eitaa logo
داستان های واقعی📚
41.7هزار دنبال‌کننده
323 عکس
649 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
گفتم : باشه همشو براتون میگم ..به خاطر امیر ..بهم گفت برات نامه دادم ولی به دستم نرسیده ..گفت دلم به همین خوشه ..نخواستم امیدشو از دست بده ..از آقا هم خجالت می کشیدم براش نامه فرستادم به آدرس خونه باغ ..امروزم رفتم اونجا نامه داشتم ..برای همین از شما شرمم اومد آخه هنوز عزا دارین نمی خوام با کارای احمقانه شما رو اذیت کنم ...یک نفس بلند کشید و گفت : ای وای خدا رو شکر ..منو بگو هزار تا فکر و خیال کردم ..دیگه چیزی رو ازمن پنهون نکن ..ما با هم مادر و دختر یم خواهریم و دوستیم ..گفتم : به خدا اینطوری خودمم راحت ترم چشم قول میدم ... پاییز سرد اونسال هم رو به پایان بود  ..ولی از مدت ها پیش برف سنگینی اومده بود و من نمی تونستم برم به خونه باغ سر بزنم ..و مدام در فکر نامه ای بودم که پشت در افتاده و زیر برف ها از بین رفته ...شکم شیوا روز به روز بالاتر میومد و با کمر دردی که داشت حرکت کردن براش سخت شده بود ..و من بیشتر از قبل ازش مراقبت می کردم ..یک روز که داشتم مثل همیشه کیسه های آبگرم رو توی پشتت می ذاشتم ..یک مرتبه گفت : گلنار ...گلنار ..داره تکون می خوره ..ای خدا واقعا جون گرفته  ...بیا عزیزم ..بیا اینجا ..داره تکون می خوره ..بیا ببین ..با خوشحالی دو زانو نشستم جلوش و دستم رو گذاشتم روی شکمش ..پریناز و پرستو و دویدن که ,, ما هم می خوایم ببینیم ,در حالیکه زیر دستم حرکت خفیف اون بچه رو احساس می کردم دلم براش ضعف رفت ..و خندیدم و گفتم : ای خدا ..آره داره تکون می خوره ..پرستو گفت : من ندیدم ... گفتم : قربونت برم دیدنی نیست باید دستتون رو بزارین و حسش کنین ..اونوقت اون با شما حرف می زنه ..می فهمه که خواهراش چقدر دوستش دارن ..شیوا تکیه داد به پشتی  و دست ما سه تا روی شکمش و می خندیدم ..شوکت خانم با یک لیوان زنجیبل و نبات اومد توی اتاق ..آخه از وقتی یونس این کارو کرده بود شیوا می گفت می خورم حالم بهتر میشه ..شوکت  گفت : مبارکه , بسلامتی پسر باشه انشاالله ..بزارین  ببینم من یکی زیادیم ...پرستو گفت : دیدنی نیست باید حسش کنی ...گفتم : بیا شوکت خانم ..توام بیا ببین ...ولی اون بچه دیگه تکون نمی خورد و انگار فقط من احساسش کرده بودم ..پرستو می گفت : اگر راست میگی بگو به تو چی گفت : خندیدم و در حالیکه قلقلکش می دادم گفتم : می گفت به اون خواهر خوشگل من بگو دارم میام زود تر بره برام کادو بخره ... گفت : گلنارجونم ازش می پرسی چی دوست داره ؟گفتم : دستت رو بزار خودت بپرس ..بعد من گوش می کنم و بهت میگم ..پرستو در حالیکه منو باور داشت بدون هیچ شکی دستشو گذاشت و پرسید ..ومن برای اینکه اون خوشحال بشه گفتم : وای ..چه چیزایم می خواد ..اون می خواد تو براش پستونک بخری ..پریناز گفت : اون خیلی کوچیکه نمی تونم حرف بزنه ..گفتم: حرف نمی زنه که ..با احساسش اینو به ما میگه ..شما هم اگر خیلی دوستش داشته باشین خودتون بفهمین  که چی لازم داره ..منم چون خیلی دوستش دارم اینو می فهمم ...شیوا لیوان رو گرفت و یکم ازش خورد بچه ها رفتن سراغ بازی و منو و شوکت کنارش نشسته بودیم ..یک مرتبه بغض کرد و گفت : همش یاد عزیز میفتم که نا غافل چطوری از بین ما رفت ..اگر بچه پسر باشه ؟ جای عزیز خیلی خالیه ...شوکت گفت : اگر دختر باشه اصلا جاش خالی نیست ..خدا بیامرز صد تا نیش و کنایه می زد...شیوا خانم یک چیزی میگم ناراحت نشین ..من ازش بدی ندیدم ولی خاک براش خبر نبره .. واقعا من شاهد بودم نمی ذاشت یک آب خوش از گلوی شما  پایین بره ..شیوا که چشمهای آبی شیشه اش پر از اشک بود گفت : می دونم ..ولی من به اون به چشم یک مادر نگاه می کردم ..خیلی بچه هاشو دوست داشت ..و همین عذرشو برای خودش موجه می کرد ..عزیز آدم بدی نبود دیدین که مراسمش چطور برگزار شد..چقدر مردم دوستش داشتن و خوب گاهی بهش حق می دادم که نگران پسرش باشه..شوکت گفت : اگر پسر داشتی دلت میومد دختر مردم رو اینطور آزار بدی ؟گفت : من ؟ نه ؛ خوب هرکس یک اخلاقی داره ..وقتی عزیز فوت کرد یاد مادر خودم افتادم ..اون زمان پونزده سالم بود و درست نتونستم براش عزا داری کنم ..و از اون موقع پیش عزیز بودم..من حلالش کردم ..شما ها دیگه پشت سر مرده حرف نزنین ..شوکت گفت: راستی خانم دقت کردین محترم خانم و دختراش اصلا پیداشون نشد ؟خدا رو شکر دست از سر ما بر داشتن ..شیوا گفت : شوکت خانم خوب نیست این حرفا ولش کن..در مورد خودمون حرف بزنیم بهتره..و این طوری شد که هر وقت اون بچه توی شکم شیوا تکون می خورد ما رو صدا می زد و دورش جمع میشدیم وبرای یک حرکت کوچک اون مدت ها سرمون گرم میشد...شب های بلند زمستون و نگرانی من برای امی..از زبون آقا چندین بار شنیدم که می گفت : دارم یک کارایی برای امیر می کنم که زودتر خلاص بشه..ولی اون نمی دونست که طاقت منم داره تموم میشه .. ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
