#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_بیستونه
میز به قشنگی چیده شده بود ..باز هم غذاهای رنگارنگ و خوشمزه... هر چند تو این مدت دیگه به دیدن این غذاها عادت کرده بودم...با اومدن ارباب و خانم بزرگ همه از جامون بلند شدیم...و بعد از شروع کردن ارباب به غذا خوردن بقیه هم شروع کردن...قاشقو برداشتم...آخ ریحان باز هم باید زیر نگاههای این دختره غذا بخوری... آخه این هم شد غذا خوردن؟
غذا هر جوری بود خورده بشه...
بعد از خوردن شام، ارباب دستاشو پاک کرد و یه دستی به سیبیلش کشید و گفت : قراره برامون مهمون بیاد..جهانگیر خان با عیالش... بعد رو کرد به خانم بزرگ و گفت :به خدمه بسپار همه چیز رو آماده کنن.نمیخوام کم و کسری باشه...
کاظم هم باید یه دستی به حیاط و اطراف عمارت بکـشه میخوام همه چیز عالی پیش بره...
خیلی دوست داشتم بدونم این جهانگیر خان کیه که اینقدر اومدنش برای ارباب مهمه!!!بعداز خوردن شام ارباب، رو کرد به فرهاد خان و گفت :بیا تو اتاقم کمی صحبت کنیم...ببینم از شهر ودرس و کار و بارت چه خبر...فرهاد خان چَشمی گفت و هردوشون از اتاق رفتن بیرون...
شیرین و مادرش هم بعد از اونا رفتن...
انگار بعد از رفتن این مادر و دختر آدم میتونست یه نفس راحت بکـشه...
خانم بزرگ با همون دستمال گلدوزی شده ی همیشگیش دستاشو پاک کرد وگفت :شنیدی که ارباب چی گفت؟!
قراره برامون مهمون بیاد... اونم اربابِ بزرگ یکی از روستاهای اطراف...
زنِ جهانگیر خان هم میاد، یه زنیه که خودش رو از همه بالاتر میدونه،اینو میگم تا حساب دستت بیاد میخوام حسابی به خودت برسی و مواظب رفتارت باشی،دوست ندارم از عمارت که زدن بیرون بگن زن فرهاد خان اِل بود و بِل بود...
باید هر جوری میتونی خودی نشون بدی و دهـنشون رو ببندی ، و بعد یه نگاه به سر تا پام انداخت و گفت:مثل الان ،دیدی نگاههای شیرین و مادرش چطور بود؟ میخوام زن جهانگیر خان هم با دیدنت چیزی بجز خوبی واسه گفتن نداشته باشه...
رفتارهای بچگونه رو میزاری کنار...از اون رو دادن هات به خدمه کم کن، عروس عمارت باید ابهت داشته باشه، هزارمین باره که دارم اینو بهت میگم...
حرفهاشو که با جدیت زد یکم آرومتر شد وگفت :البته نمیخواد زیاد هم بتـرسی این حرفها رو زدم تا بدونی چکار باید بکنی...خودم هم هواتو دارم، باید حواسم باشه اون شیرین و مادرش یه وقت کاری نکنن که تو رو پیش بقیه خراب کنن ...
حرفهای خانم بزرگ تموم شد، با بلند شدنش از پشت میز منم بلند شدم...با دیدن ما بیرونِ اتاق، سکینه و مهین اومدن تا میز رو جمع کنن ..بیچاره ها صبح تا شب کـار میکردن...تازه باید نق زدن های شیرین و مادرش ودستورهای خانم بزرگ رو تحمل میکردن...
نفس عمیقی کشیدم وگفتم :چکار میتونن بکنن؟ دیگه تقدیر اینها هم اینجوری بود...
خودم رو رسوندم به اتاق...امشب رو قرار بود فرهاد خان توی این اتاق بخوابه ومن بعداز یه ماه از تنهایی در بیام!!اینکه امشب فرهادخان توی اتاق میخوابه باعث میشد حس خیلی خوبی داشته باشم...هرچقدر سعی میکردم برای این خوشحالی دلیلی پیدا کنم به نتیجه ای نمیرسیدم...حتی گاهی خودمو بخاطر این احساسات سرزنش میکردم اما این حرفا نمیتونست تاثیری روم داشته باشه و از اومدن فرهاد خان از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم..باید لباسمو عوض میکردم... نمیخواستم لباس قشنگم خراب بشه باید اونو جلوی مهمونهایی که قرار بود بیان بپوشم...همونطور که خانم بزرگ بهم گفت باید خودی نشون بدم...
