#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_دویستوچهار
خب با این فکرا تا خونه گریه کردم حالا مدرسه ها تعطیل شده بودن ولی هر روز صبح بمانی و اسد و نزاکت خانم رو بر می داشتم می رفتم اونجا و توی حوضخونه بودیم تا شب هم جای بهتری بود و هم خنک تر فقط شب برای خواب بر می گشتیم خونه...
دیگه اون خونه رو دوست نداشتم و می خواستم جای دیگه ای بگیرم.
همه ی دردهام یک طرف و چشم انتظاری برای برگشتن علیرضا از طرف دیگه آزارم می داد،
انتظاری سخت و کشنده،گاهی ناگوارم می شد و گاهی دلم شور می زد و فکر می کردم نکنه براش اتفاقی افتاده باشه ولی اینو می دونستم که اگر چنین چیزی بود حتماً به گوش من می رسوندن،فصل رسیده شدن میوه های باغ بود و شازده هر چی اصرار می کرد بهانه میاوردم و نمی رفتم چون بدون ننجون و فخرالزمان اونجا هم برام زجر آور شده بود.
وقتی اسم نویسی برای سال جدید شروع شد دوباره سرم رو به کار گرم کردم حالا دیگه دلم به این خوش بود که قانونی مدیریت مدرسه رو می تونم داشته باشم و به خاطر تعداد زیاد کلاس اولی ها مجبور شدم دوتا از اتاق ها رو که خیلی بزرگ بودن و رو نصف کنم وافتادم به بنایی ورنگ کردن مدرسه خب همینم باعث شد که یکم غصه هامو رو بدست فراموشی بسپارم و اینجا بود که وجود با ارزش اسد رو کنارم احساس کردم.
یک روزجمعه ی پاییزی بود،می دونین اون وقت ها زمستون از آخرای مهر شروع می شد و تا اون طرف عید هوا سرد بود ولی اون روز بعد از یک بارون مفصل هوا آفتابی شده بود با وجود تعطیلی،من بمانی و اسد و نزاکت خانم رو برداشتم و رفتم مدرسه،کم کم داشتم از اومدن علیرضا نا امید می شدم و اون خونه برام مثل قفس بود،دیگه اینو پذیرفته بودم که باید تنها زندگی کنم.
نزاکت خانم داشت توی مطبخ با سکینه خانم ناهار درست می کردن،اسد رو فرستاده بودم برای خرید نون،بمانی هم با یکی از دخترای سکینه توی حیاط بازی می کرد،منم به کارای عقب افتادم می رسیدم صدای بمانی رو شنیدم که ذوق می کرد و می خندید،از جایی که نشسته بودم حیاط معلوم نبود بلند شدم و نگاهی انداختم،باورم نمیشد علیرضا رو دیدم که داشت اونو بالا و پایین مینداخت،چنان منقلب شده بودم که نمی دونستم باید چیکار کنم،هم از دستش بشدت دلخور بودم و هم دلم نمی خواست دوباره اونو از دست بدم،ولی بازم غرورم اجازه نداد از جام تکون بخورم و با خودم فکر کردم به درک بره گمشه،مگه توی این مدت مُردم یا اتفاقی برام افتاد که حالا ببخشمش.
اصلاً از کجا معلوم وقتی خیلی بهش وابسته بشم اونم از دست ندم ث،پس بهتره دوباره توی زندگیم نباشه،علیرضا بمانی رو گذاشت زمین و اومد طرف زیر زمین،قلبم چنان تند می زد که فکر می کردم تا نوک انگشت های پام نبض شده،خودمو آماده کرده بودم که قاطعانه همه چیز رو تموم کنم،در و باز کرد و وارد شد و تا منو دید بدون اینکه درنگی داشته باشه در یک چشم بر هم زدن منو دست منو گرفت...
و اونجا بود که حس کردم معنی زندگی در همین دوست داشتن هاست و گذشت لازمه هر عشقی هست و اجتناب ناپذیر چون هرگز دوتا آدم با هم تفاهم کامل ندارن و هم عقیده نیستن برای همین لب فرو بستم و نه گله ای کردم و نه شکایتی دستهامو دور سرمو گذاشتم روی سینه اش و مدتی به همون حال موندیم.
دلم می خواست اون لحظه رو تا ابد نگه می داشتم...
دیگه نمی خواستم این اتفاق بیفته،حتی اگر حرفای ملک خانم رو هم می شنیدم و صبوری می کردم ، اصلاً هر کجا اون می خواست و هر کاری می گفت حاضر بودم انجامش بدم و این معنای دوست داشتن واقعی هست و گویا من به اندازه ی کافی عاشق نبودم ،معیار عاشقی زیاد و کم نداره تسلیم مطلق ، حتی در برابر خدا ، اگر دیدیم که همش احساس نارضایتی داریم بدونیم که به اندازه ی کافی عاشق نیستیم ، چون عشق چون و چرا نداره.......
صدای بوق ماشین شنیده شد و مارال فوراً رفت و آیفون رو زد ،چند لحظه بعد در باز شد و ما از پنجره ی بزرگ رو حیاط دیدیم که یک ماشین وارد خونه شد ،ای سودا گفت : اسد اومد و دوتا زن جوون که همراهش بودن،مردی با موهای سفید و کمری خم شده که سعی زیادی داشت قامتشو راست نگه داره پیاده شد و عصا زنون اومد بطرف ساختمون ،بلند قد بود ولی پاهاش از روی پیری پراتنزی شده بود ،یک کلاه خیلی شیک سرش گذاشته بود و کاپشن جوون پسندی هم به تن داشت.
فوراً در ذهنم حساب و کتاب کردم درسته اسد فقط ده سال از ای سودا کوچک تر بود و نمی تونست فرزند اون باشه ،منتظر شدیم تا وارد شدن اول از همه دو خانمی که دخترای اسد بودن با ذوق و شوق اومدن سراغ من و از محبتشون نسبت به کتاب های من گفتن و آشنا شدیم و بعد اسد با خنده ای بلند گفت : حاله پیرزن ما چطوره ،ای سودا گفت : خوبه که از تو سالم ترم و همه خندیدیم ،اسد با من سلام و احوال پرسی کرد،
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_دویستوپنج
وقتی به صورتش نگاه کردم همونی رو دیدم که تمام قصه ، ای سودا تعریف کرده بود ،
انگار می شناختمش،خیلی دلم می خواست با اونم حرف بزنم ،چون تمام اون سالها همراه ای سودا بود و ناظری بر همه ی حوادث ،اسد دست ای سودا رو بوسید و کنارش نشست و گفت : بیرون خیلی شلوغه ،تلویزیون نگاه نمی کنین ؟ خیلی ها کشته شدن و خیلی ها رو هم دستگیر کردن پل که کاملا بسته بود رفتیم از اون طرف دور زدیم و کلی راهمون دور شد تا رسیدیم.
