#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_بیستوهفت
یه سری به مطبخ زدم همه مشغول شستن ظرفهای ناهار و جمع و جور کردن اونجابودن .هوای بیرون عالی بود رفتم و زیر یکی از درختها نشستم ..یاد روستا افتادم همیشه میرفتم بالای تپه واز اونجا کل روستا رو دید میزدم .هرچند اونجا کسی رو نداشتم که دلم براش تنگ بشه اما خوب به هر حال اونجا زادگاهم بود وبعضی وقتا یادش میکردم ..
به کبودی دستم نگاه کردم ..
بهش دست کشیدم،پوزخندی زدم و گفتم :تو هم خوب میشی نگران نباش،اینقد از این کـبودی ها دیدم که اینا برای من عادیه... دوست داشتم به شیرین بگم که خیلی هم از این اتفاق تعجب نکردم !حتما پیش خودش فکر میکنه که چه کاری کرده و کلی خوشحاله اما نمیدونه که بدن من به این چیزها عادت داره...همونطور که داشتم زیر اون درخت با خودم حرف میزدم با صدای بوق ماشینی که از پشت در عمارت میومد به خودم اومدم ...کاظم بدو بدو رفت طرف در ... به در چشم دوخته بودم و با خودم گفتم: یعنی کی میتونه باشه!!!
قلبم شروع کرد تند زدن...داشت از سیـنه ام میزد بیرون...یعنی میشد اونی باشه که من فکر میکردم؟اما نه... فرهاد خان که میگفت بیشتر از یکماه میمونه هنوز یه ماه از رفتنش نگذشته...
با باز شدن در و وارد شدن ماشینی که وقتی اینجا اومدم سـوارش شده بودم از جام بلند شدم...
به شیشه ی ماشین نگاه کردم اما چیزی معلوم نبود... احمد راننده ی فرهاد خان رو میتونستم ببینم اما چشمهای من دنبال یکی دیگه میگشت ...با دیدنِ کاظم که خـم و راست میشد و شنیدن صداش که میگفت :خوش آمدی آقا، خوش آمدی ...بیشتر امیدوار شدم.
نفسم حبس شده بود و صدای تپش قلبمو میشنیدم ...پوفی کردم و بخودم گفتم :چت شده؟آروم باش دختر ...گیرم که فرهاد خان باشه حالا چرا تو بال بال میزنی؟...
ماشین پارک شد و کاظم در ماشین رو باز کرد ...خودش بود! انقدر قدش بلند بود که راحت از پشت ماشین میشد فهمید خودشه...با دیدنش فوری شروع کردم به دویدن، قبل رسیدن بهش با گیر کردن پام به یه سنگ خوردم زمین و یه هیییی بلندی کشیدم ...
فوری از جام بلند شدم و لباسمو تکوندم..از خجالت داشتم آب میشدم...فرهاد خان بهم نزدیک شد ...
یه نگاه به سرتاپام انداخت،چقدر از دیدنش خوشحال شدم ..باز هم مثل همیشه جدی بود و پراز ابهت ...
یه دستی به موهایی که روی پیشونیم ریخته بود کشیدم و گفتم :سلام اقا ...
یه لبخند کوتاه زد و گفت :سلام اما، میتونستی آروم تر بیای وقتی مثل دختر بچه ها شروع میکنی به دویدن اینجوری میشه، بیشتر حواست باشه ...
اب دهـنم رو قورت دادم وگفتم:چشم آقا...دیگه چیزی نگفت و رفت طرف عمارت منم همراهش رفتم به هر حال همه منو زنش میدونستن و باید میفهمیدن از برگشتن شوهرم خوشحالم...
خانم بزرگ با دیدن فرهاد خان قـربون صـدقه هاش شروع شد ...فرهاد خان رو بغـل کرد و باز سر وکلـه ی شیرین پیدا شد ...چم شده بود؟ اصلا دوست نداشتم شیرین اینجوری که به خودش رسیده بود جلوی فرهاد خان ظاهر بشه!!!
شیرین و مادرش با فرهاد خان احوالپرسی کردن ...
با غرور کنار فرهاد خان ایستاده بودم ...همین که میتونستم یه مدت این دختره ی پرو رو حـرص بدم خوشحال بودم ...
خانم بزرگ یه نگاه به من انداخت و گفت :بفرمایید ریحان خانم...اینم شوهرت صحیح وسالم... این مدت این دختر از دوریت رنگ به رو نداشت،نگا الان چطور گل از گلش شکفته ...
باشنیدن این حرف حس کردم لـپ هام از خجالت سـرخ شد..
فرهاد خان یه نیم نگاه بهم انداخت و یه لبخند کوتاهی بهم زد که از نگاه شیرین و مادرش دور نموند... چون از چهره شون میشد فهمید دارن حـرص میخورن...
فرهاد خان سراغ اربابو گرفت ،هنوز سر زمین ها بود برا ی همین فرهاد خان رفت پیش ارباب..
خانم بزرگ خدمه رو صدا زد وگفت :نیازی به سفارش هست یا نه؟
فرهاد خان بعد یه ماه برگشته میخوام شام امشب بی نظیر باشه برید برید سرِ کارتون ...
شیرین و مادرش رفتن توی اتاقشون..منم با اجازه ی خانم بزرگ همین کارو کردم ..وارد اتاق شدم سریع یه دستی به اتاق کشیدم و اگه چیزی نامرتب بود مرتبش کردم ..پتوی فرهاد خان رو از روی تختم برداشتم و تا کردمو گذاشتم سر جاش ..یه نگاه به خودم انداختم از اینکه به خودم رسیده بودم خوشحال بودم ..
اره ریحان اینجوری بهتره،به هر حال فرهاد خان تو رو مرتب ببینه بهتره از اینکه ژولیده باشی ...
انگار حرفهای من با خودم تمومی نداشت!
ارباب و فرهاد خان برگشتن ..بعد اینکه تو سالن با هم گپ زدن فرهاد خان با زدن در وارد اتاق شد...
سـاکش رو از احمد گرفت و در رو بست
مثل اولین باری که اومدم تو این اتاق ازش خجالت میکشیدم ..
کمی روبروم مکث کرد و رد شد..
آروم گفتم :خوش اومدید آقا ..بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت :ممنونم..
دوست داشتم بهش بگم خیلی خوشحالم که برگشتی اما روم نمیشد...همونطور که در کمدشو باز کرده بود گفت :اینجا که بهت بد نگذشت؟
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_بیستوهشت
من دوست ندارم وقتی مهمونی میاد توی این عمارت بهش بد بگذره!!!بعد از یه ماه برگشته بود...چقدر انتظار اومدنش رو کشیدم اما الان جدی تر از قبل داشت باهام حرف میزد...خیلی دلم شکست ،ولی خب بهش حق میدادم مگه من چکاره ش بودم که بخواد تحویلم بگیره؟
آروم بهش گفتم :همه چیز خوب بود آقا ،منم خیلی راحت بودم خدا خیرتون بده وبدون اینکه بیشتر از این چیزی بگم یه گوشه نشستم ..نمیدونستم چیکار کنم..دنـدونامو به هم فـشردم و تو دلم گفتم :چته؟حـرص خوردن برای چیه؟!من نمیدونم چرا فک میکنی اربابزاده این عمارت باید با تو بهتر ازاین رفتار کنه؟ سرمو پایین انداختم...سنگینی نگاه فرهاد خان رو احساس میکردم... اما روم نمیشد سرمو بالا بگیرم.متوجه باز شدن سـاکش شدم و بعد سرفه ای کرد وگفت :عادت دارم شهر که میرم با سوغاتی برگردم... بعد یه بسته گرفت طرف من وگفت :اینها مال توئه..
بهش نگاه کردم و گفتم :مال من؟
سرشو به طرف پایین تکون داد ...
بلند شدم و بسته رو ازش گرفتم .
+ممنونم آقا ممنونم ..از خوشحالی دستپاچه شده بودم .
روی تخت نشستم و با ذوق شروع کردم باز کردن بسته ای که بهم داده بود...
