فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبحی به آرامش و زیبایی این شعر و براتون آرزو دارم❤️
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ظ
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوشصتوپنج
وقتی منو امیر براش فیلم بازی کردم حتی یک لحظه هم به ما شک نکرد و باورش شد ..و من همه ی این صفات رو در اون می دیدم ودوستش داشتم ..پونزده روز از اول مهر گذشت و آقا حرفی از درس خوندن من نزد ..چند بار خواستم به شیوا بگم و یاد آوردی کنم ولی خجالت کشیدم..امیر حسام هم که میرفت دانشگاه و دیگه خونه ی ما نمی اومد؛...هر شب منتظر بودم یکی در مورد درس خوندن من حرف بزنه ولی مثل این بود که همه فراموش کرده بودن .. و من که با تمام وجود می خواستم پیشرفت کنم ؛؛ نباید از امیر عقب میفتادم این بود که عمدا کتاب های سال اول دبیرستان میاوردم جلوی چشم شیوا و آقا می خوندم تا بلکه یادشون بیاد ..ولی بازم حرفی نمی زدن ..تا یکشب وقتی که دیگه نا امید شده بودم ..آقا سر شام گفت : گلنار جون صبح آماده باش تو رو ببرم دبیرستان رو نشونت بدم..تا راه رو یاد بگیری خودت باید بری و برگردی..از فردا بعد از ظهر ها ساعت سه کلاست شروع میشه ..ذوق زده از جام پریدم و گفتم : من که اسمم رو ننوشتم .شیوا گفت :چرا عزت الله خان نوشته..بهت نگفتم ؟ آخ ببخشید عزیزم فراموش کردم..آقا گفت : آره دخترم تو باید درس بخونی به خودم قول دادم تا آخر کمکت کنم می خوام توام مثل امیر حسام بری دانشگاه ...گفتم : آقا دستتون درد نکنه خیلی خوشحالم کردین..مرسی..نمی دونین چقدر ممنونم..خدا می دونه اونشب من چه حالی داشتم و تمام شب رو با رویای سر کلاس نشستن به صبح رسوندم ..چیزی که تا اون زمان برای من دست یافتی نبود..پایین میدون تجریش یک دبیرستان بود که شبونه هم داشت ..اون زمان بیشتر دبیرستان ها این کلاس ها رو داشتن ..کلاس از ساعت سه شروع میشد و ساعت هفت تموم ..قرار شد من خودم برم و برگردم..فاصله ی خونه تا کلاس حدود سه ربع ساعت پیاده روی داشت ..و اینطوری من برای اولین بار آزاد و رها می تونستم مدتی با خودم تنها باشم ..روز بعد شیوا که خیلی خوشحال بود منو راهی کرد ..همه ی کارامو کردم ..حتی شام رو هم آماده کردم و اسباب سفره رو تو سینی چیدم تا شیوا اذیت نشه اون مدام بهم می گفت : قربونت برم که اینقدر خوشحالی ..ولش کن من هستم تازه پرینازم هست بهم کمک می کنه..و اینطور ی من مثل پرنده ای که از قفس آزادش کرده باشه از خونه زدم بیرون ..بعد از سالها داشتم به آرزوم می رسیدم ..تمام طول راه رو با ذوق و شوق با قدم هام تند و با اشتیاق رفتم و سر کلاسی که سه تا زن و چهارده تا مرد در اون شرکت داشتن نشستم..و اون روز به یاد موندنی ترین روز زندگی من شد ...چون وقتی تعطیل شدم و از در دبیرستان پامو گذاشتم بیرون امیر حسام رو دیدم که اونطرف خیابون یکم دور تر منتظرم ایستاده..بطرفش پرواز کردم قلبم برای دیدنش سخت به تپش افتاده بود ..با اینکه قرار مون این بود که همدیگر رو نبینیم ولی من اعتراضی نداشتم و ته دلم میخواستم که اون به دیدنم بیاد..و از خوشحالیم باهاش حرف بزنم که صدای چند تا بوق توجه منو جلب کرد و برگشتم ..آقا بود اونم اومده بود دنبالم ..چشمم رو بستم وگفتم : خدایا امیر رو ندیده باشه ...آقا از طرف تهران میومد به طرف بالا و اونطرف خیابون ایستاده بود و در مدرسه رو نگاه می کرد و با اینکه امیر بهش نزدیک بوداونو ندید..با سرعت از جلوی ماشین هایی که عبور می کردن رد شدم و خودمو رسوندم اونطرف خیابون ..و بدون اینکه دیگه نگاه کنم امیر چیکار می کنه درِماشین رو باز کردم و سوار شدم و با دستپاچگی گفتم : سلام آقا شما چرا اومدین دنبالم ..خندید و گفت : چرا نیایم ؟ترسیدم موقع برگشت راه رو گم کنی روز اولت بود ..اصلا سعی می کنم خودم هر شب بیام دنبالت اینطوری خیالم راحت تره ..یک دختر جوون خوب نیست شب تنها این راه رو برگرده ...تو دیگه هر وقت تعطیل شدی همین جا منتظر باش من خودم میام دنبالت ..گفتم : نه آقا شما از کار و زندگی میفتین ...فوقش من تاکسی می گیرم و بر می گردم ..گفت : نه نمیشه تو تنها سوار تاکسی بشی..خودم میام ..اگر دیر کردم همین جا منتظر شو درس بخون تا برسم ولی راه نیفت توی تاریکی خطر ناکه ...بی اختیار چند بار به عقب نگاه کردم شاید امیر رو ببینم..آقا سر راه توی میدون تجریش نگه داشت و مثل همیشه که با دستی پر میومد خونه خرید کرد ..و من همین طور چشمم دنبال امیر بود ؛ تا شاید اونو ببینم..ولی نبود ..اما یک چیزی بهم ثابت شد که آقا واقعا به فکر منه و دوستم دارم..و این برای من در اون زمان خیلی با ارزش بود..روز بعد همینطور که پیاده از خونه میرفتم بطرف میدون تجریش یکی پشت سرم به شوخی و خنده گفت : و پسر پادشاه توی یک کوچه باغ قشنگ و باریک در یک پاییز زیبا که برگ درختان همه زرد شده بودن دختر شاه پریون رو پیدا کرد..دختر فکرشم نمی کرد که پسر پادشاه اونقدر دوستش داشته باشه که از دانشگاه یکراست بیاد سر راهش برای همین خودشو غیب نکرده بود ؛
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوشصتوشش
گفتم :پسر پادشاه تو اینجا چیکار می کنی ؟
گفت : چیکار دارم بکنم دختر شاه پریون ؟ اومدم تو رو ببینم ،، پادشاه دیروز منو ندیده بود دختر شاه پریون؟گفتم : نه شاهزاده ..گفت : حدس می زدم ؛؛ که پادشاه روز اولی تو رو تنها نمی زاره ..اون خیلی مهربونه دلش نمیاد تو رو تنهایی ول کن شب این را رو برگردی ..البته منم مهربونم چون تو فکرت بودم یک وقت موقع برگشت راه رو گم نکنی ..گفتم : ای بابا من که دیگه بچه نیستم ..نه به اون موقع که منو وقتی دوازده سالم بود با یک زن مریض توی کوهستان ول کردین و رفتین ..نه به حالا که دوتا ،دوتا میاین دنبالم ...گفت: تو اون موقع نامرئی بودی ..من نمی دیدمت ..در حالیکه که شونه به شونه هم راه میرفتیم ..و من هیجان خاصی داشتم و خوشحال بودم که اونو دیدم پرسیدم دانشگاه چطوره..
گفت : خوبه ..می دونی عروسی فرح نزدیکه ؟اگر اون بره سر خونه و زندگیش نوبت من میشه ؛؛ بادا بادا مبارک بادا ...پرسیدم : تو قرار بود بفهمی آقا واقعا اون زن رو طلاق داده یا نه ؟ گفت : فکر می کنم گلنار طلاق داده ..ولی باور کن درست نفهمیدم ظاهرا اینطوره ..اما محترم خانم از اون شب دیگه خونه ی ما نیومده ..عزیز هم حرفی از زن گرفتن برای من نمی زنه ...راستی تو توی اون کوهستان چطوری زندگی می کردی ؟و من از کوهستان گفتم از زیبایی هاش از گلهای بهاریش و از تابستون خنک با غروب های دل انگیز ...و از پاییز و زمستون اونجا ؛؛ و سکوتی که آدم رو به رویا می برد ..و از کوچیک سگ با هوش و مهربونی های یونس ؛؛ گفتم و گفتم ..و تا دم مدرسه همینطور حرف زدم و اون گوش داد ..و نگاه عاشقانه ای به من کرد و گفت : می دونی چرا تو رو این همه دوست دارم ..اینکه همیشه خوبی ها رو می ببینی تو الان یک کلمه از مشکلاتت نگفتی از سختی هایی که داشتی ..من همین چیزا رو در وجود تو می ببینم و هر روز علاقه ام به تو بیشتر میشه ..بزار عشقمون علنی بشه و عقد کنیم اونوقت درست مثل پسر پادشاه تو رو بر می دارم با هم میریم اونجا و یک مدت زندگی می کنیم ..اینطوری که تو گفتی منم دلم خواست اونجا رو ببینم ..امیرحسام تا دم مدرسه با من اومد و منتظر شد برم توی کلاس و بعد رفت ..مگه یک دختر می تونه در مقابل این همه احساس بی تفاوت بمونه ..تا مدتی منگ بودم و دلم می خواست کسی کاری به کارم نداشته باشه تا بتونم به امیر و حرفاش فکر کنم.حالا دو هفته ای بود که کلاس میرفتم و با ذوق و شوق درس می خوندم که یکشب وقتی آقا اومد دنبالم تا با هم بریم خونه به من گفت : گلنار دخترم یک خواهش ازت دارم ..
گفتم بفرمایید آقا ..همینطور که رانندگی می کرد با مهربونی به من نگاه کرد ..نگاهی که من هیچوقت نمی تونستم در مقابلش مقاومت کنم ..گفت : یکشب با من بیا بریم خونه ی عزیز و ازش معذرت بخواه ..نزار کینه و کدورت بین مون طولانی بشه اونم مادره دلش می خواد خونه ی پسرش رفت و آمد کنه ...گفتم : آقا؟عزیز به خاطر من خونه ی شما نمیاد ؟گفت : اینم هست ..ولی عزیز از چشم شیوا می ببینه ...گفتم : حالا من باید بگم چشم ؟ یا راستشو بگم ؟گفت : بگو چشم ؛ می دونم توی دلت چی میگذره اما شیوا به حرف تو گوش می کنه ..کمی سکوت کردم و گفتم : اصلا من چه حقی دارم در مقابل این همه محبت شما حرف بزنم اگر اینطوری صلاح می دونین باشه چشم ..اما خودتون فکر نمی کنین عزیز همیشه همه چیز رو از چشم شیوا جون می ببینه ؟گفت :نقل این حرفا نیست ..اولا این تو هستی که داری به ما محبت می کنی ..من نمی تونم این همه زحمت تو رو جبران کنم ...
اما مثل یک پدر ازت می خوام ؛ به خدا نمی خوام تو رو تحت فشار بزارم دخترم ولی عروسی فرح نزدیکه نمیشه که شما ها نباشین ..عزیز خیلی از دست تو ناراحته ....
سکوت کردم . آقا خنده ی زورکی کرد و در حالیکه وارد کوچه ی سر بالایی و خاکی پر از چاله ی خونه ی خودمون شده بود ..گفت : گلنار ؟ چی شد با شیوا حرف می زنی ؟گفتم : چشم آقا می زنم ...گفت : بهت قول میدم پشیمون نمیشی
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوشصتوهفت
گفتم : شما یک قول دیگه بهم بدین اگر معذرت خواستم و عزیز با من بر خورد بدی کرد دیگه هیچوقت ازم نخواین که باهاشون روبرو بشم ..من پیش شما احساس نمی کنم که کارگر تون هستم ، ولی عزیز با من مثل یک آشغال رفتار می کنه ..حق ندارم ازش دوری کنم ؟ ..گفت : نه اینطورام نیست اون بار فکرای غلط کرده بود حالا دیگه می دونه که تو این طور دختری نیستی ..در همین موقع رسیدیم در خونه پشت یک ماشین بنز قدیمی نگه داشت ..و حواسش پرت شد و گفت : یعنی کی اینجاست ؟..
این ماشین مال کیه ؟ تو می دونی ؟
دستگیره در و گرفتم و فشار داد تا در و باز کنم گفتم : نه آقا شاید آصف خان یا عمه اومدن ..
گفت : نه بابا دیشب باهاشون حرف زدیم اگر می خواستن بیان می گفتن .با هم خرید های خونه رو بر داشتیم و در زدیم ..پریناز اومد درو باز کرد ..آقا فورا پرسید : کی اومده بابا ؟ پریناز در حالیکه می خواست منو بغل کنه گفت : گلنار جونم اومدن تو رو عروس کنن؛؛آقا در یک لحظه چنان عصبانی شد که باور کردنی نبود ..بلند گفت : ای داد بیداد ببین این شیوا چیکار می کنه ؟ یعنی چی؟هر کسی رو راه میده توی این خونه ..خوب پذیرایی خونه ی ما همون جلوی در وردی بود و راهی نبود که ما اول از شیوا بپرسیم جریان چیه ؟ با هم وارد شدیم ..دو تا خانم و یک پسر جوون که خیلی شیک و مرتب بودن و معلوم بود آدم های با شخصیتی هستن با شیوا نشسته بودن و چای می خوردن ..همه جلوی پای آقا بلند شدن ..شیوا فورا معرفی کرد و گفت : شوهرم عزت الله خان ..اینم دختر من گلنار ..آقا نتونست خودشو کنترل کنه و سری تکون داد و زیر لب با سردی گفت : خوش اومدین ..و در حالیکه اخمهاش تو هم بود رفت توی آشپز خونه و منم دنبالش ...شیوا هم پشت سر ما اومد ..
فاصله ی ما با مهمون ها کم بود و نمیشد حرفی بزنیم فقط آقا آهسته پرسید: اینا کین ؟ برای چی راه دادی ؟گفت : ساکت باش عزیز فرستاده ..نمیشد بگم نه ..آقا با تندی ولی آروم گفت : عزیز بی خود کرده به کار ما دخالت می کنه ..به اون چه برای گلنار شوهر پیدا می کنه ..بچه می خواد درس بخونه برو بهشون بگو ...توام برو بالا گلنار ,, تا نرفتن نیان پایین ..وسایل رو گذاشتم روی میز کوچکی که توی آشپزخونه بود و اومدم بیرون اون مرد جوون و هر دو خانم با کنجکاوی منو ورانداز کردن ..