زمستون اون سال بیداد می کرد زمین ها یخ زده بود  و برف روی برف می نشست ؛ روزهای کمی آفتاب رو می دیدیم ..اماخونه ی ما به لطف آقا گرم بود و شیوا مثل سابق اذیت نمیشد ولی اون همیشه سردش بود و استخوون هاش درد می کرد ..توی یکی از اتاق ها کنار شوفاژ تشکی پهن کرده بودیم و اون پشتشو می داد به گرمای اون و همیشه یک پتو که چند تا کیسه آبگرم زیرش میذاشتیم روی پاش می کشید تا بتونه سرما رو تحمل کنه ...متاسفانه حاملگی اون به روز های عزا داری عزیز بر خورد کرده بود و ما نتونسته بودیم حتی درست خوشحالی کنیم ..اما اون روزا که جرات بیرون رفتن از خونه رو نداشتیم تنها سرگرمی ما شده بود تکون های بی وقفه ی بچه توی شکم شیوا ...اونم چون می دید ما ذوق می کنیم هر وقت به جنب و جوش میفتاد ما رو صدا می کرد و کلی با هم خوش میگذروندیم ..یک روز بعد ظهر که همه دور شیوا جمع شده بودیم و با بچه حرف می زدیم و می خندیدیم آقا از راه رسید ..ماشینش رو ندیدیم وارد حیاط بشه ...در حالیکه می لرزید و  بشدت سردش بود وچیزایی که خریده بود داد به شوکت خانم و اومد توی چهار چوب در و با خنده گفت : خانم ها چیکار می کنین ؟ انشالله همیشه بخندین ..پریناز گفت : سلام بابا داریم با بچه مامانم فوتبال بازی می کنیم ...گفت : ای بابا صبر کنین منم بیام ؛ تازه خبر خوبی هم  براتون دارم ؛شیوا با خوشحالی گفت : امیر آزاد میشه ؟گفت : از کجا فهمیدی ؟فورا آب دهنم رو قورت دادم و خودمو کنترل کردم که هیجانم رو نشون ندم ..شیوا گفت : تو رو خدا راست میگی ؟ چطور ممکنه؟ ..اونا که رای قطعی داده بودن ..تو چطور تونستی این کارو بکنی ؟گفت:  الان میام براتون تعریف می کنم ...گلنار به نظرت خونه سرد نیست ؟در حالیکه از خوشحالی درست نمی تونستم نفس بکشم   گفتم: نه آقا,,شما  از راه رسیدین ... این اتاق گرمم هست  ...بی اختیار دست شیوا رو گرفتم ؛ دلم می خواست از خوشحالی گریه کنم شیوا محکم دستم رو فشار داد و با نگاهی معنا دار  همدیگر رو  بغل کردیم ..پریناز دوید دنبال باباش و پرسید : بابا راست میگی عموآزاد میشه ..دیگه توی زندان نمی مونه ؟ ..آقا همینطور که میرفت لباسشو عوض کنه با صدای بلند گفت : آره دخترم عمو آزاد میشه ...کمی بعد آقا اومد و کنار شیوا نشست و دست انداخت گردنش و اونو بوسید ودست دیگه اش رو  گذاشت روی شکمش و  گفت : خوب ببینم این دختر من چطوری تکون می خوره که میگن فوتبال بازی می کنه ؟شیوا با خنده گفت :اووو آقا ؛؛ نداشتیم ها ؛؛  تو حالا این وسط دختر از کجا در آوردی شاید پسر باشه ..پرستو گفت : بابا من از صبح تا شب دعا می کنم و از خدا می خوام  که داداش برام بیاد ..خواهر دوتا دارم یک داداش می خوام ...آقا گفت : چه فرقی می کنه بابا اگر یک دختر دیگه هم شکل شماها که مثل مادرتون خوشگلین خدا بهم بده خیلی خوب میشه .. اگر پسر شد که امید وارم این یکی شکل من بشه ..شیوا گفت : ای بابا پریناز که شکل توست همه میگن ..آقا خندید و گفت : ولی خدایش خوشگلیش به تو رفته ..شیوا پرسید : صدای ماشینت رو نشنیدم چرا نیاوردی توی حیاط ؟گفت : کوچه یخ زده بود ..مجبور شدم سر خیابون نگه دارم ...گلنار جون به شوکت بگو یک چایی برای من بیاره ..گفتم : من الان براتون میارم ..اما تا حرفم تموم شد شوکت خانم خودش با یک سینی چای اومد و گفت : مگه میشه ندونم شما از راه رسیدین چای می خواین ..بخورین گرم بشین ..حالا من دل تو دلم نبود که آقا تعریف کنه امیر چطور و کی آزاد میشه ..بالاخره شیوا گفت : عزت الله زود باش  بگو جریان چیه و تو چیکار کردی امیر رو آزاد کردی؟ ...گفت : سرهنگ میر باقری رو که می شناسی ..برای مراسم عزیز هم اومده بود .. اونجا بهم قولشوداده بود و می گفت دو؛سه ماهی که توی زندان بمونه ؛ میاریمش بیرون ...چون دانشگاهی بوده میشه تبعیدش کرد به یکی از شهرهای دور  و باید با حقوق کمی برای دولت درس بده ...اون خونه رو وثیقه گذاشتم ؛ و درش آوردم ولی باید بره یک جای دور ..شیوا گفت : ای وای پس اونطوری هم که گفتی آزاد نمیشه ...آقا گفت : همین که توی زندان نباشه خودش خیلی خوبه هر وقت بخوایم میریم و اونو می ببینم ..ولی اون تا دوسال دیگه نمی تونه برگرده تهران ...خیلی توی ذوقم خورده بود و نمیتونستم جلوی آقا هیچ عکس العملی نشون بدم .. شیوا پرسید ..حالا کی این کارو می کنن و کجا اونو می فرستن ؟گفت : شنبه قراره آزاد بشه ..ترتیبش رو دادم با مامور بیاد خونه..و از اینجا ببریمش راه آهن ..میره اندیمشک و از اونجا دزفول ..باید توی دبیرستان اونجا درس بده معلم کم دارن از زندانی های سیاسی که جرم بزرگی مرتکب نشدن استفاده می کنن ..مامور اونو میبره زندان اونجا برگه می گیره که مرتب خودشو معرفی کنه ..نباید از شهر بیرون بره ..بعد خودش بر می گرده .. ادامه ساعت ۸ صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امید بستم به تویی که ناخودآگاه اجابتم میکنی🦋✨ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیلی زیباست گوارای وجودت👌👌👍 یکچنین طبیعت گردی رابرا تک تک آرزو کردم😊 بخیر❤️ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
