eitaa logo
داستان های واقعی📚
42.6هزار دنبال‌کننده
338 عکس
670 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
هر وقت دلت پر بود دق دلیتو رو سر من خالی کنی، من پنج ماه تموم بار این زندگی رو یه تنه به دوش کشیدم هزار جور مشکل پیش اومد برام و دَم نزدم‌تویی که الان یقه منو می‌چسبی اون موقعی که دکتر بهم می‌گفت رحمِت ضعیفه و بچه نمی‌مونه کجا بودی؟ کجا بودی اشک و زاری منو ببینی! -تو نخواستی بدونم! +تو نخواستی پیشِت بمونم! من قسم خورده بودم که برم، به روح مادرم قسم خورده بودم برم، وقتی دیدمت تو اون حال گفتم اگه یه کلمه بگه بمون قسممو می‌شکنم و میمونم ولی تو...! +ماهی...! -بهم نگو ماهی... +پس چی بگم؟ ماه طلا؟ -اصلا منو صدا نکن؛ من همونیم که تا دو دقیقه پیش میخواستی دخلشو بیاری و بخاطر بچه ات جونمو نگرفتی... بینیم رو بالا کشیدم، دستش رو گذاشت رو صورتم و با انگشت شست اشکام رو پاک کرد، سر کج کردم با دست دیگه اش سرم رو نگه داشت و گفت: بسه دیگه! من غلط کردم اشتباه کردم انقد گریه نکن! چشمات کاسه خون شده. -مگه مهمه برات؟ +مهمه که دارم میگم غلط کردم فقط واسه اینکه دیگه اشک نریزی. اشکام رو پاک کرد و گفت: من برم یه چیزی بگیرم برات ضعف نکنی، زود برمی‌گردم! هم دلم میخواست بره هم دلم میخواست پیشم بمونه؛ از کنارم بلند شد و گفت: افسانه میاد پیشت کمکی چیزی خواستی به اون بگو. رو جام دراز کشیدم و چشمام رو بستم، بین خواب و بیداری بودم که گرمای دستی رو روی صورتم حس کردم، پلکام رو باز کردم و با دیدن دیار گفتم: کی اومدی؟ +همین الان، نخواب بیا یکم غذا بخور رنگ و روت پریده! پشت چشم نازک کردم و گفتم: نمیخورم آنا برام سوپ آورده بود سیرم! -ماهی! بخدا که از ذوق رو پام بند نیستم،انگار که خدا دنیا رو داده به من، تلخ نشو باهام... تند رفتم اما منو به اون ماهی کوچولو ببخش خب؟ سر بالا انداختم و گفتم: تو همیشه همینی! اذیت میکنی، داد میزنی، عصبانی میشی هر چی دوست داری بارم میکنی بعد میگی ببخش؟ تند رفتم؟! +انتظار نداشتم بعد از پنج ماه دوری بخاطر یه پنهون کاری دوباره یکی دیگه هم بیاری روش! مزه کرده دوری و پنهون کاری؟ مشتی به بازوش زدم و گفتم: برو بیرون، تو عوض بشو نیستی!نگاهت میکنم دلشوره میگیرم. خندید و خم شد سمتم گونه ام رو بوسید و گفت: دکترت می‌گفت فردا مرخصی ولی باید استراحت مطلق باشی...مکثی کرد و ادامه داد: دیروز دکتر می‌گفت موندن بچه معجزه است، میشه این معجزه رو به کامم تلخ نکنی؟ -نچ نمیشه +خیلی خب پاشو یکم از این کبابای تازه بخور یکم جون بگیری!مجبورم کرد رو تخت بشینم؛ خودش لقمه می‌گرفت میداد دستم، دوست داشتم من ناز کنم اونم نازمو بکشه!غر بزنم سرش اونم فقط گوش بده! لقمه آخر رو که بهم داد گفت: یه چند روز دیگه رو به راه بشی برمیگردیم خونه خودمون! البته طوبی خانوم و مامان رو جلو تر میفرستم با افشار برمیگردن که تو طول مسیر دراز بکشی اون پشت کمتر اذیت بشی... -برمیگردیم تهرون؟ +اول میریم یه کسب تکلیف از بابات میکنیم شاید کی‍نه اش نسبت به من از بین بره، بعدش هم اگر تو خواستی میریم تهرون! میدونم سفر برات خوب نیست ولی فکر کنم اینطوری بهتر باشه، البته که در هر صورت اول شما و اون ماهی کوچولو در اولویتین! -دیار! میشه چیزی به کسی نگی؟ یعنی بچه و اینا رو فعلا کسی ندونه نمی‌دونم چی پیش میاد، نمیخوام مثل سری قبل باز ناراحت بشن... یا بگن این نمیتونه بچه نگه داره... سرش رو تکون داد و گفت: چیزی نمیشه خیالت راحت، بچه ام دو دستی چسبیده به این دنیا و مامانش ،برو هم نیست،توأم فقط استراحت کن اصلا لازم نیست کاری کنی همه چیو بسپار به من. با کمی ادا گفتم: به چه کسی هم بسپارم یهو ول می‌کنه می‌ره سر زایمانم میاد! اونم اگر در حال مرگ باشم میاد ببیندم! +دور از جون؛ قول مردونه میدم!تاکید کرد: قول مردونه میدم که جز به ضرور تنهات نذارم...لبخندی به روش زدم همون موقع پرستار اومد و بیرونش کرد، اون شب افسانه پیشم موند،واقعا رفاقت و دوستی رو در حقم تموم کرد درست مثل شوهرش با معرفت بود. اون روز که مرخص شدم برگشتم خونه آقام، چون هنوز انقد خوب نشده بودم که بخوام سفر کنم، تا رسیدم خونه اول نگاهم به زیر زمین افتاد...نفس عمیقی کشیدم و رفتم تو خونه...دیار منو مستقیم برد تو اتاق و گفت: تو فقط دراز می‌کشی، خب؟باشه ای گفتم و رفتم تو اتاق، اول لباسام رو عوض کردم و بعد رو تخت به پهلو دراز کشیدم، نگاهم به پنجره اتاق بود، اینطور که بوش میاد همه اش باید رو این تخت دراز کشیده باشم در حالی که من عمرا بتونم جایی بند بشم و همین کلافه ام میکرد، هیچی نشده بد خلق شده بودم.دیار همون روز افشار و افسانه و طوبی خانوم و مهتاج خانوم رو راهی کرد برن و خودم موندم و دیار و آناجان که سر میزد بهمون و آشپزی میکرد و چیزای مقوی میداد من بخورم...فقط دوست داشتم داییم رو ببینم و ازش بپرسم چرا؟ ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
وقتی میدونستی زندگی من همینطوری هم بهم ریخته است چرا بهم ریخته ترش کردی؟ اون شب آناجان بعد از اینکه شام رو آماده کرد رفت، دیار با ظرف غذا اومد پیشم و گفت: غذات رو کامل بخور. -خسته شدم انقد تو تخت بودم! کی تموم میشه؟ +تازه شروع شده!لبخندی زد و گفت: بخور حرف دارم باهات!-چه حرفی؟+ در مورد این پنج ماه!غذام رو خوردم و ظرف رو کنار گذاشتم و گفتم: بگو گوش میدم...نفسی کشید و گفت: فکر نکنی این پنج ماه آسون بود. -فکر نکنم به کسی اندازه من سخت گذشته باشه! دوری و دلتنگی از خانواده،نبود شوهر ،درس و دانشگاه، کارای زندگی و خیلی چیزای دیگه...سرش رو پایین انداخت و گفت: من ازت بیخبر نبودم ماهی، من آمار لحظه به لحظه کارات رو داشتم فکر کردی وقتی اون عوضی بی ناموس تو خیابون مزاحمت میشد اونی که اومد جلوش رو گرفت فرشته بود؟ نه خانوم جان! گماشته های من بودن! بلایی سر اون بی عرضه آوردم که ننه اش نشناسدش. با ابرو های بالا رفته نگاهش کردم ادامه داد: تا قبل اون شب فقط برای اینکه فکر و خیال نکنم خودمو با مردم و کاراشون سرگرم میکردم، تمام وسایل اون اتاق رو عوض کردم تا یادت نیوفتم اما همون پنجره هم کافی بود برای هجوم خاطرات! اون شبی که طوبی خانوم زنگ زد و گفت تب کردی هر چقدر با خودم کلنجار رفتم نتونستم بمونم، راه افتادم اومدم...