#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#یسنا
#قسمت_پنجم
بالاخره موفق شدم به درسم ادامه بدم…..اما حق نداشت حتی شب امتحان تو خونه کتاب دستم بگیرم و بخونم……
هر چی توی مدرسه یاد میگرفتم همون بود…..اما کم کم یاد گرفتم که از وقتهایی که تو مدرسه داشتم استفاده کنم ….
مثلا زنگهای تفریح بجای بازی یا حرف زدن درسهای فردا رو مرور میکردم ومیخوندم……یا تومسیر برگشت به خونه درس همون روز رو میخوندم تا تو ذهنم حک بشه……
گاهی هم صبحها زودتر از خونه به مقصد مدرسه بیرون میومدم و تو مسیر خونه تا مدرسه و تا قبل از تشکیل کلاسها درس میخوندم و تکالیف انجام میدادم…….
به این طریق تمام کمبودهای درسمو جبران میکردم……
از طرفی هم چون معلمها از وضعیت خانوادگیم مطلع بودند خیلی کمکم کردند تا تونستم اونچند سال رو در کنار نگهداری از خواهر و برادرم قبول بشم…….
خاله هام هم برای دیدنم به مدرسه میومدند و هر کمکی که از دستشون برمیومد انجام میدادند…..ولی هیچ وقت خونمون نیومدند….انگار که بخاطر فوت مامان از بابا دلگیر و ناراحت بودند…..
حالا دیگه باید کنکور میدادم…….با هر سختی بود تست زنی میکردم و فقط کتابهای درسی رو نکته به نکته میخوندم…..
زمان کنکور بزرگتر شده بودم و میتونستم از پس نامادریم (الهه)بربیام و تو خونه هم درس بخونم……..از طرفی خواهر و برادرم هم کار زیادی نداشتند چون بزرگ شده بودند……..
اما سعی میکردم بهانه ایی دستش ندم……
خلاصه خیلی تلاش کردم و کنکور دادم و پرستاری ازاد قبول شدم و چون ازاد هزینه ی بیشتری داشت،، بابا والهه موافق دانشگاه رفتنم نشند…….،،،
اینجور شد که نتونستم پرستاری رو بخونم،، اما من کم نیاوردم و تایمی که بیکار بودم و میدونستم و کار خونه و بچه ها تموم شده زود میرفتم سروقت کتابها و بکوب درس میخوندم……
برای اینکه حتما دانشگاه دولتی قبول شم و بتونم دانشگاه برم بیشتر وقتها ،شبها وقتی که همه خواب بودند،،درس میخوندم….البته اجازه نداشتم لامپ رو روشن کنم…پس مجبور شدم یه چراغ پیدا کردم و با نور چراغ به خوندن ادامه دادم……….،،،،،،،
نمیدونم چرا الهه حتی اجازه نمیداد تو اتاقی که درس میخوندم بخاری بزارم تا زمستان که هوای خیلی سرد بود راحت تر باشم و تست زنی کنم،………………….
باور کنید شب تا صبح با گرمای چراغ فقط میتونستم دستامو گرم کنم ولی تا صبح پاهام از سرما بی حس میشدند……..
خیلی سخت بود اما باید تحمل میکردم…….
اون روزا همش به مامان اصلی خودم فکر میکردم و با خودم میگفتم:اگه مامان زنده بود حتما بهترین امکانات رو برام فراهم میکرد تا بتونم دانشگاه قبول شم…..
یه شب که بهمامان فکر میکردم یاد قبرش افتادم،آخه هیچ وقت منو سر خاکش نبرده بودند و اصلا اسم ونشونی ازش نداشتم…..
فردا رفتم سراغ مامان بزرگ و بهش گفتم: میتونی بگی مامانم کجا دفن شده ؟؟؟؟میخواهم برم سرخاکش…………
مامان بزرگ گفت:اینجا ها نیست….یه جای خیلی دور دفن شده…….
گفتم:دور یعنی کجا؟؟؟شهر دیگه است یا از خونه ی ما دوره؟؟؟؟
مامان بزرگ گفت:نمیدونم فقط میدونم دوره…………
گفتم:من حتی عکسشو هم ندیدم….عکسی و نشونی ازش داری تا من ببینمش؟؟؟
مامان بزرگ گفت:وای دختر!!!چقدر سوال میکنی؟؟؟من نمیدونم…..
اون روز به جواب سوالاتم نرسیدم پس تصمیم گرفتم برم سراغ خاله هام تا بتونم برم سرخاک مادرم…..مادری که هیچ وقت ندیدم…..
همانطوری که گفتم پدر ومادرم فامیل بودند پس به خاله هامو راحت میتونستم پیغام برسونم………..
یه روز به بهانه ایی رفتم مدرسه و خاله هم اومد اونجا و تونستم سوالمو از خاله بپرسم…………….،،،،
خاله گفت:مامانت تو یکی از روستاهای سنندج که روستای پدریمون هست دفن شده…..
گفتم:کدوم روستا؟؟اسمش چیه؟؟؟؟
خاله اسم روستا رو گفت …… روستا رو شناختم اما موقعیت خانوادگیم و مسیر روستا جوری بود که نمیتونستم به تنهایی برم وکسی هم منو نمیبرد………
وقتی از خاک مامان ناامید شدم از خاله خواستم حداقل عکسی از مامان بهم نشون بده تا بتونم تو تصوراتم تجسمش کنم…..
از خاله خواستم تا یه عکس از مامانم بهم بده تا حداقل گاهی که بهش فکر میکنم صورتشو در ذهنم تجسم کنم…..
خاله گفت:بابات داره …..بهتره از بابات بگیری….میترسم من بهت عکس بدم و بعد برامون مشکل ساز بشه…..اما یه روسری دارم که یادگار مادر خدابیامرزته…..دفعه ی بعد برات میارم…..،،.،،.
کمی بابت عکس به خاله اصرار کردم اما فایده نداشت ….با خودم گفتم:میرم از بابا هر جور شده میگیرم…..
رفتم خونه …..اما پیش الهه نمیتونستم به بابا چیزی بگم چون همینجوری با من لج بود،نمیخواستم متوجه بشه که من به مامانم فکر میکنم….،……
بالاخره یه روز بابا رو تنها گیر اوردم و با هزار اصرار و التماس و سختی یه عکس ازش گرفتم…..
نمیدونید اون روز چه حالی داشتم….،حالم جوری بود که انگار تازه متولد شده بودم….
عکس مامان روکه دیدم یه جوری حس کردم شبیه منه…..
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#یسنا
#قسمت_ششم
البته من شبیه عکس بودم….
من پوستی سفید و چشم و ابروی مشکی دارم،روی هم رفته عیبی توچهره ام نیست …..مامان همدسفید روی و خوشگل بود…….
عکس رو ساعتها بغل کردم و گریه کردم…..با عکس مامان ساعتها درد و دل کردم و بهش گله کردم و گفتم:مامان !!!چرا منو تنها تو این دنیای بی رحم رها کردی و خودت رفتی؟؟؟؟مامان !!میدونی چقدر کتک خوردم ؟؟؟یعنی از اون بالا میدیدی که دختر کوچیکت بارها و بارها با شیلنگی که داخلش چوب کرده بود بدن ضعیفش به درد میومد و تا مدتها از درد کبودی و خراش عذاب میدید؟؟؟…..
به مامان تمام سختیها و ازار و اذیتها رو با گریه تعریف کردم……
وقتی سبک شدم با قدرت بیشتری شروع کردم به درس خوندن …،،
کل زمستان سرما تو تن و بدن من بود چون داخل اتاقم بخاری نداشتم…،..
همیشه دمدمای صبح ۳-۴ساعت میخوابیدم و بعد دوباره قبل از همه بیدار میشدم و میرفتم تو حیاط و درس میخوندم،..،،.
تمام این سختیها رو تحمل میکردم تا حتما دانشگاه دولتی قبول شم…..،
همون روزها بود که الهه باردار شد…..از اینکه حامله بود من خوشحال شدم و با خودم گفتم:اگه بچه ی خودش بیاد راحت میشم و دیگه حسادت منو نمیکنه…..
آخه خواهرم و برادرم به من مامان میگفتند و همش متکی به من بودند و از این موضوع الهه یه جورایی بهم حسادت میکرد…،،
من گاهی وقتها هم برای اینکه جلوی چشم الهه دفتر وکتاب جلوم نباشه میرفتم خونه ی عمو تا با دخترش که همسن و سال من بودم و اون هم برای کنکور اماده میشد باهم درس بخونیم…………………..
یه شب بچه ها که خوابیدند اروم و بی سر و صدا خواستم برم بالا که الهه متوجه شد و جلوم ایستاد وگفت:این وقت شب کجا میری؟؟؟؟
گفتم:بالا ….میخواهم با دختر عموم درس بخونم……
سر این موضوع یه کم بحث کردیم که الهه عصبی شد و تنها چیزی که دم دستش بود قران بود که گفت:این قران از کمرت بزنه…..
خیلی سرم درد گرفت و آهی از ته دل کشیدم و مامان رو صدا زدم …..باورتون میشه به یکهفته نکشید که بچه اش سقط شد…..
نمیگم اه من گرفت …..نمیگم نفرین من باعث سقط شد….. میخواهم بگم دل شکستن هنر نیست ،کاش الهه دلی به دست میاورد نه اینکه هر بار باعث شکستن دل من بشه…..
من حتی مامان صداش میکنم تا شاید محبتی بینمون شکل بگیره اما الهه تنها چیزی که راضیش میکنه نبود ما ست و همین نیت ناپاکش باعث شد خدا بچه اشو ازش بگیره……
وقتی بچه اش سقط شد با پررویی تموم گفت:مشکلی نیست….من که از فلان دعا گرفتم و بچه دار شدم باز هم دعا بگیرم بچه دار میشم پس ناراحتی نداره…..
اونجا بود که متوجه شدم الهه تمام کاراش با دعا و جادو هست…….
بگذریم……با هر سختی بود کنکور دادم و رشته ی روانشناسی دولتی قبول شدم…..
وارد دانشگاه که شدم دنیای من عوض شد…..تازه متوجه شدم که زندگی جور دیگه ایی هم هست…..تازه فهمیدم که من اصلا بچگی و نوجوونی و حالا جوونی نکردم……
من بواسطه خانواده و نامادریهام چقدر محدود بودم و از زندگی عقب…….
تو دانشگاه متوجه شدم که همه گردش و تفریح میرند ،،همه ی دختر و پسرا برای خودشون دوست فابریک دارند و باهم وقت میگذرونند……
توی دانشگاه میدیدم که بچه ها باهم دیگه میرفتند کوه و سینما و پارک و حتی دورهمیهای مختلط اما من فقط راه خونه و دانشگاه رو بلد بودم……انگار من با شادی و تفریح غریبه بودم………
اونجا بود که متوجه شدم همه حداقل سالی یکبار مسافرت میرند اما من اصلا تا به حال هیچ مسافرتی نرفته بودم وجز خونه و محله ی خودمون جای دیگه ایی رو ندیده بودم……
۲-۳ترم از دانشگاه که گذشت تصمیم گرفتم هر جوری شده درسمو تموم کنم و موفق بشم تا بتونم خواهر و برادرمو با حامعه و دنیا اشنا کنم………
من دختر زرنگی بودم اما خیلی محدود ….محدویت من از هر نظر بود جوری که حتی اون حسهای دوران بلوغ رو درک نکردم و تازه تازه انگار به سن بلوغ رسیدم…
وقتی تو دانشگاه دیدم که بچه ها برای خانواده اشون به مناسبتهای مختلف جشن میگیرند تصمیم گرفتم برای برادرم یه بار جشن تولد بگیرم و خوشحالش کنم……
اما تولد و کادو هزینه میخواست ….بابا که هیچی به ما نه میخرید ونه پول تو جیبی میداد….همش هم زیر سر الهه بود…
بابا برای اینکه زن چهارمی رو هم از دست نده هر چی الهه میگفت گوش میکرد…
منو خواهر و برادرم همخدایی داشتیم،،،از بچگی خرجمن روی دوست فامیلا بود یعنی خاله ها و دایی و عمو و عمه ها هر بار که وسیله ایی نیاز داشتم میخریدند…
خلاصه پولی نداشتم که تولد بگیرم…..با راهنمایی یکی از دوستام تصمیم گرفتم تدریس خصوصی کنم و دستم تو جیب خودم باشه…
اما باید از کجا شروع میکردم؟؟؟؟در وهله ی اول به همسایه ها و فامیلا گفتم و تاکید کردم که نصف قیمت جاهای دیگه من تدریس میکنم،…
یکی از همسایه ها اولین شاگردمو معرفی کرد….میدونستم تو خونه الهه اجازه نمیده برای همین رفتم خونه ی همسایه…
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
هر شب⭐️
بدون هیچ اطمینانی
از بیدار شدنمان🌸🍃
به خواب می رویم
اما با این حال برای فردا
برنامه می ریزیم
ایــن یعنی امـیـد
زندگیتون پر از امـیـد و آرزو
شبتون در آغوش اَمـن خــ🌸ـــدا
#شـب_خـوش🌙
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
صبح که می شود دنبال اتفاقات
خوب بگرد، دنبالِ آدم هایِ خوبی
که حالِ خوبت را با لبخند هایشان
به روزگارت سنجاق کنی، یک روزِ خوب،
اتفاق نمی افتد ساخته می شود....
سلام صبح جمعتون بخیر☕️ ♡
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#یسنا
#قسمت_هفتم
اون روز تمام توان و فکرمو بکار بردم و با دقت بهش درس رو یاد دادم ……وقتی درسم تموم شد متوجه شدم بجای یک ساعت حدود ۴ساعت یه مبحث رو بهش توضیح دادم و اون شاگرد هم از نحوی کارم راضیه……..
مامانش اون روز پولی بابت تدریس نداد تا فردا امتحان بده و نتیجه رو ببینه…..
وقتی برگشتم خونه،،،،،نیشخندهای الهه حاکی از این بود که بابارو پر کرده…..بله اون روز یهکتک مفصل از بابا خوردم……..
منکار خودمو کرده بودم و ته دلم راضی بودم چون میدونستم کامل یاد گرفته …..حتی حاضر بودم پولی بهم نده ولی نمره بیاره….
۲-۳روز گذشت و مامان اون شاگردم اومد خونمون…از بس همیشه با من بحث و دعوارو کتک شده بود با دیدن اون همسایه ،،تو دلم خالی شده و پاهام شروع به لرزیدن کرد،…
با خودم گفتم:خدایا!!یعنی نمره نیاورده و اومده سراغ من برای دعوا ،،که چرا وقتشو تلف کردم و نزاشتم حداقل خودش بخونه؟؟؟؟
بعد یه لحظه به مامان فکر کردم و تو دلم ادامه دادم:مامان!!تو که هیچ وقت پیشم نبودی….حداقل الان کمکم کن تا تو این کار سربلند بشم..مامان!!تو به خدا نزدیکنری پس از خدا بخواه آبرومو پیش الهه نبره ،،،آخه الهه بفهمه نتونستم درس بدم ومردم شاکی هستند حتما به بابا میگه و بابا هم مثل همیشه کتکم میزنه…………..
همینطوری با خودم تو دلم دعا میکردم که خانم همسایه(مادر شاگردم)بالبخند اومد سمتم و گفت:یسنا خانم!!دستت درد نکنه..پسرم نمره ی ۱۳گرفته….
تا گفت نمره ی سیزده دلم هری ریخت و یه لحظه چشممو بستم و با خودم گفت:خدایا کمکم کن!!!حتما نمره ی خیلی بدیه….
اما اون خانم ادامه داد:هیچ وقت نمره اش به ۴-۵هم نمیرسید
وای خدا…اون لحظه برای اولین بار تمام سلولهای بدنم میخندیدند…نفس عمیقی کشیدم.. تمام ترس ونگرانیم یهو رفت و بلند گفتم: خداروشکر……
خانم همسایه یه مبلغی بیشتر از مبلغ قراردادی بهم داد و گفت:باز هم اگه خواستم میای بهش کمک کنی؟؟
گفتم:حتما
اینجوری شد که با اعتماد بنفس به تدریس خصوصی ادامه دادم…
یه مقدار پول جمع کردم و روز تولد داداشم قرار گذاشتم که ببرمشون بیرون…..
اما چون بار اولم بود از دخترعمو و پسر عموم هم خواستم همراهیم کنند…..
عمو اجازه نداد اونا به تنهایی بیاند پس از عمه خواستم که با ما بیاند تا شب تولد داداشم خوش بگذره….
خلاصه قبل از اینکه حاضر شیم و بیرون بریم به الهه گفتم:مامان!(بخدا هنوز هم بهش مامان میگم)امشب تولد داداشم !با عمه و شوهرش میریم بیرون…..
الهه گفت:خب برید!…من که کاریتون ندارم….
گفتم:باشه پس بابا اومد بهش بگو که ۵-۶نفری هستیم چون دختر و پسر عمو هم هستند……………
الهه گفت:باشه برید….بهش میگم…..
منو خواهر و برادرم با خوشحالی حاضر شدیم و برای بار اول با ماشین عمه اینا رفتیم بیرون…اون روز عصر با ماشین عمه اینا رفتیم بیرون تا روز تولد خوبی برای داداشم رقم بخوره…..
خیلی خوش گذشت….بچه ها خوشحال بودند و با ذوق بازی میکردند….خدا خیرش بده شوهر عمه امو…….اصلا برامون کم نزاشت……
کلا شوهر عمه ام همیشه کمکمون بود و هر کاری میکرد تا ما در رفاه و خوشی باشیم…….هر جا و هر وقت گرفتار بودیم به دادمون میرسه……در کل من مدیون شوهر عمه ام و عمه هام هستم…………………
ااما وقتی برگشتیم خونه همش کوفتمون شد………..
