eitaa logo
داستان های واقعی📚
41.7هزار دنبال‌کننده
323 عکس
649 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
فورا  فهمیدم این کارو امیر از آقا خواسته ؛؛چون حرفای اون روز صبح منو عزیز رو شنیده بود گفتم : باشه آقا ممنون ..اگر شیوا جون نیومد با پریناز برم؟ ..گفت : برو ولی دستشو ول نکن .همین جا توی میدون تجریش خرید کن و برگرد تا من یک چرت می زنم اومده باشی ها..من و پریناز آماده شدیم که با هم قدم زنون برم تا میدون تجریش  و آقا و شیوا هم هنوز داشتن حرف می زدن که تلفن زنگ زد ..و آقا گوشی رو بر داشت شوکت بود که داشت گریه می کرد و می گفت : آقا زود باشین ..خانم ..خانم  حالشون خیلی بد بود فرح خانم و آقا محمد بردنش بیمارستان نجمه ....خدای من ؛؛ تا اون موقع من آقا رو اونطور ندیده بودم گوشی رو که گذاشت انگار یک آدم دیگه ای شده  بود فریاد می زد و می دوید و گریه می کرد ..درست مثل پسر بچه ای که توپشو گرفته باشن زار می زد  ..من و و شیوا و حتی دخترا وحشت زده بهش نگاه می کردیم ..شیوا پشت سرهم می پرسید تموم کرده ؟ عزیز چی شده ؟آقا همینطور که مثل همیشه دنبال سوئیچ ماشینش می گشت ..گفت : نمی دونم ..نمی دونم ..عزیزم رو بردن بیمارستان ..ای خدا اگر طوریش بشه چیکار کنم ؟و من نا خود آگاه یاد حرفای همین چند ماه پیش عزیز افتادم که در مورد مرگ شیوا قاطع و محکم نظر می داد و می گفت ..اون دیگه رفتنیه ...باید برای عزت الله یک فکری بکنم ...و حالا اونو برده بودن بیمارستان در حالیکه شیوا حالش بهتر بود و حتی به امید به دنیا اومدن یک بچه روحیه ی خوبی داشت  ..و این بازم یک گوشه ی دیگه از شگفتی های این دنیا رو جلوی چشم من باز کرد ..اون زمان هنوز نمی دونستم درست مسائل رو تجزیه تحلیل کنم ولی می فهمیدم که  گرداننده ی این گردون می دونه چطور این چرخ دوار رو بگردونه به ما نشون بده همه چیز دست ما هست ؛ و نیست ..گاهی زندگی اختیار رو از ما می گیره و جبر زندگی ما رو چنان دستخوش ناملایمات می کنه که هیچ راهی رو برای نجاتمون نمی تونیم پیدا کنیم ...ولی عزیز خود کرده بود و اینو می تونستم کاملا درک کنم ..شیوا با التماس حاضر میشد که همراه آقا بره  ..هر دو گریون و پریشون ..شاید باور کردنی نباشه اونقدر ناراحت بود که من می ترسیدم بچه اش رو بندازه و اون امیدی که توی دلش رشد می کرد رو از دست بده ... آقا می گفت : نه تو نیا من بهت خبر میدم با این کمرت و اون بچه ی تو شکمت اذیت میشی ..شیوا در حالیکه نمی تونست درست راه بره گفت : طاقت نمیارم عزت الله خواهش می کنم منو ببر از نزدیک عزیز رو ببینم ...و بعد رو کرد به منو و گفت : تو چرا گریه می کنی ..ببین بچه ها رو هم به گریه انداختی ...هر دوشون رو بر دار با خودت ببر  خرید ..هر چی خواستین بخرین ..به چیزی  فکر نکن من بهت زنگ می زنم و انشالله خبر سلامتی عزیز رو  بهت میدم ..و خدا می دونه که من چطور دست به دعا شدم ..نمی دونم؛ دلم نمی خواست عزیز طوریش بشه شاید به خاطر آقا و امیر حسام و فرح و شایدم واقعا اونقدر ها هم که فکر می کردم از اون زن بیزار نبودم ...و یا یک حس انسانی , در هر حال نمی تونستم هیچ وقت بد کسی رو بخوام .. و حالا بشدت برای عزیز ناراحت بودم ...وقتی اونا رفتن احساس می کردم حال خرید کردن ندارم ..و نمی دونستم چطوری سر بچه ها رو گرم کنم ..و یا خودمو آروم کنم ..دخترا  عزیز رو خیلی دوست داشتن و حالا هم که بزرگ شد بودن و همه چیز رو می فهمیدن ..یک چیزی به فکرم رسید ..هر سال این موقع ها درخت های باغ پر از میوه می شد ..و امسال اونقدر گرفتار بودیم که یادمون نمی اومد بریم و اونا رو بچیدیم ...گفتم : بچه ها آروم باشین الان می برمتون یک جایی که می دونم هر دو تون خوشحال میشن ...خیلی زود آماده شدیم ..کلید اون خونه هنوز دست من بود بر داشتم و با دوتا زنبیل درا رو قفل کردیم و از خونه رفتیم بیرون ...فورا یک تاکسی گرفتم و بچه ها رو بردم به خونه  باغ ...به جایی که برای من پر بود از خاطرات شیرینِ دوست داشتن و دوست داشته شدن ...با دیدن درِ قدیمی و چوبی  اون خونه به تنها چیزی که فکر می کردم امیر بود و انتظار های شیرینی که  برای دیدنش می کشیدم ... موقع هایی که درو براش باز می کردم و اون با لبی خندون و دستی پر؛  پشت در منتظر من بود .. و با نگاهی عاشقانه می گفت : سلام گلنار خانم ..هنوز صداش توی گوشم می پیچید و حسم بهم می گفت امیر اینجاست ..حتی می تونستم صورتشو ببینم که به من لبخند می زد  ... بغض گلومو فشار می داد .. با همون حال کلید رو توی قفل چرخوندم و درو باز کردم و سه تایی وارد شدیم همه جا سکوت و کور بود فقط صدای پرنده ها که لابلای درختان پر از میوه خوشحال و سر حال می پریدن و آواز می خوندن ...و شادابی باغ و درخت های پر از میوه به من  حس خوبی داد ....امیر رو اون روبرو دست به سینه دیدم ..می خندید و سرشو تکون می داد ..آروم گفتم : بله خوب تو بایدم به من بخندی .. ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
