eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.2هزار دنبال‌کننده
40 عکس
77 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
📙 داستان کوتاه دو برادر 🌟 مردی به نام یعقوب ، وارد مکه شد 🌟 و هنگام طواف ، 🌟 چشمش به شعیب عقر قوقی افتاد 🌟 او را شناخت ، به سمتش رفت 🌟 و با او گفتگو نمود . 🌟 شعیب گفت : 🌸 از کجا مرا می شناسی ؟ 🌟 یعقوب گفت : ☘ در خواب کسی را دیدم ☘ و به من گفت ☘ که شعیب را ملاقات کن ☘ و آنچه خواهی از او بپرس . ☘ چون بیدار شدم نام ترا پرسیدم ☘ و ترا به من نشان دادند . 🌟 شعیب گفت : 🌸 از من چه می خواهی ؟! 🌟 یعقوب گفت : ☘ می خواهم امام صادق را ببینم 🌟 شعیب ، او را به خانه امام برد 🌟 و از امام اجازه طلبید . 🌟 چون نگاه امام به یعقوب افتاد 🌟 با ناراحتی فرمودند : 🕋 ای یعقوب ! 🕋 دیروز به مکه وارد شدی ، 🕋 امّا بین تو و برادرت ، در فلان جا ، 🕋 دعوایی پیش آمد 🕋 و کار به جائی رسید 🕋 که همدیگر را دشنام دادید . 🕋 در حالی که این برخورد ، 🕋 جزو طریقه ما نیست 🕋 از دین پدران ما هم نیست 🕋 ما هیچ وقت کسی را ، 🕋 به این کارها امر نمی‌ کنیم ، 🕋 از خدای یگانه و بی شریک بپرهیز 🕋 به خاطر این دعوا و قطع رحم ، 🕋 به زودی مرگ برادرت ، 🕋 بین تو و او جدائی می اندازد 🕋 یعقوب پرسید : ☘ فدایت شوم ، ☘ مرگ من کی خواهد رسید؟ 🌟 امام فرمود : 🕋 همانا اجل تو نیز نزدیک بوده 🕋 لکن چون تو در فلان منزل 🕋 با عمه‌ات صله کردی 🕋 و رحم خود را وصل کردی 🕋 بیست سال به عمرت افزوده شد . 🌟 یک سال بعد ، 🌟 شعیب دوباره یعقوب را در حج دید 🌟 و احوال او و برادرش را پرسید . 🌟 یعقوب گفت : ☘ برادرم در سفر قبلی به وطن نرسید ☘ و وفات یافت ☘ و در بین راه به خاک سپرده شد . 🇮🇷 @dastan_o_roman 📚 @amoomolla
📙 داستان کوتاه علی و پدربزرگ 🇮🇷 علی ، کنار حوض نشست 🇮🇷 و داشت به این فکر می کرد 🇮🇷 که پدربزرگش ، 🇮🇷 چه عینک و ساعت قشنگی دارد 🇮🇷 بلند شد و به اتاق او رفت 🇮🇷 پدربزرگ علی ، امام خمینی بود . 🇮🇷 امام خمينی داشت كتاب می خواند 🇮🇷 كه علی كوچولو به اتاقش آمد . 🇮🇷 امام خمینی با دیدن علی کوچولو 🇮🇷 كتابش را بست 🇮🇷 و با مهربانی ، او را در آغوش گرفت . 🇮🇷 علی کوچولو ، 🇮🇷 روی زانوهای پدربزرگش نشست . 🇮🇷 و نگاهی به او كرد و پرسيد : 🌷آقا جون ! ساعتت رو به من میدی ؟ 🇮🇷 امام خمینی گفت : 🌸 باباجون ! نمی شه ، 🌸 زنجيرش به چشمت می خوره 🌸 و چشمت اذيت میشه . 🌸 آخه چشم تو ، مثل گل ظريفه . 🇮🇷 علی كوچولو ، فكری كرد و گفت : 🌷 پس حداقل عينک رو به من بديد . 🇮🇷 پدربزرگ ، خيلی جدی پاسخ داد : 🌹 نه عزیزم ! 🌹 می ترسم دسته عینک رو بشكنی 🌹 و اون وقت ديگه من عينک ندارم . 🌹 بچه كه نبايد به اين چيزا دست بزنه 🇮🇷 آقا علی ، 🇮🇷 از روی پاهای امام پايين آمد 🇮🇷 و از اتاق بيرون رفت .  🇮🇷 چند دقيقه بعد ، 🇮🇷 دوباره به اتاق پدربزرگ آمد و گفت : 🌷 آقا جون ! بيا بازی كنيم . 🌷 شما بچه شو 🌷 و من هم بشم آقا جون . 🇮🇷 امام قبول كرد . 🇮🇷 علی هم لبخندی زد و گفت : 🌷 پس از اين جا بلند شيد . 🌷 بچه كه نباید به جای آقاجون بشینه 🇮🇷 امام با مهربانی لبخندی زد 🇮🇷 و از جایش بلند شد 🇮🇷 علی كوچولو ، 🇮🇷 دوباره با شيطنت گفت : 🌷 عينک و ساعت رو هم به من بديد 🌷 آخه بچه ها ، 🌷 كه به اين چيزا دست نمی زنن . 