eitaa logo
داستان های واقعی📚
42.5هزار دنبال‌کننده
344 عکس
672 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
+پروردگارِ من! محبوبِ من! -جانم؟ +رَبِّ لا تَذَرْنی‏ فَرْداً مرا تنها وامگذار ... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
6.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صبحی به آرامش و زیبایی این شعر و براتون آرزو دارم❤️ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ظ
وقتی منو امیر براش فیلم بازی کردم حتی یک لحظه هم به ما شک نکرد و باورش شد ..و من همه ی این صفات رو در اون می دیدم ودوستش داشتم ..پونزده روز از اول مهر گذشت و آقا حرفی از درس خوندن من نزد ..چند بار خواستم به شیوا بگم و یاد آوردی کنم ولی خجالت کشیدم..امیر حسام هم که میرفت دانشگاه و دیگه خونه ی ما نمی اومد؛...هر شب منتظر بودم یکی در  مورد درس خوندن من حرف بزنه ولی مثل این بود که همه فراموش کرده بودن .. و  من که با تمام وجود می خواستم پیشرفت کنم ؛؛ نباید از امیر عقب میفتادم این بود که عمدا کتاب های سال اول دبیرستان میاوردم جلوی چشم شیوا و آقا می خوندم تا بلکه  یادشون بیاد ..ولی بازم حرفی نمی زدن ..تا یکشب وقتی که دیگه نا امید شده بودم ..آقا سر شام گفت : گلنار جون صبح آماده باش تو رو ببرم دبیرستان رو نشونت بدم..تا راه رو یاد بگیری خودت باید بری  و برگردی..از فردا بعد از ظهر ها ساعت سه کلاست شروع میشه ..ذوق زده از جام پریدم و گفتم : من که اسمم رو ننوشتم .شیوا گفت :چرا عزت الله خان نوشته..بهت نگفتم ؟ آخ ببخشید عزیزم فراموش کردم..آقا گفت : آره دخترم تو باید درس بخونی به خودم قول دادم تا آخر کمکت کنم می خوام توام مثل امیر حسام بری دانشگاه ...گفتم : آقا دستتون درد نکنه خیلی خوشحالم کردین..مرسی..نمی دونین چقدر ممنونم..خدا می دونه اونشب من چه حالی داشتم و تمام شب رو با رویای سر کلاس نشستن به  صبح رسوندم  ..چیزی که تا اون زمان برای من دست یافتی نبود..پایین میدون تجریش یک دبیرستان بود که شبونه هم داشت ..اون زمان بیشتر دبیرستان ها این کلاس ها رو داشتن ..کلاس از ساعت سه شروع میشد و ساعت هفت تموم ..قرار شد من خودم برم و برگردم..فاصله ی خونه تا کلاس حدود سه ربع ساعت پیاده روی داشت ..و اینطوری من برای اولین بار آزاد و رها می تونستم مدتی با خودم تنها باشم ..روز بعد شیوا که خیلی خوشحال بود منو راهی کرد ..همه ی کارامو کردم ..حتی شام رو هم آماده کردم و اسباب سفره رو تو سینی چیدم تا  شیوا اذیت نشه اون مدام بهم می گفت : قربونت برم که اینقدر خوشحالی ..ولش کن من هستم تازه پرینازم هست بهم کمک می کنه..و اینطور ی من مثل پرنده ای که از قفس آزادش کرده باشه از خونه زدم بیرون ..بعد از سالها داشتم به آرزوم  می رسیدم ..تمام طول راه رو با ذوق و شوق با قدم هام تند و با اشتیاق رفتم و سر کلاسی که سه تا زن و چهارده تا مرد در اون شرکت داشتن نشستم..و اون روز به یاد موندنی ترین روز زندگی من شد ...چون وقتی تعطیل شدم و از در دبیرستان پامو گذاشتم بیرون امیر حسام رو دیدم که اونطرف خیابون یکم دور تر  منتظرم ایستاده..بطرفش پرواز کردم قلبم برای دیدنش سخت به تپش افتاده بود  ..با اینکه قرار مون این بود که همدیگر رو نبینیم ولی من اعتراضی نداشتم و ته دلم میخواستم که اون به دیدنم بیاد..و از خوشحالیم باهاش حرف بزنم که صدای چند تا بوق توجه منو جلب کرد و برگشتم ..آقا بود اونم اومده بود دنبالم ..چشمم رو بستم وگفتم : خدایا امیر رو ندیده باشه ...آقا از طرف تهران میومد به طرف بالا  و اونطرف خیابون ایستاده بود و در مدرسه رو نگاه می کرد و با اینکه امیر بهش نزدیک بوداونو ندید..با سرعت از جلوی ماشین هایی که عبور می کردن رد شدم و خودمو رسوندم اونطرف خیابون ..و بدون اینکه دیگه نگاه کنم امیر چیکار می کنه درِماشین رو باز کردم و سوار شدم و با دستپاچگی گفتم : سلام آقا شما چرا اومدین دنبالم ..خندید و گفت : چرا نیایم ؟ترسیدم موقع برگشت راه رو گم کنی روز اولت بود ..اصلا سعی می کنم خودم هر شب بیام دنبالت اینطوری خیالم راحت تره ..یک دختر جوون خوب نیست شب تنها این راه رو برگرده ...تو دیگه هر وقت تعطیل شدی همین جا منتظر باش من خودم میام دنبالت ..گفتم : نه آقا شما از کار و زندگی میفتین ...فوقش من تاکسی می گیرم و بر می گردم ..گفت : نه نمیشه تو تنها سوار تاکسی بشی..خودم میام ..اگر دیر کردم همین جا منتظر شو درس بخون تا برسم ولی راه نیفت توی تاریکی خطر ناکه ...بی اختیار چند بار به عقب نگاه کردم شاید امیر رو ببینم..آقا سر راه توی میدون تجریش نگه داشت و مثل همیشه که با دستی پر میومد خونه خرید کرد ..و من همین طور چشمم دنبال امیر بود ؛ تا شاید اونو ببینم..ولی نبود ..اما یک چیزی بهم ثابت شد که آقا واقعا به فکر منه و دوستم دارم..و این برای من در اون  زمان خیلی با ارزش بود..روز بعد همینطور که پیاده از خونه میرفتم بطرف میدون تجریش یکی  پشت سرم به شوخی و خنده گفت : و پسر پادشاه  توی یک کوچه باغ قشنگ و باریک در یک پاییز زیبا که برگ درختان همه زرد شده بودن  دختر شاه پریون رو پیدا کرد..دختر فکرشم نمی کرد که پسر پادشاه اونقدر دوستش داشته باشه که از دانشگاه یکراست بیاد سر راهش برای همین خودشو غیب نکرده بود ؛ ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
