فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این آهنگ زیبا تقدیم به شما ،ولی الهی دلتون هیچوقت غمگین نباشه😘
#شبتون_بخیر🌙
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
۲۱ آذر ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوشدل بودن نعمتِ بزرگے ست
آدم هاے این چنین
از اتفاقها تعبیرهاے زیبا ڪنند
خوب و زیبا میبینند
وحال خوبشان را منتشر میڪنند
خوشدل بمانیم...
امروز هرچے آرزوے خوبه مال تو🌸
#صبحتون_بخیر❤️
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
۲۲ آذر ۱۴۰۲
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوهفتادویک
نگران نباشین ..عمه آروم گفت : بمیرم براش روز خوش ندید بچه ام ...دیدار پدر و دختر دیدنی بود و منو و عمه رو تحت تاثیر قرار داد ..صورت سفید آصف خان قرمز شده بود اشک توی چشمش جمع شد و سرِ شیوا رو محکم روی سینه گرفته بود ..و به موهاش بوسه می زد ...شیوا اونقدر آسیب پذیر شده بود که همش احساس تنهایی می کرد ..به اندک چیزی اشکش جاری می شد ..کمی بعد با اینکه اتاق گرم بود همه زیر کرسی نشسته بودن و من ازشون پذیرایی می کردم ...
آصف خان به محض اینکه سینی چای رو گذاشتم روی کرسی ,یک استکان بر داشت و بدون قند همینطور داغ ؛ داغ سر کشید وگفت :آخیش هوا خیلی سرده ؛؛از گرگان که راه افتادیم دلم چایی می خواست اونم چای هایی که گلنار خانم دم می کنه ...
راستی یادم باشه به عزت الله بگم از این چایی برای من یک سی کیلو بگیره خیلی طعم خوبی داره ...عمه گفت : آره خوبه ولی به شرط اینکه از دست گلنار بخوریم ..وگرنه زیره به کرمون بردنه ...گفتم : والله خدا به من شانس داده ..من کاری نکردم ؛ فقط دم می کنم ..دست آقا درد نکنه که اونو می خره ..آصف خان گفت : گلنار می دونی چقدر ما ازت ممنونیم که این همه هوای شیوا رو داری ؟ واقعا که دختر شایسته ای هستی ...در حالیکه عجله داشتم از اتاق برم به کارم برسم گفتم : من کار خاصی نمی کنم ..باور کنین این شیوا جونه که هوای منو داره ...عمه گفت : اون که جای خود ..ولی شنیدم توام خیلی زحمت می کشی ...شیوا گفت : پدر بهش بگو دلم می خواد بدونه ..عمه یکم خودشو جابجا کرد و بلند خندید و گفت : آره آصف خان بهش بگو ..اینطوری منم خیالم راحت میشه ...شیوا در حالیکه لبخند رضایت مندی روی لبش بود گفت : گلنار بیا اینجا پیش من بشین کارت داریم ..گفتم : ببخشید باید برم ناهار رو آماده کنم دیر میشه ..عمه گفت : اونو ول کن دیرتر می خوریم ..بیا اینجا چند دقیقه بیشتر طول نمیکشه ..تیر و تبار مینویی ها همه عجول و کم صبر هستن ..بیا که تا ما حرفمون رو نزنیم آروم نمیشیم ..
یکم مکث کردم حدس می زدم موضوع مهمی رو می خوان با من در میون بزارن ..چون هر سه نفر به من نگاه می کردن .. آروم نشستم کنار شیوا و اون فورا دستم رو گرفت توی دستش ..و منتظر شدم ببینم آصف خان با من چیکار داره ..یکم بهم استرس دست داده بود ..بالاخره گفت : خوب گلنار خانم ما گرگانی ها یک ضرب المثل داریم که میگه از عسل ؛عسل گفتن دهن شیرین نمیشه..صدی که ما بگیم زحمت کشیدی..دستت درد نکنه فایده نداره باید با عمل بهت می گفتیم که تو واقعا برای من با ارزشی و من یکی که قدر دان تو هستم ..خیلی وقته با شیوا در مورد تو حرف می زنیم ..من قصد داشتم این خونه رو به نام اون بزنم..ولی ازم خواست به نام سه تا دختراش بکنم که خیالش از بابت بچه هاش راحت باشه ..اینجا هزار و پانصد متر زمین داره..من سه تا پانصد متر به نام تو و پریناز و پرستو کردم ..درسته توی روستاست و قیمت چندانی نداره ولی چون تهران داره پیشرفت می کنه ..به زودی اینجا هم آباد میشه ..من که اینطور شنیدم..گفتم : ممنون ..ولی من راضی نبودم آخه من که کاری نمی کنم ..چرا این کارو کردین شرمنده شدم..اصلا برای چی ؟ به خدا آقا و شیوا جون همه جوره به من و خانواده ام میرسن ..در مقابل محبت اونا من کاری نمی کنم.شیوا گفت : مگه باید کاری بکنی ؟ دیگه چیزی نگو ..وقتی میگم تو رو اندازه ی دخترم دوست دارم باید بهت ثابت می کردم ...پریناز و پرستو مگه کاری کردن ؟ چون دخترم بودین می خواستم یک چیزی به نامتون باشه ..در حالیکه نمی دونستم چی بگم .. همدیگر رو بغل کردیم و تشکر کردم ..نمی دونم چرا هیچ احساس و هیجان خاصی نداشتم ؛؛شاید برای اینکه بارها از شیوا شنیده بودم که می گفت از پدرم خواستم که نصف این خونه رو به نام تو بزنه ..و یا شاید از اینکه شیوا نخواسته بود خونه به نام خودش باشه ..یک فکرای بدی به ذهنم رسید که فورا از سرم بیرونکردم ...من حتی از حرف عمه بیشتر خوشحال شدم که گفت : منم اومدم کارامو بکنم و به زودی کوچ می کنم تهران..فکر کنم تا بعد از عید دیگه همین جا ساکن بشم ..راستی گلنار شنیدم درس می خونی سعی کن زود تر دیپلم بگیری تو رو هم می برم بنیاد؛؛من می تونم فورا تو رو استخدام کنم ؛؛ باید زن موفقی بشی ..گفتم : عمه جون من واقعا می خوام برم دانشگاه و درس بخونم ..با حالت دلسوزانه ای گفت : برو ببینم چیکار می کنی ..ما همه پشتت هستیم ..تنهات نمی زاریم ..وقتی رفتم به آشپزخونه تا ناهار رو آماده کنم دیگه گلنار قبلی نبودم ..نه به خاطر زمین که به نامم شده بود یا شغلی که عمه برای آینده بهم قول داده بود..اونا بهم شخصیت و اعتماد به نفس داده بودن ..حالا می فهمیدم که کار کردن ؛ واقعا جوهرانسانه ..و به آدم ارزش میده ..فهمیدم اگر می خوام دوستم داشته باشن باید وجودم موثر باشه..
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
۲۲ آذر ۱۴۰۲
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوهفتادودو
اونشب آقا زود اومد خونه و کلی خرید کرده بود...طبق معمول با آصف خان و عمه نشستن و از هر دری حرف زدن ..و من چشمان شیوا رو می دیدم که به زور خودشو بیدار نگه می داشت ..
