eitaa logo
داستان های واقعی📚
42.6هزار دنبال‌کننده
339 عکس
670 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
انگار تو خواب و رویا بودم،یه لحظه انگار در اتاق باز شد و ارش در حالیکه دست گل بزرگی توی دستش بود اومد کنارم نشست،همونجوری متین و مودب بود،دستمو توی دستش گرفت و گفت من میدونم تو قویی گل مرجان،یادت که نرفته نریمان تنها یادگاریه منه ازش مراقبت کن خیلی زود میام پیشتون،با حس ریختن چیزی توی صورتم چشمامو باز کردمو اطراف رو نگاه کردم،ارش کجا بود پس؟به همین زودی رفت؟نموند تا بچمون به دنیا بیاد؟ زری گریه میکرد و با التماس میگفت نخوابم،قابله که معلوم بود حسابی خسته شده با کلافگی گفت دختر جون بخوای اینجوری کنی من ولت میکنم میرما داره صبح میشه شایدم تا الان بچت خفه شده باشه انگار یکم شکمت اومده پایین زودباش تلاش کن دیگه.....دیدن آرش حتی توی خواب و خیال انگار جون تازه ای بهم داده بود هرکاری که قابله می‌گفت انجام میدادم و بلاخره با روشن شدن هوا،صدای گریه ی نریمانم توی اتاق پخش شد،باورم نمیشد سالم به دنیا اومده،قابله ابرویی بالا انداخت و گفت بخدا قسم فکر میکردم خفه شده از دیروز ظهر تا حالا کیسه ابت پاره شده و بچه توی خشکی مونده،خدا خیلی دوستت داشت که این گل پسرو صحیح و سالم گذاشت تو بغلت.........زری که بچه رو تمیز کرد و توی بغلم گذاشت باورم نمیشد پسر منو ارش باشه،اشکام بی اختیار توی صورتم میریخت و فقط به ارش فکر میکردم ،همیشه میگفت روزی که پسرمون به دنیا بیاد با افتخار تورو به همه معرفی میکنم و چنان جشنی براتون میگیرم که توی کتاب ها بنویسن،اخ ارش،کجایی که از شدت دلتنگی دارم جون میدم…….زری پولی توی دست قابله گذاشت و کلی ازش تشکر کرد،نریمان گریه میکرد و منهم بلد نبودم چطور باید بهش شیر بدم اما زری،رفیق روزهای سختم کنارم نشست و با صبر و حوصله بهم یاد داد نریمان رو سیر کنم….نه مثل من بور بود و نه چشم های رنگی داشت،درست شبیه ارش بود حتی انگشت های دستش هم به پدرش رفته بود،پدری که مطمئن بودم از وجود پسرش خبر نداره…….زری مدام غر میزد و به شوخی میگفت اخه ظلم نیست تو چشات آبیه و موهات طلاییه بعد بچت اصلا بهت شبیه نیست؟حتما به باباش رفته،ولی اشکال نداره پسره اگه دختر بود خیلی زور داشت….اون میگفت و من فقط با لبخند به چهره ی پسرم نگاه میکردم حس میکردم دوباره ارش برگشته پیشم،شیر که خورد و‌سیر شد آروم تو بغلم خوابید و من با تمام وجود قربون صدقه اش رفتم….. حتی فکرشو هم نمیکردم به دنیا اومدن نریمان انقدر برام شیرین باشه و از درد و رنج هام کم کنه،انقد آروم و خوشخواب بود که اصلا اذیتم نمیکرد و بعد از مدت ها میتونستم توی کارها به زری کمک کنم،هرچند نمیذاشت و میگفت برو به بچه برس اما خودم دلم نمیخواست بازهم اون کارهامو بکنه،زندگی چهارنفره ی منو زری و بچه ها خوب یا بد در حال گذر بود،خیلی شب ها از شدت دلتنگی برای ارش حالم بد می‌شد و تا خود صبح گریه میکردم دلم میخواست اونم کنارم بود و با هم از بزرگ شدن پسرمون لذت میبردیم…شش ماه از زایمانم گذشته بود که تصمیم گرفتم برم دنبال ارش،نه من و نه زری هیچکدوم از کارهای اداری سردرنمیاوردیم و نمیدونستم باید از کجا سراغش رو بگیرم،تنها کسی که به ذهنم میرسید شاید بتونه کمکم کنه اصغر بود،کارگر حجره ی حاجی که بارها لطفش شامل حالمون شده بود…….صبح زود بود که از خواب بیدار شدم و به نریمان شیر دادم،چون میترسیدم دیر بیام و بچه گرسنه بمونه براش شیر گرفتم و توی ظرفی ریختم تا زری بهش بده و گریه نکنه،هرچند بچه ی آرومی بود و به ندرت پیش میومد بدخلقی کنه…….به حجره که رسیدم اصغر پشت میز حاجی نشسته بود و داشت با یکی دیگه حرف میزد،منو که دید سریع بیرون اومد و گفت سلام ابجی خوبی؟قدم نو رسیده مبارک ببخش دیگه روم نمیشد بیام خونتون اما خواهرت هربار که میومد اینجا سراغتو میگرفتم ازش،تشکر کردم و با کلی خجالت گفتم راستش اصغر آقا اومدم اینجا یه کاری دارم باهات،نمی‌دونم شایدم زحمت باشه اما بجز شما کس دیگه ای نبود که باهاش درمیون بذارم،اصغر بادی به غبغب انداخت و گفت شما جون بخواه ابجی اگه از دستم برمیاد با جون و دل براتون انجام میدم ……وقتی دید معذبم و تو خیابون نمیتونم حرفی بزنم نگاهی به داخل کرد و گفت ببخشید ابجی یه تاب بخور پنج دقیقه دیگه بیا این رفته،باشه ای گفتم و وارد مغازه کناری شدم،یکم که گذشت دوباره بیرون رفتم و اینبار کسی توی حجره نبود بجز اصغر،قضیه رو که براش تعریف کردم خیلی ناراحت شد و گفت حتما کمکم میکنه،میگفت یکی از دوستاش توی نظامه و هرجوری که هست برام پیگیری میکنه…..خوشحال از اینکه کسی پیدا شده تا بهم کمک کنه ارش رو پیدا کنم راهی خونه شدم،پسرم صحیح و سالم بود و تنها چیزی که کم داشتم حضور ارش بود……چند روزی گذشت و هرروز منتظر اصغر بودم تا بیاد و بهم خبر بده خودش گفته بود به محض اینکه کاری بکنه میاد و‌بهم اطلاع میده، ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
یه هفته از رفتنم به حجره گذشته بود و دیگه داشتم نا امید میشدم که بلاخره اصغر پیداش شد……. صبح بود و داشتم لباسای نریمان و منصور رو جمع میکردم که ببرم توی حیاطو بشورم،در اتاق که به صدا در اومد انگار یه چیزی تو دل من فرو ریخت،لباس هارو همون جا گذاشتم و سراغ در رفتم،زری رفته بود نون بخره واسه صبحانه و تنها بودم…..اصغرو که پشت در دیدم بدون اینکه سلام کنم زود گفتم چی شد اصغر آقا تونستی کاری بکنی برام؟اصغر خندید و گفت ابجی بذار سلام کنم باشه میگم،با خجالت سرمو پایین انداختم و گفتم شرمنده سلام بخدا انقد تو این چند روز انتظارتو کشیدم که انگار دیوونه شدم،اصغر دستشو به چهارچوب در تکیه داد و گفت راستش خبرای زیاد خوبی ندارم،این دوستم پیگیر شده فهمیده خلاف شوهرت خیلی سنگینه،جوری که واسش دادگاه تشکیل دادن در غیابش و حکمش صد درد صد اعدامه،الانم یک سال و خورده ایه که از کشور خارج شده و کسی هم نمیدونه کجاست خودشو کاملا گم و گور کرده انگار،ابجی از من میشنوی نشین به پاش،اینجوری که رفیقم میگفت محاله دیگه برگرده……با بغض نگاهی بهش کردم و گفتم تورو خدا بهش بگو ببینم می‌تونه شماره ای چیزی ازش برام پیدا کنه،میخوام ببینم تو این یک سال تماسی با خانواده یا دوستاش داشته یا نه......