تقریبا دیروقت بودکه رسیدیم…..بدو ورودمون الهه همونجوری منو با کتک بدرقه کرد تا داخل اتاق بعد هم بابا شروع کرد و گفت:کجا بودی؟؟؟؟بدون اجازه کجا رفتی……؟؟؟؟
اون شب خیلی کتک خوردم و اگر داداشم مداخله نمیکرد همچنان ضربه بود که به بدن من وارد میشد……
از اون شب اذیتهای الهه بیشتر و بیشتر شد…..الان که با خودم فکر میکنم شاید الهه انتظار داشت با ما بیاد اما من دوست داشتم خودمون باشیم یه روز بدون الهه……
اذیتها و کتکهاش بقدری زیاد شده بود که امونمو بریده بود….مثلا یه روز نشسته بودم وکتاب میخونم یهو کوبید تو سرم و گفت:خاک بر سرت……..
بیشتر اذیتها و دعوا ی من سر کتک زدن خواهر و برادرام هست چون واقعا جز من کسی رو ندارند و تمام تکیه اشو به منه……
گاهی فکر میکنم شاید الهه دوست داره بچه ها فقط به اون مامان بگند و وابسته بشند ؟؟؟نمیدونم ……
دختر دم بخت بودم و خواستگار هم داشتم…..اما هم میخواستم درسم تموم شه و هم اصلا الهه اجازه نمیداد جور بشه……
زندگی در جریان بود تا اینکه دی ماه پارسال لیسانسمو گرفتم……
از پارسال منتظرم یه شغل دائم پیدا کنم و خواهر و برادرمو زیر بال وپر خودم بگیرم اما هنوز موفق نشدم…..
البته یکماه بعداز مدرک لیسانسم با یه مدیر مدرسه ی پسرانه که در حاشیه ی شهر سنندج هست صحبت کردم و معلم کلاسهای تقویتی و خصوصی بچه ها شدم…..
ماهانه مبلغ کمی بهم واریز میکنه و من واقعا راضیم …..
البته یکبار مدیر گفت:اگه بچه هارو جوری اموزش بدی که به کلاس و درس علاقمند بشند حقوقتو بیشتر میکنم ولی خب پسر بچه هستند و سر به هوا……
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#یسنا
#قسمت_هشتم
باز خداروشکر با حقوقی که میگیرم برای خواهر و برادرم همه چی میخرم تا حسرت به دل نمونند……..بابا که هیچی نمیخره…..برای الهه هر چی که نیاز داره تهیه میکنه وحتی مسافرت و شمال غیره دوتایی میرند اما برای ما اصلا…..
بعداز لیسانس برای اینکه تایم کمتری خونه باشم ارشد هم شرکت کردم…..از طرفی ازمون فرهنگیان هم امتحان دادم تا به امید خدا بتونم معلم اموزش و پرورش بشم و شغل ثابتی و دایمی داشته باشم……………..
خداروشکر میکنم که خواهر و برادرم بزرگ شدند و جوری باهاشون رفتار میکنم که انگار بچه های خودم هستند…..الان برادرم قرار مهر ماه کلاس هشتم بره و خواهرم کلاس نهم…..الهه هر هفته میره پیش فال بین و دعا نویس تا مانع ازدواج من بشه و از طرفی بابا رو زیر سلطه ی خودش نگهداره…..
هر کی برای خواستگاری من میاد الهه یا با حرفهاش یا به گفته ی خودش با دعا وجادو نمیزاره به جلسه ی دوم بکشه……
الهه با بابام کاری کرده که هر باری که بهانه دستش بدم ،،،یک ساعتی منو به باد کتک میگیره………..
عمه هام و حتی خودم از خونه دعا پیدا کردیم و وقتی به الهه گفتم در جواب گفت:اره دعا کردم………میخواهم دیونت کنم …..ازت بدم میاد و متنفرم…….
دو ماه پیش یادم رفت لباس الهه رو بشورم(آخه همه ی کارای خونه به گردن منه)جوری بهجونم افتاد که یکی از دندونام شکست…..
اون روز کلی گریه کردم آخه من معلم بودم و بخاطر بی دندان بودنم حتما بچه ها مسخره ام میکنند…..پولی هم نداشتم تا ترمیم کنم …..فعلا با ماسک تو کلاس حاضر میشم تا حقوقمو بگیرم و درستش کنم………..
از پارسال تا الان ،حدود سه مرتبه الهه موقع شب منو از خونه بیرون انداخته…..مجبور بودم پشت در بمونم تا داداش یا خواهرم در رو باز کنه و برم داخل…..آخه جایی ندارم برم…..عمه هام همسر و بچه دارند و بقیه ی فامیلا هم همینطور…….زیاد نمیتونم مزاحم اونا بشم……
خونه ی مامان بزرگ هم برم بابا با کتک برمیگردونه…..
تنها امیدم به ازمونهام هست تا به امید خدا بتونم شغل ثابت داشته باشم……
همه ازم میپرسند چرا ازدواج نمیکنی تا از دست نامادری خلاص بشی…؟؟؟؟باور کنید قصدشو دارم اما حتی اجازه ی ازدواج رو هم ازم گرفته و کاری میکنه که خواستگارا بپرند و پشت سرشونو همنگاه نکنند…..
یه بار با عمه رفتیم بخت گشایی که گفتند طلسم شدم…..الهه میگه من طلسم کردم…..هر کاری کردیم اما طلسم باطل نمیشه……
این اواخر همش دوروبر الهه هستم و براش کادوی تولد و روز مادر وحتی اگه برای بچه ها چیزی بخرم برای الهه هم میگیرم ولی اصلا دلشو با من صاف نمیکنه……
حتی کاری کرده که بابا به من گفته:من میام خونه جلوی چشم من نباش وگرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی…..
از ترسم شبها اصلا از اتاقم بیرون نمیام…..مثلا دیروز با خواهرم تو اتاق خودم داشتم حرف میزدم که بابا بلند داد کشید و به الهه گفت:بهش بگو خفه شه….صداشو بشنوم از خونه میندازمش بیرون……
بخدا من اصلا الهه رو کاریش ندارم ….تمام کارای خونه با منه حتی شستن لباسهای الهه……حتی غذا پختن…..
نمیدونم به بابا چی گفت و چیکار کرده که بعداز روز تولد داداشم که با عمه اینا بیرون رفتم رفتار بابا تغییر کرده…….
یه بار رفتم بانک تا کارت بانکی بگیرم برای واریز حقوقم ،وقتی برگشتم بابا گفت:کجا بودی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
گفتم:بانک …کارت گرفتم…..
گفت:برای کیه؟؟؟
گفتم:خودم….
بابا کلی دعوا و کتککاری کرد و تا یکماه اصلا باهام حرف نزد……
بالاخره شدم ۲۴ساله……
بسختی دانشگاه رفتم و رشته ی روانشناسی خوندم و در حال حاضر بعنوان معلم کلاسهای تقویتی یه مدرسه تدریس میکنم و یه حقوقی میگیرم و صدهزار بار خداروشکر میکنم هر چند وضع مالی بابا خیلی خوبه ولی خب نامادری دارم و نمیتونم روی بابا حساب کنم…….
همانطوری که قبلا گفتم عمه هام خیلی کمکم کردند و پشتم بودند،….
خیلی دوست داشتم ازدواج کنم و مستقل بشم تااز اذیتهای نامادریم خلاص شم…..بخاطر همین با یکی از عمه ها رفتیم پیش دعانویس…..
دعانویس گفت:خانم بخت شما رو بستند….
عمه گفت:حتما کاره الهه است(همسر چهارم و نامادری سوم من)…….
چند ماه پیش بالاخره با دعاهای شما عزیزان یه خواستگار برام پیدا شد……
یه روز که رفته بودم آرایشگاه برای یه کار آرایشی ،خانم آرایشگر که منو خوب میشناسه و تقریبا باهم صمیمی هستیم بهم گفت:یسنا!!یسنا!!!یه خبر خوب……
با تعجب و صدالبته خوشحالی گفتم:چه خبری؟؟؟؟؟
گفت:یه خواستگار برات پیدا شده؟؟؟؟
ذوق زده گفتم:واقعاااا؟؟؟از کجا؟؟کیه؟؟چند سالشه؟؟؟خوشگله یا زشت؟؟؟
خانم آرایشگر گفت:چه خبرته؟؟؟چقدر هولی….یکی یکی بپرس تا بگم….
گفتم:والا هول شوهر نیستم فقط دلم میخواهد مستقل بشم تا از شر الهه راحت شم،،،خودت میدونی که چقدر اذیتم میکنه ….اگه بتونم برای خودم زندگی داشته باشم بچه هارو هم حتما میبرم پیش خودم…….
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#یسنا
#قسمت_نهم
خانم آرایشگر گفت:مستقل شدن مگه فقط ازدواجه..؟؟؟؟
گفتم:تو که اینجا زندگی میکنی قطعا میدونی که اهالی این شهر مخصوصا بابای خودم، اجازه نمیدند دخترا تا زمانیکه مجردند جداگانه زندگی کنند وگرنه یه خونه اجاره میکردم وبا بچه ها میرفتم اونجا……..خب حالا خواستگار کیه؟؟؟
خانم آرایشگرگفت:صاحبکار داداشم که یادته؟؟؟؟؟؟
گفتم:خب اره….اونکه متاهله….
گفت:برای خودش نه …...خانواده ی یکی از آشناهاش دنبال یه دختر خوب میگشت که صاحبکار داداشم به من گفت و من هم تورو بهشون معرفی کردم …….داداشم به من گفته تا از بابات اجازه بگیرم که بیاند خواستگاری……..
گفتم:شغلش چیه؟؟چند سالشه؟؟
گفت:اسمش مهدی و ۲۵سالشه و توی شرکت کناف کاری مشغول به کاره و میگند ماهی ۵/۵میلیون حقوقشه…….بنظرم خوبه نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
گفتم:نمیدونم!!!باید ببینم بابا چی میگه……؟؟؟؟؟؟؟
خانم آرایشگر گفت:زنگ میزنم و بهش میگم و آخر هفته قرار میزارم….انشالله که خوشبخت بشی………..
ته دلم خوشحال شدم ،،آخه تو خونمون الهه خیلی اذیت و حتی بعضی شبها از خونه بیرونم میکرد……..
اون روز با خوشحالی برگشتم خونه و کل خونه رو تمیز کردم و شام پختم ،،،،البته کار هر روزم بود اما اون روز اساسی کار کردم تا وقتی مهمونا میاند خونه و زندگیمون تمیز باشه……
خانم آرایشگر قرارها رو با بابا گذاشت و بالاخره روز خواستگاری رسید…..
اون شب یه کم ارایش کردم و لباس مناسب هم خودم پوشیدم و هم به خواهر و برادرم که مثل بچه هام میموندند پیشنهاد دادم تا بپوشند و مرتب باشند…..
از حالتهای و رفتار الهه مشخص بود که خیلی ناراحته ولی بخاطر بابا حرفی نمیتونست بزنه…………
با خودم گفتم:نمیدونم چرا راضی نمیشه ازدواج کنم و از اون خونه برم تا راحت شه،،؟؟؟؟خب معلومه بخاطر اینکه تمام کارای خونه با منه و اون فقط خانمی میکنه…..کل پول بابا هم دستشه و هر جور دلش میخواهد خرج میکنه و منو فقط برای کارکردن میخواهد…….
مهمونا اومدند…..من داخل اشپزخونه نشسته بودم و بچه ها خبرارو بهم میرسوندند تا اینکه گفتند چایی ببرم…..
بار اول نبود که خواستگار میومد پس دستام نمیلرزید و خیلی راحت مثل همیشه که برای مهمونا چای میبردم رفتم داخل پذیرایی و از بزرگترا شروع تعارف کردم……..
نوبت مهدی رسید….سرش پایین بود که گفتم:بفرمایید…..
مهدی با صدای من سرشو بلند کرد و یه نگاه عمیقی به چشمهام کرد…..من هم همون چند ثانیه چهرشو از نظرم گذروندم…..
مهدی یه پسر چشم و ابرو مشکی بود که چون فاصله ی بین چشم و ابروش کمه بنظر اخمویی میومد…….
چهره ی متوسطی داشت…..برای من مهم سرو سامون گرفتن بود بخاطر همین تیپ و هیکل و قیافه اهمیت برام نداشت پس زیاد بهش دقت نکردم………..
اون شب اونا منو دیدند و ما هم مهدی رو دیدیم و بدون حرفی رفتند…..یعنی باید منتظر پسند و جواب اونا میشدیم…..
فردا مادر مهدی زنگ زد به خانم آرایشگر(پریا خانم) و نظر مثبتشونو اعلام کرد و گفت:پسرم پسندیده و ما هم مخالفتی نداریم اگه اجازه بدید یه شب بیاییم تا حرفهای اصلی رو بزنیم….
خیلی زود قرارها گذاشته شده و اومد خونمون……
جلسه ی دوم بابا اجازه داد تا با مهدی داخل یکی از اتاقها صحبت کنیم البته با حضور یکی از عمه هام و پریا خانم……
مهدی وارد اتاق شد و نشست…..هر چی منتظر شدم تا سر صحبت رو باز کنه حرفی نزد و همینجوری سرش پایین بود به گلهای فرش نگاه میکرد….
عمه با اشاره گفت:تو شروع کن….
من شروع کردم واز موقعیت وکار و خانواده ام گفتم اما همچنان مهدی لام تا کام حرف نزد….
حوصله امو سر برد و گفتم:اقا مهدی !!شما هم یه حرفی بزنید….شرط و شروطی ،،ندارید؟؟
مهدی زبون باز کرد و گفت:نه….نه من حرفی ندارم ،،هر چی شما بگید قبوله،،،
عمه گفت:خب پس بریم پیش بقیه…..
خوشحال شدم و ته دلم گفتم:چه پسر حرف گوش کن و خوبی……
خلاصه اون شب جواب مثبت رو دادیم و شوهر عمه ام گفت:پس بسلامتی مبارکه….
همه دست زدند و حرفهای اولیه زده شده و بابا مهریه رو ۱۹مثقال طلا و یه حج تمتع عنوان کرد واونا هم با اکراه قبول کردند و قرار گذشتند تا جمعه جشن نامزدی بگیریم…
فرداش یادمه روز دوشنبه بود…، مهدی اومد دنبالم تا بریم برای خرید که بابا اجازه نداد و گفت:شما هنوز محرم نیستید و تا عقد نکنید اجازه نمیدم..
مهدی و خانواده اش مجبور شدند خودشون برند بازار و برای من یه انگشتر نشون و لباس کردی و غیره خریدند تا جمعه با خودشون بیارند….
اون چند روز خیلی خوشحال بودم و ذوق داشتم و همش با خواهر و برادر و عمه ها راجع به روز جمعه وجشن و نامزدیم و خرید و عیره حرف میزدیم وخودمون اماده میکردیم…
یه روز مونده به نامزدی یعنی روز پنجشنبه عمه زنگ زد به مادر مهدی و بعداز سلام واحوالپرسی گفت:برای مراسم شما رسمتون چیه؟؟؟رسم ما اینطوری که کل خرج روز نامزدی یعنی وسایل پذیرایی مثل میوه و شیرینی و غیره به پای داماده…
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#یسنا
#قسمت_دهم
مادرش به عمه گفت:نمیدونم صبر کن مشورت کنیم بهت خبر میدیم…..
انگار مادر مهدی از همون شب خواستکاری که بابا مهریه رو گفته بود ،ناراحت بوده برای همین زنگ میزنه به پریا خانم….
پریا وقتی تلفن رو جواب میده و متوجه میشه مادر مهدیه با ذوق میگه:به به خانم….احوال شما….حتما زنگ زدی برای فردا دعوتم کنی درسته؟؟؟؟
مادر مهدی گفت:چه جشنی؟؟؟این دختر به درد ما نمیخوره…..
پریا با تعجب گفت:چیزی شده؟؟؟
مادرش گفت:دیگه چی میخواستی بشه؟؟؟اصلا ملاحظه نمیکنند اون از مبلغ و شرط مهریه که خیلیه،،آخه پسر من از کجا بیاره بده ؟؟؟اینم از جشن فردا……ما مهریه رو قبول کردیم نگفتیم که همه ی هزینه هارو بندازند گردن ما…………اصلا عمه اش چیکاره است که زنگ زده میگه برای جشن میوه و شیرینی بخرید؟؟؟ما دختر از باباش گرفتیم نه عمه اش……..
پریا بعداز قطع کردن تلفن نگران زنگ زد به ما و حرفهای مادر مهدی رو به ما انتقال داد ……اینطوری شد که مراسم روز جمعه بهم خورد……
اینم شانس من……
قرار نامزدی روز جمعه با دخالتهای مادر مهدی کنسل شد……خیلی ناراحت شدم اما چاره ایی نبود چون رفتار و حرفهای مادر مهدی به بابا برخورده بود و میگفت دیگه تمام شد و من دختر به اونا نمیدم……
همون شب مهدی بهم پیام داد:یسنا!!!بنظرت چیکار کنیم که مامانم راضی بشه؟؟؟
با دیدن پیامش یه حس امیدی اومد سراغم و لبخند زنان براش نوشتم :من نمیدونم!!من فوقش بتونم بابا و عمه های خودمو راضی کنم تا دوباره رضایت بدند شما تشریف بیارید……
مهدی نوشت:باشه!!!تو خانواده ی خودتو راضی کن ،من هم خانواده ی خودمو…..
نوشتم:سعی خودمو میکنم…..
مهدی چند تا استیکر قلب برام فرستاد……
از اینکه پیام داده بود و پیگیر بود متوجه شدم که خودش علاقمند به این وصلت هست و از من خوشش اومده…..
با این پیام یه کم روحیه گرفتم و رفت سراغ عمه ها تا اونارو راضی کنم،،،آخه میدونستم راضی کردن بابا کارسختیه و فقط از پس عمه بر میاد…….
با هر بدبختی بود خانواده ها راضی شدند و مهدی بهم پیام داد :یسنا!!!
زود جواب دادم :بله…..
گفت:راضی شدند فقط اینکه چون شغل بابام پاکبانه و شب کاره مجبوریم مراسم نامزدی رو جمعه ی بعد بندازیم آخه بابا همیشه شب ساعت ۷میره سرکار و فقط جمعه ها تعطیله….
گفتم:باشه!!پس مامانت زنگ بزنه و با خانواده ی من هماهنگ کنه…..