مثل شیرین که بیشتر وقتها صداشو نازک میکرد و آروم به موهاش دست میزد و باموهاش بازی میکرد،منم همون کارها رو انجام دادم و بعد شروع کردم به خندیدن... آخه ریحان تو رو چه به این کارها؟ کی فکرشو میکرد یه روز بخوای جلوی این همه ارباب و ارباب زاده خودی نشون بدی؟تو که بیشتر اوقات از بی کـسی میرفتی و ساعت ها با مـرغ و خروس و گـوسفندهای عمو درد و دل میکردی... پوزخندی زدم وگفتم :ببین دست تقدیر تو رو تا کجا کشونده...
خدا کنه زن جهانگیر خان یه وقت از من ایرادی نگیره ...
بعد ازکلی خیالبافی آهی کشیدم و لباسمو از تـنم در آوردم وگفتم:هر کاری هم بکنی یه روز باید از اینجا بری ...حالا زن جهانگیر خان بگه تو خوبی یا بد چه فرقی به حالت میکنه ؟ولی خب مجبوری برای اینکه یکم دیر تر از این عمارت بیرونت کنن به حرفهای خانم بزرگ گوش بدی و بهونه دست کسی ندی ...
یه لباس راحتی از اونهایی که خیاط برام دوخته بود پوشیدم ...موهای بافته شدم رو باز کردم و روی تخت دراز کشیدم...
تموم حواسم به در بودکه کی باز میشه و فرهاد خان میاد تو ..دیگه از تنهایی خسته شده بودم..
آخه ارباب فردا نمیتونستی با فرهاد خان حرف بزنی الان وقت گپ زدنه آخه؟
موهام ریخته بود دورو برم ..همونطور که از پنجره بیرون رو نگاه میکردم در باز شد و فرهاد خان وارد شد...
نشستم سرِ جام...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_سی
توی قلبم چه خبر بود؟ این تپش و بی قراری قلبم برای چی بود؟مثل همیشه یه نیم نگاه و سکوت!!!جاشو انداخت وگفت :تو خواب نداری دختر؟
+بله اقا الان میخوابم .منتظر بودم شما بیاین...بهم زل زد ...با برخورد نگاهم به نگاهش لـرزش قلبمو حس میکردم .
+نمیخواد منتظر من بمونی هر وقت خواستی میتونی بخوابی ...روی تشکش دراز کشید، منتظر بودم که بهم پشت کنه و رو به دیوار بخوابه اما همونطور که دراز کشیده بود و به سقف نگاه میکرد گفت :
این مدت که قراره مهمونها بیان حواست به رفتارت باشه...
اینو که شنیدم تو دلم گفتم :ای بابا چرا هر کی از راه میرسه میخواد نصیحت کنه که جلوی اون مهمونها چکار کنم و چکار نکنم ...
به حرفهاش ادامه داد :+من از این مهمونا خوشم نمیاد اگه بخاطر دستـور ارباب نبود اینجا نمیموندم، بخصوص از اون پسرش امیر اصلا خوشم نمیاد، دوس ندارم زیاد جلوی چشمش باشی...نه اینکه واسم مهم باشه،به هر حال تو که هیچ نسبتی بامن نداری ولی خب اونا فکر میکنن بین من وتو چیزی هست، پس تا وقتی که دیگران اینطور فکر میکنن،نمیخوام اشتباهی ازت سر بزنه ..حواست به لباس پوشیدن و رفتارت باشه ...یه سری ازاون لباسهایی که خیاط واست دوخته خیلی بـدن نماست ، بخصوص اون پیراهن سرخابی....
یاد اون لباس افتادم، بالا تـنه اش تـنگ بود... من که سعی میکردم با روسری بپوشونمش اما فرهاد خان باز متوجه شده بود ...