تازگی ها یک خواننده توی رادیو به اسم پوران ترانه ی جدیدی خونده بود و یا من تازه شنیده بودم ولی مرتب میذاشت و خیلی دوستش داشتم ..بر گیسویت ای جان ..کمتر زن شانه .... حتی اسم آهنگ رو هم نمی تونستم ..برای اینکه بغض و غمم رو به بچه ها منتقل نکنم  شروع کردم به خوندن و رفتم سراغ درخت ها و  چیدن میوه در حالیکه اشک میریختم و می خندیدم ..ولی تونستم هر دوی اونا رو خوشحال کنم که موقتا عزیز رو فراموش کنن ...اما خودم یادم نمی رفت و دلشوره داشتم .. گیلاس و آلبالو و گوجه سبز زیاد بود اما زرد آلو ها به درخت  یا روی زمین از بین رفته بودن ... حالا  سه تایی می خوندیم و می رقصیدیم و میوه جمع می کردیم ..در حالیکه توی دلم غوغا بود و می خواستم بدونم چی بر سر عزیز اومده ...به چندماه پیش فکر می کردم زمانی که همه چیز روبراه بود امیر بود عزیز حالش خوب بودو ما زیر همین درخت ها می نشستیم و صفا می کردیم ..ولی اینم یادم بود که همون روزا هم  برای هر چیزی غصه می خوردیم ..دلم می خواست این زنجیر غم خوردن رو پاره کنم ..که من اصلا دوستش نداشتم ..زیاد توی باغ نموندیم ..اما من احساس کردم بازم می تونم از اون خونه به عنوان پناهگاهی برای تنهایی خودم استفاده کنم ..آدم ها هر چی بزرگ تر میشن انگار یک طورایی به این پناهگاه ها بیشتر احتیاج پیدا می کنن ..وقتی احساس کردم هوا داره میره به سمت غروب بچه ها رو بر داشتم و در حالیکه زنبیل های ما پر بود از میوه ..که برای چیدن اونا لباس هامون رو کاملا کثیف کرده بودیم  اون خونه رو ترک کردیم و من ودرو قفل کردم و راه افتادیم ..مقدار زیادی راه رو پیاده رفتیم تا به تاکسی رسیدیم سوار شدیم و برگشتیم خونه ..هنوز کلید رو از روی در بر نداشته بودم که صدای زنگ تلفن رو شنیدم با عجله خودمو رسوندم ..شیوا بود ..انگار مدتی بود که به خونه زنگ می زد و نگران شده بود ..فریاد زد ..کجا بودی گلنار ؟گفتم : خودتون گفتین بریم خرید ..عزیز طوریش شده ؟همینطور که گریه می کرد  گفت : محمود داره میاد دنبالتون ..زود حاضر بشین ..گفتم : شیوا جون ؟ تو رو خدا بهم بگین عزیز چطوره ؟گفت : درا رو خوب قفل کن برای چند روزم لباس بر دار ..خودتم سیاه بپوش لباس های  سیاه  منم بیار ...گلنار بیا خیلی بهت احتیاج داریم ...احساس کردم بدنم داغ شده و چشمم داره سیاهی میره ..اصلا باور کردنی نبود عزیز به این زودی و نا غافل از بین ما بره ..اون نه بیماری داشت و نه دردی ..هنوز چهار زانو می نشست و خیلی قبراق و سر حال بود با یک انرژی بالا ..ولی اون فقط یک درد بزرگ داشت بیش از حد و اندازه بچه های خودشو دوست داشت و جز اونا کسی رو نه می دید و نه به احساس کسی فکر می کرد ..و همین باعث شد که از پا در بیاد و نتونه دوری امیر رو تحمل کنه ..و بیشتر از هر چیزی به فکر امیر بودم که با شنیدن این خبر توی زندان چه حالی بهش دست خواهد داد و توی اون تنهایی و حبس چطوری می تونه تحمل کنه ...دلم بیشتر می سوخت و هق و هق گریه می کردم ..وقتی رسیدیم جلوی در خونه پر بود از ماشین؛؛  و  جای سوزن انداختن نبود ..فامیل و دوست و آشنا همه با چشمی گریون اومده بودن ..اونوقت ها رسم بود که وقتی کسی فوت می کرد فامیل های نزدیک میومدن و هر کدوم یک گوشه ی کارو می گرفتن ..و اول از همه دیگ های بزرگ روی اجاق های ذغالی بار گذاشته میشد که هفت شبانه روز شایدم بیشتر سفره های بزرگِ صبحانه و ناهار و شام برای عده ی زیادی پهن بشه  ..محمود آقا که تمام راه رو گریه کرده بود و تعریف می کرد که چطور حال عزیز یک مرتبه بهم خورد و تا بیمارستان فوت کرد   ...با هزار مکافات تا نزدیک ساختمون رفت و ما مجبور شدیم پیاده بشیم ..دست بچه ها رو گرفته بودم و دلداریشون می دادم که یک وقت وحشت نکنن  ...خونه با صدای بلند قران کاملا رنگ عزا به خودش گرفته بود ...آقا توی ایوون داشت به یک نفر دستور می داد ..که چشمش به ما افتاد ..نگاهی به من کرد و بغضش ترکید و اومد جلو و نفهمیدم چی شد که منو بغل کرد و زار زار گریه کرد و منم بشدت به گریه انداخت ..و  گفت : گلنار دیدی مادرم رو از دست دادم ؟ حالا با امیر چیکار کنیم ؟ بچه دق می کنه توی زندان ...نمی دونستم در مقابل این کار آقا چیکار باید بکنم ..یکم رفتم عقب و گفتم : حق دارین آقا خیلی بد شد ..عزیز نباید به این  زودی میرفت ..گفت : برو شیوا و فرح حالشون خیلی بده ..برو به اونا برس ...بالاخره وارد ساختمون شدم خونه ای که پر از عزا بود و همه داشتن گریه می کردن ..شیوا و فرح رو پیدا کردم ..هر دو با دیدن من دوباره اشکشون جاری شد و زار زار گریه کردن ..در حالیکه حامله بودن و این ناراحتی براشون خوب نبود .. ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلتنگی 🍂 یک شب هایی را هیچ خیابانی گردن نمی گیرد .. تاریکی یک شب هایی را🌙 هیچ مهتابی روشن نمی کند .. گرد و غبار 🌸 یک شب هایی را هیچ بارانی شستشو نمی دهد .. و تمام این شب ها را نبودن تو رقم می زند ...🍃 علی_سلطانی ...🌙🌸🍂 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼زندگی ذره كاهیست ، 🍃كه كوهش كردیم 🌼زندگی نام نکویی ست 🍃كه خارش كردیم 🌼زندگی نیست 🍃بجز نم نم باران بهار ، 🌼زندگی نیست بجز دیدن یار ، 🍃زندگی نیست بجز عشق ، 🌼بجز حرف محبت به كسی ، 🍃ورنه هر خار و خسی ، 🌼زندگی كرده بسی ، 🍃زندگی تجربه تلخ فراوان دارد ، 🌼دو سه تا كوچه و پس كوچه 🍃و اندازه ی یك عمر بیابان دارد 🌼ما چه کردیم و چه خواهیم کرد 🍃در این فرصت کم ؟! ... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