با دیدن اون لباسِ آبی رنگ دوست داشتم از خوشحالی جـیغ بزنم...همیشه دوست داشتم از این لباسهایی که شیرین میپوشید داشته باشم و الان یکی از اونها توی دستم بود ...اشک تو چشام جمع شده بود...توی بسته رو دوباره نگاه کردم با دیدن اون شونه ته بسته یکم خجالت کشیدم...حتما منظورش این بود که دیگه ازوسایلش استفاده نکنم اما همین که یادش بود شونه ندارم خیلی خوشحالم کرد ..
با صداش به خودم آومدم:+اینم مـ.ـال تو ..
رفتم و اون جعبه کوچک رو ازش گرفتم ..
همونطور که داشت لباسهای توی سـاکش رو خالی میکرد گفت :از این عطـر بزن اونی که زدی مردونه ست ...
با شنیدن این حرفش از خجالت دوست داشتم زمین دهـن باز کنه و من برم توی زمین!!!با دیدن اون شیشه ی عطر باخودم گفتم :اخ ریحان این یکماه از اون عطر نزده بودی باید امروز که فرهاد خان برمیگشت این کار رو بکنی؟!...
بدون اینکه سرمو بالا بگیرم سربه زیر
فقط تشکر کردم ..چی میتونستم بگم ...
حتما با خودش میگه این دختره چقد پروئه که بی اجازه به هر چی که میبینه دست میزنه ...
با خوشحالی به کادوهام نگاه میکردم...دوست داشتم فرهاد خان بره بیرون تا لباسمو بپوشم،تا وقتِ شام فرهاد خان توی اتاق استراحت کرد .منم بی صدا فقط به لباسم نگاه میکردم...
برای اولین بار تو زندگیم کـادو گرفته بودم و حق داشتم اینجوری ذوق زده بشم...
با صدای در و شنیدن صدای سکینه که میگفت آقا شام حاضره...فرهاد خان سرش رو از روی بالشت برداشت...
یه قوسی به بدنش دادوگفت :من میرم تو میتونی وقتی آماده شدی بیای...
فرهاد خان رفت بیرون .خیلی وقت بود سر میز نرفته بودم البته زیاد هم ناراحت نبودم این مدت با خوردن کلی غذا حسابی دلی از عزا در آورده بودم... بازم باید با احتیاط غذا میخوردم واینجوری بیشتر وقتها گرسنه میموندم...
به اون لباس آبی رنگ که عاشقش شده بودم نگاه کردم وفوری شروع کردم پوشیدنش...خیلـــــی بهم میومد .با اون آستین های پفیش و یقه ای که زیاد هم بسته نبود... محشر بود...
شیرین عادت داشت هر روز یه لباس اینجوری بپوشه و جلو چشام رژه بره ...
حالا من هم مثل اون لباس پوشیدم...گوشه ی دامنمو گرفتم و چرخی دور خودم زدم...
خیلی خوشگل شده بودم .به موهای بلندم سریع یه شونه کشیدم و یه رنگ و رویی هم به صورتم دادم...شیشه ی عطر رو برداشتم و به خودم عطر زدم ..دیگه آماده شده بودم .با خوشحالی از در اتاق زدم بیرون با دیدن فرهاد خان توی سالن تعجب کردم .چرا نرفته بود!؟!!یه نگاه به سر تاپام انداخت و فوری نگاهش رو برداشت...رفتم و نزدیکش ایستادم...
سعی میکرد بهم نگاه نکنه...گفت :منتظرت موندم تنهایی نرم توی اتاق... صورتشو به گوشم نزدیکتر کرد و گفت فعلا نمیخوام کسی شـک کنه که ما زن و شوهر نیستیم .باهم بریم واقعی تره...صداش تو گوشم پیچید...
+چند بار سرمو به طرف پایین تکون دادم وگفتم :بله آقا هر چی شما بگید...
منم از اینکه با فرهادخان وارد اون اتاق بشم بدم نمیومد،قیافه ی شیرین دیدنی بود... این مدتی که آقا اینجا نبود کم حـرصم نداده بود، یکم تلافی میکردم خوب بود...وارد اتاق شدیم.شیرین ومادرش نشسته بودن.ارباب و خانم بزرگ هنوز نیومده بودن...
از نگاههای دوتاشون میشد فهمید که از دیدن سر و وضعم تعجب کردن...خودم رو بی تفاوت نشون دادم دیگه پشتم به فرهاد گرم بود حداقل تا وقتی آقا اینجا بود جرات نمیکردن اذیتم کنن ...
دوتاشون به احترام فرهاد خان از جاشون بلند شدن ..رفتیم سر همون جای همیشگی نشستیم.کنار فرهاد خان حس خوبی داشتم حس میکردم یه تکیه گاه دارم که کسی نمیتونه بهم چپ نگاه کنه...
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_بیستونه
میز به قشنگی چیده شده بود ..باز هم غذاهای رنگارنگ و خوشمزه... هر چند تو این مدت دیگه به دیدن این غذاها عادت کرده بودم...با اومدن ارباب و خانم بزرگ همه از جامون بلند شدیم...و بعد از شروع کردن ارباب به غذا خوردن بقیه هم شروع کردن...قاشقو برداشتم...آخ ریحان باز هم باید زیر نگاههای این دختره غذا بخوری... آخه این هم شد غذا خوردن؟
غذا هر جوری بود خورده بشه...
بعد از خوردن شام، ارباب دستاشو پاک کرد و یه دستی به سیبیلش کشید و گفت : قراره برامون مهمون بیاد..جهانگیر خان با عیالش... بعد رو کرد به خانم بزرگ و گفت :به خدمه بسپار همه چیز رو آماده کنن.نمیخوام کم و کسری باشه...
کاظم هم باید یه دستی به حیاط و اطراف عمارت بکـشه میخوام همه چیز عالی پیش بره...
خیلی دوست داشتم بدونم این جهانگیر خان کیه که اینقدر اومدنش برای ارباب مهمه!!!بعداز خوردن شام ارباب، رو کرد به فرهاد خان و گفت :بیا تو اتاقم کمی صحبت کنیم...ببینم از شهر ودرس و کار و بارت چه خبر...فرهاد خان چَشمی گفت و هردوشون از اتاق رفتن بیرون...
شیرین و مادرش هم بعد از اونا رفتن...
انگار بعد از رفتن این مادر و دختر آدم میتونست یه نفس راحت بکـشه...
خانم بزرگ با همون دستمال گلدوزی شده ی همیشگیش دستاشو پاک کرد وگفت :شنیدی که ارباب چی گفت؟!
قراره برامون مهمون بیاد... اونم اربابِ بزرگ یکی از روستاهای اطراف...
زنِ جهانگیر خان هم میاد، یه زنیه که خودش رو از همه بالاتر میدونه،اینو میگم تا حساب دستت بیاد میخوام حسابی به خودت برسی و مواظب رفتارت باشی،دوست ندارم از عمارت که زدن بیرون بگن زن فرهاد خان اِل بود و بِل بود...
باید هر جوری میتونی خودی نشون بدی و دهـنشون رو ببندی ، و بعد یه نگاه به سر تا پام انداخت و گفت:مثل الان ،دیدی نگاههای شیرین و مادرش چطور بود؟ میخوام زن جهانگیر خان هم با دیدنت چیزی بجز خوبی واسه گفتن نداشته باشه...
رفتارهای بچگونه رو میزاری کنار...از اون رو دادن هات به خدمه کم کن، عروس عمارت باید ابهت داشته باشه، هزارمین باره که دارم اینو بهت میگم...
حرفهاشو که با جدیت زد یکم آرومتر شد وگفت :البته نمیخواد زیاد هم بتـرسی این حرفها رو زدم تا بدونی چکار باید بکنی...خودم هم هواتو دارم، باید حواسم باشه اون شیرین و مادرش یه وقت کاری نکنن که تو رو پیش بقیه خراب کنن ...