ای سودا گفت : اسد جان خانم وقت نداره باید زود تمومش کنیم ،وارد سیاست نشو ،اسد خندید و گفت : چشم بفرمایید تا کجا گفتین ؟
ای سودا گفت : اومدین خوش اومدین ولی ما وقت زیادی نداریم ،مگه نگفتم کسی اینجا نیاد ؟ حالا که اینجاین ساکت باشین برازین حرفام تموم بشه ،اسد با همون خنده و حالت شیطنت آمیز گفت : منم حق ندارم چیزی بگم ؟
اومدم حرف بزنم ،بازم استبداد مامان ؟
به جای ای سودا من جواب دادم که : چرا من از شما سئوالاتی دارم ،می خوام حرف های شما رو بشنوم، در حالیکه احساس می کردم ای سودا دیگه راحت نیست ادامه داد.
از اون روز زندگی ما عوض شد ،علیرضا اولین کاری که کرد راه انداختن گرامافون بود با آهنگ هایی که بنان می خوند و روح مون رو تازه می کرد ، بعد هم صدای قمر.
علیرضا عقیده داشت ،اسد حرف اونو قطع کرد و گفت :مامان بزار من بگم .
ای سودا تکیه داد به مبل و گفت : باشه تو بگو ببینم چی می خوای بگی.
اسد یک دونه چایی از توی سینی که مارال جلوش گرفته بود بر داشت ، پیر بود ولی سر حال و شاداب ، مثل ای سودا خسته به نظر نمی رسید.
گفت : مامان میگه علیرضا عقیده داشت ولی اینو همه می دونستین که اگر قمر سنت شکنی کرده بود مادر من سدها شکسته بود،
حتماً خیلی آسون بهتون گفته مدرسه باز کردم، اون زمان مگه به این راحتی بود ؟ هزار تا مشکل داشت و خودش به تنهایی حلش می کرد ،یک پاش توی مدرسه بود و یک پاش اداره ، کلی برای خودش با اون زبون تند و تیز دشمن تراشیده بود ،می تونم بگم شبانه روز آرامش نداشت.
مدرسه دخترونه بود و مدام یکی فتوا می داد درد سر درست می کرد و مامان با همه ی اونا مبارزه می کرد ،در حالیکه همه ی کاراش زیر نظر بود،اونقدر دست به راه و پا براه کاراشو انجام می داد که صدای کسی در نیاد .مشکلات خود بچه ها هم از یک طرف بهش فشار میاورد ،کسانی که پول نداشتن و ای سودا ازشون دستگیری می کرد، گاهی صدای خانواده ی های اعیان و اشراف در میومد که چرا این بچه ها رو کنار دختر ما نشوندی ،خانم خلاصه بهتون بگم خیلی ها بودن که نون شب ما رو می خوردن.
اسد اینو گفت و قاه قاه با صدای بلند خندید و ادامه داد....
ظرف سه سال چنان مدرسه رشد کرده بود که هر کسی دلش می خواست بچه اش توی اون مدرسه درس بخونه ،مامان کلاس به کلاس پیشرفت بچه ها رو کنترل می کرد تا معلمی کم کاری نکنه.
ببخشید مامان صندوق رو گفتین ؟
ای سودا با سر جواب منفی داد و گفت : ولش کن لزومی نداره ،اسد ادامه داد : چرا داره ، خانم ، مامان یک صندوق درست کرده بود توی همون حوضخونه ،با همه ی بچه ها حرف زده بود که هر کس دلش می خواد توش پول بزیره و هر کس نداره می تونه بره و به اندازه ی نیازش بر داره.
و این صندوق معجزه ها کرد انگار بذر مهربونی توی دل همه ی اون بچه ها کاشته شده بود ،
من نمی دونم مامان به اون دخترا ها چی گفته بود و چطور باهاشون رفتار می کرد که همه دوستش داشتن و به حرفش گوش می دادن ،گاهی اون صندوق پر می شد و کسی سراغش نمی رفت ،اون موقع من سنی نداشتم ولی یادمه که علیرضا می گفت : فایده ای نداره این صندوق همیشه خالی می مونه ،ولی اینطور نشد و تا زمانی که مامان مدیر اون مدرسه بود صندوق همیشه پول داشت و بچه هایی که دستشون به دهنشون می رسید هر روز یک مقدار توش مینداختن و بچه های نیازمند ازش بر می داشتن ،ای سودا گفت : بزرگش نکن .گفته بودم همه هر روز یک سر به صندوق بزنن که کسی که نیازمنده خجالت نکشه ازش پول بر داره ،اینطوری کسی نمی فهمه ،کی پول گذاشته و کی بر داشته همین. خوب بچه بودن و وقتی میرفتن سر بزنن یک شاهی هم مینداختن توی صندوق.
اسد گفت : کار بزرگی که مامان کرد این بود که با سخاوت هر چی تمامتر منو به فرزندی قبول کرد و از توی کوچه و خیابون نجاتم داد،اون زمان همه مخالف بودن و به خاطر پسر بودن و نامحرم بودنم براش مشکل درست می کردن ، ولی اون با صبوری طوری رفتار می کرد که انگار چاره ای جز قبول من نداره.
مامان ملک خانم رو گفتی ؟ چه حرفا بهت می زد ؟ بزار بگم خوب یادمه ،دختره ی بی دین و ایمون به خیال خودش داره ثواب می کنه ولی در جهنم رو باز کرده ، اصلاً معلوم نیست چرا این پسر رو آورده پیش خودش ،یا مثلاً شنیدم که می گفتن بالاخره این بچه ی گدا یک روز کار دست ای سودا میده
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_دویستوشش
ومن با شنیدن این حرفا سعی داشتم به همه ثابت کنم که می خوام کمک حال مادرم باشم ،تنها زنی که توی زندگیم بهم خوبی و محبت کرد و حلقه ای از اشک توی چشم پیر مرد جمع شد.