و آقا عزیز رو یک روز توی سردخونه نگه داشت تا بتونه امیر رو برای خاکسپاری برسونه .... و من از یکطرف مراقب شیوا بودم که باز از کمر درد نمی تونست حرکت کنه و از طرف دیگه فرح علائمی دیده بود که باید استراحت مطلق می کرد..و از طرفی باید مراقب پریناز و پرستو که جون و عمر من بودن و هر دوشون برای عزیز گریه می کردن و بهانه می گرفتن می بودم و از طرف دیگه همه ی کارهای  اون خونه به منو و شوکت  نگاه می کرد ...با اینکه همه ی کسانی که اونجا جمع شده بودن هر کدوم یک گوشه ی کارو می گرفتن..گونی های برنج و دبه های روغن ؛؛ آرد و شکر و زعفرون و خرما؛؛ لپه و سبزی قورمه میومد توی آشپز خونه و ما باید اونا رو سر و سامون می دادیم..اما من گیج بودم ..و همین طور که اشک میریختم کار می کردم..زن دایی آقا حلوا درست کرد و خرما رو یکی دیگه ..مرد ها توی حیاط سه تا گوسفند برای سیر کردن شکم اون همه آدم کشتن...بالاخره موقع خاکسپاری رسید..قلبم برای دیدن امیر داشت از کار میفتاد..انگار زمان متوقف شده بود و ساعت اصلا جلو نمی رفت ...تا وقت  نماز میت یک ماشین نگه داشت با سه مامور و امیر رو با دستبند پیاده کردن..ریشش بلند شده بود و لباس سیاهی که آقا براش برده بود رو به تن داشت..و امیر با اومدنش قیامتی بر پا کرد نگفتی..قلبم چنان تندمی زد که حس می کردم داره از توی سینه ام بیرون میاد...تعداد کسانی که اومده بودن برای خاکسپاری اونقدر زیاد بود که کسی نمی تونست کنترلشون کنه شلوغ و پر سر و صدا و امیر حسام بی قراری می کرد و مدام سرش روی بازوی آقا بود و محمود دستشو گرفته بود ..اون  گریه می کرد و یک چیزایی زیر لب می گفت..ولی نمی دیدم که حتی با نگاه دنبال من بگرده..اما من همه جا چشمم به اون بود  و نمی خواستم یک لحظه رو هم برای دیدنش از دست بدم گورستان ظهیر الدوله باغ سر سبزی بود که برای آدم های پولدار و سر شناس آرامگاه های اختصاصی و خانوادگی داشت ..و عزیز رو روی دست بردن به یکی از اون اتاق ها که کنار مزار شوهرش دفن کنن..آقا و امیر در حالیکه سه مامور زندان پشت سرشون بود رفتن توی اون آرامگاه..محمد؛ فرح رو نگه داشته بود و من شیوا رو که از کمر درد روی یکی از قبر ها نشسته بود و گریه میکرد ...و می گفت : چرا نمی تونم برم و عزیز رو یک بار دیگه ببینم الان می زارنش توی قبر..به محض اینکه کلمه ی قبر رو از زبون شیوا شنیدم موهای تنم راست شد و یک لرز به بدنم افتاد؛؛یاد خوابی که مدتی پیش دیده بودم افتادم خوب یادم بود که تا چند روز بهش فکر می کردم و ناراحت میشدم..آخه توی خواب قبری رو دیده بودم که قرار بود شیوا رو اونجا ببینم ولی ناگهان عزیز رو دیدم که با دستهایی که فقط استخوانش مونده بود مچ منو گرفت ومحکم کشید طرف خودش...و من با وحشت  از خواب پریدم..و حالا حس بدی بهم دست داده بود..اگر اون خواب صحت داشت و حالا تعبیر شده بود پس چرا عزیز مچ منو گرفت و تعبیر این چی می تونست باشه ؟و هراسی عجیب اومد به سراغم..در حالیکه نمی تونستم مثل همیشه با شیوا حرف بزنم و اون آرومم کنه..همینطور بی هدف به اطراف نگاه می کردم و حس خفگی بهم دست داد  هوا هم ابری شده بود و رعد و برق می زد..یک مرتبه پریناز و پرستو با خوشحالی فریاد زدن بابا جون ..عمه؛؛من و شیوا هر دو برگشتیم و آصف خان و ماه منیر و عمه و حسین خان رو دیدیم که میومدن بطرف ما...بعد از اینکه شیوا رو دلداری دادن رفتن بطرف مزار و شیوا و بچه ها رو هم با خودشون بردن..ولی من همون جا زیر یک درخت ایستادم و منتظر شدم امیر حسام از اون اتاق بیاد بیرون...مدتی بعد کار دفن تموم شد و مردم برای فاتحه خونی دسته,دسته میرفتن توی اتاق و میومدن بیرون..همینطور که به دور ورم نگاه می کردم یک مرتبه چشمم افتاد به اون سه تا مامور که داشتن امیر رو می بردن ..چادرمو محکم گرفتم و تا اونجایی که قدرت داشتم از روی قبر ها  دویدم بطرف ماشینی که می خواست اونو با خودش ببره زندان...و درست لحظه ای که می خواست سوار ماشین بشه نفس زنون  روبروش ایستادم ؛؛مثل این بود که بهش برق وصل کردن می لرزید و در حالیکه اعضای صورتشو در هم کشیده بود لبشو گاز گرفت  و بغضش ترکید؛نتونست حرف بزنه...ماموری که می خواست بهش دستبند بزنه دلش سوخت و ولش کرد..امیر یکم اومد جلو و سرشو خم کرد طرف من..منم همین کارو کردم ..هر دو بدون صدا و حرکتی اشک میریختیم ؛  چند ثانیه به همون حال موند و در حالیکه به من نگاه نمی کرد گفت :ترسیدم برگردم زندان و  تو رو ندیده باشم ..دلم خیلی برات تنگ شده بود؛؛دوست نداشتم  اینطوری تو رو ببینم ..چرا جواب نامه های منو که به داداش دادم ندادی؟سرمو بلند کردم و خواستم بپرسم کدوم نامه؟من که ندیدم ..ولی فورا فهمیدم چی شده؛؛..آروم گفتم : نمیشد دیگه ؛؛ از آقا خجالت کشیدم ..امیر؟ تو خوبی ؟گفت : ای چی بگم؟.. ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