🇮🇷 امام خنديد . 🇮🇷 و دستی به سر علی كوچولو كشيد . 🇮🇷 سپس علی رو بوسيد و گفت : 🌹 بيا عزیزم ، 🌹 اينا رو هم بگير كه تو بردی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۴۶ 🌸 خانم بدحجاب ، 🌸 از شیعه فاطمه خجالت کشید 🌸 و حجابش را درست کرد 🌸 موهایش را پوشاند 🌸 و به شیعه فاطمه گفت : 🍁 ببین دخترم ! 🍁 به نظرم حجاب زیباست 🍁 ولی زیاد هم مهم نیست 🍁 مهم اینه که آدم ، دلش پاک باشه . 🍁 مگه نه ؟! 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 به نظر شما دزدان و جنایتکاران ، 👑 دلشون پاکه ؟ 🍁 خانم گفت : معلومه که نه 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 آفرین 👑 کسی که کارهای بد می کنه ، 👑 پاکی و صفای دلش هم کمتر میشه 👑 بی حجابی هم کار بدی هست . 👑 و به مرور زمان ، 👑 پاکی دل رو کمتر می کنه 👑 پس دل پاک ، حاصل کارهای پاکه . 👑 اينكه هر كسی ، 👑 هر كاری كه می خواد ، بكنه 👑 و بعد هم ادعا کنه ، که دلش پاکه 👑 بیشتر به يک شوخی شبيه تره 👑 تا به يک حرف معقول و منطقی . 👑 چون اصولاً ، 👑 اين تقيد به فرائض دينی هست 👑 كه دل رو پاک نگه می داره 👑 پس بی حجابی ، 👑 مثل خیلی از کارهای بد ، 👑 اصلا کار خوبی نیست 👑 بلکه خیلی هم بده 👑 چون هم خلاف حرف خدا و قرآنه 👑 هم باعث جلب توجه مردا میشه 👑 و هم باعث 👑 از هم پاشیدن خانواده ها میشه 👑 به نظر عقلا ، 👑 حرف صحيح اين است : 👑 محجبه باش تا دلت پاک باشه 👑 با حجاب باش ، 👑 تا با ایمان و ديندار باشی . 🌸 خانم از طرز حرف زدن شیعه فاطمه ، 🌸 خیلی خوشش آمد و گفت : 🍁 چطور میشه با بی حجابی ، 🍁 خانواده دیگران رو از هم پاشید ؟! ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۴۷ 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 دختر بی حجاب ، 👑 داره همه زیبایی هاش رو ، 👑 به مردان دیگه عرضه می کنه . 👑 اگر در بین اون مردان ، کسی باشه 👑 که دین و ایمون ضعیفی داشته باشه 👑 که متاسفانه چنین مردانی ، 👑 در جامعه ما هستند 👑 اینها با دیدن این دخترای بی حجاب 👑 سریع تحت تاثیر قرار می گیرن 👑 و زن خود را تحقیر می کنند 👑 و شروع به مقایسه همسرش 👑 با اون بی حجاب می کنه 👑 که در نهایت 👑 یا رابطه شون سرد میشه 👑 یا کارشون به طلاق و جدایی ، 👑 ختم میشه 🌸 خانم از جواب کامل شیعه فاطمه ، 🌸 شگفت زده شد و دوباره گفت : 🍁 خداییش حق با شماست 🍁 ولی فکر نمی کنی هوا خیلی گرمه 🍁 و تو این هوای داغ ، 🍁 چادر پوشیدن خیلی سخته ؟ 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 خب حفظ حجاب ، 👑 همیشه به چادر نیست 👑 می تونی بدون چادر ، محجبه باشی 👑 فقط کافیه موهاتو بپوشونی 👑 و لباسای رنگی و براق و چسبان 👑 نپوشی 👑 و اجازه نده برجستگی اندامت ، 👑 معلوم بشه 👑 اما اگر حجاب برتر می خوای 👑 خب بهترین گزینه ، چادره 👑 و اما در مورد سختی چادر ، 👑 اتفاقاً بهترین و بالاترین عبادات ، 👑 سخت ترین آنها هستن . 👑 به خاطر همین ! 👑 هر وقت امام علی علیه السلام ، 👑 نزد رسول خدا می آمد ، 👑 می فرمود : یا رسول الله ! 👑 سخت ترین کار رو به من بدید . 