گفتم :پسر پادشاه  تو اینجا چیکار می کنی ؟ گفت : چیکار دارم بکنم دختر شاه پریون ؟ اومدم تو رو ببینم ،، پادشاه  دیروز منو ندیده بود دختر شاه پریون؟گفتم : نه شاهزاده  ..گفت : حدس می زدم ؛؛ که پادشاه  روز اولی تو رو تنها نمی زاره ..اون خیلی مهربونه دلش نمیاد تو رو تنهایی ول کن شب این را رو برگردی ..البته منم مهربونم چون  تو فکرت بودم یک وقت موقع برگشت راه رو گم نکنی ..گفتم : ای بابا من که دیگه بچه نیستم ..نه به اون موقع که منو وقتی  دوازده سالم بود  با یک زن مریض توی کوهستان ول کردین و رفتین ..نه به حالا که دوتا ،دوتا میاین دنبالم ...گفت: تو اون موقع نامرئی  بودی ..من نمی دیدمت ..در حالیکه  که شونه به شونه هم راه میرفتیم ..و من هیجان خاصی داشتم و خوشحال بودم که اونو دیدم پرسیدم دانشگاه چطوره.. گفت : خوبه ..می دونی عروسی فرح نزدیکه ؟اگر  اون بره سر خونه و زندگیش نوبت من میشه ؛؛ بادا بادا مبارک بادا ...پرسیدم : تو قرار بود بفهمی آقا واقعا اون زن رو طلاق داده یا نه ؟ گفت : فکر می کنم گلنار طلاق داده ..ولی باور کن درست نفهمیدم  ظاهرا اینطوره ..اما محترم خانم از اون شب دیگه خونه ی ما نیومده ..عزیز هم حرفی از زن گرفتن برای من نمی زنه ...راستی تو توی اون کوهستان چطوری زندگی می کردی ؟و من از کوهستان گفتم از زیبایی هاش از گلهای بهاریش و از تابستون خنک با غروب های دل انگیز ...و از پاییز و زمستون اونجا ؛؛ و سکوتی که آدم رو به رویا می برد ..و از کوچیک سگ با هوش و مهربونی های  یونس ؛؛ گفتم و گفتم ..و  تا دم مدرسه همینطور حرف زدم و اون گوش داد ..و نگاه عاشقانه ای به من کرد و گفت : می دونی چرا تو رو این همه دوست دارم ..اینکه همیشه خوبی ها رو می ببینی تو الان یک کلمه از مشکلاتت نگفتی از سختی هایی که داشتی ..من همین چیزا رو در وجود تو می ببینم و هر روز علاقه ام به تو بیشتر میشه ..بزار عشقمون علنی بشه و عقد کنیم اونوقت درست مثل پسر پادشاه  تو رو بر می دارم با هم میریم اونجا و یک مدت زندگی می کنیم ..اینطوری که تو گفتی منم دلم خواست  اونجا رو ببینم ..امیرحسام  تا دم مدرسه  با من اومد و منتظر شد برم توی کلاس و بعد رفت ..مگه یک دختر می تونه در مقابل این همه احساس بی تفاوت بمونه ..تا مدتی منگ بودم و دلم می خواست کسی کاری به کارم نداشته باشه تا بتونم به امیر و حرفاش فکر کنم.حالا دو هفته ای بود که کلاس میرفتم و با ذوق و شوق درس می خوندم که یکشب وقتی آقا اومد دنبالم تا با هم بریم خونه به من گفت : گلنار دخترم یک خواهش ازت دارم .. گفتم بفرمایید آقا ..همینطور که رانندگی می کرد با مهربونی به من نگاه کرد ..نگاهی که من هیچوقت نمی تونستم در مقابلش مقاومت کنم ..گفت : یکشب با من بیا بریم خونه ی عزیز و ازش معذرت بخواه ..نزار کینه و کدورت بین مون طولانی بشه اونم مادره دلش می خواد خونه ی پسرش رفت و آمد کنه ...گفتم : آقا؟عزیز به خاطر من خونه ی شما نمیاد ؟گفت : اینم  هست ..ولی عزیز از چشم شیوا می ببینه ...گفتم : حالا من باید بگم چشم ؟ یا راستشو بگم ؟گفت : بگو چشم ؛ می دونم توی دلت چی میگذره اما شیوا به حرف تو گوش می کنه ..کمی سکوت کردم و گفتم : اصلا من چه حقی دارم در مقابل این همه محبت شما حرف بزنم اگر اینطوری صلاح می دونین باشه چشم ..اما خودتون فکر نمی کنین عزیز همیشه همه چیز رو از چشم شیوا جون می ببینه ؟گفت :نقل این حرفا نیست ..اولا این تو هستی که داری به ما محبت می کنی ..من نمی تونم این همه زحمت تو رو جبران کنم ... اما مثل یک پدر ازت می خوام ؛  به خدا نمی خوام تو رو تحت فشار بزارم دخترم ولی عروسی فرح نزدیکه نمیشه که شما ها نباشین ..عزیز خیلی از دست تو ناراحته .... سکوت کردم . آقا خنده ی زورکی کرد و در حالیکه وارد کوچه ی سر بالایی و خاکی پر از چاله ی خونه ی خودمون شده بود ..گفت : گلنار  ؟ چی شد با شیوا حرف می زنی ؟گفتم : چشم آقا می زنم ...گفت : بهت قول میدم پشیمون نمیشی ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