مهدی گفت:چشم……
در طول یک هفته مانده به مراسم نامزدی گاهی بهم پیام دادیم و خیلی عادی چت کردیم و من در این مدت متوجه شدم که مهدی نه خونه داره و ماشین ،،…تنها دارایی مهدی یه موتور بود و یه سری خرد و ریزه از وسایل خونه……..
این موارد برای من مهم نبود چون بابا به اندازه ایی داشت که یه جهیزیه ی خوب به من بده تا کم و کسری نداشته باشیم از طرفی خودم هم حقوق بگیر بودم ومیتونستیم خودمونو خیلی زود بالا بکشیم……
یه شب که باهم پیام بازی میکردیم،،گفتم:مهدی!!!!!!!
گفت:جانم!!!
گفتم:من قصد دارم برای مراسم نامزدی روز جمعه آرایشگاه برم ،،،،پیش پریا خانم!!!!
گفت:باشه !!برو…..نه نرو ،،صبر کن خودم میام میبرمت….
از این نوع حرف زدنش خوشحال شدم چون حس کردم پسر مسئولیت پذیریه…..
با خودم گفتم:وقتی داماد ،عروس رو میبره آرایشگاه خیلی کلاس داره و معلوم میشه هم خسیس نیست و هم به عروس اهمیت میده…..
اون روزها یه حس غرور توام با ذوق و نشاط بعداز چندین سال سختی به سراغ اومده بود و روی ابرها سیر میکردم و خیلی خوشحال بودم…..
بالاخره جمعه شد……روزی که همه ی دختر و پسرای مجرد ارزوشو دارند…..
مهدی ومادرش اومدند دنبال من تا ببرند آرایشگاه……شاد و شنگول حاضر شدم تا باهاشون برم که دیدم ماشین نیاوردند……میدونستم ماشین نداره اما میتونست از یکی بگیر بیاره…..اما اینکار رو نکردند……..
از طرفی تا آرایشگاه مسیر دور بود و پیاده نمیشد رفت…..دختر عمه ام ماشین داشت…..وقتی دید که پکر شدم گفت:بیایید من میرسونم…..
همگی باهم سوار شدیم و رفتیم …..اونجا هم تصور کردم حالا که مهدی و مامانش تا دم در آرایشگاه میاند حتما قصدشون اینکه دستمزد پریا خانم رو حساب کنند…..
ولی اونا تا منو گذاشتند رفتند ،…..
با خودم گفتم:حتما موقع برگشت حساب میکنند..،،..
برگشت هم همین شدچون ماشین نداشتند اصلا دنبالم نیومدند و من خودم با پریا حساب کردم و با دختر عمه ام برگشتم……….
خیلی خجالت کشیدم آخه تو شهر ما تمام این هزینه ها به پای داماد هست…..
بالاخره جشن نامزدی برگزار شد وخیلی هم خوش گذشت…….
بعداز نامزدی فقط میتونستم تلفنی با مهدی صحبت کنم چون بابا اجازه نمیداد و میگفت باید زودتر عقد کنید……
چند هفته ایی نامزد بودیم تا کارهای عقدمون انجام بشه وبریم برای عقد…..
ادامه ساعت ۹شب....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اینم بگم که در طول دوران نامزدی هیچ مشکلی نداشتیم و اصلا باهم بحث و دعوایی نکردیم،،،انگار که خدا ما دو تا برای هم افریده بود……
قرار شد برای عقد بریم محضر و خطبه رو که عاقد خوند برگردیم خونه و جشن بگیریم……..
مهمونای محضر از طرف مهدی دوست مهدی و چند تا فامیلای مادرش و خانواده اش و از طرف ما خانواده ام وعمو ودایی و عمه هاو خاله ها بودند…..به پیشنهاد عمه ها یه مانتو و شال سفید تنم کردم و بعد یه چادر عروس هم سرم انداختند و نشستم سر سفره ی عقد….
قبل از رفتنش من به مهدی گفتم:خب بیا باهم بریم….(آخه مثلا من عروس بودم و مهدی داماد)……
مهدی گفت:شما برید من با دوستم میام خونتون……
مهدی دست دوستشو گرفت و باهاش رفت عجبا!!!واقعا اون لحظه خون خونمو میخورد…خیلی ناراحت شدم ولی چاره ایی نداشتم….
همه باهم برگشتیم خونه ….از اون طرف مهدی و دوستش هم رسید…..
لباسهامو عوض کردم و وسایلمو برداشتم تا بریم آرایشگاه…..باز هم ماشینی در کار نبود….. مهدی یه تاکسی گرفت و گفت:شما با تاکسی برید من هم با دوستم برم به آرایشگاه خودم برسم……
نمیدونم چرا سعی میکرد به من اهمیت نده……..مهدی رفت….منو خواهرم وخواهر مهدی و مادرش سوار شدیم و ماشین حرکت کرد…..تاکسی که گرفته بود آدرس رو بلد نبود و بین مسیر پیاده امون کرد……
واقعا دیگه عصبی شده بودم….
به مادر مهدی گفتم:میتونیم یه دربست بگیریم و بدون دردسر بریم…..
مادرمهدی گفت:والا من پول همراهم نیست…………
برای اینکه حرفی نباشه گفتم:پولش مهم نیست ،خودم حساب میکنم…..
مادر مهدی با این حرفم از خدا خواسته قبول کرد و یه دربست گرفتیم و حرکت کرد…..،..هنوز به آرایشگاه نرسیده بودیم که مهدی زنگ زد به گوشیم….
گوشی رو جواب دادم که گفت:کجایید یسنا!!؟؟؟؟؟؟؟
گفتم:فلان جا….کم مونده برسیم آرایشگاه…………….
مهدی گفت:آهان!!ما رسیدیم….آخه خونه ی پدربزرگ دوستم مهرداد اینجاست زود پیدا کردیم………حالا شما بیایید دیگه من هم میرم آرایشگاه خودم….
مهدی خداحافظی کرد….ده دقیقه بعد ماهم رسیدیم…..مادر و خواهرش هم اومدند داخل و از پریا خانم خواستند اونارو هم آرایش کنه….
پیش خودم فکر کردم :مادر مهدی که پول کرایه ماشین رو نداشت حالا پول آرایشگاه داره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خلاصه پریا منو درست کرد و لباس قرمز کردی رو پوشیدم و منتظر مهدی شدم……..وقتی اومد باز بدون ماشین بود،انگار عادت کرده بود که من هزینه کنم…..
برای حفظ آبرو گوشیمو دادم به خواهرم و گفتم:این گوشی رو ببره بده به مهدی تا یه اسنپ بگیره و بهش بگومن با این لباس و آرایش که نمیتونم بیام بیرون و منتظر تاکسی بشم……
خواهرم رفت گوشی رو داد و برگشت……حدود ۲۰دقیقه گذشت اما خبری نشد…….
حسابی عصبی و خسته شده بودم…..با خواهرم رفتیم بیرون تا ببینم اسنپ گرفته یا نه…..!!؟
از در آرایشگاه که خارج شدم انتظار داشتم مهدی با دیدنم ذوق کنه یا یه لبخندی بزنه یا حداقل یه عکس العملی نشون بده که من تغییر کردم،،،اما انگار نه انگار……
مهدی تا منو دید اومد سمت من و گوشیمو سمتم گرفت و بعداز اینکه گوشی رو ازش گرفتم سریع به طرف مهرداد دوستش برگشت و شروع به حرف و شوخی کرد……
اون لحظه هر آن امکان داشت اشکم سرازیر بشه……آخه چرا هیچ ذوقی نداشت در حالیکه مهرداد همینطوری به من خیره شده بود اما شوهرم نه حرفی و تحسینی کرد و نه حتی یه نیم نگاهی بهم انداخت تا دلم خوش باشه…….
گوشی رو داد به منو برگشت با مهرداد بگو بخند…..انگار نه انگار که من عروس هستم و چند ساعت بخاطر اون تو آرایشگاه بودم….
در نهایت خودم اسنپ گرفتم و منتظر شدم تا ماشین اومد……
قرار بود از آرایشگاه به محلی برای عکاسی بریم….سوار شدیم و نیم ساعته رسیدیم…..محل عکاسی یه تپه ی کوچیک داشت که باید از اون بالا میرفتیم….
برای من با اون لباس کردی و کفش و دسته گلی که دستم بود بالا رفتن از تپه سخت بود و انتظار داشتم مهدی کمکم کنه ولی مهدی بجای من دست مادرشو گرفت و برد بالا……
منم با ناراحتی به کمک خواهرم رفتم بالا……موقع عکس گرفتن وقتی عکاس ژست مورد نظر رو میگفت حس میکردم بزور دست تا شونه ها میگیره……..مثلا عاشقانه و از روی علاقه نبود……………
تو تمام عکسها اخمو بود البته مدل چشم و ابروش هم تو اخمش بی تاثیر نبود ولی حداقل میتونست لبخند بزنه…..
مادر مهدی به بهانه ی رسیدگی به شام و مهمونا زودتر از ما برگشت…..
خلاصه عکسهارو گرفتیم و خواستیم برگردیم خونه برای جشن که یهو متوجه شدم مهدی به گوشیش نگاه میکنه،،،،
ناخواسته نگاهم به صفحه ی گوشی مهدی افتاد…..
خدای من چی میدیدم….!!!!عکس یه خانم روی صفحه اش بود و مهدی هم با دقت بهش خیره شده بود…..
یه لحظه عصبی شدم و نتونستم خودمو کنترل کنم تا بلکه پیش بقیه آبرو ریزی نشه…..زود گوشی رو از دستش گرفتم و با عصبانیت گفتم:این خانم کیه؟؟؟؟عکسش تو گوشی تو چیکار میکنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مهدی با من من گفت:همکارمه….!!!
ادامه دارد ...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#یسنا
#قسمت_دوازدهم
گفتم:اگه همکارته ،عکسش تو گوشی تو چیکار میکنه؟؟؟؟
بقدری ناراحت بودم که نه مادرمهدی تونست ارومم کنه نه خانواده ام…..اون روز واقعا دلم میخواست بمیرم چون با این کار مهدی انگار قلبم شکست و مردم……
فقط گریه میکردم …..گریه هام اینقدر سوزناک بود که الهه نامادریم برای اولین بار دلش برای من سوخت و پا به پای من گریه کرد……
تقریبا مراسم بهم خورد اما به هر حال ما عقد کرده و زن و شوهر بودیم……مهدی پیام داد و ازم خواست عکسمو بفرستم اما من روم نمیشد ونفرستادم……
وقتی شب شد و خونمون خلوت شد ،مهدی با مادرش اومدند ……
من تو اتاق نشسته بودم که مهدی اومد پیشم،،،با دیدن مهدی دوباره اشکم جاری شد…..
مهدی گفت:گریه نکن،،،گوشی رو بده عکسهارو ببینم…..
عکسهارو بهش نشون دادم و گفتم:ببین!!من از اون دختره چی کم دارم ؟؟؟تو که میدونستی دلت جای دیگه ایی گیره چرا روز عقدم این بلارو سرم اوردی؟؟؟چرا منو بدبخت کردی؟؟؟؟مگه روز اول خواستگاری بهت نگفتم من خیلی سختی کشیدم واز تو فقط آرامش میخواهم؟؟؟؟گفتم که نون شب نباشه اما آرامش باشه یا نه!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سرش پایین بود و هر چی من میگفتم ساکت بود و هیچی نمیگفت….
بابام به مامانش گفت:هر چی تا این لحظه خرج کردید حساب کنید همشو میدم فقط همین فردا جدا بشند….تمام…..
مادر مهدی قسم خورد وگفت:بخدا اصلا اون دختره رو نمیشناسه …… از اون دختراست که لایو میزاره و قلیون میکشه و آواز و شعر میخونه است(بلاگر)…..دختره برای تهرانه و مهدی رو نمیشناسه…..
خلاصه اینقدر گفت و گفت تا به قول معرف ماست مالی شد و همه اروم شدند و اون بحث و دعوا تموم شد……
فردای روز عقد هم بابای مهدی اومد وکلی توضیح داد که اونجوری نیست و اینجوریه…….کلی حرف زد تا اون قضیه تموم شد…..
ما عقد کرده بودیم و مهدی میتونست خونمون رفت و امد کنه و با این رفت و امدها و زنگ زدنها نسبت به قبل بهم بیشتر محبت میکرد و من هم که دنبال محبت بودم کم کم بهش وابسته شدم…………
اطرافیانم بهم تذکر میدادند که نباید این همه خودتو درگیرش کنی چون مهدی از نظر به دوش گرفتن یه زندگی خیلی ضعف داره اما من هر روز بیشتر بهش نزدیکتر میشدم و به زنگ زدنها و بودنش عادت کردم جوری که اگه نیم ساعت ازش خبری نباشه ناخودآگاه گریه ام شروع میشه…….
بنظر میاد مهدی هم به اندازه ی من دوستم داره چون هر بار که بیرون میریم هر چی که دلم بخواهدزود برام میخره و تا به حال نه نگفته…………..
مثلا یه بار مهدی میخواست برام لباس بخره گفتم:مهدی!!من لباس زیاد دارم بجاش یکی از وسیله ی خونه رو بخریم…..
مهدی ذوق زده و خوشحال شد و من متوجه شدم که از خوشحالی من خوشحاله و از اینکه قراره تشکیل زندگی بدیم ذوق داره……
راستش از وقتی عقد کردیم تا به امروز مهدی ۴بار قهر هم کرده…..بار اول که قهر کرد تا دو روز هم زنگ نزد……روز سوم زنگ زد من جواب ندادم و اومد خونمون و آشتی کردیم …
اما دفعه های بعد ۳-۴روز قهرش طول کشید و چون طاقت نیاوردم بهش زنگ زدم این بار اون جواب نداد…..اینقدر زنگ زدم تا روز پنجم بالاخره جواب داد……این قهر کردناش هم نگرانم میکنه……..
زیاد باهم تنها نیستیم و هر بار هم که برای خرید و یا وام ازدواج و غیره بیرون میریم یا داداشم یا خواهرم و یا عمه رو بابا همراه ما میفرسته و سر این موضوع مهدی ناراحته…..٬
یه روز هم مادر مهدی گفت:مهدی میگه وقتی بابات به من اعتماد نداره و اجازه نمیده ما که محرم هم هستیم تنها باشیم من چطوری بهت اعتماد کنم…؟؟؟؟اصلا چرا با ازدواجت موافقت کردند….؟؟؟؟
بنظرم حرف مادرش حقه اما بابا به هیچ وجه حاضر نیست قبول کنه…..
این قضیه گذشت و مادرمهدی یه روز اومد خونمون و در مورد اون وسایلی که مهدی برام خریده بود حرف انداخت و اینقدر تیکه بارمون کرد که الهه عصبانی شد……….:::
بعد رفت و وسایل رو اورد و گفت:بگیر و ببر خونتون….تو باید خداتو شکر کنی که یسنا بجای اینکه از پسرت بخواهد ببره رستوران و تفریح و غیره ،بجاش این وسایل رو خریده برای خونه اش…..ما که موقع خرید نبودیم تا زورش کنیم بلکه یسنا اهل ولخرجی نیست و بفکر پول و زندگی مهدیه……
به این طریق وسایلی که بعنوان کادو مهدی برام گرفته بود رفت…من که قصدم این بود که وسایل روهمراه جهیزیه ببرم خونه ی خودش اما مادرش ناراحت بود و الهه هم طاقت نیاورد و بهش داد………
از طرفی وام ازدواجی که سهم ما بود رو با بابا به توافق رسیدیم که واریز کنیم به حساب مهدی تا خونه اجاره کنه…..
یه مدت که گذشت مهدی به من گفت:من میخواهم با اون پول خونه بخرم باید صبر کنیم تا پول دستم بیاد……
قبول کردم و چند وقت هم گذشت…..
دوباره مهدی گفت: چون پولم کمه مجبورم فلان منطقه(اسم یه روستا بود)خونه اجاره کنم…………….
گفتم:اونجا که هم خیلی دوره و هم منطقه اش داغونه…..
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
دعـا قشنگ ترین 💫
بـده بستون دنیـاست
تو نگرانی هات رو💫
میدی و خــدا
بـه جـاش آرامش میـده💫
خـــدایا🙏
به همه دوستانم آرامش عطا فرما💫
#شبتون_بخیر🌙
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#یسنا
#قسمت_سیزدهم
مهدی گفت:چاره ایی ندارم چون در این حد توان اجاره ی خونه رو دارم…..
ناراحت شدم و شب که بابا اومد خونه ،حرفهای مهدی رو به بابا گفتم……
بابا برای اینکه من اون منطقه نرم گفت:به مهدی بگونصف پول خرید یه خونه رو من میدم ،همین اطراف یه خونه بخره و سندشو سه دانگ سه دانگ کنیم یعنی سه دانگ به اسم من و سه دانگ به اسم مهدی……بعد ازدواج کنید برید تو خونه ی خودتون…..
پیشنهاد بابا خوب بود و خوشحال شدم و زود زنگ زدم به مهدی و حرفهای بابارو بهش انتقال دادم……..
مهدی گفت:نه ….من اینجوری قبول نمیکنم….خب تمام شش دانگ رو بزنه به نام من ،،،بعدا کم کم پول باباتو میدم……
با این حرفش تعجب کردم…..حتی نگفت که سه دانگ به اسم تو بکنه بلکه گفت شش دانگ بنام خودم….
من چون روانشناسی خوندم فکر میکنم مهدی هم مثل من یجورایی از بچگی تحقیر شده و بیش از حد زیر سلطه ی مادرشه……
یه خانمی که از اشناهامون هست در مورد بچگیهای مهدی تعریف میکرد و میگفت:پسرم با مهدی همکلاس بود که یه روز درس نخونده بود و معلم مادرشو خواسته بود…..،مادرش وقتی میاد مدرسه ،، پیش تمام بچه ها مهدی روکتک میزنه و تحقیرش میکنه……
الان هم انگار از مادرش خیلی حساب میبره مثلا سر وسایلی که خریده بود بعدا به من گفت:یسنا !!به مادرم نگو که کل پولشو من دادم ،،،آخه من گفتم نصفشو یسنا داده و نصفشو من……
دلم برای مهدی سوخت و قبول کردم…..