باشنیدن این حرفش لـبمو گـزیدم و خجالت کشیدم.... بهم پشت کرد وگفت :اون موهات رو هم تا وقتی مهمونا اینجان زیر روسری نگه میداری... دیگه چیزی نگفت ...
چراغو خاموش کردم وپتو روحسابی پیچیدم دور خودم...حرفهاشو تو ذهنم مرور کردم،دوست داشتم به همشون گوش بدم...نمیخواستم منم مثل شیرین کاری کنم که از چشمش بیفتم...
دوست نداشتم به این فک کنم که فرهادخان این تذکر ها رو به شیرین هم داده ،چم شده بود؟! حتی فکرش هم آزارم میداد...حـسود نبودم که اونم شدم...پتورو کشیدم رو سرم و گفتم :بخواب دخترِچش سفید...دیدی که خودشم داره با زبـون خودش میگه تو هیچکسش نیستی!!!با نورخورشیدی که از پنجره به صورتم میخورد چشامو بازکردم...
با دیدن فرهاد خان لبخند رو لـب هام نشست...دیگه نمیتونستم از این احساساتم فرار کنم...من از اینکه فرهاد خان الان اینجا بود خیلی خوشحال بودم...
هنوز خواب بود برای همین سر و صدا نکردم تا یه وقت بیدارش نکنم .یکم طول کشید تا بیدار بشه...بهم سلام کرد و بالبخند جوابشو دادم..
+شب ها دیر میخوابی صبح ها هم زود بیدار میشی جالبه!
موهامو از جلوی پیشونیم زدم کنار و گفتم :از وقتی که بچه بودم تا روزی که همراه شما اومدم تو این عمارت...خونه ی عموم شب ها رو باید بعداز انجام دادن همه ی کارها و بعداز همه میخوابیدم...
صبح زود هم با ضـربه ای که زن عمو به پهلـوم میزد باید از خواب بیدار میشدم...
هنوزم بعداز چند هفته که اینجام صبح ها از خواب میپرم و فکر میکنم الانه زن عمو با داد و فرياد بهم حمله کـنه و موهامو تو دستش بپیچه بخاطر بلندشدنم...با یادآوری اون روزها اشک تو چشام جمع شد...
فرهاد خان نشسته به حرفام گوش میداد بعداز تموم شدن حرفام یه نفس عمیق کشید و گفت :اون روزها تموم شد بهتره به گذشته فکر نکنی و بعد از جاش بلند شد و از اتاق رفت بیرون...
مگه میشد اون روزهای سخت زندگیم رو فراموش کنم؟ با تصور اینکه اگه فرهاد خان منو اینجا نمی آورد الان تو چه حالی بودم تـرس تموم وجودمو گرفت ...خدا رو شکر که از اون روزها خبری نیست...
فرهاد خان همراه ارباب سـوار اسب شدن واز عمارت زدن بیرون....با رفتن فرهاد خان حس میکردم یه چیزی کم دارم .میدونستم بازم به زودی برمیگرده شهر و این خیلی ناراحتم میکرد ...
صدای خانم بزرگ رو میشنیدم که داشت با خدمه حرف میزد ..
+دیگه تکرار نکنم این مهمونی باید خیلی خوب برپا بشه ..مهمونها تا چند روز اینجان شما باید سنگ تموم بزارید...این نه تنها دستور من، بلکه دستور ارباب هم هست... فهمیدید چی میگم؟
یه نفرتون بره کاظمو صدا کنه، باید باهاش حرف بزنم .صدای سکینه میومد که میگفت :من میتونم برم و بعد از مطبخ اومد بیرون...دیگه مطمئن شده بودم که بین اون و کاظم یه چیزهای هست و براشون خوشحال بودم!!!
جلوی دراتاق باسکینه برخورد کردم...
سکینه با دیدنم لبخند رو لب هاش نشست و منم با لبخند جوابش رو دادم ..بهم نزدیک شد و آروم تو گوشم گفت :فرهاد خان قبل اینکه بره بیرون کلی ازم سوال پرسید...
با تعجب گفتم :در مورد چی ..!؟
+در مورد شما دیگه خانم کوچیک
_در مورد من؟!
+بله میخواست بدونه تو این مدت که نبوده کسی اذیتتون نکرده؟ منم همه ی کارهای شیرین رو بهش گفتم...ببخشید خانم کوچیک بی اجازتون این حرفهارو زدم ولی اون دختر باید ادب بشه..میدونی که من شما رو خیلی دوست دارم...
