#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_صدونوزده
چرخی تو خونه زدم و ملحفه سفید روی مبل ها رو برداشتم و رفتم تو اتاقی که متعلق به مادرم بود و چند ماه اول زندگیشون رو اینجا گذرونده بودن.
نفس آه مانندی کشیدم و یه ملحفه تمیز پیدا کردم و یه گوشه دراز کشیدم، تشنه خواب بودم! ایندفعه وقتی چشمام رو باز کردم نزدیک ظهر بود. از جام بلندشدم صدا های ریزی از آشپزخونه میومد، رفتم تو آشپزخونه و با دیدن مادربزرگم لبخندی رو لبم نشست، رفتم سمتش و گفتم: آنا!
چرخید سمتم و آغوشش رو برام باز کرد و گفت: خوش گلیدین گوزلیم!(خوش اومدی خوشگلم)
-اورگیم سنی استیردی آنا (دلم برات تنگ شده بود مامان)
+قدمنرون گوزلریم اوستنه (قدم روی چشمم گذاشتی)
-چشمت سلامت؛ کی اومدی چرا بیدارم نکردی؟
+انگار خیلی خسته راه بودی، هر چقدر خودم این کارگرا سر و صدا کردیم اصلا تکون نخوردی! بیا یه چیزی بخور مادر، رنگت پریده.
نشستم رو صندلی و گفتم: شما خونه رو تمیز کردی؟
-تمیز که نه! دستی به سر و گوش آشپزخونه کشیدم، بقیه اش رو باید تنبلی رو کنار بذاری بیای کمک!
چشمی گفتم و مشغول غذا شدم اون روز نهار و صبحانه ام یکی شد! غذام رو که خوردم مادربزرگم گفت: موندم تو کار بابات! تورو فرستاده تو این خونه که باید تعمیر بشه! ما رو قابل ندونسته؟
-نه آناجان! این چه حرفیه؟ جریانش مفصله! سر فرصت تعریف میکنم.
سرش رو تکون داد و گفت: ببینمت تورو!
سرم رو بالا گرفتم و گفتم: چی شده؟
-حامله نیستی؟
چند لحظه ای مکث کردم و گفتم: نمیدونم!
-نمیدونی؟ مگه میشه که آدم ندونه!
+خب شک دارم، ول کن اونو آنا، مهم نیست.
-مهم نیست؟ کی گفته مهم نیست؟ نباید شوهرت بدونه؟
+من از دست شوهرم پناه آوردم اینجا.
اخماشو تو هم کشید و گفت: بشین همینجا و جریان رو تعریف کن برای من، بدونم چی شده که تنهایی و پنهونی اومدی اینجا؛ دور از چشم شوهرت!سیر تا پیاز ماجرا رو از همون چهار پنج ماه پیش براش تعریف کردم تا همین الان! ضربه ای روی پاش زد و با افسوس بهم نگاه کرد و گفت: اینهمه وقت از شوهرت پنهون کردی که چی؟ چرا راستش رو بهش نگفتی؟ دختر، دروغ و پنهان کاری آفت زندگیه! زدم زیر گریه و گفتم: آنا من فقط ترسیدم! بخدا ترسیدم زندگیم از دست بره که رفت.
+از زبون خودت میشنید خیلی فرق داشت با هفت پشت غریبه؛ اون ساواش گور به گور شده که داره زن میگیره چیکار زندگی تو داره خدا میدونه.
با بغض گفتم: چیکار کنم آنا؟ زندگیم رو هواست، من اینجام فراری از دست شوهرم، دیار هم اونطور زخمی و مجروح...پشیمونم آنا! تو یه لحظه جوش آوردم راه افتادم بیام اینجا و تو اون حال ولش کردم.
آنا نفس عمیقی کشید و گفت: حتما خیری هست مادر، غصه نخور کاریه که شده، اول از همه یکم که خستگیت در رفت باهم میریم پیش دکتر، ببینم اوضاع از چه قراره؛ ایلماه! عقب هم انداختی؟
سرخ شده از خجالت سر تکون دادم و گفتم: قبلا هم اینطور شدم آنا جان، فکر نکنم چیزی باشه!
-هست! من این موها رو تو آسیاب سفید نکردم دختر جون!
از آشپزخونه بیرون رفتم و نگاهی به حیاط انداختم، حالا تمیز و مرتب شده بود، آب حوض رو هم عوض کرده بودن و دیگه خبری از اون کثیفی و سیاهی نبود. دم غروب به اصرار آنا واسه دکتر رفتن آماده شدم.
راوی: دیار:
-بترمرگ مرتیکه!کجا میخوای بری با این حالت؟ مگه جاشو میدونی که هلک و هلک راه افتادی بری؟
پیراهنم رو با هر ضرب و زوری بود پوشیدم، از شدت درد عرق رو پیشونیم نشسته بود، نفس حبس شده ام رو بیرون دادم و گفتم: پیداش میکنم! شده خاک تبریز رو به توبره بکشم ولی پیداش میکنم. مگه کیو داره اونجا جز خانواده مادرش؟ حتما همونجاست.
-دِ آخه مرد نا حسابی،چهار ماه تموم زنتو ول کردی کَکِت هم نگرید؛ حالا سر ده روز اینطوری مجنون شدی؟ دم خروس رو باور کنم یا قسم حضرت عباس رو؟
با دست سالمم یقشو گرفتم و گفتم چیه را به را همه اون چهار ماه را به رخم میکشن! آره چهار ماه ازش دور بودم ولی میدونستم کجاست آمار لحظه به لحظه ش رو داشتم میدونستم کِی، کجا و با کی بیرون رفته حتی آمار نفس کشیدناش رو داشتم پیشش نبودم اما چهار چشمی میپاییدمش که بلایی سرش نیاد ولی حالا چی ؟نه میدونم کجاست ،نه میدونم چیکار میکنه میفهمی؟ خبری ازش ندارم ده روزه هیچ خبری ازش ندارم ! مگه تبریز چقدر بزرگه؟! شده خونه به خونه بگردم پیداش کنم.
- صبرت فقط یک هفته بود ؟ گوش کن دیار تو هرجا بخوای بری من نوکرتم باهاتم میام، ولی اول از همه خودت هنوز خوب نشدی اگر زخم عفونت کنه چی؟ دوم اینکه بزار جفتتون آروم بشین الان جاتون عوض شده اون موقع اون ازت بیخبر بود حالا تو اینطوری -
حالا تو اینطوری یکم حال اونو میفهمی!
میفهمی که بعد از چهار ماه دوری و بی خبری توپ و تشر نمیخوای یکم روی خوش و زبون نرم می خوای به قول خودت کجا رو داره بره حتما پیش خانواده مادرشه خیالت راحت طوریش نمیشه!