مورد بعدی هم این بود که دو هفته از عقدمون گذشت و هنوز عکسها رو از عکاس تحویل نگرفته بود……
عکاس که شوهر خاله ام بود چند بار به خاله گفته بود:این دختر خواهرت کی میاد عکسهارو ببره؟؟؟؟؟؟؟
خاله هم مجبور شد و به من زنگ زد و گفت:یسنا!!عکسهاتون خیلی وقته آماده است،نمیخواهید برید بگیرید؟؟؟اونجا بمونه ممکنه گم و گور بشه هاااا…….
گفتم:خاله!میدونی که بابا منو نمیزاره …. باید مهدی وقت کنه بره…….آخه همش سرکاره……………
نمیدونستم که مهدی پول نداره و بخاطر همین نمیرفت دنبالش و هی عقب میانداخت…… حرفهای خاله رو به مهدی انتقال دادم…..
مهدی هر بار میگفت:باشه یسنا !!!دو روز دیگه حتما میرم و میگیرم……
اما باز خبری نمیشد…..
کل پول عکسها ۲میلیون و ۴۰۰شده بود نمیدونم چرا نمیرفت بگیره…….
بعدا شنیدم که مامان مهدی بهش گفته:این همه عکس رو میخواهی چیکار؟؟؟کلی پولش میشه……….
حتی مامانش بخاطر عکسها تا دو هفته با مهدی تقریبا قهر بود و براش ناهار نداده بودتا ببره سرکارش…….
بعداز اینکه مامانش باهاش آشتی کرد یه روز که ناهارشو میداد با کنایه بهش گفت:این یسنا مثلا نامزدته!؟ پس چرا دو هفته که تو بدون ناهار بودی برات غذا درست نمیکرد بیاره؟؟؟تمام زحمتت باید برای من باشه؟؟؟
در حالیکه من اصلا از این قضیه خبر نداشتم و بعد از یکماه مهدی بهم گفت…. .
بعداز یکماه که حسابی خجالتزده ی خاله شده بودم به مهدی گفتم:مهدی!!چرا نمیری عکسهارو بگیری؟؟آبرومون پیش خاله رفت…………..
مهدی گفت:ببین یسنا!!!توروخدا ناراحت نشو!!این ماه که حقوقمو گرفتم ،حتما میرم میگیرم فقط اصلا به مامان نگو ،،باشه!!!
گفتم:چرا؟؟؟چی رو نگم؟؟؟
گفت:آخه من به مامان گفتم که بابت عکسها پول ندادیم و شوهر خاله ات از ما پول نگرفته………………
یه لحظه از حرف مهدی سرم سوت کشید و با خودم گفتم: آخه شوهرخاله ام منو از کجا میشناسه که بابت کارش پول نخواهد؟؟؟؟
اما به مهدی قول دادم که مامانش متوجه ی این قضیه نشه…….
وقتی یاد روزای اول نامزدی وحرفهایی که مهدی میزد،،میفتم خیلی ناراحت میشم ،…مثلا اون اوایل گفته بود نه اهل دود و دمه و نه اهل مشروب …اما الان متوجه شدم که هم سیگار میکشه و هم قلیون و هم مشروب میخوره……
علاوه بر این موارد خیلی رفیق بازه ….نمونه اش روز عقدمون که چسبیده بود به مهرداد یا یه شب که خونه ی ما پیش من بود تا رفیقش زنگ زد بدون معطلی بلند شد و رفت و من تا ساعت ۲نیمه شب منتظرش بودم تا برگرده……
اونطوری که من فهمیدم مامانش خیلی به مهدی گیر میده و مهدی برای اینکه از حرفهای مامانش دور باشه تا نصف شب تو کوچه یا تنها یا با دوستاش میمونه……..نمیدونم بخاطر رفیقاشه یا بخاطر حرفهای مامانش…..؟؟
در ضمن من فکر میکنم مهدی چشم پاکه چون یه بار که اومده بود خونمون و وقتی بهش گفتم بیا داخل اتاقی که خواهرم اونجا خواب بود نیومد و گفت:نه من نمیام تو بیا بیرون …..
آخه من همیشه آرزو میکردم یه شوهر چشم پاک داشته باشم تا بتونم خواهر و برادرمو بیارم پیش خودم و الان فکر میکنم مهدی خیلی چشم پاک و با حیاست…..چند بار هم بیرون امتحانش کردم………….
ادامه دارد…..
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#یسنا
#قسمت_آخر
راستی مهدی خیلی دست و دلبازه …..آخه شنیدم میگند :مردی که ۱۰۰ میلیون داره و از اون یه میلیون برات خرج میکنه با مردی که فقط یه میلیون داره و همشو برات خرج میکنه خیلی فرق داره و مهدی اینطوریه ،،یعنی هر چی داره رو برام خرج میکنه……….
نمیدونم چیکار کنم چون دختر عموم که در جریان تمام کارهای مهدی هست یه بار بهم گفت:یسنا!!!باور کن مهدی فقط فقط برای پول بابات اومده سراغ تو….ببین کی بهت گفتم……!؟
همه به من میگند: راهت اشتباهه و بهتره از مهدی جدا بشی……صلاح اینکه باهاش زیر یه سقف نری…….بدردت نمیخوره…..
بین دو راهی موندم و نمیدونم چیکار کنم!؟؟؟؟؟؟؟؟؟
درسته که روانشناسی خوندم و میدونم کارم اشتباهه اما پراز عقده و کمبود هستم و دلم بر عقلم غلبه کرده…..
بابام دیشب گفت:مهدی خیلی پسر ساده و فقیریه….….بقدری اذیت کرده که دلم میخواهد کل خرجی رو که تا به امروز برات کرده رو حساب کنه بهش بدم و فقط طلاقتو بده و بره….خلاص……..والا روی این پسر نمیشه حساب کرد……..
میدونم که مهدی دست و بالش خالیه ،،وگرنه شاهد بودم که ته ته پولشو فقط برای من خرج میکنه….
این اواخر مهدی گفت:یسنا!!بیا بریم سرخونه و زندگی خونمون تا از تمام این حرف وحدیثها خلاص بشیم….میریم خونمون و در رو میبندیم و به کسی هم ربطی نداره چطوری زندگی میکنیم…..تازه!!! مامان حاضره طلاهاشو بفروشه تا ما یه خونه بخریم اما بشرطی که سه دانگ بنام مامان باشه……………..
گفتم:نه ….اگه قراره شریک بشیم با بابام میشیم چرا با مادرت؟؟؟
در حال حاضر نمیدونم چیکار کنم؟؟؟نمیدونم چه تصمیمی بگیرم….هم دوستش دارم و هم بابت این کاراش اذیت میشم…….
خلاصه بدجوری سردرگمم و از سردرگمی وغم وغصه دارم دق میکنم….
برای روز چهارشنبه وقت مشاوره دارم ،،،..دلم میخواهد بهترین تصمیم رو بگیرم تا تو زندگی بعداز ۲۴سال به ارامش برسم….
ختم کلام اینکه واقعا مهدی رو دوست دارم و با کارایی که برام کرده ثابت کرده که اونم منو دوست داره….بخاطر علاقه و وابستگی که بهش دارم نمیتونم تصمیم بگیرم…..
از شما دوستان هم دعای خیر میخوام……چون بهم ثابت شده که دعای شما عزیزان زود مستجاب میشه……
پایان
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_اول
ته تغاری خانواده بودم ،و سه برادر از خودم بزرگتر داشتم ، از زمانی که به یاد دارم دختر حق مدرسه رفتن نداشت...
حتی مادرم هم سواد درست و حسابی نداشت ...
مردای محلمون بر این باور بودن که اگه زن سواد داشته باشه دیگه نمیشه کنترلش کرد !
بله مشکل ما این بود که حرف زنان هیچ وقت ارزشی نداشت ...
اما من فرق داشتم ،تک دختر حاج رضا بودم ....
تنها مردی که تو ده ما رفته بود مکه و کربلا واسه همین بهش میگفتن حاجی ...
پدرم مثل مردهای دیگه نبود و اجازه درس خوندن به من داد ..
میگفت به این جماعت اعتباری نیست دو روز دیگه من رفتم تو یکی حداقل بتونی گلیمتو از آب بکشی بیرون ....
البته که با مخالفت شدید عمو و دایی بقیه مردای فامیل مواجه شدیم...
اما همیشه پشتم وایساد و نزاشت کمبودی حس کنم ...
من تا کلاس پنجم مدرسه رفتم و همه چی بلد بودم از خوندن اشعار حافظ و سعدی بگیر تا جبر و هندسه و مفاتیح و دعا ...
کلاس پنجم بودم اما معلمم میگفت هوشت از بقیه هم سن و سالار بیشتره و تو وقت آزاد مدرسه درسای سال های بالا تر رو بهم یاد میداد...
گذشت تا اینکه آبان ماه ۱۳۴۵ بابام نیمه شب سکته کرد و از دنیا رفت ...
اونموقع حس کردم دارن یک تیکه از وجودم رو ازم میگیرن ..
تا یک هفته اصلا نمیتونستم حرف بزنم حتی مدرسه هم نرفتم ...
همه از وابستگی من نسبت به بابام خبر داشتن !
فوت بابام ضربه روحی بزرگی به من وارد کرد
اما به یاد حرفش افتادم و خودم رو جمع جور کردم....
دوباره به مدرسه رفتن رو از سر گرفتن و این روند حس بهتری بهممیداد ..
همیشه از دور نگاه حسرت بار دخترای دیگه رو روی خودممیدیدیم دلم ميخواست کمک کنم اونا هم مثل من به تحصیل کنن اما دستم از همه جا کوتاه بود و کاری ازم برنمیاومد ...
به همین واسطه دوستای خیلی کمی داشتم یا حتی میشه گفت اصلا نداشتم ..
تنها دوست من بعد از پدرم مادربزرگم عزیز جون بود ...
اگر اورا هم نداشتم قطعا تو این دنیا دق میکردم !
یکماهی از فوت کردن پدرم گذشت تا اینکه یک روز وقتی از مدرسه به خونه برمیگشتم یک پسر قد بلند هیکلی با صورتی برنزه دنبالم اومد ..
همینجور از کوچه پس کوچه ها میرفتم که اسمم رو صدا زد ..
اول فکر کردم اشتباه شنیدم
اما وقتی برای بار دوم صدام کرد به عقب برگشتم ....
و پسر رو در دو سه قدمی خودم دیدم
ترسيدم و قدمی به عقب برداشتم
خوبیت نداشت یک دختر و پسر تو کوچه با هم دیده بشن ...
بعدن هزارتا حرف پشتش در میاوردن که دختره خرابه !ترسیده دوباره قدمی به عقب برگشتم و دقیق صورتش رو نگاه کردم...
قبلا هم چند باری نزدیک مدرسمون دیده بودمش اما فکر نمیکردم دنبال من باشه ..
با صدای لرزان و پر از التماس گفتم
_آقا با من چیکار داری تروخدا برو عقب الان یکی میاد میبینه حالا فکر میکنه چخبره ؟
تک خنده ای کرد که چال روی گونش مشخص شد بعد قدمی به سمتم برداشت و گفت
_نترس من کاریت ندارم
چند مدتی هست دارم از دور میپامت....
با شنیدن صدای شهاب برادر بزرگم یک آن حس کردم روح از بدنم جدا شد !
به سمتش برگشتم که با صورت برزخی مواجه شدم ...
لرز نامحسوسی بدنم رو فرا گرفت
الان به گناه نکرده متهم میشم
حالا خر بیار و باقالی بار کن .....
با اخم و تخم به سمتمون پا تند کرد و گفت
_اینجا چخبره ؟
به تته پته افتادم اول نگاهی به پسر انداختم و بعد گفتم :
_هیچی این آقا داشت آدرس بازار رو ازم میپرسید ..
منم گفتم بلد نیستم ..
ابرویی بالا انداخت و گفت
_پس چرا رنگت پریده ؟
اول نگاه ملتمس واری به پسر انداختم و بعد سرم رو پایین انداختم ....
پسر که انگار موقعیت رو بد دیده بود گفت
_آقا ابجیتون درست میگه ما اینجا تازه اثاث کشی کردیم زیاد اطراف رو بلد نیستم
گفتم از ایشون بپرسم...
شهاب باشه ای گفت و دست من رو کشید و از اونجا دور شدیم..
هنوز قلبم مثل گنجشک خودش رو به در و دیوار میکوبید..
وقتی به خونه رسیدیم در خونه رو باز کرد و به داخل هولم داد...
سر به زیر داخل رفتم و سریع وارد اتاقم شدم
تا شب از اتاق بیرون نرفتم و همونجا نشستم
موقع شام علی داداش وسطیم برای شام صدام کرد ....
نفس عمیقی کشیدم و به سالن رفتم
همراه به مامان سفره ی کوچیکمون رو وسط سالن پهن کردم....
بوی املتی که مامان درست کرده بود آدم رو مست میکرد قطعا اگر روز دیگه بود نون برمیداشتم و از کنارش ناخونک میزدم
اما الان شرایط فرق میکرد و فقط در سکوت کمک مامان سفره رو چیدم ....
در سکوت دور سفره نشستیم و مشغول خوردن شدیم ....
۵ دقیقه ای گذشت که شهاب خطاب به جمع گفت...
_از فردا آوین حق نداره بره مدرسه !
از ترس و دلهره ابروهام بالا پرید و بهش نگاه کردم ....
زبونم نمیچرخید تا از خودم دفاع کنم
فقط مثل مجسمه نگاهش کردم
مامان سکوت رو شکست و گفت...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_دوم
_چیشده پسرم این یهو از کجا در اومد؟
شهاب لقمه ای برای خودش گرفت و گفت
_در اومد دیگه مادر من کار به کجاش نداشته باش ، درست نیست دختر تک و تنها بره بیرون...
بفهمم پاشو از خونه بیرون گذاشته یه بلایی سرش میارم ..
با دهانی باز مونده بهش نگاه کردم و بغضم رو قورت دادم...
مامان چیزی نگفت و فقط نگاه معناداری به من انداخت ...
تا آخر شام لقمه ای از گلوم پایین نرفت
بعد از شام سفره رو جمع کردم..
سر درگم وسط حال ایستادم ...
حال علی و محسن دو برادر دیگرم هم با سوء ظن نگاهم میکردن ....
نفسم رو بیرون فرستادم و از خونه بیرون رفتم و وارد حیاط شدم
شهاب کنار حوض نشسته بود سیگار میکشید
با ترس و استرس کنارش رفتم ....
نیم نگاهی بهم انداخت و دود سیگارش رو بیرون فرستاد
زبونم رو تر کردم و گفتم
_شهاب ...
بخدا اونجوری که تو فکر میکنی نیست
اون آقا فقط از من سوال پرسید ...
هنوز سکوت کرده بود....
شهاب تو که میدونی من چقدر درس خوندن رو دوست تورو به روح بابا اینکارو نکن ....
خیلی ناگهانی بلند شد که قدمی به عقب برداشتم انگشت تهدیدش رو تو صورتم گرفت و گفت ...
_من اینکارو میکنم تا روح بابا در عذاب نباشه
همون اولم گفتم تو هرز میپری ولی گوشش کر شده بود
الامم بفهم پاتو کج گذاشتی و با کسی جیک تو جیک شدی به خداوندی خدا زندت نمیزارم آوین!
وقتی سکوتم رو دید بلند گفت
_شنیدی چی گفتم ؟!
تنها به تکون دادن سرم اکتفا کردم
خوبه ای گفت وارد خونه شد بعد از رفتنش از ترس به سکسکه افتادم ....
آشنایی که متوجه نشدم کی جاری شده بود رو از روی صورتم پاک کردم و گوشه ی حوض نشستم ....
سرم رو بین دوتا دستم گرفتم و از ته دل هق زدم ...
چرا باید به کاری که نکردم متهم بشم ؟
تو دلم لعنتی به اون پسر فرستادم که باعث شده بود اینجوری بشه ...
یکهفته از اون قضیه گذشت ...
کم و بیش همش تو اتاق خودمو حبس کرده یادم و بجز برای غذا خوردن و رفتن به سرویس بهداشتی از اتاق بیردن نمیرفتم ..
همینجوری بی هدف نشسته بودم که مامان وارد اتاق شد و گفت :
_آوین ..؟
نگاهی بهش انداختم که کنارم نشست و پرسید ؛
_دخترم شهاب که چیزی نمیگه تو بگو چی شده ؟
چی دیده ازت که یهو حرصی شده ؟
نفسم رو بیردن فرستادم و گفتم :
_بخدا هیچی مامان به گناه نکرده فقط متهمم کرده ..
ابرویی بالا انداخت و متعجب پرسید :
_وا الکی که نمیشه
حتما یچیزی ازت دیده الکی که شهاب کاری نمیکنه ..
بغض کرده در حالی که نم اشک زیر چشمم نشسته بود بهش نگاه کردم و گفتم :
_مامان یعنی تو داری میگی من یکاری کردم
الان حرف شهابو قبول داری ؟
جا خورده گفت :
_منکه همچین حرفی نزدم دختر فقط میگم شهاب بیخودی...
وسط حرفش پریدم و گفتم :
_مامان من منظورت رو خوب فهمیدم
سپس از کنارش بلند شدم و به حیاط رفتم...
آبشار موهام رو باز کردم و اجازه دادم دورم بریزه ..
روی صندلی گوشه ی حیاط نشستم و پاهام رو تو شکمم جمع کردم ..
به این فکر میکردم که چطور میتونم خودمو به شهاب ثابت کنم ..
شاید اگه به علی میگفتم باهاش حرف بزنه بهتر بود ..
علی بعد از بابا تو خانواده منو بهتر درک میکرد
اما وقتی یاد نگاه های مظنون دار اونروزش افتادم کامل مصرف شدم...
۱۵ دقیقه گذشت که در خونه باز شد و شهاب در حالی نه چند تا نون سنگک دستش بود وارد خونه شد ...
با دیدنم عصبی نون رو همراه به کیسش رو طاقچه گذاشت و به سمتم قدم برداشت ...