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_سیویک
با جدیت گفتم:برو سکینه،بروکاظمو صدا کن ...سکینه رفت و من موندم و حرفهایی که شنیده بودم ...یعنی فرهاد خان براش مهم بود که به من چی گذشته؟با فکر کردن به این موضوع لبخند رو لب هام نشست...
با خوشحالی رفتم توی حیاط عمارت،نفس عمیقی کشیدم...هوا عالی بود و ریه هام رو پرکردم از هوای تازه ی صبح...
من از شنیدن این حرفها شاد و سرخوش بودم...اما انگار خودم به خودم اجازه نمیدادم که خوشحال باشم ...هنوز دقیقه ای ازشاد بودنم نگذشته بود که یاد حرف فرهاد خان افتادم که گفت :من دوست ندارم به مهمونم بد بگذره ...لبخندم تبدیل به غمی عمیق شد...شروع کردم به قدم زدن توی اون حیاط بزرگ و مجلل...
تا شب همش فکر و خیال میکردم و شب تا دیر وقت فرهاد خان توی اتاق نیومد...
کم کم چشام سنگین شد و خوابم برد...
با دیدن یه کـابوس خیلی بد و کسی که تکونم میداد از خواب پریدم...یه لحظه با دیدن فرهاد خان بالای سرم یه هیییی بلندی گفتم و از جام بلند شدم...
من من کنان گفتم :سلام اقا ..
+سلام بشین... خیس عرق شدی،چرا داد میزدی؟ فورا بیدارت کردم وگرنه با این داد و بیدادها عمارتو میزاشتی رو سرت!!فرهاد خان بالای سرم بود...هر وقت با فاصله ی کم کنارم بود خجالت میکشیدم...شانس آوردم همه جا تاریک بود و چراغ رو روشن نکرده بود....
+ببخشید آقا، خیلی خواب بدی بود ...
عـرق پیشونیمو پاک کردم و گفتم :میخواستن منو بندازن تو یه چاه وروم خاک بریزن ،با تعریف کردن اون خواب بدنم میلرزید ...
فرهاد خان که هنوز بالای سرم ایستاده بود گفت :همش خواب بود...سر تو بزار رو بالشت آروم میشی و بعد رفت سر جاش ...
دراز کشیدم... تموم بدنم میلرزید ...آب دهنمو قورت دادم وگفتم :ببخشید آقا شما رو هم بیدار کردم...
+مهم نیست بگیر بخواب...
یجوری میخواستم سر صحبتو باز کنم اما انگار اون نمیخواست...فرهاد خان خوابید البته سکوت کرده بود نمیدونستم خوابه یا نه...من اما بی خواب شده بودم...هر وقت کابوس میدیدم تا صبح میترسیدم ...
روی تخت نشستم و زانوهامو بغل کردم به بیرون پنجره نگاه کردم... همه جا تاریک بود ولی تو آسمون ماه و ستاره ها چشمک میزدن..دلم مادرم رو میخواست...دوست داشتم الان کنارم بود سرم رو میزاشتم رو پـاهاش و اونم موهامو نوازش میکرد ..سرمو گذاشتم رو زانوهام و اشک میریختم ...
چقدر دلم گرفته بود..یه لحظه حس کردم فرهاد خان پهلو به پهلو شد..
+یعنی خوابت اینقدر بد بود؟
با شنیدن صداش سرمو بلند کردم...
روشو برگردونده بود طرفم ،تو اون تاریکی میتونستم صورتش رو ببینم...
گفتم: بعضی شبها بیخواب میشم انگار امشب از اون شب هاست...ببخشید اقا شما رو هم بی خواب کردم و آسایش رو ازتون گرفتم... آهی کشیدم و گفتم :هر زمان وقتش شد بهم بگید تا از اینجا برم...این دروغ هر چی کمتر کش پیدا کنه بهترِ...
+الان نصف شب وقت این حرفهاست ؟
هر وقت خودم بدونم وقتش رسیده بهت میگم ،نگران دروغش هم نباش خودم یجوری درستش میکنم...تو هم بگیر بخواب...میدونی که فردا اون مهمونا میرسن...من باید بیشتر کنار جهانگیر خان باشم ...پس امشب رو استراحت کنم بهتره .البته اگه تو بزاری!!!