اون به خاطر اینکه تبش بند بیاد مسکن زیاد خورد و خواب آلودشده بود .اما آقا وقتی شیوا مژده ی به نام کردن پونصد متر از اون خونه رو به نام من شنید یک مرتبه اخمهاش رفت توی هم و اوقاتش تلخ شد ..
ولی زود از اتاق به هوای کاری رفت بیرون و کسی متوجه نشد جز من ..دلیلشو نفهمیدم و کنجکاو بودم علتشو بدونم ...روز بعد آصف خان برگشت گرگان و قرار بود راننده ی عمه بیاد و اونو ببره به کاراش برسه ...اما تب شیوا بالا رفته بود و حالش خیلی خوب نبود ..آقا خیلی نگران شده بود و سر کار نرفت؛؛ و وقتی پریناز رو رسوند مدرسه برگشت خونه ....
عمه هم از رفتن منصرف شد و موند که همراه آقا اونو ببرن دکتر ..من و عمه لباسش رو عوض کردیم ..اونقدر بدنش داغ بود که حررات بدنش رو احساس می کردم ...خدا می دونه که چقدر دلم برای شیوا می سوخت ..آقا شیوا رو که حسابی لباس گرم تنش کرده بودیم روی دست بلند کرد و در حالیکه عمه هم نگران و ناراحت دنبالش میرفت به من گفت : گلنار جون اگر راننده ی من اومد بهش بگو همون جا باشه تا من خودم برگردم و بهش بگم چیکار کنه ...اونا رفتن و من با غمی بزرگ توی دلم باید کارای خونه رو می کردم و برای ناهار تدارک می دیدم ...پرستو همینطور حرف می زد و من باید جوابشو می دادم در حالیکه حالا منم دیگه حوصله نداشتم ..که یکی درِ خونه رو محکم کوبید ..پالتوم رو پوشیدم و رفتم درو باز کردم ..در حالیکه فکر می کردم با صادق روبرو میشم ..یک جوون بلند قد و چهار شونه و خوش قیافه دیدم که به نظرم خیلی آشنا اومد ...اما اونو نشناختم ولی فورا گفت : سلام گلنار خانم ..بهش نگاه کردم در حالیکه سعی می کردم به یاد بیارم اون کیه که اینقدر برام آشناست ..مرد جوونی بود با یک ریش و سیبل پر پشت و چشمانی درشت و سیاه ..گفت : منو نشناختی ؟گفتم : به نظرم آشنا میاین ولی نه ؛ به جا نمیارم ..گفت : یونسم ..گفتم : ای وای نه ؛ ..تو اینجا چیکار می کنی ؟ چقدر عوض شدی ؛ گفت : ولی تو اصلا تغییر نکردی ..من راننده ی خانم مینویی هستم ..
گفتم : وا؟ مگه میشه به این زودی اینقدر بزرگ شده باشی ..خندید و گفت : چرا نمیشه خودتم خیلی بزرگ شدی ...گفتم : حالا حالت خوبه ؟آقا سلیمان ؛؛ مادرت چطورن ؟گفت : همه خوبیم ..یادش بخیرهمیشه ذکر خیر شما و شیوا خانم توی خونه ی ما هست ..گفتم : اتفاقا منم همین چند وقت پیش برای یکی از اونجا تعریف می کردم ..راستی کوچیک رو چیکار کردی؟ هنوز هست ؟گفت : آره مگه میشه امانتی تو رو نگه نداشته باشم ...گفتم : اونسال به منم خیلی خوش گذشت ..همه فکر می کنن زمان سختی برام بود ولی اینطوری نیست من خیلی حالم خوب بود ..هم تجربه پیدا کردم هم معنای زندگی واقعی رو اونجا حس کردم ..خیلی خوب به هر حال از دیدنت خوشحال شدم به آقا سلیمان و مادرت هم سلام منو برسون ..عمه گفتن همین جا باش تا برگردن بهت بگن باید چیکار کنی ..پا پایی کرد و گفت : باشه پس من توی ماشین نشستم بگین زود تر بیان ..گفتم : آهان ببخشید عمه الان خونه نیستن شیوا خانم یکم حال ندار بود بردنش دکتر ..خنده ای کرد و به من خیره شد ..گفتم : به چی نگاه می کنی ..برو دیگه ..گفت : تو اصلا فرقی نکردی ...و همینطور که میرفت به طرف ماشین چند بار سرشو با خنده تکون داد ...درو بستم و زیر لب گفتم : بچه پر رو ؛ ..یکساعتی گذشت ؛ هوا سرد بود خب من دلم طاقت نمیاورد یونس واقعا به من و شیوا توی اون مدت کمک زیادی کرده بود و حالا درست نمیدونستم بی خیالش بشم ..این بود که یک سینی کوچک بر داشتم یک چای لیوانی و چند تا شیرینی گذاشتم توش و بردم دم در ..با صدای جیر جیر در توجه اش به من جلب شد و فورا پیاده شد و گفت : چرا زحمت کشیدی ..و اومد جلو و سینی رو گرفت ..و گفت : هنوز همون طور مهربونی !!گفتم : توام هنوز همون طور پر رویی ..و با هم خندیدیم ..گفت : بچگی بود دیگه ..منم دهاتی؛؛ مثل شما شهری ها بلد نبودم حرف بزنم ..گفتم : برو چایت سرد نشه ..بعدا میام سینی رو می گیرم ..ببخشید پرستو تنهاست باید برم ...و درو بستم ..ساعت از یک و نیم گذشته بود پرینار هم برگشته بود خونه و چون جای مادرشو خالی دید حسابی اوقاتش تلخ شده بود ..در حالیکه خودم اصلا دل و دماغ نداشتم ؛ سعی می کردم اون دوتا بچه رو خوشحال نگه دارم ..ناهار بچه ها رو که دادم هر دوشون رو زیر کرسی خوابوندم ..که تلفن زنگ زد از ترس اینکه اونا بیدار نشن فورا گوشی رو بر داشتم ؛؛آقا گفت : گلنار جون زنگ زدم که دلواپس نشی شیوا رو بستری کردم باید چند روزی بیمارستان بخوابه ..