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_صدوبیست
-گیرم که خیالم راحت شد !دلمو چیکار کنم؟این بی صاحاب رو چیکار کنم هان؟چطوری جلوش رو بگیرم؟
+اون بی صاحاب شده درمان داشت ولی صاحب خرش جفتک انداخت دردش رو فعلاً بی درمون کرد پس بسوز و بساز.
-نمیتونم افشار، بفهم منو!چطوری حالیت کنم؟
+حالیمه دردت چیه! ولی خودخواه نباش، الان بری دنبالش فکر میکنی چی میشه؟ قربون صدقه اون زبون عین زهر مارت میره یا دورت اون اخلاق گندت میگرده؟ نخیر! دوباره میزنه تو پرِت! بدبختی از نو شروع میشه، بذار یکم آروم بشه یکم درد دوری و فراق بکشی! بعدش خودم دربست در اختیارتم، باهم خونه به خونه تبریز رو میگردیم!
-یکی انگار دستش رو گذاشته بیخ گلوم و محکم فشار میده ، بهش گفتم تبریز خط قرمز منه! میدونست و رفت.
-یه کینه دیگه به دل گرفتی؟ میخوای تا ته دنیا اینطوری ادامه بدی؟ میخوای برش گردونی دوباره خونشو تو شیشه کنی و این دفعه یک سال ولش کنی؟ اصلا همون بهتر که نری! هر کاری میکنم که جلوتو بگیرم! مردک رو ببین!
اومد سمتم و ضربه آرومی به شونه سالمم زد و گفت: بشین فکر کن با خودت کنار بیا، اگر میخوایش کینه و کدورت رو بریز دور! از نو شروع کن ولی اگر میخوای باز این رفتارات رو از سر بگیری برو طلاقش بده! هم خودت هم اون هم و مارو راحت کن!
مکثی کرد و گفت: میدونی کجا رو اشتباه رفتی؟
پرسشی نگاهش کردم،ادامه داد: زنت رو به تنهایی! به نبودت عادت دادی!
جوابی برای حرفش نداشتم! راست میگفت، اشتباه کردم! فکر کردم اینطوری آروم میشم ولی نشدم، فکر میکردم زمان بگذره حل میشه ولی نشد! رو بهش گفتم: الان میگی چیکار کنم؟ مگه نمیگی عادت کرده به نبودم؟ بذارم طولانی تر بشه؟ که دیگه یادش بره دیاری هم هست؟
+ الان تو آرومی ؟ببینیش قول میدی دعوا راه نندازی؟ قول میدی مثل آدم بری منتکشی دست زنتو بگیری برگردونی؟ نه دیگه! بری اونجا جار و جنجال راه میندازی، دعوا میکنی! بشین یکم درد فراق بکش! چهار ماه گذشته ده روز دیگه هم روش!
ناچار سرم رو تکون دادم و گفتم: برو زنتو یکم بگردون، شما رو هم اسیر کردم!
-من اسیر خودتم لامصب! افسون هم میبرم بگرده، همچین چسبیده به اون گاو و گوسفندا به من نمیچسبه! دوتاییمون بدبختیم! از زن شانس نیاوردیم!
خندیدم و گفتم: دوباره شد افسون؟
خندید: دله! خره دیگه، حرف حالیش نیست که! منم گفتم گذشته ها گذشته، منم مقصرم دعوا کنم که چی؟! حالشو ببرم لااقل! این شد که افسانه شد افسون قدیم!توام آدم باش مردک؛ دنیا دو روزه! هر چی شده مال قبله، بفهم بذار کنار لج بازی رو!
-خب کی بریم؟ فردا؟
+هر وقت صلاح دونستم میریم! به کارای اشتباهت بشین فکر کن!
افشار از اتاق بیرون رفت، دور خودم چرخیدم آروم و قرار نداشتم، هزار جور فکر و خیال میکردم، نمیدونستم کجاست و چیکار میکنه و همین بیشتر بهمم میریخت.
کشو میزم رو باز کردم و عکس سیاه و سفید دونفره ای که باهم تو تهران گرفته بودیم رو در آوردم و نگاهی به صورت خندونش انداختم! آخرین خنده هامون بود انگار!
بالاخره بعد از این چهار ماه و نیم به خودم اعتراف کردم که دلم براش تنگ شده، برای سرخ شدنش موقع حرص خوردن! واسه خندیدناش، حتی دلم برای روزایی که اعصابم رو بهم میریخت هم تنگ شده بود.
چند ضربه به در اتاق خورد؛ سریع عکس رو برداشتم و بله ای گفتم، مامان اومد تو اتاق و گفت: خوبی پسرم؟
-الهی شکر، خوبم مامان.
+نمیخوای حرف بزنی بعد ده روز؟ نمیری دنبال زنت؟
-میرم مامان جان، میرم! نگران نباش.
به موقع اش برو، وقتی هم خواستی بری تنها نرو، بگو من و بابات هم همراهت بیایم بلکه این قهر و آشتی با ریش گرو گذاشتن پا در میونی ماها حل بشه.
-چشم! شما غصه نخور، بسپارش به من.
+سپردیم به تو که اوضاع و احوال زندگیت شده این، لازم بود انقد زنتو تنها بذاری؟
خسته از حرفای تکراری گفتم: بحث تنهایی نیست مادرِمن! دعوای زن و شوهریه، انشاالله حل میشه!
مامان سرش رو تکون داد و از اتاق بیرون رفت، از پشت پنجره ای که همیشه کنارش می ایستاد به حیاط پر تکاپو نگاه کردم، افشار هم داشت با افسانه بیرون میرفت، انگار تو این دنیا فقط من محکوم به تنهایی بودم! دمی گرفتم و فرستادم دنبال کبیر، دست راست آقام بود و قابل اعتماد، نگاهی به رد زخم روی صورتش انداختم و یاد حرف ایلماه افتادم! لبخند کجی زدم و گفتم: میخوام بگردی و ببینی این خرابکاری کار کی بوده، کی به خودش جرات این غلط اضافه رو داده؟ هر کس که هست حتما سری بعد مغز یا قلبمو نشونه میگیره!
-رو چشمم آقا، لازم نبود بگین من خودم دنبالش هستم.
+هر چی دستگیرت شد بی خبرم نذار!
چشمی گفت و بیرون رفت دوباره من موندم و یه دنیا فکر و خیال، سیگاری گوشه لبم گذاشتم و به آخرین روزی که پیش هم بودیم فکر کردم؛ اون جونمو نجات داد ولی من عوض تشکر تهدیدش کردم!
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هميشه شانس ديگرى خواهد بود،
دوستى ديگر،
عشقى ديگر،
نيرويى ديگر
براى هر پايانى هميشه آغازى خواهد بود...