موهام رو توی مشتش گرفت جوری که سوزش کف سرم رو قشنگ حس کردم
تو صورتم خم شد و با داد گفت :
_خودت جونت میخاره ...
خجالت نمیکشی با سر لخت اومدی تو حیاط نشستی ؟
پسر بی غیرت عباس الان از خونه بغلی قشنگ دیدت...
یذره حیا تو وجودت نیست؟
بغضم رو قورت دادم و سعی کردم موهام رو از دستش آزاد کنم ،که جملات بعدیش رو بیرحمانه بهم گفت :
_تو خودت هرز میپری
اون رو اونروز که با اون پسره ی بی پدر مادر تو خیابون بودی،این از الان که مثل دخترای بد تو حیاط نشستی موهاتو افشون کردی
همونجور که موهام رو میکشید به سمت زیر زمین رفت و در رو باز کرد ،منو داخل زیر زمین هل داد و سریع در رو بست ...
میدونی همیشه ترس از محیط بسته دارم اما بازم اینکار رو کرد...
سریع به سمت در رفتم و با مشت به در کوبیدم و گفتم :
_شهاب توروخدا در دو باز کن
شهاب بزار بیام بیرون نفسم بالا نمیاد بخدا....
وقتی در رو قفل کرد بلند گفت ؛
_اتفاقا فرستادمت تا نفست رو بگیرم،این بشه درس عبرت واست تا دفعه ی دیگه پا رو غیرت من نزاری....
قدمهاش رو شنیدم که دور شد حتی مامان بهش گفت _شهاب اون بچه اون تو یه طوریش میشه بیارش بیرون بچگی کرده نکن تو رو به روح رضا .... نفهمیدم شهاب چی بهش گفت فقط دستم رو به گلوم کشیدم تا راه نفسم باز بشه هرچی دست و پا میزدم بدتر بود انگار یک سنگ وسط گلوم گیر کرده بود
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_سوم
نمیزاشت هوا رو به ریه هام هدایت کنم روی زمین افتادم و دست پا میزدم که در زیر زمین باز شد دیدم تار شده و فقط در حال تقلا کردن بودن آخرین چیزی که شنیدم صدای مادرم بود که گفت یا امام حسین بچم از دست رفت و شهاب رو صدا زد پس از اون به عالم بیهوشی و بیخبری فرو رفتم ...
با احساس سوزش دستم آروم چشام رو باز کردم اولش دیدم کمی تار بود چندباری پلک زدم تا چشم به نور عادت کنه تو اتاق خودم بودم مامان هم گوشه ی اتاق نشسته بود و با میل و کاموا داشت چیزی میبافت سرم رو چرخوندم که توجهش بهم جلب شد به با خوشحالی میلش رو کنار گذاشت و به سمتم اومد و کنارم نشست و گفت _الهی شکر به هوش اومدی مادر سه روزه جون به لبم کردی همش داشتی هزیون میگفتی بمیرم برات که اینجوری شدی خدا شهاب رو لعنت نکنه که تو رو به این روز انداخته پسره ی کله خراب ۲۲ سالشه اما مثل پسرای ۱۵ ساله ولش باد داره مامان میگفت و من فقط بی هیچ هدفی نگاهش میکردم اصلا زبونم نمیچرخید که بخوام چیزی بگم ... و گفت _دخترکم نمیخوای چیزی بگی ؟ سری به معنای نه تکون دادم و خواستم بلند بشم که نزاشت و گفت _بخواب عزیز دلم بزار سرمت تموم بشه بعد بلند شو منم برات سوپ بار گذاشته بودم برم بکشم برات بیارم یکم جون بگیری، چیزی نگفتم که نگاه دلسوزانه ای بهم انداخت و از اتاق بیرون رفت نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم و بی توجه به سرم تو دستم به سختی از روی تشک بلند شدم طبق گفته ی مامان سه روز گذشت بود اما هنوز کف سرم بخاطر کار شهاب میسوخت نگاهی به سرم انداختم کممونده بود تا تموم بشه از دستم بیرون کشیدم که خون روی دستم جاری شد سریع چندتا دستمال از جا دستمالی برداشتم روی دستم گذاشتم بلند شدم و از اتاق خارج شدم مامان همونموقع از آشپزخونه بیرون اومد و گفت _دردت به جونم تو که بلند شدی برو بخواب ...
باید استراحت کنی بی توجه به دلسوزی اش روسری گل دار مامان رو از جا لباسی برداشتم و روی سرم انداختم و وارد حیاط شدم نفس عمیقی کشیدم و هوای تازه رو به ریه هام فرستادم نگاه غمگینی به مامان که از پشت پنجره نگاهم میکرد انداختم حتما باید یه بلایی سرم می اومد تا دلسوزی برام کنه با اینکه تک دخترش بودم اما هیچ وقت منو به اندازه پسراش دوست نداشت...
کنار حوض نشسته بودم که زنگ خونه به صدا در اومد،شهاب و بقیه نبودن چون هر سه تاشون کلید داشتن ...
نگاهی به مامان انداختم که بهم اشاره کرد بشینم خودش بره در خونه رو باز کنه
به محض باز کردن در صدای صغرا خانم همسایه دو تا کوچه بالاترمون به گوش رسید ..
صغرا خانم واسه پسر کوچیکش دو سهبار پا پیش گذاشته بود منو بگیرن،اما یکبار شهاب نزاشت و بار دیگه خودم راضی نشدم ...
شاید این تنها باری بود که من و شهاب تو یک موضوع با هم تفاهم نظر داشتیم !
من دلم ميخواست درسم رو ادامه بدم و دکتر بشم ...
اما انگار شرایط هیچ وقت با من هم نظر نبود!
صغرا به دیدن من از تعجب ابروهاش بالا پرید ،
حقم داشت!
دختری که همیشه سرزنده و با طراوت بود الان با سر و صورت زخمی جلوش ایستاده
با این وجود گلویی صاف کرد و به سمتم قدم برداشت و گفت :
_آوین دخترم خوبی ؟
اتفاقا دیشب خوابتو گفتم یه سر بزنم
ایشالا که خیر باشه !
از حرفش بوی خوبی به گوش نمیرسید!
مامان چشم ابرویی بهم اومد که لبخند زورکی زدم ...
با هم وارد خونه شدن به محض رفتنشون نفس عمیقی کشیدم و دوباره کنار حوض نشستم ...
نیم ساعتی گذشت که صغرا خانم گفت
_آوین جان چرا تو سرما نشستی بیا تو عزیز دلم..
به ناچار بلند شدم و وارد خونه شدم
با فاصله کنارشون نشستم و با گوشه ای از روسریم مشغول بازی شدم ...
صغرا لبش رو تر کرد و گفت :
_واقعیتش زهرا خانم این نوید ما پدرمون رو در آورده ،مرغش یپا داره میگه آوین جان رو دوست داره ،اگه اجازه بدید مل یه جلسه دیگه مزاحمتون بشیم نهایتش اگه جوونا به تفاهم نرسیدن ...
به اینجا که رسید مکثی کرد و ادامه داد
_حالا ... حالا اونموقع یکاری میکنیم ....
مامان نگاهی به من انداخت و گفت :
_والا از شما چه پنهون برادرش راضی نمیشه تک خواهرش رو الکی شوهر بده..
با گفتن این حرفش پوزخند تلخی تو دلم زدم
آره نمیزاره شوهر کنم ،اما خودش به اندازه کافی دلم رو خون میکنه !
صغرا لبخندی زد و گفت :
_حالا شما اجازه بدید ما بیایم انشالا گل پسرتون هم راضی میشه ...
نوید ما رو هم که میشناسید ...
از کارو بارشم خبر دارید ... پسر سر به زیریه ....
آوین هم مثل دختر خودمه مطمئن باشید کم نمیزارم!
مامان سری تکون داد و ناچار گفت
_حالا من با برادرش حرف میزنم
بهتون خبر میدم ....
انشالا که خیره !
کمی دیگه صغرا موند و حرف زد و رفت ،با رفتنش روسری مامان رو از سرم کندم و روی پشتی گذاشتم و گفتم :
_من نمیخوام شوهر کنم
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_چهارم
کاری هم به حرف شهاب و صغرا خانم و علاقه نوید ندارم ،میخوام درسمو بخونم ...
پشت چشمی نازک کرد و گفت :
_من همسن تو بودم شهاب و زائیدم
الانم که میبینی شهاب نمیزاره بزی مدرسه منم حریفش نمیشم...
مظلوم گفتم :
_مامان تروخدا تو باهاش حرف بزن ...
تو که یه دختر بیشتر نداری ....
من دوست دارم درس بخونم ... اصلا مگه بابا نمیگفت تو از پسرام عاقل تری ...
مامان هیچی نگفت و من ناامید به اتاق رفتم
حتی شب هم شهاب اومد از اتاق بیرون نرفتم ...
وقتی مامان براش حرف های صغرا خانم و بازگو کرد با داد گفت :
_غلط کرده مرتیکه ...
اون تُنبونِشو نمیتونه بکشه بالا زن گرفتنش پیش کش ...
برو به همون صغرا بگو از رفاقت پسر بی چشم و روش با دختر اکبر نونوا خبر دارم
بگو پا نزاره رو دمم که رسواش میکنم ...
مامان دیگه جرئت نکرد لام تا کام حرفی بزنه و هیچی نگفت ...
تو دلم نفس آسوده ای کشیدم حداقل گه فعلا مدرسه نمیرم قرارمنیست زورکی شوهر کنم !
شب خوابیدم و صبح با داد و بیداد و جرو بحث مامان با شهاب از خواب پریدم ...
_خودش غلط کرده میخواد بره مدرسه
بفهمم .. بشنوم ... ببینم پاشو از این خراب شده گذاشته بیرون به ولای علی همین وسط چالش میکنم ....
با شنیدن این حرفا متوجه شدم مامان میخواسته شهاب رو راضی کنه من برم مدرسه،نا خواسته بغضی ته گلوم نشست ...
پشت در اتاق نشستم و به بقیه حرفاشون گوش دادم گه مامان گفت :
_ببین شهاب هنوز من نمردم که میخوای واسه این خونه تعیین تکلیف کنی ،
استخونای اون مرحوم با این زور گفتنای تو تو گور لرزید ...
شهاب عصبی دستش رو به دیوار کوبید و خواست چیزی بگه که مامان گفت :
_برو این قلدری کردناتو واسه یکی هم قدت خودت کن ،هنو زن نگرفتی نشستی سر این دختر بدبخت...
بلند شو برو بیرون ،انگار شهر هرته واسه من تعیین تکلیف میکنی ...
علی هم طرفدار من دراومد و گفت :
_خودم میبرم و میارمش ،حواسم بهش هست ...
مامان راست میگه ما خیلی مدرسه نرفتیم حداقل این دختر بره به یجایی برسه ..
با طرفداری علی از من شهاب کلا ساکت شد و چیزی نگفت ..
اونروز از خوشحالی اشک شوق ریختم
یکهفته به همین منوال گذشت علی منو میبرد مدرسه خودشم میومد دنبالم
همه چیز خوب بود تا اینکه اون روز نحس از راه رسید ...
صبح زود اول کره و عسل با نون محلی که مامان درست کرده بود خوردم و همراه با علی به مدرسه رفتیم ...
اون روز به طرز عجیبی دلشوره داشتم
وقتی به کلاس رسیدیم علی رو به من گفت
_امروز سر زمین کار زیاده فکر نکنم برسم بیام دنبالت ...
اگه با همسن و سالات میای که چه بهتر ولی اگه خواستی تنها بیای از خیابون اصلی قشنگ سرتو بنداز زیر بیای ...
سری تکون دادم که جدی تر گفت
_من طرفداریتو میکنم ولی خداکنه باد به گوشم برسونه پاتو کج گذاشتی ،مطمئن بهش صد درجه از شهاب بدترم!
با ترس سری تکون دادم و بعد از خداحافظی به کلاس رفتم ...
نشاط یکی از همکلاسی هام اونروز به طرز عجیبی باهام مهربون شده بود حتی کیکی که مامانش پخته بود رو باهام تقسیم کرد...
طوری که کاملا تعجب کردم ،اما چون هیچ وقت دوست واقعی نداشتم به همون محبتش دل خوش کردم و دلم گرم شد که واسه اولین بار دوستی دارم ....
وقتی کلاس تعطیل شد به سمتم اومد و گفت
_آوین من امروز مامانم نمیاد دنبالم بیا با هم بریمخونه ....
سری تکون دادم و باهاش همراه شدم ...
کمی که جلو رفتیم گفتم :_بیا از خیابون اصلی بریم اونجا شلوغ تره یذره بیشتر امنیت داره ...
دستم رو دنبال خودش کشوند و گفت
_بیا بابا اونجا شلوغه تا برسیم خونه شب شده
از اینجا بریم زودتر میرسیم ..
دلشوره داشتم اما ناچار قبول کردم
با هم از کوچه پس کوچه ها رد شدیم نزدیک خونمون بودیم یهو از حرکت ایستاد و گفت :
_وای آوین الان یادم افتاد کتابمو جا گذاشتم
فردا هم امتحان داریم من هیچی بلد نیستم ..
با دهانی باز مونده بهش نگاه کردم و گفتم
_خب اشکال نداره من بهت میدم بیا بریم ....
سرش رو به معنای نه تکون داد و گفت
_نه من مامانم بیچارم میکنه من برمیگردم مدرسه بردارم ،تو هم که خونتون نزدیکه برو دیگه ...
قبل از اینکه اجازه حرف زدن بهم بده سریع دستش رو تکون داد و از کوچه خارج شد ...
سرگردون وسط کوچه ایستادم ...
چاره چی بود شونه ای بالا انداختم و راه رو در پیش گرفتم ...
هنوز چند قدم بیشتر برنداشته بودم که ....
کسی اسمم رو صدا زد ....
به عقب برگشتم اما چیزی ندیدم پس شونه ای بالا انداختم و راهم رو دوباره ادامه دادم که دوباره اسمم رو شنیدم ...
سردرگم به عقب برگشتم که با همون پسری قبلا دیده بودمش روبرو شدم ،با دیدنش ناخودآگاه اخمی بین ابروم شکل گرفت...
قدمی به سمتم برداشت و گفت :
_خیلی وقت بود میومدم ولی نبودید ...
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫خــدایـا 🙏
🎋در این شب
💫ڪوله پشتی ما را
🎋پر کن از آرزوهای زیبـا و
💫دوست داشتنی
🎋تا صبح فردا خنده رو
💫و از غم و اندوه جدا باشیم
🎋آمین
💫شبتون خـوش🌙
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای روشنایی سحر
ای آفتاب پاک!🌸
ای مرز جاودانۀ نیکی!
من با امید وصل تو
شب را شکستهام!
من در هوای عشق تو
از شب گذشتهام ...🍃
#سلام_صبحتون_بخیر🌸🍃
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_پنجم
با عصبانیت گفتم
_از صدقه سری خودته!
دیگه دنبال من نیا ..
اونسری فقط واسم دردسر درست کردی !
لبش رو با زبونش تر کرد و گفت
_ببخشید ...
امروز بزوز دختر خالمو راضی کردم بیارتت اینجا ...
با چشمانی گرد شده گفتم
_نشاط دختر خاله توعه؟پس بگو چرا الکی امروز مهربون شده ....
برو جناب، برو واسه خودت دردسر درست نکن وگرنه به داداشام میگم واسم مزاحمت ایجاد میکنی...
بیتوجه به حرفم دوباره نزدیکم شد جوری که فاصلمون اندازه یک قدم شده بود ...
حتی با وجود اون یک قدم فاصله نفس های گرمش باز به صورتم میخورد...
خواستم قدمی به عقب بردارم که مچ دستم رو گرفت و گفت ....
سرم رو پایین دادم و به دست بزرگش که دور مچم حلقه شده بود نگاه کردم ...
نامحسوس آب دهنم رو قورت دادم و با ترس بهش نگاه کردم که دستم رو ول کرد و نیم قدمی به عقب برداشت و گفت :
_ببخشید نمیخواستم بترسونمت ...
لطفا به حرفم گوش بده ... خواهش میکنم
دوست داشتم از اونجا برم ،اما پاهام یاری نمیکرد که حرکت کنم ...
انگار موندن منو که دید خیالش راحت شد
دستش به کنار لبش کشید ...
با دقت بهش نگاه کردم ،قد بلند و داشت با چشم و ابروی سیاه ....
نسبت به بقیه اهالی اینجا هیکلی ورزیده و درشت تری داشت ...
_ببین من مثل بقیه نیستم ،قصدم جدی هست ...
خواستم اول با خودت درمیون بزارم اگه موافق هستی با خانواده مزاحم بشیم ...
سرم رو به معنای نه تکون دادم و خواستم ازش دور بشم که دوباره دستم رو گرفت ...
گرفتن دستم توسط اون مصادف شد با اومدن نوید پسر صغرا از کوچه ی روبرویی ..
با چشم های گرد شده به پشت سر پسره نگاه کردم که بهم نگاه کرد و به عقب برگشت..
نوید با چشم های به خون نشسته بهم نگاه میکرد ،حتی لحطه ای به پسره نگاه نکرد ..
فقط به چشم های من زل زده بود دو دستش رو بالا برد و تو هوا دست زد و گفت :
_آفرین ....
فقط جای داداشای به حساب ....
فقط به چشم های من زل زده بود دو دستش رو بالا برد و تو هوا دست زد و گفت
_آفرین ....
فقط جای داداشای به حساب خوش غیرتت خالیه تا بیان خواهر چشم و گوش بستشون رو ببینن...
پسر روبروی من اخمی بین ابروهاش نشست و به عقب برگشت و گفت :
_شما چیکاره باشی ؟
از ترس قدمی به عقب برداشتم اگه دعوا میشد قطعا اون پسر دماغ و دهن نوید رو می آورد پایین ...
نوید در برابرش جوجه ای بیش نبود...
نوید آستین پیراهنش رو بالا داد و گفت
_من همونیم که این دختر بخاطر تو دست رد به سینش زده ...
بعد نگاهی به من انداخت و گفت
_پس پشتت به این گرم بود ..