با دیدنِ اون کـابـوس تا دیر وقت بیدار موندم اما سکوت کرده بودم تا فرهاد خان بخوابه... صبح فرهاد خان قبل از بیرون رفتن از اتاق یه نگاه به کبودی دستم انداخت وگفت :سکینه همه چیز رو برام تعریف کرد...
میدونستم با رفتنم شیرین ممکنه اذیتت کنه! از این به بعد نباید بهش اجازه بدی اونجوری باهات رفتار کنه...ببین ریحان فعلا توی این عمارت همه تو رو زن من میدونن... شیرین هم باید باورش بشه که همه چیز تموم شده...تو هم به عنوان عروس این عمارت باید بدونی چطور رفتار کنی ،خانم بزرگ رو یه نگاه بنداز با اینکه خیلی مهربونه اما جوری رفتار میکنه که شایسته ی زن ارباب بودنه...چقدر باید این حرفها رو تکرار کنم...
+من از خدام بود که اجازه ندم اون دختره باهام اونجوری رفتار کنه اما خب میتـرسیدم بهش چیزی بگم...دستامو یکم بهم مالیدم و گفتم :ميترسم آقا،ميترسم بفهمن که همه چیز الکی بوده،اونوقت شیرین بخواد بیشتر از این اذیتم کنه...آقا میدونید که من هیچ کسی رو ندارم،روزی که از این عمارت برم بیرون خدا میدونه چه بلـاهایی سرم بیاد ..نمیخوام زمانِ بی کـسیم بیان و ازم انتقام بگیرن...
یه اخمی کرد وگفت:+فعلا که اینجایی، تا اینجایی هم نقشت رو خوب بازی کن...
بخصوص این چند روز که قرار مهمونها بیان .چیزهای هم که دیشب بهت گفتم یادت نره.....
توی عمارت خدمه مشغول کـار بودن ،سکینه وقت سر خاروندن نداشت...
تا چند ساعت دیگه مهمونها میرسیدن...
توی سالن شیرین رو دیدم بی تفاوت از کنارش رد شدم .حسابی به خودش رسیده بود اما دربرابر چهره ی زیبای من حرفی برای گفتن نداشت ...
من هم باید آماده میشدم .
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_سیودو
قبل از همه چیز رفتم حمام...با موهای بلند و خـیسم وارد اتاق شدم.. فرهاد خان جلوی آینه داشت یه دستی به موهاش میکشید...لباسهای محلی که پوشیده بود خیلی بهش میومد...
بعداز بیرون رفتنش از اتاق موهامو شونه زدم و همونطور که فرهاد خان گفت موهامو زیر روسری و لباسم پنهان کردم...لباس آبی رنگی که خودش برام آورده بود، پوشیدم... این کـمتر بــدنمو نشون میداد...آرایش ملایمی کردم...
به آینه نگاه کردم...لپ هام گل انداخته بود و صورتم شادابتر دیده میشد
همه چیز عالی بود... هر دفعه با دیدن خودم توی اینه کلی ذوق میکردم...
جای شکرش باقی بود که قیافه زیبایی داشتم!!!بعداز اینکه از ظاهر و لباسم خیالم راحت شد،رفتم تا ببینم بیرون چه خبره...
ارباب و فرهاد خان توی سالن نشسته بودن...به ارباب سلام کردم .
فرهاد خان یه نیم نگاهی بهم انداخت و لبخند کوتاهی زد ،حس کردم نگاهش تحسین آمیز بود و این خیلی خوشحالم میکرد...خانم بزرگ مرتب و آراسته با کلی جواهر که به خودش آويزون کرده بود از اتاقش اومد بیرون...برام جالب بود خانم بزرگ با اون سـنش همیشه مرتب و زیبا بود...
امروز بخاطر مهمونهایی که داشتیم خیلی بیشتر از قبل به خودش رسیده بود...