حرفهای خانم بزرگ تموم شد، با بلند شدنش از پشت میز منم بلند شدم...با دیدن ما بیرونِ اتاق، سکینه و مهین اومدن تا میز رو جمع کنن ..بیچاره ها صبح تا شب کـار میکردن...تازه باید نق زدن های شیرین و مادرش ودستورهای خانم بزرگ رو تحمل میکردن...
نفس عمیقی کشیدم وگفتم :چکار میتونن بکنن؟ دیگه تقدیر اینها هم اینجوری بود...
خودم رو رسوندم به اتاق...امشب رو قرار بود فرهاد خان توی این اتاق بخوابه ومن بعداز یه ماه از تنهایی در بیام!!اینکه امشب فرهادخان توی اتاق میخوابه باعث میشد حس خیلی خوبی داشته باشم...هرچقدر سعی میکردم برای این خوشحالی دلیلی پیدا کنم به نتیجه ای نمیرسیدم...حتی گاهی خودمو بخاطر این احساسات سرزنش میکردم اما این حرفا نمیتونست تاثیری روم داشته باشه و از اومدن فرهاد خان از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم..باید لباسمو عوض میکردم... نمیخواستم لباس قشنگم خراب بشه باید اونو جلوی مهمونهایی که قرار بود بیان بپوشم...همونطور که خانم بزرگ بهم گفت باید خودی نشون بدم...
مثل شیرین که بیشتر وقتها صداشو نازک میکرد و آروم به موهاش دست میزد و باموهاش بازی میکرد،منم همون کارها رو انجام دادم و بعد شروع کردم به خندیدن... آخه ریحان تو رو چه به این کارها؟ کی فکرشو میکرد یه روز بخوای جلوی این همه ارباب و ارباب زاده خودی نشون بدی؟تو که بیشتر اوقات از بی کـسی میرفتی و ساعت ها با مـرغ و خروس و گـوسفندهای عمو درد و دل میکردی... پوزخندی زدم وگفتم :ببین دست تقدیر تو رو تا کجا کشونده...
خدا کنه زن جهانگیر خان یه وقت از من ایرادی نگیره ...
بعد ازکلی خیالبافی آهی کشیدم و لباسمو از تـنم در آوردم وگفتم:هر کاری هم بکنی یه روز باید از اینجا بری ...حالا زن جهانگیر خان بگه تو خوبی یا بد چه فرقی به حالت میکنه ؟ولی خب مجبوری برای اینکه یکم دیر تر از این عمارت بیرونت کنن به حرفهای خانم بزرگ گوش بدی و بهونه دست کسی ندی ...
یه لباس راحتی از اونهایی که خیاط برام دوخته بود پوشیدم ...موهای بافته شدم رو باز کردم و روی تخت دراز کشیدم...
تموم حواسم به در بودکه کی باز میشه و فرهاد خان میاد تو ..دیگه از تنهایی خسته شده بودم..
آخه ارباب فردا نمیتونستی با فرهاد خان حرف بزنی الان وقت گپ زدنه آخه؟
موهام ریخته بود دورو برم ..همونطور که از پنجره بیرون رو نگاه میکردم در باز شد و فرهاد خان وارد شد...
نشستم سرِ جام...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_سی
توی قلبم چه خبر بود؟ این تپش و بی قراری قلبم برای چی بود؟مثل همیشه یه نیم نگاه و سکوت!!!جاشو انداخت وگفت :تو خواب نداری دختر؟
+بله اقا الان میخوابم .منتظر بودم شما بیاین...بهم زل زد ...با برخورد نگاهم به نگاهش لـرزش قلبمو حس میکردم .
+نمیخواد منتظر من بمونی هر وقت خواستی میتونی بخوابی ...روی تشکش دراز کشید، منتظر بودم که بهم پشت کنه و رو به دیوار بخوابه اما همونطور که دراز کشیده بود و به سقف نگاه میکرد گفت :
این مدت که قراره مهمونها بیان حواست به رفتارت باشه...
اینو که شنیدم تو دلم گفتم :ای بابا چرا هر کی از راه میرسه میخواد نصیحت کنه که جلوی اون مهمونها چکار کنم و چکار نکنم ...
به حرفهاش ادامه داد :+من از این مهمونا خوشم نمیاد اگه بخاطر دستـور ارباب نبود اینجا نمیموندم، بخصوص از اون پسرش امیر اصلا خوشم نمیاد، دوس ندارم زیاد جلوی چشمش باشی...نه اینکه واسم مهم باشه،به هر حال تو که هیچ نسبتی بامن نداری ولی خب اونا فکر میکنن بین من وتو چیزی هست، پس تا وقتی که دیگران اینطور فکر میکنن،نمیخوام اشتباهی ازت سر بزنه ..حواست به لباس پوشیدن و رفتارت باشه ...یه سری ازاون لباسهایی که خیاط واست دوخته خیلی بـدن نماست ، بخصوص اون پیراهن سرخابی....
یاد اون لباس افتادم، بالا تـنه اش تـنگ بود... من که سعی میکردم با روسری بپوشونمش اما فرهاد خان باز متوجه شده بود ...
باشنیدن این حرفش لـبمو گـزیدم و خجالت کشیدم.... بهم پشت کرد وگفت :اون موهات رو هم تا وقتی مهمونا اینجان زیر روسری نگه میداری... دیگه چیزی نگفت ...
چراغو خاموش کردم وپتو روحسابی پیچیدم دور خودم...حرفهاشو تو ذهنم مرور کردم،دوست داشتم به همشون گوش بدم...نمیخواستم منم مثل شیرین کاری کنم که از چشمش بیفتم...
دوست نداشتم به این فک کنم که فرهادخان این تذکر ها رو به شیرین هم داده ،چم شده بود؟! حتی فکرش هم آزارم میداد...حـسود نبودم که اونم شدم...پتورو کشیدم رو سرم و گفتم :بخواب دخترِچش سفید...دیدی که خودشم داره با زبـون خودش میگه تو هیچکسش نیستی!!!با نورخورشیدی که از پنجره به صورتم میخورد چشامو بازکردم...
با دیدن فرهاد خان لبخند رو لـب هام نشست...دیگه نمیتونستم از این احساساتم فرار کنم...من از اینکه فرهاد خان الان اینجا بود خیلی خوشحال بودم...
هنوز خواب بود برای همین سر و صدا نکردم تا یه وقت بیدارش نکنم .یکم طول کشید تا بیدار بشه...بهم سلام کرد و بالبخند جوابشو دادم..
+شب ها دیر میخوابی صبح ها هم زود بیدار میشی جالبه!
موهامو از جلوی پیشونیم زدم کنار و گفتم :از وقتی که بچه بودم تا روزی که همراه شما اومدم تو این عمارت...خونه ی عموم شب ها رو باید بعداز انجام دادن همه ی کارها و بعداز همه میخوابیدم...
صبح زود هم با ضـربه ای که زن عمو به پهلـوم میزد باید از خواب بیدار میشدم...
هنوزم بعداز چند هفته که اینجام صبح ها از خواب میپرم و فکر میکنم الانه زن عمو با داد و فرياد بهم حمله کـنه و موهامو تو دستش بپیچه بخاطر بلندشدنم...با یادآوری اون روزها اشک تو چشام جمع شد...
فرهاد خان نشسته به حرفام گوش میداد بعداز تموم شدن حرفام یه نفس عمیق کشید و گفت :اون روزها تموم شد بهتره به گذشته فکر نکنی و بعد از جاش بلند شد و از اتاق رفت بیرون...
مگه میشد اون روزهای سخت زندگیم رو فراموش کنم؟ با تصور اینکه اگه فرهاد خان منو اینجا نمی آورد الان تو چه حالی بودم تـرس تموم وجودمو گرفت ...خدا رو شکر که از اون روزها خبری نیست...
فرهاد خان همراه ارباب سـوار اسب شدن واز عمارت زدن بیرون....با رفتن فرهاد خان حس میکردم یه چیزی کم دارم .میدونستم بازم به زودی برمیگرده شهر و این خیلی ناراحتم میکرد ...
صدای خانم بزرگ رو میشنیدم که داشت با خدمه حرف میزد ..