لبخندی از روی ادب زدم و رفتم بالا ..پریناز و پرستو هم دنبالم اومدن ...خوب با وجود اونا نمیتونستم از سر پله ها به حرفاشون گوش کنم چون سر و صدا می کردن و ممکن بود متوجه بشن ..درست یادم نیست ولی می دونم مدت زمان زیادی طول نکشید که اونا رفتن و من صدای خداحافظی کردنشون رو شنیدم ..و رفتم پایین ..آقا با اعتراض گفت : چرا اونا رو راه دادی ..شیوا معترض تر گفت : تو چته عزت الله ؟ برای چی با من اینطوری حرف می زنی ؟بهت میگم عزیز گفته بود بیان اگر راه نمی دادم که از فردا گله می کردی چرا به حرف عزیز گوش نکردم ..آقا عصبی تر داد زد : حالا از کی تا حالا تو به حرف عزیز گوش می کنی ..که حالا یک عده غریبه رو وقتی من نیستم راه دادی توی خونه ..من نمی خوام گلنار رو شوهر بدم ..می فهمی ..شیوا هم عصبی و ناراحت بود و با غیظ گفت : ولی من می خوام؛؛ اما نه به این زودی ..و نه به کسی که عزیز فرستاده باشه اصلا به هر کسی که یک ربطی به عزیز داشته باشه نمیدم ..اما تو حق نداشتی با مهمون اینطوری بر خورد کنی ؛؛ ای بابا تو منو سنگ رو یخ کردی خجالت کشیدم ..و من برای اینکه جلوی دعوای اونا رو بگیرم خندیدم و گفتم : شیوا جون مثل اینکه من یک پدر و مادرم دارم ها ؛؛ خودمم بزرگ شدم نمی خواین نظر منو بدونین ؟ شما منو میشناسین ..کاری رو که دلم نخواد نمی کنم حتی اگر سنگ از آسمون روی سرم بباره ؛؛ شیوا که وقتی عصبی می شد لرزش می گرفت فورا رفت زیر کرسی و گفت : می دونم ..معلوم نیست امشب این آقا چش شده ؟ اومده تلافیشو سر من خالی می کنه ..عزت الله خان یکم آروم شد و گفت : عزیز دلم تلافی چیه ؟ چرا نمی فهمی ؟..آدم هر کسی رو توی خونه راه نمیده...معلوم نیست چه جور آدمایی هستن ..دارم بهت میگم این بار اول با من مشورت می کنی ..این طور مواقع من بلد بودم چطوری اوضاع رو عادی کنم ..سر به سر بچه ها گذاشتم و باهاشو در حالت بازی و خنده شام رو آوردیم و سفره رو پهن کردیم .روز بعد وقتی به شیوا گفتم که آقا ازم خواسته از عزیز معذرت بخوام ...سخت ناراحت شد و گفت : اگر بری نه من نه تو ..یک کلام بگو نه ...اصلا بگو من نمی زارم ..باور کن گلنار ؛تا حالا صد بار منو مجبور کرده از عزیز عذر خواهی کنم و منم همین کارو کردم ..چقدر احمق بودم چون همینو بعدا عزیز توی سرم زد که چون اشتباه کرده بودم معذرت خواستم ..نکنی که یک عمر بدهکارش میشی ...حالا من مونده بودم این وسط چیکار کنم ..و بالاخره هم شیوا اجازه نداد...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوشصتوهشت
و روز بعد نزدیک ظهر تلفن زنگ زد ..شیوا که همیشه جواب می داد گوشی رو بر داشت و سلام و تعارف کرد و گفت : نه ببخشید خودش میگه می خوام درس بخونم ..راستش عزت الله خان هم موافق شوهر دادنش نیست ...نه بابا شما چه اشکالی داشتین ..اصلا ...اصلا ....باور کنین ما شما نمیشناسیم بطور کلی نمی خوایم شوهرش بدیم ..از اولم گفته بودم بهتون ...نه به خدا ..والله چی بگم ..شما یک کاری کن شب که عزت الله خان اومد با خودش حرف بزنین ...ای بابا شما که گلنار رو درست ندیدین چطوری پسندیدن ؟ ..مدتی طول کشید تا شیوا اون زن رو راضی کرد که گوشی رو قطع کنه ..من همینطور نگاهش می کردم ..سرشو تکون داد و گفت : گاومون زایید ..از تو خوششون اومده ..خدا کنه عزت الله از پس زبون این زن بر بیاد ..خیلی اصرار داشت ..گفتم : بیخود کرده ..شیوا جون یک وقت این کارو نکنین منو بدین به کسی ..تازه مادرم ناراحت میشه قبول نمی کنه ..گفت : نه بابا مگه نمی دونم توی دل تو چی میگذره ..گلنار خانم خودت می دونی که من هوای تو رو دارم قربونت برم بیا اینجا بغلم دختر خوب من ..و همدیگر رو محکم بغل کردم ..و من چندین بار بوسیدمش ..آخ که چقدر من اونو دوست داشتم اندازه ی جونم ...از خود آقا شنیدیم که هر چی اصرار کردن یکبار دیگه بیان اجازه نداده ..و کار شیوا این شده بود که هر دو سه روز یکبار جواب تلفن اون زن رو بده و در مقابل اصرار های اون عاجز شده بود ...و توی این ماجراها تقریبا یکماه بعد عروسی فرح بود و عزیز هنوز با من و شیوا قهر ؛؛ و دیگه خونه ی ما تلفن نمی کرد ..اما فرح زنگ زد و کلی خواهش کرد که ما توی عروسی اون شرکت کنیم اما شیوا واقعا حالش خوب نبود و آقا هم اینو می دونست و زیاد اصرار نکرد..و بچه ها رو برداشت و رفت ...اونشب من و شیوا با هم تنها شدیم ..احساس کردم باز غم سنگینی توی صورتش نشسته و از زیر کرسی بیرون نمی اومد ..خیلی وقت بود که آش بلغور درست نکرده بودم که اون زیاد دوست داشت و هر وقت می خورد با حالت خاصی می گفت: آخیش حالم جا اومد ..این بود که فورا دست بکار شدم ..وقتی کارای اولیه اش تموم شد زیرش رو کم کردم ورفتم کنارش نشستم اونقدر غمگین بود که هیچ عکس العملی نشون نداد ...دستشو گرفتم و گفتم : چی شده شیوا جون ؟ نکنه دلتون برای عزیز تنگ شده ؟لبهاشو به علامت بغض بالا کشید و بدون مقدمه مثل اینکه منتظر بود اشکهاش ریخت ..گفتم : وای ,, تو رو خدا بهم بگین چی شده ؟اینطوری اشک نریزین منم ناراحت میشم ..نمی تونم اشک شما رو ببینم ...
با همون بغض غریب و کم سابقه به من نگاه کرد و در حالیکه مثل ابر بهار اشکهاش میومد پایین و حتی سعی نمی کرد پاک شون کنه گفت: گلنار دیگه از این زندگی خسته شدم ..دیگه نمی کشم ...می دونی طاقت آدم هم حدی داره ..در حالیکه از بغض شدید اون منم گریه ام گرفته بود گفتم : آخه چی شده ؟ اتفاق تازه ای افتاده ؟دلتون می خواست برین عروسی ؟گفت : چی می خواستی بشه؟ ..از وقتی زن عزت الله شدم نه حتی قبل از اون وقتی که مادرم زیر آوار موند من یک لحظه روی آرامش رو ندیدم ..حتی توی اوج خوشحالی یک بغض توی گلوی من هست که باید قورتش بدم تا بتونم یک لبخند بزنم اونم نه از ته دل .. ..اون مال عروسیم ..بعدم از دست دادن دوتا بچه ام ..و بعد کارای عزیز..می دونی چقدر سخت و طاقت فرسا بود دوسال توی خونه ی خودم زندانی شدن ؟ من توی اون اتاق با جذام دست و پنجه نرم کردم اشک ریختم و درد کشیدم ..و شاهد این بودم که صورت و گردن و انگشت هامو خورده میشد و هیچ کاری از دستم بر نمی اومد ..همش یک دلهره وجودم رو به آتیش می کشید که بالاخره منو می برن خونه ی جذامی ها ..از همین می ترسیدم و از توی اون اتاق بیرون نمی اومدم ...عزت الله خان میومد پیشم ولی همون جلوی در یک صندلی گذاشته بود می نشست تا غذام رو بخورم و میرفت ..پرستو رو ندیدم حتی اجازه نداشتم یک بار اونو لمس کنم ..و حالا که با درد این زخم ساختم سل استخوون گرفتم ..باور کردنی نیست خدا این همه به من درد داده ..عزیز میگه هر کس گناه بیشتری کرده باشه خدا بهش درد بیشتری میده ... یکی به من بگه گناهم چیه شاید توبه کردم ...شاید از روی نادونی کاری کردم که دل کسی رو رنجوندم ...ولی هر چی بود و هرکاری کردم این برای من زیاد بود ..گفتم : ببخشید بی جا کرده؛؛ این حرفا چیه ؟باور نکنین مزخرفه ؛؛ یکی نیست از عزیز بپرسه پس تو چرا سالمی ..شما به حرف اون اهمیت ندین ..گفت : نه ؛؛ نمیدم ؛؛ ولی دیگه نمی تونم جلوی آینه خودمو ببینم ..بدم میاد ..پس چرا باید از عزت الله توقع داشته باشم منو بخواد ..منی که خجالت می کشم برم مهمونی ..آخه منم آدمم ..احساس دارم ..دوست داشتم سرمو بالا بگیرم به عنوان زن عزت الله همه جا همراهش باشم ..آره دلم می خواست برم عروسی فرح ..
ادامه ساعت ۹ شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوشصتونه
حتی برام آرزو شده یکبار با شوهرم بریم خرید ..برم مسافرت ..ولی من شدم گاو پیشونی سفید هر کس چشمش به این زخم بیفته فورا ازم فرار می کنه ..حتی عزیز هنوزم که هنوزه با من رو بوسی نمی کنه از ترس اینکه مریض بشه ...و حالام این درد استخوون ..به خدا دیگه کشش ندارم ؛ نمی تونم از جام حرکت کنم خیلی برام سخته کاری انجام بدم ..تو فکر می کنی برای من آسونه بشینم و تو همش کار کنی؟ ..فکر می کنی نمی فهمم که چقدر خسته میشی ؟ ولی عزیز دلم نمی تونم بهت کمک کنم ...همه ی بار این زندگی رو انداختم روی شونه های تو ..من درد دارم ..یک درد توی سینه ام و یک درد توی بدنم ؛؛ باور کن دیگه آرزوی مرگ خودمو می کنم ..اصلا من و تو قرارمون با هم این نبود ..
من می خواستم ازت مراقبت کنم ..حالا این تویی که شدی مادر من ...تا کی باید تحمل کنم ؟ یکی بهم بگه من باید تا کی طاقت بیارم ..بچه ها ی من مادر نمی خوان ؟ ..گفتم : شیوا جون تو رو خدا اینطوری فکر نکن ..دکتر گفته اگر مراقب باشیم به زودی خوب میشی ..گفت : طور دیگه ای نمی تونم فکر کنم ..نه می تونم از این دنیا دل بکنم و نه می تونم ادامه بدم مثل مرده ای شدم که زنده اس و باید نفس بکشه ...گفتم : به خدا دارین سخت می گیرین ..اینطوری هام نیست دیگه ..شما خوب میشی قول میدم...اما حرفم نیمه کاره موند و بشدت به گریه افتادم و بغلش کردم چون احساس کردم اگر جای اون بودم شاید همینطور میشدم ..و جز همدردی کاری از دستم بر نیومد ..اما حدسم درست بود وقتی آش آماده شد و توی دوتا کاسه ی چینی کشیدم و آوردم تا با هم بخوریم ..در حالیکه هنوز حالش خوب نبود با اشتیاق گفت : به به چه بویی راه انداختی..دختر تو دیگه کی هستی ..وقتی میگم تو فرشته ای و خدا تو رو برام فرستاده عین واقعیته...گفتم:دیدی شیوا جون ؟ خودتون هم می دونین که خدا هیچ بنده ای رو تنها نمی زاره ..من که فرشته نیستم ولی وقتی خدااینقدر هوای ما رو داره چرا باید از زندگی مایوس بشیم ؟ شاید فردا و یا فردای دیگه روزگارمون خیلی از این بهتر شد ..پس بیاین آش بخوریم و خودمون رو دست ناراحتی ها ندیم ..مقداری از اون آش رو خورد و در حالیکه هرقاشقی رو که به دهنش میذاشت با بغض فرو می داد از من خواست براش قصه بگم ..و مثل یک بچه سرشو گذاشت توی دامن من و در حالیکه موهاشو نوازش می کردم براش قصه گفتم...من خیلی خوب می دونستم که چقدر دلش می خواست همراه آقا و بچه ها به اون عروسی بره و حالا احساس می کرد ترد شده ..آدم های زخم دیده از روزگار؛ممکنه در لحظاتی غم هاشون رو فراموش کنن ولی با اندک چیزی که باعث ناراحتی اونا بشه ..همه ی گذشته ی تلخ خودشون رو بیاد میارن..اونشب تمام چراغ های خونه به جز یک اتاقی که ما توش بودیم خاموش بود ..خونه سوت و کور و دل ما غمگین ..خیلی دلم می خواست منم از غصه ها و اضطراب هام براش می گفتم ..ولی مثل همیشه از گفتن و تکرار کردن غم بدم میومد..و اینو می دونستم که در این یاد آوردی چیزی جز رنج دادن خودم دستگیرم نمیشه..توی اون سکوت و تاریکی هنوز سر شیوا روی پای من بود و با عشق موهاشو نوازش می کردم که صدای چند تا ماشین اومد..طوری که سر و صدای زیادی توی کوچه پیچید..انگار همه جلوی در خونه ی ما نگه داشتن..وبعد صدای بوق ماشین با ریتم عروس کشون به گوشمون خورد و هر دوی ما رو از جا پریدیم ..و بهم نگاه کردیم..شیوا نشست..و سراپا گوش شدیم ..یکی می کوبید به در ..با سرعت دویدم درو باز کنم شیوا هم هراسون شالشو از روی کرسی برداشت و بست به سرش ..باورکردنی نبود ..صدای داریه و بزن و بکوب ..عده ی زیادی با عروس و داماد اومده بودن خونه ی ما ..آقا جلوی همه با خوشحالی از کاری که کرده بود پرسید: گلنار شیوا کو ...شیوا جان ؟ ...فرح با لباس عروسی وارد حیاط شد و بقیه پشت سرش آقا رفت سراغ شیوا ..دستهامو برای فرح باز کردم و همدیگر رو بغل کردیم و آروم گفتم : نمی دونی چقدر کار خیری انجام دادی مبارکت باشه انشالله به خواسته ی دلت رسیدی و خوشبخت بشی ..گفت : گلنار خیلی جات خالی بود ...حالا اشک شوق توی چشمم جمع شده بود ..خدایا مگه میشه ..شوکت داریه می زد و در یک چشم بر هم زدن بیست ؛سی نفر ریختن توی خونه و در اون میون چشمم افتاد به عزیز ..نمی دونم از خوشحالی بود یا حرف آقا فورا رفتم جلو وگفتم : عزیز خوش اومدین..منو می بخشین ؟ معذرت می خوام اونشب ..گفت : باشه..باشه حالا وقت این حرفا نیست...و در حالیکه می خندید و خوشحال بود ادامه داد؛؛ حساب تو رو بعدا میرسم ..راستی اون خواستگاری که برات فرستادم هنوز التماس دعا دارن ..یادم بنداز می خوام در این مورد باهات حرف بزنم ..نفهمیدم عزیز از من کینه ای به دل نداشت یا دوباره برام نقشه ای کشیده بود ..به هر حال خوشحال بودم که به حرف آقا گوش دادم و از عزیز معذرت خواستم ...