#شبتون_آروم🌙
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💓الهی که
🌸امروز و هر روز
💓ضربان قلبتان
🌸به لبخندهای مکرر
💓تکرار شودو هرآنچه به
🌸دل آرزویش را دارین
💓بی بهانه ای از آن شماشود.
#صبحتون_بخیر❤️
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_صدوبیستویک
فکر میکردم نتیجه بده، بترسه، بمونه! اما برعکس شد، هر چی فکر کردم نشد که بشه!
راوی: ایلماه:
آنا: بیا یکم غذا بخور دختر، خودت هیچی اون بچه چه گناهی کرده؟!
بغض کرده گفتم: کدوم بچه آنا؟ دلت خوشه یا یادت رفته دکتر چی گفت بهم؟
-هی دکتر دکتر میکنی برام! خدا که نیست، یه چیزی گفته دیگه!
خدا؟ اولین قطره اشکم که ریخت از جا بلند شدم و گفتم: لابد یه چیزی حالیشه که میگه، ولش کن آنا جان، من دلم و کمرم درد میکنه میرم بخوابم.
-میری بخوابی یا گریه کنی؟بیا ببینم شکم گرسنه نخواب!
بی توجه به صدا زدناش رفتم تو اتاق و تا رو تخت دراز کشیدم اشکام جاری شد، دل و کمرم درد میکرد و حال همون روزایی رو داشتم که بچه ام از دست رفت.
حرف دکتر تو گوشم میپیچید و لحظه به لحظه ناامید تر میشدم، رحمم ضعیفه بچه پایینه، احتمال سقط هست! وای اگر که چیزی میشد و به گوش دیار میرسید حتما ایندفعه حکم مرگمو صادر میکرد.
وسط هق زدنام در اتاق باز شد، میدونستم آناست پتو رو کشیدم رو سرم و با صدای گرفته گفتم: آناجان؛ میخواستم بخوابما!
-از صدات پیداست که میخواستی بخوابی، پاشو ببینم دیگه نمیذارم اینجا بمونی!
تو این خونه دورت خلوته همه اش فکر و خیال میکنی، اونجا چهار نفر دورت رو میگیرن حواست پرت بشه.
+نمیتونم آنا! جون ندارم بخدا.
نشست کنارم و پتو رو از سرم کشید و گفت: عوض گریه کردن پاشو مناجات کن به درگاه خدا؛اینو بفهم تا خدا نخواد برگی از درخت نمیوفته مادر! تو چرا انقد ناامیدی؟ دکتر گفت ممکنه بچه نمونه! زبونم لال، نگفت حتمی! من خیلی خوب یادمه چی گفت: گفت استراحت کن، توکل کن بخدا، دوا هم که بهت داد، لب نزدی به هیچ کدوم! هیچ کاری نکردی و میخوای بچه هم بمونه؟
با بغض گفتم: کدوم خدا؟ خدا خیلی وقته پشت به من کرده، دیگه منو نمیبینه!
-استغفرا... دختره زبون نفهم رو ببین! از کی تا حالا کفر خدا رو میگی؟ گناه خودت رو پای خدا ننویس، مگه خدا گفت دروغ بگو و پنهون کن که وضع زندگیت بشه این؟
-نه،ولی خدا میتونست مادرمو نگه داره برام که انقد سختی نکشم!
+خدا مادرت رو گرفت ولی یه زندگی درست درمون و یه شوهر خوب داد که همه تو حسرتش بودن، خودت قدر ندونستی گله چی رو به خدا میکنی؟ حالا هم بلند شو عوض گله، دعا کن به درگاهش که اگر صلاح و مصلحت هست بچه رو نگه داره برات اگرم نیست که راضییم به رضاش! حتما حکمتی هست پشت کارش.
-کجا بیام آخه؟
+میریم خونه پیش آقاجونت، داییا و خاله هات! اگر خودت و بابات قابل بدونین.
-من که همه عمرم پیش شما بودم این حرفا چیه؟
+پس بجنب دختر! جمع و جور کن که بریم، اونجوری بیشتر حواسم بهت هست، انقدرم یه گوشه نشین، گریه نکن! مگه چیزی درست میشه با گریه؟به اصرار زیاد آنا وسایلم رو جمع کردم و راهی شدیم، آنا جان تا خونه تاکسی گرفت که اذیت نشم.
وقتی رسیدیم خونه حاج بابام که مشغول رادیوش بود با دلخوری بهم نگاه کرد و گفت: چه عجب! قدم رنجه کنی فقیر فقرا رو قابل دونستی!
خنده ام گرفت و گفت: حاج بابا ماشاالله باشه اصلا بهت نمیخوره فقیر فقرا باشی، این حرفا چیه من که همیشه شما رو زحمت دادم!
-زحمت چیه؟ تو اولاد مایی!
نشستم کنارش و تا از دلش درومد همونجا موندم، واسه شب هم آنا بستم به رگبار دوا و جوشانده که به قول خودش قوت بگیرم، آنا جان واسه شام همه رو دعوت کرده بود بیان و جمعمون جمع بود! آنا هم که هزار الله اکبر نخود تو دهنش خیس نمیخوره به همه خاله ها و زندایی ها گفت من چمه و حسابی خجالت زده ام کرد، اونا هم انواع راه حل ها رو پیشنهاد دادن که من چیزیم نشه، اون شب رو بعد از دو هفته تونستم راحت بخوابم، بی گریه و نگرانی.
از فردای اون روز آنا سر ساعت بهم دوا میداد و چیزایی که خودش میدونست خوبن.
سه هفته از اومدنم به تبریز و یک هفته هم از اومدنم به خونه پدربزرگم میگذشت.
حالم و روحیه ام از اون روزای اول خیلی بهتر بود و حسابی سرحال شده بودم! تو آشپزخونه نشسته بودم و شیرینی میخوردم که تلفن خونه زنگ خورد، بلند گفتم: خودم جواب میدم آنا!
تلفن رو برداشتم: الو...! الو چرا حرف نمیزنی؟ ای بابا!
تلفن رو گذاشتم سرجاش و رو به آنا که همه اش میپرسید کیه گفتم: نمیدونم صدا نیومد!
-هر کی باشه دوباره زنگ میزنه، بیا نهارت رو بدم ول کن اون شیرینی رو برات خوب نیست.
انگشت شست و اشاره ام رو مکیدم و گفتم: خوشمزه است.
+اینطوری ادامه بدی شیرینی خوردن رو اون آخرا از در تو نمیای!
با نگرانی گفتم: من به آخرش برسم هر طوری باشه هم مهم نیست!
-انشالله میرسی اون روزا و غر زدنات هم میبینم.