بگو بینم چه وعده و وعیدی بهت داده که دلت بهش خوش شده ؟
همه چیز در یک آن اتفاق افتاد مشتی که پسره به صورت نوید زد و جیغ من ...
نوید چند قدم عقب افتاد و دستش رو به بینی خونیش که معلوم بود شکسته کشید،
انگار همون یک مشت برای بیشتر شدن عصبانیتش کافی بود که سریع بلند شد و به سمت پسره یورش بود...
یکی این میزد یکی اون....
کتابام رو روی زمین انداختم و به سمتشون رفتم تا جداشون کنم ...
دست پسره رو کشیدم و با همون اندک زوری که داشتم سعی کردم به عقب هولش بدم...
وقتی از هم جدا شدن نوید با عصبانیت به سمتم اومد و مچ دستم رو گرفت و دنبال خودش کشید ...
پسره سریع به سمتمون اومد و پشت پیراهن نوید رو کشید و گفت
_ولش کن بی ناموس چیکار اون داری ....
تا خونه فاصله ی زیادی نداشتیم قطعا این بار شهاب و علی سرم رو میبریدن...
نوید نه تنها دستم رو ول نکرد بلکه محکم تر همگرفت و گفت :
_بی ناموس هفت حد و آبادته
خودم میرم میدم به خونوادش تا بفهمن جای مدرسه رفتن میره پی هرز پریدن ...
ادامه حرفش به دیدن علی قطع شد ،با دیدن علی حس کردم نفسم رفت ..
انگار امروز کائنات دست به دست هم داده بودن تا منو بفرستن اون دنیا...
پوزخند صداداری زد و دست منو به سمت علی کشوند و گفت :
_بیا
بیا خواهر از گل پاک ترت رو تحویل بگیر !
یادته اونروز يقه منو گرفته بودی میگفتی خواهرمو دست آدمی مثل تو نمیدم ....
امروز مچشو با این مرتیکه گرفتم ،نگو خانم از قبل پشتش به یجا گرم بوده !
و به اون پسر اشاره کرد ..
علی با خونسردی فقط نگاهش کرد ،وقتی حرفش تموم شد گفت :
_اول دستتو بکش!
نوید دست منو ول کرد که علی به سمتم قدم برداشت و منو به سمت خودش کشید ،چهرش آروم بود ولی جوری مچ دستم رو گرفت که انگار قصد داشت استخونام رو خورد کنه ...
به پسره نگاه معناداری انداخت و روبه نوید گفت :
_هنوزم حاضر نیستم خواهرمو دست آدم بی سروپایی مثل تو بدم ...
یکبار دیگه ببینم از چند کیلومتریش رد شدی از زمین محوت میکنم !
منتطر بودم به سمت پسره بره و چند تا حرف بار اون هم کنه ولی در عوض خم شد و کتابام که پخش زمین بود برداشت و داد دستم و منو دنبال خودش کشید...
قدم های بلند بلند و تند تند برمیداشت و منرو مثل جوجه اردک دنبال خودش می کشوند..
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_ششم
سکوتش قشنگ آرامش قبل از طوفان بود
و همین من رو میترسوند ...
علی میتونست ۱۸۰ درجه بدتر از شهاب باشه جوری که حتی فکر کردن بهش لرز به تن آدم بندازه...
برخلاف اونروز که شهاب خیلی بد رفتاری کرد، علی خیلی خونسرد کلید انداخت و داخل خونه رفتیم ...
رفته رفته بیشتر از حرکاتش میترسیدم ...
در خونه رو که بست من ایستادم و خودش جلو جلو رفت ،هنوز چند قدمی بیشتر برنداشته بود که از حرکت ایستاد و به سمتم برگشت و سیلی محکمی حواله گوشم کرد ،شوری خون رو روی لبم حس کردم و صورتم به سمت چپ مایل شد ...
انگشت تهدیدش رو بالا آورد و گفت :
اینو زدم تا یادت باشه حرفی که میزنم رو گوش کنی ...
هر وقت کسی به خونه می اومد مامان سریعا به استقبالش میرفت، اما اینبار حتی مامانم هم نبود این هم به یکی دیگه از ترسام اضافه شد ...
با سیلی دومی که طرف دیگه صورتم زد از فکر بیرون اومدم ...
شدت دستش اونقدر زیاد بود که سرم محکم به قسمت برآمده آهنی در خونه خورد ..
توانایی دفاع کردن و حرف زدن نداشتم
و قطره اشک سمجی از گونم چکید ....
با دیدن برق اشک روی صورتم قدمی به عقب برداشت و گفت :
_تا الان دست روت بلند نکردم ،تا الان هر کی هرچی گفت ازت دفاع کردم ولی اینبار نه..
بالاخره زبون باز کردم و گفتم :
_بخدا اونجوری که تو فکر میکنی نیست اون پسره قبلا هم اومده بود که شهاب اومد و دید فکر بد کرد ...
اشک روی صورتم رو با انگشت پاک کردم و گفتم :
_من ... من نمیخواستم از اونجا برم
همش تله بود ....
دوباره یک قدم عقب رفت و با فریاد گفت
_دِ آخه لامصب یچی بگو تو عقل بگنجه
کی میاد واسه تو تله بزاره ؟مگه منو خر گیر آوردی ؟
از ترس به سکسکه افتادم و گفتم:
_علی به ارواح بابا راست میگم
نشاط گفت بیا از اونجا بریم بعد وسط راه وایساد گفت کتابمو جا گذاشتم رفت ،بینیم رو بالا کشیدم و ادامه دادم :
_وقتی هم رفت سروکله اون پسره پیدا شد
اصلا خودش گفت نشاط دختر خاله،به خدا من کاری نکردم ،مگه تو به من اعتماد نداری؟
نفسش رو عصبی بیرون فرستاد و عرض حیاط خونه رو به تندی بالا و پایین میرفت ...
وقتی حس کرد کمی آروم شده از حرکت ایستاد و گفت :
_یه فرصت بهت میدم خودتو ثابت کنی
به قرآن یکبار دیگه همچین چیزی ببینم نگاه نمیکنم خواهرمی سرتو میبرم همینجا چالش میکنم..خودت خوب میدونی کاریو که میگم انجام میدم!
سرم رو به تندی تکون دادم .از اون قضیه یکهفته گذشت تا اینکه یکروز دوباره با خودش به مدرسه میرفتم و اون پسر سر راهمون سبز شد....
با ترس به عصبانیت علی که سعی داشت خودش رو خونسرد نشون بده نگاه کردم ...
مچ دستم رو محکم گرفت و دنبال خودش کشوند ،از جلوی پسره رد شدیم ...
هنوز چند قدم نگذشته بودیم که صدا زد
_ببخشید...
علی بهش اعتنا نکرد و راه مون ادامه دادیم که صدای قدمهایی که بهمون نزدیک میشد از پشت سر شنیده شد ...
و چند لحظه بعد با دستش به شونه ی علی زد ،علی از حرکت ایستاد و نفس کلافش رو بیرون فرستاد ...
دستم رو ول کرد و به سمتش برگشت و گفت
_فرمایش؟
پسر نفسی بیرون فرستاد و دستش رو به معنای دست دادن جلو آورد و گفت :
_من راشد هستم ...
علی به دستش نگاه کرد و حرکتی از خودش نشون نداد ...
پسر هم که عکس العمل علی رو دید مستأصل دستش رو پایین انداخت
لبش رو تر کرد و گفت :
_اگر اجازه بدید میخواستم برای امر خیر مزاحم بشم ...
علی زیر لا اله اللهي گفت و سرش رو بالا آورد و گفت :
_دقیقا مزاحمی !
مگه خودت خواهر و مادر نداری که راه افتادی دنبال خواهر من؟
یبار هیچی نگفتم فکر کردم شاید خودت آدمی بفهمی داری زیاده روی میکنی ،ولی انگار نه
تو جونت میخاره !
اگه واسه امر خیر میخوای بیای بگو بزرگترت بیاد ...
من به بچه جواب نمیدم ....
نگاه متعجبی به علی انداختم و دوباره سرم رو پایین بردم ...
راشد لبش رو تر کرد و اول نگاهی به من کرد و بعد رو با علی گفت :
_اگر اینجوری صلاح میدونید که چشم من به خانواده اطلاع میدم ...
علی پوزخندی زد و دست منو کشید و گفت :
_عزت زیاد....
با هم به سمت خونه رفتیم ،کسی دیگه درباره این موضوع حرفی نزد ...
اما از طرفی خوشحال بودم که فهمیده بودن من بیگناهم...
عصر با صدای زنگ تلفن سکوت در سالن برقرار شد، مامان بلند شد و و روی صندلی کناری میز تلفن نشست و جواب داد ...
حدسش سخت نبود پسره راشد، کار خودش رو کرده بود و به خانوادش اطلاع داده بود
۲ ،۳ دقیقه اول مشغول احوالپرسی بودن ،
اما پس از آن مامان با هر حرفی که پشت تلفن میشنید نگاهی حواله من مینداخت ،
و در نهایت پس از کلی تعارف دست و پاشکسته به تماس پایان داد ...
مامان بلند شد و دوباره روی زمین نشست و میل بافتنیش رو برداشت و به بافتن شالگردن برای شهاب ادامه داد ...
چند لحظه ای گذشت که علی نگاهی به من انداخت و گفت :
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_هفتم
_کی بود مامان ؟مامان بدون اینکه سرش رو بالا بیاره گفت
_بتول خانم بود ....
شهاب متعجب پرسید
_بتول دیگه کیه ؟
_عروس محبوبه خدابیامرز دیگه ،چند روز پیش تو بازار دیدمش شناختمش تا الان تهرون زندگی میکردن الان اومدن اینجا ارث و میراث رو تقسیم کنن مثل اینکه بعدش دوباره برمیگردن ....
شهاب آهانی گفت،که علی پرسید
_حالا چی میگفت ؟
مامان آهی کشید و نگاهی به من که سعی داشتم حواسم رو پرت نشون بدم انداخت و گفت :
_مثل اینکه پسرش راشد آوین و دیده و پسندیده،گفتن بیان واسه خواستگاری
منم گفتم قدمشون رو چشم ....
با گفتن این حرف شهاب مثل همیشه آمپر چسبوند و گفت :
_مامان من دیگه باید چند بار بگم ...؟
اوین لازم نکرده شوهر کنه ،اگه من مرد بزرگ این خونم اجازه نمیدم ....
نگاهی به شهاب انداختم ...
از طرفی خوشحال بودم که مخالف ازدواج کردن من بود جون خودم هم دوست نداشتم الان ازدواج کنم ،دوست داشتم درسم رو ادامه بدم آینده ای که بابام همیشه برای من آرزو میکرد واسه خودم بسازم...
اما از طرفی هم این رفتار رئیس مآبانه شهاب اذیتم میکرد ،شهاب دوست داشت همه تحت سلطه خودش باشن اما اگر برادر و همخونم نبود قطعا بخاطر این رفتارش ازش متنفر میشدم ...
با صدای مامان از فکر بیرون اومدم و بهش چشم دوختم ...
مامان میل و کاموا رو زمین انداخت و با صدای نسبتا بلندی گفت
_آخرش که چی ؟
تهش مگه نباید بره سر خونه زندگیش؟
من خودم با پسر بی دست و پای صغرا مخالف بودم ولی اینبار نه !
الکی بخاطر خودخواهی خودت گند نزن به زندگی و بخت این دختر ...
حالا چون یبار جواب رد شنیدی از خانواده امینی قرار نیست زندگی این بدبختو خراب کنی ...
مامان الان چیزی گفت که این چند سال هیچ وقت نمیدونستم ،پس شهاب بخاطر همین همیشه مخالف همه چی بود ...
نگاهی به صورت سرخ شدش انداختم واضح بود که خون خونش رو میخورد ...
عصبی بلند شد و از خونه بیرون رفت ،صدای محکم بسته شدن در باعث شد شونه هام بالا بپره....
گاهی حس میکردم درون شهاب کودکی تخس و لجباز وجود داره که همیشه دوست داره تو مرکز توجه باشه !
با رفتنش مامان نفسی کلافه بیرون فرستاد و روبه علی گفت ...
_فردا اول وقت برو یکم میوه و شیرینی بخر اینا فردا شب میان،خونه خالی نباشه زشته ...
بتول الان اومده اینجا ولی خودش تو تهرون یه امپراطوری و خدم و حشم داره !
جلوشون دست خالی نباشیم ...
علی معمولا ساکت بود و فقط به تکون دادن سر اکتفا کرد و پس از اون از خونه بیرون رفت و کنار حوض نشست و سیگاری دود کرد ...
موندن بیشتر تو سالن رو جایز ندونستم و سریع به اتاق رفتم ...
اون شب سریع تر از شبهای دیگه گذشت ...
از صبح اصرار داشتم برم مدرسه اما نه مامان اجازه داد و نه علی بود که منو ببره ،حتی شهاب از اول صبح مثل برج زهرمار یه گوشه نشسته بود ،چیزی نمیگفت اما نگاه های گاه و بیگاهش از صد تا فحش بدتر بود...
مامان منو فرستاد حموم و خودش هم همراهم اومد ،اونقدر با لیف و کیسه روی پوستم کشید که پوستم به گز گز افتاد و سرخ شد ...
با ناله گفتم :
_مامان منکه تمیزم ،دیگه اینکارا چیه؟
در جواب هیچی نگفت....
بالاخره بعد از چند ساعت که فقط با غر غر های مامان گذشت ،زمان موعود فرا رسید ،
مامان از داخل صندوقچه ی قهوه ای که داشت یک دست لباس صورتی کمرنگ که شامل کت و دامن بلندی بود در آورد و روی پام گذاشت..
با تعجب به لباس که زیبایی چشم گیری داشت نگاه کردم و پرسیدم :گفت :
_اینو وقتی بابان اومده بود خاستگاری من پوشیده بودم ،روزی که داشتن جهازمو میاوردن اینجا اینو بین بقیه لباسا دید گفت اگه دختر دار شدیم اینو باید روز خاستگاریش بپوشه ،خودش که قسمت نشد بمونه و تو رو ببینه ولی انشالا خوشبخت بشی ،من دلم روشنه ،میدونم خانواده بتول آدمای خوبین ،
پسره هم تو اون خونواده تربیت شده ...
لبخند بیجونی زدم و دستش رو گرفتم و بوسه ای پشتش زدم ...
دستشو روی سرم کشید که بلند شدم و به اتاق رفتم ...
کممونده بود به اومدنشون و استرسی تمام وجودم رو گرفته ،دستای خیسم که از استرس عرق کرده بود به لباسم کشیدم، نفسم رو بیرون فرستادم و لباس رو تنم کردم ،روسری سفید رنگی هم به سر کردم و روی تخت نشستم ...
کمی که گذشت علی تقه ای به در اتاق زد و داخل اومد و گفت :
_الاناست که بیان
بیا برو تو آشپزخونه ، مامان صدات کرد بیا ..
سری تکون دادم و همراهش از اتاق بیرون رفتم و وارد آشپزخونه شدم..
و بالاخره بعد از کلی انتظار زنگ خونه به صدا در اومد ..
مامان همراه با علی به استقبال رفتن
از دور راشد رو دیدم که کت و شلوار خاکستری رنگی پوشیده بود ..
تو محل ما نهایت تیپ مردا شلوار های گشاد با پیراهن های رنگی طرحدار بود..
اما این پسر تمام مرز هارو جابجا کرده بود
حتی چیزی به شکل مستطیل که اسمش رو نمیدونستم از یقش آويزون بود ....
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_هشتم
نگاهی به شهاب انداختم انگار اونم تعجب کرده اما وقتی فهمید بهش زل زدم سرش رد تکون داد و دوباره سعی کرد تو نقشش فرو بره !
اول خانمی تقریبا جوان با ظاهری خیلی شیک و آراسته همراه به مردی مسن که او هم از آراستگی چیزی کم نداشت داخل اومدن ،پس از اون هم راشد وارد خونه شد ...
ناخودآگاه با خودم گفتم حالا خوبه خواهر و برادر نداره راحتم !
دست از دید زدن برداشتم و پرده رو انداختم و گوشه ای نشستم ،زانوم رو به آغوش کشیدم و بی هدف به در زل زدم ..
حتی منی که تو کنجکاوی سر بودم الان حوصله نداشتم به بحث هاشون گوش بدم !
تقریبا نیمی ساعتی گذشت که مامان به آشپزخونه اومد و تند تند چایی رو داخل استکان ها ریخت و روی هر کدوم گل محمدی گذاشت و دستم داد و گفت :
_بگیر برو
اول به آقاهه بعد به مامانش بعدم به خود پسره بده ...
دست و پا چلفتی بازی در نیاری گند بزنی،
بعدن جلو داداشات بگیر ...
سری تکون دادم و روسریم رو بیشتر جلو کشیدم و با استرس پا به سالن گذاشتم ،بقدری اضطراب داشتم حتی جرأت نکردم سرم رو بالا بیارم و با سری خمیده سلام دادم ..
خانم ماشالاهی گفت که به سمتشون رفتم و طبق چیزی که مامان گفته بود چایی رو پخش کردم و در نهایت کنار مامان و شهاب نشستم ...
بتول کمی از چاییش خورد و گفت
_خب عروسمونم که دیدیم ماشالا هزار ماشالا از چیزی که راشد تعریف کرده بود سر تره
حالا اگه اجازه بدید بریم سر اصل مطلب
ما اومدیم این دو تا جوون رو بهم برسونیم با اجازه خان داداشاش برن با هم حرف بزنن سنگاشونو وا بکنن اگر موافق بودن که انشالا مبارکه ....
مامان سریع سری تکون داد و به من اشاره کرد اما قبل از اینکه من از روی زمین بلند شدم شهاب گفت ...
_قبل از اینکه بلند بشن میخوام یچیزی بگم !
متعجب بهش نگاه کردم ،حتی مامان هم تعجب کرد و با ایما و اشاره های کوتاه سعی داشت متوقفش کنه..
اما شهاب بی توجه به همه گفت :
_تشریف آوردید درست ولی کاش از اول آق پسرتون مثل مرد بیاد پیش خودم نه اینکه راه بیفته تو کوچه و خیابونا دنبال خواهر ما !