به یکی گفتم بیاد اینجا با امیر حسام بره ؛ولی هوا خیلی خرابه می ترسم نتونه خودشو برسونه ؛اونوقت مجبور میشم شما ها رو تنها بزارم و برم؛؛ توی این هوا معلوم نیست چند روز طول بکشه ...از طرفی خوب دلم برای تو هم شور می زنه ..خیالم راحت نیست ..محمود آقا هم نمیشه ..باید مراقب اون خونه باشه ..بفهمن کسی نیست ممکنه دزد بزنه نمیشه  اون خونه رو به امان خدا ول کرد ..حالا ببینم خدا چی می خواد ..به هر حال یکی باید با امیر حسام بره و سر و سامونش بده  ..نفهمیدم کِی و چطور اشکم اومد پایین و آقا منو دید ..و گفت : چرا دیگه گریه می کنی ؟ اینطوری براش خیلی بهتره؛؛ زندان جای امنی براش نبود  ...تا چشم بر هم بزاریم این دوسال و چند ماه  هم تموم میشهسرم رو تکون دادم و اشکم رو پاک کردم و آروم گفتم : درسته آقا ..می دونم ..ببخشید .. و برای اینکه بغضم نترکه فورا بلند شدم و رفتم به اتاقم ...درو بستم و نمی فهمیدم چرا از این خبر خوشحال نشد و دلم این همه گرفت ..شاید برای امیر هم آسون نبود که دور از خانواده و شهرش زندگی کنه ..خودم دلداری می دادم ..حتما براش بهتر بوده که آقا این کارو کرده ..حالا معلم میشه و بیکار نیست ..شایدم توی زندان اذیتش می کردن ..اینطوری می تونه یک مدت تجربه کسب کنه و برگرده .. هوا که خوب شد میرم پیشش ..اصلا شایدم زنش شدم و همون جا باهاش موندم ..آره فکر نمی کنم ازدواج کردن قدغن باشه ...دیگه آقا هم که باهام در مورد امیر حرف زده ..عزیز هم که نیست مخالفت کنه ...آره همین کارو می کنم ..زنش میشم و بعدا درس می خونم ...آروم باش گلنار ..خواهش می کنم بی خودی بزرگش نکن اینم میگذره تو که اینو می دونی دنیا در حال گذره ؛؛  ..اما اینو گفتم و زدم زیر گریه و در حالیکه خودمو دَمَر مینداختم روی تخت و با مشت می کوبیدم روی بالش گفتم : می دونم ...می دونم ..ولی ناراحتم دست خودم که نیست .. دوستش دارم نمی تونم ببینم این همه ازم دور میشه ..من چطوری طاقت بیارم ؟ تو رو خدا انصاف داشته باشین ..من دلم تنگ میشه ...دلم تنگ ...میشه ...دلم ...ای خدا دلم ..یکم که عقده هامو خالی کردم همینطور که دمر خوابیده بودم بالش رو بغل کردم و به همون حال موندم....صدای زنگ در بلند شد ..دیگه من مثل همیشه مامور باز کردن در  نبودم گاهی هم شوکت خانم میرفت ..با خودم گفتم : ولش کن حتما محمود آقاست کس دیگه ای رو نداریم ..ولی دلم طاقت نیاورد و بلند شدم و رفتم  پشت پنجره ایستادم .....اول فکر کردم اشتباه می ببینم ..و مثل مواقعی که امیر رو توی رویا هام واضح می دیدم ..اینم یک خیاله ؛؛ ولی مثل اینکه واقعا یونس داشت برای من دست تکون می داد ..  اومد جلوتر و همینطور که یک بسته ی بزرگ دستش  بود و یک بسته هم  شوکت خانم با خودش حمل می کرد از بین برف هایی که دو طرف حیاط جمع شده بود اومد به طرف ساختمون ..چند بار پلک زدم و رفتم ببینم خیال بوده یا واقعا یونس اومده خونه ی ما ...آقا جلوی در منتظرش بود ..بسته رو گرفت و گفت : آی پسر؛ شاهکار کردی .. اصلا فکر نمی کردم بتونی خودت رو برسونی؛؛  چطوری اومدی ؟یونس  با خنده ی همیشگی خودش گفت : مگه میشه شما امر کنی و من نیایم ..راهش این بود که با یکی از کامیون های آصف خان راحت بیام تا تهران  تمام مدت اون عقب خواب بودم نگران نباشین من خوبم اصلام سخت نبود ..و چشمش افتاد به من که جلوی در اتاقم ایستاده بودم و هاج و واج نگاهش می کردم ..بلند و با خوشحالی گفت : سلام گلنار خانم ..گفتم :  سلام خوش اومدی ...آقا گفت ..خوب بیا اینجا بشین گرم بشی ..خیلی خوش اومدی ..ببینم سردت که نیست ..اینا چیه آوردی ؟همینطور که با هم میرفتن روی مبل های هال بشنین  گفت : قابل شما رو نداره ..مادرم یکم نون و ماست و از این جور چیزا درست کرده بود فکر کردم برای شیوا خانم خوبه ....کجان؟ ..حالشون چطوره ؟...آقا گفت : پسر چرا موهاتو زدی توی این سرما ...خندید و دستی به سرش کشید و گفت : خبر ندارین ؟ سربازی  میرم ..شما که گفتین بیا؛؛ آصف خان خبرم کرد و خودش ترتیبشو داد یک هفته مرخصی گرفتم ..آقا گفت : آره من به بهشون گفتم اگر تو نیای  مجبورم خودم برم شیوا تنها میشه ..برات گفته ازت چی می خوام ؟گفت : بله آقا می دونم ..با آقا حسام میرم دزفول و همراهیش می کنم تا جا بجا بشه ..و بر می گردم ..آصف خان می دونه من یا  کاری رو نمی کنم یا اگر قبول کنم تا آخرش هستم شما دیگه نگران آقا حسام نباشین ...یونس پسر خودمونی و بی ریایی بود  ..و من فکر می کنم به خاطر این بود که مدت زیادی پیش عمه و آصف خان کار کرده بود ...اون روز پنجشنبه بود و باید  تا شنبه خونه ی ما می موند ... ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
