#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_صدوبیستویک
فکر میکردم نتیجه بده، بترسه، بمونه! اما برعکس شد، هر چی فکر کردم نشد که بشه!
راوی: ایلماه:
آنا: بیا یکم غذا بخور دختر، خودت هیچی اون بچه چه گناهی کرده؟!
بغض کرده گفتم: کدوم بچه آنا؟ دلت خوشه یا یادت رفته دکتر چی گفت بهم؟
-هی دکتر دکتر میکنی برام! خدا که نیست، یه چیزی گفته دیگه!
خدا؟ اولین قطره اشکم که ریخت از جا بلند شدم و گفتم: لابد یه چیزی حالیشه که میگه، ولش کن آنا جان، من دلم و کمرم درد میکنه میرم بخوابم.
-میری بخوابی یا گریه کنی؟بیا ببینم شکم گرسنه نخواب!
بی توجه به صدا زدناش رفتم تو اتاق و تا رو تخت دراز کشیدم اشکام جاری شد، دل و کمرم درد میکرد و حال همون روزایی رو داشتم که بچه ام از دست رفت.
حرف دکتر تو گوشم میپیچید و لحظه به لحظه ناامید تر میشدم، رحمم ضعیفه بچه پایینه، احتمال سقط هست! وای اگر که چیزی میشد و به گوش دیار میرسید حتما ایندفعه حکم مرگمو صادر میکرد.
وسط هق زدنام در اتاق باز شد، میدونستم آناست پتو رو کشیدم رو سرم و با صدای گرفته گفتم: آناجان؛ میخواستم بخوابما!
-از صدات پیداست که میخواستی بخوابی، پاشو ببینم دیگه نمیذارم اینجا بمونی!
تو این خونه دورت خلوته همه اش فکر و خیال میکنی، اونجا چهار نفر دورت رو میگیرن حواست پرت بشه.
+نمیتونم آنا! جون ندارم بخدا.
نشست کنارم و پتو رو از سرم کشید و گفت: عوض گریه کردن پاشو مناجات کن به درگاه خدا؛اینو بفهم تا خدا نخواد برگی از درخت نمیوفته مادر! تو چرا انقد ناامیدی؟ دکتر گفت ممکنه بچه نمونه! زبونم لال، نگفت حتمی! من خیلی خوب یادمه چی گفت: گفت استراحت کن، توکل کن بخدا، دوا هم که بهت داد، لب نزدی به هیچ کدوم! هیچ کاری نکردی و میخوای بچه هم بمونه؟
با بغض گفتم: کدوم خدا؟ خدا خیلی وقته پشت به من کرده، دیگه منو نمیبینه!
-استغفرا... دختره زبون نفهم رو ببین! از کی تا حالا کفر خدا رو میگی؟ گناه خودت رو پای خدا ننویس، مگه خدا گفت دروغ بگو و پنهون کن که وضع زندگیت بشه این؟
-نه،ولی خدا میتونست مادرمو نگه داره برام که انقد سختی نکشم!
+خدا مادرت رو گرفت ولی یه زندگی درست درمون و یه شوهر خوب داد که همه تو حسرتش بودن، خودت قدر ندونستی گله چی رو به خدا میکنی؟ حالا هم بلند شو عوض گله، دعا کن به درگاهش که اگر صلاح و مصلحت هست بچه رو نگه داره برات اگرم نیست که راضییم به رضاش! حتما حکمتی هست پشت کارش.
-کجا بیام آخه؟
+میریم خونه پیش آقاجونت، داییا و خاله هات! اگر خودت و بابات قابل بدونین.
-من که همه عمرم پیش شما بودم این حرفا چیه؟
+پس بجنب دختر! جمع و جور کن که بریم، اونجوری بیشتر حواسم بهت هست، انقدرم یه گوشه نشین، گریه نکن! مگه چیزی درست میشه با گریه؟به اصرار زیاد آنا وسایلم رو جمع کردم و راهی شدیم، آنا جان تا خونه تاکسی گرفت که اذیت نشم.
وقتی رسیدیم خونه حاج بابام که مشغول رادیوش بود با دلخوری بهم نگاه کرد و گفت: چه عجب! قدم رنجه کنی فقیر فقرا رو قابل دونستی!
خنده ام گرفت و گفت: حاج بابا ماشاالله باشه اصلا بهت نمیخوره فقیر فقرا باشی، این حرفا چیه من که همیشه شما رو زحمت دادم!
-زحمت چیه؟ تو اولاد مایی!
نشستم کنارش و تا از دلش درومد همونجا موندم، واسه شب هم آنا بستم به رگبار دوا و جوشانده که به قول خودش قوت بگیرم، آنا جان واسه شام همه رو دعوت کرده بود بیان و جمعمون جمع بود! آنا هم که هزار الله اکبر نخود تو دهنش خیس نمیخوره به همه خاله ها و زندایی ها گفت من چمه و حسابی خجالت زده ام کرد، اونا هم انواع راه حل ها رو پیشنهاد دادن که من چیزیم نشه، اون شب رو بعد از دو هفته تونستم راحت بخوابم، بی گریه و نگرانی.
از فردای اون روز آنا سر ساعت بهم دوا میداد و چیزایی که خودش میدونست خوبن.
سه هفته از اومدنم به تبریز و یک هفته هم از اومدنم به خونه پدربزرگم میگذشت.
حالم و روحیه ام از اون روزای اول خیلی بهتر بود و حسابی سرحال شده بودم! تو آشپزخونه نشسته بودم و شیرینی میخوردم که تلفن خونه زنگ خورد، بلند گفتم: خودم جواب میدم آنا!
تلفن رو برداشتم: الو...! الو چرا حرف نمیزنی؟ ای بابا!
تلفن رو گذاشتم سرجاش و رو به آنا که همه اش میپرسید کیه گفتم: نمیدونم صدا نیومد!
-هر کی باشه دوباره زنگ میزنه، بیا نهارت رو بدم ول کن اون شیرینی رو برات خوب نیست.
انگشت شست و اشاره ام رو مکیدم و گفتم: خوشمزه است.
+اینطوری ادامه بدی شیرینی خوردن رو اون آخرا از در تو نمیای!
با نگرانی گفتم: من به آخرش برسم هر طوری باشه هم مهم نیست!
-انشالله میرسی اون روزا و غر زدنات هم میبینم.
خندیدم و تو دلم از خدا خواستم که بشه! نهار رو دور هم خوردیم، بعد از نهار چرت کوتاهی زدم، با صدای کوبیده شدن در از خواب بیدار شدم و رفتم تو نشیمن،
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_صدوبیستودو
آنا جان نگاهی بهم انداخت و گفت: برو بخواب، خودم باز میکنم.
خواب آلود برگشتم تو اتاق و پرده رو کنار زدم و به حیاط نگاه کردم، آنا جان در رو باز کرد و مشغول حرف زدن شد.
بیخیال برگشتم تو جام و تا دوباره چشمام گرم شد با صدای یاالله بلندی که تو خونه پیچید تو جام نشستم.چنان ترسیدم و نگران شدم که همونجا دلم درد گرفت و دستام به لرزه افتاد.
نفسام تند شد و تو دلم گفتم: کابوسم برگشت! حالا منو میبره باز زجر کش میکنه.
بغض کرده بودم نمیدونستم کجا برم چطوری فرار کنم!
صدای آنا رو شنیدم: بفرمایید بشینید خیلی خوش اومدین.
-ممنون، ایلماه هست؟
تو دلم خدا خدا کردم که آنا بگه نه اما گفت: هست پسرم ولی خوابه!
-کجا؟ همین اتاق!
کم مونده بود پس بیوفتم، خودمم نمیدونستم از چی و کی انقد میترسم! آنا هم نه گذاشت نه برداشت گفت: آره پسرم! تو همین اتاقه، زود خوابیده بیدارش کنی بهتره!
سریع رو جام دراز کشیدم و پتو رو تا روی سرم کشیدم بالا، صدای دستگیره در که بلند شد آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم نلرزم!
صدای بسته شدن در و نزدیک شدن قدماش رو شنیدم، نشستنش کنارم رو حس کردم!
دستش رو کشید بین موهام و پتو رو کشید پایین و گفت: اگر خوابی قلبت چرا انقد تند میزنه؟ دکتر لازمی!