گفتم : شما یک قول دیگه بهم بدین اگر معذرت خواستم و عزیز با من بر خورد بدی کرد دیگه هیچوقت ازم نخواین که باهاشون روبرو بشم ..من پیش شما احساس نمی کنم که کارگر تون هستم ، ولی عزیز با من مثل یک آشغال رفتار می کنه ..حق ندارم ازش دوری کنم ؟ ..گفت : نه اینطورام نیست اون بار فکرای غلط کرده بود حالا دیگه می دونه که تو این طور دختری نیستی ..در همین موقع رسیدیم  در خونه پشت یک ماشین بنز قدیمی  نگه داشت ..و حواسش پرت شد و گفت : یعنی کی اینجاست ؟.. این ماشین مال کیه ؟ تو می دونی ؟ دستگیره در و گرفتم و فشار داد تا در و باز کنم گفتم : نه آقا شاید آصف خان یا عمه اومدن .. گفت : نه بابا دیشب باهاشون حرف زدیم اگر می خواستن بیان می گفتن .با هم خرید های خونه رو بر داشتیم و در زدیم ..پریناز اومد درو باز کرد ..آقا فورا پرسید : کی اومده بابا ؟ پریناز در حالیکه می خواست منو بغل کنه گفت : گلنار جونم اومدن تو رو عروس کنن؛؛آقا در یک لحظه چنان عصبانی شد که باور کردنی نبود ..بلند گفت : ای داد بیداد ببین این شیوا چیکار می کنه ؟ یعنی چی؟هر کسی رو راه میده توی این خونه ..خوب پذیرایی خونه ی ما همون جلوی در وردی  بود و راهی نبود که ما اول از شیوا بپرسیم جریان چیه ؟ با هم وارد شدیم ..دو تا خانم و یک پسر جوون که خیلی شیک و مرتب بودن و معلوم بود آدم های با شخصیتی هستن با شیوا نشسته بودن و چای می خوردن ..همه جلوی پای آقا بلند شدن ..شیوا فورا معرفی کرد و گفت : شوهرم عزت الله خان ..اینم دختر من گلنار ..آقا نتونست خودشو کنترل کنه و سری تکون داد و زیر لب با سردی گفت :  خوش اومدین ..و در حالیکه اخمهاش تو هم بود رفت توی آشپز خونه و منم دنبالش ...شیوا هم پشت سر ما اومد .. فاصله ی ما با مهمون ها کم بود و نمیشد حرفی بزنیم فقط آقا آهسته پرسید: اینا کین ؟ برای چی راه دادی ؟گفت : ساکت باش عزیز فرستاده ..نمیشد بگم نه ..آقا با تندی ولی آروم گفت : عزیز بی خود کرده به کار ما دخالت می کنه ..به اون چه برای گلنار شوهر پیدا می کنه ..بچه می خواد درس بخونه برو بهشون بگو ...توام برو بالا گلنار ,, تا نرفتن نیان پایین ..وسایل رو گذاشتم روی میز کوچکی که توی آشپزخونه بود و اومدم بیرون اون مرد جوون و هر دو خانم با کنجکاوی منو ورانداز کردن .. لبخندی از روی ادب زدم و رفتم بالا ..پریناز و پرستو هم دنبالم اومدن ...خوب با وجود اونا نمیتونستم  از سر پله ها به حرفاشون گوش کنم چون سر و صدا می کردن و ممکن بود متوجه بشن ..درست یادم نیست ولی می دونم مدت زمان زیادی طول نکشید که اونا رفتن و من صدای خداحافظی کردنشون  رو شنیدم ..و رفتم پایین ..آقا با اعتراض گفت : چرا اونا رو راه دادی ..شیوا معترض تر گفت : تو چته عزت الله ؟ برای چی با من اینطوری حرف می زنی ؟بهت میگم عزیز گفته بود بیان اگر راه نمی دادم که از فردا گله می کردی چرا به حرف عزیز گوش نکردم ..آقا عصبی تر داد زد  : حالا از کی تا حالا تو به حرف عزیز گوش می کنی ..که حالا یک عده غریبه رو وقتی من نیستم راه دادی توی خونه ..من نمی خوام گلنار رو شوهر بدم ..می فهمی ..شیوا هم عصبی و ناراحت بود و با غیظ گفت : ولی من می خوام؛؛ اما نه به این زودی ..و نه به کسی که عزیز فرستاده باشه اصلا به هر کسی که یک ربطی به عزیز داشته باشه نمیدم ..اما تو حق نداشتی با مهمون اینطوری بر خورد کنی ؛؛ ای بابا تو منو سنگ رو یخ کردی خجالت کشیدم ..و من برای اینکه جلوی دعوای اونا رو بگیرم خندیدم و گفتم : شیوا جون مثل اینکه من یک پدر و مادرم دارم ها ؛؛ خودمم بزرگ شدم نمی خواین نظر منو بدونین ؟ شما منو میشناسین ..کاری رو که دلم نخواد نمی کنم حتی اگر سنگ از آسمون روی سرم بباره ؛؛  شیوا که وقتی عصبی می شد لرزش می گرفت فورا رفت زیر کرسی و گفت : می دونم ..معلوم نیست امشب این آقا چش شده ؟ اومده تلافیشو سر من خالی می کنه ..عزت الله خان یکم آروم شد و گفت : عزیز دلم تلافی چیه ؟ چرا نمی فهمی ؟..آدم هر کسی رو توی خونه راه نمیده...معلوم نیست چه جور آدمایی هستن ..دارم بهت میگم  این بار اول با من مشورت می کنی ..این طور مواقع من بلد بودم چطوری اوضاع رو عادی کنم ..سر به سر بچه ها گذاشتم و باهاشو در حالت بازی و خنده شام رو آوردیم و سفره رو پهن کردیم .روز بعد وقتی به شیوا گفتم که آقا ازم خواسته از عزیز معذرت بخوام ...سخت ناراحت شد و گفت : اگر بری نه من نه تو ..یک کلام بگو نه ...اصلا بگو من نمی زارم ..باور کن گلنار ؛تا حالا صد بار منو مجبور کرده از عزیز عذر خواهی کنم و منم همین کارو کردم ..چقدر احمق بودم چون همینو بعدا عزیز توی سرم زد که چون اشتباه کرده بودم معذرت خواستم ..نکنی که یک عمر بدهکارش  میشی ...حالا من مونده بودم این وسط چیکار کنم ..و بالاخره هم شیوا اجازه نداد... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