شوکت اومد توی اتاق منو اتاق اونو دادن به یونس تا شب رو اونجا بخوابه ..اما همه می دونستیم که اخلاق آقا چطوریه ..اجازه نداد از اتاق بیاد بیرون و شام و ناهارشم همون جا توی اتاقش خورد و منم زیاد حوصله نداشتم که بهش سر بزنم ..خود آقا هم پاشو از در خونه بیرون نذاشت .. اون برای اولین بار مجبور شده بود که یک مرد غریبه رو توی خونه اش راه بده .... شب شنبه ..شبی که قرار بود صبح امیر بیاد خونه و تا بعد از ظهر بمونه ..همه چیز دست به دست هم داده بود که منو بی خواب کنه .. کولاک و سرمای شدیدی که اونشب بود ..خُر خُر های شوکت خانم و فکر خیالی که به سرم زده بود ؛ خواب به چشمم نمی اومد ..همش فکر می کردم چطوری باهاش روبرو بشم و چی بگم که توی غربت دلتنگ نشه .. تصمیم گرفتم براش یک نامه بنویسم و در فرصت مناسب بهش بدم ...دیگه هوا داشت روشن میشد که من برای نماز صبح بلند شدم یک بغضی گلومو فشار می داد ..و نمی فهمیدم از چی ناراحتم ..چرا اینطور بهم ریختم ..و اصلا دلم چی می خواد ؟..گیج شده بودم ...به بیرون نگاه کردم شیشه ها همه یخ زده بود و اتاق ها گرم نمیشد ...صدای زوزه ی باد و کولاکی که از نیمه های شب شروع شده بود؛ اون موقع صبح بیشتر و ترسناک تر به نظرم رسید ...لرز کردم و فورا ژاکتم  رو پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون ..آقا داشت وسط هال راه میرفت ..و پریشون به نظرم رسید ..منو که دید انگار خوشحال شد و گفت : توام نخوابیدی ؟ گفتم : نه آقا ؛ حتی یک لحظه چشمم گرم نشد ..گفت : توام مثل من نگران این کولاکی ؟گفتم : بله ....گفت : می ترسم نزارن امروز بیاد نمی دونم چطوری تا دم زندان برم ..باید یونس رو بیدار کنم کمکم کنه ..حتما ماشین رفته زیر برف ..یخ زده ..شانس با هامون یار نیست .. گفتم : این چه حرفه آقا شانس همیشه با شما یاره ..نگران نباشین ..منو شوکت هم کمک می کنیم آبگرم میاریم یخ هاش باز میشه ...گفت : ببینیم حالا اصلا این کولاک کم میشه یا نه ..فکر می کنم نیم متر تا صبح برف اومد .. اینطورشو دیگه تا حالا ندیده بودم ....راستی یادت باشه امروز امیر با یک مامور میاد .. اتاق شوکت باشه برای یونس و اون مامور قطار ساعت پنج بعد از ظهر حرکت می کنه ..از اینجا تا راه آهن هم خیلی راهه توی این برف حتما باید دوساعت زود تر راه بیفتیم ... راستی یکم غذا و چیزای دیگه براش آماده کنین که با خودش ببره ..هم توی راه بخورن هم اونجا چند روز غذا داشته باشه ..آجیل و گردو هم بزارین .. از این نون هایی که یونس آورده ...گفتم : آقا نمی خواد یکی یکی بگین من می دونم چیکار کنم شما به فکر ماشین باشین ...نکنه روشن نشه و نتونین برین دنبالش ؟تا من نماز خوندم و سمارو رو روشن کردم ..آقا ؛؛ یونس و شوکت خانم رو بیدار کرده بود ..همه تا اونجایی که تونستیم لباس گرم پوشیدیم ..تا با هم ماشین رو آماده ی حرکت کنیم ...اما اونقدر هوا سرد بود که حتی در رو به حیاط باز نمیشد و آقا و یونس به زحمت بازش کردن ... ایوون پر بود از برف ..یونس فورا توی اون کولاک رفت توی حیاط و پارو رو از کنار دیوار  بر داشت و راه رو باز کرد ...آقا یقه ی کتشو کشید بالا که بره بیرون .. گفتم : ما الان براتون آبگرم میاریم ..دست به دست میرسونیم ..اما در و که باز کردم سوز سرما در همون لحظه ی اول توی صورتم خورد ..و تازه فهمیدم که کار همچین آسونی هم نیست ..یونس اومد جلو و گفت : گلنار تو بیرون نیا همینجا دم در بده به من خودم می برم .. شوکت خانم دوتا سطل و چند تا دبه خالی رو پر از آب گرم می کرد می داد دست من و اونا رو می ذاشتم بیرون پشت در تا یونس بیاد و ببره ...بالاخره یک بار که اومد سطل خالی رو داد دست  من گفت : مثل اینکه قسمت من و تو هم همینه توی سرما سطل دست به دست کنیم ...خندم گرفت راست می گفت توی کوهستان هم ما مجبور بودیم توی سرما و برف با هم از چشمه آب بیاریم ..یونس ادامه داد  همین بسه  ..ماشین روشن شد دیگه لازم نیست ..وقتی خواست دبه ی پر از آب گرم رو ازم بگیره گفت : گلنار یک چیزی برات آوردم گذاشتم توی اتاق شوکت خانم لای رختخواب هایی که به من داده بودین ..برو برش دار ..پرسیدم چیه ؟ چی برام آوردی ؟گفت : قابل تو رو نداره ..همین در توانم بود ..اما بهت قول میدم از این بهتر هاشو برات بگیرم ..هر چی بخوای برات فراهم می کنم ..گفتم : یونس خواهش می کنم چی داری میگی توی این سرما؟ ..خوبه داری یخ می زنی دماغت سرخ شده ..اینجا وایسادی باز داری حرفای نامربوط می زنی ..یونس دارم بهت میگم ..من نمی خوام ..می فهمی ..نمی خوام تو برای من  مثل برادری  ..خیلی بهم محبت کردی ..ولی دیگه نمی خوام از این حرفا بشنوم برو دیگه  خونه داره سرد میشه ..خندید و با پر رویی گفت : باشه بازم صبر می کنم .. ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