انگشتش رو کشید رو صورتم، بی اراده پلکم پرید! نفساش رو صورتم حس کردم: خودتو به خواب نزن! واسه من که عین کف دستی، تشخیص خواب و بیداریت کاری نداره
کم مونده بود پس بیوفتم، وقتی یاد بی محلیاش و حرفای طعنه دارش میوفتادم دلم میگرفت از اینهمه بی مهری!
دستش روی صورتم حرکت میکرد و قلبم تند تر میتپید، دقیقا همون موقع که مقاومتم داشت میشکست و میخواستم چشمام رو باز کنم، چند ضربه به در اتاق خورد، عقب کشیدن دیار رو حس کردم! دستگیره در بالا پایین شد و صدای داییم تو اتاق پیچید: بیدار نشد؟
-نه نشد، خوابه هنوز!
دایی: پس شما تشریف بیار بیرون میدم آنام بیدارش کنه.
دوست داشتم پاشَم صورت داییم رو بوسه بارون کنم! اصلا و ابدا آمادگی رو به رو شدن باهاش رو نداشتم.
دیار باشه آرومی گفت و بیرون رفت، تونستم نفسم رو بیرون بدم.تو جام چرخیدم و نگاهی به در بسته انداختم، یکم که سر حال اومدم از جام بلند شدم، سر و وضعم رو مرتب کردم و یه گوشه نشستم تا آنا بیاد.زیاد منتظر نموندم و در باز شد و اومد پیشم و گفت: بیدار شدی؟
-بیدار بودم.
+پس چرا نمیای بیرون؟ بیا دیگه، نشستی که چی بشه؟
-نمیخوام بیام آنا! ازش میترسم حالمو بد میکنه، از وقتی صداشو شنیدم دست و پام میلرزه نفسم به زور درمیاد، چطوری ازم میخوای بیام بشینم پهلوش؟ بفرستش بره!
+شوهرته! کجا بفرستمش بره؟ اومده دنبالت با ایل و تبارش نمیشه که بگم برن.
-ایل و تبارش ارزونی خودش، من تاب دیدنش رو ندارم اگر میخوای من و این بچه رو بکشتن بدی نگهش دار!
شاکی گفت: الله اکبر! چی میگی دختر؟ کشتن چیه؟ من مگه بدت رو میخوام! اون شوهرته، نمیخوایش هم باشه تو کنار خودم باشی خیالم راحت تره، ولی نباید بدونه زنش حامله است؟
سریع گفتم: نه! من نه ترحمش رو میخوام نه لطف از سر بچه رو، اگر منو بخواد باید خودمو تنها بخواد، خواستنم به بچه دخل و ربط نداشته باشه! اونم بچه ای که بود و نبودش به مویی بنده!
آنا نفس عمیقی کشید و گفت: باز پنهون کنی؟
-نمیخوام پنهون کنم! به وقتش میگم؛ هر وقت دلم باهاش صاف شد میگم، ببینم تا اون موقع اصلا بچه ای هست یا نه!
+حالا میخوای چیکار کنی؟
-بهش بگین بره آنا! اگرم نرفت منو یه جوری از این خونه بیرون ببرین!
+یه ذره آروم بگیر اصلا ببینم این پسر حرف حسابش چیه واسه چی اومده! اینهمه آدم رو نیاورده که دعوا! آورده واسه صلح و سازش؛ یه کم دندون سر جیگر بذار ببینم چی پیش میاد! اگر دیدم قصد و نیتش خوب نیست، یا تورو میفرستم بری یا اونو! گرسنه ات نیست؟
-من بدبخت انقد حرص میخورم مگه جا هست واسه گشنگی؟
+حالا تو نترس یه بلایی سرت میاد رو سیاه میشم!
سر تکون دادم، آنا که بیرون رفت منم یه جایی نزدیک در نشستم و گوشام رو برای شنیدن تیز کردم!
آنا: ببخشید مجبور شدم تنهاتون بذارم!
صدای مهتاج خانوم رو تشخیص دادم: ایلماه جان خوبه؟ بیدار شد؟
-الحمدالله، خوبه! از خودتون پذیرایی کنین انشالله میاد خدمتتون!دیار: لازمه برم دنبالش؟
آنا: نه پسرم، بفرمایید چایی.
سر و صدا خوابید و انگار مشغول چایی خوردن شدن.
زانو هام رو جمع کردم و دستم رو گذاشتم رو شکمم و خطاب به بچه ای که تمام تلاشم رو میکردم بهش وابستگی نداشته باشم گفتم: بالاخره بابات اومد! بعد پنج ماه اومد دنبال من... حالا حقشه ندونه که تو راهی داره!
لبخند کمرنگی رو لبم نشست؛ اگر خدا میخواست این سری هم کور سوی امیدم رو ازم بگیره خودمو هم ببره راحت ترم! نمیتونم واسه بار دوم داغ نداشتنش رو تحمل کنم!
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_صدوبیستوسه
تو فکر و خیالم غرق بودم که صدای طوبی خانوم رو شنیدم! یعنی برداشته طوبی خانوم رو از تهران کشیده تبریز واسه خاطر من؟
طوبی خانوم: دستتون درد نکنه حاج خانوم حسابی زحمت افتادین، راستش غرض از مزاحمت، واسه خاطر سر و سامون دادن زندگی این دو تا جوون خدمت رسیدیم که انشالله کدورتی که بینشون هست به خیر و خوشی رفع بشه، بالاخره جوونن و خام تا یاد بگیرن راه و روش زندگی رو ما باید دستشون رو بگیریم! تو بحثی که بینشون پیش اومده هر دو مقصرن، پسر ماهم مقصر تر، کوتاهی اومده هر دو مقصرن، پسر ماهم مقصر تر، کوتاهی زیاد داشته خودشم میدونه و پشیمونه! الآنم اومده دست خانومشو بگیره برگردونه که انشالله برن سر خونه زندگیشون!
آنا: اگر ایلماه خودش راضی باشه من حرفی ندارم، مشکل بینشون زودتر حل بشه بهتره!
داییم اون وسط گفت: دیر اومدی شازده نخواه زود بری! بعد اینهمه وقت اومدی ببری و بری و همین؟ از نظر من راه اومده رو برگرد ما دختر به کسی مثل تو نمیدیم!
آنا جان گفت:عه بجور دمه پیستی! (اینطور نگو زشته!)
دایی: بیه یالان دیرم نه عیبی وار؟(مگه دروغ میگم؟ چه عیبی؟)
خنده ام گرفته بود، داییم طوری شاکی و حق به جانب بود انگار که دختر خودشو میخواست شوهر بده!
بعد از کمی سکوت دیار به حرف اومد و گفت: من کوتاهی کردم و خودمم میدونم اگر دیر اومدم فقط واسه خاطر این بود که آروم بشه، تو آرامش باهم حرف بزنیم.
صدای افشار که پیچید بیشتر شوکه شدم انگار راست میگفت خانوم جان و با ایل و تبارش اومده بود: گردن این پسر ما از مو باریک تر، اول از همه دیار تو درگیری مردم آبادی تی..ر خورد، تا همین چند وقت پیش کسالت داشت، میخواست با همون وضع هم راه بیوفته ولی من نذاشتم که مبادا زخمش عفونت کنه، الآنم در خدمت شماییم! هر چی بگید همونه ولی اجاره بدین ایلماه خانوم هم بیان یا دیار بره حرف بزنه!
دایی: شما نمیری که زورش کنی! خودش بخواد میاد.
از جام بلند شدم، سر و وضعم رو مرتب کردم حداقل به حرمت طوبی خانوم و ماه هایی که عین یه مادر کنارم بود باید میرفتم.
دستم رو گذاشتم رو دستگیره در و نفسی کشیدم و با دلهره بیرون رفتم، رو به جمع با صدای ضعیفی سلام کردم، اونا خیلی گرم جوابم رو دادن، مهتاج خانوم، طوبی خانوم، افشار و افسانه و دیار اومده بودن. لبخندی به افسانه و طوبی خانوم زدم و با اشاره داییم رفتم و کنار دستش نشستم و سرم رو پایین انداختم.