اصغر کمی فکر کرد و گفت والا من نمی‌دونم نپرسیدم دیگه اینا رو،میخوای خودت بیای با دوستم حرف بزنی بهش بگی بچه کوچیک داری شاید تونست کاری بکنه برات......اشکامو پاک کردمو گفتم آره تورو خدا بریم من خودم میدونم چی بگم بهش......اصغر گفت باشه پس بذار من باهاش هماهنگ میکنم میگم بهت،میدونی چرا میگم بیا بریم؟میخوام خودت باهاش حرف بزنی بلکه مجاب شدی که دیگه برنمی‌گرده،میگفت پاش برسه ایران درجا اعدامش میکنن.......اصغر که رفت ناراحت و غمگین گوشه ای کز کردم ،کاش همون موقع هرجوری شده بود باهاش میرفتم،چطور منو دست این آدمای گرگ صفت سپرد و رفت؟زری که اومد چیزی از اومدن اصغر بهش نگفتم و ترجیح دادم سکوت کنم،قطعا اگر نریمان نبود و خودمو باهاش سرگرم نمی‌کردم دیوونه میشدم.......نریمان هرچه بزرگتر میشد بیشتر به آرش شباهت پیدا میکرد،انقد بچه ی خوش اخلاق و آرومی بود که زری با خنده می‌گفت بیشتر از منصور می‌خوامش والا.....یه روز خیلی ناگهانی زری لباس پوشید و گفت می‌خوام برم سراغ معصومه ببینم بعد از رفتن من از اون خونه چه اتفاقاتی افتاد و پرویز چکار کرده،هرچی گفتم ولی کن زری حالا دیدی پرویز تورو دید تو خیابون بعد چکار میکنی؟میگفت نه حواسم هست خودمو خوب میپوشونم...... زری که رفت استرس کل وجودمو گرفت،نکنه پرویز اونو ببینه و برامون شر درست کنه کاش اصلا نمیذاشتم بره،غروب که شد و خبری از زری نشد دیگه نمیتونستم تحمل کنم با خودم میگفتم حتما پرویز پیداش کرده و بلایی سرش آورده،هر چند دقیقه یکبار میرفتم دم در و‌ نگاهی به کوچه مینداختم اما خبری نبود که نبود…..دیگه میخواستم بچه ها رو بردارم و‌ برم خونه ی معصومه سراغشو بگیرم که بلاخره پیداش شد،درو که باز کردم و دیدمش با حرص گفتم معلومه کجایی زری؟میدونی من چقد نگرانت شدم؟بخدا مردمو زنده شدم فک کردم پرویز بلایی سرت آورده……زری خندید و گفت نه بابا جوری که من خودمو پوشونده بودم حتی از کنارم هم رد می‌شد نمیتونست بفهمه منم،گفتم خب چی شد حالا خبری داشت واست معصومه یا نه؟زری سوتی کشید و گفت خبر داشت چه خبری،پرویز و قمر باهم عروسی کردن،متعجب گفتم چی؟قمر که شوهر داشت،طلاق گرفت یعنی؟زری پوزخندی زد و گفت نه شوهرش مرده،هرچند من فک میکنم خودش کشتتش اما معصومه گفت یک ماه بعد از رفتن ما شوهرش مرد و چند وقت بعدش هم پرویز عقدش کرد، فقط میخواستن منو بدبخت کنن خدا ازشون نگذره مخصوصا از اون پرویز از خدا بی خبر…….معصومه میگفت همون روزی که ما از خونه اش اومدیم کل کوچه رو غرق کرد،پلیس خبر کرد میگفت حتی سراغ مامان اینا هم رفته و بهشون گفته اگه جای منو تورو بهشون بگه پول خوبی بهش میده،فک کن اگر مامان از آدرس ما خبر داشت قشنگ دستشو میگرفت و میاوردش پشت در…….از فکر اینکه قمر و پرویز باهم عروسی کردن حالم بد شد،الحق که واسه هم خوب بودن و به درد هم میخوردن،زیور میگفت انشالله یه بچه هم واسش پس بندازه دیگه فکر منو منصور از سرش بیرون بره…….دو سه روز گذشت و خبری از اصغر نشد،حتما دوستش راضی نشده من برم ببینمش وگرنه تا الان باید بهم اطلاع میداد،با اینکه میدونستم کاری از دستش برنمیاد اما نمیتونستم بی خیال بشم ……..ده روز گذشت و اصغر نیومد،دلم نمیخواست برم در حجره و مزاحمش بشم،اگه کاری از دستش برمیومد حتما میومد و بهم اطلاع میداد….نریمان انقد شیرین و بامزه شده بود که حتی برای لحظه ای نمیتونستم از خودم جداش کنم،وقتایی که برای کاری بیرون میرفتم دل توی دلم نبود تا بیام خونه و توی آغوش بکشمش…… ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
تقریبا چهارده روز گذشته بود که بلاخره اصغر اومد،با زری نشسته بودیم و داشتیم چایی میخوردیم که در اتاق به صدا دراومد،از بس کسی رو نداشتیم و هیچکس سراغمون نمیومد میدونستم اصغر اومده،قبل از اینکه زری به خودش بیاد زود بلند شدم و به سمت در رفتم،وقتی پشت در دیدمش ناخودآگاه خندیدم و گفتم سلام،اصغر جواب سلامم رو داد و گفت ابجی ببخشید بخدا این چند روز همش گیر حجره بودم بار اومده واسمون وقت نکردم بیام،الان میتونی بیای بریم؟دیروز با دوستم هماهنگ کردم گفت بیاین،خوشحال تشکر کردم و گفتم اره الان جلدی آماده میشم و میام……زری که اصلا در جریان کارای ما نبود متعجب گفت کجا میخوای بری با این پسره گلی؟اصلا میدونی داری چیکار میکنی؟با ذوق گفتم دارم دنبال ارش میگردم زری،بذار برم و بیام همه چیو واست تعریف میکنم…..سریع لباسامو پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم ،اصغر گوشه ی حیاط منتظرم ایستاده بود و همینکه منو دید تکیه شو از دیوار برداشت و آماده ی رفتن شد،سر خیابون سوار ماشینی شدیم و به طرف جایی که قرار بود دوست اصغر رو ببینیم حرکت کردیم،میگفت توی یکی از ژاندارمی ها کار میکنه و اتاق داره……به مقصد که رسیدیم پیاده شدم و دنبال اصغر راه افتادم،دل تو دلم نبود تا دوستشو ببینم و التماسش کنم برام کاری بکنه،پشت در اتاق که رسیدیم شلوغ بود و باید کمی منتظر میموندیم،چند نفری جلومون بودن و داشتن با صدای بلند باهم حرف میزدن،انگار دعوای خانوادگی داشتن و سر ارث و میراث با هم بحثشون شده بود……داشتم به حرفاشون گوش میدادم و تو دلم میخندیدم که غصه ی چه چیزهایی رو میخورن………یک ساعتی منتظر مونده بودیم و هنوز نوبتمون نشده بود،انقد سر پا مونده بودم که پاهام داشت گز گز میکرد،گرسنگی هم بهش اضافه شده بود و عجیب ضعف داشتم،حس میکردم هیچ خونی توی رگ هام نیست و بدنم داره سرد میشه،اصغر نگاهی بهم کرد و گفت چی شده ابجی؟چرا رنگت پریده؟بدنتم انگار داره میلرزه استرس داری؟نترس بابا کاری نمیخوای بکنی که…..آب دهنمو قورت دادم و گفتم نه خوبم فقط میشه یکم برم بیرون یه هوایی بهم بخوره و برگردم ؟اصغر گفت میخوای بیام باهات؟میترسم زمین بخوری ،سریع گفتم نه خوبم میام زود…….