+دیگه تکرار نکنم این مهمونی باید خیلی خوب برپا بشه ..مهمونها تا چند روز اینجان شما باید سنگ تموم بزارید...این نه تنها دستور من، بلکه دستور ارباب هم هست... فهمیدید چی میگم؟
یه نفرتون بره کاظمو صدا کنه، باید باهاش حرف بزنم .صدای سکینه میومد که میگفت :من میتونم برم و بعد از مطبخ اومد بیرون...دیگه مطمئن شده بودم که بین اون و کاظم یه چیزهای هست و براشون خوشحال بودم!!!
جلوی دراتاق باسکینه برخورد کردم...
سکینه با دیدنم لبخند رو لب هاش نشست و منم با لبخند جوابش رو دادم ..بهم نزدیک شد و آروم تو گوشم گفت :فرهاد خان قبل اینکه بره بیرون کلی ازم سوال پرسید...
با تعجب گفتم :در مورد چی ..!؟
+در مورد شما دیگه خانم کوچیک
_در مورد من؟!
+بله میخواست بدونه تو این مدت که نبوده کسی اذیتتون نکرده؟ منم همه ی کارهای شیرین رو بهش گفتم...ببخشید خانم کوچیک بی اجازتون این حرفهارو زدم ولی اون دختر باید ادب بشه..میدونی که من شما رو خیلی دوست دارم...
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_سیویک
با جدیت گفتم:برو سکینه،بروکاظمو صدا کن ...سکینه رفت و من موندم و حرفهایی که شنیده بودم ...یعنی فرهاد خان براش مهم بود که به من چی گذشته؟با فکر کردن به این موضوع لبخند رو لب هام نشست...
با خوشحالی رفتم توی حیاط عمارت،نفس عمیقی کشیدم...هوا عالی بود و ریه هام رو پرکردم از هوای تازه ی صبح...
من از شنیدن این حرفها شاد و سرخوش بودم...اما انگار خودم به خودم اجازه نمیدادم که خوشحال باشم ...هنوز دقیقه ای ازشاد بودنم نگذشته بود که یاد حرف فرهاد خان افتادم که گفت :من دوست ندارم به مهمونم بد بگذره ...لبخندم تبدیل به غمی عمیق شد...شروع کردم به قدم زدن توی اون حیاط بزرگ و مجلل...
تا شب همش فکر و خیال میکردم و شب تا دیر وقت فرهاد خان توی اتاق نیومد...
کم کم چشام سنگین شد و خوابم برد...
با دیدن یه کـابوس خیلی بد و کسی که تکونم میداد از خواب پریدم...یه لحظه با دیدن فرهاد خان بالای سرم یه هیییی بلندی گفتم و از جام بلند شدم...
من من کنان گفتم :سلام اقا ..
+سلام بشین... خیس عرق شدی،چرا داد میزدی؟ فورا بیدارت کردم وگرنه با این داد و بیدادها عمارتو میزاشتی رو سرت!!فرهاد خان بالای سرم بود...هر وقت با فاصله ی کم کنارم بود خجالت میکشیدم...شانس آوردم همه جا تاریک بود و چراغ رو روشن نکرده بود....
+ببخشید آقا، خیلی خواب بدی بود ...
عـرق پیشونیمو پاک کردم و گفتم :میخواستن منو بندازن تو یه چاه وروم خاک بریزن ،با تعریف کردن اون خواب بدنم میلرزید ...
فرهاد خان که هنوز بالای سرم ایستاده بود گفت :همش خواب بود...سر تو بزار رو بالشت آروم میشی و بعد رفت سر جاش ...
دراز کشیدم... تموم بدنم میلرزید ...آب دهنمو قورت دادم وگفتم :ببخشید آقا شما رو هم بیدار کردم...
+مهم نیست بگیر بخواب...
یجوری میخواستم سر صحبتو باز کنم اما انگار اون نمیخواست...فرهاد خان خوابید البته سکوت کرده بود نمیدونستم خوابه یا نه...من اما بی خواب شده بودم...هر وقت کابوس میدیدم تا صبح میترسیدم ...
روی تخت نشستم و زانوهامو بغل کردم به بیرون پنجره نگاه کردم... همه جا تاریک بود ولی تو آسمون ماه و ستاره ها چشمک میزدن..دلم مادرم رو میخواست...دوست داشتم الان کنارم بود سرم رو میزاشتم رو پـاهاش و اونم موهامو نوازش میکرد ..سرمو گذاشتم رو زانوهام و اشک میریختم ...
چقدر دلم گرفته بود..یه لحظه حس کردم فرهاد خان پهلو به پهلو شد..
+یعنی خوابت اینقدر بد بود؟
با شنیدن صداش سرمو بلند کردم...
روشو برگردونده بود طرفم ،تو اون تاریکی میتونستم صورتش رو ببینم...
گفتم: بعضی شبها بیخواب میشم انگار امشب از اون شب هاست...ببخشید اقا شما رو هم بی خواب کردم و آسایش رو ازتون گرفتم... آهی کشیدم و گفتم :هر زمان وقتش شد بهم بگید تا از اینجا برم...این دروغ هر چی کمتر کش پیدا کنه بهترِ...
+الان نصف شب وقت این حرفهاست ؟
هر وقت خودم بدونم وقتش رسیده بهت میگم ،نگران دروغش هم نباش خودم یجوری درستش میکنم...تو هم بگیر بخواب...میدونی که فردا اون مهمونا میرسن...من باید بیشتر کنار جهانگیر خان باشم ...پس امشب رو استراحت کنم بهتره .البته اگه تو بزاری!!!
با دیدنِ اون کـابـوس تا دیر وقت بیدار موندم اما سکوت کرده بودم تا فرهاد خان بخوابه... صبح فرهاد خان قبل از بیرون رفتن از اتاق یه نگاه به کبودی دستم انداخت وگفت :سکینه همه چیز رو برام تعریف کرد...
میدونستم با رفتنم شیرین ممکنه اذیتت کنه! از این به بعد نباید بهش اجازه بدی اونجوری باهات رفتار کنه...ببین ریحان فعلا توی این عمارت همه تو رو زن من میدونن... شیرین هم باید باورش بشه که همه چیز تموم شده...تو هم به عنوان عروس این عمارت باید بدونی چطور رفتار کنی ،خانم بزرگ رو یه نگاه بنداز با اینکه خیلی مهربونه اما جوری رفتار میکنه که شایسته ی زن ارباب بودنه...چقدر باید این حرفها رو تکرار کنم...
+من از خدام بود که اجازه ندم اون دختره باهام اونجوری رفتار کنه اما خب میتـرسیدم بهش چیزی بگم...دستامو یکم بهم مالیدم و گفتم :ميترسم آقا،ميترسم بفهمن که همه چیز الکی بوده،اونوقت شیرین بخواد بیشتر از این اذیتم کنه...آقا میدونید که من هیچ کسی رو ندارم،روزی که از این عمارت برم بیرون خدا میدونه چه بلـاهایی سرم بیاد ..نمیخوام زمانِ بی کـسیم بیان و ازم انتقام بگیرن...
یه اخمی کرد وگفت:+فعلا که اینجایی، تا اینجایی هم نقشت رو خوب بازی کن...
بخصوص این چند روز که قرار مهمونها بیان .چیزهای هم که دیشب بهت گفتم یادت نره.....
توی عمارت خدمه مشغول کـار بودن ،سکینه وقت سر خاروندن نداشت...
تا چند ساعت دیگه مهمونها میرسیدن...
توی سالن شیرین رو دیدم بی تفاوت از کنارش رد شدم .حسابی به خودش رسیده بود اما دربرابر چهره ی زیبای من حرفی برای گفتن نداشت ...
من هم باید آماده میشدم .
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_سیودو
قبل از همه چیز رفتم حمام...با موهای بلند و خـیسم وارد اتاق شدم.. فرهاد خان جلوی آینه داشت یه دستی به موهاش میکشید...لباسهای محلی که پوشیده بود خیلی بهش میومد...