بتول چندبار دهانش رو مثل ماهی باز و بسته کرد و در نهایت لبخندی مصلحتی زد و گفت
_بله حق دارید ،ولی خب عشق و عاشقی این چیزا سرش نمیشه ...
حالا که دیدید ما قصدمون جدی هست و هیچ قَرَضی دَرِش نیست...
شهاب میون حرفش پرید و گفت :
_دِ نشد دیگه ...
اگه الان دنبال یه دختر مجرد راه افتاده لابد دوروز دیگه میره دنبال یکی دیگه میگه عاشق شدم سر خواهر ما هوو میاره ..
همین اول کاری میخوام باهاتون اتمام حجت کنم !
من همین یه خواهر رو بیشتر ندارم
اگر ببینم ... بشنوم شازدتون به خواهر ما از گل نازک تر بگه حسابش با کرام الکاتبین هست!
اگر که مشکلی نبود که بسلامتی خیر باشه ایشالا خوشبخت بشن ،اما اگر هم قسمت نشد برن سر خونه زندگیشون که حق نداره از ۱۰ کیلومتری آوین رد بشه!
جو سنگینی تو خونه حاکم بود ،در نهایت بابای راشد سرفه ی مصلحتی کرد و گفت :
_حق با شماست جوون
من بخاطر اینکار به موقعش گوش راشد رو میپیچونم!و خیالت راحت باشه اجازه نمیدیم تو دل گل دخترمون آب تکون بخوره ...
شهاب انشالایی گفت و سکوت کرد ..
بتول خانم رو به شهاب گفت:_حالا اگه اجازه بدید این دوتا جوون برن حرفاشونو بزنن ..
شهاب سری تکون داد و با نیشگونی که مامان از پام گرفت بلند شدم ...
به سمت در رفتم که راشد اشاره کرد اول من برم ..
وارد حیاط شدیم و به سمت تخت کوچکی که گوشه ی حیاط بود رفتم ..
انتهای تخت نشستم باد خنکی که اومد باعث شد لرزی به تنم بشینه و دستم رو دور خودم حلقه کنم ..
به روبرو نگاه میکردم اما حواسم پی راشد بود
کتش رو در آورد و به سمتم قدم برداشت و روی شونم انداخت ..
بهش نگاه کردم که گفت :
_سردت نشه ...
لبخندی بی جونی زدم و چیزی نگفتم ..
کتش رو بیشتر دور خودم پیچیدم ، بوی عطر خوبی به مشامم رسید ،عطری که تا الان مثل اون استشمام نکرده بودم ،نهایت عطر های ما عطرهای بود که وقتی مامان میرفت مشهد برامون سوغاتی میآورد ،ولی این فرق داشت ...
با حرفش از فکر بیرون اومدم..
_نمیخوام چیزی بگی ؟
لبم رو تر کردم و گفتم :_نمیدونم چی بگم.....
ابرویی بالا انداخت و گفت :
_مثلا بگو انتظارت از ازدواج کردن چیه
تک خنده ای زدم و گفتم :
_تا الان بهش فکر نکردم ... وقتی هم که شما اومدی که دیگه...حرفم رو قطع کردم و پرسیدم:
_راستی چندسالتونه؟
_مهمه؟
سرم رو بالا و پایین بردم و گفتم:
_اگه خواستم باهاتون ازدواج کنم بابد بدونم مسلما!
نفسش رو بیرون فرستاد و گفت :_۲۱
پوزخندی زدم و تلخ گفتم :
_ولی من ۱۴ سالمه ...
سرش رو تکون داد و گفت :
_سن فقط یه عدده ...
تهش که همینه ...
بنفس رو بیرون فرستادم و گفتم
_ولی من میخوام درسمو بخونم ...
_مگه من گفتم نخون ...
اتفاقا خودم ازت حمایت میکنم ...
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_نهم
_بعدش اینجا میمونیم دیگه مگه نه ؟
تای ابروش رو بالا آورد و گفت :
_این یعنی جوابت مثبته ؟
بازی با طرف مقابلش رو بلد بود ...
_نه فقط میخوام بدونم ..
شونه ای بالا انداخت و گفت:
_هر وقت جواب مثبت دادی میگم ....
اخمی کردم و بغض گلوم رو گرفت :صورتم رو طرف دیگه گرفتم و با صدایی لرزون گفتم :
_بابام همیشه میگفت تو از بقیه بچه هام عاقل تری ،حتی میگفت هیچ وقت نمیزارم از پیشم بری ...
قطرهاشکی از گونم پایین اومد و سرم رو بالا گرفتم تا بیشتر از رسوا نشم ...
از روی تخت بلند شد و روبروم ایستاد و جلوي پام تقریبا زانو زد و چونم رو گرفت ...
از روی تخت بلند شدم و روبروم ،جلوي پام تقریبا زانو زد و چونم رو گرفت و گفت :
_هیچ وقت واسه چیزای کوچیک گریه نکن !
دستش رو پس زدم و گفتم :
_دور شدن از خانواده و به کاری مجبور شدن به نظر شما چیز کوچیکیه؟
دستشم رو به زانوش تکیه داد و انگشت سبابه و اشاره رو به هم مالید ...
حتی حرکاتش هم برام تازگی داشت...
لبش رو تر کرد و گفت :
_من تو رو مجبور به کاری نمیکنم فقط پیشنهاد یه زندگی بهتر رو بهت میدم !
تای ابروم رو بالا دادم و گفتم :
_یعنی میگی واسه چیزی که ندیدم سر زندگیم قمار کنم ؟
تک خنده ای کرد و بلند شد از روی زمین
دستش رو تو جیب شلوارش فرو برد و گفت :
_زرنگتر و باهوش تر از چیزی هستی که فکر میکردم !
به تبعيت از خودش ایستادم و گفتم
_شاید به خاطر اینکه خونه ننشستم و رفتم مدرسه و چهار تا کتاب خوندم ...
سری تکون داد و نفسش رو بیرون فرستاد و گفت :
_خب حرف آخرت ؟
کتش رو از روی شونم برداشتم و روبروش گرفتم و گفتم :
_تا الان که بریدن و تنم کردم واسه بعدش هم نظری ندارم !
_یعنی اجازه میدی بزرگترت تصمیم بگیره ؟
کت رو ازم گرفت دستم رو دور خودم حلقه کردم و گفتم :
_چاره ی دیگه هم دارم ؟
شونش رو بالا انداخت و گفت
_بهت حق انتخاب میدم ...
افتخار اینو بهم میدی که در کنارم سالهای باقی مونده رو زندگی کنی ؟
در نهایت بتول خانم کِل کشید و گفت
_از قدیم گفتن سکوت علامت رضایت هست
مبارک باشه ایشالا ..
مامان هم خرسند کل کشید و مبارک باشه ای گفت .. انگار اون از همه بیشتر خوشحال شده بود به هر حال دومادپولدار و از خانواده با اصل و نسب گیرش اومده ...
هیچیِ هیچی که نباشه بساط پز دادن یک هفته مامان تو محل جور شده ....
جلو رفتم و سر جای قبلی نشستم که بتول خانم جعبه کوچک مشکی رنگی از داخل کیفش در آورد و گفت :
_اگه اجازه بدید این نشون رو دست عروس قشنگم کنم ....
مامان اختیار داریدی گفت و به من اشاره کرد جلو برم ... بتول خانم انگشتر رو دستم کرد و پیشونیم رو بوسید ...
طبق رسم هم دستش رو جلو و منم دستش رو بوسیدم ....
دست پدر راشد هم همینطور ،شیرینی رو که پخش کردن و خورده شده بابای راشد گفت:
_حاج خانم با اجازه شما و برادراش ما یه صیغه ی محرمیت هم فعلا امشب بینشون بخونیم تا اگه جایی رفتن نقل و نبات دهن اینو اون نشن مشکلی هم پیش نیاد ...
نیم نگاهی به شهاب انداختم انگار الان آروم تر شده بود ،در نهایت گفت:
_مشکلی نداره بفرمایید ..
بتول خانم رو به من گفت:
_دختر بیا اینجا پیش شوهرت بشین !
ابروم رو بالا انداختم ،شوهر!
چه واژه ی عجیبی.... حلقه ی نشون تو دستم سنگینی میکنه که واژه ی شوهر هم انداختن گردنم ،به یقیین که مسئولیت سنگینی هست ....
بیشتر موندن رو جایز ندونستم و به سمتشون رفتم و با فاصله کنار راشد نشستم ...
اما خود راشد نامردی نکرد و به من نزدیک تر شد ...
نفس کلافم رو بیردن فرستادم که پدرش دفتر کوچکی از جیب داخل کتش بیرون آورد و خطبه های عربی رو خوند ،و در آخر با گفتن قَبِلَت، من و راشد زن و شوهر شدیم
حس عجیبی بود ....
حس که وصف کردنش احتیاج به دایره لغت قوی داشت....
در نهایت با تعیین کردن مهریه و مشخص کردن تاریخ عروسی که دقیقا دو هفته دیگه بود اون شب به پایان رسید و خانواده شوهرم رفتن !
بعد از مراسم خاستگاری دیگه مامان نزاشت برم مدرسه...
اونموقع مشکل شهاب و علی رو داشتم اینبار مامان ...
میگفت تو دیگه شوهر کردی لازم نکرده بری
هر وقت رفتی خونه شوهرت اگه اجازه داد برو ....
روز اول چیزی نگفتم گذاشتم پای هیجانش هیچی نباشه مامان بیشتر از من ذوق داشت ،
روز بعد وقتی که داشت گلدوزی های جهازم رو میکردم کنارش نشستم و گفتم :
_مامان ...
بدون اینکه سرش رو بالا بیاره گفت _دیگه چیه ؟
نفسم رو بیرون فرستادم و گفتم :
_مامان اصلا من همون روز به راشد حرف زدم گفتم دوست دارم برم مدرسه اونم گفت موافقه خودمم حمایت میکنم ازت ...
خب میزاره دیگه....
الان من چیکار کنم تو خونه بی آر نشستم به در و دیوار نگاه میکنم فقط ...
نیشگونی از پام گرفت و گفت :یعنی چی بهش گفتم ور پریده ..
از همین الان هنوز خونش نرفته نشینی زیر گوشش شرط و شروط بزاری بگی اینو میخوام اونو میخوام ...
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_دهم
اصلا زن و چه به سواد ،مگه من رفتم مدرسه ؟
چشمام رو تو کاسه چرخوندم که نیشگون دیگه از پام گرفت،آخی گفتم و به دست جایی رو که گرفته بود مالیدم و گفتم
_ماماااان...
چشم غره ای رفت و گفت :
_درد و مامان ....
عوض این حرفا پاشو برو یذره آشپزی کن دو روز دیگه پَست نفرستن ....
متعجب پرسیدم :
_مگه پَسَم میفرستن ؟
با طعنه گفت :
_نه میبرنت اونجابعدم میشینی رو تخت پادشاهی ....
دختر جون از رویا بیا بیرون ....
بزرگ شو دیگه شوهر داری .....
همش به خوردن و خوابیدن و خوندن اون کتابای ذهن منحرف کن نیست !
کسی نون خور اضافی تو خونش نمیخواد
باید برای راشد خانمی کنی ....
هر چی مامان میگفت بیشتر از خودم بدممی اومد.....
سنی نداشتم ولی حس میکردم منو به شکل یک کالا میبینن....یک کالا که هر جور دلشون بخواد باهام رفتار میکنن....
دیگه به بقیه حرف های مامان گوش نکردم و با باشه مامانی، از کنارش بلند شدم و به اتاق رفتم ....
تا شب هم از اتاق بیرون نرفتم .....
صبح ساعت ۸ بود که از خواب بیدار شدم
هنوزم قصد بیرون رفتن نداشتم ...
انگار قصد لج کردن با خودم رو داشتم چراکه معدم هم به قار و قور افتاده بود ....
نیم ساعتی همینجوری مشغول مگس پروندن بودم که زنگ خونه به صدا در اومد و صدای آشنایی به گوش رسید..
کنار پنجره رفتم و راشد رو دیدم که با مامان در حال خوش و بش بود،وقتی نگاهش به من افتاد سریع پرده رو کنار زدم و گوشه نشستم ..
حدود دو دقیقه بعد مامان سریع به اتاق اومد و از داخل کمد لباسی درآورد و بهم داد و گفت :
_زود بپوش راشد اومده میخواد ببرتت شهر خرید ...
سری تکون دادم و لباس رو پوشیدم، وقتی خواستم از اتاق بیرون برم دستم رو کشید و گفت:
_وقتی رفتی ندید پدید بازی در نیاری ها آوین ..پشت چشمی نازک کردم از خونه بیرون رفتم ....
راشد روی همون تخت اون شبی نشسته بود و طرز زیبایی دستش رو زانوش تکیه داده بود ،
بقدری زیبا بود که دلم ميخواست بشینم و نگاهش کنم اما با سقلمه ای که مامان بهم زد به خودم گوشزد کردم بیشتر از این ضایع بازی در نیارم ..
مامان گفت :_بفرما پسرم اینم آوین خدمت شما ....
راشد لبخندی زد و گفت :
_دست شما درد نکنه من آوین رو زود برمیگردونم دل نگرون نشید یه موقع ...
مامان تشکری کرد و لبخندی به روش زد
راشد اشاره کرد و گفت :
_بفرمایید ..
سری تکون دادم و از در بیرون رفتم که دیدم اتول (ماشین) سفید رنگی بیرون خونه هست ..
راشد در رو برام باز کرد اول نگاهی یه خودشو بعد نگاهی به اتول انداختم و سوار شدم ....
تو محل ما هیچ کس اتول نداشت ،معمولا واسه حمل بار جایی رفتن یا پیاده میرفتن یا گاری بود ....
راشد خودش هم دور زد و سوار شد ...
اتول رو روشن کرد اول دستی برای مامان تکون داد و بعد راه افتاد ...
گوشه ترین جای صندلی رو انتخاب کردم و نشستم...
اولین بار بود که تو یک محیط بسته با جنس مخالف تنها بودم ..
حس خفگی بهم دست داده بود بخاطر اینکه از دیشب چیزی نخورده بودم معدم داشت بهم می پیچید ...
به پنجره اشاره کردم و گفتم :
_این ... این باز نمیشه ..
نگاهی بهم انداخت و رنگ نگاهش متعجب شد ،اتول رو گوشه ای نگه داشت و به سمتم برگشت و گفت :
_تو که رنگ به رو نداری.....
سرم رو تکون دادم و دستی به سرم کشیدم و گفتم :_خوبم چیزیم نیست ...
اما صدای شکمم بر خلاف زبونم رسوام کرد ...
اخمی کرد و پرسید :_صبحانه خوردی ؟
سرم رو به معنای نه تکون دادم که گفت :
_شام چی ؟اونو که خوری؟
بازم سرم رو به معنای نه تکون دادم که اخمش پر رنگ تر شد و گفت :
_یعنی چی نخوردم ؟
منم اگه مثل تو دو وعده غذا نمیخورم حالت تهوع میگرفتم ....
متعجب پرسیدم :
_حالت چی ؟
_حالت تهوع ....
باز پرسشگرانه پرسیدم :_حالت تعوع دیگه یعنی چی ؟
تک خنده ای زد و همونطور که اتول رو روشن میکرد گفت :_تعوع نه تهوع ....
یعنی همینجوری که تو الان هستی ....
مگه تو مدرسه نمیری؟
پس چرا نمیدونی حالت تهوع چیه ؟
اخمی کردم و دست به سینه نشستم و گفتم
_میرم شعر و ریاضی و ادبیات یاد میگیرم نه طبیبی کردن ....
خندید و باشه ای گفت ...
حدود ۵ دقیقه بعد روبروی یک غذاخوری ایستاد و گفت :
_بشین الان میام ...
سرس تکون دادم که سریع رفت و اندکی بعد با یک سینی املت و نون سنگک همراه با سبزی برگشت ...
با دیدن املت چشمام برقی زد اما وجه خودم رو حفظ کردم و چیزی نگفتم ..
سوار اتول شد و سینی رو بینمون قرار داد و گفت : _بفرما شروع کن تا غش نکردی ..
دوباره اخم کردم و گفتم :
_نمیخوام.... میل ندارم ...
چشمم روی املت قفل شده بود و بوی تازهی نان سنگک داشت هوش از سرم میبرد اما با اینحال بر خلاف میل درونیم تصمیم گرفتم نخورم ...
راشد بیتوجه به حرفم لقمهی بزرگی جلوی دهنم گرفت و گفت :
_انتظار هواپیما که نداری ؟
با چشم های گرد شده گفتم :_گفتم که گرسنه نیستم ...
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
🍁
هر کس که در دعایش
یادی کند زِیاران
شیرین ترازعسل باد
کامش به روزگاران
خدایا به همه ی ي دوستانم
در این شب زیبای بهاری
سلامتی،برکت و عمر باعزت بده
آمین شبتون بخیر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️امـروز
عطـر زنـدگے را 🌺
استشمام کنید
و بیش از پیش
بہ زنـدگے امیدوار باشید 🌺
امـروز از آن شماست
پس با اراده تون، معجزه کنید 🌺
سلام صبحتون پُر از عطر بهار🌺🍃
دلتـون گرم از آفتـاب امیــد 🌺☀️
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_یازدهم
اما با قرار گرفتن لقمهی در دهانم نتونستم جملم رو کامل کنم.
لقمه بعدی را هم آماده کرد و بدون آن که به صورت متعجبم نگاه کنه گفت: _ از تعارف بیجا بدم میاد!
لقمه آنقدر بزرگ بود که اجازه نمیداد درست بجومش ،دستم رو جلوی دهانم گرفتم و سعی کرد زودتر بجود تا راه نفسم باز بشهبا هر مصیبتی که بود لقمه را قورت دادم که راشد لقمه دیگر رو جلوی دهانم گرفت.
دستم رو بالا بردم و زمزمه کردم ،خودم میتونم.