ای سودا گفت : خیلی خب بسه دیگه بزار داستانم رو تموم کنم ،من می دونستم تو بیای نمی زاری من حرف بزنم.
علیرضا یک ده روزی موند و دوباره رفت سرکارش با ذوق و شوق از پیشرفت راه آهن می گفت و کارشو خیلی زیاد دوست داشت اما از اون به بعد مرتب میومد و هر بار یک هفته ، ده روزی می موند و کلاً حال و هوای زندگی ما رو عوض کرده بود ولی هر چی بهش اصرار می کردم بریم یک خونه ی دیگه بگیریم قبول نمی کرد ،خیلی ساده با همون اثاث کم زندگی می کردیم اما شاد بودیم ،بمانی رو مثل جونش دوست داشت و از بابا گفتن اون قند توی دلش آب می شد.
گاهی شب ها کباب می خرید میاورد خونه دور هم می نشستیم و گرامافون رو روشن می کرد .اسد و بمانی اون وسط می رقصیدن و ما براشون دست می زدیم ،خوب این اسد هم اون موقع ها خیلی زیاد با نمک بود وکلی ما رو می خندوند.
من طوری بزرگ شده بودم که از مبل و میز و صندلی خوشم نمی اومد به زندگی ساده بیشتر علاقه داشتم این بود که بدون اینکه از نیت علیرضا خبر داشته باشم به همون زندگی قانع بودم ،غافل از اینکه اون نقشه ای توی سرش داره ،عید اونسال هم توی همون خونه موندیم در حالیکه علیرضا هر روز ما رو می برد میون دشت و کوه ،به باغ های شمال تهران کنار رود خونه و درخت های پر از شکوفه ، آه که چه روزای خوبی بود،سوم عید بود که خودم ازش خواستم برم به دیدن ملک خانم بیشتر به خاطر سرهنگ که لطف زیادی به من داشت و اون همه خوبی که علیرضا در حق من می کرد .
اسد گفت : ببخشید من بازم باید یک چیزی بگم ،درسته علیرضا خیلی مرد خوبی بود ،اما نازک دل و زود رنج بود و از همه بدتر بی نهایت مامان رو دوست داشت و نسبت بهش حساس بود ،طوری که یک مدت به منم حسودی می کرد.
ای سودا رفت وسط حرفشو و گفت : نه بابا تو هنوزم اشتباه می کنی ، منظور اون این بود که تو خوب تربیت بشی ،پسر بچه بودی و شیطنت می کردی ،یادت نیست ؟
خب اگر من مادرت بودم اونم بابات بود دیگه ، میرفتی نون بخری سه ساعت طول می کشید و معلوم می شد توی کوچه با بچه ها بازی می کردی،علیرضا دوست نداشت می گفت باید متعهد بار بیای ،دعوات می کرد ،چون من به خاطر شرایط تو بهت چیزی نمی گفتم انتظار نداشتی از علیرضا هم بشنوی و فکر می کردی اون با تو دشمنه ، اما خودت وقتی بزرگ تر شدی اینو فهمیدی ،اسد جان میشه وسط حرفم ، حرف نزنی تا تمومش کنم ؟
اسد با لبخند گفت چشم و آی سودا ادامه داد:
خلاصه اون سال رفتیم به دیدن ملک خانم اونقدر خوشحال شده بود که سر از پا نمی شناخت و باورش نمی شد که اونو بخشیده باشم،بعد از عید علیرضا رفت و باز مدت طولانی نیومد و با اینکه بهم گفته بود این بار دیر تر میاد و نگران نباشم ولی بازم انتظار می کشیدم و بی خبری از اون داشت دیوونه ام می کرد.
آهان یادم اومد ، وقتی می خواست بره با اسد دست داد و زد روی شونه اش و گفت : وقتی من نیستم تو مرد این خونه ای مراقب مادر و خواهرت باش...
و با ترسی که همیشه توی وجود من بود هر وقت یاد این سفارش میفتادم دلهره ای عجیب می گرفتم....
تا امتحانات خرداد تموم شد و کارنامه ها رو نوشتم و دادم و بچه ها رو فرستادم خونه وسایلم رو جمع کردم و داشتم به سکینه خانم سفارش می کردم که درهارا قفل کنه که یک نفر زد به در مدرسه ،لای در باز بود و معلوم می شد که یک مرد اومده ،خودم رفتم دم در یک آدم سیبل کلفت و کلاه شاپو پشت در بود .گفت : با خانم قره خانلو کار دارم ،گفتم بفرمایید خودم هستم .
گفت از طرف آقای میر عبدالهی اومدم لطفاً سه جلدتون رو بر دارین و با من بیاین ، رنگ از صورتم پرید ،دست و پام می لرزید و حتی جرئت اینکه ازش سئوالی بکنم نداشتم ،
یکم سرجام خشکم زد و پرسیدم کجا باید بیام ؟ چرا خودش نیومده ؟
گفت : بیاین خودتون متوجه میشین ،منو فرستادن پی شما .
گفتم : آقا تا نگی چی شده از جام تکون نمی خورم.
گفت : منم درست نمی دونم فقط به من گفتن که بیام و شما رو ببرم.
نگاه کردم ماشین علیرضا بود که موقع رفتن میذاشت خونه ی سرهنگ ، دیگه حتم پیدا کردم که بلایی سرش اومده ، اگر بگم نفس نمی تونستم بکشم راست گفتم ،دیگه هیچی نپرسیدم و دنبال اون مرد راه افتادم و سوار ماشین شدم ،دنیا در نظرم تیره و تار بود ،انفجار،باروت، پرتاب شدن سنگ ، این چیزایی بود که یادم میومد.حتی یک کلمه دیگه از اون مرد سئوال نکردم و می دونستم به زودی همه چیز روشن میشه ،ماشین رو که نگه داشت به اطراف نگاه کردم چیزی به نظرم نرسید،مرد پیاده شد و یک ساختمون دو طبقه رو نشونم داد و گفت آقا اونجا تشریف دارن منتظر شما هستن ،آروم از ماشین پیاده شدم ،
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
دوستان عزیزم سلام حالتون چطوره؟میخواستم چند نکته رو بگم ؛
🔺گاهی بعضی از اعضا میاین و میگین که داستان نصفس چرا🤔در صورتیکه همه داستانهای ما کامله.