بعداز بیرون رفتنش از اتاق موهامو شونه زدم و همونطور که فرهاد خان گفت موهامو زیر روسری و لباسم پنهان کردم...لباس آبی رنگی که خودش برام آورده بود، پوشیدم... این کـمتر بــدنمو نشون میداد...آرایش ملایمی کردم...
به آینه نگاه کردم...لپ هام گل انداخته بود و صورتم شادابتر دیده میشد
همه چیز عالی بود... هر دفعه با دیدن خودم توی اینه کلی ذوق میکردم...
جای شکرش باقی بود که قیافه زیبایی داشتم!!!بعداز اینکه از ظاهر و لباسم خیالم راحت شد،رفتم تا ببینم بیرون چه خبره...
ارباب و فرهاد خان توی سالن نشسته بودن...به ارباب سلام کردم .
فرهاد خان یه نیم نگاهی بهم انداخت و لبخند کوتاهی زد ،حس کردم نگاهش تحسین آمیز بود و این خیلی خوشحالم میکرد...خانم بزرگ مرتب و آراسته با کلی جواهر که به خودش آويزون کرده بود از اتاقش اومد بیرون...برام جالب بود خانم بزرگ با اون سـنش همیشه مرتب و زیبا بود...
امروز بخاطر مهمونهایی که داشتیم خیلی بیشتر از قبل به خودش رسیده بود...
همونطور که به خانم بزرگ زل زده بودم ،اونم با فاصله ای نزدیک بهم ایستاد و یه نگاه به سر تا پام انداخت...درحالیکه بهم نگاه میکرد لبخندی بهم زد و آروم سرش رو به نشونه ی تایید به طرف پایین تکون میداد ... کنار ارباب نشست و گفت :حتما عیالِ جهانگیر خان بعد اینکه از این عمارت برن بیرون کلی از عروس برو رو دار ما تعریف میکنن ،خدا رو شکر که از این بابت خیالم راحته...
با حرف خانم بزرگ حسابی خوشحال شدم و ازش تشکر کردم، نگاهم به فرهاد خان افتاد که نیشش باز بود ،یعنی اونم ازشنیدن این حرفها خوشحال بود؟
با صدای کاظم نگاهمو از فرهاد خان برداشتم و مثل همه به کاظم گوش میدادم...
+ارباب سلامت باشن، فرمودید هر وقت مهمونها نزدیک عمارت شدن بهتون خبر بدم ...
+ارباب یه دستی به ریشش کشید و گفت :باشه کاظم تو برو گـوسـفندی که برای قربانی آماده کردی رو ببر جلوی در ماهم الان میایم بیرون عمارت...کاظم یه چَشمی گفت و رفت...
شیرین و مادرش داشتن میومدن طرفمون .اونها که تو حالت عادی همیشه آراسته بودن الان که دیگه قرار بود مهمون بیاد!
تموم حواسم به فرهاد خان بود که ببینم به شیرین نگاه میکنه یا نه ..اصلا دوست نداشتم که شیرین اونجوری جلوی فرهاد خان خودنمایی کنه!!!
فرهاد خان نگاهی سرسری به شیرین انداخت و سرش رو پایین انداخت...
ارباب گفت :بریم توی حیاط استقبالِ جهانگیر خان ... دیگه تاکید نکنم همه چیز آبرومندانه باشه، خانم بزرگ به خدمه تاکید کن و بعد از کنارمون رد شد وپشت سرشون ماهم راه افتادیم...
شیرین که با فاصله ی کمی بهم ایستاده بود آروم زیر لب گفت :دختره ی دهاتی یادگرفتی که چطوری لباس بپوشی؟ خوبه خداروشکر با چشم خودم دیدم اولین باری که اینجا اومدی چی تـنت بود...
حسابی با حرفاش اذیتم میکرد،میخواستم چیزی بگم که در عمارت باز شد و مهمونها وارد عمارت شدن...
در ماشین بازشد و یه مرد که با توجه به سنی که داشت حدس زدم جهانگیر خان باشه از ماشین پیاده شد...با پایین اومدنش کاظم فوری اون گـوسفند زبون بسته رو زد زمین ...ارباب بهش نزدیک شد و همدیگرو بغل کردن و حسابی بهش خوش آمد گفت...بعداز اون فرهاد خان بود که با جهانگیر خان خوش و بش کرد...یه پسر جوان هم که امیر صداش میزدن همونی که فرهاد خان تاکید کرد زیاد جلوی چشمش نباشم همراهشون بود و یه زن که انگار از خانم بزرگ جوانتر بود،که حسابی هم شیک پوش بود با هممون احوالپرسی کرد...
خودم رو وسط اون همه خان و خان زاده میدیدم... جایی که هیچ وقت فکرشم نمیکردم باشم...شیرین راحت تونست با همه خوش وبش کنه اما من وقتی جهانگیر خان روبروم ایستاد و با تکون دادن سرش بهم نگاه می کرد دست وپاهام میلـرزید..خانم بزرگ من رو معرفی کرد و به همه گفت که زن فرهادخان ام..عروس این عمارت...
احساس غرور میکردم...به شیرین نگاه کردم..همین که داشت این حرفها رو میشنید به اندازه ی کافی حرص میخورد و اینجوری دلم خنک میشد که حرفی که زده بود تلـافی شد..همه راه افتادن سمت عمارت..یه گوشه ی ابرومو بالا بردم و محکمو باغرور به شیرین نگاه کردم..میخواستم بهش حرفی بزنم اما هنوز جراتشو نداشتم...
نمیخواستم یه وقت جلوی مهمونها کاری کنم که ارباب ناراحت بشه!!!همین که داشت این حرفها رو میشنید به اندازه ی کافی حرص میخورد و اینجوری دلم خنک میشد که حرفی که زده بود تلـافی شد...
همگی وارد اتاق مهمون شدیم...
جهانگیر خان و ارباب بالا نشسته بودن، خانم بزرگ و عطیه خانم زن جهانگیر خان هم کنار هم نشسته بودن...یه نیم نگاه به امیر خان انداختم...
اصلا قیافه اش قابل مقایسه با فرهاد خان نبود...
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما درحال شنیدن صدای اصلی بین الحرمین هستید💙💙
(یا امام حسین ،دلمون تموم شد ،تو رو قسم به این شبای عزیز، بطلبمون🙏)
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح به ما می آموزد که
باور داشته باشیم ، روشنایی
با تاریکی معنا می یابد
و خوشبختی با عبور
از سختی ها زیباست....
هرگز نا امید نشو، رد پای مهر
خدا همیشه در زندگی پیداست...
دوستان درود برشما صبح یکشنبه تون بخیر 🌹🌹
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_سیوسه
همون نیم نگاهو که انداختم ،سرمو به طرف فرهاد خان چرخوندم که داشت بهم نگاه میکرد... یه لحظه از طرز نگاه و اخـمش تـرسیدم فوری سرمو انداختم پایین...همش میتـرسیدم سرمو بالا بگیرم و باز چشمم به اون نگاهِ پرخشونت فرهاد بیفته...با صدای عطیه خانم که اسم فرهاد خان رو اورد گوشامو تیز کردم...
+فک نمیکردیم فرهاد خان اینقدر بی سر و صدا بخواد زن بگیره ...وقتی شنیدیم تعجب کردیم...
خانم بزرگ کمی سر جاش جابجاش شد وگفت: میدونید که فرهاد خان مشغول درساشه ،هر وقت میاد عمارت فقط چند روز میمونه... برای همین خودش قبول نکرد. انشالا چند وقت دیگه چند روز تو کلِ روستا رقـص و پایکـوبی بر پا میکنیم، میدونی که عطیه خانم ما همین یه پسرو داریم باید مراسمی باشه که در شأن فرهاد خان باشه ..
به شیرین نگاه میکردم با حرص با ناخـنهاش ور میرفت..عطیه خانم گهگاهی یه نگاه به سر تا پام می انداخت. خیالم راحت بود اینقد خوش چهره و خوش ظاهر بودم که نتونه ازم ایرادی بگیره...