خندیدم و تو دلم از خدا خواستم که بشه! نهار رو دور هم خوردیم، بعد از نهار چرت کوتاهی زدم، با صدای کوبیده شدن در از خواب بیدار شدم و رفتم تو نشیمن،
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_صدوبیستودو
آنا جان نگاهی بهم انداخت و گفت: برو بخواب، خودم باز میکنم.
خواب آلود برگشتم تو اتاق و پرده رو کنار زدم و به حیاط نگاه کردم، آنا جان در رو باز کرد و مشغول حرف زدن شد.
بیخیال برگشتم تو جام و تا دوباره چشمام گرم شد با صدای یاالله بلندی که تو خونه پیچید تو جام نشستم.چنان ترسیدم و نگران شدم که همونجا دلم درد گرفت و دستام به لرزه افتاد.
نفسام تند شد و تو دلم گفتم: کابوسم برگشت! حالا منو میبره باز زجر کش میکنه.
بغض کرده بودم نمیدونستم کجا برم چطوری فرار کنم!
صدای آنا رو شنیدم: بفرمایید بشینید خیلی خوش اومدین.
-ممنون، ایلماه هست؟
تو دلم خدا خدا کردم که آنا بگه نه اما گفت: هست پسرم ولی خوابه!
-کجا؟ همین اتاق!
کم مونده بود پس بیوفتم، خودمم نمیدونستم از چی و کی انقد میترسم! آنا هم نه گذاشت نه برداشت گفت: آره پسرم! تو همین اتاقه، زود خوابیده بیدارش کنی بهتره!
سریع رو جام دراز کشیدم و پتو رو تا روی سرم کشیدم بالا، صدای دستگیره در که بلند شد آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم نلرزم!
صدای بسته شدن در و نزدیک شدن قدماش رو شنیدم، نشستنش کنارم رو حس کردم!
دستش رو کشید بین موهام و پتو رو کشید پایین و گفت: اگر خوابی قلبت چرا انقد تند میزنه؟ دکتر لازمی!
انگشتش رو کشید رو صورتم، بی اراده پلکم پرید! نفساش رو صورتم حس کردم: خودتو به خواب نزن! واسه من که عین کف دستی، تشخیص خواب و بیداریت کاری نداره
کم مونده بود پس بیوفتم، وقتی یاد بی محلیاش و حرفای طعنه دارش میوفتادم دلم میگرفت از اینهمه بی مهری!
دستش روی صورتم حرکت میکرد و قلبم تند تر میتپید، دقیقا همون موقع که مقاومتم داشت میشکست و میخواستم چشمام رو باز کنم، چند ضربه به در اتاق خورد، عقب کشیدن دیار رو حس کردم! دستگیره در بالا پایین شد و صدای داییم تو اتاق پیچید: بیدار نشد؟
-نه نشد، خوابه هنوز!
دایی: پس شما تشریف بیار بیرون میدم آنام بیدارش کنه.
دوست داشتم پاشَم صورت داییم رو بوسه بارون کنم! اصلا و ابدا آمادگی رو به رو شدن باهاش رو نداشتم.
دیار باشه آرومی گفت و بیرون رفت، تونستم نفسم رو بیرون بدم.تو جام چرخیدم و نگاهی به در بسته انداختم، یکم که سر حال اومدم از جام بلند شدم، سر و وضعم رو مرتب کردم و یه گوشه نشستم تا آنا بیاد.زیاد منتظر نموندم و در باز شد و اومد پیشم و گفت: بیدار شدی؟
-بیدار بودم.
+پس چرا نمیای بیرون؟ بیا دیگه، نشستی که چی بشه؟
-نمیخوام بیام آنا! ازش میترسم حالمو بد میکنه، از وقتی صداشو شنیدم دست و پام میلرزه نفسم به زور درمیاد، چطوری ازم میخوای بیام بشینم پهلوش؟ بفرستش بره!
+شوهرته! کجا بفرستمش بره؟ اومده دنبالت با ایل و تبارش نمیشه که بگم برن.
-ایل و تبارش ارزونی خودش، من تاب دیدنش رو ندارم اگر میخوای من و این بچه رو بکشتن بدی نگهش دار!
شاکی گفت: الله اکبر! چی میگی دختر؟ کشتن چیه؟ من مگه بدت رو میخوام! اون شوهرته، نمیخوایش هم باشه تو کنار خودم باشی خیالم راحت تره، ولی نباید بدونه زنش حامله است؟
سریع گفتم: نه! من نه ترحمش رو میخوام نه لطف از سر بچه رو، اگر منو بخواد باید خودمو تنها بخواد، خواستنم به بچه دخل و ربط نداشته باشه! اونم بچه ای که بود و نبودش به مویی بنده!
آنا نفس عمیقی کشید و گفت: باز پنهون کنی؟
-نمیخوام پنهون کنم! به وقتش میگم؛ هر وقت دلم باهاش صاف شد میگم، ببینم تا اون موقع اصلا بچه ای هست یا نه!
+حالا میخوای چیکار کنی؟
-بهش بگین بره آنا! اگرم نرفت منو یه جوری از این خونه بیرون ببرین!
+یه ذره آروم بگیر اصلا ببینم این پسر حرف حسابش چیه واسه چی اومده! اینهمه آدم رو نیاورده که دعوا! آورده واسه صلح و سازش؛ یه کم دندون سر جیگر بذار ببینم چی پیش میاد! اگر دیدم قصد و نیتش خوب نیست، یا تورو میفرستم بری یا اونو! گرسنه ات نیست؟
-من بدبخت انقد حرص میخورم مگه جا هست واسه گشنگی؟
+حالا تو نترس یه بلایی سرت میاد رو سیاه میشم!
سر تکون دادم، آنا که بیرون رفت منم یه جایی نزدیک در نشستم و گوشام رو برای شنیدن تیز کردم!
آنا: ببخشید مجبور شدم تنهاتون بذارم!
صدای مهتاج خانوم رو تشخیص دادم: ایلماه جان خوبه؟ بیدار شد؟
-الحمدالله، خوبه! از خودتون پذیرایی کنین انشالله میاد خدمتتون!دیار: لازمه برم دنبالش؟
آنا: نه پسرم، بفرمایید چایی.
سر و صدا خوابید و انگار مشغول چایی خوردن شدن.
زانو هام رو جمع کردم و دستم رو گذاشتم رو شکمم و خطاب به بچه ای که تمام تلاشم رو میکردم بهش وابستگی نداشته باشم گفتم: بالاخره بابات اومد! بعد پنج ماه اومد دنبال من... حالا حقشه ندونه که تو راهی داره!
لبخند کمرنگی رو لبم نشست؛ اگر خدا میخواست این سری هم کور سوی امیدم رو ازم بگیره خودمو هم ببره راحت ترم! نمیتونم واسه بار دوم داغ نداشتنش رو تحمل کنم!