توی حیاط که رفتم و هوای خنک بهم خورد یکم حالم جا اومد،از آبخوری گوشه ی حیاط آب خوردم و دوباره برگشتم داخل،اصغر منو که دید گفت کجایی بیا نوبتمون شد،به سمت اتاق پاتند کردم و گفتم بریم داخل ببخشید……اصغر در اتاقو باز کرد و کنار ایستاد تا من برم داخل،تشکر کردم و توی اتاق رفتم اما،با چیزی که دیدم حس کردم قلبم از حرکت ایستاد……. باورم نمیشد این مصطفست که پشت میز نشسته و داره بهم نگاه میکنه،اونم از دیدن من شوکه شده بود و حتی جواب سلام اصغر رو هم نداد،هر دو مقابل هم ایستاده بودیم و انگار توی گذشته ها غرق شده بودیم،به روزهایی که توی آب انبار با هم قرار میذاشتیم و دور از چشم بقیه دقایقی رو سر میکردیم......کمی که گذشت مصطفی از اون بهت و تعجب بیرون اومد و اخم غلیظی روی پیشونیش نشست،اصغر در اتاقو بست و جلوتر از من خودش رو به مصطفی رسوند،انقدر شوکه شده بودم که نمی دونستم باید چی بگم یا چکار کنم،هنوز همونجا کنار در مونده بودم،چه روزهایی که دنبالش می گشتم و نمی‌دونستم کجاست و چکار می‌کنه حالا توی همچین شرایطی پیداش شده بود......مصطفی عصبی نفس می‌کشید و به حرف های اصغر گوش می‌داد انگار جونی توی پاهام نبود تا خودمو به میز برسونم،اصغر با دست منو نشون داد و به مصطفی گفت داداش بخدا بچه ش شش ماهست خیلی کوچیکه اگه کاری از دستت برمیاد براش انجام بده،مصطفی دستی توی موهاش کشید و گفت منکه اونبار گفتم بهت اصغر جرمش خیلی سنگینه،برادر خودش تیمساره کلی برو بیا داره اما نتونسته کاری براش انجام بده منکه دیگه کاره ای نیستم.....اصغر به من رو کرد و گفت آبجی بیا جلو خودت حرف بزن دیگه مگه نگفتی منو ببر خودم حرف دارم،مصطفی نگاه غمگینی بهم انداخت و انگار منتظر بود من چیزی بگم،به هر سختی بود دهن باز کردم و از همون فاصله گفتم من چیزی نمی‌خوام فقط یه شماره ازش پیدا کنید برام بتونم بهش زنگ بزنم.....مصطفی با خشم گوشه لبشو به دندون کشید و گفت شرمنده کاری از دست من براتون برنمیاد انجام بدم،نگاهش هم غمگین بود و هم پر از خشم و نفرت.......بغض توی گلومو قورت دادمو به اصغر گفتم میشه بریم؟پسرم حتما تا الان بی‌قراری کرده.اصغر نگاه شرمنده ای بهم انداخت و گفت آبجی منکه گفتم کاری از دستش برنمیاد بخدا از من میشنوی برو دنبال زندگیت ،حیف تو نیست چندین سال منتظر یه ادم فراری بشینی که حتی خانواده اش هم تو و بچه ات رو نمیخوان؟…..دست خودم نبود از حرف های اصغر چنان دلم شکست که انگار همه صداشو شنیدن،نمی‌دونم از حرف های مصطفی بود یا اصغر ، ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
گریه ام تبدیل به هق هق شد و دیگه نتونستم اونجا بمونم،با همون گریه ی شدید از اتاق مصطفی بیرون زدم و حتی به صدا زدن های اصغر توجهی نکردم……… نمی‌دونم اصغر تا کجا دنبالم اومد اما تا چند تا خیابون اونورتر رو دویدم و دویدم،جوری که نفسم دیگه بالا نمیومد،نمیتونستم درک کنم که چطور مصطفی پیداش شده بود اونم توی این شرایط من،گریه ام که قطع شد یکم بهتر شدم،دیدن مصطفی هیچی رو عوض نکرده بود من هنوز عاشق ارش بودم و یک تار موشو با دنیا عوض نمیکردم،مصطفایی که توی سخت ترین روزهای زندگیم ولم کرده بود و حتی به خودش زحمت نداد دنبال من بگرده…..به خونه که رسیدم زری با دیدن به هم ریختگیم متعجب گفت چی شده گلی چرا انقد صورتت باد کرده چشمات چرا قرمزه گریه کردی؟وای خاک تو سرم نکنه این پسره غلطی کرده؟گلی بخدا میرم خونشو میریزم…..با حرفای زری گریه ام شدید تر شد و با هق هق گفتم نه ابجی بخدا اون مثل برادره برام،واسه ارش ناراحتم میترسم دیگه هیچوقت نتونه برگرده……زری کنارم نشست و سعی میکرد آرومم کنه اما فایده ای نداشت،دلم انقد پر بود که فقط خدا خودش میدونست چه حال و روزی دارم…….تا غروب خودمو انداختم تو رختخواب و فقط چند باری به نریمان شیر دادم،اصلا با دیدن مصطفی انگار یه ادم دیگه شده بودم بدم اومده بود که توی اون شرایط باهاش روبه رو شدم……روز بعد بیدار که شدم یکم بهتر شده بودم،انگار پذیرفتم که چاره ای نیست و باید زندگی رو خوب یا بد ادامه بدم،توی مدتی که نریمان به دنیا اومده بود مقداری از طلاها رو فروخته بودم و براش لباس و گهواره خریدم برای همین دیگه چیزی نمونده بود و مجبور بودیم بریم سرکار،قرار شد دنبال کار بگردیم و یه روز من برم سر کار و یه زور اون…….چند روزی از دیدن مصطفی گذشت و باید برای دادن کرایه به حجره میرفتم،قصد داشتم از اصغر هم بابت رفتار اون روزم معذرت خواهی کنم واقعا دست خودم نبود دیدن مصطفی حسابی به همم ریخته بود......داخل حجره که رفتم و اصغرو دیدم با لکنت سلام کردم و گفتم اومدم هم کرایه رو بدم و هم بابت رفتار اون روزم معذرت خواهی کنم،باور کن دست خودم نبود برای شوهرم ناراحت بودم خیلی......اصغر نگاه نافذی بهم انداخت و گفت بخاطرت شوهرت بود یا یادآوری خاطرات گذشته؟متعجب سرمو بالا گرفتم و گفتم چی؟اصغر خنده ی کمرنگی کرد و گفت مصطفی خودش همه چیو برام تعریف کرده،میدونستی هنوز بخاطر تو ازدواج نکرده؟چطور تونستی بهش نارو بزنی ؟عصبی گفتم من بهش نارو زدم؟اون بود که نارو زد و به حرفای مادر و خواهرش گوش کرد...... عصبی گفتم من بهش نارو زدم؟اون بود که به حرف های مادر و خواهرش گوش کرد و بی خیال همه چی شد،همون لحظه قبل از اینکه اصغر چیزی بگه مصطفی از پشت سرم گفت توی این چند سال اینجوری خودتو تبرئه میکردی اره؟با تعجب به عقب برگشتم و وقتی دیدمش تمام تلاشم رو‌کردم که دوباره خودمو نبازم،باید حرف میزدم باید از خودم دفاع میکردم….مصطفی پوزخندی زد ‌و گفت مگه این مادر من نبود که تورو به من پیشنهاد داد؟مگه خواهرم نبود که محرم منو تو بود ،حالا دیگه اونا بین مارو خراب کردن؟چرا نمیخوای قبول کنی مشکل از خودت بود؟چیه پول طرف چشماتو کور کرده بود؟با خودت گفتی گور بابای مصطفی اونکه اه نداره با ناله سودا کنه پس من منتظرش بمونم که چی بشه،حالا که شانس بهم رو کرده و یه ادم پولدار به تورم خورده بذار برم زنش بشم……شنیدن حرفای مصطفی انقدر برام سخت بود که ناخواسته ناخونامو توی گوشت دستم فرو کردم،یاد روزایی افتادم که میرفتم جلوی خونه و از همسایه ها سراغ مصطفی رو میگرفتم،یاد روز آخر که بهم گفتن نامزد کرده و از اون خونه رفتن،انقد حالم بد بود و گریه کردم که راه خونه رو گم کرده بودم،سعی کردم بغض نکنم و راحت حرفمو بزنم،صدامو صاف کردم و گفتم چیه ادعای عاشقیت میشه؟