🔺ودوم اینکه چرا پیامی برا ما نمیاد ،در صورتیکه ما داستانها رو اگر خدا بخواد سر وقت و هر تایم میذاریم.
❌ابن قبیل مسایل از مشکلات ایتاس ،کانال و یک بار حذف کنید و دوباره عضو بشید.برای عضو شدن روی لینک زیر بزنید
👇👇👇
@dastansaraaa
(میتونید این پیام و ذخیره داشته باشین برای چنین مواقعی😘)
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_دویستوهفت
در حالیکه احساس می کردم زانوهام قدرت حرکت ندارن ، علیرضا رو دیدم که از ساختمون کنسولگری بریتانیا اومد بیرون ،یک تلو خوردم و نقش زمین شدم.
فوراً من بلند کرد و گفت : چی شده ؟ چرا اینقدر ناراحتی ؟
گفتم : منو ببر توی ماشین دیگه جونی برام نمونده ، علیرضا فکر کردم مُردی ،خندید و گفت : چرا این فکر رو کردی ؟ من که به یعقوب گفته بودم بهت چی بگه ،منو بگو که می خواستم خوشحالت کنم ،
خاطرت جمع باشه به این زودی ها نمی خوام بمیرم ، حالا اگر حالت بهتره با من بیا...
گفتم : کجا ؟ می خوای چیکار کنی ؟
گفت : داریم میریم پیش فخرالزمان .
گفتم : داری شوخی می کنی ؟
گفت : نه یادت نیست بهت قول دادم ؟ حالا ال وعده وفا .
می دونین علیرضا از این کارا خوشش میومد ،آنا رو همینطوری یکبار آورده بود تهران ،وقتی میرفت سفر بی خبر میومد و سعی داشت اینطوری منو خوشحال کنه به هر حال یکماه بعد ما از ایران رفتیم و مدتی با فخرالزمان زندگی کردیم بعد هم نزدیک اون خونه گرفتیم ،اما نزاکت خانم از فخرالزمان جدا نشد چون فخرالزمان دوسال بعد با یک تاجر هندی ازدواج کرد و هرگز به ایران بر نگشت،اما من و علیرضا دلمون اینجا بود و از همون اول موقتی رفته بودیم ، تا اینکه من باردار شدم ، خب مدتی به خاطر این عقب انداختیم تا تکین بدنیا اومد ،آره اسم پسرم رو گذاشتم تکین و دیگه موندگار شدیم من درس می خوندم و علیرضا اونجا توی کارش جا افتاده بود و جدایی از فخرالزمان هم برام سخت بود و بالاخره بیست و هشت سال طول کشید ،بمانی با ادرشیر ازدواج کرد یعنی توی سن پایین و چون من و فخرالزمان مخالفتی نداشتیم و مدت ها بود می دونستیم که اونا بهم علاقه دارن این وصلت انجام شد.
جهانگیر مهاجرت کرد امریکا و بمانی و اردشیر رفتن کانادا ،تا وقتی فخرالزمان سرطان سینه گرفت ،همه چیز به خوبی پیش میرفت.
اما وقتی اون بعد از شش سال مبارزه با این بیماری از دنیا رفت دیگه دلم نمی خواست اونجا بمونم ،به خصوص که نزاکت خانم هم یار وفا دارش شد و سه ماه بعد از اون فوت کرد ،علت مرگش ایست قلبی بود ،این بیماری هم اونو عذاب داد و هم منو که مدام در کنارفخرالزمان بودم و شاهد آب شدنش آره، اون روزا هم خیلی بد گذشت.
بالاخره راهی تهران شدیم ،با تکین که حالا ازدواج کرده بود و مارال رو داشت و اسد و خانواده اش همه با هم .
می گفتن ایران هم داره مثل اروپا میشه.
تا سال پنجاه هفت که تکین دوباره بار سفر بست و رفت پیش بمانی و مارال رو هم با خودش برد و بالاخره وفا دارترین بچه ی من اسد بود ،چه خودش چه همسر و بچه هاش، این دخترای نازنینم که اینجا نشستن همه ی هوش و حواسشون به منه.
خب تموم شد، قصه ی من همین بود .
گفتم : ببخشید علیرضا خان کجان ؟
گفت : ای وای یادم رفت بگم چند سال پیش عمرشو داد به شما سکته کرد، حالا دیگه به مرگ مثل گذشته فکر نمی کنم ، برای من رفتن به اون دنیا مثل مسافرت رفتن شده یکی زودتر میره و یکی دیر تر، می دونی چند نفر رو از دست دادم یا بهتر بگم چند نفر اون دنیا منتظر من هستن ؟
اگر دنیای دیگه ای باشه همه بهم می رسیم دیر یا زود.
ای سودا ساکت شد اما هاله ای از یک غم سنگین و گنگ همه ی وجودشو گرفت.احساس کردم یک حسرت براش باقی مونده که به زبون نیاورده،سرشو بلند کرد رو به سقف و نفس عمیقی کشید و گفت : من برای علیرضا خیلی انتظار کشیدم اینم روش ،اما چیزی که من در حسرتش موندم یک زندگی قشقایی بود که ازم ناجوانمردانه گرفته شد و همیشه و هر کجا که بودم احساس غربت کردم ،چون من یک قشقاییم .
پایان
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
دوستان همیشه همراه، فردا صبح ساعت هشت انشاالله منتظر داستان جدیدمون باشین❤️❤️
🌸پشت صحراى دلم شهريست
🌸كـه دوستانی در آنجا دارم
🌸هر كجا هستند به هر فكر
🌸به هرحال و به هر كار عزیزند
🌸خـــدايـا تـو نگهدارشان باش
🌸شبتـون بـخـیر
🌸و سرشار از لحظه های ناب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی به امید خودت فقط خودت💙
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#یسنا
#قسمت_اول
من یسنا هستم…..۲۴ساله ،،اهل سنندج……………..
مامانم وقتی نوجوون بود،،، با برادر زن داداشش(یعنی عمه ی من زن داییم هم میشه)ازدواج میکنه…………
یک سال بعد خدا منو به مامان و بابا میده……….من هیچی از مامان بیاد ندارم چون اونجوری که عمه هام تعریف میکنند وقتی من فقط یک سالم بود مامانم خودکشی میکنه و فوت میشه….