راشد اَبرویی بالا انداخت و چشمانش را ریز کرد:_به زور بذارم توی دهنت یا خودت از دستم میگیری؟
با حرص دستان لرزانم رو بالا بردم و لقمه رو ازش گرفتم که گفت :
_درضمن دیگه هیچ وقت با معدهی خالی سوار ماشین نشو، حتی اگه مسافت کوتاهی رو قرار باشه بری.
سرم رو پایین انداختم و چیزی دیگه نگفتم ..
با تمام شدن املت، راشد لیوان آب رو به سمتم گرفت....
با خجالت آب رو ازش گرفتم و گفتم :
_خودت که چیزی نخوردی، جز دو سه تا لقمه.
_لقمههای منو میشمردی؟!
با شنیدن این حرف از زبان راشد سرم رو به سرعت بالا آوردم و تند گفتم :_نه بهخدا، چون فقط برای من داشتی لقمه میگرفتی متوجه شدم.
راشد شونش رو بالا انداخت و گفت :
_من حواسم به خودم هست ،سری تکون دادم و چیزی نگفتم دیگه ...
راشد از ماشین پیاده شد و سریع به سمت سالن غذاخوری رفت و سینی رو داد و اومد ...
وقتی سوار شد دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد ...
حدودا نیم ساعتی گذشت که از تکون های ریز اتول روی سنگریز ها که بیشتر برام حکم لالایی داشت چشمام گرم شد ...
داشتم به خواب میرفتم که راشد گفت:
_نخواب الان میرسیم ...
دستم رو جلوی دهنم گرفتم و خمیازه ای کشیدم و گفتم :_از بس تکون میخوریم خوابم گرفت ...
_باید بهش عادت کنی ولی ....
نفسی بیرون فرستادم و گفتم :
_سعی میکنم ... چقدر دیگه میرسیم ؟
_کم مونده ...
سری تکون دادم و دوباره پرسیدم :
_راستی صبح نگفتی واسه چی داریم میریم شهر ....
بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت :
_خودت چی فکر میکنی ؟
کودکانه لب زدم :_خب تا حالا شهر نرفتم واسه همین هیچ نظری واسش ندارم ....
ابرویی بالا انداخت و گفت :_یعنی اصلا نرفتی ؟
لبم رو تر کردم و گفتم :
_دروغ نباشه چرا یبار اونموقع ها با بابام رفتم البته خیلی بچه بودم واسه همین چیزی یادمنیست ..
پس دیگه به حساب نمیاد ....
تنها به گفتن خوبه ای اکتفا کرد و دیگه چیزی نگفت ..
راشد شخصیت عجیبی داشت ...
یکموقع اونقدر بهت محبت میکنه که سر از پا نمیشناسی یکموقع هم تو جلد مغرور خودش فرو میره ....
کمی که گذشت بالاخره رسیدیم ...
از دیدن این همه زیبایی شهر به وجد اومدم ..
لباس های رنگی زن ها و کلاه هاشون برام تازگی داشت ....
تو دلم گفتم کاش منم بتونم از این لباس ها بپوشم ...
انگار راشد ذهنم رو خونده بود چرا که گفت:
تو دلم گفتم کاش منم بتونم از این لباسها بپوشم ...
انگار راشد ذهنم رو خوند چرا که گفت :
_برای زندگیمیام شهر ،اونوقت از همین لباس ها برات میخرم بشی شهری!
به سمتش برگشتم و سعی کردم موضع خودم رو حس کنم از همین رو گفتم
_مگه لباس های خودم چشونه؟
شونش رو بالا داد و گفت:
_لباسای تو قشنگن ولی وقتی اینا رو دیدی چشمات برق زد گفتم شاید دوست داشته باشی از اینا بپوشی ،ولی حالا که لباسای خودتو بیشتر دوست داری دیگه بحثی نیست ....
با دهان باز مونده بهش خیره شدم ،به قطع یقیین این پسر جزئی از عجایب بود ...
از واکنشم خندش گرفت و گفت :
_ببند پشه نره داخلش ...
هر کیو بخوای بپیچونی منو نمیتونی....
من از چشمات میفهمم چی میخوای !
ابرویی بالا دادم و دیگه چیزی نگفتم ...
کمی بعد اتول رو کنار خیابون نگه داشت
نگاهی به خیابون انداختم گل به گل مغازه بود و داخل مغازه لباس ها رو روی چیزی مثل انسان واقعی اما پلاستیکی پوشانده بودن ...
از زیبایی وصف نشدنی این لباس ها و حس و حال این محیط نا خودآگاه لبخندی روی لبم شکل گرفت ...
راشد از اتول پیاده شد و به سمت من اومد و در رو برام باز کرد ،دستش رو جلو آورد با خجالت دستش رو گرفتم و با کمکش پیاده شدم ..
از بس نشسته بودم پاهام کرخت شده بود و اولش ایستادن برام سخت بود اما وقتی دو قدم راه رفتیم برام عادی شد ،با ذوق به مغازه ها نگاه میکردم که راشد همونجوری که دستم رو گرفته بود منو دنبال خودش کشوند ...
جلوی مغازه ای ایستاد، روی شیشه ی مغازه بزرگ نوشته بود (طلا فروشی حاج مصفا) ...
راشد در مغازه رو باز کرد به واسطه باز کردن در زنگوله ی کوچکی که بالای در وصل شده بود صدا داد ..
داخل مغازه که رفتیم باد خنکی به صورتم خورد ،اطرافم رو نگاه کردم دیوار های مغازه طلایی و قهوه ای بود ...
سقف مغازه کلا از آینه بود ،داخل ویترین ها پر از طلا و جواهرات زیبایی که انعکاس درخششون داخل آینه سقف پیدا بود ،
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_دوازدهم
داخل مغازه بقدری زیبا بود که دلم ميخواست ساعت ها بشینم و فقط نگاه کنم ...
با صدای احوالپرسی راشد با مردی از فکر بیرون اومدم،مرد نسبتا مسنی با محاسن سفید و موهای فر سفید از اتاقکی بیرون اومد مرد شلوار قهوه ای رنگ به پا داشت و و دو بند مثل کمربند که به شلوارش وصل بود از روی پیراهن سفید رنگش میگذشت به تن داشت ،عینک گردی به چشم داشت و یک عینک دیگر هم بالای سرش بود ....
مرد چهره ی دلنشین و مهربانی داشت ....
رو به راشد گفت :
_به به وارث خاندان تاشچیان !
راه رو گم کردی اومدی اینجا...
خیلی وقت بود خبری ازت نبود ...
راشد خندید و گفت :
_همین دو هفته پیش اینجا بودم مرد مؤمن ...
پیرمرد خندید و گفت :
_باشه باشه قبوله اغراق کردم ....
خب اومدی سفارش بتول خانم رو ببری ؟
راشد سرش رو تکون داد و گفت :
_نه حاج مصفا اینسری واسه خانومم اومدم
یکی از اون ست های محشرت رو برام بیار ...
با خانومم گفتن راشد ناخودآگاه ته دلم قنج رفت و لبخندی نامحسوس زدم که از چشم راشد دور نموند !
حاج مصفا هم که انگار تازه من رو دید البته حق داشت در برابر راشد هیکلی من مثل جوجه بودم ..
حاج مصفا با چشم های ریز شده به من نگاه کرد و بعد روبه راشد گفت :
_تو مگه ازدواج کردی؟ چه بی خبر !
آنقدر غریبه بودم که نگفتی ؟
راشد با خنده دست منو رو کشید و با هم به سمت مبل زرشکی رنگ گوشه ی مغازه رفتیم خودش نشست و منم به تبعيت ازش نشستم ،راشد تکیه داد و پاهاش رو روی هم انداخت و گفت :
_یواش برو حاجی منم سوار شم ...
انشالا دو هفته دیگه هم عروسیمون هست شما هم با خانواده تشریف بیارید ...
حالا از اون ست ها برام بیار که وقت تنگه ...
اگه از فرانسه چیزی آوردی اونا رو هم بیار ..
حاج مصفا لبخندی زد و گفت
_ای به چشم ...
سپس به همون اتاقک گوشه ی مغازه برگشت
وقتی رفت دوباره وقت بدست آوردم مشغول دید زدن مغازه شدم...
راشد پرسید:خوشت اومده از اینجا ؟
با ذوق و حالتی بچگانه سرم رو تکون دادم و گفتم:آره خیلی قشنگه،ای کاش منم یروزی دکتر بشم بیام اینجا هر چی
خودم میخوام بخرم ..
خیلی طلاهاش قشنگ هستن راشد مغرور گفت:خودت بخری ؟
تا وقتی من هستم لازم نیست چیزی خودت بخری هر وقت هر چی خواستی به خودم بگو
خواستم جوابش رو بدم و بگم نمیخوام که همونموقع حاج مصفا از اتاقک بیرون ....
سه تا جعبه یکی به رنگ سفید، مشکی و زرشکی به دست داشت...
جعبه ها رو باز کرد و روی میز گذاشت داخل هر کدوم ست کامل جواهر بود،خودش روی مبل دیگری نشست و به جعبه ی زرشکی
رنگ اشاره کرد و گفت:اینو هفته ی پیش از فرانسه به دستم رسوندن اون یکی هم کار دست هست،بقدری زیبا بودن که حتی نمیدونستم چجوری توصیفشون کنم..
راشد نگاهی به من انداخت و گفت خب کدوم رو دوست داری ؟
دوست داشتم بگم هر سه تاش قشنگه
دوست داشتم اگه میتونستم خودم هر سه تا رومیخریدم...
ولی یاد حرف مامان افتادم و تنها به گفتن هر جور خودت میدونی اکتفا کردم..
راشد تای ابروش رو بالا داد و گفت :
_یعنی از اینا خوشت نیومده؟
سریع گفتم :
_چرا بنظرم خیلی خوشگلن ...
ولی هر کدوم خودت میدونی واسه من فرقی نداره ..
اخمی کرد و گفت :
_مگه من قراره اینا رو بندازم که خودم انتخاب کنم ؟
لبم رو تر کردم و دوباره نگاهی به ست ها انداختم یکی از یکی زیبا تر بودن ....
در نهایت آب دهنم رو قورت دادم و به ستی که گفته بود از فرانسه آورده اشاره کردم و گفتم این ،خوبه ای گفت و روبه حاج مصفا ادامه داد :
_همینی که با اون ست سفارشی که قبلا بهت گفته بودم ،حلقه ها رو هم بیار لطفا .
حاجی بلند خندید و گفت :
_هنوز اونو یادته کم کم داشتم ناامید میشدم فکر میکردم ازدواج نمیکنی...
راشد همخندید و چیزی نگفت ...
از حرفاشون چیزی متوجه نشدم وقتی حاج مصفا رفت روبه راشد پرسیدم :
_منظورش چی بود ؟
با انگشت اشارش روی دماغم زد و گفت
_کمتر فضولی کن بچه جون ...
به موقعش میفهمی ..
لبهامو غنچه کردم و دیگه چیزی نگفتم ..
کمی به سمتم خم شد و خواست چیزی بگه که با اومدن حاج مصفا نتونست ....
حلقه ها رو هم که انتخاب کردیم راشد روبه حاجی گفت همرو بفرستن خونه ی ما و بعد از مغازه بیرون اومدیم...
بعد از بیرون اومدن راشد دستم رو گرفت و پا گذاشتیم به شهر شلوغ ..
یکی یکی مغازه ها رو از نظر گذروندیم و آخر راشد جلوی مغازه ی بزرگی که روی ویترینش بزرگنوشته بود (مادام رز ) ایستاد ...
از داخل ویترین هم میشد فهمید چه لباس های گرون و زیبایی داره ،میدونستم راشد از خانواده سطح بالا و مرفهی هست ولی نه دیگه تا این حد !
داخل مغازه که رفتیم راشد کنار گوشم گفت :
_اینجا بیشتر لباس هاشو طبق مد ایتالیا میاره
یذره ممکنه کسل بشی چون احتمالا بخوان لباس رو برات سفارشی بدوزن ...
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_سیزدهم
با اینکه هیچی از حرفاش نفهمیده بودم اما سرم رو به معنای باشه تکون دادم ....
با ورودمون زن بلند قد و شیک پوشی با خوشرویی به سمتمون اومد و روبه رو راشد با خوشرویی و ذوق گفت :
_راشد عزیزم ....
خیلی خوش اومدی ....
آخرین بار که با بتول خانم (اومده بودی گفتی سری بعد با خانومم میام ...
دیگه کم کم داشتم پشیمون میشدم از اومدنت ...
خیلی لهجه ی غلیظی داشت انگار که سعی میکرد به زور فارسی حرف بزنه ....
راشد در جوابش خندید و گفت :
_خب به حرفم هم عمل کردم ....
مادامچشم چرخوند و با کنجکاوی گفت
_واقعا؟پس کو همسرت نمیبینمش....
راشد به من اشاره کرد و گفت
_آوین عزیزم ....
دلممیخواد بهترین لباس ها رو براش بدوزی ..
مادام به من نگاه کرد و کمی چهرش جمع شد
انگار با دیدن من جا خورده بود
البته حق داشت راشد با این همه ابهت و شیک پوشی کجا و من روستایی با لباس روستایی کجا ..
خنده ی مصلحتی کرد و کمی خم شد و دستش رو به سمتم دراز کرد به تبعيت ازش دستم رو دراز کردم و باهاش دست دادم...
بعد روبه راشد با خنده گفت :
_راشد جان خانومت که هنوز بچه هست ...
راشد هم با خنده جوابش رو داد...
_انقدر اونور بزرگ فرنگی و دیدم اینجا خواستم با یه آفتاب مهتاب ندیده ی با اصالت ازدواج کنم ....
مادام خنده ی مصلحتی دیگری کرد و اسمی خارجی رو صدا زد ...
کمی بعد زنی با موهای بلند و چشم های آبی از اتاقکی بیردن اومد ..
کاملا معلوم بود که ایرانی نیست ،اونجا هم روی مبل نشستیم و با راشد چند دست لباس که به گفته ی خودشون به مد ایتالیا بود انتخاب کردیم ،پس از اون همون دختر موبلند اندازه های من رو گرفت و بنا بر این شد که تا ۸ روز دیگه لباس ها آماده باشه ..
وقتی از مغازه بیرون اومدیم دیگه نای راه رفتن نداشتم، راشد نگاه بهم انداخت و گفت :
_خسته شدی ؟
سری تکون دادم که دستم رو کشید و به سمت اتول رفتیم ..
وقتی سوار شدیم رو بهش گفتم
_میریم خونه دیگه ؟ من دیگه خسته شدم ....
چیزی هم که نمونده همه رو گرفتیم.....
راشد با خنده گفت :
_اصل کاریو یادت رفت ....
متعجب گفتم :
_اصل کاری ... چی دیگه مگه مونده
_لباس عروس
البته اگه میخوای با چادر بشینی سر سفره عقد من حرفی ندارم ....
به هر حال تو همه جوره واسه من قشنگی ..
با هر حرفش کیلو کیلو تو دلمقند آب میشد
دختر بودم و تا الان هیچ کس انقدر بهم توجه نکرده بود ....
خیلی دلممیخواست برم و لباس عروس بگیریم اما از فرط خستگی بهش گفتم:نه برگردیم ،واسه لباس باید جون داشته باشم
ولی الان واقعا خستم ....
دستش رو دور لبش کشید و گفت
_خب پس میریم خونه ی ما شما یکی دوساعت استراحت میکنی ...
بعدش میام لباس میگیریم ،بعدش هم برمیگردیم روستا ..
نظرت چیه ؟
با چشم های گرد شده بهش نگاه کردم و خیلی ناگهانی گفتم ....
_بیام خونه ی شما ،بعدا شهاب سرمو میزاره تخت سینم ،نه نمیشه اصلا همین الان بریم لباس عروسم بپوشم تموم شه بره ....
با گفتن حرفم اخمی میان ابروهاش نشست و گفت :_مگه تو زن من نیستی ؟
داری میای خونه ی شوهرت خلاف شرع نمیکنی که !اصلا همین کار رو میکنیممیریماستراحت میکنی بعد برمیگردیم واسه لباس عروس ،یا اصلا میگم بیان همون خونه که دیگه مجبور نشیم دوباره بریم ....
با دهانی باز مونده بهش خیره شدم ،
_اما راشد ...
گره ی ابروانش بیشتر شد و گفت :
_اما نداره ....
یعنی چی سرمو میبره ...
شهر هرت که نیست ....
دروغ نخوام بگماز این همه توجهش نسبت به خودم خیلی خوشحال شدم،اما از این میترسیدم که بعدا اینا به گوش شهاب برسه حالا خر بیار و باقالی بار کن ..
از نظر اونا تا رسما با همازدواج نکرده باشیم خونه رفتن و شب موندن و اینا همش جرمه !
آهی از سر ناچاری کشیدم و چیزی نگفتم
درواقع توان مخالفت با راشد رو نداشتم ....
آهی از سر ناچاری کشیدم و چیزی نگفتم
درواقع توان مخالفت با راشد رو نداشتم که بخوامچیزی بگم...!
مسیر رو طی کردیم تا اینکه به عمارتی رسیدم
عمارتی که شاید بشه گفت ۲۰ برابر خونه ی ما بود ...
تازه اینم باید در نظر گرفت که تو روستا خونه ی ما از بقیه خونه ها به نسبت بزرگتر بود ...
راشد بوقی زد که در سفید رنگ بزرگعمارت باز شد ،اتول رو حرکت داد و داخل امارت رفتیم ،
ورودی عمارت کاملا سنگ فرش بود و دو طرفش پر از درخت های سر به فلک کشیده سرو بود ....
متعجب به اطرافم نگاه میکردم تا اینکه بالاخره به عمارت اصلی رسیدیم،خانه ای بزرگ سفید رنگ بود ،سمت چپ خونه استخر بزرگی بود و سمت راست خونه میز بزرگی همراه با آلاچیق روی چمن ها زینت شده بود ....
راشد اتول رو زیر سایبون کنار بقیه اتول ها نگه داشت...
اول خودش پیاده شد و مثل سری قبل به سمت من اومد و در رو برام باز کرد و کمکم کرد تا پیاده بشم،دستم رو گرفت و همینجور که به سمت خونه میرفتیم گفت:_بعد از ازدواج میایم اینجا...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