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوهفتاد
امیر حسام که کت و شلوار شیکی پوشیده بود و خیلی برازنده به نظر میرسید از دور با یک خنده ی شیرین به من چشمک زد ..و دوباره دلم لرزید..چراغ ها روشن شد ..و همه با صدای داریه می زدن و می خوندن و می رقصیدن ..و از اون خونه ی سوت و کور صدای قهقهه های شادی بلند شد ...و من برای اولین بار رقص امیر حسام و آقا رو دیدم ..عروس و داماد و حتی عزیز هم رفتن وسط و به اصرار ؛؛شیوا رو که می خندید و نمی خواست برقصه بردن وسط و یک قری داد ..و من گوشه ای تماشا گر اون لحظات شاد بودم ...و این شادی تا نیمه شب توی خونه ی ما ادامه پیدا کرد ..پسرا و دخترای فامیل دست بر دار نبودن ...و مجلس گرم کن واقعی امیر حسام بود ..از همون جایی که ایستاده بودم نگاهش می کردم ..چقدر دوستش داشتم و محبتش تا عمق وجودم رخنه کرده بود ..و این احساس هر روز در من بیشتر میشد و برای دیدار بعدی بیقرار میشدم ..پاییز تموم شد و زمستون با سرمای چند درجه زیر صفر از راه رسید ..و درد پا و کمر شیوا شدت گرفت ..و من نمی تونستم به خاطر کار زیاد خونه و اینکه شیوا نمی تونست به بچه ها برسه اغلب برم کلاس ..و مجبور بودم شب ها خودم درس ها رو مطابق برنامه ای که داشتم توی خونه بخونم ...حالا غیر از کار روزانه که تمومی نداشت باید به درس و مشق پریناز هم می رسیدم..اون زمان نه ماشین لباسشویی بود و نه این همه وسایل برقی ..حتی برای درست کردن کوفته و کتلت هم باید گوشت رو می کوبیدیم ..گاهی حس می کردم دارم زیر بار این کار سخت پیر میشم..ولی هر بار به یاد میاوردم که خدا اون بالا ناظر اعمال ماست و تنهام نمی زاره ..و به امید روز های بهتر ادامه می دادم ...دوباره برف همه جا رو سفید کرده بود سرما و رطوبت هوا درد استخوان شیوا رو بیشتر کرده بود ..و اغلب جز در مواقع ضروری از زیر کرسی بیرون نمی اومد ..و این برای من و آقا غصه ای بزرگ شده بود ..و هر دو تمام سعی خودمون رو می کردیم تا اونو خوشحال کنیم..ولی من احساس می کردم دل از این دنیا بریده وطوری مایوس و نا امید بود که دیگه تلاشی برای خوب شدن نمی کرد ..و این بود که منو بیشتر نگران می کرد..آصف خان هر شب به شیوا زنگ می زد و مدتی با هم حرف می زدن ..که یک روز نزدیک ظهر ؛ آصف خان و عمه اومدن به دیدن شیوا ..و اون روز بود که زندگی من بطور کلی عوض شد .اون روز برفِ کمی اومده بود ولی هوا صاف و آفتابی بود ..از صبح زود وقتی آقا و پرستو رفتن من مشغول درست کردن ناهار و مرتب کردن خونه شدم چون می دونستم که آصف خان و عمه دارن میان ، احساس می کردم حال شیوا زیاد خوب نیست چون همش سرش روی بالش بود و حوصله ی پرستو رو که سئوال هاش تموم شدنی نبودن نداشت ..اون بچه هم دنبال من راه افتاده بود مدام می پرسید این چیه ..اون چیه ..برای چی ؟و من با دل و جون جوابشو می دادم اما از بس کار داشتم کلافه شده بودم ...بالاخره در زدن ..شیوا گفت : گلنار اول اون بلوز آبی منو بیار عوض کنم بعد درو باز کن ...با سرعت دویدم و براش آوردم دستم که خورد به دستش دیدم تب داره ..با نگرانی همینطور که کمک می کردم بلوزش رو عوض کنه گفتم : از کی تب کردین ؟ چرا به من نگفتین ؟آخه چرا شما حرف نمی زنی ؟ اگر به من گفته بودین یک فکری می کردم..گفت : دستپاچه نشو چیزی نیست الان بند میاد تازه قرص خوردم ....دوباره یکی بلندتر زد به در ...گفت : ولش کنم خودم تنم می کنم تو برو درو باز کن ...برای دیدن عمه از خوشحالی داشتم بال در آوردم اون می تونست به شیوا کمک کنه تا حالش بهتر بشه با سرعت رفتم درو باز کردم و بی اختیار خودمو انداختم توی بغلش و گفتم : وای عمه چقدر دلم براتون تنگ شده بود خوب شد اومدین ..در حالیکه می خندید و نمی دونست چی داره به من میگذره منو بغل کرد و بوسید و گفت : اووو؛ گلنار تو کجا داری میری ؟بگو چرا اینقدر قدت دراز شده ؟ دوبرابر من شدی دختر..چه خبره اون بالاها که تو با عجله داری میری ؟گفتم: خوش اومدین بفرمایید..گفت : ببینمت چه خوشگل و مقبول ..حسابی برای خودت خانمی شدی ؛؛ منم دلم برات تنگ شده ؛؛ورنه پریده خودتو توی دل همه جا کردی ها..چمدون رو ازش گرفتم و به آصف خان سلام کردم ..گفت : سلام دخترم چرا درو باز نمی کردین .. ؟ گفتم :ببخشید دستم بند بود ..عمه گفت : خوب با زحمت های ما ؟گفتم : اختیار دارین چه زحمتی ..بفرمایید ..خوش اومدین ..و راه افتادیم به طرف ساختمون ..شیوا از اتاق بیرون نیومد چون تب داشت .. پشت پنجره با پرستو منتظر بودن ..آصف خان از دور نگاهی به اون کرد و همینطور که روی برف ها آهسته قدم بر می داشت با افسوس پرسید ..گلنار؛؛ بهم بگو شیوا حالش چطوره ؟ مثل اینکه خوب نیست, درسته ؟ گفتم : نه زیاد ؛؛ الان تب داره ..وقتی هوا سرد میشه بیشتر بدنش درد می گیره و گاهی تب می کنن ..همین ولی حالشون زیاد بد نیست ؛
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این آهنگ زیبا تقدیم به شما ،ولی الهی دلتون هیچوقت غمگین نباشه😘
#شبتون_بخیر🌙
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوشدل بودن نعمتِ بزرگے ست
آدم هاے این چنین
از اتفاقها تعبیرهاے زیبا ڪنند
خوب و زیبا میبینند
وحال خوبشان را منتشر میڪنند
خوشدل بمانیم...
امروز هرچے آرزوے خوبه مال تو🌸
#صبحتون_بخیر❤️
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوهفتادویک
نگران نباشین ..عمه آروم گفت : بمیرم براش روز خوش ندید بچه ام ...دیدار پدر و دختر دیدنی بود و منو و عمه رو تحت تاثیر قرار داد ..صورت سفید آصف خان قرمز شده بود اشک توی چشمش جمع شد و سرِ شیوا رو محکم روی سینه گرفته بود ..و به موهاش بوسه می زد ...شیوا اونقدر آسیب پذیر شده بود که همش احساس تنهایی می کرد ..به اندک چیزی اشکش جاری می شد ..کمی بعد با اینکه اتاق گرم بود همه زیر کرسی نشسته بودن و من ازشون پذیرایی می کردم ...
آصف خان به محض اینکه سینی چای رو گذاشتم روی کرسی ,یک استکان بر داشت و بدون قند همینطور داغ ؛ داغ سر کشید وگفت :آخیش هوا خیلی سرده ؛؛از گرگان که راه افتادیم دلم چایی می خواست اونم چای هایی که گلنار خانم دم می کنه ...
راستی یادم باشه به عزت الله بگم از این چایی برای من یک سی کیلو بگیره خیلی طعم خوبی داره ...عمه گفت : آره خوبه ولی به شرط اینکه از دست گلنار بخوریم ..وگرنه زیره به کرمون بردنه ...گفتم : والله خدا به من شانس داده ..من کاری نکردم ؛ فقط دم می کنم ..دست آقا درد نکنه که اونو می خره ..آصف خان گفت : گلنار می دونی چقدر ما ازت ممنونیم که این همه هوای شیوا رو داری ؟ واقعا که دختر شایسته ای هستی ...در حالیکه عجله داشتم از اتاق برم به کارم برسم گفتم : من کار خاصی نمی کنم ..باور کنین این شیوا جونه که هوای منو داره ...عمه گفت : اون که جای خود ..ولی شنیدم توام خیلی زحمت می کشی ...شیوا گفت : پدر بهش بگو دلم می خواد بدونه ..عمه یکم خودشو جابجا کرد و بلند خندید و گفت : آره آصف خان بهش بگو ..اینطوری منم خیالم راحت میشه ...شیوا در حالیکه لبخند رضایت مندی روی لبش بود گفت : گلنار بیا اینجا پیش من بشین کارت داریم ..گفتم : ببخشید باید برم ناهار رو آماده کنم دیر میشه ..عمه گفت : اونو ول کن دیرتر می خوریم ..بیا اینجا چند دقیقه بیشتر طول نمیکشه ..تیر و تبار مینویی ها همه عجول و کم صبر هستن ..بیا که تا ما حرفمون رو نزنیم آروم نمیشیم ..
یکم مکث کردم حدس می زدم موضوع مهمی رو می خوان با من در میون بزارن ..چون هر سه نفر به من نگاه می کردن .. آروم نشستم کنار شیوا و اون فورا دستم رو گرفت توی دستش ..و منتظر شدم ببینم آصف خان با من چیکار داره ..یکم بهم استرس دست داده بود ..بالاخره گفت : خوب گلنار خانم ما گرگانی ها یک ضرب المثل داریم که میگه از عسل ؛عسل گفتن دهن شیرین نمیشه..صدی که ما بگیم زحمت کشیدی..دستت درد نکنه فایده نداره باید با عمل بهت می گفتیم که تو واقعا برای من با ارزشی و من یکی که قدر دان تو هستم ..خیلی وقته با شیوا در مورد تو حرف می زنیم ..من قصد داشتم این خونه رو به نام اون بزنم..ولی ازم خواست به نام سه تا دختراش بکنم که خیالش از بابت بچه هاش راحت باشه ..اینجا هزار و پانصد متر زمین داره..من سه تا پانصد متر به نام تو و پریناز و پرستو کردم ..درسته توی روستاست و قیمت چندانی نداره ولی چون تهران داره پیشرفت می کنه ..به زودی اینجا هم آباد میشه ..من که اینطور شنیدم..گفتم : ممنون ..ولی من راضی نبودم آخه من که کاری نمی کنم ..چرا این کارو کردین شرمنده شدم..اصلا برای چی ؟ به خدا آقا و شیوا جون همه جوره به من و خانواده ام میرسن ..در مقابل محبت اونا من کاری نمی کنم.شیوا گفت : مگه باید کاری بکنی ؟ دیگه چیزی نگو ..وقتی میگم تو رو اندازه ی دخترم دوست دارم باید بهت ثابت می کردم ...پریناز و پرستو مگه کاری کردن ؟ چون دخترم بودین می خواستم یک چیزی به نامتون باشه ..در حالیکه نمی دونستم چی بگم .. همدیگر رو بغل کردیم و تشکر کردم ..نمی دونم چرا هیچ احساس و هیجان خاصی نداشتم ؛؛شاید برای اینکه بارها از شیوا شنیده بودم که می گفت از پدرم خواستم که نصف این خونه رو به نام تو بزنه ..و یا شاید از اینکه شیوا نخواسته بود خونه به نام خودش باشه ..یک فکرای بدی به ذهنم رسید که فورا از سرم بیرونکردم ...من حتی از حرف عمه بیشتر خوشحال شدم که گفت : منم اومدم کارامو بکنم و به زودی کوچ می کنم تهران..فکر کنم تا بعد از عید دیگه همین جا ساکن بشم ..راستی گلنار شنیدم درس می خونی سعی کن زود تر دیپلم بگیری تو رو هم می برم بنیاد؛؛من می تونم فورا تو رو استخدام کنم ؛؛ باید زن موفقی بشی ..گفتم : عمه جون من واقعا می خوام برم دانشگاه و درس بخونم ..با حالت دلسوزانه ای گفت : برو ببینم چیکار می کنی ..ما همه پشتت هستیم ..تنهات نمی زاریم ..وقتی رفتم به آشپزخونه تا ناهار رو آماده کنم دیگه گلنار قبلی نبودم ..نه به خاطر زمین که به نامم شده بود یا شغلی که عمه برای آینده بهم قول داده بود..اونا بهم شخصیت و اعتماد به نفس داده بودن ..حالا می فهمیدم که کار کردن ؛ واقعا جوهرانسانه ..و به آدم ارزش میده ..فهمیدم اگر می خوام دوستم داشته باشن باید وجودم موثر باشه..
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوهفتادودو
اونشب آقا زود اومد خونه و کلی خرید کرده بود...طبق معمول با آصف خان و عمه نشستن و از هر دری حرف زدن ..و من چشمان شیوا رو می دیدم که به زور خودشو بیدار نگه می داشت ..
اون به خاطر اینکه تبش بند بیاد مسکن زیاد خورد و خواب آلودشده بود .اما آقا وقتی شیوا مژده ی به نام کردن پونصد متر از اون خونه رو به نام من شنید یک مرتبه اخمهاش رفت توی هم و اوقاتش تلخ شد ..
ولی زود از اتاق به هوای کاری رفت بیرون و کسی متوجه نشد جز من ..دلیلشو نفهمیدم و کنجکاو بودم علتشو بدونم ...روز بعد آصف خان برگشت گرگان و قرار بود راننده ی عمه بیاد و اونو ببره به کاراش برسه ...اما تب شیوا بالا رفته بود و حالش خیلی خوب نبود ..آقا خیلی نگران شده بود و سر کار نرفت؛؛ و وقتی پریناز رو رسوند مدرسه برگشت خونه ....