عزیز به خاطر من جونشو از دست داد چطوری می تونم خوب باشم؟..هیچوقت خودمو نمی بخشم.در همون موقع مامور دستشو کشید وگفت :سوار شو باید بریم ..با دستپاچگی گفت : گلنار من کاری نکردم ..فقط حرف زدم هیچ مدرکی از من ندارن ..خودشونم اینو می دونن ,, حتم دارم به زودی آزاد میشم ..گفتم : چرا ندامت نامه نمی نویسی گفت : این یعنی اعتراف به کاری که نکردم و اشتباهه ..بیشتر برام درد سر میشه..و همینطور که به زور سوار ماشینش می کردن..بلند تر گفت:مراقب خودت باش جواب نامه های منو بده..دلم اونجا به همین خوش باشه..ازم دریغ نکن گلنار..منتظرم میمونی؟..دستم رو براش تکون دادم و سری با افسوس ..حتی فرصت نکردم بهش تسلیت بگم..همینطور که ماشین دور میشد منم آروم؛آروم دنبالش رفتم..بی هدف بودم و سرگردون ..حالا بارون هم گرفته بود اصلا یادم رفت که برای چی اومده بودم اینجا..برای اولین بار دلم می خواست امیر رو بغل کنم و سرمو بزارم روی سینه اش..دلم می خواست دلداریش می دادم..و یا حتی گله می کردم ..ولی زمانی برای این کار نداشتم نمی دونم چقدر به همون حال موندم ..همه ی لباس هام و چادرم خیس شده بود و بارون با شدت هر چه تمام تر به سر و صورتم می خورد..که یک مرتبه یکی از پشت منو گرفت و گفت:چیکار می کنی ؟صدای آقا بود ..برگشتم ولی نای حرف زدن نداشتم..آقا همینطور که سرشو خم کرده بود تا بارون به صورتش نخوره؛دستم رو  کشید و گفت بیا سوار ماشین شو داریم میریم خونه..شیوا رو دیدم که از پنجره ی ماشین صدام می زنه ..ولی همه چیز دور سرم چرخ می خورد..وقتی خواستم سوار بشم شیوا گفت:عزت الله چادرشو بر دار خیسه سرمامی خوره..آقا چادرو از سرم کشید و مچاله کرد و پرت کرد کف ماشین و کتشو در آورد و انداخت روی شونه های من؛و گفت : برو بالا الان بخاری رو می زنم گرم بشی ..من ولی لباسم خیس بود و تا خونه لرزیدم..همه ی کسانی که سر خاک بودن برای خوردن ناهار با ما اومدن...شیوا حواسش به عمه و ماه منیر بود که شنیدم قراره شب برگردن گرگان ...عده ی زیادی هم توی خونه تدارک ناهار رو می دیدن ..سفره ها پهن بودن و دسته؛دسته می نشستن سر سفره و می خوردن و باز یک عده ی دیگه ..از بوی چلوکباب بیشتر ضعف کردم و یادم افتاد که  از همون موقع که خبر فوت عزیز رو شنیده بودم   درست غذا نخوردم..احساس کردم سر گیجه ی منم به خاطر همونه..نشستم تا اونجا که جا داشتم خوردم ..و همش با خودم فکر می کردم ..؛؛ من نباید خودمو ببازم..باید قوی باشم نمی خوام سرم گیج بره و روی دست کسی بیفتم..نمی خوام..باید به خودم برسم ..نمی خوام مریض باشم ..دیگه توی مراسم عزیز گریه کردن آزاد بود و دل من که دیگه پر شده بود از غم و رنج با ریختن اشک خودمو دلداری می دادم..در حالیکه هنوز هویت درستی توی اون خانواده نداشتم و معلوم نبود صاحب عزا هستم یا نیستم؛؛بهم تسلیت می گفتن ..هر کس هر کاری داشت میومد سراغ من..شاید برای اینکه مدام چشمم رو گریون می دیدن ...پس وقتی یکم حالم بهتر شد تمام تلاشم رو می کردم  تا مراسم عزیز  خوب برگزار  بشه..از طرفی هر وقت به آقا نگاه می کردم اونو داغون تر از روز قبل می دیدم..و حس بدی بهم دست می داد ؛؛انگار لحظه به لحظه پیر میشد..و ترس از دست دادن اون به جونم میافتاد..چیزایی که قبلا اصلا بهش فکر نمی کردم..مرگ برام مفهموم خاصی نداشت و از چیزی توی این دنیا هراس نداشتم و این اولین بار بود که برای کسی این همه دلهره به دلم افتاده بود..یک حس بی ثباتی از اینکه ممکنه یک آن اتفاقِ نا خوشایندی بیفته؛بهم دست داده بود..چند روز بعد  از هفتم من باید میرفتم امتحان می دادم و بازم زیاد آمادگی نداشتم همونی بود که از قبل خونده بودم..شب قبل آقا یادش بود و به من گفت : هر چند می دونم که این روزا وقت نکردی درس بخونی ولی ضرر نداره امتحان بدی ..صبح خودم می برمت ..گفتم : شما نمی خواد بیاین دیگه خودم راه و چاه رو بلدم می دونم این روزا سرتون شلوغه ..اجازه بدین خودم میرم..گفت:پس به محمود میگم تو رو ببره..حتی کتاب هام هم همراهم نبود ..اما وقتی سئوالات رو دیدم احساس کردم آسون هاشو انتخاب کردن و برای من خیلی راحت بود..از صبح تا ساعت یک و نیم سر جلسه  بودم و قرار بود خودم برگردم ...و چون امتحانم رو خوب داده بودم یکم دلم قرار گرفته بود هر چی فکر می کردم برگردم به اون خونه دلم نخواست..سه روز دیگه دادگاه امیر بود و حکم نهایی رو می دادن ..و این ذهنم رو مشغول کرده بود..از کنار پیاده رو راه افتادم طرف تهران..کنار نهر بزرگِ پیاده رو  قدم می زدم و  بی خیال از این دنیا به اون آب که با شتاب از جلوی چشمم میرفت نگاه می کردم..مثل زندگی بود..همون طور تند و سریع..واقعا خیلی زود بزرگ شدم بدون اینکه بتونم بچگی کنم؛همینطور که قدم بر می داشتم حس اسیری رو داشتم که تازه آزاد شده بود .. ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