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
۲۲ آذر ۱۴۰۲
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوهفتادوسه
بغضم گرفت و پرسیدم : یعنی اینقدر حالش بده ؟گفت : خوب تو می دونی که زمستون بهش نمی سازه ..اون خونه هم قدیمیه رطوبت داره باید از اونجا بلند بشیم یک خونه ی نو ساز بگیرم ..شما ها ناهار بخورین ..به راننده ی عمه خانم غذا بده از گرگان اومده جایی رو نداره بره بهش بگو توی ماشین بمونه تا من بیام ..یک وقت کسی رو توی خونه راه ندی ؛عمه خانم امشب پیش شیوا می مونن ...نه ؛؛ ببین گلنار ؛ نمی خواد بهش غذا بدی ؛ بهش بگو بره امشب یک جا بخوابه و صبح زود بیاد ..درِ خونه رو باز نزاری ..برو توی کوچه باهاش حرف بزن ..زیاد نمون زود بگو و برگرد ...گفتم : خاطرتون جمع باشه آقا حواسم هست ...وقتی گوشی رو قطع کردم بالافاصله رفتم که به یونس بگم بره ..ولی بازم دلم نیومد و یک بشقاب غذا کشیدم و براش بردم ...سینی غذا رو دادم و اون یکی رو گرفتم و گفتم : وقتی غذاتو خوردی برو یک مسافر خونه و صبح بیا ..گفت : زیاد جایی رو بلد نیستم تو بلدی ؟ اینجا رو هم با هزار مکافات پیدا کردم ..گفتم : منم درست نمی دونم ولی چند بار که رفتم طرفای استانبول مسافر خونه دیدم ..برو از یکی بپرس دیگه ..چاره نیست ..و خودم برگشتم و رفتم زیر کرسی و کنار پرستو دراز کشیدم ..از اینکه شیوا توی بیمارستان بستری شده بود خیالم راحت تر بود و فکر می کردم اونجا دکترا بهش خوب میرسن ..داشتم فکر می کردم یونس چطوری راننده ی عمه شده ؟ و چرا به من نگفته بود ..بعد یاد امیر حسام افتادم یک هفته ای بود که ندیده بودمش ..و ازش خبر نداشتم ..یعنی اون می دونه که حال شیوا بد شده ؟چشمم گرم شد و خوابم برد ..و توی همین حالت احساس کردم یکی داره در می زنه ولی فقط شنیدم و دوباره خوابم برد ...هوا داشت تاریک میشد که بیدار شدم ..رفتم ببینم یونس چیکار کرده ..دیدم سینی رو گذاشته پشت درو رفته ...سر شب آقا اومد خونه و اونقدر خسته بود که فورا شام خورد و خوابید ..و صبح زود هم پریناز رو بر داشت و برد مدرسه موقع رفتن به من گفت : من میرم که عمه خانم رو بیارم و خودم پیش شیوا می مونم ..امشب میگم امیر حسام و عزیز بیان پیش شما ها بمونن ..ممکنه ظهر وقتی پریناز رو میارن اونا هم بیان ..احتیاطا ناهار درست کن ؛ توام درو روی کسی باز نکن با راننده ی عمه هم از همون پشت در حرف بزن ...تا عزیز برسه ..گفتم : یک خواهش دارم آقا حالا که عزیز میاد و بچه ها تنها نیستن بزارین امشب من پیش شیوا جون بمونم ..گفت : نه بچه ها با تو راحت ترن ..درس و مشق پریناز می مونه ..شاید فردا مرخص شد و آوردیمش خونه ..الان دیگه تب نداره ..غم عالم اومد به دلم ..هم اینکه دلم برای شیوا تنگ شده بود و هم نمی خواستم با عزیز سر و کله بزنم ..آقا جلوتر رفت و من شال گردن و کلاه پریناز رو مرتب کردم که سرما نخوره و تا پایین پله ها بردمش شنیدم که آقا می گفت : پشت سر من بیا بیمارستان خانم مینویی رو سوار کن و متوجه شدم که یونس اومده ..و یکساعت بعد عمه اومد ..در حالیکه دلواپسی از صورتم پیدا بود پرسیدم : تو رو خدا بهم بگین حال شیوا جون چطوره ؟ دکتر چی گفت ؟عمه همینطور که وسایلشو جمع می کرد گفت : والله منم نمی دونم وقتی بردیمش بیمارستان تبش از چهل بالا تر بود منم خیلی براش نگرانم ..دلم می خواست پیشش میومدم ولی خاطرم جمعه که یک دختری مثل تو داره ..من شیوا رو دست تو می سپرم ..شاید هفته دیگه اومدم و دو؛سه روزی پیشش موندم ...منم اونقدر توی بنیاد سرِ خودمو شلوغ کردم که نمی تونم به این بچه برسم ..گفتم : نمی دونم چرا اینقدر شیوا جون مریض میشه به خدا هم من و هم آقا همیشه مراقبشیم ..گفت : به اینا نیست ..همه ی دنیا جمع بشن نمی تونن آدم غصه خور رو نجات بدن شیوا خودشو باخته ..روزگار بی رحمه و جز خود آدم هیچکس نمی تونه به داد آدم برسه ..تو برو خودتو یک گوشه بنداز اگر مریض نشدی ؟اگر درد هات هر روز بیشتر نشد ؟تو زندگی باید تا آخرین نفس امید داشته باشی و خودتو نگه داری در واقع شیوا کاری نداره جز اینکه بشنیه برای خودش غصه بخوره..و آه و ناله کنه ..همه چیز این زندگی رو گذاشته به عهده ی تو ؛؛ و عزت الله هم که نازشو می کشه ..منم بودم سل استخوون که هیچی سرطان می گرفتم ..دیشب باهاش کلی حرف زدم ..من با این سن و سالم از صبح تا شب کار می کنم .. مطالعه می کنم ..میرم توی اجتماع ببینم چه کاری ازم بر میاد برای دیگران انجام بدم ..اصلا فرصت نمی کنم به خودم فکر کنم ..آب که یک جا بمونه می گنده ..شیوا مغزشو ؛ وجودشو ؛ افکارشو داده دست غصه ها ..این حرفا چیه؟ صورتم زخم شده ..خوب بشه؛؛بهش گفتم می برمت خارج میدم عمل کنن ببینم تو خوب میشی ؟ من می دونم که نمیشه ؛؛شیوا باید فکرشو عوض می کرد که نکرد .وقتی دختر جوونی بود مدام از داداشم گله داشت ..
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
۲۲ آذر ۱۴۰۲
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوهفتادوچهار
راضی نبود هر وقت بهش میرسیدم داشت گریه می کرد ...بعد برای مادرش گریه کرد و بعدم برای اینکه باباش زن گرفته ...و همینطور ادامه داد هیچوقت خودشو پیدا نکرد ..گفتم : آخه گیر عزیز افتاد ...