👑 البته خودمونیم آ ، چادر پوشیدن ، 👑 به این سختی هم که می گن نیست 👑 مطمئن باشید ، 👑 اگر چادر قابل تحمل نبود 👑 خداوند اونو به دخترا ، 👑 تکلیف نمی کرد 👑 لایکلف الله نفساً الّا وسعها 👑 ضمن اینکه 👑 اگر چادر پوشیدن زحمتی دارد 👑 ارزش حفظ عفت و حیا و نجابت ، 👑 و جلب رضای خدای عزوجل ، 👑 خیلی برتر از 👑 آن همه زحمتهای ناچیز دنیاست . 👑 و هر آنچه که سودش ، 👑 بر زحمتش غالب گردد 👑 عقلایی و منطقی است . 👑 مگه نه ؟! 🌸 خانم بی حجاب ، لبخندی زد 🌸 و لپ های شیعه فاطمه را گرفت 🌸 و به شوخی کشید و گفت : 🍁 ماشالله همه چی بلدی خانم کوچولو 🍁 کی این همه چیز رو بهت یاد داده ؟! ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه شفاعت 🌟 داماد امام خمینی رحمت الله علیه 🌟 می گوید : 🌴 حضرت امام ، روایتی از امام جعفر صادق علیه السلام نقل می کردند که ( اگر کسی نمازش را سبک بشمارد ، از شفاعتشان محروم می شود . ) 🌴 من یک بار به امام عرض کردم : 🌴 سبک شمردن نماز شاید به این معنی باشد که شخص نمازش را یک وقت بخواند و یک وقت نخواند . 🌟 امام فرمودند : 🕋 نه این که خلاف شرع است . 🕋 منظور امام صادق علیه السلام 🕋 این بوده است 🕋 که وقتی ظهر می شود 🕋 و فرد در اول وقت نماز نمی خواند 🕋 در واقع 🕋 به چیز دیگری رجحان داده است . 🕋 در یک کلام؛ 🕋 شفاعتشان به کسی که 🕋 نماز را اول وقت نخواند ؛ نمیرسد ✍ منبع : هزار و یک نکته درباره نماز حکایت ۷۲۷ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۴۸ 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 من هیچی بلد نیستم 👑 هر چی بلدم ، خدا بهم یاد داده 🌸 ناگهان شیعه فاطمه ساکت شد 🌸 صدای گریه چند بچه ، 🌸 به گوشش رسید 🌸 به خانم گفت : 👑 با اجازتون من باید برم 🌸 خانم گفت : 🍁 کجا خانم کوچولو ؟! 🍁 هنوز باهات کار دارم . 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 انشالله بازم میام ، اما الآن باید برم 🌸 خانم گفت : 🍁 فردا می تونی بیای ، همین موقع ... 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 معلوم نیست 👑 اگر خدا اجازه بده ، چشم 🌸 شیعه فاطمه ، 🌸 به سرعت به طرف آن صدا رفت . 🌸 یک ماشین را دید 🌸 که به سرعت در حال حرکت است 🌸 سه نفر دزد مسلح ، در آن بودند 🌸 که سه دانش آموز را ، 🌸 به گروگان گرفته بودند 🌸 سپس متوجه گربه زرد رنگی شد 🌸 که فرشته های نگهبان ، 🌸 عتید و رقیب ، 🌸 روی دوش های او بودند 🌸 و ماشین دزدان را تعقیب می کند . 🌸 فهمید که او ، 🌸 همان پسر گربه ای است 🌸 که سال گذشته ، 🌸 او را از قفس آزاد کرده است 🌸 شیعه فاطمه ، 🌸 چادرش را محکم گرفت 🌸 و با سرعت ، 🌸 به طرف ماشین دزدان دوید . 🌸 شیعه فاطمه روی پل رسید 🌸 ولی ماشین دزدان ، پایین پل بود . 🌸 شیعه فاطمه ، از روی پل پرید 🌸 ناگهان ، دوتا بال سفید ، 🌸 از چادر او بیرون آمد 🌸 سپس پروازکنان 🌸 به طرف ماشین دزدان رفت . ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۴۹ 🌸 شیعه فاطمه ، 🌸 روی سقف ماشین دزدان فرود آمد . 🌸 با چشمانش ، 🌸 سقف ماشین را ، از جایش کَند 🌸 و خودش در حال پرواز کردن ، 🌸 دست دزدان را قفل نمود 🌸 تا نتوانند تیراندازی کنند . 🌸 او بچه ها را به پرواز در آورد . 🌸 و آنها را در کنار جاده ، 🌸 پایین گذاشت . 