مهتاج خانوم سکوت برقرار شده رو شکست و گفت: حالت خوبه ایل ماه جان؟
لبخندی زدم و گفتم: خداروشکر خوبم!
الحمدللهی گفت، طوبی خانوم هم با لبخند همیشگیش گفت: مشتاق دیدار دختر جان! بی وفا شدی!
-ببخشید طوبی خانوم، شرایطش نبود و الا (اگر درست نوشته باشم) من تا آخر عمرم مدیون شمام.
+این چه حرفیه! تو مثل دخترمی.
لبخندی به روش زدم، افسانه هم چشمکی بهم زد و با سر به دیار اشاره کرد! حتی نیم نگاهی هم به سمتش ننداختم، نمیتونستم نگاهش کنم، بقیه مشغول حرف زدن شدن و من با پارچه دامنم ور میرفتم، داییم آروم کنار گوشم به ترکی گفت: میخوای برگردی باهاش؟
-نمیدونم!نمیدونم چی درسته چی غلط.
+مجب.ور نیستی باهاش بری، نخواستی همینجا بمون!با لبخند ازش قدردانی کردم...افشار صدا بلند کرد و گفت: ایلماه خانوم این پسر ماست! چا.قو؛ شمش..یر، قم..ه، تف.نگ! هر چی که میخوای بدم اصلا بزن شکم اینو سفره کن؛ جونشو گذاشته کف دستش اومده خدمتتون؛ حالا جوونه خامه یه شکری خورده شما به بزرگواری خودتون ببخشیدش!
ضربه ای به پهلوی دیار زد و گفت: مگه نه؟
دیار نگاه کلافه ای بهش انداخت و به زور گفت: بله!
افشار خندید و گفت: حالا اگه این پسر ما رو قابل میدونین برین یه گوشه سنگا رو وا بکنین! انشالله که هر چی هست حل بشه.
داییم سریع گفت: چاییاتونو میل کنین وقت زیاده!
افشار تحلیل رفته گفت: گویا دایی عروس خانوم راضی نیستن، بفرمایید چایی!انگار داییم کمر بسته بود به نابودی دیار که به هیچ صراطی مستقیم نمیشد! همه مشغول چایی خوردن شدن و آناجان هم رفت بساط شام رو برپا کنه، سریع رفتم آشپزخونه پیشش و گفتم: آنا اینا میمونن شبو؟
-پس چی؟ میمونن دیگه میشه الان راه بیوفتن؟
+ببرمشون عمارت اقام؟ اینجا شما اذیت میشین.
-بحث اذیت شدن ما نیست، جا کم میاد! حالا آخر شب داییت مردا رو میبره اونور.باشه ای گفتم و کمک آنا کردم واسه شام، اونم هی میگفت نکن، یه بلایی سرت میاد تو این اوضاع قاراشمیش، اونوقت این پسره عوض منت کشی منت هم سرت میذاره،
توأم اگر میخوایش آروم بگیر بذار خوب منت کشی کنه بعد بله رو بده!
+نمیدونم آنا! چیکار کنم اصلا؟ چی درسته؟
-ببین پشیمونه؟ ببین خاطرتو میخواد اوضاع رو بسنج بعد تصمیم بگیر، اول اینا رو در نظر بگیر بعد اون بچه!
-کو بچه؟! معلوم نیست چی بشه اصلا!
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_صدوبیستوچهار
+حالا تو لفظ بد نیار، درست میشه انشالله.
نفسی کشیدم و خودم رو توآشپزخونه سرگرم کردم، آنا هم نمیذاشت کار سنگین انجام بدم نهایتش برنج پاک کردن!
موقع شام خوردن هم اقاجونم برگشت و رفت پهلوی داییم نشست و با اخم سیبیلاشو تاب میداد!بعد از شام چنان سکوت سنگینی بود که هیچ کس لام تا کام حرف نمیزد، آخر شب که شد آقا جونم بلند گفت: حاج خانوم واسه مهمونا جا پهن کن، خسته راهن!
آروم گفتم: آقاجون اینجا شاید راحت نباشن با دایی برن عمارت خودمون! اونجا بهتره.
بعد از رد و بدل کردن تعارفات قرار بر این شد اونا برن عمارت پدریم. مشغول حرف زدن با افسانه بودم که یه عطر تند زد زیر دماغم و حالم زیر و رو شد! باکشیدم که بالا نیارم. خداروشکر یکم بعد حالم رو به راه شد!
-واسه چی دویدی اومدی تو حیاط؟
صداش باعث شد شونه هام بپره، برگشتم سمتش و گفتم: باید اجازه میگرفتم؟
-نخیر! شما صاحب اختیاری!
سرم رو انداختم پایین و با پام رو زمین ضرب گرفتم: انگار تبریز اومدن بهت ساخته!
-آره، دورم شلوغ بود! هیچ کس هم سوهان روحم نشد، آروم بودم چرا بد باشم؟
نزدیکم شد و دستم رو گرفت و گفت: تو میخوای اینجا بمونی؟ امشبو میگم!با ما نمیای؟
میترسیدم برم یهو حالی به حالی بشم و بفهمه چمه! دستم رو آروم از دستش بیرون کشیدم و گفتم: نه! شما برید اونجا راحت باشین!
-هر جا که تو نباشی من راحت نیستم!بیا دیگه! یه جوری آنات رو راضی کن داییت هم راضی کن؛ وگرنه...
-وگرنه چی؟
+میندازمت رو کولم میبرمت!
خنده ام گرفت اما چیزی بروز ندادم! دوباره دستم رو گرفت و بالا آورد پشت دستم رو بوسید و گفت: میای دیگه؟
-ببینم چی میشه!
-ببینم چی میشه، یعنی چی؟
+یعنی پررو نشو، خواسته اضافی نداشته برو بخواب وگرنه کارت به داییم میخوره!
-نه دیگه نشدا؛ قرار نبود بد تا کنی !
+من یا تو؟ من بد تا کردم؟
-فعلا که تو داری بد تا میکنی، البته دور دور شماست! بتازون!
+هر چی که عوض داره گله نداره ؛خان!سرش رو تکون داد و گفت: حق با توئه خودکرده را تدبیر نیست خانوم جان، ولی نگفتی چرا دوییدی اومدی تو حیاط؟
-نکیر و منکر شدی هی سوال میپرسی؟! دلم خواست اومدم، پرسیدن نداره که! چیکار میتونم بکنم جز هوا خوری و بادی به کله ام بخوره!
رو ازش گرفتم و راه افتادم سمت خونه هنوز چند قدمی دور نشده بودم که صدام کرد؛ درست مثل قدیما: ماهی!
تو جام ایستادم و برگشتم سمتش، منتظر نگاهش کردم که گفت: دلم برات تنگ شده بود ماه طلا!
لبخندی به روش زدم و تا نوک زبونم اومد که بگم منم! اما با سر رسیدن داییم مجبور به سکوت شدم!
-ایل ماه! اینجایی؟ بیا برو تو دختر جان آنا دنبالت میگرده!
نگاه کوتاهی به دیار انداختم و رفتم تو خونه، افسانه تا منو دید دستم رو گرفت و گفت: بیا ببینم دختره بی معرفت، رفتی پشت سرت هم نگاه نکردی؟
-یهویی شد بخدا، حال خوبی نداشتم، میل سخنم با هیچ کس نبود!