نمیدونم در طی ۲-۳سال زندگی که مامان با بابا داشت چه اتفاقاتی پیش میاد که دست به خودکشی میزنه……
علت خودکشی مامان رو هر کسی یه چیزی میدونه و چون دقیق علت رو نمیدونم پس وارد این بحث نمیشم…..
مامان فوت میشه و من میمونم و بابایی که هم وقتشو نداشت و هم از پس نگهداری من برنمیومد،……
مادربزرگ و عمه هام مجبور میشند مراقبت از منو بعهده بگیرند…..
چون خیلی کوچیک بودم چیز زیادی یادم نمیاد……..
خلاصه سه سال از فوت مامان میگذره ……بابا تو اوج جوونی همسرشو از دست داده بود و نیاز بود که دوباره ازدواج کنه …….
مامان بزرگ برای اینکه من مادر داشته باشم و از طرفی بابا هم تنها نباشه یه دختر مجرد(اکرم)برای بابا پیدا میکنه و خیلی زود این وصلت صورت میگیره…………
ازدواج دوم بابا درست وقتی بود که من ۴سال بیشتر نداشتم…..
مامان بزرگ منو با خیال راحت میسپاره به اکرم و برمیگرد خونه ی خودشون…..
چیز زیاد از زندگی با نامادریم اکرم،، یادم نمیاد فقط میدونم که اذیت میشدم……
خیلی گنگ بخاطر میارم که وقتی منو حموم میبرد اذیتم میکرد….
همین طوری که میدونید بچه ها از شستشو در حموم خوششون نمیاد و من هم مستثنی نبودم…….
الان گاهی با خودم فکر میکنم آخه چرا اکرم بی دلیل منو کتک میزد و موهای بلندمو موقع شستن میکشید؟؟؟؟؟
بعد برای اینکه دل خودمو اروم کنم،، به خودم جواب میدم:شاید مقاومت میکردم و همین باعث عصبی شدن اکرم میشد و موهای خیس و کفی منو میکشید……شاید هم واقعا از روی عمد به بدن خیسم با دستهاش ضربه میزد تا از درد ناله و گریه کنم…..
وقتی به جای سوختگی روی دستم یا بدنم نگاه میکنم یه صحنه ی نامفهومی به ذهنم میاد که اکرم با چراغ حمام منو میسوزوند…..
خیلی دلم میخواهد حق رو به اکرم بدم چون من بچه ی اون خانم نبودم و احتمالا دوست نداشت منو ببره حموم یا لباسهامو عوض کنه و غیره…………
اما من هم فقط یه بچه بودم…..یه بچه ی بی مادر که نیاز به مراقبت داشت…..بابا اگه ازدواج کرد در وهله ی اول برای نیاز و زندگی خودش بود و در وهله ی دوم وجود خانمی برای مراقبت از من………..
اکرم میدونست که بابا بچه داره ،،،،اگه نمیخواست بچه اشو نگهداره از روز اول ازدواج ،اینموضوع رومطرح میکرد تا من هم اون همه اذیت روحی و جسمی نمیشدم….
اگه از روز اول منو قبول نمیکرد مامان بزرگ زحمت منو میکشید……
بگذریم…..اکرم وارد زندگی ما شد و با اذیتهای من بابارو هم عذاب داد…..
هر روز شاهد دعوا بودم …..دعوایی که اکرم سر من با بابا به راه مینداخت…..
وقتی مامان بزرگ و عمه ها دیدند که من زیر دست نامادری بدجوری اسیب میبینم باهم دیگه تصمیم گرفتند تا عمه وسطی بعنوان مستاجر بیاد خونه ی ما تا دورا دور مراقب من باشه…….
با وجود عمه بنظرم میاد یه کم وضعیت زندگی من بهتر شد اما برعکس اختلافات اکرم و بابا بیشتر……..
من چیزی زیادی بخاطر نمیارم اما تصورم اینکه قطعا اکرم موقع دعواها به بابا میگفت:به من چه که بچه ی یکی دیگه رو نگهدارم….من دختر بودم که اومده خونه ی تو ،،،بیوه نبودم که نیومده یه بچه ی چهار ساله رو انداختی توی دامن من………….
شاید بابا در جوابش میگفت:تو که میدونستی من بچه دارم چرا قبول کردی و با من ازدواج کردی؟؟؟؟؟؟؟
و دوباره شاید اکرم میگفت:اون موقع که من قبول کردم بچه ات پیش مامانت بود و من فکر نمیکردم که بیاری با ما زندگی کنه…..
دوباره شاید بابا میگفت:همینی که هست ،میخواهی بخواه ،،نمیخواهی برو خونه ی بابات……
خلاصه این دعواها باعث شد بابا کوتاه اومد و منو فرستاد پیش مامان بزرگ تا اونجا و با اونا زندگی کنم…………
دوباره منو برگردونند پیش مامان بزرگم…………..البته عمه ها هم به مامان بزرگ کمک میکردند و به من خیلی محبت داشتند ولی همیشه خلا عاطفی داشتم……
خیلی دوست داشتم مثل بچه های عمو و عمه ها منم پدر و مادر پیشم بود…..
خونه ی مامان بزرگ رفت و امد زیاد بود و من شاهد محبت پدرا و مادرای بچه ها بودم………………
مثلا یه روز که عمه بزرگ با بچه هاش ناهار اومده بودند وقتی شوهر عمه ام اومد و پسرش دوید بغلش دلم پر شد از غم عالم……
شوهر عمه پسرشو مینداخت بالا و میگرفتم و نگاه من هم به همراه بالا و پایین شدن پسرعمه بالا و پایین میرفت…..
اون لحظه با خودم گفتم:کاش !منو هم یکی اینجوری بازی میداد……..
حس کردم مامان بزرگ منو نگاه کرد بعد به شوهر عمه ام اشاره کرد که منو هم تحویل بگیره……
شوهر عمه ام با اکراه منو بغل کرد و یک بار پرت کرد بالا و بعد گفت:ماشالله بزرگ و سنگین شده…
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#یسنا
#قسمت_دوم
اینو گفت و گذاشت زمین……..
به هر حال زندگی با این روال گذشت……
تا اینکه اکرم از بابا طلاق گرفت……باز هم علت اصلی طلاق اکرم رو نمیدونم ولی شنیدم که باهم خیلی بحث و دعوا داشتند و بعداز یه مدت ،بابا متوجه میشه که از جیبش و خونه دزدی هم میکرده……..
دوباره بابا تنها شد تا اینکه من شش ساله شدم…….