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_صدوبیستوسه
تو فکر و خیالم غرق بودم که صدای طوبی خانوم رو شنیدم! یعنی برداشته طوبی خانوم رو از تهران کشیده تبریز واسه خاطر من؟
طوبی خانوم: دستتون درد نکنه حاج خانوم حسابی زحمت افتادین، راستش غرض از مزاحمت، واسه خاطر سر و سامون دادن زندگی این دو تا جوون خدمت رسیدیم که انشالله کدورتی که بینشون هست به خیر و خوشی رفع بشه، بالاخره جوونن و خام تا یاد بگیرن راه و روش زندگی رو ما باید دستشون رو بگیریم! تو بحثی که بینشون پیش اومده هر دو مقصرن، پسر ماهم مقصر تر، کوتاهی اومده هر دو مقصرن، پسر ماهم مقصر تر، کوتاهی زیاد داشته خودشم میدونه و پشیمونه! الآنم اومده دست خانومشو بگیره برگردونه که انشالله برن سر خونه زندگیشون!
آنا: اگر ایلماه خودش راضی باشه من حرفی ندارم، مشکل بینشون زودتر حل بشه بهتره!
داییم اون وسط گفت: دیر اومدی شازده نخواه زود بری! بعد اینهمه وقت اومدی ببری و بری و همین؟ از نظر من راه اومده رو برگرد ما دختر به کسی مثل تو نمیدیم!
آنا جان گفت:عه بجور دمه پیستی! (اینطور نگو زشته!)
دایی: بیه یالان دیرم نه عیبی وار؟(مگه دروغ میگم؟ چه عیبی؟)
خنده ام گرفته بود، داییم طوری شاکی و حق به جانب بود انگار که دختر خودشو میخواست شوهر بده!
بعد از کمی سکوت دیار به حرف اومد و گفت: من کوتاهی کردم و خودمم میدونم اگر دیر اومدم فقط واسه خاطر این بود که آروم بشه، تو آرامش باهم حرف بزنیم.
صدای افشار که پیچید بیشتر شوکه شدم انگار راست میگفت خانوم جان و با ایل و تبارش اومده بود: گردن این پسر ما از مو باریک تر، اول از همه دیار تو درگیری مردم آبادی تی..ر خورد، تا همین چند وقت پیش کسالت داشت، میخواست با همون وضع هم راه بیوفته ولی من نذاشتم که مبادا زخمش عفونت کنه، الآنم در خدمت شماییم! هر چی بگید همونه ولی اجاره بدین ایلماه خانوم هم بیان یا دیار بره حرف بزنه!
دایی: شما نمیری که زورش کنی! خودش بخواد میاد.
از جام بلند شدم، سر و وضعم رو مرتب کردم حداقل به حرمت طوبی خانوم و ماه هایی که عین یه مادر کنارم بود باید میرفتم.
دستم رو گذاشتم رو دستگیره در و نفسی کشیدم و با دلهره بیرون رفتم، رو به جمع با صدای ضعیفی سلام کردم، اونا خیلی گرم جوابم رو دادن، مهتاج خانوم، طوبی خانوم، افشار و افسانه و دیار اومده بودن. لبخندی به افسانه و طوبی خانوم زدم و با اشاره داییم رفتم و کنار دستش نشستم و سرم رو پایین انداختم.
مهتاج خانوم سکوت برقرار شده رو شکست و گفت: حالت خوبه ایل ماه جان؟
لبخندی زدم و گفتم: خداروشکر خوبم!
الحمدللهی گفت، طوبی خانوم هم با لبخند همیشگیش گفت: مشتاق دیدار دختر جان! بی وفا شدی!
-ببخشید طوبی خانوم، شرایطش نبود و الا (اگر درست نوشته باشم) من تا آخر عمرم مدیون شمام.
+این چه حرفیه! تو مثل دخترمی.
لبخندی به روش زدم، افسانه هم چشمکی بهم زد و با سر به دیار اشاره کرد! حتی نیم نگاهی هم به سمتش ننداختم، نمیتونستم نگاهش کنم، بقیه مشغول حرف زدن شدن و من با پارچه دامنم ور میرفتم، داییم آروم کنار گوشم به ترکی گفت: میخوای برگردی باهاش؟
-نمیدونم!نمیدونم چی درسته چی غلط.
+مجب.ور نیستی باهاش بری، نخواستی همینجا بمون!با لبخند ازش قدردانی کردم...افشار صدا بلند کرد و گفت: ایلماه خانوم این پسر ماست! چا.قو؛ شمش..یر، قم..ه، تف.نگ! هر چی که میخوای بدم اصلا بزن شکم اینو سفره کن؛ جونشو گذاشته کف دستش اومده خدمتتون؛ حالا جوونه خامه یه شکری خورده شما به بزرگواری خودتون ببخشیدش!
ضربه ای به پهلوی دیار زد و گفت: مگه نه؟
دیار نگاه کلافه ای بهش انداخت و به زور گفت: بله!
افشار خندید و گفت: حالا اگه این پسر ما رو قابل میدونین برین یه گوشه سنگا رو وا بکنین! انشالله که هر چی هست حل بشه.
داییم سریع گفت: چاییاتونو میل کنین وقت زیاده!
افشار تحلیل رفته گفت: گویا دایی عروس خانوم راضی نیستن، بفرمایید چایی!انگار داییم کمر بسته بود به نابودی دیار که به هیچ صراطی مستقیم نمیشد! همه مشغول چایی خوردن شدن و آناجان هم رفت بساط شام رو برپا کنه، سریع رفتم آشپزخونه پیشش و گفتم: آنا اینا میمونن شبو؟
-پس چی؟ میمونن دیگه میشه الان راه بیوفتن؟
+ببرمشون عمارت اقام؟ اینجا شما اذیت میشین.
-بحث اذیت شدن ما نیست، جا کم میاد! حالا آخر شب داییت مردا رو میبره اونور.باشه ای گفتم و کمک آنا کردم واسه شام، اونم هی میگفت نکن، یه بلایی سرت میاد تو این اوضاع قاراشمیش، اونوقت این پسره عوض منت کشی منت هم سرت میذاره،
توأم اگر میخوایش آروم بگیر بذار خوب منت کشی کنه بعد بله رو بده!
+نمیدونم آنا! چیکار کنم اصلا؟ چی درسته؟
-ببین پشیمونه؟ ببین خاطرتو میخواد اوضاع رو بسنج بعد تصمیم بگیر، اول اینا رو در نظر بگیر بعد اون بچه!
-کو بچه؟! معلوم نیست چی بشه اصلا!
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_صدوبیستوچهار
+حالا تو لفظ بد نیار، درست میشه انشالله.