ولی تو بالاخره زن من میشی ..و همینطور که سعی می کرد سُر نخوره رفت .. درو بستم و با حرص گفتم : پررو چه از خودش متشکره ..مثل اینکه شوکت خانم متوجه شده بود و نمی دونم چقدر از حرفای ما رو شنیده بود ..همینطور که ناشتایی رو آماده می کرد گفت : بهش رو نده خوشم نیومد ازش ..آب پاکی رو بریز روی دستش و بگو خاطر امیر رو می خوای ..شر درست نکن برای خودت ... گفتم : چه شری شوکت خانم بیخودی برای خودش حرف می زدنه می خوای به آقا بگم ببینه چیکارش می کنه ؟ اصلا این یونس از همون بچگی پر رو بود ..پرسید مگه تو اونو از کی می شناسی ؟گفتم : از وقتی رفته بودیم کوهستان  میومد بهمون کمک می کرد ... حالا  اون موقع چهارده سالش بود اما قدش از من کوتاه تر بود یک مرتبه این طور غول آسا شده ...صدای ناله شیوا از اتاقش اومد و من فورا با سرعت رفتم  ببینم چی شده اون معمولا صبح ها درد داشت و به خاطر بارداریش  هم نمی تونست مسکن بخوره ...اما اون روز درد شدیدی داشت و وقتی بهش رسیدم داشت گریه می کرد ... : شیوا جون چی شدین ؟ چیکار کنم براتون ..گفت : سردمه ..چرا این خونه اینقدر سرد شده ..دارم می لرزم ...تمام استخوون هام درد می کنه ...کیسه های آبگرم رو بر داشتم و دادم به شوکت خانم که دنبال من اومده بود و گفتم لطفا آبشو عوض کن ...اینطوری نمیشه باید  باید زود یک کرسی درست کنیم نمی تونه سرما رو تحمل کنه ...در همین موقع آقا صدام کرد ..گلنار ..گلنار ..رفتم ؛؛جلوی در ایستاده بود و  گفت  ما داریم میریم تا دیر نشده  امیر حسام رو بیاریم ..با هم ناشتایی می خوریم ..یادت نره غذا برای چند روزه ش آماده کنین ..شیوا بیدار شده ؟گفتم : نه آقا ؛؛ با خیال راحت شما برو  بسلامتی برگردین ..من مراقب شون هستم .. نباید می ذاشتم  آقا متوجه ی بشه که شیوا درد داره ..اینو می دونستم که دلش طاقت نمیاره ..می خواستم با خیال راحت بره و امیر رو بیاره ...حالا خیلی کار داشتیم اول شیوا رو گرم کردیم ..و با هم رفتیم توی آشپزخونه و من تند و تند پیاز داغ می کردم و سیر داغ .. بادمجون ها رو گذاشتم بپزه ..و گوشت رو دادم به شوکت تا بکوبه و کوفته و کتلت درست کنیم ....برای ناهار هم قورمه سبزی آماده کردیم ...بعد ناشتایی شیوا و بچه ها رو گذاشتم توی سینی و بردم توی اتاقش ..و همینطور سرم گرم بود و اصلا یادم رفت که یونس بهم چی گفته بود  برای من یک چیزی گذاشته زیر رختخواب ..نزدیک ظهر بود همینطور که گوش به زنگ  اومدن اونا بودم از  صدای ماشین آقا فهمیدم و  بدون هیچ معطلی  کتم رو تنم کردم و دویدم طرف در حیاط  ...با هیجانی وصف نشدنی در رو باز کردم با همون هیجان امیر رو پشت در دیدم ..چند بار سینه ام به خاطر اینکه نفسم بالا نمی اومد بالا و پایین رفت و گفتم : خوش اومدی ..و اون با نگاهی که تا عمق وجودم رو لرزوند فقط بهم خیره شد ..بالافاصله یونس و اون مامور رو پشت سرش دیدم ...درو چهار طاق باز کردم ..و  در حالیکه همه هوش و حواسم رفته بود جلوتر خودمو رسوندم به ساختمون ...شیوا با زحمت به کمک شوکت که  زیر بغلشو گرفته بود با بچه ها دم در با خوشحالی از امیر استقبال کردن ...امیر  همینطور که اونا رو بغل کرده بود و می بوسید تسبیحی که توی دستش بود می چرخوند و می گفت یا علی ...با اومدن امیر خونه حال و هوای دیگه ای پیدا کرده بود همه خوشحال بودیم ولی ته دلمون می دونستیم که جدایی خیلی زود تراز  اونی که باید نزدیکه ....دیگه وقت ناشتایی نبود شوکت خانم یک سینی چای برد توی پذیرایی ..و من در حالیکه دستم می لرزید  سرمو به درست کردن ناهار گرم کرده بودم آقا اومد توی آشپزخونه و ازم پرسید ..گلنار ,, دخترم  چیزی درست کردین که با خودش ببره ؟گفتم بله آقا خاطرتون جمع باشه همه چیز حاضره  ..گفت :قربون دخترم برم آفرین دستت درد نکنه ؛؛ ببینم  اتاق شوکت حاضره ؟ اینا برن توی اون اتاق غذا بخورن ..سفره ی ما رو هم اتاق شیوا بندازین ...زود تر این کارو بکنین که ما باید دو نیم از اینجا راه میفتیم ...یکمرتبه یادم اومد رختخواب ها رو جمع نکردم ...با سرعت دویدم طرف اتاق شوکت و اول لحاف و بالش رو بردم گذاشتم توی کمد تا برگشتم تشک رو ببرم امیر دنبالم اومد بود  و گفت ؛ بزار کمکت کنم ...گفتم : نه خودم بر می دارم ..ولی اون گوش نکرد و به محض اینکه تشک رو بر داشت یک   دستمال افتاد روی  زمین و از لاش یک النگو پرت شد و رفت تا کنار دیوار ...امیر گفت:اینو  کجا بزارم؟..با لکنت  گفتم توی کمد ته راهرو ...گفت : یا علی از تو مدد ...فورا دستمال رو بر داشتم و انداختم روی النگو و گذاشتم توی جیب لباسم ...و  فهمیدم  باید همونی باشه  که یونس گفته بود ..باید یک طوری اونو بهش پس می دادم  ...امیر وقتی برگشت من هنوز دستپاچه بودم و فکر می کردم این منم که کار اشتباهی کردم ...ولی اون گفت ..نترس؛؛ ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