گفت : نه جانم عزیز کیه ؟ ..شیوا بهش میدون داد ..عزیز یک زنِ عادی با باور های خودشه ..اگر این جربزه داشت می تونست حتی اختیار اونم دستش بگیره ..شنیدم تو جلوش در اومدی ..من بهت قول میدم دیگه با تو دست براه و پا براه راه میاد ..حساب کار دستش اومده می دونه که با کی طرفه ..شیوا نشسته گریه می کنه ..عزیز این کارو کرد ؛عزیز اون کارو کرد ..بهش میگم تو برای خودت چیکار کردی ؟ ...جواب نداره بده؛؛چون هیچ کاری نکرده .. زن ها خیاطی می کنن هزار تا هنر دارن از صبح تا شب کار می کنن ..مشکل شیوا زخم صورتش یا مریضیش یا عزت الله و یا عزیز نیست ..مشکلش اینه که یک جا مونده و گندیده ..گلنار اینا رو میگم توام بدونی ..فکر می کنی من آدم خوشبختیم یا نه ؟ بگو؛؛ ..گفتم : نمی دونم فکر می کنم شما خوشبخت باشین ..گفت: آره هستم ..چون وجود دارم ..چون خودمو دوست دارم ..وگرنه منم می تونستم بشینم تمام عمر غصه بخورم چرا بچه دار نشدم ..چرا قدم اینقدر کوتاهه ...یک چیزی بهت میگم می خوام پیش خودت بمونه ....عمه اینو گفت و ساکشو گذاشت دم در و یک نفس عمیق کشید و نشست روی صندلی و تکیه داد ؛؛یکم رفت توی فکر مثل اینکه مردد شده بود حرفشو بزنه ..و بعد از یک سکوت طولانی گفت : گلنار اینو بهت میگم برای اینکه از این به بعد بدونی با شیوا چیکار کنی ..ولی نمی خوام به کسی بگی ..تا حالا پیش خودمم اعتراف نکردم ؛ نمی خوام به گوش کسی برسه ..گفتم : چشم خاطرتون جمع باشه ..گفت : ...این دیگه دست توست؛ که شیوا از این حالت در بیاد ... اینقدر لی لی به لالاش نزار ..اون حق نداره با زندگی خودش اینطوری رفتار کنه ...توام نا خود اگاه داری بهش کمک می کنی ..گفتم : چشم هر کاری شما بگین انجام میدم ...گفت : من بچه دار نشدم ..حسین خیلی دلش بچه می خواست ..ولی من اصلا به روی خودم نمیاوردم ..بعد فهمیدم رفته زن گرفته بازم به روی خودم نیاوردم ...ناراحت شدم ولی خودمو نباختم ..بهش حق دادم الان دوتا بچه داره ؛؛فکر می کنم بزرگ شدن ولی هنوز نمی دونه که من می دونم ...برای همین حرمتم رو نگه می داره ..خوب زندگی دیگه؛؛ نمیشه همه چیز بر وقف مراد آدم باشه..نمیگم از این موضوع ناراحت نیستم ولی اونقدر برای خودم ارزش قائلم که به خاطر حسین خان و هیچ بنی بشر دیگه زندگیم رو تباه نکنم ...حالا یک چیزی بهت بگم ..تو منو یاد خودم میندازی برای همین دوستت دارم و بهت احترام میزارم ..شیوا باید فکرشو عوض کنه ..به جای اینکه از تو یاد بگیره زندگی کردن و بار همه چیز رو انداخت گردن تو و یک گوشه افتاد ..و روز به روز بدتر شد ..اگر بر فرض آدم ها دلشون برامون بسوزه ,, روزگار نمی سوزه خیلی بی رحم تر از اونیه که می تونی تصور کنی ..سعدی میگه برو شیر درنده باش ای دغل
مینداز خود رو چون روباه شل
فهمیدی چی میگم ؟
گفتم : بله فهمیدم ..عمه یک ضرب از جاش بلند شد و ساکشو بر داشت و گفت : خوب من دیگه باید برم بنیاد خیلی کار دارم شب هم باید گرگان باشم ..
اما زود بر می گرم شیوا باید از این حال در بیاد ..راه نجانش همینه ...
تا دم در بدرقه اش کرد ..
یک مرتبه چشمم افتاد به یونس و گفتم : عمه جون ؟ چی شد که یونس رو راننده ی خودتون کردین ؟گفت : پسر خوبیه ..سلیمان ازم خواست ..می خوام زیر بال و پرشو بگیرم به یک جایی برسه ..فعلا همه جا با منه ..تا ببینم چی میشه ...
عمه که رفت من تند و تند با اشتیاق دیدن امیر حسام خونه رو جمع کردم و غذا پختم ..
لباس قشنگی پوشیدم و موهامو خیلی مرتب بافتم ..چند تا گلوله خاکه ذغال توی حیاط روشن کردم تا گداخته بشه و بزارم زیر کرسی و مدام به ساعت نگاه می کردم ..دلم شور می زد که یک وقت امیر حسام کاری نکنه که عزیز متوجه ی چیزی بشه ؛؛ یاد حرفای عمه افتادم و بعد یاد شبِ عروسی فرح ؛؛عزیز اونشب با من بر خورد بدی نکرد در حالیکه فکر می کردم آدم کینه ای باشه طوری رفتار کرد که انگار اتفاقی نیفتاده ..شایدم عمه راست گفته باشه و دیگه عزیز سر بسر من نمی زاره ..یک مرتبه دونه های برف رو دیدم که داره یکی ؛یکی میاد پایین آهسته و آروم توی هوا چرخ می زدن و با اکراه روی زمین می نشستن ..دستم رو گرفتم زیر اون دونه ها که تازه شروع به باریدن کرده بودن ..چقدر جای شیوا خالی بود من هر وقت این کارو می کردم اونم با من همراه میشد ..آخ که چقدر دلم براش تنگ شده بود .انگار توی این دنیا فقط اونو داشتم ..یاد مادرم افتادم و مهربونی هاش ..یعنی من دختر بی وفایی بودم ؟که تازگی ها کمتر بهش فکر می کردم ؛؛ آیا خواهر بدی هستم که بزرگ شدن برادرام رو ندیدم ..
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
۲۲ آذر ۱۴۰۲
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوهفتادوپنج
نمی دونستم اسم کارم چیه ..فداکاری یا بی وفایی ؟ به هر حال دفعه ی آخری که رفتم پیش اونا احساس کردم همشون به این وضعیت عادت کردن که گهگاهی منو ببینن ..
گلوله های خاکه ذغال سرخ شده بود ..بر داشتم که ببرم بزارم زیر کرسی ؛؛ باز دلم هوای شیوا رو کرد و جای خالی اون به قلبم فشار آورد و زیر لب گفتم : چقدر دلم می خواست الان اینجا بود و از دیدن این گلوله های سرخ شده خوشحال میشد ..به محض اینکه یک طرف کرسی رو کنار زدم صدای یک ماشین رو شنیدم که نگه داشت حدس زدم که امیر حسام باشه ..با عجله کارمو انجام دادم و به پرستو گفتم : دنبالم نیا من برم پریناز و عزیز و عمو رو بیارم باشه قربونت برم ؟ ...پریناز پشت در بود که تا بازش کردم پرید بغلم و پرسید مامانم اومده ؟گفتم : فدات بشم ؛ هنوز نه ولی به زودی میاد .. خسته نباشی عزیز دلم ..ما باید دعا کنیم زود تر خوب بشه ..عزیز یک ساک دستش بود فورا گرفتم و گفتم : سلام عزیز خوش اومدین بفرمایید ..
و به بیرون نگاه کردم ..امیر حسام نبود و اونا رو راننده رسونده بود ...خوب منم که جرات پرسیدن نداشتم ..و این دیگه خیلی بد شد که من با عزیز تنها موندم ..همینطور که به زور یک لبخند روی لبم بود زیر لب گفتم: خدا به خیر کنه اگر عزیز حمله کنه هیچکس نیست به دادش برسه من که از پس خودم بر میام ...عزیز همینطور که راه افتاد طرف پله ها گفت : سلام ..از عزت الله و شیوا خبر داری ؟ امروز اصلا به من زنگ نزده ...گفتم : به منم زنگ نزدن ..خبر ندارم ولی صبح عمه اومدن و گفتن که دیگه تب نداره ...گفت : خدا رو شکر ..عزیز فورا ساکشو برد اون اتاق پشتی و گذاشت و پالتوش در آورد و اومد و نشست زیر کرسی ..منم دوتا چای ریختم و گذاشتم روی کرسی و نشستم ..گفت : من قبل از ناهار چای نمی خورم یادت نیست ؟گفتم : فکر کردم بیرون سرده شاید بهتون بچسبه تازه دم کردم و بد نیست یکی بخورین ..گفت : باشه امروز مهمون تو هستیم ...چایی بخوریم ببینیم چی میشه ..خدا کنه دلم درد نگیره ..کیف پریناز رو بر داشتم و گفتم : ببینم دیکته چند شدی ؟کیف رو از دستم کشید و گفت : گلنار جونم نبین ..گفتم : چشم باشه؛ باشه ..قربونت برم هر وقت دوست داشتی نشونم بده ..حالا کیفت رو ببر و بزار اون اتاق بیا به من کمک کن سفره رو پهن کنیم .عزیز گفت : صبر کنیم امیر حسام هم بیاد ..