لبخندی زد و گفت: این سه هفته رو افشار به زور دیار رو نگه داشته که نیاد، همون روزای اول میخواست بیاد افشار بخاطر زخمش نگهش داشت و بعدشم برای اینکه قدر عافیت رو بدونه و یه چهار روز هم درد دوری بکشه نگهش داشت، بلکه حساب کار دستش بیاد!-چطوری پیدام کردین؟+بابات که راضی نمیشد یه نشون کوچیک به ما بده که بدونیم کجایی، دایه ات ولی یه چیزایی میدونست انگار، اینکه پدربزرگت تو کدوم محل زرگری داشته، ما هم اومدیم تبریز هی از این بپرس از اون بپرس بالاخره تونستیم اول شماره رو پیدا کنیم بعدش نشونی خونه رو! ظهر هم آقا دیار شماره رو گرفت ببینه اینجایی یا نه که انگاری خودت جواب دادی!-پس بگو اون مزاحم سر ظهری که حرفم نمیزد دیار بود!+آره حتمی خودش بوده، حالا بگو ببینم میبخشی این شازده در به در رو یا جدال ادامه داره؟ اینا رو بهت بگما، واقعا پشیمونه من بعد از جریان تیر خوردنش آبادی پیش افشار موندم، واقعا دیدم که پشیمونه! نمیخوام بگم سمت اونم ولی خب حالا که پشیمونه و اومده دنبالت یه فرصت دوباره به جفتتون بده، حیف زندگی قشنگتون نیست؟سر تکون دادم و گفتم: افسانه امشبو اینجا بمون، زنونه مردونه کنیم.-وا تو نمیخوای بری پیش شوهرت؟+انقد زود برم که پررو میشه اینهمه شب تنها بوده اینم روش! تو چن مشکلی نداری؟نه چه مشکلی بذار برن پیش هم جفتشون لنگه همن؛ یه شب من از دست خودش و بهونه هاش راحت باشم!
آخر شب که شد، داییم از جا بلند شد واسه بردن اونا به خونه پدریم، افسانه از جاش بلند شد و گفت: آقا افشار بی زحمت وسایل منو بهم بده!
افشار متعجب نزدیکش شد و گفت: مگه تو نمیای؟-نخیر! زنونه مردونه کردیم، من امشب رو اینجام فردا شاید اومدم.
افشار بی حرف قبول کرد و جفتشون رفتن واسه آوردن وسایل.به دیوار حیاط تکیه دادم و منتظر برگشتن افسانه موندم که دستم کشیده شد، دیار دور از چشم داییم منو برداشت برد پشت درختای حیاط و گفت:
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_صدوبیستوپنج
زنونه مردونه چه صیغه ایه؟ یعنی چی ماهی؟ داشتیم اینطوری؟-انقد نق و غر نزن! جا نمیشیم که شاید طوبی خانوم و مهتاج خانوم معذب بودن واسه خاطر افشار، داییم و آقاجونم! بعدشم من بعد از مدتها افسانه رو دیدم بشینم چهار کلوم باهم حرف بزنیم، درد و دل کنیم بعد اینهمه وقت!-افسانه رو به من ترجیح میدی ماهی؟ من شوهرتم اون زن دوست شوهرته! افسانه که فرار نمیکنه، هست! راه بیا دیگه سنگ دل!-اینهمه شب و روز رو تنها گذرونی این یه شبم روش؛ جای دوری که نمیری چهار تا خیابون اون ور تره!-نامردی بخدا! گفتم که دلم تنگ شده برات!
+به دلت بگو یکم دیگه هم طاقت بیاره.
-یه شب دیگه هم من دلمو راضی میکنم ولی ماهی! تلافیش رو سرت درمیارم که یاد بگیری منو انقد تو تب و تاب داشتنت نگه نداری!
خندیدم و گفتم: نمیتونی که تلافی دربیاری، برو دیر شد همه منتظر تو موندن بعد تو اینجا از چی حرف میزنی...!
منو کشید سمت خودش و کنار گوشم زمزمه کرد: من دارم از ماهی حرف میزنم! ماهی خانوم که افتاده رو دور ناز کردن که صد البته نازش هم خریدار داره!
شقیقه ام رو نرم بوسید و گفت: زود بیا ماهی، به جون جفتمون نازتو همه جوره میخرم...! فقط بیا که دیگه من تاب دوریت رو ندارم!
--اقا دیار، کجا موندی ما مسخره تو نیستیم که یه لنگه پا بمونیم اینجا!
یه کوچولو هولش دادم و گفتم: برو دیگه، تو نمیبینی داییم چطوریه و بعد میگی بیا؟ الآنم برو دیگه به اندازه کافی آبرومون رفت!-ماهی فردا نیای حون به پا میکنما! شوخی ندارم میام میبرمت دیگه دایی و عمه و خاله هم مهم نیست برام، من دیگه نمیتونم صبر کنم!
-باشه! میام برو دیگه!یه بار دیگه گونه ام رو بوسید و بالاخره رفت...
همونجا پشت درختا موندم تا یکم حالم جا بیاد، گر گرفته بودم و انگاری این بچه برخلاف اونیکی باباش رو زیادی دوست داشت که هیچی نشده دنبال ردی از بوی پدرش میگشت..
دیار که رفت چند دقیقه ای طول کشید تا حالم سر جاش بیاد و برگردم تو خونه، اون شب من و افسانه قرار شد پیش هم بخوابیم، تا صبح باهم حرف زدیم از همه چی از این روزایی که بی خبر از هم گذشت از زندگیش با افشار و حل شدن مشکلات و کدورتاشون تا دیار و کاراش تو این چند ماه، منم از خودم گفتم از تنهاییام، از شبایی که تا صبح تب میکردم...
از کلاسای دانشگاه و سختیشون، از اومدنم به تبریز همه رو گفتم بجز اون کوچولوی تو راهی که نمیدونم قراره بمونه یا رقیق نیمه راه بشه! انقد گفتیم که بالاخره خوابمون برد، دم دمای صبح با احساس تهوع از خواب پریدم طبق معمول این چند وقت اول صبح ها با تهوع روزمو شروع کردم!
رفتم تو حیاط و چند باری عق زدم و لبه حوض نشستم تا حالم جا بیاد هنوز هیچی نشده پدر منو این یه ذره آب و خون درآورده!
صورتم رو شستم و برگشتم تو خونه، کمی صبحانه خوردم آنا اومد پیشم و گفت: خوبی دختر؟-خوبم آنا به کسی که چیزی نگفتی؟
+نخیر نگفتم، ولی بقیه خنگ که نیستن دیر یا زود میفهمن زود تصمیم بگیر دیگه!
چشمی گفتم و رفتم کمکش واسه غذا درست کردن و گفتم: امروز میرم خونه آقام! شما زحمت نکش همونجا یه چیزی درست میکنیم، واسه رفتن برو ولی تو مثلا میخوای چی درست کنی اصلا بلدی؟
نمیخواد کاری کنی این پسره رو بندازی به جون من!
خندیدم و گفتم: ببخشید آنا خیلی زحمت افتادی.
-زحمت چیه؟ بعد یک سال اومدی مهمونی خونه پدر بزرگت کاری نکردم که!
صورت سفید و تپلش رو بوسیدم و گفتم: پس من یه سر میرم اونجا!
-برو ولی تنها نه، این دوستت هم با خودت ببر تنها نباشی.
باشه ای گفتم و بعد از بیدار شدن افسانه حاضر شدیم و باهم راهی شدیم خونه آقام، خودم کلید داشتم و باهم رفتیم تو، افسانه خندید و گفت: بیرون نرفته باشن.
+مگه جایی بلدن اصلا؟ بیا تو از کفشا معلومه که هستن.
با هم رفتیم تو خونه از اقاجونم و داییم خبری نبود، همونطور که چشم میچرخوندم دنبال دیار خودش با بالاتنه لخ..ت و موهای خیس جلو روم ظاهر شد، از ترس دستم رو گذاشتم رو قلبم و گفتم: چرا یهو ظاهر میشی جلو آدم؟ قلبم رفت...
-قربون قلبت ماه طلا! خوش اومدی...چشمم به در خشک شد!
+الکی نگو! اگر چشمت به در بود صبح میمودی دنبالم!
-خواستم خوشتیپ کنم بعد بیام! زود بیدار شدی از تو بعیده!
+سرما میخوری ها اینجوری لخت و پتی میگردی!
-خوردمم خوردم فدای یه تار موت ماهی خانوم.دستم رو گرفت و بردم تو اتاق و گفت: دلم برات تنگ شده ماهی! منو ببخش بابت اون چهار ماه و ده یازده روزی که تنهات گذاشتم.بغض کردم: خیلی سخت بود، نه میبخشم نه فراموش میکنم!
صورتم رو با دستاش قاب کرد و گفت: گریه نکنیا! هر تن.بیهی باشه با جون و دل قبول میکنم!لبخندی زدم و گفتم: فعلا موهات رو خشک کن لباس تنت کن بعدش فکر میکنم چیکارت کنم که در خور این چند وقت باشه!