و روز بعد نزدیک ظهر تلفن زنگ زد ..شیوا که همیشه جواب می داد گوشی رو بر داشت و سلام و تعارف کرد و گفت : نه ببخشید خودش میگه می خوام درس بخونم ..راستش عزت الله خان هم موافق شوهر دادنش نیست ...نه بابا شما چه اشکالی داشتین ..اصلا ...اصلا ....باور کنین ما شما نمیشناسیم بطور کلی نمی خوایم شوهرش بدیم ..از اولم گفته بودم بهتون ...نه به خدا ..والله چی بگم ..شما یک کاری کن شب که عزت الله خان اومد با خودش حرف بزنین ...ای بابا شما که گلنار رو درست ندیدین چطوری پسندیدن ؟ ..مدتی طول کشید تا شیوا اون زن رو راضی کرد که گوشی رو قطع کنه ..من همینطور نگاهش می کردم ..سرشو تکون داد و گفت : گاومون زایید ..از تو خوششون اومده ..خدا کنه عزت الله از پس زبون این زن بر بیاد ..خیلی اصرار داشت ..گفتم : بیخود کرده ..شیوا جون یک وقت این کارو نکنین منو بدین به کسی ..تازه مادرم ناراحت میشه قبول نمی کنه ..گفت : نه بابا مگه نمی دونم توی دل تو چی میگذره ..گلنار خانم خودت می دونی که  من هوای تو رو دارم قربونت برم بیا اینجا بغلم دختر خوب من ..و همدیگر رو محکم بغل کردم ..و من چندین بار بوسیدمش ..آخ که چقدر من اونو دوست داشتم اندازه ی جونم ...از خود آقا شنیدیم که هر چی اصرار کردن یکبار دیگه بیان اجازه نداده ..و کار شیوا این شده بود که هر دو سه روز یکبار جواب تلفن اون زن رو بده و در مقابل اصرار های اون عاجز شده بود ...و توی این ماجراها  تقریبا یکماه بعد عروسی فرح بود  و عزیز هنوز با من و شیوا قهر ؛؛ و دیگه خونه ی ما تلفن نمی کرد ..اما فرح زنگ زد و کلی خواهش کرد که ما توی عروسی اون شرکت کنیم اما شیوا واقعا حالش خوب نبود و آقا هم اینو می دونست و زیاد اصرار نکرد..و بچه ها رو برداشت و رفت ...اونشب من و شیوا با هم تنها شدیم ..احساس کردم باز غم سنگینی توی صورتش نشسته  و از زیر کرسی بیرون نمی اومد ..خیلی وقت بود که آش بلغور درست نکرده بودم که اون زیاد دوست داشت و هر وقت می خورد با حالت خاصی می گفت: آخیش  حالم جا اومد ..این بود که فورا دست بکار شدم ..وقتی کارای اولیه اش تموم شد زیرش رو کم کردم ورفتم کنارش نشستم اونقدر غمگین بود که هیچ  عکس العملی نشون نداد ...دستشو گرفتم و گفتم : چی شده شیوا جون ؟ نکنه دلتون برای عزیز تنگ شده ؟لبهاشو به علامت بغض بالا کشید و بدون مقدمه مثل اینکه منتظر بود اشکهاش ریخت ..گفتم : وای ,,  تو رو خدا بهم بگین چی شده ؟اینطوری اشک نریزین منم ناراحت میشم ..نمی تونم اشک شما رو ببینم ... با همون بغض غریب و کم سابقه به من نگاه کرد و در حالیکه مثل ابر بهار اشکهاش میومد پایین و  حتی سعی نمی کرد پاک شون کنه گفت: گلنار دیگه از این زندگی خسته شدم ..دیگه نمی کشم ...می دونی طاقت آدم هم حدی داره ..در حالیکه از بغض شدید اون منم گریه ام گرفته بود گفتم : آخه چی شده ؟ اتفاق تازه ای افتاده ؟دلتون می خواست برین عروسی ؟گفت : چی می خواستی بشه؟ ..از وقتی زن عزت الله  شدم نه حتی قبل از اون وقتی که مادرم زیر آوار موند من  یک لحظه روی آرامش رو ندیدم ..حتی توی اوج خوشحالی یک بغض توی گلوی من هست که باید قورتش بدم تا بتونم یک لبخند بزنم اونم نه از ته دل .. ..اون مال عروسیم ..بعدم از دست دادن دوتا بچه ام ..و بعد کارای عزیز..می دونی چقدر سخت و طاقت فرسا بود  دوسال توی خونه ی خودم زندانی شدن ؟ من توی اون اتاق با جذام دست و پنجه نرم  کردم اشک ریختم و درد کشیدم ..و شاهد این بودم که صورت و گردن و انگشت هامو خورده میشد و هیچ کاری از دستم بر نمی اومد  ..همش یک دلهره وجودم رو به آتیش می کشید  که بالاخره منو می برن خونه ی جذامی ها ..از همین می ترسیدم و  از توی اون اتاق بیرون نمی اومدم ...عزت الله خان میومد پیشم ولی همون جلوی در یک صندلی گذاشته بود می نشست تا غذام رو بخورم و میرفت  ..پرستو رو ندیدم حتی اجازه نداشتم یک بار اونو لمس کنم  ..و حالا که با درد این زخم ساختم سل استخوون گرفتم ..باور کردنی نیست خدا این همه به من درد داده ..عزیز میگه هر کس گناه بیشتری کرده باشه خدا بهش درد بیشتری میده ... یکی به من بگه گناهم چیه شاید توبه کردم ...شاید از روی نادونی کاری کردم که دل کسی رو رنجوندم ...ولی هر چی بود و هرکاری کردم این برای من زیاد بود ..گفتم : ببخشید بی جا کرده؛؛  این حرفا چیه ؟باور نکنین مزخرفه ؛؛  یکی نیست از عزیز بپرسه پس تو چرا سالمی ..شما به حرف اون اهمیت ندین ..گفت : نه ؛؛ نمیدم ؛؛ ولی دیگه نمی تونم جلوی آینه خودمو ببینم ..بدم میاد ..پس چرا باید از عزت الله توقع داشته باشم منو بخواد ..منی که خجالت می کشم برم مهمونی ..آخه منم آدمم ..احساس دارم ..دوست داشتم سرمو بالا بگیرم به عنوان زن عزت الله همه جا همراهش باشم ..آره دلم می خواست  برم عروسی فرح .. ادامه ساعت ۹ شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