دانشگاه بود راننده میره دنبالش و ماشین رو میده به اون و میاد ..شماها که گرسنه نیستین ؟ ..گفتم من که نه ولی غذای بچه ها رو میدم ..باید یکساعتی بخوابن ...به بیرون نگاه کردم برف تند شده بود و با تیکه های بزرگ می نشست روی زمین ...آروم گفتم : خدا کنه امیر به مشکل بر نخوره ...ناهار بچه ها رو دادم و پرستو رو ..که هنوز عادت داشت یا روی پام می خوابید یا توی بغلم گذاشتم روی پام و پریناز رو نواز ش می کردم و قصه می گفتم تا بخوابه ..عجیب بود که عزیز فقط نگاه می کرد و حرفی نمی زد ...بعد رفتم زیر برنج رو کم کردم تا ته نگیره و برگشتم ..عزیز گفت : به نظرت تو بچه ها رو لوس بار نمیاری ؟پرستو خرس گنده شده هنوز روی پات می زاری ..گفتم : بچه ی سه ساله کجاش خرس گنده اس ؟ مادرشون نیست نمی خوام احساس دلتنگی کنن ..گفت : پریناز حتما نمره ی کمی گرفته که نشون نداد ..من بودم گوشش رو می تابوندم ..حالا بیا اینجا باهات کار دارم ..اما من نمی خواستم با اون هم کلام بشم می ترسیدم نتونم جلوی دهنم رو بگیرم گفتم : ببخشید ساعت دو نیم شد امیرحسام نیومد ..شما گرسنه نیستین ؟ می خوای یک چیزی بیارم ته بندی کنین ؟گفت : نه ؛ حتما تو خودت گشنه شدی ؛؛
گفتم : منم گرسنه نیستم از کنار غذای بچه ها چند قاشق خوردم ..گفت : بشین دیگه ..میگم کارت دارم ..با اکراه نشستم و زیر لب گفتم خدایا امیر رو برسون ...حس بدی داشتم و نمی دونستم اون باز برای من چه نقشه ای کشیده ..با مهربونی گفت : گلنار جون فکر نکن من قدر زحمت های تو رو نمی دونم ..تو بهترین کلفتی هستی که ما تا حالا داشتیم ..حالا بخت با تو یار شده و یک نفر پیدا شده که اگر زنش بشی واسه خودت دَبدبه و کبکبه ای پیدا می کنی ..اصلا برای خودت خانمی میشی ؛؛ ..اون خواستگارای که برات فرستاده بودم خیلی از تو خوششون اومده ..باباش توی بازار دو دهنه طلا فروشی داره ..که بعد از اون میرسه به پسره دیگه میشی آقای خودت و خانم خودت ..نمی خواد از صبح تا شب کار کنی و زحمت بکشی تازه می تونی کلفت هم برای خودت بیاری ...نمی دونم چرا هر وقت به عزت الله میگم دعوا راه میندازه ..تازگی که جرات نمی کنم باهاش حرف بزنم ..شیوا هم که حال و روزش معلومه پس خودت عاقل باش و قبول کن ..لازم نیست به کسی بگی به خودم بگو بلدم جفت و جورش کنم که توام این وسط خجالت نکشی ...هان؟ چی میگی ؟
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
۲۲ آذر ۱۴۰۲
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوهفتادوشش
حرف بزن دیگه ؛سرم پایین بود و فکر می کردم باید حرفایی که بهش می زدم حساب شده باشه تا شاید دست از سر من بر داره ..
گفتم : عزیز شما بزرگتر ما هستین و می فهمین من چی میگم و حتما هم خوشبختی منو می خواین ..اما من واقعا می خوام درس بخونم و برم دانشگاه زن کسی نمی خوام باشم ..نه طلا فروش و نه کس دیگه ..من الانم خانم خودمو و آقای خودم هستم ..ولی قول میدم اگر بخوام ازدواج کنم اول به شما بگم تا صلاح منو در نظر بگیرین ..
ولی حالا نه ..اجازه بدین درس بخونم من اصلا فکر عروسی و شوهر نیستم ..امروزم ساعت سه کلاس دارم ..برای همین آقا از شما خواست زحمت بکشین بیاین پیش بچه ها با اجازه من دیگه میرم ..وقتی برگشتم شام درست می کنم شما استراحت کنین ...گفت : تو هر روز میری کلاس ؟گفتم : بله عزیز ..دو سه روزه نتونستم برم ..گفت : برای همین عزت الله خان به ما گفت بیایم اینجا ؟گفتم : بله عزیز آقا نگران درس منه ...
با اینکه برف تقریبا ده سانتی نشسته بود و هنوز بشدت می بارید مثل برق و باد آماده شدم و از خونه زدم بیرون ..گوشم داغ شده بود ..و هر بار که عزیز با من این رفتار رو می کرد احساس می کردم هرگز منو و امیر حسام نمی تونیم بهم برسیم و این برای من خیلی دردناک بود ..اونقدر که سوز برف رو حس نمی کردم و با قدم های بلند و تند از کوچه باغ هایی که به خاطر سرما هیچ کس رفت و آمد نمی کرد رد میشدم تا خودمو برسونم به کلاس ..وقتی رسیدم فقط چند نفر اومده بودن و کلاس تشکیل نشد ..از یک نفر درس هایی رو غایب بودم پرس و جو کردم تا آماده بشم ..اما پام کشیده نمیشد برم خونه ..حتی دلم خواست خودمو برسونم به بیمارستان و از آقا بخوام پیش شیوا بمونم ..
اما از حرف و سخن های بعدی ترسیدم ...همون جا توی کلاس تنهایی نشستم و درس خوندم ..تا ساعت هفت ..
وقتی پامو از در بیرون گذاشتم امیر رو دیدم که توی سرما یقه ی کتشو کشیده بود بالا و دستهاش توی جیبش بود و موهای سرش پر از برف؛ منتظرم بود و با دیدن من با سرعت اومد به طرفم..با همه ی ذوقی که برای دیدنش داشتم هر بار که می خواستم احساسم رو نشون بدم عزیز رو بین خودمون می دیدم ..اومد جلو و بدون اینکه حرفی بزنیم .. نگاهمون در هم تلاقی کرد ..که این نگاه عمیق و پر معنا نه از سر هوس بود و نه زود گذر...کتاب هامو روی سینه گرفته بودم ..آستین پالتوی من گرفت تا با هم از خیابون رد بشیم ..قلبم بیقراری می کرد و دیگه نه سرما رو حس می کردم و نه عزیز رو می دیدم ..