عمه منو پیش دبستانی ثبت نام کرد…..هر روز یکی از عمه ها یا مامان بزرگ منو میبرد مدرسه و برمیگردوند…….
خوب یادمه که همون سالی که پیش دبستانی بودم ،مامان بزرگ برای بار سوم یه خانمی رو پیدا کرد و بابا باهاش ازدواج کرد…….
درست فردای عروسیشو بابا و خانمش(فاطمه) اومدند خونه ی مامان بزرگ و به من گفتند:یسنا !!!وسایلتو جمع کن و بیا پیش خودمون……
بقدری خوشحال شدم که حد و حساب نداشت….تپش قلب کوچیکمو بوضوح حس میکردم………
جوری پرواز کردم سمت وسایلم که مامان و بزرگ و عمه ها بهمدیگه نگاه کردند…..بنظرم اومد با نگاهشون بهمدیگه میگفتند:نگاه کن!!این همه ما براش زحمت کشیدیم تا اومدند دنبالش دوید رفت……..
اونا خیلی برام زحمت میکشیدند اما من دوست داشتم مامان و بابا داشته باشم مثل بقیه ی بچه ها…….
همیشه تو مدرسه بچه ها منو مسخره میکردند که مامان ندارم برای همین با خوشحالی وسایلمو جمع کردم و رفتم پیش فاطمه و بابا…….
فاطمه بغلم کرد و بعد صورتمو بوسید……با مامان بزرگ اینا خداحافظی کردم و دست فاطمه رو با خوشحالی گرفتم و برگشتیم خونه ی خودمون………..،،
از حق نگذریم ،فاطمه تا چهار سال برای من مادری کرد……درست تا زمانیکه بچه ی اولش بدنیا بیاد…….
البته من هم از ترس تنبیه شدن جرأت اشتباه و کار بد رو نداشتم ولی خدایی بهم رسیدگی میکرد………..
فاطمه که مامان صداش میکردم بعداز چهار سال باردار شد و از همون لحظه که بچه رو تو شکمش حس کرد رفتارش کم کم با من عوض شد………………
اون روزها۱۰ساله ام بود و همه چی رو میفهمیدم…..متوجه بودم که فاطمه منتظر یه بچه است و زیاد به من توجه نمیکنه…..متوجه بودم که گاهی بهانه تراشی میکنه و اذیتم میکنه……
من واقعا فاطمه رو مثل مادرم دوست داشتم و خوشحال بودم که یه بچه میخواهد بیاد….خوشحال بودم که خدا به من خواهر یا برادر میخواهد بده…….
فاطمه دوران بارداری سختی داشت و من با اینکه کوچیک بودم ،، خیلی بهش کمک میکردم………..کمک میکردم تا منو کتک نزنه…..کمک میکردم تا بچه ی خوبی باشم و اذیتم نکنه……
یه روز نزدیک صبح ،قبل از اینکه هوا روشن بشه ،با صدای ناله های فاطمه بیدار شدم…..بابا ،فاطمه رو برد بیمارستان…..
چون از تنهایی میترسیدم رفتم طبقه ی بالا که عمو اینا زندگی میکردند…..
فردای اون روز فاطمه با یه بچه ی کوچولو ناز اومد خونه…..بچه دختر بود…. من از همون لحظه که دیدمش عاشقش شدم……….
اوایل فاطمه اجازه نمیداد به بچه دست بزنم امام کم کم متوجه شد که میتونه از من برای نگهداری بچه استفاده کنه…..
خواهرم خیلی شیرین و دوست داشتنی بود و من واقعا با علاقه ازش مراقبت میکردم…..
یه روز که فاطمه بچه رو میخواست ببره حموم گفتم:منم میام…..
فاطمه که بعداز زایمان اصلا حوصله ی منو نداشت با اخم گفت:لازم نکرده….میخواهم بچه رو بشورم و زود بیام بیرون…..تو دیگه خرس گنده ایی شدی ،،،خودت بعداز ما برو حموم……دیگه بچه نیستی که من ببرمت…..
فاطمه بچه رو بغل کرد و رفت داخل حموم…………..
گفتم:مامان!تو منو نشور،،،خودم میشورم…..میخواهم بهت کمک کنم تا ابجی کوچولو رو بشوری….بعد که شما اومدید بیرون من دوش میگیرم…..
فاطمه قبول نمیکرد اما من به اصرار رفتم داخل حموم……
فاطمه ،خواهرمو داد دست من که نگهدارم تا بتونه سرشو بشوره……
بدن خواهرم خیس و کفی بودکه یهو از دستم لیز خورد و افتاد زمین……
هنوز هم هنوزه اون روز رو نتونستم فراموش کنم……فاطمه بچه رو برداشت و به حوله پیچوند و گذاشت تو اتاق…..بعد برگشت بقدری منو زد که تو حموم از هوش رفتم…….
وقتی به هوش اومدم تو اتاق دراز کشیده بودم…..چشمم که به فاطمه افتاد همه چی یادم اومد……
کل بدنم درد میکرد…..شروع کردم به گریه کردن……فاطمه با اخم بهم پرخاش کرد و گفت:ساکت شو….!!!اگه به کسی حرفی بزنی،خودم خفه ات میکنم تا بمیری و راحت شم از دستت…..فهمیدی؟؟؟؟
از ترس صدای گریه امو تو گلوم خفه کردم و اروم گفتم:باشه…باشه،،…به کسی نمیگم مامان….توروخدا منو خفه نکن…….
فاطمه به قول من اکتفا نکرد و به طرفم اومد………….
من همینطور دراز کشیده بودم و توان بلند شدن نداشتم ……
فاطمه بالاسرم عصبانی ایستاد ……
از ترس چشمهامو بستم و تو خودم جمع شدم که یهو سنگینی پاهاشو تو گلوم حس کردم و قبل از اینکه شروع به گریه کنم راه نفسم بسته شد و حس خفگی سراغم اومد…..
فاطمه به گذاشتن پاش قانع نشد و پاشو روی گلوم فشار داد و گفت:پیش کسی حرف بزنی اینجوری خفه ات میکنم……
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#یسنا
#قسمت_سوم
اینقدر دست و پامو زدم تا ولم کرد……
واقعا دیگه ازش میترسیدم،اصلا اون فاطمه ی سابق نبود….باورم نمیشد که این همه عوض شده باشه……
خلاصه همچنان منو ازار و اذیت میکرد که دوباره باردار شد……بارداری دومش به فاصله ی هشت ماه بعداز زایمان اولش بود…..