حوله کوچکی از بین وسایلش بیرون کشید،
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_صدوبیستوشش
ناخودآگاه دست دراز کردم و حوله رو از دستش گرفتم و گفتم: بشین من خشک میکنم تو کم حوصله ای الکی ولکی کار میکنی!دیار نشست رو تخت دو نفره آقام و مامانم و کف دستم رو بوسید و گفت: دلم برای همین کارات هم تنگ شده ماهی!
بخصوص حرص خوردنات! دلم سرخ شدن لپات رو میخواد.
+بیخود! از این چیزا نخواه که نمیتونی بهشون برسی اصلا.
حوله رو گذاشتم رو سرش و شروع کردم به خشک کردن موهاش، وسط کار یهو سرش رو آورد جلو رو گذاشت رو شکمم! دلم فروریخت! آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم آروم باشم، نمیدونستم خبرش رو چطوری و چه وقت باید بدم!تو همون حالت موهاش رو خشک کردم و حوله رو انداختم رو تخت و انگشتام رو کشیدم لا به لای موهاش، یکم سرش رو ازم فاصله داد و با چشم های خمارش بهم نگاه کرد دستام رو گذاشتم رو شونه هاش،صورتش رو از نظر گذروندم ،فشار ریزی به کمرم وارد کرد و گفت: دلت تنگ نشده بود برام؟
+گفتنش رو میذارم جزو تنبیهات!
-ظالم نشو ماهی سرکش؛ بگو که بدونم.
-تنگ شده بود؛ نازک هم شده بود! نازکش میخواستم که نبود! وقتاییم که بود یا توپ و تشر میزد یا تهدید میکرد؛ راستی چه خبر از اون همه حوری پری دورت که سر و دست میشکستن برات؟
خندید و گفت: همه دنیا هیچه وقتی تو نباشی ماه طلا خانوم! حالا چی در نظر داری واسه تنبیه این بنده خاطی؟
لبخندی زدم و گفتم: سر وقتش بهت میگم، دیر گفتنش هم جزو تنبیهاته البته تنبیه اصلی هم تنبیهه هم هدیه بستگی داره با چه چشمی نگاش کنی!
-هر چه از دوست رسد نیکوست خانوم جان!
گفت: کی از تبریز بریم که خان دایی دست از سر من برداره؟!
صورتش رو با دستم لمس کردم و گفتم: به وقتش میریم!
-میدونی که کم طاقتم!
+نیستی! پنج ماه دووم آوردی!
-حالا هی به روم بیار من پشیمونم ماهی! فکر میکردم درست میشه ولی نشد! باید یه وقتی گیر بیارم باهم حرف بزنیم همه چیو بهت بگم که دیگه اون دل کوچیکت نگیره!
سرش رو به قصد بوسیدن پایین آورد، انگشتام رو روی لبش گذاشتم و گفتم: پس همون موقع منم تنبیهت رو میگم! الان برو کنار افشار و افسانه بیرونن زشته!دستم رو از روی لبش کنار زد و گفت: این یه رقمه رو ازم نخواه...دستام رو محکم گرفت، بالای سرم قفل کرد.......................
+ماهی انقد لج نکن دختر، اینم جزو تنبیهه؟
سرم رو تکون دادم و گفتم: اینم جزوشه.
-پس یه کاره بگو باید فقط بشینم از دور نگات کنم!، اونوقت کی این تنبیه ما تموم میشه؟
تا اومدم بگم هفت ماه دیگه چند ضربه به در خورد هول کردم و گفتم: برو کنار دیار! زود باش!نکنه داییمه!
یکم ازم فاصله گرفت و صدای افشار بلند شد: کارتون تموم نشد؟ مرتیکه مردم از گشنگی اینهمه راه منو کشوندی زورت میاد یه چی بدی کوفت کنم؟
ضربه آرومی به گونه ام زدم و گفتم: خاک بر سرم! چیزی ندادی بخوره؟
-بر خر مگس معرکه لعنت! سفره حاضره خودش دیر بیدار شده منتظره من لقمه کنم بذارم دهنش؟ این پسره جلَب رو فقط خودم میشناسم و بَس! فقط میخواد منو بکشه بیرون.
اون میگفت و نگاه من به جای زخمش بود، انگشتم رو کشیدم روش و گفتم: بهتر شدی؟
-زن خوبی نیستی ولی دکتر خوبی میشی! هنوز گاهی دستم درد میگیره ولی در کل خوبم، باید ورزش کنم قواش برگرده!
+حقته که تنبیهت رو دو برابر کنم که دیگه از این شیرین زبونی ها نکنیانگشتی که تهدید وار تو هوا تاب میدادم رو گرفت و بوسید و گفت: شما هر چقدر میخوای تنبیه کن خانوم! الآنم اون اخما رو وا کن، بریم ببینیم این دهن افشار رو میبندم یا نه! از جا بلند شد و پیراهنی تنش کرد و رفت بیرون و بلند گفت: کارد به شیکمت بخوره! اینهمه لنبودی بس نبود؟ بیا منم بخور! سفره پهنه بشین تناول کن!دیار رفت من همچنان تو اتاق بودم نمیدونستم چطوری بهش بگم بد تر از اون چطوری بگم معلوم نیست بمونه یا نه؟نفس عمیقی کشیدم و از جام بلند شدم و رفتم بیرون افشار داشت صبحانه اش رو میخورد و افسانه هم پهلوش نشسته بود، دیار اومد سمتم و گفت: بازار تبریز رو بلدی ؟
-معلومه که بلدم من همه عمرم اینجا بودم! عین کف دستم بلدم!
+پس یه سر بریم که من باید خیلی چیزا بخرم.
-واسه کی؟
+هم شما! هم مادربزرگت؛ شایدم اون داییت!خندیدم و گفتم: میخوای چیکار لازم نیست که!
+لازمه! واسه تشکر از این که خوب مواظب ماهی خانوم بودن! جون گرفتی...لبخندی زدم و گفتم: حالا میخوای چی بخری؟-انتخابش با تو خریدش با من!
سرم رو تکون دادم و با هم راه افتادیم، سوار ماشین شدیم و نشونی بازار رو بهش گفتم و باهم رفتیم، برای من یه پیراهن، و یه روسری خرید برای مادربزرگم پارچه پیراهن و برای دایی هامم پارچه کت و شلوار!
کمرم درد گرفته بود و رو تنم عرق سرد نشسته بود به دیار اشاره زدم و گفتم: من میرم بشینم کمردرد گرفتم.دستم رو گرفت و گفت: چرا انقد سردی؟ بشین تا برم یه چی بخرم برات، حتما فشارت افتاده!
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
16.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جوون امام حسین و پهلوون امام حسین
علاقه قلبی منو میدونه امام حسین
خیلی دوست دارم به جون امام حسین
#ولادت_حضرت_علی_اکبر (ع)
#شبتون_خوش🌙
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم یک خانه ی قدیمی می خواهد ...
یک حال و هوایِ سنتی و اصیل ...
خانه ای با دری فیروزه ای ، حیاطی چند ضلعی و دیوارهایِ کاهگلی...
#صبحتون_بخیر❤️
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_صدوبیستوهفت
تا رفت و اومد انقد درد کشیدم که با خودم گفتم دیگه تموم!
بدبخت شدم خودم و بچه رو به کشتن دادم!دیار با کمی خوراکی شیرین اومد و داد دستم و گفت: بگیر بخور! نمیخوای بهم بگی چته؟ رنگ و روت چرا انقد پریده است؟ ماهی من که بعداً میفهمم چته! ولی باز پنهون کاری؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: میگم بهت! برسیم خونه میگم بهت، لازم نیست توپ و تشر بزنی!
