جدید بودند .
🇮🇷 فهد در حال نوشتن بود ،
🇮🇷 که با لهجه عربی به مادو گفت :
🌟 نمی خوای به حسن علی بگی که چه بلائی سر دخترش آوردی ؟!
🔥 مادو گفت :
🔥 بازم که شروع کردی ؟!
🔥 قبلاً راجع به این موضوع ، با هم صحبت کردیم .
🔥 پس لطفا ادامه نده .
🌟 فهد گفت :
🌟 ببین مادو ! پنج ساله که خواب راحت ندارم
🌟 عذاب وجدان ، داره منو از پا در میاره
🌟 اگه تو نگی ،
🌟 شاید عذاب وجدانم منو مجبور کنه
🌟 که برم پیش پلیس یا حسن علی ،
🌟 و اونوقت همه چی رو میگم .
🇮🇷 فرامرز ، هنوز حسن علی را ندیده بود .
🇮🇷 اما در لابلای حرفهای فهد و مادو ،
🇮🇷 و حرفهایی که از خریداران گربه ها ،
🇮🇷 و دوستان مادو شنیده بود ،
🇮🇷 به خباثت های شکارچی هندی ،
🇮🇷 و مظلومیت حسن علی ، پی برد .
🇮🇷 و همچنین فهمید که مادو ،
🇮🇷 بلائی سر دختر حسن علی آورده ،
🇮🇷 اما غیر از خود مادو ،
🇮🇷 هیچ کس از نوع کشتن آن دخترک ،
🇮🇷 و از مکان جنازه اش خبر ندارد ؛
🇮🇷 فهد نیز می داند که آن دخترک مرده است .
🇮🇷 ولی از جنازه اش ، خبری نداشت .
🇮🇷 حسن علی و دیگران فکر می کنند
🇮🇷 که دخترک گم شده است .
🇮🇷 به خاطر همین حسن علی همچنان ،
🇮🇷 منتظر پیدا شدن دخترش بود .
🇮🇷 و برای پیدا کردن او نیز ، نذر کرد ،
🇮🇷 که شب های جمعه ، به نیت امام زمان عج ،
🇮🇷 به فقرا ، غذا و پول بدهد .
🇮🇷 مادو ، خدمتکار یک مرد کویتی پولدار ،
🇮🇷 به نام حسن علی بود .
🇮🇷 حسن علی ، مردی مومن و خداترس است .
🇮🇷 مثل پدر و مادرش ، شیعه دوازده امامی بود .
🇮🇷 پولدار بود ولی پولش را ،
🇮🇷 در راه خدا و کمک به فقرا خرج می کرد .
🇮🇷 دخترش پنج سال پیش ، گم شده است .
🇮🇷 و کسی از او خبری نداشت .
🇮🇷 اما هیچ وقت ، لب به شکایت باز نکرد .
🇮🇷 ولی همیشه و همه جا ، سراغ دخترش را ،
🇮🇷 از مردم و همسایه ها و پلیس می گرفت .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
🎼 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#پسر_گربه_ای #داستان_بلند
02 Havaye Do nafare.mp3
3.95M
🎧 قصه صوتی هوای دو نفره
🎼 قسمت دوم
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی
#هوای_دو_نفره