اما بارداری دومش حالتهای روحی و روانیشو بدتر کرد….کلا مثل عصبیها رفتار میکرد و اصلا نمیشد از کنارش رد شد…..
این رفتارش فقط با من نبود بلکه با بابا هم بدرفتاری میکرد…..
بچه ی دوم که یه پسر بود بدنیا اومد…..حالا من صاحب یه برادر هم شده بود…..تو عالم بچگی بقدری خوشحال بودم که انگار خودم صاحب فرزند شده بودم…..
فاطمه بعداز زایمان کلا عصبی شد …..به زمین و زمان فحش میداد و کفر میگفت…..
حتی یه روز که با بابا بحث شدیدی کردند و بابا به قران قسم خورد که طلاقشو میده در کمال تعجب فاطمه به قران توهین کرد……
بحث و دعواها همچنان ادامه داشت تا اینکه شب عیدفطر شد….،،
اون شب هم تو خونه فقط صدای فحش و بدبیرای بود…..
الان که فکر میکنم فاطمه از بیماری افسردگی بعداز زایمان رنج میبرد و بجای اینکه باهاش با ملایمت رفتار بشه و تحت نظر پزشک باشه ،بیشتر روی اعصابش بودند و همین بیماریشو اوج میداد و رفتارش غیر قابل کنترل میشد،……
اون شب بابا بعداز یه سریع بحث و دعوا گفت:فردا که عیده همه جا تعطیله ولی روز بعدش میبرمت محضر و طلاقتو میدم…..دیگه خیلی زبون دراوردی…….
همیشه منو بچه ها داخل اتاق و فاطمه وبابا تو پذیرایی میخوابیدیم…….
من بچه هارو بغل کرده بودم و ارومشون میکردم چون واقعا از صدای داد و هوار میترسیدندکه یهو فاطمه وارد اتاق شد………
از ترس بچه هارو ول کردم تا برم داخل رختخوابم که اومد سراغم و شروع کرد به مادر بیچاره ام فحش دادند و بعد با کتک از اتاق پرت کرد بیرون………
با گریه و به اجبار رفتم پیش بابا……
بابا خواب بود…..یه رختخواب کنارش انداختم و خوابیدم…….
همیشه بخاطر کار زیاد و ناراحتی وکتکی که میخوردم ،جسم و روحم خسته میشد و برای همین خیلی زود خوابم میبرد……
اون شب هم تا زیر پتو رفتم و چشمامو بسته ام خوابم برد……
تو خواب عمیقی بودم که با صدای داد و بیداد بابا از خواب پریدم…..
همه جا پراز دود بود….با ترس از جام بلند شدم و دیدم فاطمه تو اتیش میسوزه و بابا سعی در خاموش کردنشه…..
بچه ها گریه میکردند…..زود رفتم بغلشون کردم و اوردم پذیرایی…..
بابا فاطمه رو پیچوند لای یه پتو و خاموش شد بعد بلند داد کشید و عمو رو صدا زد…..عمو با زن و بچه اش طبقه ی بالا زندگی میکردند…….
فاطمه با اون صورت سیاه و دودی و سوخته اش به من نگاه کرد و اروم گفت:یسنا جان!من در حق تو که مثل بچه ام بودی ،،بدی کردم…..بیا اینجا تا ببینمت…..
میترسیدم جلو برم اما همین ترسم وادارم کرد برم کنارش چون فکر میکردم اگه نرم حتما منو خفه میکنه….
بابا داشت لباس میپوشید تا عمو بیاد و فاطمه رو ببرند بیمارستان…..
رفتم کنار فاطمه که خیلی بد سوخته بود نشستم…..
فاطمه گفت:یسنا جان!!منو ببخش….دست خودم نبود که اذیتت میکردم…..اگه من مردم مواظب بچه هام باش…..
نمیدونستم چی بگم؟؟؟هم ازش میترسیدم هم دلم میسوخت….شروع به گریه کردم…..
همون لحظه عمو هراسون خودشو رسوند پایین و با کمک بابا ،،فاطمه رو گذاشتند داخل ماشین و رفتند سمت بیمارستان……
اون زمان من کلاس اول راهنمایی و خواهرم دو ساله و برادرم ۴ماهه بود….با بچه ها تنها شدم….تمام تنم از ترس میلرزید…..خونه پراز دود و بوی نفت بود…..همش میترسیدم ماهم اتیش بگیریم……
سریع رفتم از داخل کمد برای بچه ها لباس اوردم و تنشون کردم…..…
بعد خودم هم اماده شدم وبرادرم بغل کردم و دست خواهرم گرفتم و رفتم طبقه ی بالا……………..
در زدم و زن عمو در رو باز کرد ……
گفتم:زن عمو من از پایین میترسم …..بزار بیاییم اینجا….
زن عمو بهم جوری نگاه کرد که انگار به یه ادم بزرگ نگاه میکنه و گفت:بچه ها م همیشه از سر و صدای شماها میترسند ،،،الان هم با اون دود و نفت چه انتظاری داری ؟؟؟؟نمیتونم بزارم بیایید داخل….بچه هام میترسند……خب برو پایین تو حیاطی یا اشپزخونه ایی بشین تا بابات بیاد……
گفتم:زنعمو بخدا تنهایی میترسم…..اگه اجازه ندی مجبورم برم خونه ی همسایه……
خلاصه اینقدر اصرار کردم تا اجازه داد واردخونشون بشیم……
داداشم اصلا اروم نمیشد و همش گریه میکرد…..نمیدونم چرا زنعمو رحم نمیکرد و بچه رو ازم نمیگرفت تا ارومش کنه؟؟؟؟؟
البته اینم بگم که فاطمه وقتی عصبی میشد با زنعمو و بچه هاش هم بدرفتاری میکرد و حتی نمیزاشت ما باهم بازی کنیم.
داداشم با گریه دستهاشو میخورد،،،متوجه شدم گرسنه است و شیر میخواهد.رفتم اشپزخونه ی زن عمو اینا و یه کم اب قند درست کردم و با قاشق ریختم دهن برادرم و خورد….یه کم که خورد اروم شد و خوابید.،با خوابیدن برادرم من هم کنار خواهر و برادرم دراز کشیدم و خوابیدیم…
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#یسنا
#قسمت_چهارم
صبح ساعت ۹-۱۰بود که بابا و عمو از بیمارستان اومدند…..