عمه هم از رفتن منصرف شد و موند که همراه آقا اونو ببرن دکتر ..من و عمه لباسش رو عوض کردیم ..اونقدر بدنش داغ بود که حررات بدنش رو احساس می کردم ...خدا می دونه که چقدر دلم برای شیوا می سوخت ..آقا شیوا رو که حسابی لباس گرم تنش کرده بودیم روی دست بلند کرد و در حالیکه عمه هم نگران و ناراحت دنبالش میرفت به من گفت : گلنار جون اگر راننده ی من اومد بهش بگو همون جا باشه تا من خودم برگردم و بهش بگم چیکار کنه ...اونا رفتن و من با غمی بزرگ توی دلم باید کارای خونه رو می کردم و برای ناهار تدارک می دیدم ...پرستو همینطور حرف می زد و من باید جوابشو می دادم در حالیکه حالا منم دیگه حوصله نداشتم ..که یکی درِ خونه رو محکم کوبید ..پالتوم رو پوشیدم و رفتم درو باز کردم ..در حالیکه فکر می کردم با صادق روبرو میشم ..یک جوون بلند قد و چهار شونه و خوش قیافه دیدم که به نظرم خیلی آشنا اومد ...اما اونو نشناختم ولی فورا گفت : سلام گلنار خانم ..بهش نگاه کردم در حالیکه سعی می کردم به یاد بیارم اون کیه که اینقدر برام آشناست ..مرد جوونی بود با یک ریش و سیبل پر پشت و چشمانی درشت و سیاه ..گفت : منو نشناختی ؟گفتم : به نظرم آشنا میاین ولی نه ؛ به جا نمیارم ..گفت : یونسم ..گفتم : ای وای نه ؛ ..تو اینجا چیکار می کنی ؟ چقدر عوض شدی ؛ گفت : ولی تو اصلا تغییر نکردی ..من راننده ی خانم مینویی هستم ..
گفتم : وا؟ مگه میشه به این زودی اینقدر بزرگ شده باشی ..خندید و گفت : چرا نمیشه خودتم خیلی بزرگ شدی ...گفتم : حالا حالت خوبه ؟آقا سلیمان ؛؛ مادرت چطورن ؟گفت : همه خوبیم ..یادش بخیرهمیشه ذکر خیر شما و شیوا خانم توی خونه ی ما هست ..گفتم : اتفاقا منم همین چند وقت پیش برای یکی از اونجا تعریف می کردم ..راستی کوچیک رو چیکار کردی؟ هنوز هست ؟گفت : آره مگه میشه امانتی تو رو نگه نداشته باشم ...گفتم : اونسال به منم خیلی خوش گذشت ..همه فکر می کنن زمان سختی برام بود ولی اینطوری نیست من خیلی حالم خوب بود ..هم تجربه پیدا کردم هم معنای زندگی واقعی رو اونجا حس کردم ..خیلی خوب به هر حال از دیدنت خوشحال شدم به آقا سلیمان و مادرت هم سلام منو برسون ..عمه گفتن همین جا باش تا برگردن بهت بگن باید چیکار کنی ..پا پایی کرد و گفت : باشه پس من توی ماشین نشستم بگین زود تر بیان ..گفتم : آهان ببخشید عمه الان خونه نیستن شیوا خانم یکم حال ندار بود بردنش دکتر ..خنده ای کرد و به من خیره شد ..گفتم : به چی نگاه می کنی ..برو دیگه ..گفت : تو اصلا فرقی نکردی ...و همینطور که میرفت به طرف ماشین چند بار سرشو با خنده تکون داد ...درو بستم و زیر لب گفتم : بچه پر رو ؛ ..یکساعتی گذشت ؛ هوا سرد بود خب من دلم طاقت نمیاورد یونس واقعا به من و شیوا توی اون مدت کمک زیادی کرده بود و حالا درست نمیدونستم بی خیالش بشم ..این بود که یک سینی کوچک بر داشتم یک چای لیوانی و چند تا شیرینی گذاشتم توش و بردم دم در ..با صدای جیر جیر در توجه اش به من جلب شد و فورا پیاده شد و گفت : چرا زحمت کشیدی ..و اومد جلو و سینی رو گرفت ..و گفت : هنوز همون طور مهربونی !!گفتم : توام هنوز همون طور پر رویی ..و با هم خندیدیم ..گفت : بچگی بود دیگه ..منم دهاتی؛؛ مثل شما شهری ها بلد نبودم حرف بزنم ..گفتم : برو چایت سرد نشه ..بعدا میام سینی رو می گیرم ..ببخشید پرستو تنهاست باید برم ...و درو بستم ..ساعت از یک و نیم گذشته بود پرینار هم برگشته بود خونه و چون جای مادرشو خالی دید حسابی اوقاتش تلخ شده بود ..در حالیکه خودم اصلا دل و دماغ نداشتم ؛ سعی می کردم اون دوتا بچه رو خوشحال نگه دارم ..ناهار بچه ها رو که دادم هر دوشون رو زیر کرسی خوابوندم ..که تلفن زنگ زد از ترس اینکه اونا بیدار نشن فورا گوشی رو بر داشتم ؛؛آقا گفت : گلنار جون زنگ زدم که دلواپس نشی شیوا رو بستری کردم باید چند روزی بیمارستان بخوابه ..
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوهفتادوسه
بغضم گرفت و پرسیدم : یعنی اینقدر حالش بده ؟گفت : خوب تو می دونی که زمستون بهش نمی سازه ..اون خونه هم قدیمیه رطوبت داره باید از اونجا بلند بشیم یک خونه ی نو ساز بگیرم ..شما ها ناهار بخورین ..به راننده ی عمه خانم غذا بده از گرگان اومده جایی رو نداره بره بهش بگو توی ماشین بمونه تا من بیام ..یک وقت کسی رو توی خونه راه ندی ؛عمه خانم امشب پیش شیوا می مونن ...نه ؛؛ ببین گلنار ؛ نمی خواد بهش غذا بدی ؛ بهش بگو بره امشب یک جا بخوابه و صبح زود بیاد ..درِ خونه رو باز نزاری ..برو توی کوچه باهاش حرف بزن ..زیاد نمون زود بگو و برگرد ...گفتم : خاطرتون جمع باشه آقا حواسم هست ...وقتی گوشی رو قطع کردم بالافاصله رفتم که به یونس بگم بره ..ولی بازم دلم نیومد و یک بشقاب غذا کشیدم و براش بردم ...سینی غذا رو دادم و اون یکی رو گرفتم و گفتم : وقتی غذاتو خوردی برو یک مسافر خونه و صبح بیا ..گفت : زیاد جایی رو بلد نیستم تو بلدی ؟ اینجا رو هم با هزار مکافات پیدا کردم ..گفتم : منم درست نمی دونم ولی چند بار که رفتم طرفای استانبول مسافر خونه دیدم ..برو از یکی بپرس دیگه ..چاره نیست ..و خودم برگشتم و رفتم زیر کرسی و کنار پرستو دراز کشیدم ..از اینکه شیوا توی بیمارستان بستری شده بود خیالم راحت تر بود و فکر می کردم اونجا دکترا بهش خوب میرسن ..داشتم فکر می کردم یونس چطوری راننده ی عمه شده ؟ و چرا به من نگفته بود ..بعد یاد امیر حسام افتادم یک هفته ای بود که ندیده بودمش ..و ازش خبر نداشتم ..یعنی اون می دونه که حال شیوا بد شده ؟چشمم گرم شد و خوابم برد ..و توی همین حالت احساس کردم یکی داره در می زنه ولی فقط شنیدم و دوباره خوابم برد ...هوا داشت تاریک میشد که بیدار شدم ..رفتم ببینم یونس چیکار کرده ..دیدم سینی رو گذاشته پشت درو رفته ...سر شب آقا اومد خونه و اونقدر خسته بود که فورا شام خورد و خوابید ..و صبح زود هم پریناز رو بر داشت و برد مدرسه موقع رفتن به من گفت : من میرم که عمه خانم رو بیارم و خودم پیش شیوا می مونم ..امشب میگم امیر حسام و عزیز بیان پیش شما ها بمونن ..ممکنه ظهر وقتی پریناز رو میارن اونا هم بیان ..احتیاطا ناهار درست کن ؛ توام درو روی کسی باز نکن با راننده ی عمه هم از همون پشت در حرف بزن ...تا عزیز برسه ..گفتم : یک خواهش دارم آقا حالا که عزیز میاد و بچه ها تنها نیستن بزارین امشب من پیش شیوا جون بمونم ..گفت : نه بچه ها با تو راحت ترن ..درس و مشق پریناز می مونه ..شاید فردا مرخص شد و آوردیمش خونه ..الان دیگه تب نداره ..غم عالم اومد به دلم ..هم اینکه دلم برای شیوا تنگ شده بود و هم نمی خواستم با عزیز سر و کله بزنم ..آقا جلوتر رفت و من شال گردن و کلاه پریناز رو مرتب کردم که سرما نخوره و تا پایین پله ها بردمش شنیدم که آقا می گفت : پشت سر من بیا بیمارستان خانم مینویی رو سوار کن و متوجه شدم که یونس اومده ..و یکساعت بعد عمه اومد ..در حالیکه دلواپسی از صورتم پیدا بود پرسیدم : تو رو خدا بهم بگین حال شیوا جون چطوره ؟ دکتر چی گفت ؟عمه همینطور که وسایلشو جمع می کرد گفت : والله منم نمی دونم وقتی بردیمش بیمارستان تبش از چهل بالا تر بود منم خیلی براش نگرانم ..دلم می خواست پیشش میومدم ولی خاطرم جمعه که یک دختری مثل تو داره ..من شیوا رو دست تو می سپرم ..شاید هفته دیگه اومدم و دو؛سه روزی پیشش موندم ...منم اونقدر توی بنیاد سرِ خودمو شلوغ کردم که نمی تونم به این بچه برسم ..گفتم : نمی دونم چرا اینقدر شیوا جون مریض میشه به خدا هم من و هم آقا همیشه مراقبشیم ..گفت : به اینا نیست ..همه ی دنیا جمع بشن نمی تونن آدم غصه خور رو نجات بدن شیوا خودشو باخته ..روزگار بی رحمه و جز خود آدم هیچکس نمی تونه به داد آدم برسه ..تو برو خودتو یک گوشه بنداز اگر مریض نشدی ؟اگر درد هات هر روز بیشتر نشد ؟تو زندگی باید تا آخرین نفس امید داشته باشی و خودتو نگه داری در واقع شیوا کاری نداره جز اینکه بشنیه برای خودش غصه بخوره..و آه و ناله کنه ..همه چیز این زندگی رو گذاشته به عهده ی تو ؛؛ و عزت الله هم که نازشو می کشه ..منم بودم سل استخوون که هیچی سرطان می گرفتم ..دیشب باهاش کلی حرف زدم ..من با این سن و سالم از صبح تا شب کار می کنم .. مطالعه می کنم ..میرم توی اجتماع ببینم چه کاری ازم بر میاد برای دیگران انجام بدم ..اصلا فرصت نمی کنم به خودم فکر کنم ..آب که یک جا بمونه می گنده ..شیوا مغزشو ؛ وجودشو ؛ افکارشو داده دست غصه ها ..این حرفا چیه؟ صورتم زخم شده ..خوب بشه؛؛بهش گفتم می برمت خارج میدم عمل کنن ببینم تو خوب میشی ؟ من می دونم که نمیشه ؛؛شیوا باید فکرشو عوض می کرد که نکرد .وقتی دختر جوونی بود مدام از داداشم گله داشت ..
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوهفتادوچهار
راضی نبود هر وقت بهش میرسیدم داشت گریه می کرد ...بعد برای مادرش گریه کرد و بعدم برای اینکه باباش زن گرفته ...و همینطور ادامه داد هیچوقت خودشو پیدا نکرد ..گفتم : آخه گیر عزیز افتاد ...
گفت : نه جانم عزیز کیه ؟ ..شیوا بهش میدون داد ..عزیز یک زنِ عادی با باور های خودشه ..اگر این جربزه داشت می تونست حتی اختیار اونم دستش بگیره ..شنیدم تو جلوش در اومدی ..من بهت قول میدم دیگه با تو دست براه و پا براه راه میاد ..حساب کار دستش اومده می دونه که با کی طرفه ..شیوا نشسته گریه می کنه ..عزیز این کارو کرد ؛عزیز اون کارو کرد ..بهش میگم تو برای خودت چیکار کردی ؟ ...جواب نداره بده؛؛چون هیچ کاری نکرده .. زن ها خیاطی می کنن هزار تا هنر دارن از صبح تا شب کار می کنن ..مشکل شیوا زخم صورتش یا مریضیش یا عزت الله و یا عزیز نیست ..مشکلش اینه که یک جا مونده و گندیده ..گلنار اینا رو میگم توام بدونی ..فکر می کنی من آدم خوشبختیم یا نه ؟ بگو؛؛ ..گفتم : نمی دونم فکر می کنم شما خوشبخت باشین ..گفت: آره هستم ..چون وجود دارم ..چون خودمو دوست دارم ..وگرنه منم می تونستم بشینم تمام عمر غصه بخورم چرا بچه دار نشدم ..چرا قدم اینقدر کوتاهه ...یک چیزی بهت میگم می خوام پیش خودت بمونه ....عمه اینو گفت و ساکشو گذاشت دم در و یک نفس عمیق کشید و نشست روی صندلی و تکیه داد ؛؛یکم رفت توی فکر مثل اینکه مردد شده بود حرفشو بزنه ..و بعد از یک سکوت طولانی گفت : گلنار اینو بهت میگم برای اینکه از این به بعد بدونی با شیوا چیکار کنی ..ولی نمی خوام به کسی بگی ..تا حالا پیش خودمم اعتراف نکردم ؛ نمی خوام به گوش کسی برسه ..گفتم : چشم خاطرتون جمع باشه ..گفت : ...این دیگه دست توست؛ که شیوا از این حالت در بیاد ... اینقدر لی لی به لالاش نزار ..اون حق نداره با زندگی خودش اینطوری رفتار کنه ...توام نا خود اگاه داری بهش کمک می کنی ..گفتم : چشم هر کاری شما بگین انجام میدم ...گفت : من بچه دار نشدم ..حسین خیلی دلش بچه می خواست ..ولی من اصلا به روی خودم نمیاوردم ..بعد فهمیدم رفته زن گرفته بازم به روی خودم نیاوردم ...ناراحت شدم ولی خودمو نباختم ..بهش حق دادم الان دوتا بچه داره ؛؛فکر می کنم بزرگ شدن ولی هنوز نمی دونه که من می دونم ...برای همین حرمتم رو نگه می داره ..خوب زندگی دیگه؛؛ نمیشه همه چیز بر وقف مراد آدم باشه..نمیگم از این موضوع ناراحت نیستم ولی اونقدر برای خودم ارزش قائلم که به خاطر حسین خان و هیچ بنی بشر دیگه زندگیم رو تباه نکنم ...حالا یک چیزی بهت بگم ..تو منو یاد خودم میندازی برای همین دوستت دارم و بهت احترام میزارم ..شیوا باید فکرشو عوض کنه ..به جای اینکه از تو یاد بگیره زندگی کردن و بار همه چیز رو انداخت گردن تو و یک گوشه افتاد ..و روز به روز بدتر شد ..اگر بر فرض آدم ها دلشون برامون بسوزه ,, روزگار نمی سوزه خیلی بی رحم تر از اونیه که می تونی تصور کنی ..سعدی میگه برو شیر درنده باش ای دغل
مینداز خود رو چون روباه شل
فهمیدی چی میگم ؟
گفتم : بله فهمیدم ..عمه یک ضرب از جاش بلند شد و ساکشو بر داشت و گفت : خوب من دیگه باید برم بنیاد خیلی کار دارم شب هم باید گرگان باشم ..