نفسی گرفت و گفت: ماهی من به قصد آشتی اومدم! من هر وقت که اومدم به نیت آشتی اومدم گفتم گذشته ها گذشته... می‌گذرم فراموش میکنم اما هر سری با حرفات آتی‍شم زدی؛ هر دفعه که اومدم بسازم طوری با حرفات ویرونم کردی که از کِرده ام پشیمون شدم... سر به زیر گفتم: چون زیاده روی میکردی! انگار تلخی های خودت یادت رفته یه جوری با من حرف می‌زدی انگار فاسد ترین زن دنیا بودم، با حرفات آتیش به جونم مینداختی و همون آتیش هم گریبان گیرت میشد...وقتی من میسوختم توام پا به پام باید میسوختی.خندید و گفت: من از هر چی جون سالم ببرم از نیش زبون تو نمیبرم.دستم رو گرفت و گفت: می‌خوام بهت بگم شاید تو این چند وقت جسمم پیشِت نبوده اما تمام روح و فکرم پیشِت بود... چهار چشمی مراقبت بودم تو مسیر رفتن به کلاسات، برگشتنش، آمار روزایی که پاتو از خونه بیرون نداشتی یا اگر رفتی کجا رفتی رو دارم...دستش رو گذاشت رو صورتم و گفت: وقتی بعد سه ماه اومدم پیشت منتظر یه استقبال گرم بودم، ماهی من عصبانی بودم خودت خوب میدونی چقدر ازت شاکی بودم به خدا که حق داشتم... اون حرفا روی کوه میذاشتن آب میشد بسکه سنگین بود...ولی من تحمل کردم، تو خودم ریختم ذره ذره از درون سوختم...همه چیو ول کردم و رفتم تا به تو آسیب نزنم، حتی خودمو میزدم که تو چیزیت نشه ولی وقتی بعد سه ماه برگشتم و تو وسط بحثی که تو مقصرش بودی گفتی طلاق میخوای داغون شدم..دقیقا حرفت مثل کبریت انداختن تو انبار باروت بود، من فقط جلوی خودمو‌می‌گرفتم ماهی، من قصد آسیب رسوندن بهت رو نداشتم، اون حرفت خیلی برام سنگین اومد هر چقدر که خودمو آروم کرده بودم بهم ریختم دوباره...حرف تو مثل مهر تاییدی بود رو حرفای اون مردک جوهر لق! -میتونستی ازم بپرسی، ازم بخوای که توضیح بدی؛ ولی یه تنه حکم دادی و اجرا کردی.+بازم فرقی نمی‌کرد ماهی، من اگر نصف حرفاش رو باور میکردم بخدا قسم الان زندگیی وجود نداشت...من دلم از پنهون کاری تو پر بود نه حرفای اون، انقد منو تو زندگیمون محرم ندونستی که حرفاتو بهم بزنی، بعد سه ماه هم عوض توضیح و عذرخواهی گفتی طلاقم بده ازت بدم میاد...مکثی کرد و گفت :از من بدت میاد ماهی؟ نمی‌دونم شاید واقعا بدت میاد ولی من درست از روزی که با ماشینم از کنارت رد شدم و تو اون لباسای کهنه و پسرونه دیدمت دلم برات رفت...تو اون کلبه هم رسما دلمو غل و زنجیر کردی، تو زندگیم اگر یه جا شانس آورده باشم همون شبی بود که شاهرخ از خونه رفت و سر عقد نیومد...هر چقدر تو این مدت عذاب کشیده بودم و گوشام خالی بود از شنیدن محبت حالا لبریز شده بود...لبخندی زدم و گفتم: من هیچ وقت ازت متن‍فر نبودم! اگر گفتمم تو دلم یه چیز دیگه بوده... من ازت دلخور بودم ولی موقعی که میخواستی بری از دلتنگی ساعت ها گریه کردم...من همیشه چشمم به در بود و انتظار می‌کشیدم تا بیای... من عادت به تندی کردنات نداشتم دیار، وقتی تند حرف می‌زدی وقتی طعنه و کنایه می‌زدی حالم بد میشد... دهنم چفت و بست درست حسابی نداره، بدتر جواب میدم! اون شبی که ژیگول کردی رفتی مهمونی بود چه جهنمی بود مردم از چشم انتظاری و فکر اینکه کجا رفتی و چرا انقد خوشتیپ رفتی، اما وقتی شبش مست برگشتی و اونطوری افتادی به جونم واقعا برای چند روزی دلم نمی‌خواست جلو چشمم باشی! چون انتظار نداشتم که ازت سی‍لی بخورم... چون همیشه میگفتی با مردای دور و برم فرق داری اما اون شب درست مثل یکی از همونا بودی، ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
هیچ فرقی نمی‌دیدم! یه مرد سنتی جلو روم بود که هیچی حالیش نمیشه!!! .مکثی کردم و گفتم: تو منو زدی چون من حرفی که تمام مدت تو لفافه بهم نسبت می‌دادی رو بهت زده بودم... انقد عصبانی شدی که کنترلت رو از دست دادی؛ بعد ببین من موقع شنیدن چی کشیدم... من حالم خراب بود از کاری که باهام کردی، تمام اون روز درد کمر و لگن امونم رو بریده بود، با ضعف و بی حالی از خونه بیرون رفتم و از سَر دلتنگی اومدم جلو دواخونه!!! با وجود کاری که کرده بودی بازم دلم برای زندگیمون تنگ شده بود اما تو اون دختر فرنگی استادت رو سوار ماشین کردی که با مادموازل بری مهمونی! -ولی نذاشتی برم! +بابتش پشیمون نیستم! خندید و خودش رو کشید سمتم خودم رو تو آغوشش رها کردم و آزادانه خندیدم؛ دیار هم از خدا خواسته؛ منو رو تخت خوابوند و با فاصله کمی ازم روی تنم خم شد و دستش رو گذاشت رو شکمم و گفت: تنبیهت این کوچولو بود؟ سرم رو تکون دادم و گفتم: آره... سرش رو آورد پایین و پیشونیم رو بوسید و گفت: این که معجزه خداست، نور زندگیمه! خندیدم و خودم رو کشیدم سمتش گونه ام رو بوسید و گفت: ماهی... شش هفت ماه دیگه هم باید دوری رو تحمل کنم؟ مگه من یوسفم که زلیخا پیشم باشه و جلو خودمو بگیرم هوم؟ تا میخواست منو ببوسه خودم رو عقب کشیدم و گفتم: یه سری حرفا هست هنوز نگفتم... بگم راحت بشم از سنگینیش!جریان عروسیم با ساواش...اینکه چیشد چطور شد.... -اصلا چرا بهم خورد، نمی‌دونم اون حرفی زده یا نه ولی من قسم میخورم جز راست چیز دیگ ای نمیگم! +لازم نیست دیگه توضیحی بدی! -چرا باید بگم تا سبک شم و بارش از دوشم برداشته بشه!تو جام نشستم و دستام رو تو هم قفل کردم و گفتم: مادرم زن دوم پدرم بود... تو یه سفر به تبریز اونو میبینه و یه دل نه صد دل عاشقش میشه...مادرم وقتی می‌فهمه هم زن داره هم بچه زیاد تمایلی نداشته اما خب بابام اول آقاجونم رو راضی می‌کنه و بعد انقد میاد و میره که بالاخره مامانم راضی میشه.ازدواج میکنن چند وقتی رو تبریز میمونن و بعدش برمیگردن ولایت خودمون، اونجا هم نازگل حسابی مادرمو آزار می‌داده...بالاخره کی از هوو خوشش میاد، خلاصه بگم دو سال بعدش مادرم باردار میشه و بعد من به دنیا میام و عمر مادرم به بغل کردن من نمی‌کشه و از دنیا میره...بغضم رو قورت دادم و گفتم: از روزی که به دنیا اومدم بیزارم... شد شروع تنهایی من.