خبر به عمه هام هم رسیده بود …شاید هم بابا و عمو خبر داده بودند…….
وقتی عمه ها اومدند من هم بچه هارو برداشتم و رفتم پایین……
دور هم جمع شده بودیم و عمه ها با بابا حرف میزدند و علت کار فاطمه رو میپرسیدند که زنگ خونه رو زدند…..
بابا در رو باز کرد و دید مامور اتش نشانی هست…….انگار همسایه ها گزارش دود و اتیش سوزی رو داده بودند و اونا هم اومده بودندتا بررسی کنند…..
بعداز رفتن مامور از بیمارستان تماس گرفتند و گفتند فاطمه حالش اصلا خوب نیست و دکترا میگند از دست ما کاری براش برنمیاد بهتره ببرید تبریز……
بابا رفت بیمارستان و با یه امبولانس فاطمه رو برد تبریز…..
وضع خونه هم اصلا مساعد نبود …..عمه ها خونمون تمیز کردند…..
بعدازبازدید مامور اتش نشانی ،فردا صبح یه مامور از کلانتری اومد و گفت:طبق گزارش اتش نشانی مشخص شده تو این خونه یه خانم رو اتیش زدند و باید برای توضیحات بیشتر بیایید کلانتری…………بابا با امبولانس فاطمه رو برد بیمارستان تبریز اما اونجا یه روز هم دوام نیاورد و فاطمه فوت شد……….
فوت فاطمه برای من خیلی سخت بود…..هم خواهرو برادرم بی مادر شدند و هم خودم…….درسته اذیتم میکردولی خب فاطمه هم حق داشت……
من ۴سال طعم مادر داشتن رو با فاطمه تجربه کرده بودم ……الان که بزرگ شدم و فهم و درکم نسبت به مسائل اطرافم بیشتره گاهی وقتها حق رو به فاطمه میدم…..
فاطمه تا بچه دار شد رفتارش با من عوض شد…..پس از اول بدجنس و بداخلاق و عصبی نبود …..
برخی از عوامل باعث عوض شدن اخلاق اون مرحومه شده بود…..، من از بچگی یه دختر زرنگ و سرزبون دار بودم و سعی میکردم از خودم دفاع کنم ولی از فاطمه واقعا میترسیدم…….هنوز هم علت خودکشی فاطمه رو نمیدم……
خلاصه در ۱۲سالگی دوباره بی مادر شدم…..اینبار تنها نبودم و همش حرف اخر فاطمه رو تو ذهنم تکرار میکردم که بچه ها رو به من سپرده………………
بابا با جنازه ی فاطمه از تبریز برگشت…..عمه ها گفتند باید بری کلانتری تا یه سری سوالات رو جواب بدی……
بابا گفت:مراسم تموم شد میرم فعلا مراسم مهمتره…..
تو مراسم میدیدم که وقتی خانواده ی بابا بهم میرسند ،، راجع به کلانتری و غیره حرف میزدند…..بهم دیگه میگفتند یسنا بچه است بهش یاد بدیم تا اتیش گرفتن فاطمه رو گردن بگیره اینجوری از کلانتری و غیره خلاص میشیم……………..
مراسمها که تموم شد عمه ها و مامان بزرگ دور من جمع شدند و گفتند:ببین یسنا!!!!اگه پای بابات کلانتری باز بشه هم پدرت بالاسرتون نیست و هم کسی نیست خرج و مخارجتونو بده ،،؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!
مامان بزرگ گفت:از طرفی تقصیر بابات بیفته دیگه کسی بهش زن نمیده………اما اگه تو قبول کنی که بخاطر تو خودکشی کرده هیچی نمیشه ،،چون بچه هستی کاریت ندارند….تازه بابات هم پشتت در میاد و پرونده بسته میشه……
مجبور بودم قبول کنم…..از اون روز کار من شده بود با بابا به دادگاه و کلانتری و غیره برم و بیام………
اعصابم بهم ریخته بود چون سوالهایی میکردند که نمیتونستم درست جوابشونو بدم…..
اون روزها بقدری برام سخت و عذاب اور بود که تو مدرسه چند بار از ناراحتی از حال رفتم…………………
از طرفی چون همه جا پرشده بود که من مقصر خودکشی فاطمه بودم همه ازم دوری میکردند………
پرونده ی فاطمه بسته شد و روز از نو و روزی از نو شد……..
مامان بزرگ و یکی از عمه هام موندند خونه ی ما تا از خواهر و برادرم مراقبت کنند چون من روزا مدرسه میرفتم و کسی نبود بچه هارو پیشش بزارم…..
فقط بچه ها نبودند،،، خونه کلی کار و پخت و پز داشت که من از پسش برنمیومدم…..
مامان بزرگ سنش بالا بود و تمام کارارو نمیتونست انجام بده و خونه ی خودش هم به هر حال کار ورفت وامد داشت و نمیتونست تمام وقتشو صرف ما کنه……
مامان بزرگ مجبور شد دنبال زن چهارم برای بابا باشه……چون زرنگ و سرزبون دار بود پیدا کردن زن برای بابا زیاد طول نکشید…،،…
زن چهارم بابا(الهه) یه سری شرط و شروط داشت و اون اینکه من درس نخونم و مراقب برادرم باشم………….
اما من جونم بسته به درس خوندن بود و تمام امید و ارزوهام به تحصیلات بستگی داشت پس نمیتونستم بیخال درس بشم……
گفتم:از داداشم مراقبت میکنم ولی درسمو هم میخونم……
بابا گفت:حالا درس بخونی مثلا چی میخواهی بشی؟؟؟؟
گفتم:من نمیتونم درس نخونم،،،باید بخونم………….
سر درس خوندن من خیلی بحث و دعوا شد و منهم همشون تهدید کردم و گفتم:اگه نزارید برم مدرسه خودمو میکشم…..(از بچگی شاهد خودکشی بودم پس برام چیز عجیبی نبود و میتونستم راحت انجامش بدم)……
عمه کوچیکه که خیلی دوست داشت من درس بخونم و از طرفی میترسید بلایی سرم بیارم در کنار من باهمشون جنگید و بالاخره با وساطت عمه وشرط اینکه هیچ وقت تو خونه کتاب و دفتر دستم نگیرم قبول کردند.،….
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