اما زود بر می گرم شیوا باید از این حال در بیاد ..راه نجانش همینه ...
تا دم در بدرقه اش کرد ..
یک مرتبه چشمم افتاد به یونس و گفتم : عمه جون ؟ چی شد که یونس رو راننده ی خودتون کردین ؟گفت : پسر خوبیه ..سلیمان ازم خواست ..می خوام زیر بال و پرشو بگیرم به یک جایی برسه ..فعلا همه جا با منه ..تا ببینم چی میشه ...
عمه که رفت من تند و تند با اشتیاق دیدن امیر حسام خونه رو جمع کردم و غذا پختم ..
لباس قشنگی پوشیدم و موهامو خیلی مرتب بافتم ..چند تا گلوله خاکه ذغال توی حیاط روشن کردم تا گداخته بشه و بزارم زیر کرسی و مدام به ساعت نگاه می کردم ..دلم شور می زد که یک وقت امیر حسام کاری نکنه که عزیز متوجه ی چیزی بشه ؛؛ یاد حرفای عمه افتادم و بعد یاد شبِ عروسی فرح ؛؛عزیز اونشب با من بر خورد بدی نکرد در حالیکه فکر می کردم آدم کینه ای باشه طوری رفتار کرد که انگار اتفاقی نیفتاده ..شایدم عمه راست گفته باشه و دیگه عزیز سر بسر من نمی زاره ..یک مرتبه دونه های برف رو دیدم که داره یکی ؛یکی میاد پایین آهسته و آروم توی هوا چرخ می زدن و با اکراه روی زمین می نشستن ..دستم رو گرفتم زیر اون دونه ها که تازه شروع به باریدن کرده بودن ..چقدر جای شیوا خالی بود من هر وقت این کارو می کردم اونم با من همراه میشد ..آخ که چقدر دلم براش تنگ شده بود .انگار توی این دنیا فقط اونو داشتم ..یاد مادرم افتادم و مهربونی هاش ..یعنی من دختر بی وفایی بودم ؟که تازگی ها کمتر بهش فکر می کردم ؛؛ آیا خواهر بدی هستم که بزرگ شدن برادرام رو ندیدم ..
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوهفتادوپنج
نمی دونستم اسم کارم چیه ..فداکاری یا بی وفایی ؟ به هر حال دفعه ی آخری که رفتم پیش اونا احساس کردم همشون به این وضعیت عادت کردن که گهگاهی منو ببینن ..
گلوله های خاکه ذغال سرخ شده بود ..بر داشتم که ببرم بزارم زیر کرسی ؛؛ باز دلم هوای شیوا رو کرد و جای خالی اون به قلبم فشار آورد و زیر لب گفتم : چقدر دلم می خواست الان اینجا بود و از دیدن این گلوله های سرخ شده خوشحال میشد ..به محض اینکه یک طرف کرسی رو کنار زدم صدای یک ماشین رو شنیدم که نگه داشت حدس زدم که امیر حسام باشه ..با عجله کارمو انجام دادم و به پرستو گفتم : دنبالم نیا من برم پریناز و عزیز و عمو رو بیارم باشه قربونت برم ؟ ...پریناز پشت در بود که تا بازش کردم پرید بغلم و پرسید مامانم اومده ؟گفتم : فدات بشم ؛ هنوز نه ولی به زودی میاد .. خسته نباشی عزیز دلم ..ما باید دعا کنیم زود تر خوب بشه ..عزیز یک ساک دستش بود فورا گرفتم و گفتم : سلام عزیز خوش اومدین بفرمایید ..
و به بیرون نگاه کردم ..امیر حسام نبود و اونا رو راننده رسونده بود ...خوب منم که جرات پرسیدن نداشتم ..و این دیگه خیلی بد شد که من با عزیز تنها موندم ..همینطور که به زور یک لبخند روی لبم بود زیر لب گفتم: خدا به خیر کنه اگر عزیز حمله کنه هیچکس نیست به دادش برسه من که از پس خودم بر میام ...عزیز همینطور که راه افتاد طرف پله ها گفت : سلام ..از عزت الله و شیوا خبر داری ؟ امروز اصلا به من زنگ نزده ...گفتم : به منم زنگ نزدن ..خبر ندارم ولی صبح عمه اومدن و گفتن که دیگه تب نداره ...گفت : خدا رو شکر ..عزیز فورا ساکشو برد اون اتاق پشتی و گذاشت و پالتوش در آورد و اومد و نشست زیر کرسی ..منم دوتا چای ریختم و گذاشتم روی کرسی و نشستم ..گفت : من قبل از ناهار چای نمی خورم یادت نیست ؟گفتم : فکر کردم بیرون سرده شاید بهتون بچسبه تازه دم کردم و بد نیست یکی بخورین ..گفت : باشه امروز مهمون تو هستیم ...چایی بخوریم ببینیم چی میشه ..خدا کنه دلم درد نگیره ..کیف پریناز رو بر داشتم و گفتم : ببینم دیکته چند شدی ؟کیف رو از دستم کشید و گفت : گلنار جونم نبین ..گفتم : چشم باشه؛ باشه ..قربونت برم هر وقت دوست داشتی نشونم بده ..حالا کیفت رو ببر و بزار اون اتاق بیا به من کمک کن سفره رو پهن کنیم .عزیز گفت : صبر کنیم امیر حسام هم بیاد ..
دانشگاه بود راننده میره دنبالش و ماشین رو میده به اون و میاد ..شماها که گرسنه نیستین ؟ ..گفتم من که نه ولی غذای بچه ها رو میدم ..باید یکساعتی بخوابن ...به بیرون نگاه کردم برف تند شده بود و با تیکه های بزرگ می نشست روی زمین ...آروم گفتم : خدا کنه امیر به مشکل بر نخوره ...ناهار بچه ها رو دادم و پرستو رو ..که هنوز عادت داشت یا روی پام می خوابید یا توی بغلم گذاشتم روی پام و پریناز رو نواز ش می کردم و قصه می گفتم تا بخوابه ..عجیب بود که عزیز فقط نگاه می کرد و حرفی نمی زد ...بعد رفتم زیر برنج رو کم کردم تا ته نگیره و برگشتم ..عزیز گفت : به نظرت تو بچه ها رو لوس بار نمیاری ؟پرستو خرس گنده شده هنوز روی پات می زاری ..گفتم : بچه ی سه ساله کجاش خرس گنده اس ؟ مادرشون نیست نمی خوام احساس دلتنگی کنن ..گفت : پریناز حتما نمره ی کمی گرفته که نشون نداد ..من بودم گوشش رو می تابوندم ..حالا بیا اینجا باهات کار دارم ..اما من نمی خواستم با اون هم کلام بشم می ترسیدم نتونم جلوی دهنم رو بگیرم گفتم : ببخشید ساعت دو نیم شد امیرحسام نیومد ..شما گرسنه نیستین ؟ می خوای یک چیزی بیارم ته بندی کنین ؟گفت : نه ؛ حتما تو خودت گشنه شدی ؛؛
گفتم : منم گرسنه نیستم از کنار غذای بچه ها چند قاشق خوردم ..گفت : بشین دیگه ..میگم کارت دارم ..با اکراه نشستم و زیر لب گفتم خدایا امیر رو برسون ...حس بدی داشتم و نمی دونستم اون باز برای من چه نقشه ای کشیده ..با مهربونی گفت : گلنار جون فکر نکن من قدر زحمت های تو رو نمی دونم ..تو بهترین کلفتی هستی که ما تا حالا داشتیم ..حالا بخت با تو یار شده و یک نفر پیدا شده که اگر زنش بشی واسه خودت دَبدبه و کبکبه ای پیدا می کنی ..اصلا برای خودت خانمی میشی ؛؛ ..اون خواستگارای که برات فرستاده بودم خیلی از تو خوششون اومده ..باباش توی بازار دو دهنه طلا فروشی داره ..که بعد از اون میرسه به پسره دیگه میشی آقای خودت و خانم خودت ..نمی خواد از صبح تا شب کار کنی و زحمت بکشی تازه می تونی کلفت هم برای خودت بیاری ...نمی دونم چرا هر وقت به عزت الله میگم دعوا راه میندازه ..تازگی که جرات نمی کنم باهاش حرف بزنم ..شیوا هم که حال و روزش معلومه پس خودت عاقل باش و قبول کن ..لازم نیست به کسی بگی به خودم بگو بلدم جفت و جورش کنم که توام این وسط خجالت نکشی ...هان؟ چی میگی ؟
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوهفتادوشش
حرف بزن دیگه ؛سرم پایین بود و فکر می کردم باید حرفایی که بهش می زدم حساب شده باشه تا شاید دست از سر من بر داره ..
گفتم : عزیز شما بزرگتر ما هستین و می فهمین من چی میگم و حتما هم خوشبختی منو می خواین ..اما من واقعا می خوام درس بخونم و برم دانشگاه زن کسی نمی خوام باشم ..نه طلا فروش و نه کس دیگه ..من الانم خانم خودمو و آقای خودم هستم ..ولی قول میدم اگر بخوام ازدواج کنم اول به شما بگم تا صلاح منو در نظر بگیرین ..
ولی حالا نه ..اجازه بدین درس بخونم من اصلا فکر عروسی و شوهر نیستم ..امروزم ساعت سه کلاس دارم ..برای همین آقا از شما خواست زحمت بکشین بیاین پیش بچه ها با اجازه من دیگه میرم ..وقتی برگشتم شام درست می کنم شما استراحت کنین ...گفت : تو هر روز میری کلاس ؟گفتم : بله عزیز ..دو سه روزه نتونستم برم ..گفت : برای همین عزت الله خان به ما گفت بیایم اینجا ؟گفتم : بله عزیز آقا نگران درس منه ...
با اینکه برف تقریبا ده سانتی نشسته بود و هنوز بشدت می بارید مثل برق و باد آماده شدم و از خونه زدم بیرون ..گوشم داغ شده بود ..و هر بار که عزیز با من این رفتار رو می کرد احساس می کردم هرگز منو و امیر حسام نمی تونیم بهم برسیم و این برای من خیلی دردناک بود ..اونقدر که سوز برف رو حس نمی کردم و با قدم های بلند و تند از کوچه باغ هایی که به خاطر سرما هیچ کس رفت و آمد نمی کرد رد میشدم تا خودمو برسونم به کلاس ..وقتی رسیدم فقط چند نفر اومده بودن و کلاس تشکیل نشد ..از یک نفر درس هایی رو غایب بودم پرس و جو کردم تا آماده بشم ..اما پام کشیده نمیشد برم خونه ..حتی دلم خواست خودمو برسونم به بیمارستان و از آقا بخوام پیش شیوا بمونم ..
اما از حرف و سخن های بعدی ترسیدم ...همون جا توی کلاس تنهایی نشستم و درس خوندم ..تا ساعت هفت ..
وقتی پامو از در بیرون گذاشتم امیر رو دیدم که توی سرما یقه ی کتشو کشیده بود بالا و دستهاش توی جیبش بود و موهای سرش پر از برف؛ منتظرم بود و با دیدن من با سرعت اومد به طرفم..با همه ی ذوقی که برای دیدنش داشتم هر بار که می خواستم احساسم رو نشون بدم عزیز رو بین خودمون می دیدم ..اومد جلو و بدون اینکه حرفی بزنیم .. نگاهمون در هم تلاقی کرد ..که این نگاه عمیق و پر معنا نه از سر هوس بود و نه زود گذر...کتاب هامو روی سینه گرفته بودم ..آستین پالتوی من گرفت تا با هم از خیابون رد بشیم ..قلبم بیقراری می کرد و دیگه نه سرما رو حس می کردم و نه عزیز رو می دیدم ..
درِ ماشین رو باز کرد و سوار شدم ..نشست پشت فرمون و گفت :الان بخاری رو زیاد می کنم گرم بشی ..ولی به نظرم تو خوب نیستی ؛؛گفتم : غیب گو شدی ؟گفت : باز عزیز حرفی بهت زده ؟گفتم : وای راستی عزیز ...تو اومدی دنبالم نگفت نرو ؟گفت : اولا خودش گفت برو بیارش چون داداش سفارش کرده ؛؛دوم اینکه اگرم نمی گفت میومدم ..آخه تو چرا توی این هوا اومدی کلاس هیچکس نیومده بود تو تنهایی اینجا چیکار می کردی ؟ هان ..حدس می زنم از دست عزیز فرار کردی ..گفتم : راستش آره برام خواستگار پیدا کرده و اصرار داره زنش بشم ..ولی من بهش گفتم می خوام درس بخونم ..بعدم عمه گفته می خواد منو ببره بنیاد استخدامم کنه ..می خواد باهاش همکاری کنم ..با تندی گفت : تو چی داری میگی ؟ حق نداری بری اونجا ؛؛ یک مشت دزد و مال مردم خور ...به اسم بنیاد بودجه ی مملکت رو می خورن ..گفتم : تو چی داری میگی ؟من نمی فهمم ..چه ربطی داره ؟..گفت :هر جایی که مربوط بشه به رژیم شاه نمی خوام تو کار کنی .. به زودی می فهمی ..خودم روشنت می کنم .گفتم : امیر منو نترسون ..تو که نمی خوای خدای نکرده پشت سر شاه بد بگی ..به خدا خطرناکه ..خندید و گفت : خطر ناک این رژیم دیکتاتوریه .. که مثل زالو دارن خونِ این مردم رو توی شیشه می کنن ..گفتم : امیر بسه دیگه ..می خوای سر خودتو به باد بدی ؟ تو داری چیکار می کنی ؟ قرار بود درس بخونی نه اینکه ...وسط حرفم پرید و . گفت : من تازه داره چشم و گوشم باز میشه ..آخه این مردم مظلوم تا کی باید زیر بار ظلم و ستم باشن ؟گفتم : ای بابا چه ظلمی دست بر دار امیر من نمی خوام تو از این کارا بکنی ..تو رو خدا آروم درس بخون و تمومش کن ..شاید به حرفت گوش دادم و باهم از این شهر رفتیم ..آهی کشید و گفت : یک روز باید تو رو هم در جریان بزارم حالا برات زوده ولی می دونم با طرز تفکری که تو داری می فهمی حزب ما چی میگه ..گفتم : حزب ما ؟ وای امیر ...نه ..خواهش می کنم من دارم می ترسم ..خندید و گفت : تو و ترس ؟ اتفاقا تو به درد مبارزه می خوری ..من که آدم معمولی هستم ولی تو شجاعی , اعتماد به نفس داری و دنبال عدالتی ...عدالتی که سالهاست توی این مملکت گم شده ...گفتم : من دنبال حقیقتم ..ولی از این کارا بدم میاد ..