🌸 سپس ماشین را نگه داشت 🌸 و منتظر آمدن پلیس شد 🌸 مردم ، 🌸 وقتی دیدند که یک دختر بچه ، 🌸 با پوشیه ای که در صورتش بود 🌸 چنین کار بزرگی کرده ، 🌸 خیلی تعجب کردند . 🌸 و هر چه به او اصرار کردند : 🌸 که پوشیه ات را بردار 🌸 یا خودت را معرفی کن 🌸 اما شیعه فاطمه راضی نبود 🌸 که شناخته شود . 🌸 تا اینکه فرامرز ، پسر گربه ای نیز ، 🌸 سر رسید 🌸 پشت دیوار ، به انسان تبدیل شد 🌸 و به سراغ شیعه فاطمه آمد . 🌸 و به او گفت : 🐈 کار شما خیلی خوب بود . 🐈 دیدم چکار کردید 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 سلام بر شما آقا فرامرز ، 👑 پسر گربه ای معروف 🌸 فرامرز با تعجب گفت : 🐈 شما منو می شناسی ؟! 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 پارسال ، با اجازه خدا ، 👑 از دست شکارچی ، آزادتون کردم . 🌸 فرامرز گفت : 🐈 ها شمائی ؟! اسمتون چی بود ؟! 🌸 گفت : 👑 شیعه فاطمه هستم 👑 ببخشید که در ماموریت شما ، 👑 دخالت کردم 👑 اگه نمی اومدم ، 👑 حتما یکی از بچه ها کشته می شد . ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۵۰ 🌸 فرامرز گفت : 🐈 نه بابا این حرفا چیه ؟! 🐈 ماموریت کدومه ؟! 🐈 بنده فقط به وظیفه ام عمل می کنم 🐈 حالا هم که خیلی خوشحالم 🐈 شما اینجا بودید . 🐈 و بچه هارو نجات دادید . 🌸 شیعه فاطمه و فرامرز ، 🌸 در حال صحبت کردن بودند 🌸 که پلیس ها نیز آمدند 🌸 و دزدان را تحویل گرفتند . 🌸 پلیس ، وقتی از مردم شنید 🌸 که یک دختربچه ، دزدان را گرفت 🌸 و بچه ها را نجات داد 🌸 خیلی تعجب کردند 🌸 و از شیعه فاطمه خواستند 🌸 که منتظر بماند تا رئیس آنها نیز بیاید 🌸 و به او گزارش دهد . 🌸 شیعه فاطمه نیز موافقت کرد . 🌸 فرامرز دوباره به شیعه فاطمه گفت : 🐈 راستی ... 🐈 قرار بود بهم بگی تو چی هستی ؟! 🐈 مطمئنم که انسان نیستی . 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 چون رازدار خوبی هستی ، 👑 چشم بهت میگم 👑 بنده فرشته ام ، انسان نیستم 👑 که فعلا 👑 مهمون این جسم ضعیف و خاکی ام 👑 در ضمن ، 👑 از سفر طولانی شما ، کاملا خبر دارم 👑 ماشالله سفر شما ، 👑 پر از هیجان و ماجراجویی بود . 👑 و البته پر از کارهای خوب 🌸 فرامرز گفت : 🐈 خوبی از شماست 🐈 ولی از کجا می دونید 🐈 من رازدار خوبی هستم ؟! 🐈 از کجا می دونید من به سفر رفتم ؟! 🐈 از کجا می دونید ماجراجویی داشتم 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 من هیچی نمی دونم 👑 هر چی می دونم خدا به من آموخته 🌸 شیعه فاطمه در حال حرف زدن بود 🌸 که ناگهان دوباره ساکت شد . 🌸 حرف های پلیس ، 🌸 که از پشت بی سیم می آمد ، 🌸 به گوش شیعه فاطمه رسید ، 🌸 و باعث ناراحتی و نگرانی او شد . ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
گروه اهالی پردیس هر اطلاعیه ای در مورد پردیس دارید می توانید اینجا به اشتراک بگذارید لینک گروه اهالی پردیس 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/224789286C7407a5f6b2 لطفا این گروه را ، به دیگر اهالی پردیس معرفی کنید