میخوای بگی تو تا آخر موندی و این من بودم که نارو زدم؟مگه اینارو نمیگی؟خب بیا منو خواهرت رو با هم رو در کن،بهش بگو من چند بار رفتم جلوی در خونه و قسمش دادم آدرس خونمونو به تو بده،گریه کردم التماسش کردم اما اون چی گفت؟گفت مرتضی داره نامزد میکنه دیگه مزاحممون نشو،من یه دختر بودم اما تا روز قبل از ازدواجم هم اومدم جلوی خونه قدیمی و سراغ تورو گرفتم،اما تو چی؟تو چکار کردی؟به حرف های خاله زنکی گوش دادی و خونتونو عوض کردی که من مزاحم زندگیت نشم……..مصطفی غرید تو بهشون گفته بودی دیگه منو نمیخوای با یکی دیگه ریخته بودی روی هم،با یه مرد زن دار،وقتی هم فهمیدن شبونه خونه رو جمع کردین و از اونجا رفتین،همه ی همسایه ها هم شاهد بودن،خودم از تک تکشون پرسیدم،میخوای بگی همه دروغ میگن و تو راست میگی؟……وای که مغذم داشت سوت میکشید،چه دروغ هایی که پشت سر من مصطفی نگفته بودن،خدا لعنتت کنه سکینه،هرجایی هستی روز خوش نداشته باشی که اینجوری ابروی منو بردی……… ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب قشنگترین اتفاقیست که تکرارمیشود تا آسمان زیباییش را به رخ زمین بکشد خدایا ستاره های آسمان را سقف خانه دوستانم کن تا زندگیشان مانند ستاره بدرخشد شبتون بخیر 🌾🌙 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خداوندا صبح زیبای دیگری را با صدای دلنشین پرندگانت آغاز کردم. شکر تو را می گویم برای یک روز زیبای دیگر، برای سلامتی روح و جسم و به خاطر وجود ارزشمند عزیزانم ❤♡ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
نفس عمیقی کشیدم و رو به مصطفی گفتم برام مهم نیست که تو و خانوادت چی در موردم فکر می کنید،چون دیگه اون روزها گذشته و یادآوریش هیچ ارزشی برای من نداره اما برات می گم تا بدونی تمام این حرف‌هایی که بهت گفتن دروغه،همه ی این برنامه ها زیر سر سکینه بود درست از آخرین باری که تورو دیدم اومد جلوی در و تهدیدم کرد که حسابم رو میرسه،من حرفشو جدی نگرفتم و گوش ندادم اما چند روز که گذشت زن و شوهری که اصلا نمیدونستم کین اومدن جلوی در اتاق و شروع کردن به آبروریزی و سر و صدا، مگه من چند سالم بودم؟کی پشتم بود که جلوشون بایستم و حق خودم رو ادا کنم،وقتی مادر خودم پشتم نبود،وقتی که مادر تو پشتم رو خالی کرد و حرف‌های اونارو قبول کرد من چی باید می گفتم؟چیکار میکردم؟ تو که خودت سکینه رو می‌شناختی میدونستی چه ادمیه و برای اینکه به تو برسه هر کاری میکنه،در ضمن من شبونه فرار نکردم اتفاقاً هوا روشن روشن بود،میخوای علت رفتن من رو از اون خونه بفهمی؟ پس برو سراغ آقا کاظم تا برات همه چیز رو توضیح بده،مادر سکینه هرروز سراغ مادرم می رفت و پرش می کرد که منو به آقا کاظم شوهر بده میدونی چرا؟چون به مادرم وعده خونه داده بود و گفته بود اگر دخترتو به عقدم در بیاری یه خونه توی همین کوچه به نامش میزنم و بدهی‌های این چند وقت رو هم از تون نمیگیرم مادر منو هم که می‌شناختی فقط منتظر لقمه آماده بود میخواست منو به اون بده تا خودش از مستاجری و این اتاق اون اتاق گشتن راحت بشه من اگر دنبال آدم پولدار بودم که نمی رفتم تو خونه های مردم رخت چرک بشورم، وقتی حاضر نشدم زن آقا کاظم بشم تمام وسایلمون رو توی حیاط ریخت و از اونجا بیرونمون کرد، چندین و چند بار جلوی در خونه اومدم با زیور حرف زدم با همسایه حرف زدم، خواهش کردم آدرس اتاق جدیدمون رو بهت بدن تا هر وقت از خدمت امدی بیای و حرف ها رو از خودم بشنوی،میدونستم مادرتو زیور هرجور که دلشون می خواد قضیه رو برات تعریف می کنن….به جون پسرم من حتی یک روز قبل از ازدواجم هم جلوی خونه قدیمی اومدم و گفتم شاید تو سراغم رفته باشی، شاید به کسی سپردی اگر من اونجا رفتم آدرسی تلفنی چیزی از تو بهم بده اما دریغ نمی دونستم که تو خیلی بی خیال تر از این حرف هایی و خیلی زود منو فراموش کردی الان هم خدا رو شکر می‌کنم که این اتفاق افتاد و من و تو به هم نرسیدیم،تو اگر مرد بودی هرجوری که بود منو پیدا می‌کردی و به حرفام گوش میدادی،نه اینکه حرفهای خاله زنکی بقیه رو گوش بدی و چندین سال کینه توی دل خودت نگه داری….. این حرفایی هم که الان داری میزنی ذره ای برای من مهم نیست،چون من زندگی خودمو دارم و عاشق شوهرم و پسرم هستم ،حتی اگر صد سال هم طول بکشه منتظر آرش میمونم تا برگرده،باور کن یک تار موی گندیده ی آرش رو به صدتا مرد دیگه نمیدم میدونی چرا؟چون تو روزهای سخت پشتم بود چون حمایتم کرد، دستمو گرفت و منو از اون زندگی بیرون کشید به درد خانوادم خورد و همه جوره پام وایساد، حتی جلوی خانواده‌اش ایستاد،تو روی مادرش ایستاد و عشقش رو فریاد زد،تهدیدش کردن فراریش دادن بهش گفتن از ارث محرومت می‌کنیم اما دست از سر من برنداشت و تا لحظه آخر عاشقم بود…. الانم میدونم هر جایی که هست فکرش پیش منه،مثل تو نبود که به حرفای بقیه گوش بده و خودشو قایم کنه،چیه بعد از سالها یادت افتاده که من در حقت بدی کردم و بهت نارو زدم؟ اگه برات مهم بود که همون موقع سراغ من رو می گرفتی…….مصطفی که از حرف‌های من حسابی متعجب شده بود گفت از کجا میدونی من دنبالت نگشتم و پرس و جو نکردم ؟بخدا قسم سراغ تک تک همسایه ها رفتم،حتی سراغ قمرخانم رفتم و گفتم آدرس خواهرت رو بهم بده اما وقتی رفتم خواهرت بهم گفت که ازدواج کردی و رفتی،خودت میدونی گل مرجان من تمام سختی اون دو سال رو بخاطر تو تحمل کردم، یادته وقتی میومدم تورو ببینم و برگردم ؟اونهمه راه رو به عشق تو میومدم و برمیگشتم، انتظار نداشتم که همچین کاری باهام بکنی….با صدای بلند گفتم من هیچ کاری نکردم خواهش می کنم دیگه این حرف ها رو بس کن اون روزها گذشت و رفت تموم شد،مطمئن باش من و تو قسمت هم نبودیم وگرنه همه چیز جور می‌شد و به هم می رسیدیم،الانم فقط یه خواهش ازت دارم اگه میتونی شماره ای چیزی از آرش برام پیدا کن،قسم میخورم که تا آخر عمرم مدیونت باشم، اون حتی نمی دونه که ما یه پسر داریم فقط می‌خوام بدونم کجاست حالش خوبه یانه.....رد اشک رو توی چشم های مصطفی دیدم،توی چشم های سبز رنگش که یه روزی همه‌ی دنیام بود و برای یک لحظه دیدنشون دنیا رو میدادم ……اما الان تنها چیزی که برام مهم بود و بهش فکر میکردم آرش بود،مردی که مثل کوه پشتم بود و حاضر بودم بخاطرش بمیرم...... ادامه دارد.. ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