+حرف تو دهن من نذار من کی توپ و تشر زدم؟از من جز قربون صدقه چیزی شنیدی؟
-بریم دیر شد دیگه وقت نهاره، حتما افشار و افسانه هم گشنه موندن.سرش رو تکون داد و دستم رو گرفت تا از جام بلند شَم؛ با مکافات و دلهره از جام بلند شدم، هر لحظه منتظر بودم یه اتفاقی بیوفته! خودم رو تا ماشین رسوندم و با هم برگشتیم خونه، افشار و افسانه رو با خودمون بردیم و واسه نهار و برگشتیم خونه آقاجونم، آنام حسابی واسه نهار زحمت کشیده بود و چند جور غذا سر سفره بود، بعد از نهار دیار کادو هایی که برای آقاجون و آنا و دایی گرفته بود رو داد دستشون و گفت: بابت این چند وقت خیلی ازتون ممنونم، اینا هم چیز قابل داری نیست کم منو زیاد بدونید!آقاجون گفت: لازم به این کارا نبود پسر جان، ایلماه اولاد ماست اومده سر بزنه به خانواده اش همین!دایی هم کم نیاورد و گفت: عوض این کارا رو اخلاقت کار کن! دفعه دیگه این دختر رو اذیت کنی گِرهِت میزنم! حالا میخوای هر چی بخری بخر برای من مهم نیست!همونجا دیار قول داد که دیگه دست از پا خطا نکنه، آخر شب از خونه آقاجونم برگشتیم خونه آقام که وسایل رو جمع کنیم و فردا صبح راه بیوفتیم، شب قبل همه وسایلم رو جمع کردم و دیار چون قرار بود رانندگی کنه زود تر از همه خوابید! نیمه های شب با احساس صدایی از حیاط از جا پریدم، صدایی شبیه باز شدن در زیر زمین بود! یکم ترسیده بودم، چراغ نفتی رو برداشتم و راه افتادم تو حیاط همونطور که حدس زدم در زیر زمین باز بود و…با نگرانی قدم به قدم نزدیک میشدم آب دهنم رو قورت دادم و پام رو روی اولین پله منتهی به زیر زمین گذاشتم، هر چی نزدیک تر میشدم صدا هم واضح تر میشد، چراغ نفتی کمی تو دستم میلرزید؛ قلبم محکم میتپید و نفسام به سختی درمیومد.سعی کردم پله ها رو با کمترین سر و صدا پایین برم، وارد فضای کوچیک زیر زمین شدم، شوکه به رو به روم نگاه میکردم، وسط فضای کمد های فرسوده و دیوار زیر زمین یه میز چوبی بود و یه دستگاه چاپ! داییم این وقت شب اینطور دزدکی و یواشکی تو زیر زمین خونه آقام داشت اعلامیه چاپ میکرد! کلید برق رو زدم و از شانس خوبم روشن شد، تندی برگشت سمتم و اسلحه اش رو سمتم گرفت! از ترس چراغ نفتی از دستم افتاد و شیشه اش خورد شد! با نفس نفس بهم نگاه میکردیم! دستایی که به نشونه تسلیم بالا گرفته بودم رو پایین آوردم و گفتم: داری چیکار میکنی دایی؟ اینا چیه؟
+تو اینجا چیکار میکنی بی سر و صدا برگرد بالا یالا
- چی رو برگرد بالا! داری تو خونه پدری من چیکار میکنی دایی؟اسلحه اش رو آورد پایین و پارچه پیچش کرد و گذاشتش تو کشو میز زیر دستگاه چاپ و گفت: هیچ کس پاشو نمیذاره تو این خونه همه فکر میکنن خالیه، تو نگران چیزی نباش برگرد برو بالا انگار که چیزی ندیدی!
-چطوری برم بالا و فکر کنم هیچی ندیدم؟ چطوری انقد مجهز شدی دایی این کوفتی رو از کجا آوردی؟ اون اسلحه رو از کجا آوردی؟جلو رفتم و کاغذایی که بیرون میومد رو تو دستم گرفتم و گفتم: به آقاجون و آنا فکر کردی؟ میدونی اگر بگیرنت چه به روز اونا میاد؟
پای آقامم وسط میکشی با این کارات! اصلا همه اونا به کنار خودت رو اگر بگیرن تیر بارونت میکنن به اینا فکر کردی اصلا؟ به شکنجه های اون لعنتی ها فکر کردی دایی؟ به جوونیت رحم کن!
+بکش کنار بچه جون این دخالتا به تو نیومده، تو اصلا معنی این کارا رو درک نمیکنی!
-درک نمیکنم! با دست خالی و چهار تا ورق میخواین چیکار کنین؟ اونم دزدکی پخش میکنین، تمومش کن دایی، این کارا راهی به جایی نمیبره، تا سرت نرفته بیخیال این کارا شو.
+تو کار من دخالت نکن تو واسه فهمیدن اینطور چیزا خیلی بچه ای!
برگه ها رو تو دستم تکون دادم و گفتم: با اینا میخواین انقلاب کنین؟ نمیتونین! بیهوده تلاش نکنین! رو زندگی خودت وقت بذار ول کن اینا رو نمیتونم اجازه بدم ادامه بدی که هم خودت رو هم یه سری آدم دیگه رو بدبخت کنی!
دستام رو به قصد پاره کردن گذاشتم رو کاغذا و همین که میخواستم پاره اشون کنم ورقه ها رو از دستم کشید و دستش رو محکم زد رو قفسه سینه ام و پر شتاب هولم داد!
پام پیج خورد و کوبیده شدم به کمد پشت سرم، برای لحظه ای نفسم از درد بند اومد و سُر خوردم رو زمین...
دستم رو گذاشتم رو دلم و از درد جمع شدم، دایی دستگاه رو خاموش کرد و اومد سمتم و هولزده گفت: ایلماه! دایی...چت شد؟
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_صدوبیستوهشت
از درد عرق کرده بودم و احساس خیسی میکردم، داییم با نگرانی جلو پام نشست و گفت: ایلماه من که کاریت نکردم فقط...
چشمام سیاهی میرفت، دستش رو گرفتم و گفتم: برو دیارو بیدار کن..
از ترس و نگرانی لرز کرده بودم و خیلی زود چشمام بسته شد!
پلکام میلغزید و سعی میکردم چشمام رو باز کنم، بعد از چندین بار تلاش بالاخره پلکای سنگینم رو از هم فاصله دادم و نگاه بی رمقم رو دور تا دور اتاق چرخوندم، دیوارای سفید نشون میداد تو بیمارستانم، تو جام سعی کردم بچرخم، کمر درد و دل درد داشتم و بغض به گلوم چنگ زده بود.
طولی نکشید که در اتاق باز شد و پرستار سفید پوشی اومد تو نگاهی بهم انداخت و گفت: بیدار شدی دختر؟ خداروشکر! خیلیا اون بیرون چشم انتظارتن!
سِرُمم رو چک کرد و گفت: درد نداری؟
دستش رو گرفتم و گفتم: بچه ام چیشد؟
تا پرستار اومد جوابم رو بده در اتاق باز شد و به شدت به دیوار کوبیده شد! نگاهم کشیده شد اون سمتی و با دیدن دیار و سر و وضع بهم ریخته اش مردمک چشمام گشاد شد و ترسیده خودم رو عقب کشیدم، رو به پرستار گفت: کارتون تموم شد؟
پرستار سرش رو تکون داد و رفت بیرون دوست داشتم بگم نرو منو با اینی که به خونم تشنه است تنها نذار اما زبونم نمیچرخید! دهنم عین کویر خشک بود، دریغ از ذره ای بزاق واسه تَر کردن لبای ترک خورده ام...
جلو اومد و دستش رو گذاشت لبه تختم و خم شد سمتم و با چشم های ریز شده اش گفت: پس واسه خاطر همین پا گذاشتی تو این خراب شده؟ هوم؟
گیج بودم، ترسیده بودم، عملاً لال شده بودم و فقط بر و بر نگاهش میکردم!
یقه ام رو تو مشتش گرفت و کشیدم جلو و گفت: واسه کشتن بچه من اومدی تو این خراب شده هان؟ لال شدی؟ بچرخون اون وا مونده رو...
فقط تونستم سرم رو به چپ و راست تکون بدم، اشکام جاری شدن و از فکر اینکه بچه ام رو برای بار دوم از دست دادم به هق هق افتادم...
ازم فاصله گرفت و گفت: از اون شهر خراب شده کوبیدم اومدم تبریز دنبالت! با حال نزارم التماس باباتو کردم یه ردی ازت بهم بدی التماس دایه ات رو کردم نشونیت رو بهم بده، اینهمه آدم رو دنبال خودم کشوندم که نازت رو بخرم! اونوقت تو قصد گرفتن جون بچه ام رو داشتی! چرا؟ چون بچه من بود؟ لال شدی؟ دِ حرف بزن!