حتی برام آرزو شده یکبار با شوهرم  بریم خرید ..برم مسافرت ..ولی من شدم گاو پیشونی سفید هر کس چشمش به این زخم بیفته فورا ازم فرار می کنه ..حتی عزیز هنوزم که هنوزه با من رو بوسی نمی کنه از ترس اینکه مریض بشه ...و حالام این درد استخوون ..به خدا دیگه  کشش ندارم ؛ نمی تونم از جام حرکت کنم خیلی برام سخته کاری انجام بدم ..تو فکر می کنی برای من آسونه بشینم و تو همش کار کنی؟ ..فکر می کنی نمی فهمم که چقدر خسته میشی ؟ ولی عزیز دلم نمی تونم بهت کمک کنم  ...همه ی بار این زندگی رو انداختم روی شونه های تو ..من درد دارم ..یک درد توی سینه ام و یک درد توی بدنم ؛؛ باور کن دیگه آرزوی مرگ خودمو می کنم ..اصلا من و تو  قرارمون با هم این نبود .. من می خواستم ازت مراقبت کنم ..حالا این تویی که شدی مادر من ...تا کی باید تحمل کنم ؟ یکی بهم بگه من باید تا کی طاقت بیارم ..بچه ها ی من مادر نمی خوان ؟ ..گفتم : شیوا جون تو رو خدا اینطوری فکر نکن ..دکتر گفته اگر مراقب باشیم به زودی خوب میشی ..گفت : طور دیگه ای نمی تونم فکر کنم ..نه می تونم از این دنیا دل بکنم و نه می تونم ادامه بدم مثل مرده ای شدم که زنده اس و باید نفس بکشه ...گفتم : به خدا دارین سخت می گیرین ..اینطوری هام نیست دیگه ..شما خوب میشی قول میدم...اما حرفم نیمه کاره موند و بشدت به گریه افتادم و بغلش کردم چون احساس کردم اگر جای اون بودم شاید همینطور میشدم ..و جز همدردی کاری از دستم بر نیومد ..اما حدسم درست بود وقتی آش آماده شد و توی دوتا کاسه ی چینی کشیدم و آوردم تا با هم بخوریم ..در حالیکه هنوز حالش خوب نبود با اشتیاق گفت : به به چه بویی راه انداختی..دختر تو دیگه کی هستی ..وقتی میگم تو فرشته ای و خدا تو رو برام فرستاده عین واقعیته...گفتم:دیدی شیوا جون ؟ خودتون هم می دونین که خدا هیچ بنده ای رو تنها نمی زاره ..من که فرشته نیستم ولی وقتی خدااینقدر هوای ما رو داره چرا باید از زندگی مایوس بشیم ؟ شاید فردا و یا فردای دیگه روزگارمون  خیلی از این بهتر شد ..پس بیاین آش بخوریم و خودمون رو دست ناراحتی ها ندیم ..مقداری از اون آش رو خورد و در حالیکه هرقاشقی رو که به دهنش میذاشت  با بغض فرو می داد  از من خواست براش قصه بگم ..و مثل یک بچه سرشو گذاشت توی دامن من و در حالیکه موهاشو نوازش می کردم براش قصه گفتم...من خیلی خوب می دونستم که چقدر دلش می خواست همراه آقا و بچه ها به اون عروسی بره و حالا  احساس می کرد ترد شده ..آدم های زخم دیده از روزگار؛ممکنه در لحظاتی غم هاشون رو فراموش کنن ولی با اندک چیزی که باعث ناراحتی اونا بشه ..همه ی گذشته ی تلخ خودشون رو  بیاد میارن..اونشب تمام چراغ های خونه به جز یک اتاقی که ما توش بودیم  خاموش بود ..خونه سوت و کور و دل ما غمگین ..خیلی دلم می خواست منم از غصه ها و اضطراب هام براش می گفتم ..ولی مثل همیشه از گفتن و تکرار کردن غم بدم میومد..و اینو می دونستم که در این یاد آوردی چیزی جز رنج دادن خودم دستگیرم نمیشه..توی اون سکوت و تاریکی هنوز سر شیوا روی پای من بود و  با عشق موهاشو نوازش می کردم که صدای چند تا ماشین اومد..طوری که سر و صدای زیادی توی کوچه پیچید..انگار همه جلوی در خونه ی ما نگه داشتن..وبعد صدای بوق ماشین با ریتم عروس کشون به گوشمون خورد و  هر دوی ما رو از جا پریدیم ..و بهم نگاه کردیم..شیوا نشست..و سراپا گوش شدیم ..یکی می کوبید به در ..با سرعت دویدم درو باز کنم شیوا هم هراسون شالشو از روی کرسی برداشت و بست به سرش ..باورکردنی نبود ..صدای داریه و بزن و بکوب ..عده ی زیادی  با عروس و داماد  اومده بودن خونه ی ما ..آقا جلوی همه  با خوشحالی از کاری که کرده بود پرسید: گلنار شیوا کو ...شیوا جان ؟ ...فرح با لباس عروسی وارد حیاط شد و بقیه پشت سرش آقا رفت سراغ شیوا ..دستهامو برای فرح  باز کردم و همدیگر رو بغل کردیم و آروم گفتم : نمی دونی چقدر کار خیری انجام دادی مبارکت باشه انشالله به خواسته ی دلت رسیدی و خوشبخت بشی ..گفت : گلنار خیلی جات خالی بود ...حالا اشک شوق توی چشمم جمع شده بود ..خدایا مگه میشه ..شوکت داریه می زد و در یک چشم بر هم زدن بیست ؛سی نفر ریختن توی خونه و در اون میون چشمم افتاد به عزیز ..نمی دونم از خوشحالی بود یا حرف آقا فورا رفتم جلو وگفتم : عزیز خوش اومدین..منو می بخشین ؟ معذرت می خوام اونشب ..گفت : باشه..باشه حالا وقت این حرفا نیست...و در حالیکه می خندید و خوشحال بود  ادامه داد؛؛  حساب تو رو بعدا میرسم ..راستی اون خواستگاری که برات فرستادم هنوز التماس دعا دارن ..یادم بنداز می خوام در این مورد باهات حرف بزنم ..نفهمیدم عزیز از من کینه ای به دل نداشت یا دوباره برام نقشه ای کشیده بود ..به هر حال خوشحال بودم که به حرف آقا گوش دادم و از عزیز معذرت خواستم ... ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