موقع ناهار شده بود،سکینه و کاظم اومدن جلو در و از مهمونها خواستن برن برای ناهار...جهانگیر خان و ارباب جلوتر از همه رفتن بیرون، پشت سرشون خانم بزرگ و عطیه خانم...امیر به شیرین ومادرش تعارف کرد که اونها جلوتر برن وبعد پشت سرشون امیر خان رفت...
منتظر بودم تا فرهاد خان بره بیرون و من پشت سرش ..با رفتن بقیه فرهاد خان مچ دستمو کشید و از جلوی در اورد توی اتاق ..روبروم ایستاده بود، از عـصبانیتش تـرسیدم ،مچ دستمو ول کرد و گفت :فکر نکـن حواسم نیست، چند بار بهت گفتم حواست به رفتارت باشه...
با تـرس بهش نگاه کردم و من من کنان گفتم :بله آقا گفتید... مگه چیکار کردم؟
من حواسم هست کاری نکنم که ناراحت بشید!!!سرشو به صورتم نزدیک کـرد و آروم تو گوشم گفت :میدونی که من از این پسره خوشم نمیاد پس حواست باشه...
خیلی مظلومانه گفتم : مگه چیکار کردم آقا؟
+هیچی فقط خواستم بهت بگم حواست به اون نگاهات باشه ،اون چشمات هر چی درویش تر باشه بهتره، میفهمی که چی میگم؟حالا هم زود باش بریم که برسیم به مهمونا...
حالا منظورشو فهمیدم اما من فقط یه نیم نگاه انداختم اونم خیلی اتفاقی ...ازاینکه فرهاد خان رو ناراحت کرده بودم اعصابم به هم ریخت...بخصوص اینکه میترسیدم فکر بدی در موردم بکنه...برای همین با نگرانی تو چشمای فرهاد خان نگاه کردم و گفتم:آقا به خدا من منظوری نداشتم من غلط بکـنم بخوام .....
هنوز حرفمو کامل نزده بودم که انگشتش رو گذاشت جلوی دهنش و گفت :هیس نمیخواد چیزی بگی...بهت گوش زد که کـردم تکرار نشه همین ...نه اینکه برام مهم باشه نه!فقط خوشم نمیاد اون پسره ی چشم چـرون از عمارت بره بیرون وحرف اضافی از اون دهنش بیادبیرون ،همین...
حالا هم راه بیفت....
دوش به دوش فرهاد خان رفتم توی اتاق ،کنارش که راه میرفتم احساس غرور میکردم،وارد که شدیم همه ی نگاه ها به طرف ما بود...از ترس فرهاد خان همش سرم پایین بود،میترسیدم سرمو بالا بگیرم که یه وقت نگاهم به امیرخان بیفته...
پشت میز نشستیم...تواین مدت یاد گرفته بودم چجوری مثل خودشون غذا بخورم با احتیاط شروع کردم غذا خوردن ...چون هر لحظه عطیه خانم با اون چشمای سرمه کـشیدش بهم زل میزد و نمیتونستم چطور لقممو قـورت بدم...
انگار دوست داشت یه ایرادی ازم بگیره.
تا شب با بی میلی کنارمهمونا بودم...
گاهی متوجه نگاه های امیر خان به شیرین میشدم ،شیرین هم حسابی عشوه میومد...
من اما آروم بودم و تموم حواسم بود که یه وقت کاری نکنم که فرهاد خان از دستم ناراحت بشه ،فقط گاهی به فرهاد خان نگاه میکردم که با اون چهره ی بی نقص و قد و هیکل جذابش بین همه مثل المـاسی میدرخشید!!!به پیشنـهاد جهانگیر خان مردها رفتن تا یه چرخی توی حیاط عمارت بزنن و ما زن ها هم با هم تنها شدیم...
عطیه خانم خیلی آروم لیوان چایش رو برداشت و گفت:همیشه فکر میکردم فرهاد خان با شیرین ازدواج میکنه وقتی شنیدم که با یه غریبه ازدواج کرده تعجب کردم...من همیشه شیرین رو زن فرهاد خان میدونستم، البته خب تقدیر و سرنوشت رو نمیشه کاریش کرد...
اصلا از حرف عطیه خانم خوشم نیومد...
حالا که داشت میدید من زن فرهادخان شدم دیگه چه دلیلی داشت بخواد حرف شیرین رو بیاره وسط...دوست داشتم داد بزنم که این حرفارو تموم کن!
یه لحظه خودم خنده م گرفت... با خودم گفتم :باز خوبه زن واقعی فرهاد خان نیستی که داری اینجوری حـرص میخوری!
اصلا بیچاره از کجا معلوم چند وقت دیگه فرهاد خان بااردنگـی از این عمارت بیرونت نکنه و این شیرین که داره اینجوری حرص میخوره عروس عمارت نشه...با تصور اون روز حالم بد میشد... نفس عمیقی کشیدم ،حس میکردم نفسم راحت بالا نمیاد...نفسم که آرومتر شد تو ذهنم خودمو دلداری دادم...
نمیخواد به آینده فکر کنی دختر
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_سیوچهار
همین که از خونه ی خراب شده ی عموت رها شدی خودش خیلی حرفه الانم توی این جمع ارباب و ارباب زاده ها لذت ببر تا بعدا خدا کریمه...
عطیه خانم بیشتر با شیرین و مادرش گرم میگرفت انگار اخلاقشون به هم میخورد...هر چند خانم بزرگ اینقد با ابهت بود که براش مهم نبود عطیه خانم چجوری رفتار میکنه ،به هر حال خودش زن ارباب بزرگ بود و هیچی از عطیه کم نداشت که هیچ، بالاتر هم بود...
تو دلم گفتم :کاش منم واقعا زن فرهاد خان بودم...یه زمانی خانم این عمارت میشدم!بس کن ریحان با این خیالبافی هات به هیج جا نمیرسی...
اخه تو رو چه به خانم این عمارت شدن...
با وارد شدن مردها از فکر و خیال اومدم بیرون ،چقدر با دیدن فرهاد خان خوشحال شدم...بدون حضور اون توی هر جمعی احساس غریبی میکردم!!!گهگاهی متوجه ی نگاه های گاه و بی گاه امیر خان به شیرین میشدم...با ذوق بهش نگاه میکرد...بعضی وقتها هم شیرین باهاش چشم تو چشم میشد و لوندی میکرد...
اون نیم نگاهِ من از چشم فرهاد خان دور نبود پس حتما متوجه این نگاه های امیر خان به شیرین هم شده...وقتِ خواب همه رفتن توی اتاق ها...
دو اتاق هم آماده شده بود برای مهمون ها...یکی برای جهانگیر خان و عطیه خانم ویه اتاق برای پسرشون امیر خان...
من و فرهاد خان وارد اتاق شدیم ،جلوی در شیرین نگاهی به دوتامون انداخت و یه شب بخیر به فرهاد خان گفت و از اونجا دور شد...وارد اتاق شدیم نفسِ راحتی کشیدم... انگار از زندان بیرون اومده بودم...رفتم و روی تخت نشستم .
فرهاد خان دکمه ی لباسش رو باز کرد و من مثل همیشه رومو کردم یه طرف دیگه ...همونطور که لباسشو عوض میکرد گفت :اگه بخاطر ارباب نبود یه حـال درست و حسابی از اون پسره میگرفتم...پسره ی نمک نشناس انگار نه انگار تو عمارت ماست... با اون چشماش ادمو درسته قورت میده .اینو که گفت حسابی بهم ریختم ...
یعنی بخاطر نگاه های امیر خان به شیرین عصبانی شده بود؟یجوری که معلوم بود ناراحت شدم گفتم :اقا اون پسر که نمیدونه من و شما با هم ازدواج نکردیم... اونکه نمیدونه شما هنوز به شیرین خانم چشم دارید... باشنیدن این حرف فرهاد خان اخم هاش رو تو هم کشید و گفت :کی گفته من به اون دختره چشم دارم؟من اگه ازش خوشم میومد باهاش ازدواج میکردم... کسی هم جلو دارم نبود...من به ازدواج فکر نمیکنم، فعلا فقط میخوام درسمو و بخوانم همین ...
