eitaa logo
داستان های واقعی📚
43.4هزار دنبال‌کننده
355 عکس
684 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
اونکه هرروز هفته اینجا نون سق میزد حالا از صدقه سری من رفته اونجا واسه خودش خانومی میکنه….اصلا تو چه مادری هستی ها؟که فقط به فکر خودتی؟به جای اینکه به فکر خوشبختی دخترت باشی به فکر اون یه تیکه انگشتری؟حالا که اینجوری شد بالا بری پایین بیای خبری از انگشتر نیست،همینکه خان داداشم دست دختر ترشیدتو گرفتو برد از سرتون زیاده……قمر خانم اینارو گفت و رفت توی اتاقش،چنان در رو محکم به هم کوبید که شیشه ها به لرزه دراومدن،مامان که حسابی از حرفاش حرصی شده بود جیغ جیغ کرد و گفت الهی به زمین گرم بخوری قمر،خاک تو سر من که گول حرفای تورو خوردم….. همسایه ها داشتن تو گوش هم پچ پچ میکردن و میخندیدن و مامان عین خیالش نبود،هرجوری که بود دستشو گرفتم و به زور توی اتاق بردمش،انقد حرص خورده بود که صورتش قرمز شده بود و‌پلکش میپرید،لیوان آبی دستش دادم و گفتم مامان این کارا چیه میکنی اخه؟زشته بخدا ابروی خودتو بردی،همسایه ها رو تو یه حساب دیگه میکنن…..مامان لیوان آب رو لاجرعه سرکشید و گفت به درک،اونام لنگه ی همین بی پدرن دیگه،سرمون کلاه گذاشتن بچه میفهمی؟به آقات گفته بودن بعداز عقد شیربهای دخترتو میدیم اقاتم انقد که ساده و زود باوره گفته باشه بعد از عقد بدین،خب چی شد پس؟چرا ندادن؟……تا وقتی که آقا بیاد مامان یه ریز غر زد و‌انواع فحش ها رو نثار قمر خانم کرد،هرچی بهش میگفتم خب به تو انگشتر ندادن سرتاپای زری رو که طلا گرفتن،تو باید دخترت برات مهم باشه ،اصلا به خود زری بگو شاید یه تیکه از طلاهاشو بهت داد،مامان گوشه ی لبشو بالا داد ‌و‌گفت مرده شور اون قیافه ی زری رو ببرن،اگه انقد ابغوره نمیگرفت و حواس منو پرت نمیکرد نمیذاشتم سرم کلاه بذارن همون قبل از عقد انگشترو ازشون میگرفتم……. شب که آقا اومد مامان دوباره شروع کرد و انقد غر زد که آقا هم کاسه ی صبرش لبریز شد و بهش توپید که دیگه ساکت بشه،چند روزی از عروسی زری گذشت و یه روز صبح مامان یه قابلمه کاچی درست کرد و منو از خواب بیدار کرد تا برم در اتاق قمر خانم و آدرس خونه ی زری رو ازش بگیرم،از شوق اینکه با مامان برم و سرو گوشی توی خونه زری آب بدم چشمی گفتم و زود توی حیاط رفتم،هوا سرد شده بود و زن ها بساط هرروزشونو به زیر زمین منتقل کرده بودن،نمیدونستم قمر خانم توی اتاقشه یا زیر زمین،با خودم گفتم بذار برم در اتاقش اگه نبود میرم زیر زمین دنبالش،در که زدم هنوز چند ثانیه ای نگذشته بود که در اتاق کناری باز شد و پسر جوونی بیرون اومد،اون به من نگاه میکرد و من به اون،چشمای درست و سبز رنگی داشت و موهای خرمایی رنگشو بالا زده بود،انقد از دیدنش هول شده بودم که بدون فکر گفتم ببخشید میشه به قمر خانم بگید بیاد دم در؟پسر خنده ای کرد و گفت اگه چشاتو‌ خوب باز کنی میبینی که اتاق قمر خانم همونه که تو جلوش ایستادی اینجا اتاق ماست……به لکنت افتاده بودم و نمیتونستم درست حرف بزنم،بدون اینکه چیزی بگم به سمت زیر زمین حرکت کردم و از پشت سر صدای سوری خانمو شنیدم که گفت مصطفی یادت نره برام چای بخری ها….پس درست حدس زدم مصطفی مصطفی که میگفتن این بود،زیر زمین شلوغ بود و چند دقیقه ای طول کشید تا تونستم قمر خانمو پیدا کنم،وسط چندتا زن نشسته بود و داشت درمورد دعوای خودشو مامانم صحبت میکرد،صداش کردمو و با دیدن من سریع حرفش رو قطع کرد نمیدونست که من تمام حرفاشو‌ شنیدم اما به روی خودم نیاوردم….زود از میون زن ها بلند شد و به سمت من اومد با تعجب گفت چی شده دختر جان چکارم داری؟گفتم قمر خانم مامانم واسه ابجیم کاچی پخته میخوایم واسش ببریم میشه آدرس خونشو بدین؟ما یادمون نمونده آدرس رو ..قمر خانم با ناز و ادا و جوری که مشخص بود دلش نمیخواد آدرس بده گفت باشه میدم بهت آدرسو ولی فقط بخاطر روی گل خودت وگرنه اون مادرت که دیدی چه المشنگه ای به پا کرد.....چیزی بهش نگفتم و دنبالش راه افتادم،ادرسو که گرفتم سریع پیش مامان رفتم و بعد از اینکه آماده شدیم به سمت خونه ی زری راه افتادیم…… قبل از ظهر بود که حرکت کردیم و بخاطر اینکه هم من و هم مامان اولین بارمون بود که میخواستم با ماشین جایی بریم دقیقا بعدازظهر بود که به خونه ی زری رسیدیم،انقد راه رفته بودیم و دنبال ماشین گشته بودیم که پاهام گز گز میکرد و از نفس افتاده بودم….پشت در که رسیدیم مامان زود شروع کرد به در زدن و چند دقیقه بعد پسر بچه ی هفت هشت ساله ای در رو برامون باز کرد……. مامان سلامی کرد و گفت بچه جون زری خونست؟پسر بچه شونه ای بالا انداخت و بدون اینکه چیزی بگه داخل رفت،مامان با تعجب به من نگاه کرد و گفت وااا چرا همچین کرد این؟در خونه نیمه باز بود و‌من سرکی توی حیاط کشیدم،مامان قابلمه رو توی دست من گذاشت و گفت بذار برم ببینم داخل چه خبره،این بچه چرا همچین کرد….. ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب بهانہ قشنگیست براے سڪوت آرامش چـــاشنــــــــے لحظہ هاتون☕️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بنویس:خدایا شکرت 🤲🏼 🤍امید یعنی: ❣️خدایا من نمیدونم تهش چی میشه.. 🍃 ولی میدونم  تو برام قشنگ چیدی💕 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
کسی توی حیاط نبود و مامان تند تند به سمت در ورودی میرفت،اینبار دختری که کمی از من کوچکتر بود جلوی در اومد و با اخم گفت بفرمایید؟مامان با خوشرویی ظاهری گفت من مامان زریم اومدم ببینمش صداش میکنی بیاد؟ دختر که لباس کوتاهی پوشیده بود موهای بلندشو هم باز گذاشته بود ابرویی بالا انداخت و گفت تو اتاقه میتونید برید پیشش،مامان زیر لب عجوزه ای گفت و بعد از اینکه کفشاشو دراورد و داخل رفت،دختر مو بلند که اسمش کتایون بود جلوی اتاقی ایستاد و گفت اینجاست نمی‌دونم خوابه یا بیدار،مامان تشکر کرد و در اتاقو باز کرد،من همه ی حواسم به کتایون بود که چه لباس های شیکی پوشیده بود و چقد به خودش رسیده بود……زری روی تخت بزرگی خوابیده بود و با شنیدن صدای ما سریع بیدار شد،مامان با دیدن صورت زری محکم توی صورتش زد و گفت خدا مرگم بده این چه وضع و اوضاعیه؟کی این بلا رو سرت آورده ها؟زری با بغض گفت مگه برات مهمه؟یعنی میخوای بگی دلت برام میسوزه؟مگه تو دل داری اصلا؟مامان با عصبانیت گفت این چرت و پرتا چیه میگی؟میگم کدوم بی پدر و مادری این بلا رو سرت آورده؟زری بلند زد زیر گریه و با هق هق گفت کار آقا پرویزه،پریشب میخواست به زور بهم دست بزنه منم ترسیدم نذاشتمش اینجوری کرد باهام…….مامان محکم توی سر زری زد و گفت غلط کردی نذاشتی،خاک تو سرت که یه ذره سیاست نداری،زری اون روی سگ منو بالا نیار،اخه ذلیل شده فک‌ میکنی من شماها رو از تو جوب دراوردم؟خب اینا کارای زن و شوهریه همه ی زن و شوهرا اینجورین،زری که با توسری مامان گریه اش شدید تر شده بود گفت نمیخوام،من خوشم ازش ... مامان دندون قروچه ای کرد و آروم گفت چه مرگته اخه،دیگه چی میخوای؟خونه ی بزرگ،ماشین،طلا، پول،لباس خوب کمه اینا واست؟الان چند سال بود که لباس نو نخریده بودی ؟چند وقت بود که یه دل سیر غذا نخورده بودی؟ببین زری تو عقلت نمیرسه منکه میرسه،مثل بچه ادم بشین زندگی کن وگرنه میگم آقات بیاد همینجا و حسابتو بذاره کف دستت….منو مامان تا غروب اونجا موندیم و هوا رو به تاریکی که رفت از زری خداحافظی کردیم و به سمت خونه راه افتادیم،از صبح که پسر سوری خانمو جلوی در دیده بودم تمام هوش و حواسم دنبالش بود،نمی‌دونم چرا حس خوبی بهش داشتم و دلم میخواست بیشتر ببینمش،درسته از سکینه میترسیدم اما یه حسی باعث‌ می‌شد اون ترس رو نادیده بگیرم و مشتاق بشم به دیدن دوباره ی مصطفی……وقتی رسیدیم خونه هوا تاریک شده بود و آقا کلی غر زد که چرا زودتر نیومدیم،مامان اصلا عین خیالش نبود که زری انقد بی تابی میکرد و حتی به دروغ به آقا گفت که زری جاش خیلی خوب بود و کلی راضی بود از زندگیش…….روز بعد مامان که چادرش رو سر کرد منم سریع خودمو بهش رسوندم و دنبالش از اتاق بیرون رفتم،همه ی حواسم به در اتاقی بود که دیروز اونجا دیده بودمش،کسی توی حیاط نبود و‌ناامید پشت سر مامان توی زیر زمین رفتم،همه جمع شده بودن و هرکس با بغل دستیش حرف میزد،مامان با دیدن قمر خانم رو ترش کرد و گوشه ای نشست،یک ساعتی گذشت و اسماعیل برادر کوچیکم که توی بغل مامان بی تابی میکرد با دیدن همهمه ی زنا شروع کرد به گریه کردن و جیغ زدن،مامان اشاره ی بهم کرد و اسماعیل رو به طرفم فرستاد،میدونستم منظورش اینه که ببرمش توی اتاق و آرومش کنم،سکینه و سودابه طبق معمول کنار هم نشسته بودن و پچ پچ میکردن،با بی حوصلگی دست اسماعیلو گرفتم و توی حیاط بردم،هوا سرد بود و سوز داشت،میخواستم ببرمش توی اتاق که با لحن بچه گانه ای گفت ابجی میشه یکم با اون توپ بازی کنم؟نگاهی به توپ گوشه ی حیاط کردم و گفتم باشه من رو پله میشینم فقط زود باش که خیلی سردمه،لباس گرم نداشتم و ژاکت قدیمیه مامانو پوشیده بودم،چی می‌شد منم پول داشتم و میتونستم مثل کتایون دختر آقا پرویز لباس بپوشم؟چند بار تا حالا به مامان گفته بودم از آقا پول بگیره و واسم یه لباس گرم بخره اما با تشر گفته بود همینکه شکمتو سیر میکنه باید خدارو شکر کنی ازش لباس گرمم‌ میخوای؟همین ژاکت من چشه بپوش همینو خیلی هم خوبه……میدونستم آقا بعضی وقتا بهش پول میده و اونم برشون میداره اما خب از ترس کتک خوردن نمیتونستم چیزی بگم…….اسماعیل دنبال توپ میدوید و منم توی فکر و خیال خودم غرق بودم که با صدای آشنایی از جا پریدم،حس میکردیم اونم صدای تپش های قلبم رو میشنوه…..با لکنت سلام کردم و سرمو پایین انداختم،با شیطنت گفت اینجا منتظر من نشسته بودی؟متعجب نگاهش کردم و گفتم بخاطر شما؟نه اصلا داداشم میخواست بازی کنه پیشش نشستم…..مصطفی که با لبخند بهم زل زده بود آروم گفت الحق که مامانم حق داشت انقد تعریفتو بکنه…..توی اون سرما گر گرفته بودم و حس کردم دارم عرق میکنم،بدون هیچ حرفی اسماعیلو بغل کردم و خودمو توی اتاق انداختم،نفسم که جا اومد سریع پشت پنجره رفتم و نگاهش کردم، ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اروم داشت از پله ها پایین میرفت و یک لحظه به در اتاق ما نگاهی انداخت و رفت…….دستمو روی قلبم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم،خداروشکر که کسی از زیر زمین بیرون نیومد وگرنه خدا میدونه چه حرفایی که پشت سرم نمیزدن….. از وقتی زری ازدواج کرده بود بیشتر کارهای حونه روی دوش من افتاده بود و دیگه مثل قبل بیکار نبودم،مامان که از همون صبح میرفت پیش زنا و گاهی تا بعدازظهر هم همونجا میموند……اونشب تا دیروقت بیدار بودم ‌ و فقط به مصطفی فکر میکردم،عجیب عقل و هوشم‌ رو برده بود،چشمای سبز رنگش انقدر آرامش داشت که وقتی باهاش حرف میزدی ناخودآگاه مسخ میشدی……..چند روزی گذشت و دیگه خبری از مصطفی نشد،هرروز اسماعیل رو به بهانه ی بازی توی حیاط میبردم و خودم هم روی پله ها مینشستم تا بیاد و فقط برای چند دقیقه ببینمش،چشماش عجیب آرومم میکرد…….چند روزی که گذشت و از دیدنش ناامید شدم دوباره به زن های توی زیر زمین ملحق شدم‌بلکه از زبون سوری خانم در بره و بفهمم که مصطفی کجا رفته……دوباره بحث چرخید و‌چرخید تا به بلاخره به مصطفی رسید،پری خانم همسایه ی کناری ما کمی خودش رو جابجا کرد ‌و گفت سوری خانم پس چی شد مگه نگفتی همین روزا واسه مصطفی زن میگیری؟خبری نشد که؟سوری خانم هم که انگار منتظر همچین سوالی بود بادی به غبغب انداخت و گفت راستش منکه از خدامه واسش زن بگیرم اما اگه خدا بخواد مصطفی جانم قراره بره توی نظام،یکی از اشناهامون به یکی از این کله گنده ها رو زده و قراره همین روزا مشغول بشه دیگه…….صدای تبریک گفتن همسایه ها بلند شد و پری خانم دوباره گفت خب بره،اینکه ربطی به زن گرفتنش نداره،تازه بهترم هست دستش تو جیبه خودشه…… سوری خانم با افتخار گفت نمیشه دیگه،مصطفی دو سال باید بره یکی از شهرای مرزی آموزش ببینه،الکی که نیست قراره تیمسار بشه پسرم،انشالله این دو سال تموم بشه واسش یه زن میگیرم مثل پنجه ی آفتاب…….نمی‌دونم چرا از شنیدن حرفای سوری خانم حالم گرفته شد،یعنی مصطفی قراره دو سال بره یه شهر دیگه؟اصلا کاش نمیدیمش،اینم شانس منه،از هرکی خوشم میاد یه اتفاقی میفته که ازش جدا بشم…..زیر چشمی نگاهی به سکینه انداختم که ناراحت سرشو پایین انداخته بود و غرق فکر بود،چند دقیقه بعد بحث عوض شد و دیگه کسی چیزی نگفت،انقد پکر شده بودم که دیگه حوصله‌ ی موندن نداشتم،به بهانه ی بچه ها که تو اتاق خواب بودن خداحافظی کردم و از زیر زمین بیرون اومدم،دیگه نباید بهش فکر میکردم وگرنه خودم اذیت میشدم،همینجور که با خودم فکر میکردم و از پله ها بالا میرفتم صدای سوت ضعیفی رو شنیدم،با تعجب به اطرافم نگاه کردم و با دیدن مصطفی که ظرف آبی توی دستش بود و جلوی آب انبار ایستاده بود رنگ از رخم پرید......وای خدایا این اینجا چکار می‌کنه نکنه کسی بیاد و ببینه مارو،خواستم بدون اینکه توجهی کنم راه اتاقو در پیش بگیرم که دوباره صدای سوت زدنش بلند شد،اینبار با خواهش گفت تورو خدا یه لحظه بیا کارت دارم،زود حرفم تموم میشه قول میدم……از ترس دست و پام به لرزه دراومده بود اما تصمیم گرفتم برم و حرفاش رو بشنوم،میدونستم اگه مامان بفهمه پوستم رو میکنه اما اون لحظه فقط به این فکر میکردم که مصطفی چه کاری باهام داره و می‌خواد چی بهم بگه….نگاهی به اطراف اتاق انداختم و وقتی دیدم کسی نیست خیلی آروم به سمت آب انبار حرکت کردم،پاهام انقد میلرزید که نمیتونستم درست راه برم،مصطفی زودتر از من پله ها رو پایین رفت و گوشه ای ایستاد……هر لحظه حس میکردم از پله ها پرت میشم پایین و همه متوجه میشن،با کلی دلهره و ترس بلاخره پایین رفتم و با فاصله ی زیادی از مصطفی ایستادم،تمام هوش و حواسم به پله ها بود که کسی نیاد و مارو اونجا ببینه…….مصطفی با خنده جلو اومد و گفت چرا انقد میترسی؟همه تو زیر زمینن کسی نمیاد اینجا خیالت راحت……سرم پایین بود و اصلا نمیتونستم بهش نگاه کنم یا چیزی بگم،مصطفی دوباره گفت نمیخوای سرتو بیاری بالا نگام کنی؟بچه ی قشنگیما،درسته به خوشگلی تو نیستم اما منم چشام سبزه ها…..از لحن حرف زدنش خندم گرفته بود اما خب خودمو کنترل کردم،نمیخواستم فک کنه دختر سبک سریم…….مصطفی لحنشو جدی تر کرد و‌ گفت تا حالا دختری به خوشگلی تو ندیدم،اونروز که جلوی اتاق دیدمت دلم میخواست همونجا بمونم و فقط به چشات نگاه کنم…..انقد هیجان زده شده بودم که تند تند نفس میکشیدم،تا حالا کسی اینجوری باهام صحبت نکرده بود،مصطفی ادامه داد:راستش وقتی از روستا برگشتم و مامانم راجع به تو باهام حرف زد زیاد حرفاشو جدی نگرفتم،با خودم گفتم اینم یه دختر مثل بقیه ی دخترایی که بهم نشون داد و خوشم نیومد اما،از اون روزی که دیدمت خواب و از چشمام گرفتی دختر......وای خدای من،من دیگه تحمل شنیدن این حرفا رو ندارم،صداش آنقدر دلنشین و آرامبخش بود که قلبمو میلرزوند..... ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
آب دهنمو قورت دادمو سرمو بالا آوردم،نمیدونم چی توی نگاهش بود اما هرچی که بود تمام وجودم رو داغ کرد،انقدرچهره ی مهربونی داشت که ناخودآگاه خنده نشست روی لب هام....... مصطفی که از خنده ی من ذوق زده شده بود گفت چقد قشنگ میخندی،کاش می‌شد همین الان دستتو میگرفتم و می‌رفتیم سر خونه زندگیمون،میدونی چرا انقد هول میکنم؟چون دختر زیبا و سنگینی مثل تو کم گیر میاد،اما خب حیف که نمیشه.....نمی‌دونم در جریانی یا نه،من قراره برم توی نظام و برای اینکه استخدام بشم حتما باید دوسال توی یکی از شهرهای مرزی خدمت کنم،امروز صدات کردم بیای اینجا ببینم منتظرم میمونی برگردم؟بهت قول میدم برگشتم زندگی برات بسازم که همه حسرتشو بخور ن........بلاخره دهن باز کردم و گفتم پس تکلیف سکینه چی میشه؟اونکه میگه نامزدشی و بهش قول ازدواج دادی؟مصطفی با تعجب بهم نگاه کرد و گفت چی؟من؟بابا دروغ گفته اون دختره ی بی مغز،اون عادتشه بشینه و واسه بقیه دروغ ببافه،به جون مادرم که میخوام دنیاش نباشه من هیچ قول و قراری با این دختر نداشتم،حرفای اونو جدی نگیر باشه؟فقط بگو منتظرم میمونی تا برگردم یا نه؟برام سخت بود قول دادن بهش،میدونستم که منم دوسش دارم و اگر دست خودم باشه منتظرش میمونم اما از خانواده ام مطمئن نبودم،داشتم فکر میکردم که مصطفی گفت زود باش دیگه الان کسی میاد ،یک کلمه بگو اره یا نه؟از حرفاش انقد هول شدم که بدون فکر کردن گفتم اره منتظرت میمونم…..مصطفی چشماش برق زد ،زبونم بند اومده بود و نمیتونستم چیزی بگم……. مات و مبهوت به مصطفی نگاه کردم و تا خواستم چیزی بهش بگم گفت من باید برم دیگه،فردا صبح زود باید برم،یادت باشه بهم قول دادی منتظرم بمونی تا برگردم......توی چشم به هم زدنی از پله ها بالا رفت و دیگه ندیدمش،هنوز نرفته دلتنگش شده بودم کاش نمیومدم اینجوری راحت تر با رفتنش کنار میومدم،کمی که از رفتن مصطفی گذشت منم از پله های آب انبار بالا رفتن و بعد از دید زدن حیاط توی اتاق رفتم......مامان که از زیرزمین اومد گفت فردا پسر سوری خانم قراره بره سر کارش،قراره بعد از رفتنش تو حیاط واسش اش پشت پا درست کنیم،چشم بد ازش دور دیدی چه پسریه؟سوری خانم میگه عین برادر جوونمرگشه،میگه نور چشمی خانوادست و کل فامیل کشته مردشن......جوابی ندادمو خودمو مشغول درست کردن نهار کردم،میترسیدم چیزی بگم و خودمو لو بدم،اونشب برام خیلی سخت گذشت در حدی که چند باری تا در اتاق رفتم و اتاق سوری خانم رو زیر نظر گرفتم.....برام عجیب بود که چطور با چند بار دیدن اینجوری دین و ایمونم رو بهش باختم.......نیمه شب بود که دیگه نتونستم بیدار بمونم و خوابیدم،صبح زود با صدای مامان که میگفت همه توی حیاط دارن کارای درست کردن اش رو انجام میدن بیدار شدم،یعنی مصطفی رفت؟حس دلتنگی عجیبی به قلبم چنگ انداخت و با بی حوصلگی از جام بلند شدم.....بعد از اینکه دست و صورتمو شستم و چند لقمه ای صبحانه خوردم دنبال مامان راهی حیاط شدم، سکینه پای ظرف بزرگی نشسته بود و پیاز خورد میکرد،یاد حرفای مصطفی افتادم که بهش میگفت دختره ی بی مغز،ناخوداگاه لبخند نشست روی لبم،همون لحظه سکینه سرشو بالا گرفت و با دیدن لبخند من غرید:به چی میخندی؟اگه چیز خنده داری هست بگو مام بخندیم.... سریع لبخندمو جمع کردمو گفتم چکار به تو دارم خودم یاد یه چیزی افتادم خندم گرفت،نگاه مرموزی بهم انداخت و گفت فقط من میدونم که تو چه مار خوش و خط خالی هستی،اصلا تو اینجا چکار می‌کنی کی دعوتت کرده؟قبل از اینکه من چیزی بگم مامان گفت وا،تو چکاره ای که بچه ی منو باز خواست میکنی؟مگه باید از تو اجازه بگیره واسه اومدن؟سوری خانم که احساس خطر میکرد سریع جلو اومد و گفت خانما توروخدا بس کنید بیاید کمک من،هرکی اومده قدمش رو تخم چشمای من،انشالله واسه جشناتون جبران کنم....با این حرف سوری خانم بحث و جدل خاتمه پیدا کرد و هرکس مشغول کاری شد.... قرار شد مامان کشکارو بسابونه و من هم پیازارو سرخ کنم،چقد جای مصطفی خالی بود،درسته چند بار بیشتر ندیده بودمش اما انگار سال ها بود که میشناختمش……سوری خانم تند تند کارارو‌ انجام میداد و بقیه رو هم تشویق میکرد که هرجور شده تا ظهر اش پشت پا آماده بشه،کاش هیچوقت مصطفی این کار رو پیدا نمیکرد و همینجا مشغول می‌شد…..قبل از نهار بود که بلاخره اش آماده شد ‌و همه با کمک هم کاسه ها رو پر کردن و سوری خانم خودش زحمت پخش کردنش رو کشید،کارش که تموم شد از همسایه ها خواست هرکس ظرفی بیاره و برای خودش اش بکشه،با اشاره ی مامان توی خونه رفتم و یکی از قابلمه ها رو آوردم تا اش بکشم،همه پشت سر هم ایستاده بودن و به نوبت ظرف رو پر میکردن،من نفر آخر بودم و هنوز چند نفری جلوم مونده بود که سکینه خودشو پشت سرم انداخت و با حرص گفت فک میکنی نمی‌دونم دیروز با مصطفی رفته بودی توی اب انبار؟ ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
تا ابروتو نبرم که ولکن نیستم……با شنیدن این حرف از دهن سکینه تا مرز سکته پیش رفتم، این منو از کجا دیده،نکنه به گوش اقام و مرتضی برسه بفهمن زنده ام نمیذارن،با ترس به عقب برگشتم و در حالیکه صدام میلرزید گفتم این چرندیاتو کی بهت گفته؟من با اون چکار دارم اخه؟شلم یا کور که بخوام خودمو به کسی قالب کنم؟سکینه دوباره با عصبانیت گفت ببند دهنتو،سر منو نمیتونی کلاه بذاری،هرچقد بهت میگم مصطفی نامزد منه باور نمیکنی ها؟همون لحظه نوبت من شد و سریع ظرفو پر کردم و خودمو به اتاق رسوندم،دلم نمیخواست دیگه چشمم بهش بخوره،حقیقتا ازش میترسیدم،دلم میخواست بهش بگم خب اگه نامزدته چرا با من قول و قرار گذاشته؟کاش جرئتش رو داشتم و بهش میگفتم…..مامان پشت سرم وارد اتاق شد و گفت زیاد دهن به دهن این دختره نذار گل مرجان،همه میگن این روانیه،میگن روزی نبوده که توی این حیاط دعوا راه نندازه و حالام چون دلش پیش پسر سوری خانم گیر کرده داره خودشو خوب نشون میده…..با بی تفاوتی شونه ای بالا انداختم و گفتم من چکار به کارش دارم اخه،خودش میاد به من گیر میده،مامان حالا من گفتمی گفت و دیگه چیزی بینمون رد و بدل نشد…..روزهای سخت و دلگیر یکی پس از دیگری گذشت و من دیگه حتی توی زیر زمین هم نمیرفتم،توی اتاق میموندم و کارای خونه رو انجام میدادم،منی که تا قبل از ازدواج زری تنها کار سختم آوردن آب از آب انبار بود حالا دیگه نمیذاشتم مامان دست به سیاه و سفید بزنه،میخواستم اینجوری سر خودمو گرم کنم تا گذر روزها رو متوجه نشم.... چند ماهی از رفتن مصطفی گذشته بود و من هرروز به عشق اینکه هرچه زودتر مصطفی بیاد و من و از اقام خاستگاری کنه روزگار میگذروندم،اون روزها تنها دغدغه ام اومدن مصطفی بود اما نمیدونستم که سرنوشت چه خواب های عجیب و غریبی واسم دیده…….مدتی بود آقا میگفت یکی از کسایی که قبلا توی کار بنایی باهم بودن به یکی از کشورهای عربی رفته و اونجا مشغول کار شده،میگفت انقد توی همین مدت کوتاه وضعش خوب شده که یه خونه و ماشین خریده،مامان که حرفای آقا رو میشنید ابرو بالا مینداخت و میگفت اونا شانس دارن مرد،توی همین شهرم کم نیست آدمایی که مثل پارو پول جمع میکنن،ادم عرضه دار همه جا واسش کار پیدا میشه…..مامان میگفت اما آقا تمام هوش و حواسش جای دیگه ای بود،مخصوصا اینکه مرتضی مدام توی گوشش میخوند که باهم برن و توی همون کشوری که دوستش میگفت کار کنن،مامان توی سر خودش میزد و به آقا میگفت هرجایی میخوای بری برو اما حق نداری پسرمو با خودت ببری،مرتضی اما پاشو کرده بود توی یک کفش که تا کی باید توی بقالی واسه یه قرون دوقرون پادویی کنیم و هشتمون گرو نهمون باشه…..آقا اوایل زیاد راضی نبود اما مرتضی انقدر توی گوشش خوند و از پول و ماشین و خونه صحبت کرد که راضی شد ‌و این وسط مامان بود که هرروز گریه میکرد و با التماس سعی میکرد پشیمونشون کنه،هرچی به آقا گفت اخه من بدون شما چکار کنیم توی این شهر غریب اونم چهارتا بچه ی قد و‌نیم قد،حداقل بذار مرتضی بمونه،اگه رفتی اونجا و کار برات پیدا نشد ما چکار کنیم ها؟از کجا بیاریم نون بخوریم؟…..آقا برای موندن مرتضی حرفی نداشت اما مرتضی خودش راضی به موندن نبود و میگفت نمیذارم آقا خودش تنها بره،شما که اینجا جاتون خوبه ما هم همیشه واستون پول میفرستیم……دوست آقا یه نفر رو بهشون معرفی کرده بود که میتونست اونا رو قاچاقی و لابلای اجناس توی کشتی به اونجا ببره،مامان وقتی فهمید قراره توی کشتی و اونم به صورت قاچاقی برن آخرین تلاششو هم کرد و خودشو به غش زد اما فایده ای نداشت،طمع برای پول چشم هر دوتاشونو کور کرده بود و عزمشون رو برای رفتن جزم کرده بودن……مقداری از این ور و اون ور پول جمع کردن و کمیشو هم برای خرجی به مامان دادن و بلاخره یه شب با جمع کردن وسایلشون رفتن تا لقمه ای نون حلال دربیارن و از اون بدبختی و فلاکت نجات پیدا کنیم اما غافل از اینکه روزی رسان خداست و اگر قرار به دادن باشه هرجایی از این کره ی خاکی باشی به دستت میرسه……مامان مدام واسه مرتضی بی تابی میکرد و خودش رو سرزنش میکرد که چرا جلوشو نگرفته،چند روزی که گذشت کم کم آروم شد و با این قضیه کنار اومد اما هر روز صبح که بیدار می‌شد میگفت خواب بد دیدم و مرتضی مدام توی خواب صدام میکنه منم دلداریش میدادم و میگفتم خودتو اذیت نکن انشالله به زودی با دست پر برمیگردن و کلی خوشحال میشیم…….روزها از پی هم میگذشت و من با فکر و خیال مصطفی زندگی میکردم،همیشه با خودم فکر میکردم که با اومدن مصطفی آقا و‌مرتضی هم میان و میریم سر خونه زندگیمون،شب ها که می‌شد به یاد مصطفی میفتادم ،یعنی می‌شد اون چشم های سبز واسه همیشه مال من بشن؟آقا قبل از رفتن گفته بود به محض اینکه برسن و جاگیر بشن هرجوری شده از خودشون خبر میرسونه تا خیالمون راحت بشه ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اما یک ماه گذشته بود و هنوز هیچ خبری ازشون نرسیده بود،مامان دوباره بی تابی هاشو شروع کرده بود و از صب تا شب گریه میکرد،یه روز ظهر که مامان بی حوصله توی اتاق نشسته بود در به صدا دراومد،اسماعیل سریع پرید درو باز کرد و من با دیدن زری متعجب از جام بلند شدم،توی این چند ماه که ازدواج کرده بود اصلا سری بهمون نزده بود و این اولین باری بود که به دیدنمون میومد……. مامان تا زری رو دید زود از جاش بلند شد و گفت حالا دیگه اومدی؟تو دیگه چه بچه ای هستی؟آقات و داداشت الان یک ماهه رفتن ناکجااباد واسه کارگری و بدبختی تو حالا یاد ما افتادی؟مامان با زری حرف میزد و من محو تماشاش بودم،این زری خودمون بود؟پس چادرچاقچورش کو؟چرا روسری سرش نیست؟چرا پاهاش لخته؟مامان که تازه متوجه سر و وضع زری شده بود اخم غلیظی کرد و گفت این چه سرو وضعیه دختر؟چرا مثل این حرومیا شدی؟زری تابی به سر و گردنش داد و گفت شوهرم ازم خواسته اینجوری باشم دیدی که همه خانوادش اینجوری میگردن،مگه خودت نگفتی باید مطیع شوهرم بشم؟مامان دستشو توی هوا تکون داد و گفت والا من سر از کارتو‌ در نمیارم نه به اون ننه من غریبم بازیات،نه به این چیتان پیتان و شوهر شوهر کردنت،زری خنده ی ریزی کرد و گفت خب داشتی میگفتی آقا و مرتضی رفتن کجا؟مامان دوباره با ابغوره گفت وای بچمو یک ماهه ندیدم دارم دیوونه میشم،چطور دلت اومد نیای سراغ آقات و برادرت؟تو دیگه دلت چقد سنگه؟ زری گفت مگه شما اصلا به فکر من بودین ؟من بچه ی آقا نبودم نه؟منکه کف دستمو بو نکرده بودم میخوان برن خب شما بهم خبر میدادین،شاید اگه میتونستم میومدم و بهشون سر میزدم…..زری انقد تغییر کرده بود که از نگاه کردن بهش سیر نمیشدم،چنان لباس های شیک و گرون قیمتی پوشیده بود انگار از اول پولدار بوده،دست هاش که بر اثر کار زیاد همیشه ترک خورده بود انقد صاف و سفید شده بودن که انگار تا حالا حتی یه بشقاب هم جابجا نکرده…..کمی که گذشت مامان نگاه کنجکاوانه ای به زری انداخت و گفت چه خبر از شوهرت؟خوبه؟میسازین باهم؟دیگه کتکت نمیزنه؟زری موهاشو از روی شونه اش کنار زد و گفت نه دیگه منکه باهاش خوب شدم اونم خوب شده،اگه بدونی چه کارایی برام میکنه،میبینی که نمیذاره خم به ابروم بیاد….مامان ابرویی بالا انداخت و گفت پس فقط اون انگشتر من واسش سنگین بود؟دیدی چطور سر مادرت کلاه گذاشتن؟این قمر در به در هرروز میومد اینجا به من میگفت دخترتو بده به داداشم می‌خواد واست یه انگشتر چشم کور کن بخره،چی شد پس خرید؟ از زیرش در رفت حالام داره به ریش من میخنده؟شیر بهام که به آقات ندادن…..زری زود گفت میدونی چرا نخرید؟واسه اینکه شما حتی دو تا دونه بشقابم به من جهاز ندادین،حالا درسته دستتون خالی بود اما دو تا تیکه لباسم نمیتونستین واسم بخرین؟بحث مامان و زری انگار تمومی نداشت،بلاخره بعد از کلی کلنجار رفتن کوتاه اومدن و دیگه بحث نکردن،قرار شد زری واسه شام پیشمون بمونه و بعد از شام شوهرش بیاد دنبالش،غروب بود که مامان با طعنه گفت نمیری به خواهر شوهرت سر بزنی؟فردا از چشم ما نبینه؟زری پوزخندی زد وگفت اینکه خواهر پرویز نیست،مامان با تعجب گفت چی؟یعنی کی که خواهرش نیست؟یعنی دروغ گفتن به ما؟زری گفت نه میدونی چیه؟مامان قمر خانم بعد از اینکه شوهرش مرد با وجود چندتا بچه با پدر پرویز ازدواج کرد چند وقت بعدم پدر پرویز مرد و دوباره مادرش با یکی دیگه ازدواج کرد،اینا خواهر برادر نیستن که……مامان روی دستش زد و گفت واه واه زنیکه ببین چه دروغایی به هم بافت و تحویلمون داد…..زری گفت والا منم فکر میکردم خواهر برادرن،پرویز خودشم چیزی نگفت من از زبون کتایون شنیدم،مامان سریع گفت میاد بهتون سر بزنه؟زیاد رو بهش ندیا،این زن مار هفت خطیه،وقتیه که انقد به ما دروغ گفته پس باید ازش ترسید…..زری گفت مامان منکه نمیتونم بهش بگم نیا،گاهی میاد و به پرویز سر میزنه……،مامان واه واهی کرد و گفت از همون اول میدونستم این زنیکه پاچه دریده ست،نبینم باهاش بپریا……اونشب زری شام رو هم با ما خورد و بعد از شام بود که آقا پرویز اومد دنبالشو بدون اینکه داخل بیاد رفتن،مامان غر میزد و میگفت اینم از دختر شوهر دادن من،نگفت با دستم یه چیزی ببرم براشون،اینکه وضع شوهرش خوبه چی می‌شد یه پولی بهمون میداد واسه تو دستمون،خدا ادمو نیازمند اولاد نکنه هیچوقت…….یک ماه دیگه هم گذشت و هنوز خبری از آقا و مرتضی نبود دیگه منم به دلشوره افتاده بودم و دلم گواهی بد میداد،آقا گفته بود خیلی زود برامون خبر میفرسته تا خیالمون راحت بشه اما تا الان هیچ خبری نشده بود……یه روز قبل از ظهر که دراز کشیده بودم و تو فکر و خیال خودم بودم در اتاق به صدا در اومد،بچه ها با مامان رفته بودن زیر زمین و‌تنها بودم،در رو که باز کردم با دیدن زیور دختر کوچیکه ی سوری خانم و خواهر مصطفی ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
متعجب پرسیدم چی شده زیور جان؟ آروم گفت مامانم تو آب انباره میگه سریع بیا کارت دارم،با هیجان باشه ای گفتم و زود بیرون رفتم،زیور راهی اتاق خودشون شد و منهم بعد از اینکه نگاهی به اطراف انداختم به سمت آب انبار حرکت کردم،یعنی سوری خانم چکارم داره؟شاید می‌خواد از مصطفی بهم خبر بده؟نه اگه اینجوری بود که میومدو جلوی در بهم میگفت……انقد هیجان زده بودم که چندین بار نزدیک بود زمین بخورم….هرجوری که بود خودمو به پله های آب انبار رسوندم و آروم پایین رفتم،تاریک بود و تا پایین نمیرفتم نمیشد چیزی رو ببینم…..روی آخرین پله که رسیدم منتظر بودم سوری خانم جلو بیاد ‌حرفی بزنه اما با دیدن مصطفی که دستاشو زیر بغلش زده بود و با لبخند به دیوار تکیه داده بود خشکم زد…..حقیقتا انتظار همچین صحنه ای رو نداشتم و حالا حسابی غافلگیر شده بودم،مصطفی تکیه شو از دیوار برداشت و گفت سلام زیباترین دختر دنیا،به زور دهنمو باز کردم و سلام کردم،مصطفی که متوجه بهت زدگی من شده بود گفت پس تیرم به هدف خورد ؟نمیدونی چقد دلم میخواست اینجوری غافلگیرت کنم…..لبخند محوی زدم و گفتم واقعا که کار بدی کردی،اگه من این وسط پس میفتادم خوب بود؟مصطفی با اخم گفت خدا نکنه دیگه این حرفو نزنیا؟گل مرجان بخدا قسم من این روزای سختو فقط به عشق تو دارم تحمل میکنم،انقد کارم سخته که چندین بار میخواستم قید همه چیزو بزنم و برگردم اما فقط به امید رسیدن به تو موندم،میخوام واست بهترین زندگی رو بسازم،دوست دارم تو نظام کاره ای بشم و تو بهم افتخار کنی…….. با خجالت گفتم میدونم سخته اما تورو خدا جا نزن،چشم به هم بزنی این مدتم میاد میره و خدمتت تموم شده،مصطفی بدون هیچ حرفی توی چشمام زل زد و بعد از کمی سکوت گفت خیلی دوستت دارم گل مرجان،دل توی دلم نیست تا این چند وقتم بگذره و بیام خاستگاریت،البته الانم میتونم بیام اما مامانم قبول نمیکنه ،میگه هروقت کارت درست شد بعد میریم صحبت می‌کنیم نمیشه این همه مدت اسم بذاریم رو دختر مردم......گفتم راست میگه مصطفی تازه الانم که اقام و مرتضی نیستن رفتن یه کشور دیگه واسه کار کردن،فک نکنم حالا حالا ها بیان.......کمی دیگه باهم حرف زدیم و بعد با کلی دلتنگی و بغض از هم جدا شدیم،مصطفی فردا صبح زود باید می‌رفت و فقط بخاطر دیدن من اینهمه مسیر طولانی رو اومده بود،دیدن اینهمه عشق و محبتش حالم رو خوب میکرد و بهم امید میداد تا روزهای جدایی و دلتنگی برام راحت تر بگذره....،پامو که توی اتاق گذاشتم چنان حس بدی گرفتم که بی اختیار اشکم جاری شد و گوشه ای کز کردم....دلم حسابی برای آقا و مرتضی شور میزد و کاری از دستم برنمیومد،مامان که اومد توی اتاق و حال و روز من رو دید اونم گوشه ای کز کرد و شروع کرد به گریه کردن.....سه ماه از رفتنشون گذشته بود و پولی که آقا برای خرجی بهمون داده بود هم ته کشید و دیگه پولی برامون نمونده بود،اینجوری نمیشد باید کاری میکردیم،باید هرجوری که شده دوست آقا رو پیدا کنیم و ازش سراغ بگیریم،اون حتما می‌تونه ازشون خبر بگیره،وقتی قضیه رو به مامان گفتم اشکاشو پاک کرد و گفت آره اینجوری فایده نداره،باید بریم و خودمون ازشون خبر بگیریم ،ای خدا کاش قلم پام می‌شکست و نمی‌ذاشتم بچه ام باهاش بره،اگه بچه ام چیزیش بشه چه خاکی توی سرم کنم،ای مرد به زمین گرم بخوری،میخواستی بری خب خودت می‌رفتی چکار به بچه ام داشتی.......اونشب حال و هوای خونه ی ما پر از غم بود،از یه طرف نگران آقا و مرتضی بودم و از طرفی رفتن مصطفی حالم رو خراب کرده بود.....روز بعد صبح زود بود که از خواب بیدار شدم و مامان رو بیدار کردم،مامان سریع بیدار شد و آماده شد،نه من و نه مامان آدرس دوست اقا رو نداشتیم اما مامان یکبار براشون توی بقالی غذا برده بود و آدرسش رو بلد بود،به امید اینکه صاحب بقالی نشونی از دوست آقا داشته باشه راهی اونجا شدیم،مسیرش طولانی نبود و زودتر از اون چیزی که فکرش رو می‌کردم رسیدیم،مغازه ی نه چندان بزرگی که پر از آدم بود و همه در حال خرید کردن بودن........ پسره جوونی توی مغازه مشغول جابجا کردن مواد غذایی بود و فهمیدم که از کارگرهای اونجاست سریع داخل پریدم و ازش سراغ صاحب بقالی رو گرفتم،پسر نگاهی به سرتاپام انداخت و با دست مردی تقریباً هم سن آقا رو نشونم داد و گفت اسمش آقای حمزه است اگه باهاش کار داری برو همونجا پیشش،سریع تشکر کردم و با مامان به سمت آقای حمزه حرکت کردیم .....آقای حمزه گوشه ی بقالی ایستاده بود و با مرد دیگری در حال صحبت بود، هنوز متوجه حضور ما نشده بود اما با ببخشید بلندی که مامان گفت سریع به سمتمون برگشت و با تعجب گفت بفرمایید خانم ها درخدمتم،مامان بدون اینکه حرف اضافه ای بزنه سریع سر اصل مطلب رفت و گفت ببخشید آقای حمزه شما از شوهر و پسر من خبر ندارید؟ ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
💖شبی بـی نـظیـر 💖آرامـشـی عـمـیـق 💖خدایی همیشه همراه 💖لــبــخنــدی از سـر 💖خوشبختی و شادی 💖تقدیم لحظه‌هاتون ✨شب زیبـاتون بخیر✨ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بخار روی چای می گوید فرصت اندک است زندگی را تا سرد نشده باید سر کشید صبحت بخیر دوست عزیزم 🌷☕️🌷☕️🌷☕️🌷☕️🌷 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
چند وقتی پیش شما کار می کردن اما یه آدم از خدا بی خبر انقدر توی مغزشون خوند که بار و بندیل بستن و برای کار به یکی از این کشورهای عربی رفتن خدا شاهده سه ماهه ازشون هیچ خبری ندارم،جگرم برای پسرم خونه جون بچه هات اگه خبری داری بهم بگو تا از این نگرانی در بیام...... آقای حمزه که از تعریف های مامان از قضیه پی برده بود گفت شما مادر مرتضی هستی؟مامان با بغض گفت آره آره مادرشم، توروخدا اگه خبری ازش داری بهم بگو سه ماهه که شب و روز ندارم خواب خوراک ندارم نمیدونم بچم کجاست جاش خوبه یا نه ؟آقای حمزه با دلسوزی نگاهی به مامان کرد و گفت به خدا قسم من هیچ خبری ازشون ندارم از همون روزی که سراغم اومدن و خداحافظی کردن ندیدمشون کسی هم خبری ازشون بهم نداده،دروغ که ندارم خواهرم.....مامان که اشکش این روزها دم مشکش بود زود زیر گریه زد و گفت خدا خیرت بده حداقل کمکمون کن آدرس اون آدم از خدا بی خبر رو که این پیشنهاد رو بهشون داده بود پیدا کنم شاید اون ازشون خبر داشته باشه یا بتونه خبری برام پیدا کنه اینجوری که من دیوونه میشم ......آقای حمزه فکری کرد و گفت فکر کنم منظور شما همون مردیه که با ماشین گرونقیمت اینجا می آمد و شوهرتون می‌گفت که قبلاً با هم کار می کردند اگه منظورت همون مرده میتونم از بچه ها آدرسش رو برات پیدا کنم چون چند باری در خونش وسیله برده بودن،مامان زود گفت آره آره همونه، شوهر من که توی این شهر بی در و پیکر کس دیگه ای رو نمیشناخت اما خودش گفته بود که اینجا میاد برای خرید و یه ماشین مدل بالا هم داره آقای حمزه یکی از کارگر هاشو صدا کرد و پسر جوون هم سریع خودش رو به مارسوند،اقای حمزه ازش خواست مارو در خونه ی دوست آقا ببره،مقداری پول هم توی دستش گذاشت و گفت خانم ها رو با ماشین ببر که خسته نشن....... کارگر بقالی سریع از مغازه بیرون رفت و ما هم به دنبالش بیرون رفتیم،سر خیابون سوار ماشین شدیم و به طرف آدرسی که آقای حمزه داده بود حرکت کردیم…..انقد دعا کرده بودم که حد و حساب نداشت،نگاه مظلوم مرتضی یک لحظه از جلوی چشم هام کنار نمیرفت،برای آقا هم ناراحت بودم اما نه به اندازه ی مرتضی……بلاخره ماشین جلوی خونه ی بزرگ و شیکی نگه داشت و کارگر بقالی با اشاره ی دستش گفت که همینجاست،در بزنید درو براتون باز میکنن،مامان بدون هیچ حرفی به سمت خونه پرواز کرد و‌منم هرجوری که بود تشکر کردم و پیاده شدم…..مامان بی وقفه در میزد و کمی طول کشید تا زن جوونی در رو بازکرد و با دیدن ما اخمی کرد و گفت خانم مگه سر آوردی؟چته انقد در می‌زنی؟مامان ناراحت گفت خانم به آقاتون میگید بیاد دم در؟…….زن نگاهی به سر تا پای مامان کرد و با کنجکاوی گفت شما چکار با شوهر من داری؟….مامان بخاطر پوست سفید و چشم های آبیش انقد زیبا بود که زن با دیدنش احساس خطر کرده بود،مامان گفت شوهر شما دوست شوهر منه،چند وقتی با هم کارگری میکردن،الان چند ماهی هست شوهرم و پسر جوونم بخاطر کار به پیشنهاد شما رفتن یه کشور اما ازشون خبر ندارم،زن که مشخص بود دلش واسه مامان سوخته از جلوی در کنار رفت و تعارفمون کرد داخل بریم،مامان در حالیکه با گوشه ی روسریش اشکاشو پاک میکرد داخل رفت و روی سکوی حیاط نشست،به گفته ی زن شوهرش بیرون رفته بود و معلوم نبود کی میاد،هرچقدر اصرار کرد داخل خونه بریم و توی هوای سرد نشینیم مامان قبول نکرد و گفت همینجا میشینم تا شوهرت بیاد،زن سریع توی خونه رفت و با دو لیوان شیر داغ برگشت،نگاهی به خونه ی بزرگ و‌ سر سبزشون کردم و آرزو کردم ای کاش آقا هیچوقت با این مرد آشنا نشده بود……..زن با حوصله کنار مامان نشست و به درد و دل هاش گوش داد،موقع نهار هرجوری بود مارو توی خونه برد و از همون غذایی که درست کرده بود برامون کشید،انقد زندگی آروم و خوبی داشتن که کاری جز حسرت خوردن نداشتم،انواع اسباب بازی ها توی خونشون بود و بچه هاش با آرامش در حال بازی بودن…….بعداز ظهر بود که در خونه باز شد و مرد تقریبا جوونی وارد حیاط شد،مامان سریع دمپاییاشو پوشید و بدون اینکه سلام کنه شروع کرد به تعریف کردن قضیه،مرد با تعجب به مامان نگاه کرد و گفت یعنی توی این سه ماه هیچ خبری ازشون نرسیده؟مامان به گریه گفت اگه رسیده بود که من الان اینجا نبودم……..دوست آقا که اسمش امجد بود دستی توی صورتش کشید و گفت چطور تا الان از خودشون خبر نرسوندن،من هر هفته واسه خانومم نامه میفرستادم،اونجایی که من بهشون آدرس دادم برن خودشون واسه کسایی که سواد ندارن نامه مینویسن و میفرستن……مامان که اینو شنید همونجا وسط حیاط نشست و شروع کرد به زدن خودش،توی سرش میزد و ‌میگفت من میدونم بچم یه بلایی سرش اومده وگرنه میدونست من دلواپس میشم،بهش گفته بودم من تو بی خبری میمیرم منو بی خبر نذاره…… ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