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب محوِ انتظارِ تو بودم، دمید صبح
گشتم به یادِ روی تو قربانِ آفتاب!
#بیدل
#صبح_بخیر🌸
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوهفتادوهغت
تو از کجا می دونی اینایی که تو دنبالشون افتادی دروغ نمی گن ..من خودم دیدم توی تلویزیون که چقدر دارن برای این مردم زحمت می کشن ..گفت : اون حرفا رو باور نکن برای مردم عامی میگن که سوارشون بشن ..با لحنی التماس آمیز گفتم : امیر ؟گفت : جان دلم ..گفتم : به خاطر من دنبال این کارا نرو ..بزار مثل مردم عامی زندگی خودمون رو بکنیم ....در خونه نگه داشت و برگشت طرف من و با عشقی که به من داشت نگاهم کرد و گفت : اصلا ولش کن ..چشم .. من اومده بودم به امید اینکه یک دل سیر در مورد خودمون حرف بزنم ..بهت بگم چقدر دوستت دارم و همش به تو فکر می کنم ..ولی نذاشتی که ...ببین حرف ما به کجا کشید ...گفتم : بهم قول بده دست از این کارا بر می داری ..گفت : پیاده شو الان عزیز شک می کنه ..گفتم که چشم ..اما از چشمی که اون گفت خوب معلوم میشد که فقط برای تموم کردن بحث به زبون آورده ...و اینم شد یک دلشوره دیگه برای من ..مدام حواس خودمو پرت می کردم که بهش فکر نکنم ...آقا روز بعد شیوا رو که حالش بهتر شده بود از بیمارستان آورد خونه و ظهر دوباره امیر حسام اومد و بعد از ظهر عزیز رو برد ..و موقع رفتن یواشکی در فرصتی به من گفت : عزیز رو می برم تا تو رو اذیت نکنه..آقا توی همون سرما دنبال خونه گشت و توی خیابون شمرون یک خونه پیدا کرد و خرید ..
دوازده روز بعد ما به اون خونه اسباب کشی کردیم ...عزیز و فرح وشوهرش محمد که حالا آبی زیر پوستش رفته بود و شوکت خانم و محمود آقا همه اومدن کمک ...آقا از روز قبل یک اتاق رو فرش کرد و بخاری گذاشت و شیوا و بچه ها و عزیز رو اول از همه برد ..و من و شوکت و محمود آقا وسایل رو جمع کردیم و بار کامیون زدیم ...و امیر خرده ریز ها و شکستی ها رو با ماشینش می برد و بر گشت...و بالاخر تموم شد ؛؛من و امیر حسام آخرین نفری بودیم که درا رو قفل کردیم و از اون خونه بیرون رفتم..پانزدهم بهمن و اوج سرمای زمستون انگار زمین و زمان یخ بسته بود .و خوب اسباب کشی توی این وضعیت کار آسونی نبود..دیگه توی خونه نه بخاری بود و نه میشد درها رو بست ..این بود که تمام روز ما توی سرما بودیم و در حالیکه دستهامون یخ زده بود کار می کردیم ..با این حال دل کندن از اون خونه برام خیلی سخت بود ..من عشق رو اونجا شناختم .. وخاطرات قشنگی برام شکل گرفته بود..که از من گلناری سخت کوش و هوشیار ساخته بود..هنوز از در بیرون نرفته بودم ولی حس می کردم دلم برای این خونه تنگ میشه ...
برای همین در حالیکه دوتا شعمدون های شیوا دستم بود مدتی توی حیاط ایستادم و به اون باغ و ساختمون قدیمی نگاه کردم.. ،
به نظرم اومد از رفتن ما افسرده شده , سکوت و سرما بدنم رو به لرز انداخت و بغض کردم..آهی کشیدم و با افسوس از درِ حیاط بیرون رفتم و آهسته زیر لب گفتم : یک روز برمی گردم..وقتی نشستم توی ماشینِ امیر؛ شروع کردم به لرزیدن...فورا بخاری رو زیاد کرد ..کتشو انداخت روی من ..ولی من بازم می لرزیدم..اونقدر از صبح سرما خورده بودم که بدنم داشت یخ می زد ..ماشین پر از خرد و پرت های آخرین باقی مونده های خونه بود و دوتا شمعدون های سر عقد شیوا هم که دستم گرفته بودم تا صدمه ای نبینه .. دیگه ساعتازدوگذشته بود ..امیر گفت : الان بهترین موقع اس که بریم و یک دور بزنیم هیچکس نمی دونه ما کجاییم ..همینطور که دندون هام بهم می خورد گفتم : با اینا ؟پیاده شد و روی اثاثیه یک جا باز کرد و گفت بده به من قول میدم سالم برسونم ...و راه افتاد و گفت : گلنار کاش همین الان با هم فرار می کردم ...گفتم:حتما ,, دیگه چی ؟خندید و گفت:می خوام تو رو بدزدم و ببرم یک جایی..آماده باش ..اونقدر سردم بود که حرفشو جدی نگرفتم ...اما اون واقعا منو برد به یک رستوان خیلی شیک و جلوش نگه داشت..گفتم: امیر خواهش می کنم ...من با این لباس ؟ اصلا نمیشه .. نمیام ..اولا سردمه دوما اگر ازم بپرسن کجا بودی نمی تونم به شیوا جون دروغ بگم ..صورت خوشی نداره بریم خونه امیر ..منتظرما میشن ..گفت:می خوام خوشحالت کنم ..گفتم : تو اگر می خوای من راضی باشم ..و دلم برات شور نزنه اون حرفایی رو که اون روز زدی رو فراموش کن ..و خیال منم راحت ..گفت:تو نمی دونی دانشگاه علوم سیاسی جای همین حرفاست ...ما جوون ها برای کشورمون یک زندگی ایده آل می خوایم و برای رسیدن به اون و این مساوات بین همه ی مردم باید تلاش کنیم ..باید فقر از بین بره ..وگرنه همیشه همینطورمیمونه ...گفتم:تو فقر کجا دیدی ؟ فقط داری شعار میدی .. تو چه می دونی یک آدم فقیر چی میکشه ؟ من دوست ندارم تو طوطی وار دنبال کسانی راه بیفتی که خودتم نمی دونی مقصدشون کجاست ...و در حالیکه دوتا شمدون دستم بود قدم گذاشتم توی حیاط اون خونه زیاد بزرگ نبود و با اینکه برف همه جا رو سفید کرده بود معلوم میشد که باغچه بندی مرتبی داره ..
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوهفتادوهشت
کنار حیاط سمت راست در ورودی یک تاب راحتی با سایه بون خود نمایی می کرد ..
از کنار باغچه رد شدم ..ساختمون بزرگ و مدرنی که با دو پله ی کوتاه از سطح زمین و یک ایوون باریک سر تا سری و چهار تا ستون کنده کاری شده منو به وجد آورد ..این خونه خیلی بهتر از اونی بود که فکر می کردم ..یک پذیرایی بزرگ و آینه کاری شده و پنج تا اتاق خواب بزرگ با کمد های جا دار و یک آشپزخونه ی بزرگ و شیک ..و من برای اولین بار بود که شوفاژمی دیدم و اون خونه احتیاجی به بخاری و کرسی نداشت ...آقا فورا اومد توی ایوون و با اعتراض گفت : کجایین چرا دیر کردین ؟گفتم : برای اینکه بقیه ی وسایل رو جمع کردیم و درا رو قفل زدیم ..گفت : تو سرما می خوری دختر بیا تو که شیوا منو کشت ..هوا خیلی سرده؛؛ سرما که نخوردی ؛؛هان ؟ بیا زود باش گرم بشی ..شیوا از بس نگرانت بود سر درد شد ...حس خوبی از اینکه اونا دوستم داشتن بهم دست داد ..تا وارد شدم شیوا اومد جلو و با حالتی که نشون می داد نگرانم شده گفت : بمیرم الهی حتما سرما خوردی ؟شوکت خانم می گفت خیلی سرد بود .. من نباید تو رو اونجا ول می کردم ...شوکت خانم گفت : شیوا خانم این دختر خستگی سرش نمیشه عزیز گفت : برای اینکه از بچگی عادت داره اینا توی یک اتاق زندگی می کنن .....هیچ کدوم به روی خودمون نیاوردیم ..شیوا منو به زور برد کنار یکی از شوفاژ ها و گفت بشین تکیه بده به این تا گرم بشی ..فرح در حالیکه می خندید گفت : ای بابا اینقدر لوسش نکنین ..داره حسودیم میشه ...و اون روز شوکت و فرح سفره رو پهن کردن و دور هم نشستیم ..و ناهار خوردیم ..یک خانواده ..حس می کردم شیوا حالش بهتره ..با اینکه درست نمی تونست راه بره و خیلی لاغر شده بود انگار اون خونه بهش انرژی داده بود ...محمود شوهر فرح هم یکم آب زیر پوستش رفته بود و به نظر پسر بدی نمی اومد و از دل جون برای اینکه دل همه رو بدست بیاره کار می کرد و عزت الله خان تا می تونست بهش زور می گفت ...و در مقابل هر دستور اون محمد فورا با یک چشم گفتن انجامش می داد .بعد از ناهار همه با هم کار می کردن تا اثاث رو جابجا کنن ..خونه ای گرم و نرم ..شیک و تمیز ..منو سر ذوق آورده بود و دلم می خواست زود تر همه چیز رو جابجا کنم ...که شیوا صدام کرد و گفت : گلنار بیا اینجا ..یک بسته ی بزرگ دستم بود گذاشتم زمین و رفتم ..آقا هم اومد کنار ما جلوی در یک اتاق ..شیوا گفت : اینجا خوبه ؟گفتم : عالی شیوا جون فکر نمی کنم توی این خونه شما دیگه سرما بخوری کاش زود تر به حرف آقا گوش داده بودیم ...آقا گفت : گلنار خانم منظورش اینه که این اتاق رو دوست داری ؟اینجا مال توست از این به بعد می تونی راحت توی اتاق خودت باشی و درس بخونی ..از شدت خوشحالی گریه ام گرفت گفتم : اتاق من ؟ راست میگین ؟شیوا گفت : اره عزیزم اتاق تو دیگه بزرگ شدی و برای خودت خانمی ؛؛ باید اتاق داشته باشی چقدر توی اون خونه تو اذیت شدی و زحمت کشیدی ..زبونم بند اومده بود و نمی دونستم چی بگم ...این برای من یعنی رسیدن به یکی از رویا هام .. تنها کاری که تونستم انجام بدم این بود که نگاه تشکر آمیزی به آقا کردم و اونم با یک لبخند جوابم رو داد و در حالیکه توی چشمم اشک جمع شده بود به شیوا گفتم : ممنونم ..خیلی ممنون ..این اتاق خیلی خوبه ..گفت : حالا می تونی هر چی دلت می خواد برای اتاقت بخری دلم می خواد خیلی قشنگ درستش کنی ..پریناز گفت : گلنار جونم منم با تو توی این اتاق باشم ..میشه مال هر دومون باشه ..گفتم : چرا نمیشه عزیزم مال هر سه تایی ما باشه ...من و تو و پرستو ..امیر حسام از دور به ما نگاه می کرد و لبخند می زد گاهی زیر چشمی می دیدمش و هر بار دلم می لرزید و این شیرین ترین حس بین دو نفر می تونه باشه ..اما برای جابجا کردن اثاث هر کس هر کاری می خواست انجام بده منو صدا می زد ..
چون واقعا این من بودم که می دونستم چی مال کجاست ....خوب هیچکس بهتر از من به وسایل اون خونه آشنا نبود و با اینکه شیوا سعی می کرد نظر بده ولی از خیلی چیزا خبر نداشت ... و این وسط عزیز در هر فرصتی یک حرفی پشت سرش می زد که ناراحتم می کرد و نمی تونستم حرفی بزنم ..به خصوص که جایی مطرح می کرد که آقا هم حضور داشته باشه ..مثلا می گفت : ای وای حیف که این خونه زن درست و حسابی نداره ..طفلک شیوا ؛؛نمی تونه در مورد جای اثاث خونه نظر بده..یا می گفت : شیوا حیوونی علیل شده دلم خیلی براش می سوزه ..بیشتر برای این دوتا بچه که باید زیر دست گلنار بزرگ بشن ..اونم حق داره از طبقه ی پایینه , نمی دونه با بچه ها چطور رفتار کنه ..و از اینطور حرف های یاوه که آقا گوش می داد و به روی خودش نمیاورد حتی با عزیز مخالفت نمی کرد ...
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوهفتادونه
یکماه و نیم بعد ::دو روز به عید ؛؛دیگه خونه مرتب شده بود اتاق من تخت داشت و برای اولین بار من جای معینی داشتم که می تونستم گاهی با خودم خلوت کنم ..و درس بخونم ...اما خوب با وجود عشقی که به بچه ها داشتم و اونا به من, کار چندان آسونی هم نبود ..حالا هر شب توی اتاق من می خوابیدن و بعد آقا میومد و اونا رو می برد و میذاشت توی تختشون ...۱دیگه به نظر میومد سر و سامون گرفتیم ..اون خونه برای من مزیت های زیادی داشت ..چون نو ساز بود کارِ کمتری داشت ..بخاری و کرسی نداشتیم و خونه همیشه گرم بود و آبگرم توی لوله ها ؛ در حالیکه هنوز خیلی از خونه ی تهران لوله کشی آب نبود ..و از همه مهتر حال شیوا بود که روز به روز بهتر میشد ..من سعی می کردم خیلی از کارا رو با اینکه می تونستم انجام بدم به خواست عمه واگذار کنم به اون تا احساس مسئولیت بیشتری داشته باشه ...در حالیکه شده بودیم یک خانواده ی خوشبخت چون همه همدیگر رو از دل و جون دوست داشتیم ...اما من در هر لحظه ی خوشحالیم یاد خانواده ام میفتادم و دلتنگ شون بودم ..و وقتی با اصرار زیاد آصف خان قرار شد برای سال تحویل و تعطیلات عید برن گرگان یک فکری به خاطرم رسید و از شیوا خواستم اجازه بده اون عید رو پیش پدر و مادرم بمونم ...و اون با اینکه اصلا دلش نمی خواست قبول کرد ..یک روز صبح زود منو بردن سر کوچه ی خونه مون پیاده کردن و در حالیکه جدا شدن از اونا برام خیلی سخت بود از هم خدا حافظی کردیم و رفتن ..و من با یک ساک کوچیک دست خالی رفتم بطرف خونه ..اولش خوشحال بودم مادرم خیلی ذوق می کرد و برادرام هنوز از من خجالت می کشیدن ولی پدرم همونی بود که قبلا بود شایدم بدتر ..فقط چند ساعت بعد پشیمون شدم ..من دیگه مطلق به اونجا نبودم ..می خواستم ؛؛ سعی می کردم ؛؛ ولی نمیشد ..گیج شدم ..غمگین شدم ..و حتی دلهره گرفتم ..و اینو می فهمیدم که همه ی اونا رو هم معذب کردم ..