دوست داشتم این راه پایانی نداشته باشه ... از دور  مغازه ها رو نگاه می کردم یک مرتبه چشمم افتاد به یک پیرهن مشکی که پشت ویترین یک مغازه بود ..ایستادم ..لباسی بود ساده و جلو باز که سر تا سر دکمه می خورد آستین بلند و یقه بسته اما خیلی خوش دوخت و قشنگ به نظرم اومد  .از روزی که عزیز فوت کرده بود یک بلوز و دامن تنم بود که زیاد دوستش نداشتم..رفتم بطرف مغازه و با ترس وارد شدم  و پرسیدم آقا این چند ؟گفت :دو تومن ..گفتم : واقعا ؟ این همه زیاد ؟گفت " نه خواهر گرون نیست..الان دارم به قیمت بازار میدم..فورا خریدمش و زود حرف اونو باور کردم...یک ذوق خاصی به دلم افتاده بود..این اولین بارم بود که برای خودم لباس می خریدم...دلم خواست بازم خرید کنم ..خلاصه از اونجا به بعد از دمِ هر مغازه ای رد شدم یک چیزی خریدم ..بدون اینکه به  فکر کسی باشم  ...نه به امیر نه به نتیجه ی دادگاه و نه به شیوا و آقا که ممکن بود نگرانم بشن ..و همینم شد وقتی رسیدم خونه آقا دم در بود و آماده که بیاد دنبالم بگرده ..و در جواب سئوال اون که با نگرانی پرسید کجا بودی تا حالا اتفاقی که برات نیفتاده ؟خیلی عادی گفتم :نه آقا خوبم  رفته بودم برای خودم لباس بخرم ..نداشتم ..آقا نگاهی به من کرد و آروم گفت : بابا جان اینطور وقت ها باید خبر بدی ..منو و شیوا نگرانت بودیم ...گفتم : چشم آقا قول میدم ...و اون زمان بود که فهمیدم آقا هیچوقت منو دعوا نکرده حتی وقتی بچه بودم و بازیگوشی می کردم ..خونه هنوز پر از مهمون بود و برای عزیز قران دور می کردن ...فورا لباسی که خریده بودم پوشیدم و صورتم رو شستم .. احساس می کردم حالم بهتره و امیدم به زندگی برگشته  ..نمی دونم چون امتحانم رو خوب داده بودم ..و یا اینکه برای اولین بار آزادانه بدون اینکه دلم شور بزنه باید به کسی جواب بدم و یا کارهای خونه مونده برای خودم توی خیابون قدم زدم و خرید کرده بودم ...چند روز بعد دادگاه تشکیل شد و حکم امیر به سه سال تغییر پیدا کرد ..و اون آزاد نشد ..اما هشت نفر از کسانی رو که با اون گرفته بودن محکوم به اعدام کردن ...دیگه به نبودن امیر هم عادت کرده بودیم ..اما نبودن عزیز روز به روز بیشتر عذاب آور میشد  ..با همه ی رنجی که از دست اون تحمل می کردیم ..بازم مرگ غم انگیزی داشت .. و فقدانش خلا بزرگی بوجود آورده بود که جبران شدنی نبود ...مراسم عزا داری اون هم تموم نمیشد ..تا چهلم از سر خاک برگشتیم و شام دادیم و خونه خلوت شد آقا ما رو جمع کرد و گفت : تا ما اینجا بمونیم همه می خوان همینطور بیان و برن ..جمع کنیم فردا بریم خونه ی خودمون  ..دیگه همه خسته شدیم ..شوکت خانم هم یک مدت بیاد پیش ما و محمود آقا هم مراقب خونه باشه ..فعلا درارو قفل می کنیم و میریم تا ببینیم خدا چی می خواد ..من دیگه نمی تونم این خونه رو تحمل کنم ...خوب فرح هم رفت خونه ی خودش و ما اون خونه ی بزرگ رو با یازده اتاق و سه تا سالن بزرگ و حیاطی دوهزار متری درمیون غم اندوه تنها گذاشتیم و اونجا رو ترک کردیم ..خونه ای که یک روز با وجود  عزیز پر از شور زندگی بود ..و ما بعد از مدتها برگشتیم به خونه ..اولین چیزی که دیدیم آلبالو و گیلاس های خراب شده توی زنبیل کنار آشپزخونه بود که من اصلا  فراموش کرده بودم  و اینطوری تازه شیوامتوجه شد  که ما اون روز رفته بودیم به خونه باغ ..و حالا با اومدن شوکت خانم کار منم توی خونه کم شده بود ...و بیشتر اوقاتم رو به کتاب خوندن میگذروندم ...حالا احساس می کردم که عضوی از اون خانواده هستم و فقط برای کار کردن اونجا نیستم ...آقا مرتب به دیدن امیر میرفت و ما هر بار براش چیزایی رو که دوست داشت درست می کردیم و می فرستادیم ..اما بازم آقا از نامه های امیر به من چیزی نمی گفت و منم نمی تونستم حرفی در این مورد بزنم ..اون با همه ی مهربونی و قلب رئوفی که داشت به خاطر ظاهرِ پر جذبه و مردونه اش همه ازش حساب می بردن ..بالاخره یک فکری به خاطرم رسید و فورا عملیش کردم ..برای امیر نامه نوشتم و به آدرس زندان و خونه باغ فرستادم ..ولی نخواستم اون بدونه که نامه هاشو آقا به من نمیده ..نوشتم : سلام امیر جان ..نه من از دلتنگی هام میگم نه تو بگو ..بزار فکر کنیم که هیچ افتاقی نیفتاده ..نه لکه ی روی کاغذ اشک چشم توست و نه خط خراب من نشونه ا ی از دست لرزون ..همه چیز خوبه و بهتر هم خواهد شد  ..اما مدتیه که پسر پادشاه به دست دیو سرزمین غول ها اسیر شده و دختر شاه پریون با لباس سفید حریرش  بالای قلعه ی پادشاه ؛ در حالیکه باد  موهاشو پریشون کرده ..چشم به دور دست دوخته و قلبش برای اون می زنه ..و قسم خورده تا اسب شاهزاده رو از دور نبینه از اون بالا پایین نیاد  ..و پسر پادشاه به عشق دختر شاه پریون ؛به فکر راه نجات از دست دیو؛ روزگار میگذرونه ..تا بعد .. ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