📙 داستان کوتاه شیطان و مسجد 🌟 مردی صبح زود از خواب بیدار شد 🌟 تا نمازش را ، در مسجد بخواند 🌟 لباس پوشید و راهی مسجد شد 🌟 در راه مسجد ، 🌟 ناگهان آن مرد زمین خورد 🌟 و لباس هایش کثیف شد . 🌟 مرد بلند شد و خود را تکانید 🌟 و سپس به خانه برگشت 🌟 مرد لباس هایش را عوض کرد 🌟 و دوباره راهی خانه خدا شد . 🌟 که ناگهان دوباره 🌟 زمین خورد! 🌟 مرد دوباره بلند شد 🌟 از این اتفاق در تعجب بود 🌟 دوباره خودش را تکانید 🌟 و به خانه برگشت 🌟 یک بار دیگر ، 🌟 لباس هایش را عوض کرد 🌟 و راهی مسجد شد 🌟 در راه مسجد ، 🌟 با مردی که چراغ در دست داشت 🌟 برخورد کرد . 🌟 مرد چراغ به دست اجازه خواست 🌟 تا او را به مسجد برساند 🌟 مرد اول ، خیلی از او تشکر کرد 🌟 و هر دو راهشان را ، 🌟 به طرف مسجد ادامه دادند . 🌟 همین که به مسجد رسیدند 🌟 دوباره از مرد چراغ به دست ، 🌟 تشکر کرد و از او خواست 🌟 تا به مسجد وارد شود 🌟 و با او نماز بخواند . 🌟 اما مرد چراغی ، 🌟 از رفتن به مسجد خودداری کرد 🌟 مرد اول ، دوباره درخواستش را ، 🌟 تکرار می کند 🌟 و مجددا مرد چراغی امتناع می کند 🌟 مرد اول گفت : 🌹 چرا نمی خواهی 🌹 وارد مسجد شوی 🌟 مرد چراغی گفت : 🔥 چون من شیطان هستم 🌟 مرد ، از شنیدن این حرف ، 🌟 جا خورد و ترسید 🌟 اما شیطان در ادامه گفت : 🔥 نترس ، با تو کاری ندارم 🔥 من وقتی تو را در راه مسجد دیدم 🔥 تصمیم گرفتم تا جلوی تو را بگیرم 🔥 به خاطر همین 🔥 تو را به زمین انداختم 🔥 یعنی این من بودم 🔥 که باعث زمین خوردنت شدم 🔥 وقتی به خانه رفتی 🔥 و خودت را تمیز کردی 🔥 و دوباره راهی مسجد شدی 🔥 دیرم خداوند ، 🔥 همه گناهان تو را بخشید . 🔥 من هم عصبانی شدم 🔥 و برای بار دوم ، 🔥 باعث زمین خوردنت شدم 🔥 و تو را وسوسه کردم 🔥 که به مسجد نروی 🔥 اما نه وسوسه هام تاثیر داشت 🔥 نه زمین خوردنت 🔥 بلکه مثل قبل 🔥 لباس نو پوشیدی 🔥 و به سمت مسجد رفتی 🔥 به خاطر همین تصمیم تو ، 🔥 این دفعه خداوند ، 🔥 گناهان افراد خانواده ات را بخشید 🔥 من هم ترسیدم 🔥 که اگر یکبار دیگر زمین بخوری 🔥 خدا گناهان همه روستا را ببخشد 🔥 به خاطر همین 🔥 آمدم شما را سالم به مسجد برسانم 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
✍ خاطره ای از شهید رئیسی 🔻 دهم اردیبهشت ۱۴۰۳ ، 🔻 روز دیدار شهید رئیسی ، 🔻 با معلمان و فرهنگیان بود . 🔻 جلسه ی خیلی خوبی بود . 🔻 ایشان صبورانه و پدرانه ، 🔻 با مهربانی به حرف های ما ، 🔻 گوش می داد 🔻 و در همان جلسه ، 🔻 دستور پیگیری می داد 🔻 جلسه تمام شد ؛ 🔻 انگار همه راضی بودند . 🔻 از اینکه کسی پیدا شد 🔻 تا به ما اهمیت دهد ، 🔻 و به حرفها و دردهای ما گوش دهد 🔻 خوشحال و راضی بودیم . 🔻 هنگام خروج ، 🔻 باز هم سوالات ما را جواب می داد 🔻 قبلا با هر مسئولی که حرف زدیم 🔻 یا می گفت وقت ندارم ، عجله دارم 🔻 یا می گفت جلسه دارم ، کار دارم 🔻 یا می گفت دست من نیست 🔻 یا می گفت همینه که هست 🔻 اما انگار آقای رئیسی ، 🔻 مسئول نبود ، 🔻 جوری رفتار می کرد 🔻 جوری تواضع و مهربان بود 🔻 که انگار ما مسئولیم و ایشان خادم 🔻 از جلسه خارج شدیم 🔻 ناگهان رئیس دانشگاه فرهنگیان ، 🔻 با صدای بلند با ایشان حرف زد : 🔹 آقا ! برخی مصوبات شما ، 🔹 در زمینه تامین امکانات مورد نیاز 🔹 برای دانشگاه فرهنگیان 🔹 هنوز عملی نشده . 