امیر حسام که کت و شلوار شیکی پوشیده بود و خیلی برازنده به نظر میرسید از دور با یک خنده ی شیرین به من چشمک زد ..و دوباره دلم لرزید..چراغ ها روشن شد ..و همه با صدای داریه می زدن و می خوندن و می رقصیدن ..و از اون خونه ی سوت و کور صدای قهقهه های شادی بلند شد  ...و من برای اولین بار رقص امیر حسام و آقا  رو دیدم ..عروس و داماد و حتی عزیز هم رفتن وسط و به اصرار ؛؛شیوا رو که می خندید و نمی خواست برقصه بردن  وسط و یک قری داد ..و من گوشه ای تماشا گر اون لحظات شاد بودم  ...و این شادی تا نیمه شب توی خونه ی ما ادامه پیدا کرد ..پسرا و دخترای فامیل دست بر دار نبودن ...و مجلس گرم کن واقعی امیر حسام بود ..از همون جایی که ایستاده بودم نگاهش می کردم ..چقدر دوستش داشتم و محبتش تا عمق وجودم رخنه کرده بود ..و این احساس هر روز در من بیشتر میشد و برای دیدار بعدی بیقرار میشدم ..پاییز تموم شد و زمستون با سرمای چند درجه زیر صفر از راه رسید ..و درد پا و کمر شیوا شدت گرفت ..و من نمی تونستم به خاطر کار زیاد خونه و اینکه شیوا نمی تونست به بچه ها برسه اغلب برم کلاس ..و مجبور بودم شب ها خودم درس ها رو مطابق برنامه ای که داشتم توی خونه  بخونم ...حالا غیر از کار روزانه که  تمومی نداشت باید به درس و مشق پریناز هم می رسیدم..اون زمان نه ماشین لباسشویی بود و نه این همه وسایل برقی ..حتی برای درست کردن کوفته و کتلت هم باید گوشت رو می کوبیدیم ..گاهی حس می کردم دارم زیر بار این کار سخت پیر میشم..ولی هر بار به یاد میاوردم که خدا اون بالا ناظر اعمال ماست و تنهام نمی زاره ..و به امید روز های بهتر ادامه می دادم ...دوباره برف همه جا رو سفید کرده بود سرما و رطوبت هوا درد استخوان شیوا رو بیشتر کرده بود ..و اغلب جز در مواقع ضروری از زیر کرسی بیرون نمی اومد ..و این برای من و آقا غصه ای بزرگ شده بود ..و هر دو تمام سعی خودمون رو می کردیم تا اونو خوشحال کنیم..ولی من احساس می کردم دل از این دنیا بریده وطوری مایوس و نا امید بود که دیگه تلاشی برای خوب شدن نمی کرد ..و این بود که منو بیشتر نگران می کرد..آصف خان هر شب به شیوا زنگ می زد و مدتی با هم حرف می زدن ..که یک روز نزدیک ظهر ؛ آصف خان و عمه اومدن به دیدن شیوا ..و اون روز بود که زندگی من بطور کلی عوض شد .اون روز برفِ کمی اومده بود ولی هوا صاف و آفتابی بود ..از صبح زود وقتی آقا و پرستو رفتن من مشغول درست کردن ناهار و مرتب کردن خونه شدم چون می دونستم که آصف خان و عمه دارن میان ، احساس می کردم حال شیوا زیاد خوب نیست چون همش سرش روی بالش بود و حوصله ی پرستو رو که سئوال هاش تموم شدنی نبودن نداشت ..اون بچه هم دنبال من راه افتاده بود مدام می پرسید این چیه ..اون چیه ..برای چی ؟و من با دل و جون جوابشو می دادم اما از بس کار داشتم کلافه شده بودم ...بالاخره در زدن ..شیوا گفت : گلنار اول اون بلوز آبی منو بیار عوض کنم بعد درو باز کن ...با سرعت دویدم و براش آوردم دستم که خورد به دستش دیدم تب داره ..با نگرانی همینطور که کمک می کردم بلوزش رو عوض کنه گفتم : از کی تب کردین ؟ چرا به من نگفتین ؟آخه چرا شما حرف نمی زنی ؟ اگر به من گفته بودین یک فکری می کردم..گفت : دستپاچه نشو چیزی نیست  الان بند میاد تازه قرص خوردم ....دوباره یکی بلندتر زد به در ...گفت : ولش کنم خودم تنم می کنم تو برو درو باز کن ...برای دیدن عمه از خوشحالی داشتم بال در آوردم اون می تونست به شیوا کمک کنه تا حالش بهتر بشه  با سرعت رفتم درو باز کردم   و بی اختیار خودمو انداختم توی بغلش و گفتم : وای عمه چقدر دلم براتون تنگ شده بود خوب شد اومدین ..در حالیکه می خندید و نمی دونست چی داره به من میگذره  منو بغل کرد و بوسید و گفت : اووو؛ گلنار تو کجا داری میری ؟بگو چرا اینقدر قدت دراز شده ؟ دوبرابر من شدی دختر..چه خبره اون بالاها که تو با عجله داری میری ؟گفتم: خوش اومدین بفرمایید..گفت : ببینمت چه خوشگل و مقبول  ..حسابی برای خودت خانمی شدی ؛؛ منم دلم برات تنگ شده ؛؛ورنه پریده خودتو توی دل همه جا کردی ها..چمدون رو ازش گرفتم و به آصف خان سلام کردم ..گفت : سلام دخترم چرا درو باز نمی کردین .. ؟ گفتم :ببخشید دستم بند بود ..عمه گفت : خوب با زحمت های ما ؟گفتم : اختیار دارین چه زحمتی ..بفرمایید ..خوش اومدین ..و راه افتادیم به طرف ساختمون ..شیوا  از اتاق بیرون نیومد چون تب داشت  .. پشت پنجره با پرستو منتظر بودن ..آصف خان از دور نگاهی به اون کرد و همینطور که روی برف ها آهسته قدم بر می داشت با افسوس پرسید ..گلنار؛؛ بهم بگو شیوا  حالش چطوره ؟ مثل اینکه خوب نیست, درسته ؟ گفتم : نه زیاد ؛؛ الان  تب داره ..وقتی هوا سرد میشه بیشتر بدنش درد می گیره  و گاهی تب می کنن ..همین ولی حالشون زیاد بد نیست ؛ ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این آهنگ زیبا تقدیم به شما ،ولی الهی دلتون هیچوقت غمگین نباشه😘 🌙 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوشدل بودن نعمتِ بزرگے ست آدم هاے این چنین از اتفاقها تعبیرهاے زیبا ‌ڪنند خوب و زیبا می‌بینند وحال خوبشان را منتشر می‌ڪنند خوشدل بمانیم... امروز هرچے آرزوے خوبه مال تو🌸 ❤️ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