مصطفی لبشو به دندون کشید و بعد از کمی مکث گفت باشه تلاشمو میکنم حالا که دیگه منو نمیخوای هیچوقت مزاحمت نمیشم،فقط اینو بدون که من توی تمام این سال ها بخاطر تو ازدواج نکردم،نمی‌دونم حس میکردم یه روز میای،یه روز پیدات میکنم،راست میگی ما قسمت هم نبودیم منکه هیچی ولی امیدوارم تو خوشبخت بشی……مصطفی اینارو گفت و بدون هیچ حرفی از حجره بیرون رفت،ناراحت شدم،دلم سوخت،شکستم،اما واقعا دیگه هیچ حسی بهش نداشتم،ارش خودشو بدجوری توی قلب و روحم حک کرده بود……بعد از رفتن مصطفی اصغر خیلی سعی کرد باهام حرف بزنه تا از ارش جدا بشم،میدونستم واسه خودم میگه اما نمیتونستم،نمیتونستم و نمیخواستم که بجز ارش به کس دیگه ای فکر کنم،شاید اگر بچه نداشتم اینجوری نبود اما وجود نریمان قضیه فرق میکرد،دوست نداشتم پسرم بدون پدر بزرگ بشه……خونه که رفتم نشستم و همه چیو واسه زری تعریف کردم انقد خوشحال شد که من تحت تاثیر قرار نگرفتم و حرفمو زدم که حد و حساب نداشت،میگفت خوشحالم که میبینم انقد ارش رو دوست داری و بخاطرش همه کار میکنی……..چند روزی گذشت و اتفاقات مربوط به مصطفی از ذهنم پاک نمیشد،نگاه خیس و غمگین آخرش واقعا ناراحتم میکرد…….زری سخت دنبال کار بود و واقعا پولمون داشت ته میکشید،حاجی هم ادم پول دوستی بود و اگر کرایه اش رو سر وقت نمیدادیم بیرونمون میکرد،بلاخره توسط یکی از همسایه ها تونست یه کار پیدا کنه و راضی‌شون کنه یه روز من برم و یه روز اون………کار زیاد سختی نبود،باید هرروز میرفتیم و از پیرزن پولداری که زمینگیر شده بود مراقبت میکردیم،روز اول قرار شد زری بره و من بچه ها رو‌ نگه دارم،خونه ی پیرزن فاصله ی زیادی با ما داشت و پسر بزرگ ترش تقبل کرده بود که جدا از حقوق کرایه رو هم بهمون بده تا رفت و آمد برامون سخت نباشه…….منصور بزرگ شده بود و زری هیچ دل نگرانی بابتش نداشت من اما دلم آروم و قرار نداشت که از نریمان دور بشم،کارمون از صبح بود تا غروب و واقعا برام سخت بود بچه ی چند ماهه رو ساعت ها تنها بذارم،روز اولی که نوبت من بود و رفتم از دیدن شرایط پیرزن یکه خوردم،سنش بالا و کاملا از پا افتاده بود……حتی نمیتونست قاشق غذا رو توی دهنش بذاره و ما باید این کارو میکردیم،علاوه بر این کارهای خونه هم بود ‌ باید انجامشون میدادیم…….. دو سه ماهی گذشت و دیگه به کار جدید عادت کرده بودیم،اوایل خیلی اذیت شدم و گاهی گریه میکردم اما سعی کردم با شرایط کنار بیام و به سختی های زندگی عادت کنم،پیرزن که اسمش خاتون بود کلی به من عادت کرده بود و بدون اینکه حرفی باهام بزنه با نگاهش بهم نشون میداد که چقدر از دستم راضیه،گاهی که دلم میگرفت کنارش می‌نشستم و باهاش درد و دل میکردم،نه میتونست حرفی بزنه نه اینکه دستمو به گرمی فشار بده فقط با تمام وجود گوش می‌داد و با نگاه مهربونش باهام همدردی میکرد.....توی این مدت نه خبری از اصغر بود و نه مصطفی،چند باری که کرایه ی حاجی رو برده بودم اصغر چیز خاصی نگفته بود و منم روم نمیشد چیزی بپرسم،با خودم گفتم اگر شماره ای از آرش پیدا کرده بود خودش یجوری بهم اطلاع میداد و درست نیست چیزی بپرسم......حقوق من و زری کفاف خرجمون رو نمی‌داد و زندگیمون واقعا به سختی میگذشت،اگر هر کدوم کار جداگانه ای داشتیم خیلی بهتر بود اما خب با وجود بچه ها ممکن نبود ،نریمان آنقدر شبیه به آرش بود که گاهی با دیدنش چشم هام خیس میشد،برام عجیب بود که بعد از گذشت نزدیک به دوسال هنوز نتونسته بودم حتی برای لحظه ای ارش رو فراموش کنم،یک روز که نوبت من بود و داشتم از سر کار برمیگشتم استرس و دلشوره ی عجیبی داشتم ،نمیدونم چم شده بود اما هرچه تلاش می‌کردم خودمو آروم کنم فایده ای نداشت و هر لحظه بدتر میشدم،توی حیاط که رسیدم چند لحظه ای روی پله ها نشستم و دستمو روی قلبم گذاشتم،عجیب میتپید.....در اتاقو که باز کردم زری سریع جلو پرید و گفت گل مرجان اصغر اومده بود گفت هرساعتی اومدی خونه بری حجره سراغش کار مهمی باهات داره........اینو که گفت انگار روح از تنم جدا شد،حتما ارش خبری شده،خدایا بهمون رحم کن،به پسرم که تا حالا آغوش پدرشو لمس نکرده رحم کن،یعنی میشه با ارش حرف بزنم و و صداشو بشنوم؟نمی‌دونم چه موقع بود هوا تاریک بود یا نه،اصلا نمی‌دونم چطور اون مسیر رو طی کردم،فقط میدونم با دیدن حجره دوباره قلبم شروع به تپیدن کرد……از پشت شیشه مصطفی رو دیدم که روی یکی از صندلی ها روبروی اصغر نشسته بود و حرف میزد،دیگه مطمئن شدم که حتما خبری شده و قضیه مربوط به ارشه……با پاهایی لرزون قدم برداشتم و به در حجره رسیدم،همه ی مغازه ها بسته بود و فقط حجره باز بود،اصغر منو که دید از پشت میز بلند شد و به سمتم اومد…….بدون اینکه سلام کنم گفتم از آرش خبر دارید نه؟نمیدونم چه اخلاقی بود که اینجور مواقع حتی اسم خودمو هم فراموش میکردم، ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اصغر برعکس من سلام کرد و گفت بیا بشین مصطفی خودش همه چیزو واست میگه،الان یه لیوان آب هم برات میارم معلومه از خونه تا اینجا دویدی......اصغر رفت و من روبه روی مصطفی نشستم،نگاه من فقط دنبال خبری از ارش بود و نگاه اون پر از حسرت و عشق......مصطفی نفس عمیقی کشید و گفت توی این چند ماه خداروشاهد میگیرم که تمام تلاشمو کردم تا بتونم خبری از شوهرت بگیرم اونم فقط بخاطر اینکه گفتی نمیدونه بچه داره،ولی خب هرچی بیشتر می‌گشتم کمتر به نتیجه می‌گشتم تا اینکه چند وقت پیش خیلی اتفاقی با یکی از دوستانم که وکیل خانواده ی وثوقه روبرو شدم،وقتی راجع به ارش پرسیدم اول چیزی نگفت و اظهار بی اطلاعی کرد چون فکر میکرد منهم پیگیر پرونده ی آرش هستم اما کمی که گذشت چون بهش اعتماد کامل داشتم قضیه ی تورو بهش گفتم و ازش خواهش کردم کمکم کنه....... تا اینجای حرفای مصطفی صدبار مردم و زنده شدم،دلم میخواست تو حرفش بپرم و بگم فقط بگو خبری از ارش داری یانه،مصطفی دوباره گفت به گفته ی دوستم آرش الان کاناداست و بجز مادرش کسی نمیدونه کجای کانادا زندگی میکنه،مادرش چون از تلفن خونه و محل کارش نمیتونسته با ارش تماس بگیره چند باری با دوست من خونه ی خواهرش رفته و با ارش تلفنی صحبت کرده و حتی دوست من چندباری با آرش راجع به کارهای مربوط به پرونده اش صحبت کرده.......