همونطور که به خانم بزرگ زل زده بودم ،اونم با فاصله ای نزدیک بهم ایستاد و یه نگاه به سر تا پام انداخت...درحالیکه بهم نگاه میکرد لبخندی بهم زد و آروم سرش رو به نشونه ی تایید به طرف پایین تکون میداد ... کنار ارباب نشست و گفت :حتما عیالِ جهانگیر خان بعد اینکه از این عمارت برن بیرون کلی از عروس برو رو دار ما تعریف میکنن ،خدا رو شکر که از این بابت خیالم راحته...
با حرف خانم بزرگ حسابی خوشحال شدم و ازش تشکر کردم، نگاهم به فرهاد خان افتاد که نیشش باز بود ،یعنی اونم ازشنیدن این حرفها خوشحال بود؟
با صدای کاظم نگاهمو از فرهاد خان برداشتم و مثل همه به کاظم گوش میدادم...
+ارباب سلامت باشن، فرمودید هر وقت مهمونها نزدیک عمارت شدن بهتون خبر بدم ...
+ارباب یه دستی به ریشش کشید و گفت :باشه کاظم تو برو گـوسـفندی که برای قربانی آماده کردی رو ببر جلوی در ماهم الان میایم بیرون عمارت...کاظم یه چَشمی گفت و رفت...
شیرین و مادرش داشتن میومدن طرفمون .اونها که تو حالت عادی همیشه آراسته بودن الان که دیگه قرار بود مهمون بیاد!
تموم حواسم به فرهاد خان بود که ببینم به شیرین نگاه میکنه یا نه ..اصلا دوست نداشتم که شیرین اونجوری جلوی فرهاد خان خودنمایی کنه!!!
فرهاد خان نگاهی سرسری به شیرین انداخت و سرش رو پایین انداخت...
ارباب گفت :بریم توی حیاط استقبالِ جهانگیر خان ... دیگه تاکید نکنم همه چیز آبرومندانه باشه، خانم بزرگ به خدمه تاکید کن و بعد از کنارمون رد شد وپشت سرشون ماهم راه افتادیم...
شیرین که با فاصله ی کمی بهم ایستاده بود آروم زیر لب گفت :دختره ی دهاتی یادگرفتی که چطوری لباس بپوشی؟ خوبه خداروشکر با چشم خودم دیدم اولین باری که اینجا اومدی چی تـنت بود...
حسابی با حرفاش اذیتم میکرد،میخواستم چیزی بگم که در عمارت باز شد و مهمونها وارد عمارت شدن...
در ماشین بازشد و یه مرد که با توجه به سنی که داشت حدس زدم جهانگیر خان باشه از ماشین پیاده شد...با پایین اومدنش کاظم فوری اون گـوسفند زبون بسته رو زد زمین ...ارباب بهش نزدیک شد و همدیگرو بغل کردن و حسابی بهش خوش آمد گفت...بعداز اون فرهاد خان بود که با جهانگیر خان خوش و بش کرد...یه پسر جوان هم که امیر صداش میزدن همونی که فرهاد خان تاکید کرد زیاد جلوی چشمش نباشم همراهشون بود و یه زن که انگار از خانم بزرگ جوانتر بود،که حسابی هم شیک پوش بود با هممون احوالپرسی کرد...
خودم رو وسط اون همه خان و خان زاده میدیدم... جایی که هیچ وقت فکرشم نمیکردم باشم...شیرین راحت تونست با همه خوش وبش کنه اما من وقتی جهانگیر خان روبروم ایستاد و با تکون دادن سرش بهم نگاه می کرد دست وپاهام میلـرزید..خانم بزرگ من رو معرفی کرد و به همه گفت که زن فرهادخان ام..عروس این عمارت...
احساس غرور میکردم...به شیرین نگاه کردم..همین که داشت این حرفها رو میشنید به اندازه ی کافی حرص میخورد و اینجوری دلم خنک میشد که حرفی که زده بود تلـافی شد..همه راه افتادن سمت عمارت..یه گوشه ی ابرومو بالا بردم و محکمو باغرور به شیرین نگاه کردم..میخواستم بهش حرفی بزنم اما هنوز جراتشو نداشتم...
نمیخواستم یه وقت جلوی مهمونها کاری کنم که ارباب ناراحت بشه!!!همین که داشت این حرفها رو میشنید به اندازه ی کافی حرص میخورد و اینجوری دلم خنک میشد که حرفی که زده بود تلـافی شد...