پسر پادشاه لطفا نامه هات رو به آدرس خونه باغ پست کن ..دختر شاه پریون و به هوای گرفتن نتیجه ی امتحاناتم رفتم و نامه رو پست کردم  تنها چیزی که آزارم می داد این بود که می دونستم آقا از این کار راضی نیست اون به من اعتماد داشت ؛بهم شخصیت می داد و.هر چی می گفتم به عنوان حقیقت قبول می کرد ..و من اونقدر دوستش داشتم که نمی خواستم از اعتمادش سوء استفاده کنم ...اما راه دیگه ای برای اینکه دل امیر رو توی اون زندان گرم نگه دارم تا امیدشو از دست نده  به نظرم نرسید ..و آقا طوری وانمود می کرد که انگار در این مورد چیزی نمی دونه و من هیچ ارتباطی به امیر ندارم ..در حالیکه من هر لحظه و ثانیه به یاد امیر میفتادم  ..وقتی کتاب هامو می خریدم ؛وقتی که میرفتم کلاس و یا از در کلاس بیرون میومدم ..وقتی اسمم رو می نوشتم و یاد موقعی که شیرینی می خوردم   ..و حتی وقتی فکر می کردم برای ناهار چی درست کنم به فکر چیزایی میفتادم که امیر دوست داشت...و اینکه آقا به روی خودش نمی آورد نگرانم می کرد که نکنه با این کار مثل عزیز مخالفه ..حتی خواستم به شیوا بگم ولی دلم نیومد اون هنوز عزا دار بود ...از پستخونه یکراست رفتم و نتیجه ی امتحانم رو گرفتم فورا اسمم رو برای کلاس سوم دبیرستان نوشتم ..و کلاس های شبونه از اول آبان شروع میشد و من از همون  روز اول  میرفتم کلاس و درس می خوندم ..اما  کلید خونه باغ همیشه توی کیفم بود و با اینکه هوا بشدت سرد بود  هر وقت دلم می گرفت و دوست داشتم با امیر حرف بزنم میرفتم اونجا تا ببینم نامه ای برام اومده یا نه ..و از ایوون طبقه ی بالا به اون پاییز زیبا نگاه می کردم ..و فکر می کردم بالای قلعه ایستادم و انتظار می کشیدم ...گاهی یکساعتی زیر درخت ها باغ قدم می زدم و فکر می کردم  بر می گشتم ....تا یک روز که کلید انداختم رفتم توی خونه یک نامه پشت در دیدم ..نامه رو برداشتم و درو بستم از زندان بود ..قبل از اینکه بازش کنم کتاب هامو پرت کردم روی زمین و نامه رو به سینه ام فشار دادم و شروع کردم به چرخ زدن و بالا و پایین پریدن... اولین نامه ی امیر بود که به دستم می رسید و اون نمی دونست ..چون نوشته بود عزیزِ جان و دلم ..گلنار مهربونم ..نامه ی توام مثل خودت پر از رمز و رازبود  ..وقتی آدم آزاده نمی دونه چه نعمتی داره ..تا موقعی که طعم تلخ اسارت رو نچشیده باشی معنی آزادی رو نمی فهمی ...اینکه هر وقت دلم برات تنگ میشد میومدم و می دیدمت خودش یک نعمت بزرگ بود ...من فکر می کردم برای اعترافی که توی نامه ی قبل برات کردم منو سر زنش می کنی ..اما تو چیزی ننوشتی ...و جواب هیچکدوم از سئوالات منو ندادی ...ولی خدا رو شکر اینجا با یکی آشنا شدم که منو از اشتباه  در آورد و راه رو بهم نشون داد ..درویشی که نفسش حقه و من مریدش شدم ...بعدا برات بیشتر توضیح میدم .دختر شاه پریون ..مراقب خودت باش ولی منو فراموش نکن و بدون که از من عاشق تر پیدا نخواهی کرد ...همون طور که توی نامه های قبلم هم نوشتم ..اینجا فقط به یاد تو زندگی می کنم .. به امید روزی که از این اسارت خلاص بشم و در کنار هم زندگی خوبی رو بسازیم ..امیر حسام ..نامه که تموم شد دیگه خوشحال نبودم ..امیر مثل یک بطری خالی هر چی میریختن توش همون میشد ..نمی دونستم توی نامه ی قبل چی نوشته ولی از اینکه باز مرید یکی شده ؛ نگران شدم و دلم گرفت ..همون جا نشستم و براش نوشتم ..خیلی تند و واضح ازش گله کردم که چرا دنبال هر کسی راه میفتی ..مگه تو خودت به چیزی اغتقاد نداری ..و خیلی چیزای دیگه ..ولی پاره کردم و انداختمش دور و یکی دیگه نوشتم ...دختر شاه پریون روی پشت بام قلعه ایستاده بود که یکی از طرف پسر پادشاه براش پیغام  آورد ..دختر از ذوق و هیجان  دور خودش چرخ می زد و می رقصید ..و برای شاهزاده پیغام فرستاد...بیا با هم به زیبایی پاییز نگاه کنیم ..و چون همه چیز در حال گذره منتظر سفیدی برف و درخشش نور خورشید روی دونه های اون بشیم  ..و باز در انتظار بهار و شکوفه های گیلاس و سیب ..و چشم براه روزی که دست در دست هم اون میوه های آبدار رو بچینیم ...به امید اون روز ..دختر شاه پریوننامه رو سر راه پست کردم و برگشتم خونه و بدون اینکه به کسی نگاه کنم فقط گفتم سلام و رفتم به اتاقم و درو بستم ولی بالافاصله شیوا درو باز کرد و اومد تو و گفت : گلنار برام تعریف کن چی شده ؟گفتم : شیوا جون ؟ چی می خواستین بشه ؟ هیچی به قران ...گفت : زود باش می خوام همه چیز رو بدونم ؛؛ با کسی آشنا شدی ؟ کسی دنبالت افتاده ؟بگو گلنار چیزی نباشه که از من پنهون کنی ...گفتم : شما دیگه بهم اعتماد ندارین ؟گفت : چرا دارم برای همین از خودت می پرسم ..من تو رو میشناسم و می فهمم داری یک چیزی از من قایم می کنی .. ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