-نه..نه بخدا...من چطوری میتونم جون جیگر گوشه ام رو بگیرم!
انگشتش رو تهدید وار سمتم گرفت و گفت: جونت رو به اون نطفه نیم بند که هنوز جون داره میبخشم و به حرفای افسانه...!نفس حبس شده ام آزاد شد و بغضم دوباره سر باز کرد و اشکام با شدت بیشتری روون شدن، یه قدم اومد سمتم و گفت: هیس! گریه نکن!
قفل زبونم باز شد و گفتم: با حرفات اشکمو درمیاری قلبمو از جا میکَنی بعد میگی گریه نکن؟ چطوری گریه نکنم اصلا به حال این زندگی باید خون گریه کرد.
-باشه! باشه...منم از دست تو و کارات باید سر بذارم به بیابون!دیوونه ام کردی! تو و کارا و رفتارات دیوونه ام کردین، واسه چی بهم نگفتی؟
+ میخواستم بگم من بدبخت بخت برگشته که انگار عالم و آدم باهام لج افتادن میخواستم بهت بگم! حرفامو یادت بیار...من نشونه دادم دستت!
مکثی کردم و با صدایی که از بغض میلرزید گفتم: تو گریه کردنام واسه خاطر بچه رو دیدی، ناراحت بودنام حسرت خوردنام رو دیدی...بعد منی که جیگرم بابت از دست دادن بچه ام سوخته رو متهم میکنی به فا.تل بودن؟ مگه وقتی مادربزرگت بچه ام رو کشت یقه ات رو گرفتم و طلب بچه کردم؟ من حتی به روت نیاوردم! اونوقت تو...
-باشه، من غلط کردم با هفت جدم گریه نکن.
+نمیخوام...
عین ابر بهار گریه میکردم، دیار گفت: از من شاکی نباش وقتی هم پنهون کردی ازم هم داییت میگفت تو از اولم نمیخواستی اون بچه رو...بهت زده بهش نگاه کردم و گفتم: من؟ منی که یک به یک دکترای این شهر رو از زیر پا گذروندم واسه موندنش؟ من نمیخواستم؟ من التماس میکردم یه راه جلو پام بذارن واسه موندش! اونوقت من متهم میشم؟
-پس چرا داییت اون حرفو زد؟
+لابد از ترسش گفته برای اینکه شونه خالی کنه از کاری که کرده!
دستی به پشت گردنش کشید و گفت: نمیدونم! ولی تو بازم بهم نگفتی...
-قصد نداشتم که نگم! به حرفام دقت میکردی لا به لاش اشاره کردم بهت؛ من اگر میخواستم از بینش ببرم خیلی وقت داشتم، اینهمه وقت هیچ کاری نکردم و الان دست به کار شدم؟ بعضی وقتا به عقلت شک میکنم...
+من فقط عصبانی شدم...من زجر کشیدم با رفتن بچه امون، با حسرت کشیدنات خود خوری کردم با ناراحت شدنت شکستم الآن که خدا این فرصت رو داده تا دین من کمتر بشه...فکر اینکه تو میخواستی از بینش ببری دیوونه ام کرد...
-بعدش اومدی یقه منو تو این حال چسبیدی که من میخواستم بچه اتو بکشم؟ مگه بچه من نبود؟ مگه من میتونم اصلا؟
+من فقط عصبی بودم ماهی!
-من ماهی نیستم من هیچی نیستم من یکی ام که تو هر وقت عصبانی شدی خشمت رو سرش خالی کنی!
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_صدوبیستونه
هر وقت دلت پر بود دق دلیتو رو سر من خالی کنی، من پنج ماه تموم بار این زندگی رو یه تنه به دوش کشیدم هزار جور مشکل پیش اومد برام و دَم نزدمتویی که الان یقه منو میچسبی اون موقعی که دکتر بهم میگفت رحمِت ضعیفه و بچه نمیمونه کجا بودی؟
کجا بودی اشک و زاری منو ببینی!
-تو نخواستی بدونم!
+تو نخواستی پیشِت بمونم! من قسم خورده بودم که برم، به روح مادرم قسم خورده بودم برم، وقتی دیدمت تو اون حال گفتم اگه یه کلمه بگه بمون قسممو میشکنم و میمونم ولی تو...!
+ماهی...!
-بهم نگو ماهی...
+پس چی بگم؟ ماه طلا؟
-اصلا منو صدا نکن؛ من همونیم که تا دو دقیقه پیش میخواستی دخلشو بیاری و بخاطر بچه ات جونمو نگرفتی...
بینیم رو بالا کشیدم، دستش رو گذاشت رو صورتم و با انگشت شست اشکام رو پاک کرد، سر کج کردم با دست دیگه اش سرم رو نگه داشت و گفت: بسه دیگه! من غلط کردم اشتباه کردم انقد گریه نکن! چشمات کاسه خون شده.
-مگه مهمه برات؟
+مهمه که دارم میگم غلط کردم فقط واسه اینکه دیگه اشک نریزی.
اشکام رو پاک کرد و گفت: من برم یه چیزی بگیرم برات ضعف نکنی، زود برمیگردم!
هم دلم میخواست بره هم دلم میخواست پیشم بمونه؛ از کنارم بلند شد و گفت: افسانه میاد پیشت کمکی چیزی خواستی به اون بگو.
رو جام دراز کشیدم و چشمام رو بستم، بین خواب و بیداری بودم که گرمای دستی رو روی صورتم حس کردم، پلکام رو باز کردم و با دیدن دیار گفتم: کی اومدی؟
+همین الان، نخواب بیا یکم غذا بخور رنگ و روت پریده!
پشت چشم نازک کردم و گفتم: نمیخورم آنا برام سوپ آورده بود سیرم!
-ماهی! بخدا که از ذوق رو پام بند نیستم،انگار که خدا دنیا رو داده به من، تلخ نشو باهام... تند رفتم اما منو به اون ماهی کوچولو ببخش خب؟
سر بالا انداختم و گفتم: تو همیشه همینی! اذیت میکنی، داد میزنی، عصبانی میشی هر چی دوست داری بارم میکنی بعد میگی ببخش؟ تند رفتم؟!
+انتظار نداشتم بعد از پنج ماه دوری بخاطر یه پنهون کاری دوباره یکی دیگه هم بیاری روش! مزه کرده دوری و پنهون کاری؟
مشتی به بازوش زدم و گفتم: برو بیرون، تو عوض بشو نیستی!نگاهت میکنم دلشوره میگیرم.
خندید و خم شد سمتم گونه ام رو بوسید و گفت: دکترت میگفت فردا مرخصی ولی باید استراحت مطلق باشی...مکثی کرد و ادامه داد: دیروز دکتر میگفت موندن بچه معجزه است، میشه این معجزه رو به کامم تلخ نکنی؟
-نچ نمیشه
+خیلی خب پاشو یکم از این کبابای تازه بخور یکم جون بگیری!مجبورم کرد رو تخت بشینم؛ خودش لقمه میگرفت میداد دستم، دوست داشتم من ناز کنم اونم نازمو بکشه!غر بزنم سرش اونم فقط گوش بده!
لقمه آخر رو که بهم داد گفت: یه چند روز دیگه رو به راه بشی برمیگردیم خونه خودمون! البته طوبی خانوم و مامان رو جلو تر میفرستم با افشار برمیگردن که تو طول مسیر دراز بکشی اون پشت کمتر اذیت بشی...
-برمیگردیم تهرون؟
+اول میریم یه کسب تکلیف از بابات میکنیم شاید کینه اش نسبت به من از بین بره، بعدش هم اگر تو خواستی میریم تهرون! میدونم سفر برات خوب نیست ولی فکر کنم اینطوری بهتر باشه، البته که در هر صورت اول شما و اون ماهی کوچولو در اولویتین!
-دیار! میشه چیزی به کسی نگی؟ یعنی بچه و اینا رو فعلا کسی ندونه نمیدونم چی پیش میاد، نمیخوام مثل سری قبل باز ناراحت بشن... یا بگن این نمیتونه بچه نگه داره...
سرش رو تکون داد و گفت: چیزی نمیشه خیالت راحت، بچه ام دو دستی چسبیده به این دنیا و مامانش ،برو هم نیست،توأم فقط استراحت کن اصلا لازم نیست کاری کنی همه چیو بسپار به من.