‌‌..وقتی تو اون نیمه شب بارونی گذر یه رمال به خونه آقام افتاد و گفت: این دختر سه تا مرگ تو طالعشه همه ازم دور شدن! میترسیدن طالع من گریبان گیرشون بشه و خودشون یا عزیزشون از دست بره...از شانس خوبم هیچ وقت آقام منو مقصر مرگ مادرم ندوست، حتی منو بیشتر از بقیه بچه هاش دوست داره، البته شباهتم به مادرم هم بی تاثیر نبود...چند سال اول زندگیم تا از آب و گل درومدم دایه تر و خشکم میکرد، هر چی بزرگتر شدم تنها تر شدم، تازه معنی حرف بقیه رو می‌فهمیدم...آقام وقتی دید چقدر اذیتم منو فرستاد تبریز... من نصف عمرم رو تبریز بودم، که گاهی میرفتم سر میزدم به خونه پدری...تو همین تبریز بودنا یبار که دزدکی وارد یه باغ شده بودم ساواشو دیدم...کم سن و سال بودم و تو یه نگاه همه چی برام عوض شد... قرار ما شد همون باغ و بین درختاش... تا اینکه ساواش منو خواستگاری کرد...از چند روز قبل عروسیمون مادر ساواش عجیب و غریب شده بود، عیب و ایراد روم می‌گذاشت، بهونه می‌گرفت،مجبورم کرد باهاش برم گرمابه که ببینه تنم نقصی نداره... با بغض گفتم میدونی که یه ماه گرفتگی رو کمرمه...نفسم رو بیرون دادم و گفتم شب عروسی با همون یه حرف برام پاپوش درست کرد...با نفس تنگی و گریه بقیه داستان رو براش تعریف کردم و گفتم: همین بود! من هیچ کار بدی نکردم... اون بیشرف عوض اینکه حامی من باشه بدتر...جلوی اون همه آدم...سرم رو تکونی دادم و گفتم: هیچ رشته اتصالی دیگه بین ما وجود نداره مگر نفرت! یه آدم بی عرضه که نمیتونه خودش واسه زندگیش تصمیم بگیره به چه دردی میخوره... نفسی کشیدم و لبخندی زدم و دستم رو گذاشتم رو صورتش و گفت: با اینکه خیلی اذیتم کردی،با اینکه بیشتر از چیزی که باید تنب‌یهم کردی، با اینکه از نبودت تب میکردم و پیشم نبودی ولی هیچ کس تو نمیشه... ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
کف دستم رو بوسید و گفت: دیگه هیچ وقت هیچ جا اسمی از این مرتیکه نیار خب؟ سرم رو تکون دادم و چشمی گفتم، صورتم رو بوسید و گفت: تو بخواب تا من این وسایل رو بردارم...دیار از اتاق بیرون رفت و من با سبک بالی رو تخت دراز کشیدم، یه خواب راحت بدون هیچ دروغ و پنهون کاری تو زندگیم داشتم... یک هفته بعد که اوضاع و احوالم خوب شد راه افتادیم سمت خونه پدریم... تمام مسیر رو دیار حواسش جمع بود هر چند ساعت یه توقف داشتیم و بخاطر همین مسیرمون حسابی طولانی شد.. وقتی رسیدیم عمارت بابا مثل همون روزای قبل سرد و خشک با دیار رفتار میکرد، این وسط اگر پادرمیونی احمد خان نبود آقام اجازه نمی‌داد که برگردم تهرون... بحث بینشون تموم شده بود و اوضاع آروم بود... از جام بلند شدم و چرخی تو خونه زدم، بالاخره تونستم با دایه تنها بشم و با هزار تا سرخ و سفید شدن جریان حاملگیم رو بهش بگم... اگر به کسی نمیگفتم حتما خفه میشدم! دایه با شوق منو به آغوش دعوت کرد و صورتم رو بوسید... چند روزی رو روستا موندیم و بعد برگشتیم تهرون.سه ماه بعد: -خراب شه این دانشگاه! چی هست که پاتو تو یه کفش کردی که بری..؟ کیفم رو تو دستم جابجا کردم و گفتم: حواسم هست، چرا نرم آخه؟ اینهمه شب نخوابی کشیدم بخاطرش... ادام رو درآورد و گفت: بخدا ماهی اگر... پریدم تو حرفش و گفتم: اگر خدایی نکرده شاهزاده تکونی بخوره اذیت بشه دیگه نمیذاری برم...هزار بار گفتی... از بَرَم! +مرخصی میگیرم برات بعد زایمان برو.. -اصلا نمیخوام ولم کن، یک ماهه باهات بحث میکنم آخرشم برگشتیم سر خونه اول...اگر مرخصی بگیرم اول با زایمان بعدش با بچه داری یه کاری میکنی که کلا نرم... +خیلی خب...راه بیوفت سرتق خانوم. لبخندی زدم و پشت سرش راه افتادم غرولندی کرد و گفت: چه معنی داره زن حامله انقد خوشگل باشه؟ +دماغ به این گندگی رو نمیبینی؟ کو خوشگلی؟! بالاخره با هزار توصیه و گهگاه تهدید منو رسوند دانشگاه و رفت... همین که وارد کلاس شدم با همون مردی که اون روز اصرار داشت برم گردونه رو به رو شدم.. سلام آرامی کرد و گفت حالتون خوبه خیلی وقته که شما را ندیدم؟! معذب جواب دادم: بله ممنون . از کنارش رد شدم روی یکی از صندلی ها نشستم ... بعد از سه ماه یکجا نشینی بالاخره با اجازه دکتر توانستم از جام بلند شم و بیام دانشگاه، انگار این فندق کوچولو بدجوری دلش می‌خواد به این دنیا بیاد که بر خلاف حرف دکتر حسابی سفت و محکم سر جاش نشسته بود. با ورود استاد کتابم را باز کردم و مشغول گوش دادن شدم. بعد از پایان کلاس از دانشگاه خارج شدم. ماشین دیار درست جلوی در بود رفتم کنارش گفتم: هر روز می خوای بیای دنبالم ؟ +خسته نباشی ماه طلا خانوم قبلا هم می آمدم اگر فراموش کردی خندیدم و سوار ماشین شدم تو مسیر دیار گفت: شاید مجبور بشم برم آبادی. -چیزی شده ؟ -یه خبرهای رسیده شاید لازم باشه برم . سرم رو تکون دادم و گفتم پس من چی منو نمیبری؟ - با این حال و درس دانشگاه میشه؟! + حالم که چیزی نیست و دکترم گفت خوبم دانشگاه هم اگر آخر هفته بریم زود برگردیم طوری نمی شه گفت : در موردش فکر می‌کنم. چند روزی از آن موقع گذشته بود که بعد از ظهر که جلوی آفتاب دراز کشیده بودم در حیاط باز شده و دیار با قدم های بلند و سریع وارد خونه شد و گفت: ماهی کجایی ؟ از جام بلند شدم گفتم: سلام خسته نباشی؟ طوری شده ؟ سرش رو تکون داد و گفت: خوبم! میتونی جمع و جور کنی چند روزی بریم آبادی واجب شده که بریم. باشه ای گفتم رفتم بالا و وسایل ضروری رو برای چند روز توی چمدون گذاشتم و دیار رو صدا کردم تا وسایل رو ببره. خودم هم پیراهن بلندی تن کردم و پالتویی روش پوشیدم و رفتم پایین. ساعتی بعد تو مسیر بودیم ازش پرسیدم نمیخوای بگی چی شده ؟ +باید یکم رسیدگی کنم به کارا انگار دزدی میشه از انبار یکی هست که شلوغ کاری میکنه! - مراقب خودت باش مثل سری قبل نشه + دکتر کنارم هست! از چی بترسم؟ +اینطوری نگو؛خدا نکنه ! اگر چیزی پیش بیاد من هول می کنم اگر خدایی ناکرده عوض شونه ات به جای دیگر بخوره چی؟ -نترس ماه طلا! بادمجون بم آفت نداره!درضمن رد طرف رو گرفتم امروز و فرداست که پیداش کنم و دمار از روزگارش دربیارم. +کی هست؟ -اونش بمونه وقتی مطمئن شدم! حدس میزنم آتیش گرفتن انبار هم کار خودشه! سر تکون دادم و گفتم یادمه اون شب قبل از آتش گرفتن انباری می خواستم برات از ساواش بگم که نشد. -حرف اون پفیوز رو پیش نکش! باید یه درسی به این دزد عوضی بدم که تا عمر داره فراموش نکنه. خودتو درگیر این کار را نکن گذشت دوران خان الان شهربانی باید در جریان کارا باشه. ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️به امید فردایی بهتر 🐟خیالتون آسوده خاطرتون جمع ❄️و روزڪَارتون مهربان باد  🌙 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌦اسفند عین پنجشنبه‌هاست که همیشه صد بار قشنگتر از جمعه‌هاست! اصلا از همون شروعش قشنگه سبزه سبز کردن خونه تکونی و بوی تمیزی و حذف همه غبارها از زندگی! عشقِ شیرینی خونگی درست کردن...🌦 خرید آجیل حس بوی بهار از پشت پنجره🌸 و بارقۀ آفتاب گرم و بی‌جون⛅️ از لای پرده‌ها روی پوست سرد خونه... کاشتن بنفشه‌های کوچک خوشبختی... و پر کردن کلی گلدون با گلهای ظریف و قشنگ بهاری🌸 دیدن ماهی گلی و سنبل توی هر دکه‌ای از خیابون🐠 پایکوبی حاجی فیروز شور قشنگ چهارشنبه سوری اسفند یعنی یه سال دیگه یعنی یه شانس دیگه ...🤍👌 اولین پنجشنبه اسفندتون بخیر و شادی❤️ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
-باشه تو دل نگران نباش سرم رو تکون دادم و بقیه مسیر خوابیدم. با تکان های شدید ماشین که نشان از جاده خاکی و پر دست انداز  داشت چشمام را باز کردم و کمی تو جام جابجا شدم.رو به دیار گفتم رسیدیم؟ + نزدیکیم همسفر خواب آلود ! خمیازه ای کشیدم و گفتم: تقصیر من نیست این شازده نمیزاره بیدار بمونم دو دقیقه کار می‌کنم طوری خسته میشم که چند ساعتی رو مجبور میشم بخوابم. خندید و گفت:حالا که اون توئه بگیر بخواب که اگر بچه دیاره که خواب و خوراک از ننش میگیره!لبخندی زدم و همین که دیدم به جای عمارت احمدخان به سمت خونه پدریم لبخندم ماسید با نگرانی گفتم: چرا اینجا؟ چیزی شده؟+ اومدم بعد یه چند وقته سلام بدم بده ؟نه ولی همیشه اول می‌رفتیم عمارت احمدخان بعد اینجا.نفسم رو بیرون دادم در دلم به شور افتاد مگه میشد این طور یهویی تصمیم بگیره به پدر من سر بزنه در حالی که اوضاع عمارت احمد خان آشفته است؟! وقتی که رسیدیم جلوی در سریع پیاده شدم و از در رفتم تو، حیاط شلوغ بود. سعی کردم سریع تر گام بردارم، دیار از پشت دستم رو کشید و گفت چه خبره؟ آروم تر!کجا میخوای بری بدو بدو؟ _داری یه چیزی ازم پنهون می‌کنی شک ندارم!دستم رو بیرون کشیدم و راه افتادم سمت خونه قلبم تند میزد و هزار تا فکر و خیال داشتم: آقام، امیر، بچه هاش...در خانه را که باز کردم نگاهم رو توی نشیمن چرخوندم همه عمارت جمع شده بودند، چنان سکوتی برقرار بود که جرأت شکستنش را نداشتم چشم چرخوندم آقاجان نبود! امیر بود؛ بچه هاش زنش کنارش بودند !نازگل هم نبود و دایه ...دیار پشت سرم وارد شده و بهشون سلام کرد همون موقع در اتاقی که متعلق به دایه بود باز شده آقاجانم و نازگل بیرون اومدن! نگران گفتم پس دایه کجاست؟ نگاهی به دیار مسکوت انداختم و پا تند کردم سمت اتاق ،درو که باز کردم مرد مسن کنار دایه با دیدن من کمی خم شد و گفت سلام خانم جان !سرم رو تکون دادم و جلو رفتم تو دلم به خودم دلداری دادم دایه هیچیش نمیشه دایه قویه! دایه به خاطرمن می مونه! بغضی که داشت خفم میکرد و با دیدن رنگ و رو رفته اش روی تشکی که گوشه اتاق پهن شده بود آزاد شد کنار جایی که براش پهن کرده بودن با زانو زمین خوردم .صورتم خیس اشک بود قطرات اشک از زیر چونه ام می‌ریخت روی تشک! دست نسبتا سردش رو تو دستام گرفتم با صدایی که از بغض می لرزید صدا کردم دایه جان؟ دایه؟ جوابی نشنیدم سر بلند کردم و رو به مردی که طبیب بود گفتم زنده است .. + بله خانوم ولی خوب نیست! اینو گفت و رفت بیرون‌... دستش رو بالا آوردم بوسیدم از گریه هق هق میکردم روی صورتش خم شدم و زار زدم تو دلم به خدا گفتم برای بار دوم مادرمو ازم نگیر...مادر نداشتم اما تمام عمرم دایه برام مادری کرده بود، تنها کسی که هیچ وقت رو ازم نگرفت هیچ وقت ازم نترسید...هیچ وقت...دستای سردش بدتر تو دلمو خالی میکرد، اگر دایه نمیموند چی؟هیچ وقت به نبود دایه فکر نکردم، اصلا توان فکر کردن بهشو نداشتم، من همونیم که وقتی هیچ کس از حاملگیم خبر نداشت، دایه میدونست...اشکام رو با پشت دست پاک کردم و دوباره صداش کردم هر چقدر صداش میکردم جوابی نمیشنیدم، نبضش ضعیف بود و نوک انگشتاش یخ زده و به کبودی میزد...همون طور که گریه میکردم و التماس میکردم پیشِ من بمونه چند ضربه ای به در اتاق خورد و باز شد، نگاهی به در انداختم، دیار تو چارچوب در بود...دست دایه رو ول کردم و از جام بلند شدم و با صورت خیس اشک و صدایی که از بغض گرفته بود گفتم: دیار... توروخدا یه کاری کن، من نمیدونم چیکارش کنم تو نجاتش بده...دستش رو به سمتم دراز کرد و قصد داشت منو تو آغوش بگیره.‌..دستش رو کنار زدم و گفتم: من نیازی به ترحم ندارم، یه کاری کن یه جوری نگهش دار مگه تو سوادش رو نداری...آستین لباسش رو کشیدم و با گریه گفتم: یه کاری کن، منو نگاه نکن یه کاری کن بمونه... تورو خدا دیار...-باشه! لازم نیست انقد گریه کنی...کنار دست دایه نشست و گفت: تو برو بیرون من ببینم چیکار میکنم شاید لازم باشه برم شهر...نبض دایه رو گرفت و کمی بعد برگشت سمت من و گفت: گریه نکن ماهی... هر چی خدا بخواد همون میشه...-خدا فقط میخواد از من بگیره...مادر، برادر، بچه...حالا هم دایه...همه کس و کار منو ازم گرفت...من بدون دایه نمیتونم، دایه اگر بره من بی کس ترینم...+عوض گله و شکایت میتونی دعا کنی.با گریه گفتم: اون صدای منو نمیشنوه هیچ وقت نشنیده...! -ایلماه! با صدای امیر برگشتم سمت در، دیار سریع از جاش بلند شد و گفت: ایلماه رو ببر بیرون و بعد یه سر برو شهر میتونی؟ یه سری دوا هست باید بخری...امیر سرش رو تکون داد و اومد سمتم و گفت: بریم انقد رو سرش گریه نکن، بذار آروم بگیره...+نه! حق نداره بره تا من هستم، اون آروم بگیره؟ پس من چی میشم؟نه...ولم کن دستم رو گرفت کشید و ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