گفتم : باشه همشو براتون میگم ..به خاطر امیر ..بهم گفت برات نامه دادم ولی به دستم نرسیده ..گفت دلم به همین خوشه ..نخواستم امیدشو از دست بده ..از آقا هم خجالت می کشیدم براش نامه فرستادم به آدرس خونه باغ ..امروزم رفتم اونجا نامه داشتم ..برای همین از شما شرمم اومد آخه هنوز عزا دارین نمی خوام با کارای احمقانه شما رو اذیت کنم ...یک نفس بلند کشید و گفت : ای وای خدا رو شکر ..منو بگو هزار تا فکر و خیال کردم ..دیگه چیزی رو ازمن پنهون نکن ..ما با هم مادر و دختر یم خواهریم و دوستیم ..گفتم : به خدا اینطوری خودمم راحت ترم چشم قول میدم ... پاییز سرد اونسال هم رو به پایان بود  ..ولی از مدت ها پیش برف سنگینی اومده بود و من نمی تونستم برم به خونه باغ سر بزنم ..و مدام در فکر نامه ای بودم که پشت در افتاده و زیر برف ها از بین رفته ...شکم شیوا روز به روز بالاتر میومد و با کمر دردی که داشت حرکت کردن براش سخت شده بود ..و من بیشتر از قبل ازش مراقبت می کردم ..یک روز که داشتم مثل همیشه کیسه های آبگرم رو توی پشتت می ذاشتم ..یک مرتبه گفت : گلنار ...گلنار ..داره تکون می خوره ..ای خدا واقعا جون گرفته  ...بیا عزیزم ..بیا اینجا ..داره تکون می خوره ..بیا ببین ..با خوشحالی دو زانو نشستم جلوش و دستم رو گذاشتم روی شکمش ..پریناز و پرستو و دویدن که ,, ما هم می خوایم ببینیم ,در حالیکه زیر دستم حرکت خفیف اون بچه رو احساس می کردم دلم براش ضعف رفت ..و خندیدم و گفتم : ای خدا ..آره داره تکون می خوره ..پرستو گفت : من ندیدم ... گفتم : قربونت برم دیدنی نیست باید دستتون رو بزارین و حسش کنین ..اونوقت اون با شما حرف می زنه ..می فهمه که خواهراش چقدر دوستش دارن ..شیوا تکیه داد به پشتی  و دست ما سه تا روی شکمش و می خندیدم ..شوکت خانم با یک لیوان زنجیبل و نبات اومد توی اتاق ..آخه از وقتی یونس این کارو کرده بود شیوا می گفت می خورم حالم بهتر میشه ..شوکت  گفت : مبارکه , بسلامتی پسر باشه انشاالله ..بزارین  ببینم من یکی زیادیم ...پرستو گفت : دیدنی نیست باید حسش کنی ...گفتم : بیا شوکت خانم ..توام بیا ببین ...ولی اون بچه دیگه تکون نمی خورد و انگار فقط من احساسش کرده بودم ..پرستو می گفت : اگر راست میگی بگو به تو چی گفت : خندیدم و در حالیکه قلقلکش می دادم گفتم : می گفت به اون خواهر خوشگل من بگو دارم میام زود تر بره برام کادو بخره ... گفت : گلنارجونم ازش می پرسی چی دوست داره ؟گفتم : دستت رو بزار خودت بپرس ..بعد من گوش می کنم و بهت میگم ..پرستو در حالیکه منو باور داشت بدون هیچ شکی دستشو گذاشت و پرسید ..ومن برای اینکه اون خوشحال بشه گفتم : وای ..چه چیزایم می خواد ..اون می خواد تو براش پستونک بخری ..پریناز گفت : اون خیلی کوچیکه نمی تونم حرف بزنه ..گفتم: حرف نمی زنه که ..با احساسش اینو به ما میگه ..شما هم اگر خیلی دوستش داشته باشین خودتون بفهمین  که چی لازم داره ..منم چون خیلی دوستش دارم اینو می فهمم ...شیوا لیوان رو گرفت و یکم ازش خورد بچه ها رفتن سراغ بازی و منو و شوکت کنارش نشسته بودیم ..یک مرتبه بغض کرد و گفت : همش یاد عزیز میفتم که نا غافل چطوری از بین ما رفت ..اگر بچه پسر باشه ؟ جای عزیز خیلی خالیه ...شوکت گفت : اگر دختر باشه اصلا جاش خالی نیست ..خدا بیامرز صد تا نیش و کنایه می زد...شیوا خانم یک چیزی میگم ناراحت نشین ..من ازش بدی ندیدم ولی خاک براش خبر نبره .. واقعا من شاهد بودم نمی ذاشت یک آب خوش از گلوی شما  پایین بره ..شیوا که چشمهای آبی شیشه اش پر از اشک بود گفت : می دونم ..ولی من به اون به چشم یک مادر نگاه می کردم ..خیلی بچه هاشو دوست داشت ..و همین عذرشو برای خودش موجه می کرد ..عزیز آدم بدی نبود دیدین که مراسمش چطور برگزار شد..چقدر مردم دوستش داشتن و خوب گاهی بهش حق می دادم که نگران پسرش باشه..شوکت گفت : اگر پسر داشتی دلت میومد دختر مردم رو اینطور آزار بدی ؟گفت : من ؟ نه ؛ خوب هرکس یک اخلاقی داره ..وقتی عزیز فوت کرد یاد مادر خودم افتادم ..اون زمان پونزده سالم بود و درست نتونستم براش عزا داری کنم ..و از اون موقع پیش عزیز بودم..من حلالش کردم ..شما ها دیگه پشت سر مرده حرف نزنین ..شوکت گفت: راستی خانم دقت کردین محترم خانم و دختراش اصلا پیداشون نشد ؟خدا رو شکر دست از سر ما بر داشتن ..شیوا گفت : شوکت خانم خوب نیست این حرفا ولش کن..در مورد خودمون حرف بزنیم بهتره..و این طوری شد که هر وقت اون بچه توی شکم شیوا تکون می خورد ما رو صدا می زد و دورش جمع میشدیم وبرای یک حرکت کوچک اون مدت ها سرمون گرم میشد...شب های بلند زمستون و نگرانی من برای امی..از زبون آقا چندین بار شنیدم که می گفت : دارم یک کارایی برای امیر می کنم که زودتر خلاص بشه..ولی اون نمی دونست که طاقت منم داره تموم میشه .. ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