از شنیدن اینکه آرش صحیح و سالمه و اتفاقی براش نیفتاده اشک اومد توی چشم هام و زدم زیر گریه........با گریه گفتم توروخدا فقط بگو میتونم باهاش حرف بزنم؟تونستی شماره ای ازش پیدا کنی؟مصطفی نگاه عمیقی بهم انداخت و گفت آره شمارشو پیدا کردم اما باید از جایی باهاش تماس بگیری که هیچ اشنایی یا نسبت فامیلی باهاش نداشته باشن،اصغر که تازه لیوان آب رو برام آورده بود گفت خونه ی ما تلفن داره بیاین بریم اونجا بجز مادرم هم کسی خونمون نیست........مصطفی به من اشاره ای کرد و گفت اگه ایشون بیاد منم حرفی ندارم،بدون اینکه حتی ثانیه ای درنگ کنم سریع گفتم من آماده ام بریم،اصغر سریع کرکره های حجره رو پایین کشید و هر سه باهم حرکت کردیم........باورم نمیشد به زودی صدای ارش رو می‌شنوم،خدایا شکرت،خدایاشکرت که صدامو شنیدی....... توی ماشین مصطفی که نشستم سرمو به شیشه تکیه دادم،باورم نمیشد بعداز دوسال سختی و تحمل دوری دارم به ارش نزدیک میشم،نمیدونم چقدر توی راه بودیم اما ماشین که از حرکت ایستاد فهمیدم به مقصد رسیدیم،هوا تاریک بود و هیچکس توی کوچه نبود،مصطفی رو به اصغر گفت باز این بچه نیاد خط بکشه رو ماشین،اصغر خندید و گفت نترس اونبار جوری گوششو کشیدم و پس گردنی زدمش که ماشین تورو ببینه فرار می‌کنه.......کوچه ی تقریبا باریک و ترسناکی بود و خونه ها توی تاریکی مطلق بودن….اصغر کلید خونه رو از توی جیبش دراورد و توی قفل در انداخت،در که باز شد با صدای بلند یااللهی گفت و شروع کرد به صدا زدن مادرش،طولی نکشید که زن تقریبا جوونی از توی خونه بیرون اومد و با دیدن ما چادر توی کمرش رو باز کرد و روی سرش انداخت،اصغر جلوتر از ما حرکت کرد و رو به مادرش گفت برات مهمون اوردم ننه طوبی،شامت که حاضره؟ننه طوبی خندون بهمون نزدیک شد و با لحجه ی زیبایی گفت الهی قربان خودتو مهمان هات برم ننه،اره حاضره اتفاقا دمپختک درست کردم با ترشی قدمتون روی تخم چشم هام،به رسم ادب جلو رفتم و سلام کردم،ننه طوبی دستمو به گرمی فشرد و گفت ای ماشالله بهت ننه عین قرص ماه میمونی که،اشاره ای به مصطفی کرد و گفت خوشبخت بشین ننه اقاتونه؟ تا دهن باز کردم چیزی بگم اصغر سریع وسط پرید و گفت ننه زشته مهمونا رو تو حیاط نگه داشتی ،ما میریم تو اتاق مهمون یه تلفن مهم داریم تا تو سفره ی شام رو آماده کنی مام اومدیم.....ننه طوبی ای به چشمی گفت و زودتر از ما به سمت خونه حرکت کرد،هر قدمی که برمیداشتم انگار جون از بدنم می‌رفت،گوشی تلفن رو که توی دستم گرفتم نفس کم اوردم،انگار اکسیژن بهم نمیرسید،صدای بوق توی اتاق طنین انداز شده بود،هر لحظه منتظر بودم صدای ارش توی گوشی بپیچه و از خود بی خود بشم اما نه،تماس قطع شد و هیچکس جواب نداد..........ناامید به مصطفی نگاه کردم و با صدای بغض الودی گفتم کسی جواب نداد،مطمئنی شماره رو درست گرفتی؟مصطفی نگاهی به کاغذ توی دستش کرد و گفت اره مطمئنم درست بود بده یک بار دیگه زنگ بزنم........یکبار تبدیل به ده بار شد و همه ی تماس ها بدون جواب موند،ننه طوبی سفره ی شام رو پهن کرده بود و داشت اصغر رو صدا میکرد،مصطفی حال خراب منو که دید گفت بیا بریم شام بخوریم شاید بیرونه ،شاید خوابه ……. ،مصطفی حال خراب منو که دید گفت بیا بریم شام بخوریم شاید بیرونه،شاید خوابه،بعداز شام دوباره میایم زنگ میزنیم بهت قول میدم جواب میده چون دوستم میگفت همین چند روز پیش باهاش حرف زده....... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
به اصرار اصغر و مصطفی بلند شدم و دنباشون راه افتادم،باید شماره رو از مصطفی بگیرم،هرروز میام و انقد بهش زنگ میزنم تا جواب بده........سر سفره ی شام اصلا اشتها نداشتم و فقط چند قاشق اونهم به اصرار طوبی خانم از گلوم پایین رفت،سفره که جمع شد دوباره بلند شدم و از مصطفی خواهش کردم برام شماره بگیره،دوست نداشتم با ناامیدی شب رو صبح کنم،هرچه تعداد تماس های بدون پاسخ بیشتر میشد گریه های منهم شدیدتر میشد،بلاخره مصطفی گوشی تلفن رو سرجاش گذاشت و گفت فایده ای نداره گل مرجان جواب نمیده شاید بدموقع داریم زنگ میزنیم،بیا بریم خونه فردا زودتر میایم،از سر ناچاری باشه ای گفتم و تا خواستیم بلند شیم اصغر با سینی چای وارد اتاق شد،به زور کمی از چای خوردم و بدون اینکه حواسم به صحبت های اصغر و مصطفی باشه توی فکر و خیالات خودم غرق شدم،با چه ذوق و امیدی اومده بودم و حالا با چه حال و روزی داشتم برمیگشتم........مصطفی که عزم رفتن کرد با التماس نگاهی بهش کردم و گفتم میشه خواهش کنم فقط یکبار دیگه برام شماره بگیری؟بخدا قول میدم دفعه ی اخر باشه،مصطفی پوفی کرد و دوباره کاغذ رو از توی جیبش دراورد،شماره رو که گرفت با دست هایی لرزون گوشی رو از دستش گرفتم،بازهم فقط صدای بوق به گوشم خورد و همینکه منتظر قطع تماس بودم صدای خواب الودی توی گوشم پیچید که بی اختیار گوشی از دستم افتاد.........باورم نمیشد بعد از دو سال صداشو شنیدم،الو الو گفتن های ارش توی اتاق پخش شده بود و مصطفی دوباره گوشی رو توی دستم گذاشت،بغض توی گلومو قورت دادم و با صدای خفه ای گفتم ارش........سکوت بود و سکوت،ارش با لکنت گفت شما؟میدونستم صدام انقد ضعیف ‌و بی جون بود که توی شک افتاده بود،تمام قدرتم رو توی صدام جمع کردم و گفتم منم آرش،گل مرجان........حالا نوبت اون بود که سکوت کنه انگار باورش نمیشد،صدای گریشو که شنیدم منم دوباره گریه ام گرفت،ارش با صدای گرفته ای گفت واقعا خودتی مرجان؟باورم نمیشه بخدا اگر بدونی توی این دوسال چقدر منتظر بودم خبری ازت بشه،چرا به پیغام هایی که برات میفرستادم جواب نمیدادی ها؟ با تعجب گفتم کدوم پیغام ها؟به کی پیغام فرستادی حتما مادرت؟