🔻 از یک طرف می دانستم 🔻 که آقای رئیسی جلسات دیگری دارند 🔻 از طرف دیگر می دانستم 🔻 نظام تعلیم و تربیت ، معلمان ، 🔻 و مطالبات فرهنگیان ، 🔻 از اولویت‌های ایشان بود 🔻 منتظر شدم ببینم چکار می کند 🔻 دیدم بلافاصله 🔻 همه جلسات کاری خود را لغو کرد 🔻 و با فراخوان فوری مسئولان ذیربط 🔻 بیش از دو ساعت ، شخصا ، 🔻 به حل و فصل مشکلات پرداخت 🔻 و نهایتا دستوراتی را ، 🔻 در پنج ماده ابلاغ نمود . 🔻 رئیسی عزیز ، 🔻 عمیقا به ارتقاء منزلت 🔻 و معیشت نظام تعلیم و تربیت 🔻 اعتقاد داشت 🔻 و اگر اقدامات بسیار زیادِ ایشان را 🔻 در این زمینه جمع کنیم 🔻 به حق می توان شهید رئیسی را ، 🔻 احیاگر تربیت معلم نامید . 🔻 مثل : 🔸 ابلاغ و اجرای آیین نامه ضوابط کیفیت بخشی دانشگاه فرهنگیان ، 🔸 اجرای رتبه بندی معلمان 🔸 و اصلاحات وسیع در نظام تعلیم و تربیت ، 🔻 نمونه‌هایی برجسته 🔻 از اقدامات دولت ایشان بود . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
✍ داستان کوتاه دستِ دزد 🌹 در زمان امام جواد علیه السلام 🌹 روزی «ابن ابى دُؤاد» 🌹 که از علمای آن زمان بود 🌹 از مجلس معتصم بازمی‌گشت 🌹 در حالى که به شدت افسرده 🌹 و غمگین بود . 🌹 در راه زُرقان را دید 🌹 از قدیم بین زرقان و ابن ابى دُؤاد ، 🌹 دوستى و صمیمیت وجود داشت 🌹 زرقان از دیدن حال بد دوستش 🌹 علت را از او جویا شد . 🌹 ابن ابى دُؤاد گفت : 🥀 امروز آرزو کردم که کاش 🥀 بیست سال پیش مرده بودم 🌹 زرقان پرسید : چرا ؟ 🌹ابن ابى دُؤاد گفت : 🥀 به خاطر بلایی که ابوجعفر 🥀 در مجلس معتصم بر سرم آورد 🌹 زرقان گفت : جریان چه بود ! 🥀 گفت : شخصى به سرقت اعتراف کرد 🥀 و از خلیفه (معتصم) خواست 🥀 که با اجراى کیفر الهى ، 🥀 او را پاک سازد . 🥀 خلیفه نیز همه فقها را گرد آورد 🥀 و همچنین 🥀 محمد بن على (امام جواد) را نیز 🥀 فرا خواند و از ما پرسید : 👑 دست دزد از کجا باید قـطع شود؟ 🥀 من گفتم : از مچ دست 👑 گفت : دلیل آن چیست؟ 🥀 گفتم: چون منظور از دست 🥀 در آیه تیمم : 👈 فَامْسَحُوا بِوُجُوهِکُمْ وَاَیْدِیْکُمْ ، 🥀 مچ دست است . 🥀 گروهى از فقها نیز در این مطلب 🥀 با من موافق بودند 🥀 ولى گروهى دیگر گفتند : 🥀 لازم است از آرنج قـطع شود 🥀 و چون معتصم دلیل آن را پرسید 🥀 گفتند : منظور از دست ، 🥀 در آیه وضو ، تا آرنج است . 👈 فَاغْسِلُوا وُجُوهَکُمْ وَاَیْدِیَکُمْ اًّلىَ الْمَرافِقِ 📖 صورتها و دستهایتان را تا آرنج بشویید 🥀 آنگاه معتصم ، 🥀 رو به محمد بن على (امام جواد) کرد 🥀 و پرسید : 👑 نظر شما در این مسئله چیست؟ 🥀 او هم گفت : 🕌 اینها نظر دادند، مرا معاف بدار. 🥀 اما معتصم اصرار کرد و قسم داد 🥀 که باید نظرتان را بگویید. 🥀 محمد بن على گفت: 🕌 چون قسم دادى نظرم را مى‌گویم. 🕌 اینها در اشتباهند، 🕌 زیرا فقط انگشتان دزد باید قطع شود 🕌 و بقیه دست باید باقى بماند. 👑 معتصم گفت: به چه دلیل؟ 🕌 امام گفت : زیرا رسول خدا فرمود: 🕌 سجده بر هفت عضو بدن ، 🕌 تحقق مى‌پذیرد : 🕌 پیشانى ، دو کف دست ، 🕌 دو سر زانو ، و دو انگشت بزرگ پا 🕌 بنابراین اگر دست دزد ، 🕌 از مچ یا آرنج قطع شود ، 🕌 دستى براى او نمى‌ماند 🕌 تا سجده نماز را به جا آورد 🕌 و نیز خداى متعال مى ‌فرماید: 🕋 وَ أَنَّ الْمَسَاجِدَ لِلَّهِ 🕋 فَلَا تَدْعُوا مَعَ اللَّهِ أَحَدًا 🕋 سجده گاه‌ها ( هفت عضو سجده ) 🕋 از آن خداست ، 🕋 پس هیچ کس را ، 🕋 همراه با خدا مخوانید 🕋 (و عبادت نکنید) 🕋 و آنچه براى خداست، قطع نمى‌شود. 