درِ ماشین رو باز کرد و سوار شدم ..نشست پشت فرمون و گفت :الان بخاری رو زیاد می کنم گرم بشی ..ولی به نظرم تو خوب نیستی ؛؛گفتم : غیب گو شدی ؟گفت : باز عزیز حرفی بهت زده ؟گفتم : وای راستی عزیز ...تو اومدی دنبالم نگفت نرو ؟گفت : اولا خودش گفت برو بیارش چون داداش سفارش کرده ؛؛دوم اینکه اگرم نمی گفت میومدم ..آخه تو چرا توی این هوا اومدی کلاس هیچکس نیومده بود تو تنهایی اینجا چیکار می کردی ؟ هان ..حدس می زنم از دست عزیز فرار کردی ..گفتم : راستش آره برام خواستگار پیدا کرده و اصرار داره زنش بشم ..ولی من بهش گفتم می خوام درس بخونم ..بعدم عمه گفته می خواد منو ببره بنیاد استخدامم کنه ..می خواد باهاش همکاری کنم ..با تندی گفت : تو چی داری میگی ؟ حق نداری بری اونجا ؛؛ یک مشت دزد و مال مردم خور ...به اسم بنیاد بودجه ی مملکت رو می خورن ..گفتم : تو چی داری میگی ؟من نمی فهمم ..چه ربطی داره ؟..گفت :هر جایی که مربوط بشه به رژیم شاه نمی خوام تو کار کنی .. به زودی می فهمی ..خودم روشنت می کنم .گفتم : امیر منو نترسون ..تو که نمی خوای خدای نکرده پشت سر شاه بد بگی ..به خدا خطرناکه ..خندید و گفت : خطر ناک این رژیم دیکتاتوریه .. که مثل زالو دارن خونِ این مردم رو توی شیشه می کنن ..گفتم : امیر بسه دیگه ..می خوای سر خودتو به باد بدی ؟ تو داری چیکار می کنی ؟ قرار بود درس بخونی نه اینکه ...وسط حرفم پرید و . گفت : من تازه داره چشم و گوشم باز میشه ..آخه این مردم مظلوم تا کی باید زیر بار ظلم و ستم باشن ؟گفتم : ای بابا چه ظلمی دست بر دار امیر من نمی خوام تو از این کارا بکنی ..تو رو خدا آروم درس بخون و تمومش کن ..شاید به حرفت گوش دادم و باهم از این شهر رفتیم ..آهی کشید و گفت : یک روز باید تو رو هم در جریان بزارم حالا برات زوده ولی می دونم با طرز تفکری که تو داری می فهمی حزب ما چی میگه ..گفتم : حزب ما ؟ وای امیر ...نه ..خواهش می کنم من دارم می ترسم ..خندید و گفت : تو و ترس ؟ اتفاقا تو به درد مبارزه می خوری ..من که آدم معمولی هستم ولی تو شجاعی , اعتماد به نفس داری و دنبال عدالتی ...عدالتی که سالهاست توی این مملکت گم شده ...گفتم : من دنبال حقیقتم ..ولی از این کارا بدم میاد ..
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
۲۲ آذر ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب محوِ انتظارِ تو بودم، دمید صبح
گشتم به یادِ روی تو قربانِ آفتاب!
#بیدل
#صبح_بخیر🌸
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
۲۳ آذر ۱۴۰۲
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوهفتادوهغت
تو از کجا می دونی اینایی که تو دنبالشون افتادی دروغ نمی گن ..من خودم دیدم توی تلویزیون که چقدر دارن برای این مردم زحمت می کشن ..گفت : اون حرفا رو باور نکن برای مردم عامی میگن که سوارشون بشن ..با لحنی التماس آمیز گفتم : امیر ؟گفت : جان دلم ..گفتم : به خاطر من دنبال این کارا نرو ..بزار مثل مردم عامی زندگی خودمون رو بکنیم ....در خونه نگه داشت و برگشت طرف من و با عشقی که به من داشت نگاهم کرد و گفت : اصلا ولش کن ..چشم .. من اومده بودم به امید اینکه یک دل سیر در مورد خودمون حرف بزنم ..بهت بگم چقدر دوستت دارم و همش به تو فکر می کنم ..ولی نذاشتی که ...ببین حرف ما به کجا کشید ...گفتم : بهم قول بده دست از این کارا بر می داری ..گفت : پیاده شو الان عزیز شک می کنه ..گفتم که چشم ..اما از چشمی که اون گفت خوب معلوم میشد که فقط برای تموم کردن بحث به زبون آورده ...و اینم شد یک دلشوره دیگه برای من ..مدام حواس خودمو پرت می کردم که بهش فکر نکنم ...آقا روز بعد شیوا رو که حالش بهتر شده بود از بیمارستان آورد خونه و ظهر دوباره امیر حسام اومد و بعد از ظهر عزیز رو برد ..و موقع رفتن یواشکی در فرصتی به من گفت : عزیز رو می برم تا تو رو اذیت نکنه..آقا توی همون سرما دنبال خونه گشت و توی خیابون شمرون یک خونه پیدا کرد و خرید ..
دوازده روز بعد ما به اون خونه اسباب کشی کردیم ...عزیز و فرح وشوهرش محمد که حالا آبی زیر پوستش رفته بود و شوکت خانم و محمود آقا همه اومدن کمک ...آقا از روز قبل یک اتاق رو فرش کرد و بخاری گذاشت و شیوا و بچه ها و عزیز رو اول از همه برد ..و من و شوکت و محمود آقا وسایل رو جمع کردیم و بار کامیون زدیم ...و امیر خرده ریز ها و شکستی ها رو با ماشینش می برد و بر گشت...و بالاخر تموم شد ؛؛من و امیر حسام آخرین نفری بودیم که درا رو قفل کردیم و از اون خونه بیرون رفتم..پانزدهم بهمن و اوج سرمای زمستون انگار زمین و زمان یخ بسته بود .و خوب اسباب کشی توی این وضعیت کار آسونی نبود..دیگه توی خونه نه بخاری بود و نه میشد درها رو بست ..این بود که تمام روز ما توی سرما بودیم و در حالیکه دستهامون یخ زده بود کار می کردیم ..با این حال دل کندن از اون خونه برام خیلی سخت بود ..من عشق رو اونجا شناختم .. وخاطرات قشنگی برام شکل گرفته بود..که از من گلناری سخت کوش و هوشیار ساخته بود..هنوز از در بیرون نرفته بودم ولی حس می کردم دلم برای این خونه تنگ میشه ...