ارش گفت نه به شهریار،مرتب با اون در ارتباط بودم،بارها ازش خواستم شماره تماسم رو بهت بده تا بهم زنگ بزنی اما میگفت مرجان میگه من دیگه با ارش کاری ندارم،با شنیدن حرف های ارش انقدر عصبانی شدم که غریدم دروغ میگه اون آدم،اگر بدونی چقدر التماسش کردم فقط یه خبر از تو بهم بده،آخرین بار چندتا عکس نشونم داد و گفت تو نامزد کردی و به زودی هم قراره عروسی کنی…ارش با خشم گفت چی؟من نامزد کردم؟شهریار این چرندیاتو بهت گفته؟مرجان ازت خواهش میکنم این حرف هارو باور نکن بجون خودت که عزیز ترین ادم زندگیمی من تمام این دوسال رو با زجر و عذاب زندگی کردم،فکر اینکه تو کجایی و چکار میکنی دیوونم میکرد،مرجان ازت خواهش میکنم بیا اینجا،یجوری خودتو برسون چون من نمیتونم بیام اگه بیام برای همیشه از هم جدامون میکنن چون قطعا اعدامم میکنن......ارش حرف میزد اما من تمام فکر و ذکرم این بود که چطور قضیه ی نریمان رو بهش بگم از طرفی میدونستم اگه بفهمه اذیت میشه و اونجا بهش سخت میگذره و از طرف دیگه اگر میفهمید دیگه هیچ چیز و هیچکس نمیتونست از هم جدامون کنه،با صدای خفه ای توی حرف ارش پریدم و گفتم ارش.....با لحنی پر از عشق و محبت گفت جانم مرجان،ارزوم بود یکبار فقط یکبار دیگه صداتو بشنوم که اینجوری اسممو صدا میزنی،اشک هام روی صورتم ریخت و با لحن خش داری گفتم یه چیزی هست که باید حتما بدونی،میدونم بعد از شنیدنش ناراحت میشی و تحمل این دوری برات سخت تر میشه اما چاره ای نیست باید بگم،ارش با ترس گفت چی شده مرجان چه اتفاقی افتاده؟کمی سکوت کردم و گفتم یادته ارزوت بود یه پسر داشته باشیم؟میگفتی اسمشو میذاریم نریمان؟ارش نریمان دیگه داره یک سالش میشه،درست چند روز بعد از اینکه تو رفتی من فهمیدم حامله ام،نشد که بهت بگم.....صدای فریادهای ارش از پشت تلفن حالم رو بدتر میکرد،داد میزد و میگفت یعنی پسرم یک سالشه و من حالا باید بفهمم؟مرجان یه روزی انتقام این روزها رو از تمام ادم های که باعث و بانی این اتفاقات بودن میگیرم،از هرچی بگذرم از پسرم نمیگذرم.......ارش میگفت و من فقط با گریه گوش میدادم،قرار شد هر چند وقت یک بار بهش زنگ بزنم و دیگه از هم جدا نشیم…….وقتی راجع به نریمان صحبت میکردم گریه میکرد و بهش قول دادم دفعه ی بعد با خودم ببرمش تا حتی شده صدای گریه اش رو هم بشنوه.....گوشی رو که قطع کردم مصطفی با اخم هایی در هم گره خورده از جا بلند شد و عزم رفتن کرد،نمیدونستم چطور باید ازش تشکر کنم،اگر اون نبود من هیچ جوری نمیتونستم با آرش صحبت کنم...... ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
توی ماشینش که نشستم اب دهنمو قورت دادمو گفتم واقعا ازت ممنونم،نمیدونم چطور باید ازت تشکر کنم،کاری که کردی که تا اخر عمر مدیونت باشم.....در کمال تعجب مصطفی پوزخندی زد و گفت هه،اگر این کار رو هم نمیکردم مدیونم بودی،اونهمه قول و قراری که با من گذاشتی همه اش دروغ و باد هوا بود اره؟توی همون مدت کوتاه اینجوری عاشق این یارو شدی؟تو اگر عشق و علاقه ات به من واقعی بود که انقدر زود به یکی دیگه دل و قلوه نمیدادی،من توی تمام این سال ها حتی لحظه ای تورو فراموش نکردم اما تو.........وای که اصلا حوصله ی بحث و جدل با مصطفی زو نداشتم نمیدونم چه اصراری داشت که هر دفعه این زخم قدیمی رو باز کنه و هردومون رو ازار بده.....در جواب حرف هاش گفتم ببین مصطفی نمیدونم چرا نمیخوای قبول کنی که اون روزای عشق و عاشقی تموم شد و رفت،خدا نخواست منو تو قسمت هم باشیم،حتی اگر خدا هم میخواست خانواده ی تو نمیخواستن،پس تقصیر من نیست،میتونی گله و شکایت هاتو پیش مادرت و زیور ببری......هنوز حرفم تموم نشده بود که محکم روی فرمون ماشین زد و با فریاد گفت بردم،هم گله شکایتمو بردم هم برای اولین بار روی مادر و خواهرم دست بلند کردم هم خونه رو براشون جهنم کردم،تو چه میدونی من چی میکشم ها؟من الان مدت هاست حتی باهاشون زندگی نمیکنم چون اونا رو مقصر میدونستم اما حالا فهمیدم که تو نخواستی،تو منو دوست نداشتی وگرنه انقدر زود دلباخته ی اون یارو نمیشدی،البته فکر کنم بیشتر دلباخته ی پولش شدی تا خودش....بدون اینکه جوابش رو بدم از شیشه ی ماشین به بیرون چشم دوختم،حس میکردم هر حرفی که میزنم بجای اینکه ارومش کنه بدتر کفریش میکنه پس ترجیح دادم چیزی نگم.......جلوی در خونه که رسیدم پیاده شدمو و همینکه خواستم تشکر کنم پاشو روی گاز گذاشت و رفت ،حتی نذاشت در ماشین رو ببندم،کلید رو که توی در انداختم تازه یاد زری افتادم حتما تا الان کلی نگرانم شده…….اصلا باورم نمیشد ارش رو پیدا کردم و باهاش حرف زدم میدونستم حالا که از وجود نریمان باخبر شده دیگه کسی نمیتونه از هم جدامون کنه……. زری توی رختخواب نشسته بود و‌سرشو با دستمال بسته بود،صدای درو که شنید سریع بلند شد و با خشم گفت معلومه تا الان کجا بودی ؟میمردی بهم خبر بدی؟بخدا قسم مردم و ‌زنده شدم،میخواستم بیام در حجره بچه ها تو دستم بودن،کجا رفته بودی ها؟با لحنی که خنده و گریه اش مشخص نبود گفتم زری من با ارش حرف زدم باورت میشه؟بهش گفتم یه پسر داره ،همش دروغ بود زری ارش اصلا ازدواج نکرده بود بهم الکی گفتن میخواستن یکاری کنن من ازش طلاق بگیرم…..زری متعجب نگاهم کرد و گفت داری راست میگی؟از کجا شماره شو‌ پیدا کردی مگه نگفتی رفته خارج؟با ذوق دست زری و گرفتم و هردو گوشه ای نشستیم،من براش تعریف میکردم و اون با خنده به دهنم چشم دوخته بود……موقع خواب که کنار نریمان دراز کشیدم محکم توی آغوش گرفتمش و توی گوشش گفتم به زودی پدرت میاد و از این همه سختی راحت میشیم،دلم برای ارش میسوخت فقط من میدونستم که چقدر دلش بچه میخواست و برای همچین روزی لحظه شماری میکرد……چند روزی گذشت و اینبار نریمان رو برداشتم و راهی خونه ی ننه طوبی شدم،اصغر بهش گفته بود هرموقع رفتم میتونم از تلفن استفاده کنم و منم مقداری پول برداشته بودم که بخاطر استفاده از تلفن بهش بدم،غرورم اجازه نمیداد همینجوری سرمو پایین بندازمو توی خونه شون برم…….نریمان به تازگی مامان میگفت و خودم برای اینکه ارش خوشحال بشه کلمه ی بابا رو هم هرجوری که بود یادش داده بودم،وقتی که با لحن شیرین و بامزه اش بابا میگفت اشک توی چشم هام حلقه میزد…..