نفسی کشیدم و خودم رو توآشپزخونه سرگرم کردم، آنا هم نمیذاشت کار سنگین انجام بدم نهایتش برنج پاک کردن!
موقع شام خوردن هم اقاجونم برگشت و رفت پهلوی داییم نشست و با اخم سیبیلاشو تاب میداد!بعد از شام چنان سکوت سنگینی بود که هیچ کس لام تا کام حرف نمیزد، آخر شب که شد آقا جونم بلند گفت: حاج خانوم واسه مهمونا جا پهن کن، خسته راهن!
آروم گفتم: آقاجون اینجا شاید راحت نباشن با دایی برن عمارت خودمون! اونجا بهتره.
بعد از رد و بدل کردن تعارفات قرار بر این شد اونا برن عمارت پدریم. مشغول حرف زدن با افسانه بودم که یه عطر تند زد زیر دماغم و حالم زیر و رو شد! باکشیدم که بالا نیارم. خداروشکر یکم بعد حالم رو به راه شد!
-واسه چی دویدی اومدی تو حیاط؟
صداش باعث شد شونه هام بپره، برگشتم سمتش و گفتم: باید اجازه میگرفتم؟
-نخیر! شما صاحب اختیاری!
سرم رو انداختم پایین و با پام رو زمین ضرب گرفتم: انگار تبریز اومدن بهت ساخته!
-آره، دورم شلوغ بود! هیچ کس هم سوهان روحم نشد، آروم بودم چرا بد باشم؟
نزدیکم شد و دستم رو گرفت و گفت: تو میخوای اینجا بمونی؟ امشبو میگم!با ما نمیای؟
میترسیدم برم یهو حالی به حالی بشم و بفهمه چمه! دستم رو آروم از دستش بیرون کشیدم و گفتم: نه! شما برید اونجا راحت باشین!
-هر جا که تو نباشی من راحت نیستم!بیا دیگه! یه جوری آنات رو راضی کن داییت هم راضی کن؛ وگرنه...
-وگرنه چی؟
+میندازمت رو کولم میبرمت!
خنده ام گرفت اما چیزی بروز ندادم! دوباره دستم رو گرفت و بالا آورد پشت دستم رو بوسید و گفت: میای دیگه؟
-ببینم چی میشه!
-ببینم چی میشه، یعنی چی؟
+یعنی پررو نشو، خواسته اضافی نداشته برو بخواب وگرنه کارت به داییم میخوره!
-نه دیگه نشدا؛ قرار نبود بد تا کنی !
+من یا تو؟ من بد تا کردم؟
-فعلا که تو داری بد تا میکنی، البته دور دور شماست! بتازون!
+هر چی که عوض داره گله نداره ؛خان!سرش رو تکون داد و گفت: حق با توئه خودکرده را تدبیر نیست خانوم جان، ولی نگفتی چرا دوییدی اومدی تو حیاط؟
-نکیر و منکر شدی هی سوال میپرسی؟! دلم خواست اومدم، پرسیدن نداره که! چیکار میتونم بکنم جز هوا خوری و بادی به کله ام بخوره!
رو ازش گرفتم و راه افتادم سمت خونه هنوز چند قدمی دور نشده بودم که صدام کرد؛ درست مثل قدیما: ماهی!
تو جام ایستادم و برگشتم سمتش، منتظر نگاهش کردم که گفت: دلم برات تنگ شده بود ماه طلا!
لبخندی به روش زدم و تا نوک زبونم اومد که بگم منم! اما با سر رسیدن داییم مجبور به سکوت شدم!
-ایل ماه! اینجایی؟ بیا برو تو دختر جان آنا دنبالت میگرده!
نگاه کوتاهی به دیار انداختم و رفتم تو خونه، افسانه تا منو دید دستم رو گرفت و گفت: بیا ببینم دختره بی معرفت، رفتی پشت سرت هم نگاه نکردی؟
-یهویی شد بخدا، حال خوبی نداشتم، میل سخنم با هیچ کس نبود!
لبخندی زد و گفت: این سه هفته رو افشار به زور دیار رو نگه داشته که نیاد، همون روزای اول میخواست بیاد افشار بخاطر زخمش نگهش داشت و بعدشم برای اینکه قدر عافیت رو بدونه و یه چهار روز هم درد دوری بکشه نگهش داشت، بلکه حساب کار دستش بیاد!-چطوری پیدام کردین؟+بابات که راضی نمیشد یه نشون کوچیک به ما بده که بدونیم کجایی، دایه ات ولی یه چیزایی میدونست انگار، اینکه پدربزرگت تو کدوم محل زرگری داشته، ما هم اومدیم تبریز هی از این بپرس از اون بپرس بالاخره تونستیم اول شماره رو پیدا کنیم بعدش نشونی خونه رو! ظهر هم آقا دیار شماره رو گرفت ببینه اینجایی یا نه که انگاری خودت جواب دادی!-پس بگو اون مزاحم سر ظهری که حرفم نمیزد دیار بود!+آره حتمی خودش بوده، حالا بگو ببینم میبخشی این شازده در به در رو یا جدال ادامه داره؟ اینا رو بهت بگما، واقعا پشیمونه من بعد از جریان تیر خوردنش آبادی پیش افشار موندم، واقعا دیدم که پشیمونه! نمیخوام بگم سمت اونم ولی خب حالا که پشیمونه و اومده دنبالت یه فرصت دوباره به جفتتون بده، حیف زندگی قشنگتون نیست؟سر تکون دادم و گفتم: افسانه امشبو اینجا بمون، زنونه مردونه کنیم.-وا تو نمیخوای بری پیش شوهرت؟+انقد زود برم که پررو میشه اینهمه شب تنها بوده اینم روش! تو چن مشکلی نداری؟نه چه مشکلی بذار برن پیش هم جفتشون لنگه همن؛ یه شب من از دست خودش و بهونه هاش راحت باشم!
آخر شب که شد، داییم از جا بلند شد واسه بردن اونا به خونه پدریم، افسانه از جاش بلند شد و گفت: آقا افشار بی زحمت وسایل منو بهم بده!
افشار متعجب نزدیکش شد و گفت: مگه تو نمیای؟-نخیر! زنونه مردونه کردیم، من امشب رو اینجام فردا شاید اومدم.