برای همین در حالیکه دوتا شعمدون های شیوا دستم بود مدتی توی حیاط ایستادم و به اون باغ و ساختمون قدیمی نگاه کردم.. ،
به نظرم اومد از رفتن ما افسرده شده , سکوت و سرما بدنم رو به لرز انداخت و بغض کردم..آهی کشیدم و با افسوس از درِ حیاط بیرون رفتم و آهسته زیر لب گفتم : یک روز برمی گردم..وقتی نشستم توی ماشینِ امیر؛ شروع کردم به لرزیدن...فورا بخاری رو زیاد کرد ..کتشو انداخت روی من ..ولی من بازم می لرزیدم..اونقدر از صبح سرما خورده بودم که بدنم داشت یخ می زد ..ماشین پر از خرد و پرت های آخرین باقی مونده های خونه بود و دوتا شمعدون های سر عقد شیوا هم که دستم گرفته بودم تا صدمه ای نبینه .. دیگه ساعتازدوگذشته بود ..امیر گفت : الان بهترین موقع اس که بریم و یک دور بزنیم هیچکس نمی دونه ما کجاییم ..همینطور که دندون هام بهم می خورد گفتم : با اینا ؟پیاده شد و روی اثاثیه یک جا باز کرد و گفت بده به من قول میدم سالم برسونم ...و راه افتاد و گفت : گلنار کاش همین الان با هم فرار می کردم ...گفتم:حتما ,, دیگه چی ؟خندید و گفت:می خوام تو رو بدزدم و ببرم یک جایی..آماده باش ..اونقدر سردم بود که حرفشو جدی نگرفتم ...اما اون واقعا منو برد به یک رستوان خیلی شیک و جلوش نگه داشت..گفتم: امیر خواهش می کنم ...من با این لباس ؟ اصلا نمیشه .. نمیام ..اولا سردمه دوما اگر ازم بپرسن کجا بودی نمی تونم به شیوا جون دروغ بگم ..صورت خوشی نداره بریم خونه امیر ..منتظرما میشن ..گفت:می خوام خوشحالت کنم ..گفتم : تو اگر می خوای من راضی باشم ..و دلم برات شور نزنه اون حرفایی رو که اون روز زدی رو فراموش کن ..و خیال منم راحت ..گفت:تو نمی دونی دانشگاه علوم سیاسی جای همین حرفاست ...ما جوون ها برای کشورمون یک زندگی ایده آل می خوایم و برای رسیدن به اون و این مساوات بین همه ی مردم باید تلاش کنیم ..باید فقر از بین بره ..وگرنه همیشه همینطورمیمونه ...گفتم:تو فقر کجا دیدی ؟ فقط داری شعار میدی .. تو چه می دونی یک آدم فقیر چی میکشه ؟ من دوست ندارم تو طوطی وار دنبال کسانی راه بیفتی که خودتم نمی دونی مقصدشون کجاست ...و در حالیکه دوتا شمدون دستم بود قدم گذاشتم توی حیاط اون خونه زیاد بزرگ نبود و با اینکه برف همه جا رو سفید کرده بود معلوم میشد که باغچه بندی مرتبی داره ..
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
۲۳ آذر ۱۴۰۲
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوهفتادوهشت
کنار حیاط سمت راست در ورودی یک تاب راحتی با سایه بون خود نمایی می کرد ..
از کنار باغچه رد شدم ..ساختمون بزرگ و مدرنی که با دو پله ی کوتاه از سطح زمین و یک ایوون باریک سر تا سری و چهار تا ستون کنده کاری شده منو به وجد آورد ..این خونه خیلی بهتر از اونی بود که فکر می کردم ..یک پذیرایی بزرگ و آینه کاری شده و پنج تا اتاق خواب بزرگ با کمد های جا دار و یک آشپزخونه ی بزرگ و شیک ..و من برای اولین بار بود که شوفاژمی دیدم و اون خونه احتیاجی به بخاری و کرسی نداشت ...آقا فورا اومد توی ایوون و با اعتراض گفت : کجایین چرا دیر کردین ؟گفتم : برای اینکه بقیه ی وسایل رو جمع کردیم و درا رو قفل زدیم ..گفت : تو سرما می خوری دختر بیا تو که شیوا منو کشت ..هوا خیلی سرده؛؛ سرما که نخوردی ؛؛هان ؟ بیا زود باش گرم بشی ..شیوا از بس نگرانت بود سر درد شد ...حس خوبی از اینکه اونا دوستم داشتن بهم دست داد ..تا وارد شدم شیوا اومد جلو و با حالتی که نشون می داد نگرانم شده گفت : بمیرم الهی حتما سرما خوردی ؟شوکت خانم می گفت خیلی سرد بود .. من نباید تو رو اونجا ول می کردم ...شوکت خانم گفت : شیوا خانم این دختر خستگی سرش نمیشه عزیز گفت : برای اینکه از بچگی عادت داره اینا توی یک اتاق زندگی می کنن .....هیچ کدوم به روی خودمون نیاوردیم ..شیوا منو به زور برد کنار یکی از شوفاژ ها و گفت بشین تکیه بده به این تا گرم بشی ..فرح در حالیکه می خندید گفت : ای بابا اینقدر لوسش نکنین ..داره حسودیم میشه ...و اون روز شوکت و فرح سفره رو پهن کردن و دور هم نشستیم ..و ناهار خوردیم ..یک خانواده ..حس می کردم شیوا حالش بهتره ..با اینکه درست نمی تونست راه بره و خیلی لاغر شده بود انگار اون خونه بهش انرژی داده بود ...محمود شوهر فرح هم یکم آب زیر پوستش رفته بود و به نظر پسر بدی نمی اومد و از دل جون برای اینکه دل همه رو بدست بیاره کار می کرد و عزت الله خان تا می تونست بهش زور می گفت ...و در مقابل هر دستور اون محمد فورا با یک چشم گفتن انجامش می داد .بعد از ناهار همه با هم کار می کردن تا اثاث رو جابجا کنن ..خونه ای گرم و نرم ..شیک و تمیز ..منو سر ذوق آورده بود و دلم می خواست زود تر همه چیز رو جابجا کنم ...که شیوا صدام کرد و گفت : گلنار بیا اینجا ..یک بسته ی بزرگ دستم بود گذاشتم زمین و رفتم ..آقا هم اومد کنار ما جلوی در یک اتاق ..شیوا گفت : اینجا خوبه ؟گفتم : عالی شیوا جون فکر نمی کنم توی این خونه شما دیگه سرما بخوری کاش زود تر به حرف آقا گوش داده بودیم ...آقا گفت : گلنار خانم منظورش اینه که این اتاق رو دوست داری ؟اینجا مال توست از این به بعد می تونی راحت توی اتاق خودت باشی و درس بخونی ..از شدت خوشحالی گریه ام گرفت گفتم : اتاق من ؟ راست میگین ؟شیوا گفت : اره عزیزم اتاق تو دیگه بزرگ شدی و برای خودت خانمی ؛؛ باید اتاق داشته باشی چقدر توی اون خونه تو اذیت شدی و زحمت کشیدی ..زبونم بند اومده بود و نمی دونستم چی بگم ...این برای من یعنی رسیدن به یکی از رویا هام .. تنها کاری که تونستم انجام بدم این بود که نگاه تشکر آمیزی به آقا کردم و اونم با یک لبخند جوابم رو داد و در حالیکه توی چشمم اشک جمع شده بود به شیوا گفتم : ممنونم ..خیلی ممنون ..این اتاق خیلی خوبه ..گفت : حالا می تونی هر چی دلت می خواد برای اتاقت بخری دلم می خواد خیلی قشنگ درستش کنی ..پریناز گفت : گلنار جونم منم با تو توی این اتاق باشم ..میشه مال هر دومون باشه ..گفتم : چرا نمیشه عزیزم مال هر سه تایی ما باشه ...من و تو و پرستو ..امیر حسام از دور به ما نگاه می کرد و لبخند می زد گاهی زیر چشمی می دیدمش و هر بار دلم می لرزید و این شیرین ترین حس بین دو نفر می تونه باشه ..اما برای جابجا کردن اثاث هر کس هر کاری می خواست انجام بده منو صدا می زد ..