🥀 عاقبت معتصم نیز 🥀 جواب محمد بن على را پسندید 🥀 و دستور داد 🥀 تا انگشتان دزد را قـطع کنند 🥀 و ما نزد حضار و سربازان ، 🥀 بى آبرو شدیم 🥀 من هم از فرط شرمسارى و اندوه 🥀 آرزوى مرگ کردم . 📚 منبع : مجمع البیان ، ج ۱۰ ، ص ۳۷۲ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۵۱ 💎 شیعه فاطمه به پسر گربه ای گفت : 👑 من باید برم 💎 فرامرز گفت : 🐈 مگه چی شده ؟! 💎 شیعه فاطمه گفت : 👑 از پشت بی سیم ، 👑 گزارش آدم ربایی شنیدم 👑 انگار چندتا دختر ، جونشون در خطره 👑 باید برم کمکشون کنم 💎 فرامرز گفت : 🐈 اجازه بده منم بیام 🐈 من می تونم کمکت کنم 💎 یکی از پلیس ها ، 💎 به طرف شیعه فاطمه آمد و گفت : 🚔 خانم کوچولو ! 🚔 جون چندتا دختر در خطره 🚔 می تونی به ما کمک کنی ؟! 💎 شیعه فاطمه گفت : 👑 می دونم ؛ 👑 من جلوتر از شما میرم اونجا 👑 آدرسو هم بلدم 👑 فقط بی زحمت ، 👑 این آقا پسر رو با خودتون بیارید . 💎 شیعه فاطمه دوید 💎 ناگهان از چادر سیاهش ، 💎 دوتا بال سفید و زیبا ، بیرون آمد . 💎 شیعه فاطمه پرواز کرد 💎 و به همان آدرسی که ، 💎 از پشت بی سیم شنیده بود ، رفت . 💎 پلیس و مردم نیز با تعجب ، 💎 پرواز کردن او را تماشا می کردند 💎 دانش آموزان نجات یافته نیز ، 💎 برای او دست تکان دادند 💎 و از او تشکر کردند . 💎 پلیسی ‌که کنار فرامرز بود 💎 به او گفت : 🚔 این دختره کیه ؟! 🚔 آدمه یا جادوگره ؟! 🚔 چطور می تونه پرواز کنه ؟! 🚔 اصلا از کجا فهمید 🚔 که جون چندتا دختر در خطره ؟! 🚔 آدرس رو از کجا بلده ؟! 💎 فرامرز گفت : 🐈 جوابای شمارو نمی دونم 🐈 ولی اینو می دونم 🐈 که اون دختره ، شگفت انگیزه 🐈 چیزایی می دونه که ما نمی دونیم 🐈 چیزایی می بینه که ما نمی بینیم 🐈 چیزایی می شنوه که ما نمی شنویم ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۵۲ 💎 شیعه فاطمه ، 💎 به منطقه مورد نظر رسید 💎 در آنجا ، فقط یک خانه بزرگ بود 💎 دور تا دور آن خانه ، 💎 پر از دود سیاه و آتش بود 💎 و در بالای آن ، 💎 اجنه و شیاطین و ارواح خبیثه ، 💎 در حال پرواز و رقص بودند . 💎 اما غیر از شیعه فاطمه ، 💎 هیچ کسی نمی تواند 💎 آن دود و آتش و اجنه را ببیند . 💎 شیعه فاطمه ، 💎 آرام درون آن خانه ، فرود آمد . 💎 هر چه به زمین حیاط خانه ، 💎 نزدیکتر می شد ، 💎سیاهی ها و شیاطین ، 💎 از آن خانه دورتر می شدند . 💎 شیعه فاطمه ، پشت دیوار مخفی شد 💎 ناگهان ، احساس خفگی کرد 💎 رنگ از رُخش پرید 💎 پرواز کرد و از آن خانه دور شد . 💎 تا کمی حالش بهتر شود 💎 هر چقدر که از آن خانه دور می شد 💎 شیاطین و سیاهی دوباره ، 💎 به آن خانه نزدیک می شدند . 💎 شیعه فاطمه با خودش گفت : 👑 یعنی چی می تونه اونجا باشه 👑 که این همه به شیاطین و پلیدی ها ، 👑 قدرت میده ؟! 💎 اولین ماشین پلیس ، 💎 به آن منطقه رسید . 💎 پلیس ها ، 💎 از دیدن یک دختر بچه 💎 آن هم چادری و پوشیه پوش ، 💎 تنها کنار آن خانه ، 💎 در آن منطقه دور افتاده . 💎 تعجب کردند . 💎 یکی از پلیس ها 💎 به نام سروان رضایی ، 💎 از ماشین پیاده شد . 💎 و به طرف شیعه فاطمه رفت و گفت : 🚔 دختر تو اینجا چکار می کنی ؟! 🚔 خونه تون همین وراست ؟ 🚔 نکنه تو از اهل همین خونه ای ؟! 🚔 یا یکی از اون دخترایی هستی 🚔 که دزدیده شدن ؟! 💎 شیعه فاطمه گفت : 👑 نه آقا ! 👑 من اومدم اون دخترارو نجات بدم 💎 سروان رضایی ، از شنیدن این حرف ، 💎 خنده اش گرفت و دستور داد : 💎 بیائید این دختره رو از اینجا ببرید . ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🎞 فیلم سینمایی دختر شیطان 📼 ژانر : وحشت ، تخیلی ، کمدی 👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/kartoon_film/2092