افشار بی حرف قبول کرد و جفتشون رفتن واسه آوردن وسایل.به دیوار حیاط تکیه دادم و منتظر برگشتن افسانه موندم که دستم کشیده شد، دیار دور از چشم داییم منو برداشت برد پشت درختای حیاط و گفت:
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_صدوبیستوپنج
زنونه مردونه چه صیغه ایه؟ یعنی چی ماهی؟ داشتیم اینطوری؟-انقد نق و غر نزن! جا نمیشیم که شاید طوبی خانوم و مهتاج خانوم معذب بودن واسه خاطر افشار، داییم و آقاجونم! بعدشم من بعد از مدتها افسانه رو دیدم بشینم چهار کلوم باهم حرف بزنیم، درد و دل کنیم بعد اینهمه وقت!-افسانه رو به من ترجیح میدی ماهی؟ من شوهرتم اون زن دوست شوهرته! افسانه که فرار نمیکنه، هست! راه بیا دیگه سنگ دل!-اینهمه شب و روز رو تنها گذرونی این یه شبم روش؛ جای دوری که نمیری چهار تا خیابون اون ور تره!-نامردی بخدا! گفتم که دلم تنگ شده برات!
+به دلت بگو یکم دیگه هم طاقت بیاره.
-یه شب دیگه هم من دلمو راضی میکنم ولی ماهی! تلافیش رو سرت درمیارم که یاد بگیری منو انقد تو تب و تاب داشتنت نگه نداری!
خندیدم و گفتم: نمیتونی که تلافی دربیاری، برو دیر شد همه منتظر تو موندن بعد تو اینجا از چی حرف میزنی...!
منو کشید سمت خودش و کنار گوشم زمزمه کرد: من دارم از ماهی حرف میزنم! ماهی خانوم که افتاده رو دور ناز کردن که صد البته نازش هم خریدار داره!
شقیقه ام رو نرم بوسید و گفت: زود بیا ماهی، به جون جفتمون نازتو همه جوره میخرم...! فقط بیا که دیگه من تاب دوریت رو ندارم!
--اقا دیار، کجا موندی ما مسخره تو نیستیم که یه لنگه پا بمونیم اینجا!
یه کوچولو هولش دادم و گفتم: برو دیگه، تو نمیبینی داییم چطوریه و بعد میگی بیا؟ الآنم برو دیگه به اندازه کافی آبرومون رفت!-ماهی فردا نیای حون به پا میکنما! شوخی ندارم میام میبرمت دیگه دایی و عمه و خاله هم مهم نیست برام، من دیگه نمیتونم صبر کنم!
-باشه! میام برو دیگه!یه بار دیگه گونه ام رو بوسید و بالاخره رفت...
همونجا پشت درختا موندم تا یکم حالم جا بیاد، گر گرفته بودم و انگاری این بچه برخلاف اونیکی باباش رو زیادی دوست داشت که هیچی نشده دنبال ردی از بوی پدرش میگشت..
دیار که رفت چند دقیقه ای طول کشید تا حالم سر جاش بیاد و برگردم تو خونه، اون شب من و افسانه قرار شد پیش هم بخوابیم، تا صبح باهم حرف زدیم از همه چی از این روزایی که بی خبر از هم گذشت از زندگیش با افشار و حل شدن مشکلات و کدورتاشون تا دیار و کاراش تو این چند ماه، منم از خودم گفتم از تنهاییام، از شبایی که تا صبح تب میکردم...
از کلاسای دانشگاه و سختیشون، از اومدنم به تبریز همه رو گفتم بجز اون کوچولوی تو راهی که نمیدونم قراره بمونه یا رقیق نیمه راه بشه! انقد گفتیم که بالاخره خوابمون برد، دم دمای صبح با احساس تهوع از خواب پریدم طبق معمول این چند وقت اول صبح ها با تهوع روزمو شروع کردم!
رفتم تو حیاط و چند باری عق زدم و لبه حوض نشستم تا حالم جا بیاد هنوز هیچی نشده پدر منو این یه ذره آب و خون درآورده!
صورتم رو شستم و برگشتم تو خونه، کمی صبحانه خوردم آنا اومد پیشم و گفت: خوبی دختر؟-خوبم آنا به کسی که چیزی نگفتی؟
+نخیر نگفتم، ولی بقیه خنگ که نیستن دیر یا زود میفهمن زود تصمیم بگیر دیگه!
چشمی گفتم و رفتم کمکش واسه غذا درست کردن و گفتم: امروز میرم خونه آقام! شما زحمت نکش همونجا یه چیزی درست میکنیم، واسه رفتن برو ولی تو مثلا میخوای چی درست کنی اصلا بلدی؟
نمیخواد کاری کنی این پسره رو بندازی به جون من!
خندیدم و گفتم: ببخشید آنا خیلی زحمت افتادی.
-زحمت چیه؟ بعد یک سال اومدی مهمونی خونه پدر بزرگت کاری نکردم که!
صورت سفید و تپلش رو بوسیدم و گفتم: پس من یه سر میرم اونجا!
-برو ولی تنها نه، این دوستت هم با خودت ببر تنها نباشی.
باشه ای گفتم و بعد از بیدار شدن افسانه حاضر شدیم و باهم راهی شدیم خونه آقام، خودم کلید داشتم و باهم رفتیم تو، افسانه خندید و گفت: بیرون نرفته باشن.
+مگه جایی بلدن اصلا؟ بیا تو از کفشا معلومه که هستن.
با هم رفتیم تو خونه از اقاجونم و داییم خبری نبود، همونطور که چشم میچرخوندم دنبال دیار خودش با بالاتنه لخ..ت و موهای خیس جلو روم ظاهر شد، از ترس دستم رو گذاشتم رو قلبم و گفتم: چرا یهو ظاهر میشی جلو آدم؟ قلبم رفت...
-قربون قلبت ماه طلا! خوش اومدی...چشمم به در خشک شد!
+الکی نگو! اگر چشمت به در بود صبح میمودی دنبالم!
-خواستم خوشتیپ کنم بعد بیام! زود بیدار شدی از تو بعیده!
+سرما میخوری ها اینجوری لخت و پتی میگردی!
-خوردمم خوردم فدای یه تار موت ماهی خانوم.دستم رو گرفت و بردم تو اتاق و گفت: دلم برات تنگ شده ماهی! منو ببخش بابت اون چهار ماه و ده یازده روزی که تنهات گذاشتم.بغض کردم: خیلی سخت بود، نه میبخشم نه فراموش میکنم!
صورتم رو با دستاش قاب کرد و گفت: گریه نکنیا! هر تن.بیهی باشه با جون و دل قبول میکنم!لبخندی زدم و گفتم: فعلا موهات رو خشک کن لباس تنت کن بعدش فکر میکنم چیکارت کنم که در خور این چند وقت باشه!
حوله کوچکی از بین وسایلش بیرون کشید،
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_صدوبیستوشش
ناخودآگاه دست دراز کردم و حوله رو از دستش گرفتم و گفتم: بشین من خشک میکنم تو کم حوصله ای الکی ولکی کار میکنی!دیار نشست رو تخت دو نفره آقام و مامانم و کف دستم رو بوسید و گفت: دلم برای همین کارات هم تنگ شده ماهی!