در واقع با تصمیم عجولانه ای که گرفته بودم حالا حتی نمی تونستم امیرحسام رو هم ببینم ...مامان تند و تند داشت برای من که مهمون به حساب میومدم ناهار درست می کرد و من زیر کرسی نشستم ..و اصلا دلم نمی خواست حرف بزنم ...شایدم حرفی برای گفتن نداشتیم ..بابا یک طرف دیگه ی کرسی خواب بود و مرتب در حالیکه دهنش باز مونده بود خودشو می خاروند ...خوب فکر اینکه تا سیزدهم فروردین بخوام اونجا بمونم داشت دیوونه ام می کرد ..که یکی در حیاط رو زد ..ابراهیم فورا بلند شد و رفت درو باز کرد ..و برگشت و گفت : آبجی خانم با شما کار دارن ,, گفتم : با من ؟ کیه ؟گفت : عزت الله خان ..از جام پریدم ..و با سرعت رفتم دم در ..آقا گفت: ببخشید گلنار ..ولی ما نمی تونیم بدون تو بریم میشه الان با ما بیای بریم گرگان ..زود بر می گردیم بعد تو بیا اینجا چند روز بمون ...خدای من تا اون موقع خبری به اون خوبی نشنیده بودم ..فورا خداحافظی کردم و ساکم رو بر داشت و همراه آقا راه افتادم ...آقا گفت : ناراحت که نشدی ..گفتم : شما نمی دونین چقدر خوشحالم کردین ..منم دیگه نمی تونم از شما ها جدا بشم ...
گفت : خیلی از راه رو رفته بودیم ولی دل و دماغ نداشتیم ..بدون تو نتونستیم بریم ...
من به شیوا گفتم برگردم ..گفت : من بدون گلنار نمیام ..برگرد ..وقتی بچه ها و شیوا منو از دور دیدن توی ماشین بالا و پایین می پریدن ...و کمی بعد ما توی جاده خوشحال و خندون میرفتیم بطرف گرگان ...و این شادی چقدر زیبا بین همه ی ما مشترک بود ..بچه ها از سر و کولم بالا میرفتن و خوشحالی می کردن و شیوا بلند می خندید و می گفت : خوب شد اومدی حالا می تونیم همه با هم بریم مینو دشت و بریم کوهستان توی همون کلبه ..حتی آقا هم از نوع رانندگی کردنش پیدا بود که خوشحاله ...هنوز من فکر می کردم اون بهترین مرد دنیاست ...اون زمان درست نمی تونستم بفهمم برای چی من این فکر رو می کنم ..ولی اون با درایت و صبوری خودش سعی می کرد اوضاع نابسامان رفتار عزیز؛ و زود رنجی و مریضی شیوا , و همه ی مسئولیت هایی رو که در زندگی بعد از فوت پدرش که فقط بیست و یکسال داشت , به شونه های خودش بکشه ؛؛ و گله ای نکنه .اون حتی رخت و لباس همه ی ما رو می خرید و هر چیزی که لازم داشتیم بدون منت تهیه می کرد و آروم و بی صدا به همه چیز سر و سامون می داد ..
و مقایسه می کردم با پدر خودم ..اونقدر بی خیال بود که حتی وقتی من بعد از مدت ها به خونه برگشته بودم خواب بود و نعشه ..طوری که وقتی آقا اومد دنبالم و رفتم سراغ مادرم خودش فورا گفت برو مادر بزار بهت خوش بگذره ..برو بعد از عید بیا پیش ما ...و من درد و فداکاری رو توی صورتش دیدم ..به هر حال یک شکاف بین ما افتاده بود که اصلا دست من نبود ..و مادرم اینو می دونست که اگر داره توی اون خونه زندگی می کنه
ادامه دارد ...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوهشتاد
و هر ماه از آقا پولی برای خرجی می گیره به خاطر اینه که من براشون کار می کنم ..حتی موقعی که ازمادر و برادرام خداحافظی می کردم اصلا ناراحت نبودن وزود منو راهی کردن ...برای همین یکم دلم گرفت ؛؛ کاش می تونستم زندگی بهتری براشون درست کنم ..کاش از غیرت آقا یکم پدر منم داشت..حالا می فهمم که چرا در مقابل حرف عزیز هم هیچ عکس العملی نشون نمی داد و با صبوری از حرفای یاوه پرهیز می کرد ..برای یک مرد خیلی سخته که همه ی درد هاشو توی سینه ی خودش نگه داره و دم نزنه ..در حالیکه همه ازش انتظار داشتن...
آقای عزیز من قلبی از طلا داشت و برای من پدری می کرد و دلسوزم بود ..شیوا جلوی ماشین نشسته بود و تند و تند مرغ هایی رو که با هم پخته بودیم با گوجه فرنگی و خیار شور لای نون میذاشت و می داد دست ما ..آقا بشکن می زد و می خوند و من و شیوا باهاش دم می گرفتیم..نزدیک غروب بود و ما هنوز توی جاده..پرستو توی بغلم و پریناز کنارم خوابشون برده بود..و من همینطور چشمم آروم ؛آروم گرم شد و پلکم رفت روی هم ...و مدتی بعد احساس کردم ماشین ایستاده ..یک چشمم رو باز کردم نگاهی انداختم ..آقا درِ سمت شیوا رو باز کرده بود و آروم می گفت : بیا پایین یکم راه برو ..چی شدی آخه تو که خوب بودی؟صدای ناله ی شیوا رو شنیدم هوشیار شدم ..و با هراس پرسیدم : شیوا جون خوبی؟گفت : آره خوبم فقط کمرم درد گرفته دیگه طاقت نشستن ندارم باید دراز بکشم..گفتم : آقا توی سرما راه نره بهتره ..دردش بیشتر میشه ما میایم جلو شیوا جون بیاد عقب...آقا گفت : راست میگه اونجا می تونی دراز بکشی ...خوب بچه ها هم بیدار شدن..فورا پیاده شدم یک بالش گذاشتیم زیر سرش و عقب دراز کشید..پریناز پایین پاش نشسته بود ومن جلو پرستو توی بغلم دوباره راه افتادیم...همینطور که توی جاده جلو میرفتیم تا خود گرگان دلواپسش بودم و مدام بر می گشتم عقب و بهش نگاه می کردم و هر بار آقا ازم می پرسید خوابیده ؟ حالش خوبه ؟ و نگرانی رو توی صورتش می دیدم ؛ اما ازسکوت شیوا می فهمیدم که درد شدیدی رو تحمل می کنه..حدود ساعت نه بود که رسیدیم در خونه ی آصف خان ..جلوی در حیاط یونس و یک مرد دیگه ایستاده بودن که تا ما رو دیدن دویدن توی خونه و خبر دادن که ما رسیدیم..و در یک چشم بر هم زدن به عادت گرگانی ها همه ریختن دم در و ازمون استقبال کردن ...عمه و حسین خان هم اونجا بودن ..یونس و اون مرد فورا یک گوسفند به زمین زدن ؛؛ که آصف خان جلوی پای دخترِ یک دونه اش قربونی کنه ..پرستو خواب بود ..آصف خان در ماشین رو باز کرد و اونو ازم گرفت و گفت : به به گلنار خانم ..نوه ی بزرگ ِمن ؛؛ به خونه ات خوش اومدی ...این حرف شاید صحت نداشت ولی برای من ارزش بینهایت زیادی داشت ..و نگاهی به عقب انداخت و گفت : بابا جون تو چرا دراز کشیدی ؟ باز درد داری ؟شیوا در حالیکه سعی می کرد با تمام توانش ظاهر رو حفظ کنه گفت:سلام بابا ..نگران نشو توی ماشین کمرم درد گرفت ...اما اون نتونست خودشو جمع و جور کنه و پیاده بشه ..و آقا مثل بقیه مواقعی که شیوا اینطور کمر درد و استخوان درد داشت بغلش کرد ..یونس بی پروا اومد جلو و گفت : گلنار سلام خوش اومدی...گفتم : سلام ممنون تو خوبی ؟و منتظر جوابش نشدم و دنبال بقیه رفتم توی حیاط ..خونه با چراغ های زیادی مثل روز روشن بود..یک حیاط که دور تا دورش ساختمون بود و مثل همه ی خونه های قدیمی یک حوض بزرگ وسطش بود ..رنگ در و پنجره ها آبی کمرنگ و یک دست و مرتب بود ..اون خونه اونقدر اتاق های کوچیک و بزرگ داشت که آدم توش گم میشد ..این وسط زن جوونی که خیلی سر زبون داشت مدام تعارف می کرد و قربون صدقه ی شیوا و بچه ها میرفت ..یک در میون می گفت خوش اومدین ..صفا آوردین به خونه ی ما...و من فهمیدم که اون ماه منیر زن آصف خان هست و نا مادری شیوا...از اون همه اشتیاقی که نشون می داد سخت میشد چیزایی که شیوا در موردش گفته بود باور کرد...عمه به عادت خودش شیوا رو سرزنش می کرد که تو بازم به فکر خودت نبودی ,,مگه من بهت نگفتم چیکار کنی ؟چرا گذاشتی دوباره به این حال و روز در بیای ..من دخالت کردم و گفتم : عمه جون وقتی راه افتادیم بیام اینجا واقعا بهتر شده بود فکر می کنم توی ماشین کمرش درد گرفته وگرنه حالش خوبه ...این حرفای من فقط به خاطر این بود که نا خود آگاه دلم نمی خواست کسی متعرض شیوا بشه...هیچکس به اندازه من نمی دونست چقدر دل اون نازک و شکننده اس..اما شب خیلی خوبی روگذروندیم..پذیرایی شاهانه و شام مفصل و تعارف های بی امان آصف خان و ماه منیر هم که چاشنی اون شده بود. برای من که اولین بار بود این طور چیزا رو می دیدم لذت بخش بود..غیراز ما یک عده زن و مرد هم سر سفره نشسته بودن که آصف خان زیاد تحویلشون نمی گرفت و بعدا فهمیدم همه قوم و خویش های ماه منیر هستن..
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوهشتادویک
عمه به عادت خودش شیوا رو سرزنش می کرد که تو بازم به فکر خودت نبودی ,, مگه من بهت نگفتم چیکار کنی ؟چرا گذاشتی دوباره به این حال و روز در بیای ..
من دخالت کردم و گفتم : عمه جون وقتی راه افتادیم بیام اینجا واقعا بهتر شده بود فکر می کنم توی ماشین کمرش درد گرفته وگرنه حالش خوبه ...این حرفای من فقط به خاطر این بود که نا خود آگاه دلم نمی خواست کسی متعرض شیوا بشه ...هیچکس به اندازه من نمی دونست چقدر دل اون نازک و شکننده اس ..اما شب خیلی خوبی رو گذروندیم ..پذیرایی شاهانه و شام مفصل و تعارف های بی امان آصف خان و ماه منیر هم که چاشنی اون شده بود. برای من که اولین بار بود این طور چیزا رو می دیدم لذت بخش بود ..غیراز ما یک عده زن و مرد هم سر سفره نشسته بودن که آصف خان زیاد تحویلشون نمی گرفت و بعدا فهمیدم همه قوم و خویش های ماه منیر هستن...بچه ها که تمام شب رو با دایی هاشون و بچه هایی که اونجا بودن بازی کرده بودن خسته و کوفته و خواب آلود اومدن سراغ من ؛
یک اتاق بهمون دادن و بردمشون اونجا و خوابیدیم.روز بعد نزدیک ساعت پنج بعد از ظهر قرار بود سال تحویل بشه شیوا اصلا حال خوبی نداشت و نمی تونست از رختخواب بیرون بیاد ...دیگه کاری نمی تونستیم براش بکنیم جز اینکه مسکن هاشو بیشتر کنیم ...باز همه ی کارای بچه ها به من نگاه می کرد ..
نزدیک سال تحویل هر دوشون رو حموم کردم و لباس های عیدشون رو تنشون کردم ..موهاشون رو شونه زدم و مرتب فرستادمشون بیرون ...آقا هم به شیوا کمک می کرد ولی بازم خودم باید میرفتم ببینم چطوره؛؛ زود حاضر شدم و ..از اتاق اومدم بیرون ..که صدای آصف خان رو از اتاق بغلی شنیدم که می گفت : اگر تو نمیگی من بهشون بگم ..برین خونه های خودشون ..باز راه انداختی اره و اوره شمسی کوره رو ریسه کردی اینجا من می خوام چند روز با دخترم تنها باشم می فهمی ؟ماه منیر گفت : من می فهمم تو نمی فهمی نمیشه مهمون رو از خونه بیرون کرد ...آصف خان گفت : زنیکه ؛ الاغ ؛ احمق بیشعور , شیوا مریضه ؛تو یک ذره ملاحظه نداری ؟ماه مینر گفت : آخه اونا به تو چیکار دارن ؟اصلا به شیوا چیکار دارن ؟..روی سر دخترت سوار شدن ؟ هر سال اینجا بودن حالام اومدن چطوری سر سال تحویل بیرونشون کنم انصاف داشته باش ؟آصف خان گفت : غلط کردن..؛؛ خوردن ؛؛ تو چرا انصاف نداری ؟ یکسال دخترم اینجاست..یک کاری نکن؛هر چی از دهنم در میاد بهشون بگم که بار آخرشون باشه میان اینجا سور چرونی... منیر دم عیدی اوقاتت رو تلخ می کنم ها ؛؛همین الان از اینجا میرن ..مفت خوری بسه دیگه ؛؛ بعد از ده سال دخترم اومده می خوام خودم باشم و اون ..اگر خیلی دوستشون داری هرری ..توام برو ...دیگه حرف آخرمه ....نمی خوام سر سال تحویل ببنینمشون ..من فورا برگشتم توی اتاقم ..نمی خواستم آصف خان بدونه که حرفاشو شنیدم ...یک مدت صبر کردم ؛؛ گوش دادم صدایی نمی اومد ..دوباره در رو باز کردم تا برم پیش شیوا .. ولی هم زمان آصف خان هم عصبانی از اون اتاق اومدبیرون ...منو دید و در حالیکه اصلا فکرشو نمی کردم خطاب به من گفت : لعنت به آدم نفهم ...حرف حالی این زن نمیشه ..چندین ساله یک عده مفت خور اینجا می خورن و می خوابن ..بازم دست از سر من بر نمی دارن ..کاش یکم شعور داشت این زن ..و ماه منیر رو دیدم که با چشمی گریون و عصبانی اما خجالت زده از اتاق اومد بیرون و نگاهی به من کرد و با سرعت رفت ...حالم بد شد نمی خواستم آصف خان در مورد زنش به من اون حرف رو بزنه طفلک خجالت کشید..سرمو انداختم پایین سکوت کردم ..آصف خان گفت : ببخشید سر و صدای ما رو شنیدی ؟..گفتم : نه آقا ..من نمی دونم موضوع چیه خاطرتون جمع باشه ...گفت : تو اگرم شنیده باشی مهم نیست ...برای اینکه دختر عاقلی هستی و می فهمی ؛؛ولی شیوا نباید بدونه من به تو اعتماد دارم ..سرمو با یک لبخند کج کردم و گفتم : آصف خان شما چطوری اینقدر به من اعتماد دارین ؟ همینطور که میرفت به طرف پنجره ی راهرو که رو به حیاط بود یکم آروم شده بود..بدون اینکه به من نگاه کنه گفت : موهامو که توی آسیاب سفید نکردم ..من شصت و پنج سالمه ..با همه جور آدم سر و کار داشتم..ولی مثل تو کمتر دیدم ..می دونم شیوا از اخلاق های تو برام خیلی گفته ..اما چیزی که من در مورد تو فهمیدم اینه که شخصیت داری یک شخصیت ذاتی ..هم مودبی هم جسور ..هم بی پروا هم خجول ..هم پیچیده ای هم ساده ..هم دست یافتنی هستی و هم دور از دسترس...آروم رفتم کنارش ایستادم و گفتم : خودم نمی فهمم چطوریم ولی مثل این حرفا رو یکی دیگه ام بهم زده ..اما اگر اجازه بدین یک چیزی بهتون بگم ..بهم نگاه کرد و گفت : بگو ..گفتم : من اینو می دونم که شما آدم مهربونی هستین ..برای همین درِ خونه تون به روی همه بازه ..و هر کس به خودش اجازه میده مهمون خونه ی شما باشه ..