فهمیدی؟ از این لحظه به بعد نمیخوام از این حرفا پیش من بزنی...و ادامه داد:من از نگاه های این پسره بدم میاد... چون شیرین دخترِ عموی خدابیامرزمه، از رگ و خون منه...باید بدم بیاد یه غریبه اینجوری نمک میخوره و نمکدون میشکنه یا نه؟
این حرفها چه راست بودن چه دروغ خوشحالم میکرد، همین که به زبون میاورد که نمیخواد شیرین رو بگیره خوشحال بودم ...من باید لباسامو عوض میکردم اما روم نمیشد منتظر موندم تا فرهاد خان بگیره بخوابه...
فرهاد خان رفت سر جاش و مثل همیشه پشت به من و رو به دیوار خوابید ...
یکم که گذشت آروم و بی صدا لباسمو از تــنم در آوردم!!!موهای بلندم باز شده پشت سرم ریخته بود... تا زیر کمـرم میومد... لباسمو برداشتم و تـنم کردم...داشتم موهامو شونه میکردم که با چرخ فرهاد خان دست و پامو گـم کردم...باهاش چشم تو چشم شدم...چراغ خاموش بود اما اتاق با اون مهتابی که از پنجره میتابید زیاد هم تاریک نبود...
دستپاچه شده بودم انگار اونم مثل من دستپاچه شده بود،گفت،فکر کردم خوابیدی...با شنیدن صداش بیشتر خجالت کشیدم،گفتم ببخشید اگر باغث شدم بدخواب بشین، بدون کوچکترین حرفی پریدم روی تخت و پتو رو کشیدم روم ...تادیر وقت بیخواب شده بودم ،از نگاهش خجالت میکشیدم..صبح با اینکه بیدار شده بودم اما خودمو زدم به خواب تا فرهاد خان بره بیرون اما انگار قرار نبود بره...
+دختر پاشو باید با هم بریم بیرون .الان همه بیدار شدن...پتو رو از روم زدم کنار ،روم نمیشد بهش نگاه کنم ،سربه زیر بهش سلام کردم...اونم بدونِ نگاه کردن به من جواب سلاممو داد...
موهاشو جلوی آینه شونه میزد و گفت :پاشو حاضرشو تا بریم بیرون الان همه بیدار میشن... واسه صبحونه باهم بریم بهتره ...اول صبحی با شنیدن این حرف حالم خیلی گرفته شد...
__ببخشید آقا میشه چشاتونو ببندید تا لباسامو عوض کنم؟یه نگاهی بهم انداخت و لبخند کوتاهی زد و رفت سمت کمدش...
سرش توی کمد بود ومن از فرصت استفاده کردم ولباسمو عوض کردم...
یه آبی هم به صورتم زدم وموهامو شونه زدم...+ببخشید آقا معطلتون کردم .گفتم که اگه شما میرفتید بهتر بود اینجور اذیت نمیشدین...
_ تا مهمونها اینجا هستن اشکال نداره تحمل میکنم، بعدش زیاد مهم نیست...
آهی کشیدم...دوست نداشتم این حرفها رو بزنه، خیلی برام ناراحت کننده بود اما حرفی نمیتونستم بزنم...
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_سیوپنج
باید اینو قبول میکردم که من یه رعیت زاده ام و برای مدتی اینجا مهمونم!!!دیگه تقریبا آماده شده بودم...
فرهاد خان منتظرم بود برای همین خیلی سریع لب هامو قـرمز کـردم ،اینجوری رنگ و روم بیشتر باز میشد...شاد و خوشحال از اینکه همه چیز عالیه گفتم :
+آقا من آماده م میتونیم بریم .
فرهاد در رو باز کرد و قبل از اینکه از اتاق بریم بیرون یه نگاه به صورتم انداخت...
با دیدن نگاهش قلبم شروع کرد تند زدن... خدایا چم شده بود؟چرا هر وقت نگاهمون به هم گره میخورد قلبم اینجوری بیقرار میشد...صدای تپش های قلبمو میشنیدم...آب دهـنمو قورت دادم و سعی میکردم خودم رو عادی نشون بدم...یه نگاه به لب هام انداخت... نگاهش چند ثانیه ای رو لب هام ثابت موند ،خیلی جدی گفت:لب هاتو پاک کن... لازم نیست انقدر سرخش کنی...
با این حرفش فوری دستمو بردم طرف لبم و سعی کردم که پاکش کنم...همونطور که برای پاک کردنش تلاش میکردم...
یه نیم نگاهِ دیگه بهم انداخت و گفت :خوبه، کافیه بریم تا دیر نشده...
نمی فهمیدم دلیل این کاراش چیه و هر لحظه با این رفتارش کلی سوال برام پیش میومد ...فرهاد خان از در رفت بیرون و منم پشت سرش راه افتادم اما ایستاد تا کنارِ هم راه بریم...میدونستم بقول خودش میخواد همه چیز طبیعی دیده بشه وهر کاری میکرد تا اونها ازدواجمون رو باور کنن...
بعد از صبحونه عطیه خانم و خانم بزرگ رفتن تو اتاق تا باهم گپ بزنن...جهانگیر وارباب هم رفتن تا یه سری به زمین ها بزنن ...اینطور که معلوم بود قرار بود مهمونها یه مدت اینجا بمونن...
اصلا حوصلشون رو نداشتم، همش باید مراقب میبودم یه وقت عطیه خانم نخواد ازم ایراد بگیره...مطمئن بودم شیرین هم بدش نمیاد کاری ازم سر بزنه که باعث بشه از چشم بقیه بیفتم...برای همین مجبور بودم خیلی حواسمو جمع کنم...
فرهاد خان بیرون عمارت کار داشت و رفت بیرون برای همین منم رفتم توی اتاقم...از پنجره ی اتاق بیرون رو نگاه میکردم ...میخواستم پرده رو بکـشم که چشمم به شیرین و امیرخان افتاد که روبروی هم بودن و داشتن با هم حرف میزدن ...
زل زده بودم بهشون و لبخند رو لـبام نشست...بدم نمیومد بین اونها اتفاقی بیوفته و از شر شیرین راحت بشم! بیخیالِ امیرخان و شیرین شدم...اصلا به من چه که اون دوتا باهم چیکار داشتن!!
ترجیح دادم تا وقتی که فرهاد خان برگرده یکم استراحت کنم...دوست نداشتم حالا که توی عمارت نیست از اتاق برم بیرون...
کمی استراحت کردم واز جام بلند شدم...
تصمیم گرفتم قبل از اومدن فرهادخان آماده بشم وکمی به خودم برسم که دیگه معطلش نکنم...
بعداز آماده شدنم از آینه به خودم نگاه کردم ،انگار از وقتی فرهاد خان برگشته بود رنگ و روم بازتر شده بود....موهامو کامل زیر روسری و لباسم پنهان کردم.. سرخاب ملایمی به لب هام زدم...
یه دستی به اتاق کشیدم،وقتی فرهاد میومد دوست داشتم همه چی مرتب باشه...یه دستمال برداشتم و همه جا رو دستمال کشیدم... به تابلوی فرهادخان رسیدم...از همون روزی که پا توی این اتاق گذاشتم عاشق این عکس شده بودم...یه چهار پایه گوشه ی اتاق بود آوردمش و گذاشتم زیر پاهام... گوشه های تابلو رو خاک گرفته بود باید تمیزش میکردم...شروع کردم به تمیز کردنِ تابلو... همیشه عادت داشتم با اون عکس حرف میزدم ، اینبارم همونطور که پاکش میکردم شروع کردم به حرف زدن...
+آقا کاش میشد از عمارت نری،وقتی اینجا نیستی من احساس تنهایی میکنم،حس میکنم اینجا غریبم.،نمیدونم روزی که از این عمارت برم میتونم به نبودن شما عادت کنم یانه!