به مقصد که رسیدم در زدم و ننه طوبی خیلی زود درو باز کرد،نریمان رو که توی بغلم دید با شوق بوسه ای روی صورتش زد و به داخل دعوتمون کرد،با خجالت بهش گفتم برای زنگ زدن اومدم و اونهم با روی خوش شماره تلفن رو ازم گرفت تا به ارش زنگ بزنه…….نریمان توی بغلم دست و پا میزد و من دل توی دلم نبود تا ارش صداشو بشنوه،ننه طوبی شماره رو برام گرفت ‌و خودش از اتاق بیرون رفت ،میخواست که من راحت باشم و قشنگ حرف بزنم،برخلاف دفعه های قبل ارش خیلی زود جواب داد و وقتی بهش گفتم نریمان رو هم همراه خودم آوردم خواهش میکرد هرچه زودتر گوشی رو روی گوشش بذارم تا با پسرش حرف بزنه……نریمان فک میکرد اسباب بازیه و ‌مدام باهاش بازی میکرد هرجوری بود مجابش کردم کلمه ی بابا رو بگه و با شنیدن گریه های ارش از ‌پشت تلفن منم شروع به گریه کردم……. ارش گریه میکرد و نریمان رو صدا میزد،صحنه ی ناراحت کننده ای بود و تمام اون سال های سختی مثل فیلم از جلوی چشم هام عبور کرد......قرار شد ارش تمام تلاشش رو بکنه تا منو نریمان رو پیش خودش ببره اما من دوست داشتم اون برگرده،هیچ جوری دلم راضی نمیشد زری و منصور رو ول کنم ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
و برم میدونستم بدون من نمیتونه تنهایی زندگی کنه...... بعداز اینکه با ارش حرف زدم و کمی هم پیش طوبی خانم نشستم نریمان رو بغل کردم و راهی خونه شدم،به خیال خودم همه چی تموم شده بود و به زودی منو ارش به هم میرسیدیم اما نمی‌دونستم چه طوفان بزرگی در راهه،سر راه کمی خوراکی برای بچه ها خریدم و با فکر کردن به چیزای خوب به خونه رسیدم،نریمان تو بغلم خوابیده بود و به سختی در خونه رو باز کردم،نگاهم که به در اتاق افتاد خشکم زد،این اینجا چکار میکرد،اصلا اینجا رو از کجا پیدا کرده بود،مهتاب خانم منو که دید با عصبانیت به سمتم اومد و گفت حالا دیگه میری شماره ی ارش رو پیدا میکنی و بهش زنگ میزنی؟دختره ی پاپتی با چه زبونی بهت بگم نمیخوام تو زندگی پسرم باشی ها؟رفتی پسرت و به اسم بچه ی خودتون به ارش معرفی کردی که دل ارش رو نرم کنی؟پوزخندی زدمو گفتم شما که گفتین ارش ازدواج کرده و دیگه علاقه ای به دیدن من نداره،چی شد پس؟واقعا براتون متاسفم تا حالا آدمی به بدجنسی و دروغگویی شما ندیدم،شما دیگه چجور مادری هستی؟همون لحظه زری از در اتاق بیرون اومد و در حالیکه به پهنای صورت اشک ریخته بود گفت گل مرجان این بچه رو بده به من گناه داره،با تعجب گفتم تو چرا گریه می‌کنی نکنه حرفی بهت زده؟مهتاب خانم از اون طرف خندید و گفت نه چیزیش نیست فقط بهش گفتم که به شوهرش خبر دادمو به زودی میاد سراغش.....با نفرت بهش نگاه کردم و گفتم چی میخوای از جون ما؟چرا نمی‌ذاری زندگیمونو بکنیم،میخوای راستشو بهت بگم؟اگه آسمون به زمین بیاد و زمین به آسمون بره من از آرش جدا نمیشم........مهتاب خانم نگاه نافذی بهم انداخت و گفت میشی،اگه نشی که من نمیذارم آب خوش از گلوت پایین بره،همین روزا ارش از اون کشور میره و دیگه نمیتونی بهش زنگ بزنی،فک کردی من بچه ام دختر جون؟اینهمه سختی رو به جون خریدمو پسرمو آواره ی غربت کردم که تو باز آویزونش بشی؟مثل خودش لبخند آرومی زدم و گفتم ارش دیگه از وجود پسرش خبر داره،هیچکس نمیتونه از پسرش جداش کنه مطمئن باشید…… مهتاب خانم که مشخص بود از این قضیه حسابی به هم ریخته عصبی داد زد ازت متنفرم میفهمی؟از روزی که پاتو توی زندگی پسرم گذاشتی زندگی مارو به هم ریختی،ارش الان باید مثل یه اقازاده زندگیشو میکرد نه دنبال توئه بدبخت بیچاره بیفته و آواره بشه،اما هرجوری که شده از زندگیش پرتت میکنم بیرون مطمئن باش.....اینارو گفت و با چشمانی قرمز و پر از خشم بیرون رفت،نمیدونم ادرس این اتاق رو از کجا پیدا کرده بود اما ارش بهم گفته بود که مادرش هرکاری رو بخواد با آشناها و نوچه هایی که داره انجام میده،توی اتاق که رفتم زری بالای سر بچه ها نشسته بود ‌و مثل ابر بهار گریه میکرد،ناراحت کنارش نشستمو گفتم ببخشید مشکلات و بدبختی های من دامن تورو هم گرفته،زری اشکاشو پاک کرد و گفت این چه حرفیه که میزنی،دیر یا زود که پرویز منو پیدا می‌کنه،فکر کردی تا اخر عمر میتونم از دستش فرار کنم.....زری اینو گفت و چشمه ی اشکش بیشتر جوشید،میدونستم داره این حرفارو بخاطر من میگه که ناراحت نشم،دستمو دور گردنش گذاشتم و توی بغل کشیدمش،هردو باهم گریه کردیم و دلخسته از ادم های اطراف مون زار زدیم......نمیدونم چقدر از رفتن مهتاب خانم گذشته بود که در خونه به شدت کوبیده شد ‌و هردو با ترس به هم نگاه کردیم،میدونستیم دیر یا زود همسایه ها درو باز میکنن و هرکی که هست داخل میاد،یا دوباره مهتاب خانم اومده بود یا به پرویز خبرداده بود........در اتاق که محکم به هم کوبیده شد زری ناخوداگاه خودشو روی منصور انداخت،انگار میدونست کی پشت دره،اول نمی‌خواستم درو باز کنم اما لگدهایی که به در میخورد مجبورم کرد از جام بلندشم،میدونستم ادمی که پشت دره درو میشکنه و داخل میاد......درو که باز کردم با دیدن چشم های به خون نشسته ی پرویز حس کردم روح از بدنم جدا شده.....تا خواستمو خودمو جلوی در اتاق بندازمو مانع داخل اومدنش بشم با دست توی سینه ام زد و به گوشه ای پرتم کرد........صدای جیغ های زری توی اتاق پر شد، سیلی هایی که از پرویز میخورد دل هر آدمی رو به درد می اورد،منصور و نریمان از خواب بیدار شده بودن و گریه میکردن،خودمو روی دست های پرویز انداختمو گفتم ولش کن ،ولش کن ، چی از جونش میخوای اخه ولش کن...... پرویز منو که دید دستشو توی موهام انداخت و با تمام خشم و نفرتی که نسبت بهم داشت شروع کرد به کشیدن موهام،انقد محکم میکشید که حس کردم تموم موهام از ریشه کنده شده،چندتایی از همسایه ها توی اتاق اومده بودن و تلاش میکردن مارو از هم جدا کنن...... پرویز داد میزد و میگفت از وقتی که تو،پا تو خونه زندگی من گذاشتی زری عوض شد وگرنه این جرئت نداشت رو‌ حرف من حرف بزنه،خدا می‌دونه چه کردی شوهرت ولت کرده رفته زورت میومد زری داشت زندگیشو میکرد اره؟ ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