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوهشتادودو
پس به نظرم سخت نگیرین ..و بزارین حالا که دخترتون اینجا پیش شماست..بهتون خوش بگذره ..حالا فکر نمی کنم برای شیوا جون هم زیاد مهم باشه ..ماه منیر خانم الان سرش خیلی شلوغه ..دارن زحمت می کشن ،،این همه مهمون ؛؛ خوب نیست ناراحت بشن آهی کشید و گفت : من که فکر می کنم هر چی سفره ی آدم بزرگتر باشه برکت اونم بیشتره ؛؛ دریغ ندارم که ..اما من به این زن گفته بودم شیوا میاد؛؛ گفته بودم مهمون دعوت نکن ؛ باید امسال رو منو به حال خودم میذاشت ...گفتم : می دونم ..راست میگین ولی حالا که شده سر سال تحویل اوقات خودتون و ماه منیر خانم رو تلخ نکنین ..اینجا همه به شما نگاه می کنن ...برگشت و در حالیکه فکرشم نمی کردم,, با محبت گفت : باشه دخترم ..تو راست میگی ..
و دستی پدرانه به موهام کشید و رفت ..و من می فهمیدم که چقدر برام احترام قائله و دوستم داره برای همین هیچ عکس العملی نشون ندادم ..رفتم بطرف اتاق شیوا ..نزدیک سال تحویل بود و برو بیا اونطرف ساختمون زیاد بود ..همینطور که راهرو رو طی می کردم از پنجره حیاط رو نگاه کردم یونس در حالیکه دوتا گلدون گل دستش بود میرفت بطرف اتاق مهمون خونه ...اتاقی که پر بود از اشیاء گرونقیمت و قدیمی ..که باب میل آصف خان درست شده بود ...و اینطور که فهمیدم یونس خونه زاد خونه ی آصف خان و عمه شده بود ..چون راحت رفت و آمد می کرد ..و بهش اعتماد داشتن ...زدم به در آقا گفت : بفرمایید ..سرمو از لای در کردم تو ..اون با خوشحالی گفت: گلنار تویی کجایی ؟ بیا دیگه شیوا رو آماده کنیم ..نگاهی به شیوا انداختم و گفتم : ماشاالله چقدر بهتر به نظر میاین ..گفت : یک عالم مسکن خوردم که بتونم سال تحویل روی پام باشم فقط دعا کن خوابم نبره ..آقا گفت : ببین زن منو ؛؛ حموم کرده خوشگل شده لباس نو پوشیده ...خندیدم و گفتم : چرا اینطوری میگین مگه شیوا جون بچه است که گول بخوره ..اونم خندید و گفت: برای من بچه است دارم لوسش می کنم ..و بالاخره من و آقا دو طرف شیوا رو گرفتیم و رفتیم سر سفره ی هفت سین .همه ی کسانی که توی اون خونه بودن حتی راننده ها و کارگر های خونه که خوب یونس هم جزو اونا بود سر سفره ی با شکوه هفت سین جمع شدن ..ظاهرا هیچ کدوم از مهمون ها نرفته بودن ...مادر ماه منیر که با اونا زندگی می کرد قران خوند ..آصف خان که روی یک مبل بزرگ اون بالای سفره نشسته بود چند بیت از حافظ خوند و بعد گفت :خدایا برای سال نو سلامتی و خوشی آرزو می کنم ..دلی شاد و لب های خندون , و مملکتی آباد ؛ ..و در این لحظه ی سال تحویل که بعد از سالها دختر عزیز من,, نور چشمم در کنار ماست همه با هم برای سلامتیش دعا می کنیم و امید داریم در این سال شیوا از این درد خلاص بشه و به امید خدا سلامتی کاملشو به دست بیاره ...به محض اینکه سال تحویل شد ..آصف خان قران رو بر داشت ، باز کرد و همینطور که دور می زد یک دونه اسکناس یک تومنی نو بر می داشت و با احترام می داد .. .از کوچک و بزرگ مرد و زن یکسان ,,, یعنی همونی که به آقا و ماه منیر خانم داد به یونس و بقیه هم عیدی داد ...اما به شیوا و من که رسید ازمون رد شد ...و بالاخره آخرین نفر هم عیدی خودشو گرفت و بعد یک جعبه از جیبش در آورد و داد به شیوا پنج سکه طلا پهلوی ....و ده تا از اون اسکناس ها رو بر داشت وگرفت طرف من و گفت : تو برای اولین بار به خونه ی من اومدی ..باید خاطره ی خوشی داشته باشی ..اینم عیدی تو ..نمی دونم چرا دلم خواست دستشو ببو سم ..خم شدم و این کارو کردم ..اونم مانع نشد ..بعد عمه عیدی داد و حسین خان ...و بعدم عزت الله خان ..اما کمی بعد دیدم که حسین خان بلند شد و به عمه گفت : خانم یک کاری پیش اومده باید برم رفع و رجوع کنم زود بر می گردم ..عمه خیلی عادی گفت : بسلامتی انشاالله ...
من حواسم بود که عمه با وجود اینکه صورتش رو غم گرفته بود اصلا کاری نکرد که دیگران متوجه بشن ..حالا من و اون می دونستیم که حسین خان کجا می تونه رفته باشه ..من هر وقت اونو می دیدم درس های بزرگی ازش می گرفتم ..
و اینطوری با شام شب عید اونشب هم با خوشی تموم شد ..در حالیکه حسین خان خیلی دیر وقت اومد و یکراست رفت خوابید ...وقتی آخر شب توی اتاقی که در اختیارم گذاشته بودن داشتم پرستو رو می خوابوندم ..یکی زد به در ..دیر وقت بود و همه خواب بودن ..برای همین یکم هول کردم ..سریع یک چیزی پوشیدم و گفتم : کیه ..آقا آهسته گفت : گلنار ..گلنار دخترم بیداری ؟
گفتم بله آقا ؛گفت : زود باش بیا شیوا حالش خوب نیست ...تو رو می خواد ..دیگه نفهمیدم چطور حاضر شدم و با سرعت از اتاق رفتم بیرون و بدون توجه به آقا فقط توی راهرو می دویدم تا خودمو برسونم به شیوا ..
روی زمین بی حال و بی رمق در حالیکه می لرزید افتاده بود و از شدت درد اشک میریخت ..
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شدیدا به یه شب برفی و آرامشش نیاز دارم...❄️
#شبتون_بخیر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹
صبح است🐔☀️
خروس اقبال شما میخواند
او فراخوانده شما را ازسوی خدا
که سر از بالین شبش بردارید
چشم خود باز کنید
شکر نعمت گویید
و تمنای خود آغاز کنید
سلام صبح بخیر
امروزتون مملو از شادی و مهر🌹
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوهشتادوسه
خدا می دونه که من چه حالی داشتم ..انگار درد اون به منم سرایت کرده بود ...گفتم :آقا؟ عمه رو صدا کنیم ..ای خدا چیکار کنیم حالا ؟ ..با ناراحتی و نگرانی گفت: اول رفتم سراغ اون مثل اینکه خواب بود جواب نداد ..آصف خان رو هم که میشناسی زود کنترلشو از دست میده ...پیرمرد طاقت نداره ...گفتم : قرص هاشو خورده ؟
گفت : آره خودم بهش دادم ..گفتم : پس زود باشین باید یک چیزی مثل کرسی درست کنیم ..اون از سرما اینطوری میشه..اینجا هوا رطوبت داره ..اون نمی تونه تحمل کنه ...اتاق هم براش اونقدرها گرم نیست ..دستپاچه بود و پرسید : خوب به نظرت چیکار کنم ؟من نمی دونم ؛؛ ..آخه کرسی از کجا این وقت شب ؟گفتم : صبر کنین من آشپزخونه رو بلدم ..و دویدم توی حیاط ..چشمم افتاد به یونس که اون موقع شب لبه ی حوض نشسته بود ..
اونقدر دستپاچه بودم که به این فکر نکردم این وقت شب اون چرا بیداره ..گفتم : یونس ..بدو بهم کمک کن ..
از جاش پرید و گفت : باشه , باشه ..چیکار کنم ؟چی شده ؟گفتم : خوب گوش کن ببین چی میگم ..می خوام فورا یک کرسی درست کنیم ..می تونی ؟گفت : تو بگو چی می خوای من برات میارم ...ولی من نمی دونم کرسی دارن یا نه ؛؛
گفتم :یک چهار پایه هم باشه کافیه و یک منقل ..یا چیزی که بتونیم زیرش بزاریم ...تا گرم بشه ..گفت : باشه ..الان میارم ..و رفت طرف در حیاط و اون پرده ی ضخیم جلوی در رو پس کرد و یک چهار پایه با خودش آورد ..و گفت :این خوبه ؟گفتم : آفرین به تو حالا یک منقل هم می خوام می تونی برام بیاری ؟ ...گفت : اونم به چشم , الان میارم ...توی اتاق کار آقا یکی هست من دیدم ..کوچیکه عیب نداره ؟گفتم : نه خوبه برو زود بیار اتاق شیوا خانم ...و خودم با عجله رفتم ..و چهار پایه رو گذاشتم و یک تشک کنارش انداختم و لحاف رو روش کشیدم ..و به کمک آقا شیوا رو بردیم روی اون تشک گذاشتیم ..اما اون بیقرار بود و از درد به خودش می پیچید و گریه می کرد ...اونقدر براش ناراحت بودم که بغض کردم و گفتم : الهی من بمیرم برات آخه شما چرا باید این همه درد بکشی؟ خدایا حکمت تو رو شکر ...یونس با یک منقل برقی آجری کوچک برگشت ..فورا خودش اونو زد به برق و گذاشتیم زیر چهار پایه ...یونس با عجله رفت و من یکم بالای سر شیوا نشستم و موهاشو نوازش کردم و گفتم : الان گرم میشین ..چیزی نیست ..می خواین براتون قصه بگم ؟گفت : نه ..نمی خوام, حوصله ندارم ؛ از همه چیز بدم میاد ..چرا باید همه چیز به کام من تلخ بشه؟ ..چرا من یک روز خوش ندیدم ..
آقا گفت : قربونت برم چرا ندیدی ؟ ببین من پیشت هستم گلنار هست بچه ها رو داریم ..اومدیم خونه ی پدرت ...چیزی نیست که یکم درد داری الان خوب میشی ..گفتم : آقا زیاد اینجا نمی تونیم بمونیم ..هوای شمال بهش نمی سازه ..شیوا گفت : نه تو رو خدا ..حرف رفتن رو نزنین ..خوب میشم باید از اول این کرسی رو درست می کردیم ...در همین موقع یونس اومدو یک لیوان دستش بود و داشت با قاشق هم می زد ..و گفت : زنجبیل با نبات براشون آوردم ..گرمه؛ براشون خوبه ..به نظرم این روزا بهشون سیر زیاد بدین ...آقا لیوان رو گرفت و گفت : شیوا جون شنیدی ؟برات خوبه می خوری ؟ فکر کنم راست بگه زنجبیل بدنت رو گرم می کنه .. ...
شیوا با سر اشاره کرد ؛؛ می خورم ..و با اینکه داغ و تند بود تا ته سر کشید ..
فکر می کنم می خواست به هر ترتیبی شده زود تر خوب بشه ..بعد پشت به منقل سرشو گذاشت روی بالش و توی همون حال سعی می کرد صورتشو با روسری بپوشونه تا زخمش معلوم نباشه ...یونس رفت و آقا هم اونطرف اتاق دراز کشید و یکم بعد خوابش برد و صدای خر و پفش بلند شد ..من همینطور کنار شیوا نشسته بودم ..تا کم کم چشمش گرم شد و احساس کردم داره می خوابش می بره ..آروم و بی سر و صدا بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم ..و یک نفس عمیق کشیدم ..دیگه خواب از سرم پریده بود ..به حیاط نگاهی انداختم ..یونس این بار لبه ی ایوون روبرو نشسته بود ..
رفتم توی حیاط تا ازش تشکر کنم ..منو که دید بلند شد و دو قدم اومد جلو و ایستاد ..رفتم جلوتر و گفتم : تو مثل اینکه پیر بی خوابی ؛؛ چرا نشستی ؟ اومدم ازت تشکر کنم ..خیلی خوب شد که تو بیدار بودی ..گفت : اگر یادت باشه من همیشه به داد تو رسیدم؛ ولی یادم نمیاد ازم تشکر کرده باشی ..گفتم : یونس خیلی بدجنسی ..من از تو تشکر نکردم ؟خندید و گفت : چرا بدو بیراه زیاد گفتی اگر اونا اسمش تشکر بوده من دهاتیم نمی دونم ..شهری ها اینطوری تشکر می کنن؟
گفتم : اون موقع ها تو پر رو بودی می ترسیدم روت از اونم که هست بیشتر بشه ..
گفت : بچگی بود دیگه ..یادش بخیر تا موقعی که تو اونجا بودی به عشق تو از خواب بیدار میشدم و هر روز می خواستم بیام اونطرفا ..
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