✍ داستان کوتاه دعای مادر ﷽ ☘ روزی جوانی را دیدم ☘ که در کمال ادب ، ☘ سمت حرم اباعبدالله آمد ☘ و سلام داد . ☘ ناگهان جواب سلام امام حسین ☘ به آن جوان را شنیدم . ☘ از جوان پرسیدم : 💎 چه کرده ای که به این مقام رسیدی 💎 درحالیکه من پانزده سال است 💎 امام جماعت کربلا هستم 💎 و جواب سلامم را نمی شنوم ؟! ☘ جوان پاسخ داد : 🌟 پدر و مادر پیری داشتم 🌟 که توانایی آمدن به زیارت نداشتند ؛ 🌟 قرار بر این شد ، هر شب جمعه ، 🌟 یکی از آنها را روی پشتم سوار کرده 🌟 و به زیارت ببرم . 🌟 یک شب ، که خیلی خسته بودم 🌟 تشنه و گرسنه و بی حال بودم 🌟 نوبت پدرم بود ، 🌟 خستگی و گرسنگی و تشنگی ام را 🌟 به رویشان نیاوردم 🌟 پدرم را سوار بر پشتم کردم 🌟 به زیارت امام حسین علیه السلام 🌟 بردم و برگرداندم . 🌟 وقتی به خانه رسیدم ، 🌟 دیدم مادرم گریه می کند ؛ 🌟 گفتم : مادر چرا گریه می کنی ؟ ☘ گفت : پسرم ! ☘ می دانم که امشب نوبت من نیست ☘ و تو هم بسیار خسته ای . ☘ اما می ترسم ☘ که تا هفته بعد زنده نباشم ☘ تا به زیارت اباعبدالله بروم . ☘ آیا ممکن است ☘ امشب مرا هم به زیارت ببری ؟ 💎 هر طور بود 💎 مادرم را بر پشتم سوار کردم 💎 و به زیارت رفتیم . 💎 تمام مدت مادرم گریه می کرد 💎 و دعایم می نمود . 💎 وقتی به حرم رسیدیم دعا کرد : ☘ ان شاء الله هر بار ، ☘ به امام حسین علیه السلام ، ☘ سلام بدهی ، خود حضرت ، ☘ سلامت را پاسخ بدهند . 💎 و این شد که من هر بار ، 💎 به زیارت اباعبدالله علیه السلام ، 💎 بیایم و سلام دهم ، 💎 از داخل مضجع شریف ، 💎 صدای جواب سلام حضرت را ، 💎 می‌شنوم . 💎 و این به خاطر دعای مادر است . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان کوتاه آخرین سفر 🌸 حضرت محمد صلی الله علیه و آله ، 🌸 در آخرین سفر خود به خانه خدا ، 🌸 در محلی به نام غدیر خم ، 🌸 از مردمی که همراه ایشان بودند ، 🌸 خواستند 🌸 تا از شتران و اسب ها پیاده شوند 🌸 و در گودال خم جمع شوند . 🌸 «غدیر» در زبان عربی ، 🌸 به معنی گودال است . 🌸 و «خم» نام آن محل بود . 🌸 که در آن روزگار ، 🌸 چشمه‌ای روان ، 🌸 و درختانی کهنسال داشت . 🌸 همه با هم زمزمه می کردند 🌸 که حتماً پیامبر اکرم ، 🌸 خبر و حرف مهمی دارد 🌸 که در این مکان و هوای گرم ، 🌸 فرمان داده جمع شویم ! 🌸 سپس حضرت محمد ، 🌸 دست علی را گرفتند 🌸 و از مردم پرسیدند : 🕋 ای مردم آیا من را قبول دارید؟ 🌸 همه گفتند : 🔸 بله یا رسول الله ، 🔸 شما محمد امین هستید 🔸 شما پیامبر ما هستید 🌸 سپس دست حضرت علی را ، 🌸 بالا گرفتند و فرمودند : 🕋 هرکس من مولای او هستم ، 🕋 از این به بعد ، علی مولای اوست… 🌸 مردم نیز ، 🌸 پس از شنیدن سخنان پیامبر ، 🌸 مردم جانشینی ایشان را قبول کردند 🌸 و به حضرت علی علیه السلام ، 🌸 تبریک گفتند . 🎼 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla