فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعضی وقتا تنها چیزی که نیاز داری یه فنجون چای تو دل طبیعته ...
سلام صبح بخیر زندگی🌹
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_هشتادوسه
انگار اتفاقی با علی دوست شده بوده . الان دیگه چیزه مبهمی توی ذهنت نیست ؟
نگاهی بهش انداختم چرا از نیلوفر جدا شدی ؟
-پوزخندی زد ما از اول هم برای هم ساخت نشده بودیم، فقط اشتباهی برای مدتی وارد زندگی هم شدیم ...
-میدونی خیلی مهربونی تا خبر زنده بودنت رو اوردن هر لحظه اون چهره ای غرق به خون جلوی چشم هام بود...
-لبخند مهربونی زد توام خوب و صبور و مهربونی، فقط نمیدونم چرا قسمت من نشدی ؟؟
سرم و انداختم پایین...
-نفسش رو بیرون داد ،برو بخواب دیر وقته
از جام بلند شدم،اما دلم برای تمام مظلومیتش سوخت و بغض نشست تو گلوم زیر لب زمزمه کردم :-مرد مهربون روزهای سختم .... و رفتم سمت اتاقم ،روی تخت دراز کشیدم.تمام خاطرات این دو سال اومد جلوی چشم هام. نفسم و کلافه بیرون دادم،شهباز برادرمه ،اما یک بار هم نیومد دیدنم ،با اینکه تمام این اتفاق ها بخاطر اون بود.
یک هفته از رفتن سهراب میگذره اما هیچ خبری ازش ندارم حتی یه بار زنگ نزد. روی تراس نشستم مادر و بقیه بیرون رفته بودن.
نگاهم به کوچه بود که مردی کنار در خونه ایستاد.
هر چی دید زدم نفهمیدم کیه ،با بلند شدن صدای زنگ تند داخل رفتم..... یعنی کی میتونه باشه. دلم می خواست سهراب باشه .
-کیه؟؟
-میشه در باز کنی؟؟
آیفون گذاشتم چقدر صداش آشنا بود ..در سالن و باز کردم و از چند تا پله پایین رفتم .اما با دیدن شهباز سر جام ایستادم.باورم نمی شد اومده باشه اینجا .... با دیدنم قدمی سمتم برداشت ...که قدمی عقب رفتم.
-میدونم ازم متنفری.
پوزخندی زدم:-چه عجب اینورا....
سرش و پایین انداخت:-هرچی بارم کنی حقمه، اما خدا شاهده روی اومدن نداشتم.... آخه چطوری می اومدم وقتی...
باعث بانی بدبختی تو و مرگ صنا منم اما به خدا من اونو نکشته بودم. من از مرگ می ترسیدم، نفهمیدم چیکار کنم فقط تونستم فرار کنم.
یهو جلوی پام زانو زد و به پام چسبید :-ببخش من و خواهرم ببخش توی این دوسال یه خواب راحت نداشتم. یک سال دارم قرص مصرف میکنم، هر شب صنا رو خواب میبینم که ازم کمک میخواد. دارم دیونه میشم. تو حداقل منو ببخش. زد زیر گریه باورم نمی شد این مرد ضعیف برادر
شجاع منه.دلم طاقت نیاورد کنارش روی زمین نشستم ...
ببخش خواهرم منو ببخش.
میدونستم شهباز تقصیری نداره ،شاید منم اون لحظه همین کار میکردم.
-من ازت فقط دلگیر بودم که چرا نیومدی.
-فدات بشم روم نمی شد. چطور می اومدم اما دیگه دلم طاقت نیاورد ،دل و زدم به دریا
اومدم. برادر تو به چایی دعوت نمیکنی ؟
با پشت دست اشکام و پاک کردم سری تکون دادم:-بیا تو..
همراه شهباز داخل رفتیم،رفتم سمت آشپزخونه و چایی تازه دم آماده کردم .چند ساعتی کنار شهباز نشستم و از هر دری باهم صحبت کردیم. برای نهار نموند رفت.
دوباره روزها از پی هم تکرار میشدن بدون اینک بدونم سهراب داره چیکار میکنه.
حتما براش داره خیلی خوش می گذره که چندین هفته ای رفته و یادی از من نکرده.
با پدر و مادر جلوی تلوزیون نشسته بودیم . که یهو تلوزیون اعلام کرد سر نگونی رژیم شاهی .
همه نفس هامون تو سینه حبس شده، خیره
تلویزیون بودیم باورم نمی شد رژیم شاهنشاهی سقوط کرده باشه. اشک بود که تو چشم همه مون حلقه بست ...
مادر رو سفت بغل کردم نمی دونستم بخندم یا گریه کنم ...پدر خدارو شکر گفت و مادر بلند شد :-برم شیرینی بیارم بخوریم...
همه خوشحال بودیم از اینکه مردم به آزادی که می خواستن رسیدن.. ساعتی نگذشته بود که آبتین با خوشحالی اومد : خبر دارم، اونم چه خبری...
پدر خندید : خبرت دسته دوم بود پسرم ..
آبتین دستی داخل موهاش برد و اومد روی مبل نشست.. شب به خوبی و خوشی کنار هم به انتهاش رسید ،سر میز صبحانه نشسته بودیم که مادر گفت : ساتین امروز بریم خرید ..
خواستم اعتراض کنم : مادر..
-مادر مادر نداریم ..
خندیدم: چشم بریم ..
لبخندی زد: پس برو آماده شو...
ناچار رفتم اتاقم و
آماده شدم همراه مادر به پاساژ ها رفتیم و از هرچی خوشش میومد برام می خرید...
بالاخره بعد کلی گشت و گذار و خرید به خونه برگشتیم ...مادر یکی از لباس هارو جلوم گذاشت : برو حموم، بعد اینو بپوش شب مهمونی دعوتیم ..
اعتراض کردم : من نمیام ،مادر جان چرا از اول نگفتی من نمی خوام بیام..
مادر اخمی کرد : رو حرف مادرت حرف نزن برو ..
مگه میشد رو حرف مادر حرف زد طبق خواستش حموم کردم و لباس های انتخابیش رو تن کردم از اتاق بیرون اومدم..
-مادر من آمادم ...
صدایی نیومد انگار کسی توی خونه نبود رفتم
سمت آشپزخونه ...اونجا هم خالی بود چرخیدم تا از آشپزخونه بیام بیرون که نگاهم به کسی خورد...
با دیدن کسی که رو به روم بود. حرف تو
دهنم موند. مات نگاهش شدم،باورش برام
سخت بود. لبخندی زد، از شوک بیرون اومدم.
دل گیر نگاهم و ازش گرفتم .چه می دونست چقدر دل تنگش بودم. اما اون ...
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_آخر
-زن خوشگلم چطوره
بغض نشست توی گلوم سرم و بلند کردم و به
چشم هاش چشم دوختم.
-هه خوش گذشت؟؟
-اون جوری که فکر میکنی نیست.
-من هیچ جور فکر نمیکنم حالا هم می خوام برم مهمونی ...
چندقدم بیشتر ازش فاصله نگرفته بودم که متعجب برگشتم :-تو چطوری اومدی داخل خونه؟ مادر کجاست؟
-مادر خودش درو برای من باز کرد.
چی ، یعنی مادر می دونست تو میای الان خودش کجاست..
-با پدرجون و با شهربانو رفتن مهمونی.
-پس من چی ؟
تو کنار همسرت میمونی.
_من همسری ندارم بهتره برگردی پیش زن و
فرزندت..
_کدوم زن و بچه؟!
_هه آیسا جونتون و بچه تون حتما پسره.
_اما من یه زن بیشتر ندارم...
_آره خوب اونم آیسا خانومه حالا برو کنار
میخوام برم....
_کی گفته آیساست اون زن فقط توئی می فهمی تو..
_اما من نمیخوام باشم...
_حق انتخاب نداری، تو زن منی زن من هم میمونی..
_کی گفته ؟؟
با گذاشتن لب هاش روی لبام حرف توی دهنم
-باید باهات حرف بزنم ساتین خواهش میکنم.. برای اولین باره که ازت خواهش کردم
سری تکون دادم ...
منتظر نگاهش کردم...
_تا حالا شده فکر کنی خیلی زرنگی اما یه جایی از زندگیت تازه می فهمی اشتباه میکردی ؟!زمانی که سام بهم گفت آیسا بهش زنگ زده و با گریه گفته بارداره، توی دو راهی گیر کرده بودم، من تو رو می خواستم ،دلم نمی خواست به هیچ قیمتی از دستت بدم، اما اونم زنم بود و حالا باردار، اینم میدونستم که تو از آیسا متنفری ،اما نمیدونستم چه تصمیمی بگیرم، تا اینکه سام اطلاع داد آیسا تصادف کرده ،وقتی هلند رسیدم، سام هم زمان با من رسید، هر دو بیمارستانی که
آیسا بستری بود رفتیم، وقتی از پرستار حالش و پرسیدم ،گفتن حالش خوب نیست، سام حال بچه رو پرسید پرستار متعجب گفت : ایشون که باردار نیستن ....
هر دو شُوکه شده بودیم ،توان ایستادن نداشتم ،خیلی سخته که از نزدیک ترین
کس خودت ضربه بخوری ،طاقت نیاوردم و رفتم دیدن مادرش...
مادرش با وقاحت تمام گفت : بهم دروغ گفتن،
ادعا میکرد آیسا من و دوست داره اما حقه اش اینقدر سنگین بود برام که نمی تونستم
ببخشمش ،اما وجدانم اجازه نمی داد ولش کنم بیام، صبر کردم تا بهوش بیاد و دلیل تمام کاراشو بپرسم ... اما چه بهوش اومدنی ،ضربه ای که به سرش خورده بود باعث شده بود عقلش و از دست بده و شیرین عقل شده ...
با این حرف سهراب لحظه ای بدنم مور مور شد، باورم نمی شد آیسا دیوونه شده باشه ...
اصلا نمیدونستم چی بگم حرفی توی دهنم نمیچرخید تا به زبون بیارم که خودش ادامه داد :_کارهاشو کردم متأسفانه تیمارستان بستریش کردم، چون پدر و مادرش هم توان نگهداری شو نداشتن، نمیدونم شاید تقاص کاری که با تو کرده بود رو داره اینجوری پس میده اما ساتین خیلی بد تقاص پس داد...
_اما من نفرینش نکردم ..
_میدونم عزیزم تو خیلی مهربونی،واقعا نمی دونستم چه تصمیمی بگیرم...ساتین روزهایی که اینجا بودیم و من از خونه بیرون میرفتم دنبال خونه بودم ،همه کار هارو کرده بودم، فردای مهمونی میخواستم بهت بگم و سورپرایزت کنم که اون اتفاق افتاد ،ازت میخوام که هرچند که سخت باشه گذشته رو فراموش کنی و زندگی جدیدی رو کنار هم شروع کنیم همینجا کنار پدر و مادرت ..
-اما...
_هییشش اما و اگر نیار من دوست دارم ساتین، اما اگه تو واقعا ازم متنفر باشی برای همیشه میرم ...
کلافه از جام بلند شدم، پشت به سهراب کردم و رفتم سمت پنجره و نگاه غم زده و کلافم رو به بیرون خونه دوختم،به خودم که نمی تونستم دروغ بگم ،من سهراب رو دوست دارم، اینو با رفتنه این چند هفته اش به خوبی حس کردم و فهمیدم...
نگاهی به آسمون بی ابر انداختم و لبخندی زدم ،احساس کردم مریم و صنا دارن نگام میکنن و لبخند رضایت میزنن ،با بغضی که تو گلوم نشسته بود، لبخند کم جونی رو به آسمون زدم، یعنی آرامش بهم رو آورده؟ قطره اشک سمجی از گوشه ی چشمم روی گونم سر خورد ...
ساتین من خیلی دوست دارم ،همین حالا تا ابد..
_سهراب تو میدونی چه روزای سختی رو پشت سر گذاشتم؟ دلم یه زندگیه آروم میخواد ،دیگه نمی کشم میتونی این زندگیه آروم رو به من بدی ؟!!
_تمام سعیم رو میکنم تا بهترین زندگی رو برات بسازم ،تو فقط کنارم باش ..
نفس عمیقی کشیدم :_ هستم ... تا آخرین نفس...
باید یه فرصت جبران به خودم و مرد زندگیم
میدادم..
چند سال بعد....
با صدای جیغ جیغ صنا از اتاق بیرون اومدم..
_مامان بدو دیر شد دایی آبتین منتظره ...
نگاهی به صنای ۶ ساله ام انداختم،این یعنی ۶ سال از زندگیم کنار مردم میگذره و زندگیه مملو از آرامشی کنار هم داشتیم ...
سهراب_عزیز همن به چی فکر میکنه؟!
_به زندگیه شیرین تر از هر عسلمون، به
خوشبختیه بی انتهام.
_خوشبختیت نه خانومی خوشبختیمون .
سرمو تکون دادم ...
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
داستان های واقعی📚
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #ساتین #قسمت_آخر -زن خوشگلم چطوره بغض نشست توی گلوم سرم و بلند کردم
ذهنم سمت آبتین پرواز کرد ،بالاخره تن به ازدواج داده بود ....
_برای آبتین خوشحالم که بالاخره جفت خودش رو پیدا کرد..
_منم خوشحالم همیشه فکر میکردم هنوزم
دوست داره و این برام عذاب بود..
_اِ سهراب ..
_چیه خب من حسودم.. خانمم عشقه منه کسی حتی حق نگاه کردنشم نداره ،چه برسه به عاشق شدن..حالام برو عروس دوماد زودتر از ما رسیدن..
سوار ماشین سهراب شدیم و به سمت مکان عروسی حرکت کردیم ...یاد روزی افتادم که آبتین خبر آزادی علی و عاطفه رو داد ،اون روز چقدر گریه کرده بودم ..
به آسمون پر ستاره خیره شدم و لب زدم :
_ خدایا شکرت بخاطر تمامه عزیزایی که کنارم هستن و کنارشون خوشبختم
♥️پایان فصل اول ♥️
دوستان امیدوارم که فصل اول و دوست داشته باشین🙏🙏❤️ از ظهر شروع فصل دوم ساتین رو با ما همراه باشین❤️
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_اول
رو تخت چوبی مادرجون، که زیر تاک انگور کنار باغچه قرار داشت با هلنا دراز کشیدیم هر دو خسته و کوفته تازه از سرکار اومدیم خونه..
عزیز هوای تیرماه گرم و طاقت فرساس... اوف چقد گرمه ....
آره خدایی خیلی هلاک شدم صدامو..
انداختم رو سرم:عزیز جون چی شد اون هندونه ی تگریت ....
_ا ببر اون صداتو کر شدم...
یکی زدم تو بازوی هلنا : ادب داشته باش ..
چشم عزیزم لطفا کم تر حرف بزن..
_هلنا!!
الان خودت گفتی ادب داشته باش...
یه نسیم خنکی وزید دستمو دراز کردم و یه خوشه انگوری که تازه داشت میرسید چیدم،یه حبه انگور انداختم تو دهنم ...هلنا دستشو دراز کرد چند حبه انگور یه جا انداخت تو دهنش .....
مال من بودااا...
من و تو نداریم که عشقم...
جمع کن بابا این بساط عاشقی رو.. میگم دریا..
_هوم...
هوم چیه بگو جانم ،نفسم ...
-هلنا تو باز سیمات قاطی کرده...
هلنا غش غش خندید که باعث شد منم بخندم، میون خنده گفتم:چی میگفتی دختر... هلنا جدی شد :میگم دریا عمه فیروزه یادته؟ -اره چند سال پیش رفتن اتریش...
اره یادته دوتا پسر داشت؟؟
- اوهوم پسراش از ماها بزرگتر بود...
اره اون موقع که عمه رفت اتریش ما ۱۵ سالمون بود، الان ۲۵ سالمونه ..
-اره سعید و سیاوش هم با چند سال تفاوت سنی، هم سن ما بودن چه روزای خوبی بود..
-خوب حالا چی شد یاد اونا افتادی؟
هلنا سرجاش نشست :مامان اینا دیشب میگفتن عمه شاید چند ماه دیگه بيان، من میگم چطوره یکم این پسرعمه هارو اذیت کنیم؟؟
-چطوری!؟
هلنا چشماشو ریز کرد،مثلا تو جای من به سعید پیام بده، منم جای تو به سیاوش، ببینم کدوممون میتونیم اون دوتارو عاشق کنیم.. کمی فکر کردم: فکری نیست...
عزیز با هندونه اومد سمتون: - شما دوتا دختر باز چه نقشه ای ریختین؟!؟
_ عزیز نقشه چیه ما دخترای به این خوبی. عزیز سری تکون داد: اره خیلی ،من نمیدونم شماها چرا ازدواج نمیکنین مثلا ۲۵ سالتونه من جای..
پریدم وسط حرف عزيز:شما ۲۵ سالتون بود همه بچه هاتون رو اورده بودید.!
عزیز خندید، بعد ادای مارو دراورد :پس شما دو تا ترشیده شدین ..
هلنا معترض گفت:عزيززز من هنوز ۶ ماه دیگه مونده به ترشیده شدنم ،دریا ترشیده شده. با دهن کجی گفتم:هه هه عزيزم ما الان ۵ ساله ترشیدیم ،اون ضرب المثل معروف و چیه که میگه دختر که رسید به ۲۰، باید به حالش گریست ...
-من و تو کارمون از گریه گذشته ...
بسه بسه باز شماها پر حرفیتون گل کرد..
-بفرما عزيز مارو باش ...هی دنیا از عزیزم
شانس نیوردیم...
- شما دو تا مگه هندونه نمیخواستین؟
-چرااا؟!
-خوب پس چرا باز به جون این انگورای بدبخت افتادین..
- کیی ما ؟کی گفته؟!؟!
نگاهی به هلنا کردم: _هلی ما انگور خوردیم؟!
هلنا : نه باز کار این کلاغای مهاجره بوده..
-شما دوتا گفتین منم باور کردم..
ی قاچ هندونه برداشتم و با زور تو دهنم جا کردم..
- یواش دختر چه خبرته؟
عزیز تو دریا رو نمیشناسی چقد شکمو هست، بعد خودش یه قاچ گنده ورداشت. با دهن پر
گفتم:من شکموام تو چی هستی؟!
-من خوشگل فامیلم
-اره جون عمه ات تو خوشگل فامیلی پس من
چیم!؟
-تو زشت محله..
یهو نگاهش به قیافه مثلا عصبی عزیزجون افتاد،، خندید: ها چیه راست میگی حرفاتو یه بار دیگه تکرار کن؟
-من انقد بی ادب نیستم..
عزيز :هردوتاتون تا نیم ساعت دیگه از اینجا نرین با چوب بیرون میندازمتون..!
یعنی من کشته مرده این محبتام عزيز.. آقاجون خدا بیامرزم حتما عاشق همین اخلاقتون بوده..
. عزيز: بسه بچه، کم زبون بریز برین خونه هاتون، پاشين هي هر روز اینجا هستین..
هلی: خوب دوستت داریم عزيز...
عزیز :نمیخواد نمیخواد من شما دوتا رو
میشناسم، باز حتما معلوم نیست چه بلایی سر ماماناتون اوردین که از خونه پرتون کرده
بیرون...!
_ عزیز یعنی انقد تابلوء؟
عزيز:من شماها رو میشناسم حالا بگین چیکار
کردین؟
انگشت اشارم ام رو وسط دندونام گذاشتم،
خودمو لوس کردم :اوووم عزیرجون ما کاری
نکردیم که
-اوهوم دریا راس میگه ما فقط شر یه مزاحم و کم کردیم ..
عزيز : اها فقط شر یه مزاحمو کم کردین چطور اون وقت؟
با هلنا نگاهی بهم انداختیم و زدیم زیر خنده
. عزیز سری تکون داد ..
عزیز باز از اون نگاه معروفات کردیا...بابا من دلم نمیخواد ازدواج کنم، مامان بدون اطلاع من یه قرار برای من و این پسره گذاشت، رفتم سر قرار هلنام اومد همین.
عزيز : فقط هلنا اومد؟ نیومد که خودشو جای
دوست دختره پسره جا بزنه و توام بری به
مامانت بگی پسره دختر بازه ا
میگم عزیر اینا از کجا فهمیدن همه چی زیر سر خودمونه؟؟
عزيز : مثلا بچه هاشونين، اونم شما دوتا عالم و آدم شما دوتا رو میشناسه ...
-ولی بگم عزیز کارشون
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_دوم
هلی:اشتباه مارو از خونه انداختن بیرون ...
دریا:هلی راس میگه اگه دختر فراری بشیم، اگه معتاد بشیم،وای اخرش از تزریق زیاد بمیریم، وای وای..
عزیز لنگه دمپاییشو در اورد، هر دو ساکت شدیم....
عزیز تنبیه بدنی بده ها بد اموزی داره نزن زشته...
عزيز : وااای از دست زبون شما دو نفر ،ببینم
صاحب کارتون چطور شما دو تا رو تا حالا بیرون نکرده!
- عاشق چشم ابرومونه ..
-اره عزیز خوشگلی دردسر داره ..
عزیز بلند شد گفت:برین از ماماناتون معذرت خواهی کنین...
عزیز مگه ما اونا رو از خونه بیرون کردیم؟
عزيز : استغرالله همین که گفتم وگرنه منم بیرونتون میکنم..
عزیز دلت میاد دختر فراری بشیم، معتاد بشیم
تزریقی بشیم بعد لب جوب بمیریم..!؟
عزيز:هیچیتون نمیشه بادمجون بم آفات نداره -یعنی راهی نداره..؟
- نه
حالا چیکار کنیم دریا؟؟
چه میدونم بریم دیگه...
اوهوم راهی جز رفتن نداریم ..
وسایلمونو برداشتیم رفتیم سمت در، داد زدم عزیززز ما رفتیم ..
عزيز : به سلامت برین ..
ای عزیز نامهربون ..
- دیدی عزیزم بیرونمون کرد.
. - اوهوم... وای خستم کی بره تا خوونه .
- من و توی بی نوابا چی؟؟
با خط یازده باباهامون دیگه...
خونه ما تا خونه عزیز یه کورس ماشین میخورد. ما با عمو اینا تو یه ساختمون چهار طبقه، ۸ واحده زندگی میکردیم واحد ما و عمو رو به روی هم بود.
البته این آپارتمان ها رو قسطی خریده بودیم و خدا رو شکر قسطشم تموم شده ،اما خونه ی خوبی هست و ما بسیار راضی..
- میگم هلیا..
چیه ؟؟؟
-چطوره برای چابلوسی از مامان اینا گل
ببریم براشون..؟
بد فکری نیست، بریم بخریم ...
-عه نه بابا ،خریدن چیه اون فضای سبز سر
کوچه مونو میبینی؟
آره به نظرت گلهاش قشنگ نیست..؟
آره خب که چی؟؟ هلی تو کشیک بده کسی نبینه من میرم چند شاخه میچینم میام..
-چیییی؟؟!
چی نداره بیا...
دست هلی و کشیدم نگاهی به اطراف انداختم... وقتی خیالم از خلوتی اطراف راحت شد ،رفتیم سمت فضای سبز ،خب تو اینجا وایسا تا من برم و بیام...
باشه برو ...
-تندی رفتم سمت گل های رز و از هر کدوم چهار شاخه چیدم، خواستم بیام بیرون که نگهبان فضای سبز سر رسید :چیکار میکنی
خانم؟؟!؟
من هیچی..!
_اونا چیه تو دستت؟
گل هارو پشتم قایم کردم چیزی نیست ،من باید برم ..تندی از کنارش رد شدم...
_وایساااا ببینم
_هلییی بدو هوا پسه و هردومون شروع به دویدن کردیم، سرکوچه خودمون نفس زنان ایستادیم...
هلی: دریا آبرومونو بردی..
- برو بابا دوتا دونه گل چیدم....
بیا دوتاش مال زنعمو ،دوتاشم مال مامان من! با کلید در اصلی ساختمون و باز کردیم سوار
اسانسور شدیم و طبقه سوم پیاده شدیم کف
دستامونو بهم زدیم...
- برو ببینم شیر میشی یا روباه!؟!برات آرزوی موفقیت میکنم! کلید انداختم و اروم وارد آپارتمانمون شدم، خودمو لوس کردم و با
صدای بلندی گفتم:
مامان مهربونممم بیا گل دخترت اومد...
یهو مامان ملاقه به دست از اشپزخونه اومد
بیرون...
- بسم الله......خوبی مامان؟!
مامان دست به کمر شد گفت : اوغور بخير..از
اینورا؟!!
رفتم سمتش گلای تو دستمو گرفتم طرفش و
گفتم : گل برای مامان خوشگلم اوردم..!
مامان دست به کمر شد:باز این گلای بدبختو از کدوم فضای سبز چیدی؟
سرمو خاروندم :خیلی تابلوعه؟
نه اصلاااا
پس از کجا فهمیدین.!؟!
مامان ملاقه شو برد بالا ...
_نزنينا ناقص میشم رو دستت میمونم...
تو همین جوریشم ناقصی دختر...
مااامان دلت میاد..؟ ببین یه دختر داری شاه نداره از خوشگلی ماه نداره به کس کسونش نمیدی به همه....
مامان زد تو سرم:خیلی خودتو تحویل میگیری!!.
. یه دوربین مخفی بزارم تو این خونه به
خواستگارات نشون بدم میرن دیگه بر نمیگردن..
دستامو دور کمر مامان حلقه کردم:مامان مهربونم، شما که دلت نمیخواد ترشیده بشم
رو دستت بمونم؟
-تو همین طوریشم ترشیده شدی ،خودت خبر نداری..
خوب راه افتادیا حالا بیا با هم دوس باشیم من که دختر گلتم..!
اها عزيز راتون نداد حالا اومدین منت کشی ارره؟
آاه منت کشی چیه شما سرور مایی تاج سر
مایی..
-بسه بسه باز شروع کردی به زبون ریختن
-ببین تا منو داری غم ندارری ...
مامان رفت سمت اشپزخونه، گفت:اره راس میگی خودت یه غم بزرگی برام تا تو عروس بشی خوشبخت بشی منو پیر و کور کردی
واه مامان مگه اکسیر جوانی خوردی، باید پیر بشی دیگه، دور دوره ی ما جووناس مامان.. سری تکون داد،این سر تکون دادن یعنی برای من متاسفی که هنوز فرشته ام و ادم نشدم اما فرشته ها که ادم نمیشن، همیشه فرشته میمونن...
تو این همه اعتماد به سقف و از کجا میاری با اون قدت نمیدونم ...
-قرار نشد به قد رعنای من حسودی کنیا مثلا
مامان و دختریم..
مامان بالاخره یه لبخندی زد...
- منم شیر شدم از اون ماچ های ابدارم کردم
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_سوم
دست کشید رو صورتش..
مامان این بهترین بوسه منه...
خدا بخیر کنه از بقیه ی بوسات..!
مقنعه ام و از سرم دراوردم ،سامان و ساسان
کجان مامان؟
-ساسان بچم که سرکاره دنبال یه لقمه نون حلال ...سامانم که دنبال کارای خودشه، بهش گفتم کنکور امتحان بده، دانشگاه برو تا چند
سال از سربازی خبری نیست... اما شازده میگه درس کیلو چنده ؟میخوام برم بازاری بشم ،چند سال درس بخونم بعد سربازی برم، بعد ایا کار گیرم بیاد یا نه ،سربازیمو میرم بعدش میام میرم دنبال کار ...چی بگم هر کسی یه نظری دار ،الان بابات جدا از کلی درس و دبیر بودن بازنشسته شده و تو اموزشگاهای خصوصی درس میده، یه حقوق بازنشستگی میگیره ولی خداروشکر من راضیم ،همین که سالم و سلامت سایه اش بالا سرمونه کافیه..
- قربون مامان عاشقم بشم..
مامان ملاقشو برد بالا:برو چشم سفید. -چشمکي زدم از آشپزخونه بیرون رفتم..
خونه ی ما یه آپارتمان دلباز و سه خوابه است که یه خواب مال مامان و باباس ، یه خواب مال من ، یه خواب مال ساسان و سامان ....ساسان از همه بزرگتره و ۲۷سالشه ، من دریا ۲۵ سالمه و سامان ۲۰ سالشه دیپلمه و در شرف سربازي رفتن... ساسانم لیسانس زبان داره و مترجمه به شرکت تجاريه ، منم داروشناسي خوندم، مشغول کار تو یه دارو خونه ي خصوصي که مال یه پسره... من یه عمه و یه عمو دارم ، عمه فیروزه که اتریش هست و دوتا پسر داره ، عمو فرزاد واحد رو به روئي و دو دختر و یه پسر داره.. هلنا هم سن و هم رشته ي منه ، هیوافعلا دانشجو هست ، هیرادم ازدواج کرده و نوه ی ارشده و یه پسر کوچولوي ناز داره... ما همه توي يه رده سني هستيم و یه عمه هم داشتیم، قبل از
بابام بوده انگار فوت کرده... ما که چیزی نمیدونیم... آقاجون خدا بیامرزمم دو سال پیش فوت کرد، اما عزيز راضي نشد بیاد با
ماهازندگي كنه ، عمه فیروزه براي فوت آقا
جون اومده ... اما پسراشو نیاورده بود. با یاد
آوري پسر عمه هاي گرام، یاد پیشنهاد هلنا افتادم، تندي يه شال روي سرم انداختم: مامان من یه دقیقه میرم پیش هلنا ...
مگه شما از صبح پیش هم نبودین؟
-کارش دارم ..
کارای شما دوتا تمومی نداره...
-من رفتم مامان...
تندي رفتم سمت واحد عمو اینا، زنگ آپارتمانشونو زدم.. چند دقیقه بعد هیوا با
اون عينك دور مشکیش و کتاب به دست ظاهر شد:سلام خانوم نخبه..
هيوا-سلام دریا ..
وارد خونه شدم:زن عمو و هلنا کجان؟
هلنا جیغ جیغ کنان از آشپزخونه اومد بیرون، پشتش زن عمو با کفگیر....
سلام زن عمو، باز این دختره چیکار کرده؟
زن عمو:سلام عزیزم ،ميبيني از دستش آسایش ندارم، صد دفعه گفتم گلاي فضاي سبزو نچین ،باز رفته واسه من گل چیده.
-هلنا خجالت نمیکشي با این قد و هیکل رفتي گل چیدي؟
هلنا: دریا میزنمت ها،کي رفت گل چيد، هان؟
-کي چيد من نمیدونم ..
هلنا:مامان کار خودش هست..
- زن عمو جونم به قيافه ي من میخوره اخه؟ من دختر به این مظلومي خانومي....
زن عمو یه دونه از اون نگاه مارپلیاش انداخت... سري تکون داد :من نمیدونم منو عطيه جون سر شما دوتا چي خوردیم که شما اینطوري شدین!
دستت طلا زن عمو با این تعریفت ....
هیوا:مامان راس میگه، همش در حال خراب کاري هستين،این هلنا خانومم که یه خواستگار نداره بره ،عینهو چراغ قرمز جلوي منو گرفته شاید من دلم خواست ازدواج کنم..
زن عمو:چشم من و بابات روشن آب نميبيني شما هیوا خانوم..
هیوا: إمامان خب راست میگم دیگه ..
زن عمو: نميري تو اتاقت؟؟
هلنا:ميبيني مامان من سن این بودم نمیدونستم شوهر چیه، ولي این و تو ببین..
- من ریز ریز میخندیدم ...
زن عمو:تو یکي حرف نزن که از دسته تو یه آب خوش از گلوم پایین نرفته..از اول مدرسه تا دانشگاهت بعضي وقتا فکر میکنم نکنه تو پیش فعال بودي ما نمیدونستیم...
هلنا:مام_IIIIان
-واي زن عمو ببرینش دکتر شاید بوده ..
هلنا: باشه دریا خانوم دارم برات ،مامانچرا باور نمیکنی همه اش زیر سر دریاست، این رفت گلا رو چید ...
زن عمو:اره دریا؟
-نه ..
زن عمو یه نگاه دقیق بهم انداخت ،سرم رو
انداختم پایین ..
زن عمو:از دست شما دوتا ، الان وقت شوهر کردنتونه...
-همین دیگه زن عمو مرد خوب نیست، خودتو
مامانو نگاه نکنین شانس اوردین، باباهاي ما
اومدن گرفتنتون ،ما از این شانسا نداریم که..
هلنا-والا ..
زن عمو کفگیرشو بالا برد گفت يعني باباهاتون از سر ما زیادن؟
نه نه كي گفته ؟شماها زیادین ....
دست هلنارو گرفتم، همینجور که به سمت اتاق میرفتیم گفتم - شمام به آشپزیت برس، بعدم زن عمو خودتو ترگل ورگل کن واسه عموم، دوره زمونه بد شده، یکی عموی خوشگلمو نقاپه ...
زن عمو: دریا!!!
_آها نه نه نمي قاپه ...
رفتیم تو اتاق هلنا پام گیر
کرد به مبل آي آي پام....
هلنا:بس که دستو پا چلفتي هستي...
دهن کجی کردم
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_چهارم
نه که تو خودت خانومي...
پشت چشمي نازك کرد:پس چي همه چي تموم هستم!
پاشو جمع کن بابا ،چه خودشو تحویل میگیره..
هلنا:میدونم بهم حسودي ميکني.
دریا -إه خب بشین کارت دارم ..با هلنا رو تختش نشستم ....
خب بگو؟
- یادت رفت خونه ي عزيز قرار شد چیکار
کنیم؟
نه چه کاری؟
- منظورم سرکار گذاشتن پسر عمه هاي
گرام بود، خوب حالا چیکار کنیم؟
هیچی دیگه، تو با شماره ي من نرم افزار نصب کن، من با شماره ي تو بهشون پیام میدم...
- باشه از کي شروع کنیم؟
از امشب چطوره؟
- باشه ولي هلنا هیچ کس نباید از این موضوع با خبر باشه ، فهميدي؟
هلنا سري تکون داد،باشه قول بعد انگشت کوچیکامونو بهم قفل کردیم..
-من برم خونه
نمیموني؟
-نه بابا مامان از دستم شکاره ..
با هلنا از اتاق رفتیم بیرون:زن عمو جان من رفتم..
زن عمو:بودي عزيزم..
ممنون مامان تنهاست ،هیوا خداحافظ..
هیوا:خداحافظ..
با هلنا دست دادم رفتم به سمت واحد خودمون، کلید انداختم وارد خونه شدم: مامان دختر خوشگلت اومده ...
سلام..
بعد از کمي كمك به مامان به سمت اتاقم رفتم و نرم افزارو با شماره ي هلنا نصب کردم، هلنا کدشو برام فرستاد ،يكي از عکس هاي هلنا رو رو پروفایلم گذاشتم، هلناهم همین کارو کرد... بابا و پسرا اومدن رفتم بیرون از اتاق.. بابا با دیدنم گفت سلام عسل بابا...
چشم ابرويي براي مامان اومدم، پریدم بغل بابا: سلام بابايي خودم ،برم برات یه چايي دختر پز بیارم...
سامان_هه هه مگه چايي رو میپزن؟
-آش خور شما برو موهاي خوشگلتو سه تیغه کن...
برو به بابا میگما .....
سامان- لوسي دیگه ..
زبوني براش در آوردم ،داشتم میرفتم سمت
آشپزخونه که ساسان از اتاقش اومد بیرون فداي قدو بالاي داداشم بشم....
-سلام به اقا داداش خودم ..
سلام به یه دونه اجي خوشگلم..
سامان: فقط من اینجا بچه سرراهیم دیگه؟
واي اخر فهميدي؟ ما نمیخواستیم توبه این زودی بفهمي، ولي حالا که فهمیدي ما تو رو از تو سطل ماست پیدا کردیم... بعد غش غش خندیدم...
سامان: رو آب بخندي بي مزه، لوس ..
-ساکت بچه سرراهی ..
مامان: میبینم پسر منو، شما تنها گیر آوردین اره؟
به سمت سامان رفت:مادر دورت بگرده تو ته تغاري ماماني ..
سامانم خودشو واسه مامان لوس کرده.
- پسرم انقد لوس ؟؟
ساسان: یه چائي براي ما میاري خانوم ..
دستمو به حالت نظامی کنار پیشونیم زدم:
چشم قربان و به آشپزخونه رفتم و با یه سيني چائي تازه دم برگشتم، يکي یه دونه براي همه گذاشتم، بعد کنار ساسان روي مبل نشستم، چون فاصله ي سني کمي داريم، خيلي باهم راحتيم، خيلي دوسش دارم : کارو بار چطوره؟
خداروشکر تو چیکار میکني ؟کار تو داروخونه چطوره؟ راحتي؟
-اره راحتم،خوبه..
بعد از کمي دورهم نشستن و شام خوردن، به اتاقم رفتم ،گوشیمو از کنار میز توالتم برداشتم، روي تختم دراز کشیدم ،تو نرم افزار
رفتم و نگاهي به پروفایل سعید پسر عمم
انداختم ،چه مردونه شده ...سلامي نوشتم و
سندرو زدم ، نمیدونم چرا هیجان داشتم..
با صداي ويبره ي گوشیم از جام پریدم، سعید پیام داده بود ، ما چند وقت پیش همه باهم تو یه گروه بودیم ،بعد منو هلنا اومدیم بیرون ، نگاهي به پیامش انداختم:
سلام دختر دایی..
نوشتم:خوبین ، عمه جون خوبه؟
-ممنون ، شما دائي اینا خوبین؟
شما کدوم دختر دائي منين؟
نوشتم:من هلنا دختر ،دائي فرزادم...
کمي با سعید چت کردیم ،راجب اونجا و اخلاقیات مردمش گفت، منم کمي راجب اینجا صحبت کردم و زبون ریختم، قرار شد گاهي باهم چت کنیم ، گوشیو خاموش کردم خوابیدم ..بي خبر از اینکه آینده چه خوابي برام دیده ....
صبح با صدای شیپور مامان بیدار شدم.. صبحانه خوردم، بعد از آماده شدن مامانو بوسیدم :من رفتم مامان خوشگلم
دریا جوونم ،عشقم برو بلکه من یه نفس راحت از دستت بکشم ...
-اي به چشم ...
رفتم سمت واحد عمو اینا تا خواستم زنگ رو
بزنم، در باز شد هلنا بیرون اومد ، سوتي زدم به به چه خوشگل شدي...
خوشگل بودم....
- ناقلا حالا من يه چيزي گفتم تو باور نکن.....
جاي سلام صبح بخیرته؟ تو کوچیکتري تو باید اول سلام کني
همراه هم از ساختمون بیرون اومدیم،راستي دیشب با سعید چت کردم..
خوب چي شد؟
هلي با يه چت کردن میخواستي چي بشه؟ اصلا بگو ببینم خودت چیکار کردي هان؟؟؟
هيچي بابا هنوز جواب نداده... راستي ببينم سعید بزرگست یا سیاوش؟
-اوم فکر کنم سیاوش ،من که میگم اینا اونجا انقده دور برشون دارن که بیا و ببین ..
-اره بابا
همراه هلنا وارد داروخونه شدیم، بعداز سلام با بچه ها به قسمت خودمون رفتیم ،بیمارا اونجا نسخه میدادن و ما از رونسخه داروها رو میدادیم ...تو این دوره زمونه ي بيکاري، به نظرم کار کردن تو داروخونه خیلیم خوبه
والله... مشغول کار بودیم که جناب شایسته
افتخار دادن تشریف آوردن ،
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
دوستان سلام،یه عده اومدین پرسیدین که داستان جدید ربطی به ساتین نداره،عزیزان حوصله کنید ،به هم مربوط میشه🙏❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ثابت قدم و استوار باشید
حتی زمانیکه رفتن سخت
است به راهتان ادامه دهید
متعهد شوید که هر روز 🌸🍂
اهدافتان را تکمیل کنید.
بعضی روزها آنطور که انتظار
دارید خوب پیش نمی رود
اما به پشتکارتان ادامه دهید
و بدانید که حتی زمانیکه که شکست
می خورید دارید رشد می کنید.
نذارید چیزی جلوتون رو بگیره🌸🍂
تسلیم نشوید و در مسیر بمانید.
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_پنجم
یه پسره خودخواه از خودراضي ،از دماغ فیل افتاده بیشتر تشریف ندارند و اینجوري که بنده شنیدم،مدیونین اگه فکر کنین من فضولم من فقط خیلی کنجکاوم همین ...
هلنا کنار گوشم گفت:باز این پسره اومد..
- اره...
ما تا ظهر داروخونه بودیم ،از اونور با هلنا خونه ي عزيز رفتیم، همین که عزیز درو باز
کرد گفت :- باز شما دوتا ؟؟
سلام عزیز مهربون دلمون برات تنگ شده..
عزیز:شما مگه دیروز اینجا نبودین؟
هلنا: ما هر روز و هر لحظه دلمون برات تنگ
میشه
عزیز:باز چیکار کردین ؟
-عزيز يعني چي؟ ما اومدیم ناهارو کنار عزیز خوشگلمون بخوریم، بده؟
عزیز سري تکون داد، از جلوي در کنار رفت وارد حیاط نقلي و سر سبزعزیز شدیم..
- میگم عزیز حالا ناهار چي داري؟اشکنه که ندتری؟
عزیز ریز ریز خندید ،میدونست از اشکنه بدم میاد.....کم تر حرف بزنین بیاین شانستون قیمه دارم.. پریدم عزیزو یه ماچ آبدار کردم آخ جوووون، عاشقتم عزيز....
عزیز: عاشق مني يا قيمه؟
-عاشق هردوتاتونم، ناهارو زیر کولر سرد میون شیطونیای منو هلنا خوردیم ،بعد هرکدوم یه ور سفره دراز کشیدیم....
عزیز:پاشین دختراي تنبل، سفره رو جمع کنین ببینم..
هلي:واي عزيز انقد خوردم نمیتونم از جام تکون بخورم...
- منم از هلي بدتر ، دمت گرم عزیز چه قيمه اي درست کردیا ،بزن به افتخار عزیز پنجه طلا.... منو هلي دست زدیم ...
عزیز : نمیخواد واسه من دست بزنین پاشين
سفره رو جمع کنین، ظرفا رو هم بشورین زیر
سماورم روشن کنید تا من یه چرت میزنم چائي بجوشه ...سرو صدا نکنین میخوام بخوابم...
منو هلي نگاهي بهم انداختیم، نفسمو دادم بیرون... به زور از جام بلند شدم همراه هلي ظرفا رو شستیم ،آشپزخونه رو جمع کردیم، زیر سماورم و روشن کردیم ، بعد نفري به متکا برداشتیم رو به روي باد کولر خوابید
یم ،باید از بعدازظهر تا شب داروخونه میرفتیم ... یه چرت زده، نزده عزیز بیدارمون کرد پاشين ببینم چقد میخوابین؟
خمیازه اي کشيدم موهای لختمو از صورتم کنار زدم و گفتم : عزيز اذیت نکن بذار بخوابیم
لازم نکرده چای دم کردم ،تنهايي میلم نمیکشه، بیاین تو حیاط بشینیم رو تخت بخوریم....
-نمیشه بخوابیم؟؟
قربونت برم با بزرگترت بحث نکن پاشو بیا ،
اونو هم بیدار کن ،دزد بیاد ببرتش خبردار نمیشه....
-هلي پاشو ، پاشو میگم پاشو..
بذار دو دقیقه دیگه بخوابم ...
-پاشو بیا حیاط...
به حیاط رفتیم ،عزیز همه جارو شسته بود، به درختام آب داده بود، آب حوض کوچیکشم عوض کرده بود،یه هندونه با چند تا دونه سیب قرمز تو آب حوض تكون تکون میخوردن..گلدوناي شمدوني و حسن يوسف دور تا دور حوض چیده شده بود ،با این که خونه ي عزيز کوچیکه و قديمي ساز، ولی خیلی باصفاس و پر از گل ، عزیز چندتا قناری و فنچ و مرغ عشق داره... کنار عزیز روي تخت نشستم:چقدر پرنده داری؟
اینا همدمای منن ،مادر تو هیچ میدونی تنهایی چقدر سخته؟
من میگم بیا شوهر کن، شما میگی نه ...
دختر من پیر زن 60ساله رو چه به شوهر...
میگما عزيز مطمئنی ۶۰سالته ؟بیشتر نيستي؟ یهو یه دست محکم توسرم خورد ، سرمو بلند کردم دیدم این هلنا اینهو چی بالا سرمه :
چرا میزنی؟
هلنا:تو ۲۵ سالت شده ،هنوز نمیدونی نباید سن یه خانوم رو ازش بپرسی؟
برو بابا..
عزيز: ننه انقدر بهم نپرین ..از ظهر که اومدين يه سره دارین حرف میزنین، مگه تخم کفتر خوردین؟
یه چایی با عزیز خوردیم، بعد همراه با هلنا دوباره به داروخونه رفتیم تا شب تو داروخونه مشغول کار بودیم، هر دو خسته به سمت خونه رفتیم ،تازه رو تختم دراز کشیدم که برام پیام اومد نگاهی به اسم فرستنده انداختم "سعید" پیام رو باز کردم یه تیکه شعر کوتاه ، شب بخیر...
فقط همین یه جمله ، انقدر امروز خسته شده ام که تا چشمامو بستم خوابم برد.
دریا میدونی چیه؟
_نه چیه؟این پسره سیاوش...
سیاوش كيه؟
پسر عمت دیگه ...
-مگه فقط پسر عمه ي منه، خب چیکار کرده؟
هيچي بابا ،بعد از يك هفته تازه جواب پیامم رو داد ...
-إه چي گفت؟
هلنا پشت چشمي نازك کرد،میخواستی چي بگه، پسره بعد یه هفته، نه سلامي نه چیز دیگه ایی فقط نوشت، شما؟
- خب تو چي گفتي؟
میخواستي چي بگم، منم میذارم یه هفته دیگه جوابشو میدم ...
فقط یه شكلك دهن کجي واسش فرستادم...
-يعنيم که...هلي اينجوري؟
بدم میاد از پسراي مغرور، حالا تو چیکار کردي؟
-فعلا در حد سلام صبح بخیر و شب بخير...
من برم داروهاي این نسخه رو بیارم ،داروهای این قسمت تموم شده...
باشه برو از قسمت خودمون به ته راهروي
داروخونه به اتاق داروها رفتم ،داروهايي که لازم داشتمو برداشتم اومدم از اتاق برم بیرون که پام گیر کرد و داروها روی زمین ریخت...
نگاهم با دو چشم سبز عسلی تلاقي کرد ، يكي از ابروهاش رو به طرز جالبي بالا داد ابروهای من ناخداگاه بالاپرید ، واه این کارا چیه ...
حالتون خوبه خانوم نستو؟
-بله چطور؟
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