دستمال رو میکشیدم روی اون چهره ی بی نقصش...رو در رو نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم اما الان کامل به چشماش زل زده بودم...توی همون حالت روی چهارپایه بودم و مشغول حرف زدن که درِ اتاق باز شد...
با دیدن فرهاد خان پاهام شروع کرد به لـرزیدن و چهارپایه به لـرزه در اومد...
چهارپایه کج شدومیخواستم بیفتم زمین که فرهاد خان سریع خودش رو بهم رسوند و قبل از افتادن دستم و گرفت و نذاشت پخش زمین بشم!!!چند ثانیه ای بی حرکت بودم و بهم نگاه میکردیم، یهو به خودش اومد و دستم و ول کرد...دلم لـرزید...نمیدونستم با اتفاقی که افتاده بود چکار کنم...دوباره اخم هاشو توهم کشید و از کنارم رد شد...بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت:بالای اون چهارپایه چیکار میکردی؟اینجا رو هر چند وقت یکبار سکینه گرد گیری میکنه، نیازی نبود اینجوری از درو دیوار بری بالا...
در ضمن حواست به خودت باشه، الان اگه من اینجا نبودم میفتادی یه جاییت میشکست...از اینکه نگرانم بود خوشحال شدم...به حرفش ادامه داد و گفت :خوش ندارم تا وقتی تو این عمارتی بلایی سرت بیاد، هر وقت از اینجا رفتی اونوقت هرکار دلت میخواد بکن...نیشم بسته شد .انگار خوشی به من نیومده...
بهش نگاه کردم و همش لحظه ای که قرار بود بیفتم و دستم و گرفت جلوی چشام بود...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_سیوشش
هر چند زیاد هم طول نکشید اما همون لحظه هم کافی بود تا قلبم بیاد تو دهنم ،یه حال عجیبی که تا حالا تجربه ش نکرده بودم ...
یه دستی به موها و روسریم کشیدم و با خودم گفتم: به خودت بیا ریحان یه اتفاق بود،خوب بود میذاشت با کله بخوری زمین؟ که با شنیدن صدای فرهادخان رشته ی افکارم پـاره شد...
+خب انگار تو آماده ای...خوبه پس میتونیم بریم...کاش این مهمونا زود برن من باید برگردم شهر...
سرم پایین بود و با شنیدن اسمِ شهر فوری سرمو بالا گرفتم و گفتم :میخواید برید شهر؟کی آقا؟
تو صورتم نگاه کرد، یه لبخند کوچیک زد و گفت :شهر رفتنِ من کجاش تعجب داره؟اره میخوام برم،البته فعلا باید بمونم تا مهمونا برن...
نمیخوام بی احترامی کرده باشم،از اینکه چند روز دیگه باز توی این اتاق تنها میشدم حالم گرفته شد...
اما من کاری نمیتونستم بکنم...
رفتیم پیش مهمونا وحالا باید دعا دعا میکردم که این مهمونا بیشتر بمونن و نرن... اینجوری فرهاد دیرتر برمیگشت شهر!!!
اونروز بیشتر از قبل سنگینی نگاه امیرخان رو احساس میکردم...بدور از چشم فرهاد خان همش بهم نگاه میکرد...گاهی هم یه لبخندی بهم میزد اما من نادیده میگرفتمش...حالم از خودش و نگاهاش به هم میخورد ،چه دلیلی داشت که بخواد اینطور رفتاری داشته باشه؟
میترسیدم فرهاد متوجه بشه،اونوقت خدا میدونست چقد عصبانی میشه...باز هم فرهاد خان همراهِ ارباب و جهانگیر خان به قصد بازدید زمین ها از عمارت رفتن بیرون...
نمیدونم این امیرخان چه مرگش بود که هر دفعه یه بهونه میاورد وهمراهشون نمیرفت...
خانم بزرگ وعطیه خانم و مادرِشیرین گرمِ صحبت بودن ،اما خبری از شیرین نبود...
منم دوست نداشتم توی اون جمع زنونه باشم...به هر حال اونا سنشون خیلی از من بیشتر بود...به خانم بزرگ نگاه کردم و گفتم :با اجازتون من یه سر برم توی اتاقم...خانم بزرگ سرش رو تکون داد و بهم اشاره کرده که میتونم برم...با خوشحالی از اتاق رفتم بیرون و از ته دل یه آخیشی گفتم...حوصله ی حرفهای عطیه خانم رو نداشتم...تمومِ حرفش همین بود که از عمارت و زمین هاشون تعریف کنه و خودشو عمارتِ شوهرشو به رخ بقیه بکشه...دنیای این ارباب و ارباب زاده ها هم خیلی دنیای متفاوتی بود...
انگار همه چیز رو فقط پول و زمین میبینن...و اینکه خودشون رو از بقیه بالاتر بدونن ...البته فرهاد خان اینجوری نبود، با اینکه میدونست من رو از چه وضعیتی نجات داده،هیچوقت هیچی رو به رخم نمیکشید ...به عمارت نگاه کردم خلوت بود...دلم برای سکینه تنگ شده بود...این مدت میتـرسیدم برم پیشش...میتـرسیدم عطیه خانم ببینه و قضاوتم کنه... اونا اصلا به سکینه و مهین و ملیحه اهمیت نمیدادن و تحویلشون نمیگرفتن...حالا که همه توی اتاق بودن، رفتم توی مطبخ و یه سری بهشون زدم ،سکینه از دیدنم خیلی خوشحال شد...معلوم بود حسابی خسته بودن... صبحِ زود از خواب بیدار میشدن و تا اخر شب مشغول کار بودن...یکم با سکینه خوش و بش کردم و از مطبخ اومدم بیرون ...میخواستم برم تو اتاقم که با دیدن امیرخان کنار اتاقم تـرسیدم!!!خودم رو جمع و جور کردم و بی تفاوت از کنار امیر خان رد شدم...
+ببخشید ریحان خانم...
با شنیدن اسمم از زبـونش سرِ جام ایستادم و روم رو برگردوندم و با اخم بهش نگاه کردم و گفتم :بفرمایید
+خانم ببخشید میخواستم بپرسم شما میدونید که چرا فرهادخان با نشون کـرده ی خودش شیرین خانم ازدواج نکرد؟
سرمو به دو طرف به نشانه ی تعجب تکون دادم وگفتم:ببخشید؟
+میگم بنظرتون دیگه با ازدواجش کاری نداره؟میدونید که قبلا شیرین خانم نشون کـرده ی فرهاد خان بود...باشنیدن این حرف به هم ریختم...چرا داشت این حرفارو میزد؟ نکنه میخواست حرص من رو در بیاره؟
با عصبانیت گفتم :گذشته ها گذشته ، من الان زن فرهاد خانَم و اونم بجز من با هیچکس هیچ کاری نداره...نمیخواستم بیشتر از این اونجا بمونم...دوست نداشتم کسی من رو ببینه که دارم با امیر خان حرف میزنم، بخصوص که فرهاد خان خیلی در این مورد حساس بود...
دیگه چیزی نگفتم و رفتم توی اتاقم به درِ بسته ی اتاق تکیه دادم ...نمیدونم چرا تا اسم شیرین رو کنار فرهاد میاوردن اینقدر به هم میریختم...به عکس فرهاد خان نگاه کردم...حتی دیدن عکسش هم بهم آرامش میداد ...خوشم نمیومد کسی از شیرین و نشون بودنش با فرهاد خان حرفی بزنه...
ریحان چت شده دختر؟!
اصلا تو به چه حقی فرهاد رو دوست داری؟!دیگه حرف زدن با خودم هم آرومم نمیکرد و روم اثر نداشت... من دوست داشتم فرهاد خان همیشه کنارم باشه...
تا از در عمارت میرفت بیرون دلتنگش میشدم...خدایا چیکار باید میکردم؟
یاد لحظه ای افتادم که کنارِ اون تابلو ناخوداگاه دستم و گرفت ...هر چند فکر نمیکنم اون اصلا براش مهم باشه...
فقط چون داشتم میخوردم زمین خواست کمکم کنه اما من از این کمکهایی که بهم میکرد حس خوبی داشتم...
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