چرا اینطوری می کنی ؟ دیگه همه می دونن که ما همدیگر رو دوست داریم . آقا علی خودش کمکمون  می کنه ...من با داداشم حرف زدم ..بهم قول داده به همین زودی ها  یک کاری برامون بکنه ..بگیر این نامه رو برات نوشتم بخون و جواب بده ...گفتم ..جوابش حاضره منم برات نامه نوشتم ترسیدم نتونم باهات حرف بزنم ..خندید و گفت : مگه میشه ؟ دارم میرم راه دور,,  همینطوری ولت نمی کردم ..توی ماشین همه چیز رو به داداشم گفتم ..با حیرت پرسیدم : جلوی اون مامور و یونس ؟ گفت : آره اونا عقب نشسته بودن ؛ هر دوشون هم که سرباز هستن با هم حرف می زدن و به ما گوش نمی دادن ...ولی اون یونس رو نمی شناخت که چقدر حواسش به همه چیز بود ...از طرفی خوشحال شدم که بدون اینکه خودم کاری بکنم یونس هم از فکر من بیرون میره  ...حالا باید در یک فرصت مناسب یک طوری که دلش نشکنه النگو رو بهش می دادم ...آقا منم نگران کرده بود ؛؛  امامن تصمیم گرفته بودم فقط منتظر امیر بمونم و عشقشو توی دلم نگه دارم و روزگار خودمو به خاطر اتفاقی که هنوز نیفتاده سیاه نکنم..صدای زنگ در که بلند شد همه بهم نگاه کردیم توی این سرما کی می تونست باشه ؟خواستم برم درو باز کنم ..آقا با سرعت کتشو دوباره پوشید و گفت: تو نمی خواد بری خیلی هوا سرده ؛ سرما می خوری ..شیوا گفت : نکنه امیر برگشته ؛گفتم :نه فکر نمی کنم ؛ چون مامور با اون بود نمی تونه برگرده دست خودش که  نیست..و بالاخره فرح رو دیدم در حالیکه گریه می کرد و از سرما می لرزید و دستشو آقا و محمد گرفته بودن تا با اون شکمش که حالا خیلی بزرگ شده بود زمین نخوره وارد شدن..تا منو دید گفت :گلنار جونم ؛  دیدی نتونستم امیر حسام رو ببینم ؟دیدی رفت و من دیگه حالا حالاها نمی تونم ببینمش ؟ از صبح هزار تا بلا  سرم اومد که نتونم خودمو برسونم اینجا و بالاخره داداشم رفت ...بغلش کردم و گفتم : حالا خودتو ناراحت نکن کاریه که شده ..شیوا  در حالیکه فرح رو با مهربونی بغل می کرد گفت: خوش اومدی عزیزم..نگران نباش وقتی هر دومون زاییدیم بچه هامون رو بر می داریم و میریم دزفول و می ببینمش..ببینم انگار شکم تو بزرگتر از من شده نکنه تو زود تر بزای..فرح گفت : زن داداش من که خیلی سنیگن شدم ..شما چی ..و شیوا خندید و گفت : من که از اول سنگین بودم ..آقا در حالیکه می خندید دست انداخت روی شونه ی فرح و گفت : بریم توی اتاق شیوا  اونجا ازهمه جا  گرمتره..حتما خیلی سردتت شده .همه با هم رفتیم به اتاق شیوا ..به آقا نگاه می کردم؛ از  اون پریشونی  که از راه رسیده بود داشت  خبری نبود ..می گفت و می خندید ...و  مثل همیشه زیر یک نقاب درد ها و غصه هاشو پنهون کرد تا خانواده اش خوشحال باشن ..و حالا که فکرشو می کنم می فهمم اون همیشه این کارو می کرد ..انگار  غصه های دنیا رو یک جایی مثل صندوقچه توی دلش تلنبار می کرد و درشو می بست...که گاهی آدم فکر می کرد اصلا عین خیالش نیست ..گاهی هم بی عاطفه به نظر میرسید..اونشب از اومدن فرح خوشحالی می کرد قربون صدقه ی شیوا میرفت و سر بسر بچه ها میذاشت ..و می گفت و می خندید اما وقتی یکبار از اتاق اومد بیرون و با اضطراب به ساعت نگاه کرد و با افسوس سری تکون داد..و بعد با یک لبخند زورکی  دوباره برگشت به اتاق به من ثابت کرد..که در واقع بار همه ی اون زندگی رو به شونه هاش می کشه  تا بتونه همه ی ما رو خوشحال نگه داره..به جز من  تونسته بود بقیه رو گول بزنه و حال و هوای خونه رو از غم رفتن امیر به شادی تبدیل کنه ..من در این فکر بودم که چه قدرتی می تونه اونو وادار کنه که اینطور بدون تظاهر این همه فداکار باشه..کاش ما آدم ها می تونستم درون همدیگر رو ببینم...وقتی تنها شدم نامه ی امیر رو باز کردم ..اتاقم سرد بود ولی تختم چسبیده بود به  شوفاژ..پشتم رو دادم به اون و نامه رو باز کردم..از متن اون متوجه شدم که توی نامه ی های قبلی از بی دین شدنش  و اینکه دیگه خدا رو قبول نداره  نوشته بود و حالا توبه کرده و فهمیده که اشتباه کرده و دوباره رو خدا آورده..می گفت : مرتب نماز می خونم و توبه می کنم..و این تزلزل در فکر و رفتار امیر منو به وحشت مینداخت ..اما بازم دلم نمی خواست بهش فکر کنم...حالا در پایان هر جمله یک یا هو؛؛ و یا حق نوشته بود ..نامه رو گرفتم توی مشتم و زیر لب گفتم : امیر حالا تا کی روی این اعتقادت می مونی ؟خدا می دونه..با اینکه  همه ی کلماتش حاکی از عشقی بود که به من داشت و عذابی که از دوری من می کشید ..دلم گرفت ...و چقدر از اینکه  نامه های قبلی اونو نخونده بودم خوشحال شدم..با تمام قلبم احساس کردم خدا همراه منه..چون خودمو میشناختم  اگر اون زمان این نامه رو خونده بودم ممکن بود برای همیشه اونو از دلم بیرون کنم ...چند روز گذشت و فرح اصلا خیال رفتن نداشت ..با محمد توی خونه ی ما جا خوش کرده بودن .. ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