زمستون اون سال بیداد می کرد زمین ها یخ زده بود  و برف روی برف می نشست ؛ روزهای کمی آفتاب رو می دیدیم ..اماخونه ی ما به لطف آقا گرم بود و شیوا مثل سابق اذیت نمیشد ولی اون همیشه سردش بود و استخوون هاش درد می کرد ..توی یکی از اتاق ها کنار شوفاژ تشکی پهن کرده بودیم و اون پشتشو می داد به گرمای اون و همیشه یک پتو که چند تا کیسه آبگرم زیرش میذاشتیم روی پاش می کشید تا بتونه سرما رو تحمل کنه ...متاسفانه حاملگی اون به روز های عزا داری عزیز بر خورد کرده بود و ما نتونسته بودیم حتی درست خوشحالی کنیم ..اما اون روزا که جرات بیرون رفتن از خونه رو نداشتیم تنها سرگرمی ما شده بود تکون های بی وقفه ی بچه توی شکم شیوا ...اونم چون می دید ما ذوق می کنیم هر وقت به جنب و جوش میفتاد ما رو صدا می کرد و کلی با هم خوش میگذروندیم ..یک روز بعد ظهر که همه دور شیوا جمع شده بودیم و با بچه حرف می زدیم و می خندیدیم آقا از راه رسید ..ماشینش رو ندیدیم وارد حیاط بشه ...در حالیکه می لرزید و  بشدت سردش بود وچیزایی که خریده بود داد به شوکت خانم و اومد توی چهار چوب در و با خنده گفت : خانم ها چیکار می کنین ؟ انشالله همیشه بخندین ..پریناز گفت : سلام بابا داریم با بچه مامانم فوتبال بازی می کنیم ...گفت : ای بابا صبر کنین منم بیام ؛ تازه خبر خوبی هم  براتون دارم ؛شیوا با خوشحالی گفت : امیر آزاد میشه ؟گفت : از کجا فهمیدی ؟فورا آب دهنم رو قورت دادم و خودمو کنترل کردم که هیجانم رو نشون ندم ..شیوا گفت : تو رو خدا راست میگی ؟ چطور ممکنه؟ ..اونا که رای قطعی داده بودن ..تو چطور تونستی این کارو بکنی ؟گفت:  الان میام براتون تعریف می کنم ...گلنار به نظرت خونه سرد نیست ؟در حالیکه از خوشحالی درست نمی تونستم نفس بکشم   گفتم: نه آقا,,شما  از راه رسیدین ... این اتاق گرمم هست  ...بی اختیار دست شیوا رو گرفتم ؛ دلم می خواست از خوشحالی گریه کنم شیوا محکم دستم رو فشار داد و با نگاهی معنا دار  همدیگر رو  بغل کردیم ..پریناز دوید دنبال باباش و پرسید : بابا راست میگی عموآزاد میشه ..دیگه توی زندان نمی مونه ؟ ..آقا همینطور که میرفت لباسشو عوض کنه با صدای بلند گفت : آره دخترم عمو آزاد میشه ...کمی بعد آقا اومد و کنار شیوا نشست و دست انداخت گردنش و اونو بوسید ودست دیگه اش رو  گذاشت روی شکمش و  گفت : خوب ببینم این دختر من چطوری تکون می خوره که میگن فوتبال بازی می کنه ؟شیوا با خنده گفت :اووو آقا ؛؛ نداشتیم ها ؛؛  تو حالا این وسط دختر از کجا در آوردی شاید پسر باشه ..پرستو گفت : بابا من از صبح تا شب دعا می کنم و از خدا می خوام  که داداش برام بیاد ..خواهر دوتا دارم یک داداش می خوام ...آقا گفت : چه فرقی می کنه بابا اگر یک دختر دیگه هم شکل شماها که مثل مادرتون خوشگلین خدا بهم بده خیلی خوب میشه .. اگر پسر شد که امید وارم این یکی شکل من بشه ..شیوا گفت : ای بابا پریناز که شکل توست همه میگن ..آقا خندید و گفت : ولی خدایش خوشگلیش به تو رفته ..شیوا پرسید : صدای ماشینت رو نشنیدم چرا نیاوردی توی حیاط ؟گفت : کوچه یخ زده بود ..مجبور شدم سر خیابون نگه دارم ...گلنار جون به شوکت بگو یک چایی برای من بیاره ..گفتم : من الان براتون میارم ..اما تا حرفم تموم شد شوکت خانم خودش با یک سینی چای اومد و گفت : مگه میشه ندونم شما از راه رسیدین چای می خواین ..بخورین گرم بشین ..حالا من دل تو دلم نبود که آقا تعریف کنه امیر چطور و کی آزاد میشه ..بالاخره شیوا گفت : عزت الله زود باش  بگو جریان چیه و تو چیکار کردی امیر رو آزاد کردی؟ ...گفت : سرهنگ میر باقری رو که می شناسی ..برای مراسم عزیز هم اومده بود .. اونجا بهم قولشوداده بود و می گفت دو؛سه ماهی که توی زندان بمونه ؛ میاریمش بیرون ...چون دانشگاهی بوده میشه تبعیدش کرد به یکی از شهرهای دور  و باید با حقوق کمی برای دولت درس بده ...اون خونه رو وثیقه گذاشتم ؛ و درش آوردم ولی باید بره یک جای دور ..شیوا گفت : ای وای پس اونطوری هم که گفتی آزاد نمیشه ...آقا گفت : همین که توی زندان نباشه خودش خیلی خوبه هر وقت بخوایم میریم و اونو می ببینم ..ولی اون تا دوسال دیگه نمی تونه برگرده تهران ...خیلی توی ذوقم خورده بود و نمیتونستم جلوی آقا هیچ عکس العملی نشون بدم .. شیوا پرسید ..حالا کی این کارو می کنن و کجا اونو می فرستن ؟گفت : شنبه قراره آزاد بشه ..ترتیبش رو دادم با مامور بیاد خونه..و از اینجا ببریمش راه آهن ..میره اندیمشک و از اونجا دزفول ..باید توی دبیرستان اونجا درس بده معلم کم دارن از زندانی های سیاسی که جرم بزرگی مرتکب نشدن استفاده می کنن ..مامور اونو میبره زندان اونجا برگه می گیره که مرتب خودشو معرفی کنه ..نباید از شهر بیرون بره ..بعد خودش بر می گرده .. ادامه ساعت ۸ صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امید بستم به تویی که ناخودآگاه اجابتم میکنی🦋✨ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیلی زیباست گوارای وجودت👌👌👍 یکچنین طبیعت گردی رابرا تک تک آرزو کردم😊 بخیر❤️ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