با کمی ادا گفتم: به چه کسی هم بسپارم یهو ول میکنه میره سر زایمانم میاد! اونم اگر در حال مرگ باشم میاد ببیندم!
+دور از جون؛ قول مردونه میدم!تاکید کرد: قول مردونه میدم که جز به ضرور تنهات نذارم...لبخندی به روش زدم همون موقع پرستار اومد و بیرونش کرد، اون شب افسانه پیشم موند،واقعا رفاقت و دوستی رو در حقم تموم کرد درست مثل شوهرش با معرفت بود.
اون روز که مرخص شدم برگشتم خونه آقام، چون هنوز انقد خوب نشده بودم که بخوام سفر کنم، تا رسیدم خونه اول نگاهم به زیر زمین افتاد...نفس عمیقی کشیدم و رفتم تو خونه...دیار منو مستقیم برد تو اتاق و گفت: تو فقط دراز میکشی، خب؟باشه ای گفتم و رفتم تو اتاق، اول لباسام رو عوض کردم و بعد رو تخت به پهلو دراز کشیدم، نگاهم به پنجره اتاق بود، اینطور که بوش میاد همه اش باید رو این تخت دراز کشیده باشم در حالی که من عمرا بتونم جایی بند بشم و همین کلافه ام میکرد، هیچی نشده بد خلق شده بودم.دیار همون روز افشار و افسانه و طوبی خانوم و مهتاج خانوم رو راهی کرد برن و خودم موندم و دیار و آناجان که سر میزد بهمون و آشپزی میکرد و چیزای مقوی میداد من بخورم...فقط دوست داشتم داییم رو ببینم و ازش بپرسم چرا؟
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_صدوسی
وقتی میدونستی زندگی من همینطوری هم بهم ریخته است چرا بهم ریخته ترش کردی؟
اون شب آناجان بعد از اینکه شام رو آماده کرد رفت، دیار با ظرف غذا اومد پیشم و گفت: غذات رو کامل بخور.
-خسته شدم انقد تو تخت بودم! کی تموم میشه؟
+تازه شروع شده!لبخندی زد و گفت: بخور حرف دارم باهات!-چه حرفی؟+ در مورد این پنج ماه!غذام رو خوردم و ظرف رو کنار گذاشتم و گفتم: بگو گوش میدم...نفسی کشید و گفت: فکر نکنی این پنج ماه آسون بود.
-فکر نکنم به کسی اندازه من سخت گذشته باشه! دوری و دلتنگی از خانواده،نبود شوهر ،درس و دانشگاه، کارای زندگی و خیلی چیزای دیگه...سرش رو پایین انداخت و گفت: من ازت بیخبر نبودم ماهی، من آمار لحظه به لحظه کارات رو داشتم فکر کردی وقتی اون عوضی بی ناموس تو خیابون مزاحمت میشد اونی که اومد جلوش رو گرفت فرشته بود؟ نه خانوم جان! گماشته های من بودن! بلایی سر اون بی عرضه آوردم که ننه اش نشناسدش.
با ابرو های بالا رفته نگاهش کردم ادامه داد: تا قبل اون شب فقط برای اینکه فکر و خیال نکنم خودمو با مردم و کاراشون سرگرم میکردم، تمام وسایل اون اتاق رو عوض کردم تا یادت نیوفتم اما همون پنجره هم کافی بود برای هجوم خاطرات! اون شبی که طوبی خانوم زنگ زد و گفت تب کردی هر چقدر با خودم کلنجار رفتم نتونستم بمونم، راه افتادم اومدم...نفسی گرفت و گفت: ماهی من به قصد آشتی اومدم! من هر وقت که اومدم به نیت آشتی اومدم گفتم گذشته ها گذشته... میگذرم فراموش میکنم اما هر سری با حرفات آتیشم زدی؛ هر دفعه که اومدم بسازم طوری با حرفات ویرونم کردی که از کِرده ام پشیمون شدم...
سر به زیر گفتم: چون زیاده روی میکردی! انگار تلخی های خودت یادت رفته یه جوری با من حرف میزدی انگار فاسد ترین زن دنیا بودم، با حرفات آتیش به جونم مینداختی و همون آتیش هم گریبان گیرت میشد...وقتی من میسوختم توام پا به پام باید
میسوختی.خندید و گفت: من از هر چی جون سالم ببرم از نیش زبون تو نمیبرم.دستم رو گرفت و گفت: میخوام بهت بگم شاید تو این چند وقت جسمم پیشِت نبوده اما تمام روح و فکرم پیشِت بود...
چهار چشمی مراقبت بودم تو مسیر رفتن به کلاسات، برگشتنش، آمار روزایی که پاتو از خونه بیرون نداشتی یا اگر رفتی کجا رفتی رو دارم...دستش رو گذاشت رو صورتم و گفت: وقتی بعد سه ماه اومدم پیشت منتظر یه استقبال گرم بودم، ماهی من عصبانی بودم خودت خوب میدونی چقدر ازت شاکی بودم به خدا که حق داشتم...
اون حرفا روی کوه میذاشتن آب میشد بسکه سنگین بود...ولی من تحمل کردم، تو خودم ریختم ذره ذره از درون سوختم...همه چیو ول کردم و رفتم تا به تو آسیب نزنم، حتی خودمو میزدم که تو چیزیت نشه ولی وقتی بعد سه ماه برگشتم و تو وسط بحثی که تو مقصرش بودی گفتی طلاق میخوای داغون شدم..دقیقا حرفت مثل کبریت انداختن تو انبار باروت بود، من فقط جلوی خودمومیگرفتم ماهی، من قصد آسیب رسوندن بهت رو نداشتم، اون حرفت خیلی برام سنگین اومد هر چقدر که خودمو آروم کرده بودم بهم ریختم دوباره...حرف تو مثل مهر تاییدی بود رو حرفای اون مردک جوهر لق!
-میتونستی ازم بپرسی، ازم بخوای که توضیح بدی؛ ولی یه تنه حکم دادی و اجرا کردی.+بازم فرقی نمیکرد ماهی، من اگر نصف حرفاش رو باور میکردم بخدا قسم الان زندگیی وجود نداشت...من دلم از پنهون کاری تو پر بود نه حرفای اون، انقد منو تو زندگیمون محرم ندونستی که حرفاتو بهم بزنی، بعد سه ماه هم عوض توضیح و عذرخواهی گفتی طلاقم بده ازت بدم میاد...مکثی کرد و گفت :از من بدت میاد ماهی؟ نمیدونم شاید واقعا بدت میاد ولی من درست از روزی که با ماشینم از کنارت رد شدم و تو اون لباسای کهنه و پسرونه دیدمت دلم برات رفت...تو اون کلبه هم رسما دلمو غل و زنجیر کردی، تو زندگیم اگر یه جا شانس آورده باشم همون شبی بود که شاهرخ از خونه رفت و سر عقد نیومد...هر چقدر تو این مدت عذاب کشیده بودم و گوشام خالی بود از شنیدن محبت حالا لبریز شده بود...لبخندی زدم و گفتم: من هیچ وقت ازت متنفر نبودم! اگر گفتمم تو دلم یه چیز دیگه بوده... من ازت دلخور بودم ولی موقعی که میخواستی بری از دلتنگی ساعت ها گریه کردم...من همیشه چشمم به در بود و انتظار میکشیدم تا بیای...
من عادت به تندی کردنات نداشتم دیار، وقتی تند حرف میزدی وقتی طعنه و کنایه میزدی حالم بد میشد...
دهنم چفت و بست درست حسابی نداره، بدتر جواب میدم! اون شبی که ژیگول کردی رفتی مهمونی بود چه جهنمی بود مردم از چشم انتظاری و فکر اینکه کجا رفتی و چرا انقد خوشتیپ رفتی، اما وقتی شبش مست برگشتی و اونطوری افتادی به جونم واقعا برای چند روزی دلم نمیخواست جلو چشمم باشی!
چون انتظار نداشتم که ازت سیلی بخورم... چون همیشه میگفتی با مردای دور و برم فرق داری اما اون شب درست مثل یکی از همونا بودی،
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