و معلوم نبود چرا محمد سر کار نمی رفت ..حالا مرتب فرح دلش هوس یک چیز تازه می کرد و منو و شوکت رو وا می داشت براش درست کنیم ..مثل این بود که همه ی ناز و ادا های خودشو آورده بود برای ما... من در لابلای حرفاش فهمیده بودم که مشکلات زیادی پیدا کرده اما نمی خواست بعد از اون همه اصرار برای ازدواج با محمد شکایتی پیش ما بیاره..و با وجود محمد توی خونه؛؛  من و شیوا  معذب شده بودیم..و به این  ترتیب یک هفته گذشت و از یونس خبری نشد ..فقط یکبار امیر  از مخابرات زنگ زد و با آقا حرف زد  و خبر داد که سلامت رسیدن و دارن دنبال خونه می گردن..می گفت : اینجا از برف خبری نیست و همه چیز عالیه..وقتی خیالم از طرف امیر راحت شد؛ دیگه ترجیح می دادم کمتر توی خونه بمونم..هر روز زود تر می رفتم  کلاس و دیر تراز همه  اونجا رو ترک می کردم..و چون اغلب کسانی که شبونه میومدن روزا کار می کردن و یا زن خونه دار بودن همه درس شون ضعیف بود و نمی رسیدن تمرین های ریاضی رو حل کنن ، این بود که تا موقعی که معلم ها نیومده بودن من یکبار اون تمرین ها رو براشون حل می کردم ..خودشون می گفتن وقتی تو میگی می فهمیم..و من تشویق می شدم که هر روز این کارو برای اونا انجام بدم..تازه وقتی هم از کلاس بیرون میومدم با وجود هوای سرد راه میفتادم و پیاده گشتی توی شهر می زدم..یک روز چشمم افتاد به یک لباس زنونه که بی اختیار مادرم رو توش دیدم ..فورا در حالیکه ذوق می کردم هر چی زود تر مامانم رو توی اون لباس ببینم اونو خریدم و برگشتم خونه ..و به شیوا نشون دادم و گفتم : می خوام برم به مادرم سر بزنم دلم تنگ شده .. با همون مهربونی خاص خودش گفت : الهی بمیرم راست میگی خودم باید بفکرت  می بودم ..آره برو ولی شب برگرد ..گفتم شیوا جون بزارین یکم بیشتر بمونم خیلی ازشون دور شدم حالا که هم شوکت خانم هست و هم فرح اینجاست شما دیگه  تنها نیستین ..گفت : تو خیلی بدی ؛ اصلا فکر نمی کردم در مورد من اینطوری فکر کنی ..مگه من برای تنهایی خودم تو رو می خوام ؟ دختر بفهم ..نمی تونم ازت دور باشم هنوز اینو نفهمیدی  ؟ تو جون منی ..عمرمنی ..نمی دونم چرا اینقدر تو رو دوست دارم ... ولی خوب مادرتم حق داره ..راست میگی ..خودت بگو چقدر میمونی ؟یعنی اگر خودت می خوای ..شب برگردی الان بهم بگو ..ای بابا .نمی دونم ..شاید خود خواهی باشه ..منم ترس از دست دادن تو رو گرفتم ...باشه هر کاری دلت می خواد بکن ..دیگه بزرگ شدی ..خانمی شدی برای خودت ..من حق ندارم به تو بگم چیکار کن ..گفتم : قربونتون برم چشم من که به خاطر کلاسم نمی تونم بیشتر از یک شب اونجا بمونم ..خودتون هم اینو می دونین که من بیشتر شما رو دوست دارم ..می خواستم فردا نرم کلاس ..ولی حالا که اینطور شد یک طوری میام که به کلاسم هم برسم ..خوبه ؟گفت : آره اینطوری من خیالم راحت تره ..اونشب شیوا به آقا گفت و قرار بود صبح که میره سر کار منم با خودش ببره ..حالا برف ها  یکم  آب شده بودن  و از خیابون های اصلی راحت تر میشد رفت و آمد کرد ..ولی مطمئن بودیم که طرفای خونه ی ما همه ی کوچه ها پر از یخ و برفه ...صبح زود با ذوق و شوق بیدار شدم کارامو کردم و لباس مادرم رو گذاشتم توی یک ساک ..مقداری هم پول بر داشتم تا بدم به برادرام ..نمی دونم چرا به فکرم نرسیده بود براشون چیزی بخرم ..و حاضر و آماده از اتاق رفتم بیرون که سمارو رو روشن کنم ...همیشه من و آقا اولین نفراتی بودیم که بیدار میشدیم ..بعد شوکت خانم و بچه ها و آخر از همه هم شیوا ..ولی اون روز چون می دونستن من می خوام برم همه بیدار بودن ناشتایی که حاضر شد و خواستیم دور هم بخوریم ؛ صدای زنگ در بلند شد ..همه بهم نگاه کردیم ..فرح گفت : نکنه مادر محمد باشه اومده دنبال ما ؟آقا با تعجب و اعتراض پرسید : برای چی بیاد دنبال شما مگه نمی دونن خونه ی ما هستی ؟ چه مشکلی هست ؟ فرح دستپاچه شد ..دیدم رنگش پریده ..و جوابی نداشت بده فورا به دادش رسیدم و گفتم : ای بابا درو باز می کنیم ببینیم کیه دیگه؛؛  اما و اگر نداره ..و خودم چون آماده بودم با سرعت رفتم و  درو باز کردم,,  یونس رو پشت در دیدم ..با خوشحالی گفتم : وای تو برگشتی ؟ حالت خوبه؟ ..چیکار کردین؟ امیر جابجا شد ؟در حالیکه سعی می کرد به من نگاه نکنه گفت : بله ..خاطرت جمع باشه ؛خونه گرفتیم  و وسیله همه چیز براش خریدیم ...پول که باشه همه چیز روبراهه همه هوای آدم رو دارن و می خوانش ..خوب خیالت راحت شد ؟حالا بگو آقا بیاد گزارش بدم و برم  ..گفتم: گزارش بدی و بری ؟ یونس لطفا بیا تو خودتو لوس نکن ...باید یکم گرم بشی ؛؛..حتما از راه رسیدی سردتت گرسنه ام هستی ...گفت : مهم نیست ما فقیر بیچاره ها عادت داریم برو بگو آقا بیاد  ..دیرم میشه  باید برگردم گرگان ..دو روزه  مرخصیم تموم شده  .. آقا بیان دم در .. ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