بخصوص حرص خوردنات! دلم سرخ شدن لپات رو میخواد.
+بیخود! از این چیزا نخواه که نمیتونی بهشون برسی اصلا.
حوله رو گذاشتم رو سرش و شروع کردم به خشک کردن موهاش، وسط کار یهو سرش رو آورد جلو رو گذاشت رو شکمم! دلم فروریخت! آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم آروم باشم، نمیدونستم خبرش رو چطوری و چه وقت باید بدم!تو همون حالت موهاش رو خشک کردم و حوله رو انداختم رو تخت و انگشتام رو کشیدم لا به لای موهاش، یکم سرش رو ازم فاصله داد و با چشم های خمارش بهم نگاه کرد دستام رو گذاشتم رو شونه هاش،صورتش رو از نظر گذروندم ،فشار ریزی به کمرم وارد کرد و گفت: دلت تنگ نشده بود برام؟
+گفتنش رو میذارم جزو تنبیهات!
-ظالم نشو ماهی سرکش؛ بگو که بدونم.
-تنگ شده بود؛ نازک هم شده بود! نازکش میخواستم که نبود! وقتاییم که بود یا توپ و تشر میزد یا تهدید میکرد؛ راستی چه خبر از اون همه حوری پری دورت که سر و دست میشکستن برات؟
خندید و گفت: همه دنیا هیچه وقتی تو نباشی ماه طلا خانوم! حالا چی در نظر داری واسه تنبیه این بنده خاطی؟
لبخندی زدم و گفتم: سر وقتش بهت میگم، دیر گفتنش هم جزو تنبیهاته البته تنبیه اصلی هم تنبیهه هم هدیه بستگی داره با چه چشمی نگاش کنی!
-هر چه از دوست رسد نیکوست خانوم جان!
گفت: کی از تبریز بریم که خان دایی دست از سر من برداره؟!
صورتش رو با دستم لمس کردم و گفتم: به وقتش میریم!
-میدونی که کم طاقتم!
+نیستی! پنج ماه دووم آوردی!
-حالا هی به روم بیار من پشیمونم ماهی! فکر میکردم درست میشه ولی نشد! باید یه وقتی گیر بیارم باهم حرف بزنیم همه چیو بهت بگم که دیگه اون دل کوچیکت نگیره!
سرش رو به قصد بوسیدن پایین آورد، انگشتام رو روی لبش گذاشتم و گفتم: پس همون موقع منم تنبیهت رو میگم! الان برو کنار افشار و افسانه بیرونن زشته!دستم رو از روی لبش کنار زد و گفت: این یه رقمه رو ازم نخواه...دستام رو محکم گرفت، بالای سرم قفل کرد.......................
+ماهی انقد لج نکن دختر، اینم جزو تنبیهه؟
سرم رو تکون دادم و گفتم: اینم جزوشه.
-پس یه کاره بگو باید فقط بشینم از دور نگات کنم!، اونوقت کی این تنبیه ما تموم میشه؟
تا اومدم بگم هفت ماه دیگه چند ضربه به در خورد هول کردم و گفتم: برو کنار دیار! زود باش!نکنه داییمه!
یکم ازم فاصله گرفت و صدای افشار بلند شد: کارتون تموم نشد؟ مرتیکه مردم از گشنگی اینهمه راه منو کشوندی زورت میاد یه چی بدی کوفت کنم؟
ضربه آرومی به گونه ام زدم و گفتم: خاک بر سرم! چیزی ندادی بخوره؟
-بر خر مگس معرکه لعنت! سفره حاضره خودش دیر بیدار شده منتظره من لقمه کنم بذارم دهنش؟ این پسره جلَب رو فقط خودم میشناسم و بَس! فقط میخواد منو بکشه بیرون.
اون میگفت و نگاه من به جای زخمش بود، انگشتم رو کشیدم روش و گفتم: بهتر شدی؟
-زن خوبی نیستی ولی دکتر خوبی میشی! هنوز گاهی دستم درد میگیره ولی در کل خوبم، باید ورزش کنم قواش برگرده!
+حقته که تنبیهت رو دو برابر کنم که دیگه از این شیرین زبونی ها نکنیانگشتی که تهدید وار تو هوا تاب میدادم رو گرفت و بوسید و گفت: شما هر چقدر میخوای تنبیه کن خانوم! الآنم اون اخما رو وا کن، بریم ببینیم این دهن افشار رو میبندم یا نه! از جا بلند شد و پیراهنی تنش کرد و رفت بیرون و بلند گفت: کارد به شیکمت بخوره! اینهمه لنبودی بس نبود؟ بیا منم بخور! سفره پهنه بشین تناول کن!دیار رفت من همچنان تو اتاق بودم نمیدونستم چطوری بهش بگم بد تر از اون چطوری بگم معلوم نیست بمونه یا نه؟نفس عمیقی کشیدم و از جام بلند شدم و رفتم بیرون افشار داشت صبحانه اش رو میخورد و افسانه هم پهلوش نشسته بود، دیار اومد سمتم و گفت: بازار تبریز رو بلدی ؟
-معلومه که بلدم من همه عمرم اینجا بودم! عین کف دستم بلدم!
+پس یه سر بریم که من باید خیلی چیزا بخرم.
-واسه کی؟
+هم شما! هم مادربزرگت؛ شایدم اون داییت!خندیدم و گفتم: میخوای چیکار لازم نیست که!
+لازمه! واسه تشکر از این که خوب مواظب ماهی خانوم بودن! جون گرفتی...لبخندی زدم و گفتم: حالا میخوای چی بخری؟-انتخابش با تو خریدش با من!
سرم رو تکون دادم و با هم راه افتادیم، سوار ماشین شدیم و نشونی بازار رو بهش گفتم و باهم رفتیم، برای من یه پیراهن، و یه روسری خرید برای مادربزرگم پارچه پیراهن و برای دایی هامم پارچه کت و شلوار!
کمرم درد گرفته بود و رو تنم عرق سرد نشسته بود به دیار اشاره زدم و گفتم: من میرم بشینم کمردرد گرفتم.دستم رو گرفت و گفت: چرا انقد سردی؟ بشین تا برم یه چی بخرم برات، حتما فشارت افتاده!
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
16.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جوون امام حسین و پهلوون امام حسین
علاقه قلبی منو میدونه امام حسین
خیلی دوست دارم به جون امام حسین
#ولادت_حضرت_علی_اکبر (ع)
#شبتون_خوش🌙
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم یک خانه ی قدیمی می خواهد ...
یک حال و هوایِ سنتی و اصیل ...
خانه ای با دری فیروزه ای ، حیاطی چند ضلعی و دیوارهایِ کاهگلی...
#صبحتون_بخیر❤️
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