گفت: بمونی خودتو هلاک کنی برمیگرده؟ نه! دیار از جا بلند شد و اومد سمتم و گفت: شرایطت رو فراموش کردی ماهی؟ میدونی با گریه چیزی درست نمیشه...عوضش دعا کن...سرم رو تکون دادم و گفتم: تو خودخواهی...فقط به خودت فکر می‌کنی... من دلم داره آتیش میگیره تو نمی‌فهمی حالمو فقط به خودت فکر می‌کنی.... نفسی کشید و با آرامش گفت: من به تو فکر میکنم، برو بیرون یکم حالت جا اومد برگرد، خب؟دوباره به امیر اشاره زد منو ببره و اونم تقریبا کش‍ون کش‍ون منو برد بیرون؛ خدا می‌دونه چقدر عصبی و ناراحت بودم با حرص و غضب رفتم تو اتاق مجردیم و در رو کوبیدم ، کنج دیوار نشستم و زانو هام رو بغل کردم...دیار نمی‌فهمید من چی میکشم...نمی‌فهمید درد بی مادری رو...دوباره یتیم شدن رو نمی‌فهمید...نمی‌فهمید از دست دادن آخرین پناه رو...فکر نمیکرد که شاید آخرین دیدارم باشه و اینطور منو از دیدنش محروم کرد و از اتاق بیرون انداخت...فقط بخاطر اینکه بچه اش اذیت نشه، من مهم نیستم! فقط اونی که هنوز از گرد راه نرسیده و عزیز شده مهم بود...برای یه لحظه از بچه ام مت‍نفر شدم و لحظه بعدش از خودم...از جا بلند شدم، دور خودم می‌چرخیدم و هیچ کار دیگه ای جز جویدن لبم نمیتونستم بکنم...رفتن امیر رو از پنجره اتاقم دیدم، کاش یه معجزه ای رخ میداد واسه دل من! یک ساعتی رو دور خودم چرخیدم و غصه خوردم تا بالاخره در اتاق باز شد و دیار اومد تو اتاق و با دیدن من گفت: هنوز داری گریه میکنی؟-نکنم؟من بهت گفتم دایه واسه من مادر بوده...نزدیکم و گفت: همه ما میایم که یه روزی بریم...دیر یا زود... این راه همه امونه...+مثلا نمیشه ده سال دیگه این اتفاق بیوفته؟ -ما وقتش رو تعیین نمیکنیم، الان یا ده سال دیگه بازم تو همینطوری...بغضم رو قورت دادم و رو زمین نشستم و گفتم: ولی نباید منو بیرون میکردی، اگر آخرین بار باشه چی؟ +یکم آروم شو بعد هر چقدر که دوست داشتی پیشش بمون... -نمیتونم...هر دقیقه ای که تو این خونه ام خاطراتش برام تداعی میشه...به وسط اتاق اشاره کردم و گفتم: مثلا همیشه اونجا مینشستم موهام رو میبافت...به جلوی در اشاره کردم و گفتم: وقتی میخواست توبیخم کنه اونجا می ایستاد! من خیلی شیطون بودم، هیچ کس جز دایه منو تحمل نمی‌کرد....اگر دایه بره من دیگه هیچ کسو ندارم... -پس من چیم؟ برادرت، بابات...بچه امون...!بینیم رو بالا کشیدم و گفتم: مادر با همه اینا فرق داره...خیلی تنها میشم...دایه به اندازه بیست و یکی دو سال کنار من بوده...دستش رو نوازش وار کشید رو صورتم و اشکام رو پاک کرد و گفت: هر چی خدا بخواد همون میشه...گفتم: همیشه برام قصه می‌گفت و دست میکشید بین موهام...کمی بعد انگشتاش لا به لای موهام حرکت کردن...-قصه چی بگم برات؟ ریز خندیدم و گفتم: مگه بلدی؟ شهرزاد قصه گویی مگه؟ -راستش بلد نیستم ولی در حد بعضی قصه های شاهنامه بلدم! بگم واست؟یکم سرم رو جابجا کردم و گفتم: بگو!نفسی کشید و شروع کرد قصه گفتن، داستان سهراب و گردآفرید رو برام تعریف کرد...وسطای داستان بودیم که پلکام سنگین شد و خوابم برد...وقتی چشمام رو باز کردم، اتاق تاریکِ تاریک شده بود، خونه تو سکوت فرو رفته بود و لحاف رو تنم سنگینی می‌کرد، تو جام نشستم و بعد کنار زدن لحاف از اتاق بیرون رفتم، یه راست رفتم سراغ دایه، در اتاق رو که باز کردم دیار کنار دستش نشسته بود و سرمش رو تنظیم میکرد...منو که دید لبخندی زد و گفت: بیدار شدی؟ چقدرم مشتاق قصه ام بودی... +خوابم برد از صدقه سری شازده اتون! -توام هر چی میشه بنداز گردن شازده من! تا جایی که من یادمه مادرش قبلا هم همین بود..‌‌لبخندی زدم و با دلنگرونی گفتم: دایه چطوره؟ -بهتره! فردا میبرمش بیمارستان شهر بستری بشه، تا الآنم اشتباه کردن نبردنش! نگران نباش ماهی انقد به خدا گله کردی که انگار جواب داد، خیلی بهتر از ظهره! +ظهر دستاش سرد بود...از کنار دایه بلند شد و گفت: من میگم خوبه، خب؟ سرتکون دادم و گفتم: خداروشکر! انگار یبارم خدا با دل منِ بیچاره راه اومد...تو دلم از خدا تشکر میکردم...فقط و فقط ازش میخواستم دایه بمونه!شاید یک ساعتی کنار دایه نشستم، دستاش گرم تر شده بود و کمی رنگ به صورتش برگشته بود اما هنوز بیهوش بود‌...دلم آروم گرفته بود و تازه احساس گرسنگی میکردم، تازه وضع و اوضاعم یادم افتاده بود و به خودم تشر میزدم که تو چه مادری هستی که نمیتونی مراقب بچه ات باشی.به ناچار دایه رو تنها گذاشتم و برگشتم به هال، خداروشکر وقت شام بود و خیلی گرسنه نموندم..‌.بعد از شام دیار منو برد اتاق مجردیم و گفت: فردا که برگشتم وسایلت رو جمع کن یه سر به آقام اینا بزنیم...چشمام رو ریز کردم و گفتم: فکر نکن یادم می‌ره چطوری گولم زدی و بهم نگفتی دایه مریضه!لبخندش کش اومد و گفت: میگفتم تا کل مسیر عوض خوابیدن گریه کنی؟ ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بعدشم دروغی نگفتم فقط کل واقعیت رو نگفتم همین...چون مصلحت اجبار میکرد! -سر و زبون داری و کاری از من فلک زده ساخته نیست جز اینکه گول این زبون چرب و نرم رو بخورم... بوسه ای رو لبام نشوند و گفت: بی طاقتم نکن ماهی... از اتاق بیرون رفت...نفسم رو بیرون دادم، کمی دلم سوخت براش...! تو فکر دیار بودم که در اتاق باز شد و اسرین اومد تو... مار غاشیه سر از لونه درآورد! انگار به گوشش رسیده بود یه خبرایی هست... نگاهی به سرتا پام انداخت و گفت: رسیدن بخیر، کی از قهر برگشتی؟ -خبرا رو دیر رسوندن بهت! خیلی وقته برگشتم. +من وقت نمیکنم که پیگیر حرف چهار تا خاله خانباجی باشم!! سر تکون دادم و گفتم: چه احوال؟ چیکار میکنی؟ زندگی به کامه؟ زیر لب ور.دی خوند و فوت کرد و گفت: شکر! همه چی خوبه... نگاهش نشست رو شکمی که تازگیا کمی خودنمایی میکرد و گفت: شنیدم حامله ای! راسته یا چاق شدی؟ سرم رو تکون دادم و گفتم: راسته! خندید و گفت: از اجاق کوری درومدی نور چشمی خان، میترسیدم سرت هوو بیاد، ولی خوشم اومد با یه قهر و ناز اومدن خودتو تو دل پسره جا کردی، هوو سرت نیاورد هیچی با ایل و تبارش هم اومد پیِت! +درس نخوندی اسرین؟ چند کلاس سواد داری؟ -خدا به دور... چه معنی داره زن سواد داشته باشه، زن سواد داشته باشه که هیچ کس جلودارش نیست، فساد میاد تو زندگیش... همین قد که سواد خوندن نوشتن دارم بسمه... -ول کن این حرفای قجری رو دختر! سواد داشته باشی خودت آقای خودتی، از من به تو نصیحت برو دنبال درس یا یه هنری، چمیدونم خیاطی یاد بگیر. پشت چشم نازک کرد و گفت: همینم مونده تو برای من راه و چاه مشخص کنی! اونکه حرف حساب حالیش نبود، وقت خودم رو بیشتر از این براش نذاشتم و از اتاق بیرون رفتم*** صبح اول وقت دیار و امیر با عطیه دایه رو بردن شهر، رفتن و برگشتنشون تا ظهر طول کشید، تمام مدت آقام از گوشه چشم نگاهم میکرد و زیر زیرکی می‌سپرد حواسشون بهم باشه اما زیاد باهام حرف نمی‌زد انگار دلخور بود که زودی برگشتم سر خونه زندگیم! انگار باید بیشتر مقاومت میکردم... ظهر که دیار برگشت خلاصه ای از حال دایه داد و تضمین داد که خوب میشه و چند روز دیگه هم می‌بردم دیدنش... بالاخره فرصت شد سری به عمارت احمد خان بزنیم. احمد خان بخاطر اومدنمون دو تا گوسفند زمین زد، یکیش بخاطر خودمون یکیش هم بخاطر بچه؛ همون لحظه خداروشکر کردم که حسرت این روزا و بچه به دلم نموند... عمارت امن و امان بود و پسر شاهرخ حسابی بزرگ شده بود تنها مشکل هم همون دزدی های گاه و بیگاه بود که دیار به نامزد قبلی طلعت شک برده بود... حتی می‌گفت زخمی شدنش هم کار اونه! چند روزی تا عید بیشتر نمونده بود و منم حسابی سنگین شده بودم و نمیتونستم از جام جم بخورم! وارد ماه هشتم شده بودم و دست و پام و صورتم ورم کرده بود.. دوست داشتم سال نو رو کنار آقام باشم اما بخاطر وضعیتم و راه دورمون صلاح نبود!تو این چند وقت که حسابی سنگین شده بودم طوبی خانوم تمام وقت کنارم بود! حکم دایه دوم رو داشت برام، مادر دومم... با یادآوری دایه نفس آسوده ای کشیدم و خداروشکر کردم که الان حالش خوبه و به زندگی عادی و طبیعی برگشته! انگار خدا این روزا بیشتر از همیشه حواسش به من بوده و هوام رو بیشتر از هر وقت دیگه ای داشت. دیار تکیه زد به دیوار، دستاش رو تو جیب شلوارش فرو برد و نگاهی به صورتم انداخت و گفت: باز سر پایی؟ چسبیدی به پنجره ها؟ چی میبینی که من نمیبینم؟ حق دارم حسودی کنم به در و پنجره که انقد شب و روز زل میزنی بهشون. پرده رو انداختم و نگاهم رو دوختم به صورتش و گفتم: بیرون رفتن که قدغن شده، راه رفتن هم که سم مهلک شده برام...یه ذره از پنجره به درختا نگاه میکنم باز سوال و جواب میکنی؟ -نشسته نگاه کن، بعدشم اون درختای خشکیده دیدنشون چه لذتی داره که رخ دیار نداره! -خشکیده نیست، داره شکوفه میزنه، رخ دیار هم شب تا روز جلو چشمامه، می‌خوام استراحت بدم به چشمام... دستم رو گرفت و بردم سمت مبل و گفت: بگیر بشین ببینم، معلوم نیست چه اعجوبه ای میخوای به دنیا بیاری! خدا رحم کنه بهمون یکم از دوران حاملگی مادرش به ارث برده باشه بیس چهاری سرپاست...پدرمون رو درمیاره پدرسوخته! به مبل تکیه دادم و گفتم: در مورد پدر بچه ام درست صحبت کن جناب! نفسی کشیدم و گفتم: هنوز کلی مونده تا دنیا بیاد، هر چقدر حساب میکنم بازم یه کلی مونده دیگه تحملش از توانم خارج شده...احساس خ‍فگی میکنم این روزا حتی نمیتونم بخوابم...انگار روز و شب و ماه و سال کش میاد تا این بچه به دنیا بیاد جون به سر میشم! البته ناشکر نمیکنما! الهی شکر... همین که مثل قبلی بی وفا نشده همین که حسرت این روزا به دلم نمونده خداروشکر...سختیشم میکشیم دیگه... ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
+دلنگرون نباش ماهی، میاد! شب نخوابی ها بیشتر میشه، غر غر می‌کنی از دستش، بعدش میگی این چه نونی بود تو دامن گذاشتی یه چند ماه بعدش هم دومی رو میاری... -چه اوهاماتی! انقد سختی کشیدم این چند ماه که خدا یکی بچه یکی... خندید و گفت: ببینیم و تعریف کنیم! لبخند با ذوقی زدم و گفتم: چند شب پیش یه خوابی دیدم، فکر کنم بچه امون دختر باشه... کمی دست دست کردم و گفتم: اگر دختر باشه تو ناراحت نمیشی؟ +من کی باشم که بخوام ناراحت بشم، هر چی که بود قدمش سر چشم من، رو سرم جا داره گل دخترم...یه دختر مثل ماهی خانوم باشه چی می‌خوام از دنیا! به مبل تکیه داد و با خنده گفت: فکر کن یه دختر مثل مامانش؛ پررو، تخس! زبون نفهم...مایه عذاب و مخل آسایش؛ دلربا! چی از این بهتر؟ -اون دلربا رو گذاشتی تنگش که آوار نشم سرت؟ اونوقت میخوای با این دو تا بلای آسمونی که نازل شده سرت چیکار کنی؟ تازه . یک‌دنده بودنش هم با اونایی که گفتی قاطی بشه چه شود! -یه دختر تپل با موهای موج دار مثل مادرش و لپای سرخ باید خیلی خوردنی باشه! لبخندی زدم به این خیال بافی ها... این چند وقت انقد ترس از دست دادن داشتم که اصلا به اسمش فکر نکردم که مبادا نخواد بمونه و اسمش هم داغ رو دلم بشه! رو به دیار گفتم: راستی اسمش رو چی بذاریم؟ کمی فکر کرد و گفت: نمیشه که یهو اسم انتخاب کرد، باید اسمی باشه درخور شاهزاده خانومم!البته فعلا مامانش بیاد شام بخوره تا تصمیم بگیریم. از جا بلند شدم و باهم شاممون رو خوردیم... بعد از شام دیار تا سیگارش رو از جیبش درآورد توپیدم: دیار!! -میرم تو حیاط... سیگارو کنار گذاشت. _ماهی من باید برم سفر، +چیزی شده که نمیگی؟ -نه چی بشه؟ +اصلا دروغگوی خوبی نیستی؟ باز کسی چیزیش شده؟ گفت: قهر نکن...نمیرم اصلا، حتی اگر مجبور باشم، چی مهم تر از ماهی خانوم و اون تو دلیش...دختر کپلم! سرم رو چرخوندم سمت دیار و گفتم: نمیگم که نری ولی رفتنت طوری نباشه که پیشم نمونی! بعد اینهمه سختی و بالا پایین لااقل اون روز کنارم باشی. سرش رو تکون داد و گفت: عمری باشه هستم... چشمام رو باز و بسته کردم و خوابیدم... از اون روز به بعد دیار دیگه حرفی از سفر نزد...فقط گاهی اوقات تلفن خونه زنگ میخورد و وقتی جواب میدادم هیچ کس حرف نمی‌زد، سه روز به عید مونده بود و طوبی خانوم چند تا زن رو آورده بود خونه تا خونه تکونی انجام بدن، منم که یه گوشه نشستن برام سخت بود. راه میوفتادم دنبالشون ببینم چیکار میکنن. همه ظرف و ظروف رو دادم بشورن و آشپزخونه رو حسابی برق انداختن...دیگه از بابت خونه خیالم راحت شده بود و تنها چیزی که ازام میداد دلتنگی برای خانواده ام بود، آقام و دایه رو از همون روز به بعد ندیده بودم... از خدام بود این روزا خیلی زود بگذرن تا بتونم ببینمشون، اون دو روز هم گذشت و روز عید تو خونه امون سفره خوش رنگ و لعابی پهن کردم و وسایل رو سرش گذاشتم از شب قبلش درد خفیفی داشتم و کمرم درد میکرد، این بچه این ماه آخری حسابی اذیت کرده بود.. -رنگت پریده ماهی خوبی؟ +آره خوبم، یکم کمرم درد می‌کنه. -از بس دنبال این کاسه بشقابایی اینطوری میشی حالا مهم بود چی میذاری سر سفره... +خب حالا پیش همیم عیدو هیچ کس کنارمون نیست لااقل سفره امون قشنگ باشه...آی...ولم کن دیگه من حالم خوش نیست تو پیله کردی به من سوال جواب میکنی؟ -برو دراز بکش یکم بخواب وقتش که شد بیدارت میکنم. +نمیخوام دارم فکر میکنم چی خریدی برام... خندید و گفت: هیچی! چی بخرم من خودم واسه یه عمرت هدیه ام... -الکی نگو! +میخوای پیش پیش بگیری؟ لذتش به همون لحظه است! لبخند شلی زدم دردم هر لحظه داشت بیشتر میشد و این میترسوندم! کم تجربه بودم و حسابی ترسو! شبی نبود که به دیار وصیت نکنم چطور بعد مرگم با بچه ام رفتار کنه... الآنم که دردم شدید و شدید تر میشد و تنم عرق سرد کرده بود بیشتر از قبل ترسیده بودم انگار هرچی که میگفتم داشت عملی میشد... به سختی از جام بلند شدم و یه گوشه ای دراز کشیدم تا شاید بهتر بشم اما بی فایده بود، انقباضات و درد هایی که رفته رفته زیاد میشد نوید یه زایمان زود تر از موعد رو میداد... ولی من اینو نمی‌خواستم... از ترس کم مونده بود جون بدم، اگر این بچه مرده به دنیا میومد چی؟ بچه نارس نمیمونه که... باز داغ میاد رو دلم... ایندفعه بعد هشت ماه! کم چیزی نبود این هشت ماه که چند ماهش با تنش و دوری از دیار و هزاران مشکل گذشته بود‌. بغض نشسته تو گلوم داشت خف‍ه ام میکرد اصلا دلم نمی‌خواست شب عیدمون خراب بشه... اشکایی که زیر چشمم بود رو پاک کردم و سعی کردم حال بدمو نشون ندم ولی نمیشد، از ترس و درد رنگم پریده بود و مدام چشمام پر و خالی میشد و برای اون بچه ای که هنوزش وضعش مشخص نبود عزاداری میکردم. ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اگر این بچه رو از دست میدادم محال بود سر پا بشم... از خدا خواستم اگر قراره بچمو ازم بگیره خودمم باهاش ببره...دیگه طاقت اینهمه درد و رنج رو نداشتم... یک ساعت بعد دردش داشت از توانم خارج میشد! لبام رو محکم رو هم فشار میدادم تا داد نزنم، از جام بلند شدم و کمی راه رفتم ولی احساس خیسی که داشتم باعث شد کاملا از ترس فلج بشم و وح‍شتزده جی‍غ کشیدم! دیار رادیو دستش رو کنار گذاشت و دوید سمتم دست منِ خشک شده رو گرفت و مضطرب گفت : ماهی! چت شده ؟ -وای بچه ام...وای... +جاییت درد می‌کنه؟ ها؟ در حالی که از درد خم شده بودم گفتم: فکر کنم داره میاد! دیار چشماشو درشت کرد و گفت: یا امام هشتم یعنی چی داره میاد مگه وقتشه؟ - نه... وای خدا آخ...یه کاری کنه دارم میمیرم...دارم میمیرم... حرفامو با جی‍غ و گریه میزدم، از ترس و گریه به هق هق افتاده بودم، دیار دستم رو ول کرد و کلید ماشین رو برداشت و اومد سمتم و گفت: بریم بریم... صورت خیس از اشکم رو پاک کردم، برای چند لحظه دردم آروم شده بود، بینیم رو بالا کشیدم و گفتم: همینطوری که نمیشه! هر چی وسیله بالا هست جمع کن بیار...لازم میشه. تو دلم گفتم البته اگر بچه ای بمونه...! دیار لفتش میداد انگار نمیتونست وسایل رو پیدا کنه، طوبی خانوم هم از شانس بد من شب عیدی رفته بود... خدا می‌دونه چه حالی داشتم دردی که می‌گرفت و ول میکرد از یه طرف ترس و نگرانی از طرف دیگه... بالاخره دیار با چند تا وسیله تو دستش پایین اومد و رو بهم گفت: بریم ماهی همه رو برداشتم... در خونه رو باز کرد و کمکم کرد سوار اتومبیل بشم، تو ماشین بغضم ترکید و با گریه گفتم: اگر این بچه طوریش بشه چی؟ من میمیرم دیار...میمیرم بخدا. +هیس هیس! هیچی نمیشه... بچه ام جاش تنگه میخواد زود تر راحت بشه! از درون یخ میزدم و می‌لرزیدم، با گریه گفتم: من میترسم...خیلی میترسم... پشت دستم رو نوازش کرد و گفت: هیچی نمیشه! برسیم بیمارستان طوبی خانوم رو خبر میکنم بیاد پیشت... اون تجربه اش بیشتره... بین دلگرمی دادن هاش و گریه کردن های من رسیدیم به مریض خونه! دیار زود تر پیاده شد و دوان دوان رفت تو بیمارستان و با یه صندلی چرخدار برگشت، فاصله دردام کمتر و شدتش بیشتر شده بود... تو دلم تمام اولیا و انبیأ رو صدا میکردم بلکه به داد من و این بچه برسن و داغ رو داغ دلم نیاد، من نمی‌خواستم دوباره از دست بدم... وقتی فکر میکردم یه مادر بعد نه ما یا چند سال بچه اش رو از دست میده حالم بدتر میشد... ولی من مطمئن بودم اگر از دست میدادم دیگه سر پا نمی‌شدم... به کمک دیار و پرستار از ماشین پیاده شدم و روی صندلی چرخدار نشستم، دردام انقد شدید شده بود که دیگه نمیتونستم خودم رو نگه دارم، شرم و حیا رو کنار گذاشتم و راحت جی‍غ میزدم، لا به لای فریاد هام خدا خدا میکردم از دیار گله و شکایت میکردم، وصیت میکردم، التماس میکردم... حال بدی بود... سرنوشت خودم و بچه ام نامعلوم بود، دلشوره داشتم، درد داشتم و تمام تنم خیس عرق بود...بعد از پذیرش شدنم دکتر واسه معاینه ام اومد و فرستادنم زایشگاه... تو اون لباس گشاد بیمارستان خیلی بد به نظر می‌رسیدم ، بخصوص که بخاطر گریه و بارداری صورتم ورم کرده بود و بینی و چشمام سرخ شده بود. رو تخت دراز کشیده بودم و هر از گاهی درد سراغم میومد، از وقتی از دیار جدا شده بودم بدتر میترسیدم، شب عیدم رو داشتم تو مریض خونه و در حال درد کشیدن میگذروندم... از خستگی وسط درد کشیدنام خوابم میبرد... و بیدار میشدم، اخریا انقد از درد جیغ زده بودم که گلوم متورم و درد ناک شده بود و این بچه انگار قصد اومدن نداشت... نیمه های شب بود که دیار با روپوش سفید اومد بالای سرم: ماهی؟ نگاه بی رمقم رو بهش دوختم و متعجب گفتم: اینجا چیکار می‌کنی؟! -ناسلامتی دکترم! +وسط اینهمه زن؟ -زود میرم، فقط خواستم بدونی اینجام، نترس خب +همه این بدبختی ها از گور تو بلند میشه. خندید و گفت: آره بعدا به خدمتم برس خب؟ اشکام از زیر چونه ام می‌ریخت: اگر مردم...حواست بهش باشه...آخ...اگر دختر باشه بیشتر مراقبش باش...دختر بچه ها ضعیفن... با بغض و درد سرم رو تکون دادم و گفتم: بازم میگم اگر مردم... +ماهی! هیس...!خب؟ هیچی نمیشه قول میدم قولِ قول!من برم دیگه... اینو گفت و پیشونیم رو بوسید و رفت... درست یک ساعت بعد از رفتنش دردم شدید شد و اوج گرفت و اون لحظات به خودم و دیار بد و بیراه میگفتم و توبه کردم که دیگه هیچ وقت بچه دار نشم و فقط همین یکی بمونه برام...روی تخت زایمان دکتر مدام داد میزد: زور بزن و من انگار رمق و توانی برام نمونه بود... چشمام می‌رفت و برمیگشت، پرستار رو کرد بهم و گفت: بجنب وگرنه بچه خفه میشه... انگار همین حرف محرکی شد برام و بالاخره بعد از تحمل کلی درد صدای گریه بچه تو اتاق پیچید... ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
انگار خیالم راحت شده بود از سلامتیش و چشمام رفت و به عالم بی خبری رفتم. دور و برم شلوغ بود، صداها آزارم میداد، خسته بودم و دلم میخواست تا ابد بخوابم اما سر و صدا ها اجازه نمی‌داد...چند باری بیدار شده بودم و دوباره به خواب رفته بودم اما ایندفعه فرق داشت... پلکام رو باز کردم و نگاه تارم رو دور اتاق چرخوندم،لب های خشک شده ام و از هم فاصله دادم و فقط تونستم بگم: بچه ام... -ماهی...سرم رو چرخوندم، دیار با لب های خندون و چشمایی که برق میزد جلو اومد و گفت: عیدت مبارک ننه بزرگ! -بچه ام دیار... زنده است؟ دروغ نگی ها! خندید و گفت: یه دختر زشتِ ریقو به دنیا آوردی! همه اشم گریه می‌کنه! گریه ام گرفت! با اشکای روون شده ام گفتم: راست میگی تورو خدا؟ جون مادرت راستشو بگو دیار! +به جان مادرم به جان ماهی خانوم راستشو میگم! یه کوچولو لاغره؛ نحیفه، مراقبت میخواد اما هست...انگار سختی های مامانش رو دیده و مونده! یادت بیاد که این بچه از اولش هم سرسخت بود...! اشکامو پاک کردم و گفتم: نمیشه ببینمش! +نه مامان خانوم، خودت باید بری پیش این دختر زشتت! چند هفته زودتر به دنیا اومدن و هول کردن واسه این دنیا و ادماش از این چیزا هم داره...اسمشو میذارم دختر پر حاشیه! وسط گریه هام خندیدم،کمی بعد که خودمم بهتر شده بودم به کمک دیار و طوبی خانوم و پرستار رفتم پیش نوزاد کوچولوم که تو یه محفظه گذاشته بودنش! دیار راست می‌گفت یه دختر سیاه، زشت بود! از تو محفظه بیرونش آوردن و پرستار دادش دستم، انگشت های لاغرش رو تو دستم گرفتم و بوسیدم... تو بغلم نق نق میکرد و من از خوشحالی اشک میریختم! دخترکم زیادی کوچیک و نحیف بود! دهنش انقد کوچیک بود که مطمئن بودم نمیشه بهش شیر داد؛ پرستار هم همینو بهم گفت و قرار شد با سرنگ بهش شیر بدیم! یبار دیگه دستاش رو بوسیدم... انقد کوچولو بود که دلم نمیومد صورتش رو ببوسم! سرش اندازه گردو بود، ریزه میزه و به قول دیار سیاه سوخته بود... قیافه اش که هنوز درست پیدا نبود شبیه کیه... دیار اومد کنارم و گفت: دیدی دختر زشتتو! -به تو رفته دیار! شبیه من نیست. خندید و گفت: عجب،دست پیش گرفتی پس نیوفتی؟ -دخترم هیچم زشت نیست! قول میدم یه دختر بشه لنگه نداشته باشه! ماهی رو دست کم گرفتی؟ دخترکم مثل خودم میشه! زبون دراز! +خدا به حال من بسازه ! لبخندی به روش زدم و با کمک پرستار دخترم رو برگردوندم سرجاش و بهش شیر دادیم، کنارش نشستم و خیره شدم به خوابیدنش؛ هر ثانیه خدا رو شکر میکردم بابت داشتنش! بابت اینکه بچه ام رو برام نگه داشت جون خودم و دخترم رو بهم بخشید... قشنگ ترین تابلوی زندگیم نگاه کردن به اون جسم ظریفی بود که به سختی نفس می‌کشید ! دشوار ترین لحظه هم برام دور شدن ازش بود، وقتی برگشتم رو تخت خودم به دیار گفتم:همیشه بهش سر بزن دیار! نمیشد من اونجا بمونم؟ میترسم بغلش کنم بسکه کوچیکه! میترسم از دستم بیوفته! خوب شد امروز پرستار بود! کاش زود بزرگ شه!! -آسه آسه ماهی؛ انقد هول نباش همه چی به وقتش! اینو که گفت طوبی خانوم چند ضربه به در اتاق زد و با یه زنبیل دستش اومد تو اتاق و گفت: خداروشکر بیدار شدی دختر! مبارکت باشه به دنیا اومدن این جغجغه! لبخندی به روش زدم و تشکر کردم ازش، وسایل دستش رو یه گوشه برام گذاشت و گفت: دختر کوچولومون بدجور بی قرار این دنیا بوده، خوش قدم باشه!لبخندی به روش زدم از بین وسیله هاش برام کاچی آورد و ظرف خرما! به خرما ها اشاره کرد و گفت: با روغن حیوانی درستش کردم بخور واست خوبه! دیار خان شمام برو جگر بگیر واسه خانمت! باید حسابی حواست رو بدی به خورد و خوراکت! سردی خوردن تعطیل! بچه نفخ می‌کنه بی جونم هست! باید خیلی مراقب باشی! سرم رو تکون دادم و ازش تشکر کردم، کمی بعد افشار و افسانه با دسته گل اومدن دیدنم، افشار تا اومد تو اتاق گفت: عروسم کجاست ؟ دیار: من دختر بدم ؟ اونم به پسر تو؟ باید مغز خر خورده باشم! -دلتم بخواد! اون موقع تو کاره ای نیستی، پسرم میاد زنشو برمیداره می‌بره! جدی جدی داشتن کل کل میکردن با هم! افسانه اومد سمت منو و صورتم رو بوسید و گفت: افشار خان کو پسرت؟ حالا بذار پسر دار بشی بعد در مورد زنش تصمیم بگیر. دست افسانه رو گرفتم و گفتم: زحمت افتادی! -زحمت چیه؟ رحمته! اومدیم عروسمون رو ببینیم! خندیدم و افشار گفت: افسون اسم بچه رو چی بذاریم؟ بالاخره عروس ماست دیگه یه چند سالی فقط اینا بزرگش میکنن بعدش مال خودمون میشه! افسانه فکری کرد و گفت: این طفلکی انقد زجر کشیده که آخرش من و تو اسم انتخاب کنیم؟ نخیر ؛ مادرش هر چی انتخاب کنه همونه! لبخندی زدم واقعا نمی‌دونستم اسمشو چی بذارم! معجزه ؟ نور؟ حیات؟این کوچولو درست مثل یه نور بود تو اوج تاریکی، تو لحظات سخت و تاریک زندگیم!دوست داشتم اسمش رو بذارم نور! چون واقعا نور بود برای من! ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