گفتم : یونس داری حرصم رو در میاری ؛ لجبازی نکن بیا تو ... که صدای آقا رو شنیدم که از توی ایوون گفت : آقا یونس ..بیا تو بابا ..چرا دم در وایسادی ؟ بیا اونجا سرده  ...راستش خندم گرفت  یونس مثل بچه ها با من قهر کرده بود و توی صورتم نگاه نمی کرد .. با همون خنده گفتم : شما مردا چرا بزرگ نمیشین ؟ یکی ؛ از یکی بچه تر .. یونس یادته ؟ من و تو با هم دوست بودیم ..نبودیم ؟حالا چی شده با من قهر کردی ؟  من دلم می خواد همین طور دوست بمونیم .. یک مرتبه احساس کردم یک بغض توی گلوشه و داره لب ورمیچینه ..بلند تر خندیدم و گفتم : بیا بریم  تو رو قران منو نخندون ؛  آقا منتظرته ...یونس با اصرار اومد توی خونه و صبحانه خورد و تعریف کرد که برای امیر حسام یک اتاق توی یک خونه اجازه کردن ..می گفت : خونه ی خوبی بوده و صاحب خونه ی مهربونی داشته ..و امیر توی یک دبیرستان دخترونه به نام ایراندخت دبیر ادبیات شده ... خوب تقربیا خیال همه راحت شد ..یونس بلند شد که بره ..آقا گفت : صبر کن من و خودم می رسونمت گاراژ ..گلنار زود باش بریم بابا ...گفتم چشم شما برین من الان میام ..یواشکی وقتی می خواستم از شیوا خدا حافظی کنم النگو رو ازش گرفتم که به یونس پس بدم ..فرصتی نبود آقا اول یونس رو رسوند ..و با هم پیاده شدن ..رفتن برای گرفتن بلیط ..دل توی دلم نبود که یک طوری با یونس حرف می زدم وقبل از رفتن  آرومش می کردم .. دلم براش میسوخت و حقش این نبود که با دلی شکسته برگرده گرگان ..نمی تونستم چشمم رو روی احساسات اون ببندم و از کنارش بی خیال رد بشم ..که دوتایی برگشتن و معلوم شد اتوبوس صبح رفته و یک بلیط برای بعد از ظهر گرفتن ..آقا همینطور که می نشست پشت فرمون و ماشین رو روشن می کرد گفت : یونس من باید یک سر برم خونه ی مادرم اونجا پیاده میشم تو می تونی گلنار رو ببری و همون جا بمونی تا برش گردونی ؟گفتم: نه آقا من شاید شب بمونم ...گفت : لازم نکرده,,  بمونی که چی بشه ؟ برو ببینشون  و زود برگرد ..گفتم ولی آقا من هر بار خواستم برم همینطور شد  ..خیلی وقته نرفتم خونه ی خودمون ..گفت : ولی نداره بایدم همین طور باشه ..خونه ی تو اونجا نیست پیش ماست همین که گفتم گوش کن ..کارت تموم شد با یونس برگرد خونه ی خودت ..یک طوری راه بیفت  که دیرش نشه ..یونس توام ماشین رو بزار دم در حیاط و برو ..یا نه صبر کن ..ساعت چهار در خونه ی مادرم باش همون جا که منو پیاده می کنی ..گلنار رو بیار اونجا خودم می برمت گاراژ ...داشتم حرص می خوردم ..بازم آقا به خاطر محبتی که به همه داشت لقمه رو دور سرش گردونند و ما  رو هم سر گیجه داد ...اما این یک خوبی داشت که من می تونستم با یونس حرف بزنم ...به محض اینکه آقا پیاده شد و یونس نشست پشت فرمون و راه افتاد گفتم : تو کلمه ی نه بلد نیستی ؟مگه با من قهر نبودی چرا قبول کردی منوبرسونی ؟ نگاهی از توی آینه به من کرد و گفت : آره درست فهمیدم ..تو هنوز منو به چشم همون یونسی می ببینی که با کفش های پاره هر روز اون راه طولانی رو میومد تا تو رو ببینه ...و تو همیشه مسخره اش می کردی ...گفتم : بی خودی حرف نزن من کسی رو مسخره نکردم و نمی کنم ..اصلا از این کار بدم میاد ..ولی از مردی هم که بغض کنه و لب ور بچینه هم بدم میاد ...تو برای من مثل برادری برای همین باهات شوخی می کردم ..و تو فکر کردی مسخره می کنم ...منم یادم نرفته چقدر برای ما فداکاری کردی ..اگر تو نبودی خیلی به من و شیوا سخت میگذشت ..ما همیشه مدیون تو و آقا سلیمان هستیم  ..این النگو رو هم برات آوردم بگیر قبولش نمی کنم ..تا تو بدونی که برای من همیشه مثل برادری ...و دوست ...گفت : خیلی خاطر امیر رو می خوای ..یک مرتبه جا خوردم و لی خودمو نباختم ..گفتم : چون داداشمی بهت میگم ..آره ..ولی هنوز هیچی معلوم نیست وضعیت امیر رو که می دونی ؛ اما اینم می دونی که من هیچوقت به تو امیدی ندادم ..درسته ؟پس یونس,  نباید از دستم ناراحت بشی ..برو یک دختر خوب پیدا کن و منو فراموش کن ..آخه من آرزوهای بزرگی دارم ..نمی خوام با شوهر کردن همشون رو از دست بدم ...ولی اینو فهمیدم که توی این دنیا همه چیز دست ما نیست و یک تقدیری هم در کاره ..نمی دونم در آینده می تونم به آرزوهام دست پیدا کنم یا نه ..ولی اینو می دونم که افسوسی نخواهم داشت چون تلاشم رو برای رسیدن به هدفم می کنم ..اگر نرسیدم ..می دونم که تقدیرم جور دیگه ای رقم خورده بود و من کوتاهی نکردم ..خواهش می کنم دلت از من نشکنه ..منو ببخش ..گفت : خودم می دونم شما پولدار ها هیچوقت ما رو قابل نمی دونین که ازمون کادو بگیرین ولی اگر می خوای دلم نشکنه النگو پیشت باشه ..یادگاری از من ..اصلا کادوی ازدواجت با امیر ..گفتم : بس کن تو رو قران ..من چی میگم تو چی میگی ؟کدوم ازدواج ؟ ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من بالای آسمان این شهر  خدایی دیده‌ام که هر ناممکنی  را ممکن می‌سازد . فقط کافیست زمانش برسد 💙 🌙 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺از جاده ی ابریشم ناز آمده ای 🍃از خاطره ای دور و دراز آمده ای 🌺با نقش گل وشکوفۀ نور ای صبح 🍃ممنون تو هستیم که باز آمده ای ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