نگران نباشین ..عمه آروم گفت : بمیرم براش روز خوش ندید بچه ام ...دیدار پدر و دختر دیدنی بود و منو و عمه رو تحت تاثیر قرار داد ..صورت سفید آصف خان قرمز شده بود اشک توی چشمش جمع شد و سرِ شیوا رو محکم روی سینه گرفته بود ..و به موهاش بوسه می زد ...شیوا اونقدر آسیب پذیر شده بود که همش احساس تنهایی می کرد ..به اندک چیزی اشکش جاری می شد ..کمی بعد با اینکه اتاق گرم بود همه زیر کرسی نشسته بودن و من  ازشون پذیرایی می کردم  ... آصف خان به محض اینکه سینی چای رو گذاشتم روی کرسی ,یک استکان بر داشت و بدون قند همینطور داغ ؛ داغ سر کشید وگفت :آخیش  هوا خیلی سرده ؛؛از گرگان که راه افتادیم دلم چایی می خواست اونم چای هایی که گلنار خانم دم می کنه ... راستی یادم باشه به عزت الله بگم از این چایی برای من یک سی کیلو بگیره خیلی طعم خوبی داره ...عمه گفت : آره خوبه ولی به شرط اینکه از دست گلنار بخوریم ..وگرنه زیره به کرمون بردنه ...گفتم : والله خدا به من شانس داده  ..من کاری نکردم ؛  فقط دم می کنم ..دست آقا درد نکنه که اونو می خره ..آصف خان گفت : گلنار  می دونی چقدر ما ازت ممنونیم که این همه هوای شیوا رو داری ؟ واقعا که دختر شایسته ای هستی ...در حالیکه عجله داشتم از اتاق برم به کارم برسم گفتم : من کار خاصی نمی کنم ..باور کنین این شیوا جونه که  هوای منو داره ...عمه گفت : اون که جای خود ..ولی شنیدم توام خیلی زحمت می کشی ...شیوا گفت : پدر بهش بگو دلم می خواد بدونه ..عمه یکم خودشو جابجا کرد و بلند خندید و گفت : آره آصف خان بهش بگو ..اینطوری منم خیالم راحت میشه  ...شیوا در حالیکه لبخند رضایت مندی روی لبش بود گفت : گلنار بیا اینجا پیش من بشین کارت داریم ..گفتم : ببخشید باید برم ناهار رو آماده کنم دیر میشه ..عمه گفت : اونو ول کن دیرتر می خوریم ..بیا اینجا چند دقیقه بیشتر طول نمیکشه ..تیر و تبار مینویی ها همه عجول و کم  صبر هستن ..بیا که تا ما حرفمون رو نزنیم آروم نمیشیم  .. یکم مکث کردم حدس می زدم  موضوع مهمی رو می خوان با من در میون بزارن ..چون هر سه نفر به من نگاه می کردن .. آروم نشستم کنار شیوا و اون فورا دستم رو گرفت توی دستش ..و منتظر شدم ببینم آصف خان با من چیکار داره ..یکم بهم استرس دست داده بود ..بالاخره گفت : خوب گلنار خانم ما گرگانی ها یک ضرب المثل داریم که میگه از عسل ؛عسل گفتن دهن شیرین نمیشه..صدی که ما بگیم زحمت کشیدی..دستت درد نکنه فایده نداره باید با عمل بهت می گفتیم که تو واقعا برای من با ارزشی و من یکی که قدر دان تو هستم ..خیلی وقته با شیوا در مورد تو حرف می زنیم ..من قصد داشتم این خونه رو به نام اون بزنم..ولی ازم خواست به نام سه تا دختراش بکنم که خیالش از بابت بچه هاش راحت باشه  ..اینجا هزار و پانصد متر زمین داره..من سه تا پانصد متر به نام تو و پریناز و پرستو کردم ..درسته توی روستاست و قیمت چندانی نداره ولی چون تهران داره پیشرفت می کنه ..به زودی اینجا هم آباد میشه ..من که اینطور شنیدم..گفتم : ممنون ..ولی من راضی نبودم آخه من که کاری نمی کنم ..چرا این کارو کردین شرمنده شدم..اصلا برای چی ؟ به خدا آقا و شیوا جون همه جوره به من و خانواده ام میرسن ..در مقابل محبت اونا من کاری نمی کنم.شیوا گفت : مگه باید کاری بکنی ؟ دیگه چیزی نگو ..وقتی میگم تو رو اندازه ی دخترم دوست دارم باید بهت ثابت می کردم ...پریناز و پرستو مگه کاری کردن ؟ چون دخترم بودین  می خواستم یک چیزی به نامتون  باشه ..در حالیکه  نمی دونستم چی بگم .. همدیگر رو بغل کردیم و تشکر کردم ..نمی دونم چرا هیچ احساس و هیجان  خاصی  نداشتم ؛؛شاید برای اینکه بارها از شیوا شنیده بودم که می گفت از پدرم خواستم که نصف این خونه رو به نام تو بزنه  ..و یا شاید از اینکه شیوا نخواسته بود خونه به نام خودش باشه ..یک فکرای بدی به ذهنم رسید که فورا از سرم بیرونکردم ...من حتی از حرف عمه بیشتر خوشحال شدم که گفت : منم اومدم کارامو بکنم و به زودی  کوچ می کنم تهران..فکر کنم تا بعد از عید دیگه همین جا ساکن بشم ..راستی  گلنار شنیدم درس می خونی سعی کن زود تر دیپلم بگیری تو رو هم می برم بنیاد؛؛من می تونم  فورا تو رو استخدام کنم ؛؛ باید  زن موفقی بشی ..گفتم : عمه جون من واقعا می خوام برم دانشگاه و درس بخونم ..با حالت دلسوزانه ای گفت : برو ببینم چیکار می کنی ..ما همه پشتت هستیم ..تنهات نمی زاریم ..وقتی رفتم به آشپزخونه تا ناهار رو آماده کنم دیگه گلنار قبلی نبودم ..نه به خاطر زمین که به نامم شده بود یا شغلی که عمه برای آینده بهم قول داده بود..اونا بهم شخصیت و اعتماد به نفس داده بودن ..حالا می فهمیدم که کار کردن ؛ واقعا جوهرانسانه ..و به آدم ارزش میده ..فهمیدم اگر می خوام دوستم داشته باشن باید وجودم موثر باشه.. ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اونشب آقا زود اومد خونه و کلی خرید کرده بود...طبق معمول با آصف خان  و عمه نشستن و از هر دری حرف زدن ..و من چشمان شیوا رو می دیدم که به زور خودشو بیدار نگه می داشت .. اون به خاطر اینکه تبش بند بیاد مسکن زیاد خورد و خواب آلودشده بود .اما آقا وقتی شیوا مژده ی به نام کردن پونصد متر از اون خونه رو به نام من شنید یک مرتبه اخمهاش رفت توی هم و اوقاتش تلخ شد .. ولی زود از اتاق به هوای کاری رفت بیرون و کسی متوجه نشد جز من ..دلیلشو نفهمیدم و کنجکاو بودم علتشو بدونم ...روز بعد آصف خان برگشت گرگان و قرار بود راننده ی عمه بیاد و اونو ببره به کاراش برسه ...اما تب شیوا بالا رفته بود و حالش خیلی خوب نبود ..آقا خیلی نگران شده بود و سر کار نرفت؛؛ و وقتی پریناز رو رسوند مدرسه برگشت خونه .... عمه هم از رفتن منصرف شد و موند که همراه آقا اونو ببرن دکتر  ..من و عمه لباسش رو عوض کردیم ..اونقدر بدنش داغ بود که حررات  بدنش رو احساس می کردم ...خدا می دونه که چقدر دلم برای شیوا می سوخت ..آقا شیوا رو که حسابی لباس گرم تنش کرده بودیم روی دست بلند کرد و در حالیکه عمه هم نگران و ناراحت  دنبالش میرفت به من گفت : گلنار جون اگر راننده ی من اومد بهش بگو همون جا باشه تا من خودم برگردم و  بهش بگم چیکار کنه ...اونا رفتن و من با غمی بزرگ توی دلم باید کارای خونه رو می کردم و برای ناهار تدارک می دیدم ...پرستو همینطور حرف می زد و من باید جوابشو می دادم در حالیکه حالا منم دیگه حوصله نداشتم ..که یکی درِ خونه رو محکم کوبید ..پالتوم رو پوشیدم و رفتم درو باز کردم  ..در حالیکه فکر می کردم با صادق روبرو میشم ..یک جوون بلند قد و چهار شونه و خوش قیافه دیدم که به نظرم خیلی آشنا اومد ...اما اونو نشناختم ولی  فورا گفت : سلام گلنار خانم ..بهش نگاه کردم در حالیکه  سعی می کردم به یاد بیارم اون کیه که اینقدر برام آشناست  ..مرد جوونی بود با یک ریش و سیبل پر پشت و چشمانی درشت و سیاه ..گفت : منو نشناختی ؟گفتم : به نظرم آشنا میاین ولی نه ؛ به جا نمیارم ..گفت : یونسم ..گفتم : ای وای نه ؛ ..تو اینجا چیکار می کنی ؟ چقدر عوض شدی ؛ گفت : ولی تو اصلا تغییر نکردی ..من راننده ی خانم مینویی هستم .. گفتم : وا؟ مگه میشه به این زودی اینقدر بزرگ شده باشی  ..خندید و گفت : چرا نمیشه خودتم خیلی بزرگ شدی ...گفتم : حالا حالت خوبه ؟آقا سلیمان ؛؛ مادرت چطورن ؟گفت : همه خوبیم ..یادش بخیرهمیشه ذکر خیر شما و شیوا خانم توی خونه ی ما هست  ..گفتم : اتفاقا منم همین چند وقت پیش برای یکی از اونجا تعریف می کردم ..راستی کوچیک رو چیکار کردی؟ هنوز هست ؟گفت : آره مگه میشه امانتی تو رو نگه نداشته باشم ...گفتم : اونسال به منم خیلی خوش گذشت ..همه فکر می کنن زمان سختی برام بود ولی اینطوری نیست من خیلی حالم خوب بود ..هم تجربه پیدا کردم هم معنای زندگی واقعی رو اونجا حس کردم ..خیلی خوب به هر حال از دیدنت خوشحال شدم به آقا سلیمان و مادرت هم سلام منو برسون ..عمه گفتن همین جا باش تا برگردن بهت بگن باید چیکار کنی ..پا پایی کرد و گفت : باشه پس من توی ماشین نشستم بگین زود تر بیان ..گفتم : آهان ببخشید عمه الان خونه نیستن شیوا خانم یکم حال ندار بود بردنش دکتر ..خنده ای کرد و به من خیره شد ..گفتم : به چی نگاه می کنی ..برو دیگه ..گفت : تو اصلا فرقی نکردی ...و همینطور که میرفت به طرف ماشین چند بار سرشو با خنده تکون داد ...درو بستم و زیر لب گفتم : بچه پر رو ؛ ..یکساعتی گذشت ؛ هوا سرد بود خب من دلم  طاقت نمیاورد یونس واقعا به من و شیوا توی اون مدت کمک زیادی کرده بود و حالا درست نمیدونستم  بی خیالش بشم ..این بود که یک سینی کوچک بر داشتم یک چای لیوانی و چند تا شیرینی گذاشتم توش و بردم دم در ..با صدای جیر جیر در توجه اش به من جلب شد و فورا پیاده شد و گفت : چرا زحمت کشیدی ..و اومد جلو و سینی رو گرفت ..و گفت : هنوز همون طور مهربونی !!گفتم : توام هنوز همون طور پر رویی ..و با هم خندیدیم  ..گفت : بچگی بود دیگه ..منم دهاتی؛؛  مثل شما شهری ها بلد نبودم حرف بزنم ..گفتم : برو چایت سرد نشه ..بعدا میام سینی رو می گیرم ..ببخشید پرستو تنهاست باید برم  ...و درو بستم ..ساعت از یک و نیم گذشته بود پرینار هم برگشته بود خونه و چون جای مادرشو خالی دید حسابی اوقاتش تلخ شده بود ..در حالیکه خودم اصلا دل و دماغ نداشتم ؛ سعی می کردم اون دوتا بچه رو خوشحال نگه دارم ..ناهار بچه ها رو که دادم هر دوشون رو زیر کرسی خوابوندم ..که تلفن زنگ زد از ترس اینکه اونا بیدار نشن فورا گوشی رو بر داشتم ؛؛آقا گفت : گلنار جون زنگ زدم که دلواپس نشی شیوا رو بستری کردم باید چند روزی بیمارستان بخوابه .. ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