چون واقعا این من بودم که می دونستم چی مال کجاست ....خوب هیچکس بهتر از من به وسایل اون خونه آشنا نبود و با اینکه شیوا سعی می کرد نظر بده ولی از خیلی چیزا خبر نداشت ... و این وسط عزیز در هر فرصتی یک حرفی پشت سرش می زد که ناراحتم می کرد و نمی تونستم حرفی بزنم ..به خصوص که جایی مطرح می کرد که آقا هم حضور داشته باشه ..مثلا می گفت : ای وای حیف که این خونه زن درست و حسابی نداره ..طفلک شیوا ؛؛نمی تونه در مورد جای اثاث خونه نظر بده..یا می گفت : شیوا حیوونی علیل شده دلم خیلی براش می سوزه ..بیشتر برای این دوتا بچه که باید زیر دست گلنار بزرگ بشن ..اونم حق داره از طبقه ی پایینه , نمی دونه با بچه ها چطور رفتار کنه ..و از اینطور حرف های یاوه که آقا گوش می داد و به روی خودش نمیاورد حتی با عزیز مخالفت نمی کرد ...
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
۲۳ آذر ۱۴۰۲
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوهفتادونه
یکماه و نیم بعد ::دو روز به عید ؛؛دیگه خونه مرتب شده بود اتاق من تخت داشت و برای اولین بار من جای معینی داشتم که می تونستم گاهی با خودم خلوت کنم ..و درس بخونم ...اما خوب با وجود عشقی که به بچه ها داشتم و اونا به من, کار چندان آسونی هم نبود ..حالا هر شب توی اتاق من می خوابیدن و بعد آقا میومد و اونا رو می برد و میذاشت توی تختشون ...۱دیگه به نظر میومد سر و سامون گرفتیم ..اون خونه برای من مزیت های زیادی داشت ..چون نو ساز بود کارِ کمتری داشت ..بخاری و کرسی نداشتیم و خونه همیشه گرم بود و آبگرم توی لوله ها ؛ در حالیکه هنوز خیلی از خونه ی تهران لوله کشی آب نبود ..و از همه مهتر حال شیوا بود که روز به روز بهتر میشد ..من سعی می کردم خیلی از کارا رو با اینکه می تونستم انجام بدم به خواست عمه واگذار کنم به اون تا احساس مسئولیت بیشتری داشته باشه ...در حالیکه شده بودیم یک خانواده ی خوشبخت چون همه همدیگر رو از دل و جون دوست داشتیم ...اما من در هر لحظه ی خوشحالیم یاد خانواده ام میفتادم و دلتنگ شون بودم ..و وقتی با اصرار زیاد آصف خان قرار شد برای سال تحویل و تعطیلات عید برن گرگان یک فکری به خاطرم رسید و از شیوا خواستم اجازه بده اون عید رو پیش پدر و مادرم بمونم ...و اون با اینکه اصلا دلش نمی خواست قبول کرد ..یک روز صبح زود منو بردن سر کوچه ی خونه مون پیاده کردن و در حالیکه جدا شدن از اونا برام خیلی سخت بود از هم خدا حافظی کردیم و رفتن ..و من با یک ساک کوچیک دست خالی رفتم بطرف خونه ..اولش خوشحال بودم مادرم خیلی ذوق می کرد و برادرام هنوز از من خجالت می کشیدن ولی پدرم همونی بود که قبلا بود شایدم بدتر ..فقط چند ساعت بعد پشیمون شدم ..من دیگه مطلق به اونجا نبودم ..می خواستم ؛؛ سعی می کردم ؛؛ ولی نمیشد ..گیج شدم ..غمگین شدم ..و حتی دلهره گرفتم ..و اینو می فهمیدم که همه ی اونا رو هم معذب کردم ..
در واقع با تصمیم عجولانه ای که گرفته بودم حالا حتی نمی تونستم امیرحسام رو هم ببینم ...مامان تند و تند داشت برای من که مهمون به حساب میومدم ناهار درست می کرد و من زیر کرسی نشستم ..و اصلا دلم نمی خواست حرف بزنم ...شایدم حرفی برای گفتن نداشتیم ..بابا یک طرف دیگه ی کرسی خواب بود و مرتب در حالیکه دهنش باز مونده بود خودشو می خاروند ...خوب فکر اینکه تا سیزدهم فروردین بخوام اونجا بمونم داشت دیوونه ام می کرد ..که یکی در حیاط رو زد ..ابراهیم فورا بلند شد و رفت درو باز کرد ..و برگشت و گفت : آبجی خانم با شما کار دارن ,, گفتم : با من ؟ کیه ؟گفت : عزت الله خان ..از جام پریدم ..و با سرعت رفتم دم در ..آقا گفت: ببخشید گلنار ..ولی ما نمی تونیم بدون تو بریم میشه الان با ما بیای بریم گرگان ..زود بر می گردیم بعد تو بیا اینجا چند روز بمون ...خدای من تا اون موقع خبری به اون خوبی نشنیده بودم ..فورا خداحافظی کردم و ساکم رو بر داشت و همراه آقا راه افتادم ...آقا گفت : ناراحت که نشدی ..گفتم : شما نمی دونین چقدر خوشحالم کردین ..منم دیگه نمی تونم از شما ها جدا بشم ...
گفت : خیلی از راه رو رفته بودیم ولی دل و دماغ نداشتیم ..بدون تو نتونستیم بریم ...
من به شیوا گفتم برگردم ..گفت : من بدون گلنار نمیام ..برگرد ..وقتی بچه ها و شیوا منو از دور دیدن توی ماشین بالا و پایین می پریدن ...و کمی بعد ما توی جاده خوشحال و خندون میرفتیم بطرف گرگان ...و این شادی چقدر زیبا بین همه ی ما مشترک بود ..بچه ها از سر و کولم بالا میرفتن و خوشحالی می کردن و شیوا بلند می خندید و می گفت : خوب شد اومدی حالا می تونیم همه با هم بریم مینو دشت و بریم کوهستان توی همون کلبه ..حتی آقا هم از نوع رانندگی کردنش پیدا بود که خوشحاله ...هنوز من فکر می کردم اون بهترین مرد دنیاست ...اون زمان درست نمی تونستم بفهمم برای چی من این فکر رو می کنم ..ولی اون با درایت و صبوری خودش سعی می کرد اوضاع نابسامان رفتار عزیز؛ و زود رنجی و مریضی شیوا , و همه ی مسئولیت هایی رو که در زندگی بعد از فوت پدرش که فقط بیست و یکسال داشت , به شونه های خودش بکشه ؛؛ و گله ای نکنه .اون حتی رخت و لباس همه ی ما رو می خرید و هر چیزی که لازم داشتیم بدون منت تهیه می کرد و آروم و بی صدا به همه چیز سر و سامون می داد ..
و مقایسه می کردم با پدر خودم ..اونقدر بی خیال بود که حتی وقتی من بعد از مدت ها به خونه برگشته بودم خواب بود و نعشه ..طوری که وقتی آقا اومد دنبالم و رفتم سراغ مادرم خودش فورا گفت برو مادر بزار بهت خوش بگذره ..برو بعد از عید بیا پیش ما ...و من درد و فداکاری رو توی صورتش دیدم ..به هر حال یک شکاف بین ما افتاده بود که اصلا دست من نبود ..و مادرم اینو می دونست که اگر داره توی اون خونه زندگی می کنه
ادامه دارد ...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
۲۳ آذر ۱۴۰۲