همگی وارد اتاق مهمون شدیم...
جهانگیر خان و ارباب بالا نشسته بودن، خانم بزرگ و عطیه خانم زن جهانگیر خان هم کنار هم نشسته بودن...یه نیم نگاه به امیر خان انداختم...
اصلا قیافه اش قابل مقایسه با فرهاد خان نبود...
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما درحال شنیدن صدای اصلی بین الحرمین هستید💙💙
(یا امام حسین ،دلمون تموم شد ،تو رو قسم به این شبای عزیز، بطلبمون🙏)
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح به ما می آموزد که
باور داشته باشیم ، روشنایی
با تاریکی معنا می یابد
و خوشبختی با عبور
از سختی ها زیباست....
هرگز نا امید نشو، رد پای مهر
خدا همیشه در زندگی پیداست...
دوستان درود برشما صبح یکشنبه تون بخیر 🌹🌹
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_سیوسه
همون نیم نگاهو که انداختم ،سرمو به طرف فرهاد خان چرخوندم که داشت بهم نگاه میکرد... یه لحظه از طرز نگاه و اخـمش تـرسیدم فوری سرمو انداختم پایین...همش میتـرسیدم سرمو بالا بگیرم و باز چشمم به اون نگاهِ پرخشونت فرهاد بیفته...با صدای عطیه خانم که اسم فرهاد خان رو اورد گوشامو تیز کردم...
+فک نمیکردیم فرهاد خان اینقدر بی سر و صدا بخواد زن بگیره ...وقتی شنیدیم تعجب کردیم...
خانم بزرگ کمی سر جاش جابجاش شد وگفت: میدونید که فرهاد خان مشغول درساشه ،هر وقت میاد عمارت فقط چند روز میمونه... برای همین خودش قبول نکرد. انشالا چند وقت دیگه چند روز تو کلِ روستا رقـص و پایکـوبی بر پا میکنیم، میدونی که عطیه خانم ما همین یه پسرو داریم باید مراسمی باشه که در شأن فرهاد خان باشه ..
به شیرین نگاه میکردم با حرص با ناخـنهاش ور میرفت..عطیه خانم گهگاهی یه نگاه به سر تا پام می انداخت. خیالم راحت بود اینقد خوش چهره و خوش ظاهر بودم که نتونه ازم ایرادی بگیره...
موقع ناهار شده بود،سکینه و کاظم اومدن جلو در و از مهمونها خواستن برن برای ناهار...جهانگیر خان و ارباب جلوتر از همه رفتن بیرون، پشت سرشون خانم بزرگ و عطیه خانم...امیر به شیرین ومادرش تعارف کرد که اونها جلوتر برن وبعد پشت سرشون امیر خان رفت...
منتظر بودم تا فرهاد خان بره بیرون و من پشت سرش ..با رفتن بقیه فرهاد خان مچ دستمو کشید و از جلوی در اورد توی اتاق ..روبروم ایستاده بود، از عـصبانیتش تـرسیدم ،مچ دستمو ول کرد و گفت :فکر نکـن حواسم نیست، چند بار بهت گفتم حواست به رفتارت باشه...
با تـرس بهش نگاه کردم و من من کنان گفتم :بله آقا گفتید... مگه چیکار کردم؟
من حواسم هست کاری نکنم که ناراحت بشید!!!سرشو به صورتم نزدیک کـرد و آروم تو گوشم گفت :میدونی که من از این پسره خوشم نمیاد پس حواست باشه...
خیلی مظلومانه گفتم : مگه چیکار کردم آقا؟
+هیچی فقط خواستم بهت بگم حواست به اون نگاهات باشه ،اون چشمات هر چی درویش تر باشه بهتره، میفهمی که چی میگم؟حالا هم زود باش بریم که برسیم به مهمونا...
حالا منظورشو فهمیدم اما من فقط یه نیم نگاه انداختم اونم خیلی اتفاقی ...ازاینکه فرهاد خان رو ناراحت کرده بودم اعصابم به هم ریخت...بخصوص اینکه میترسیدم فکر بدی در موردم بکنه...برای همین با نگرانی تو چشمای فرهاد خان نگاه کردم و گفتم:آقا به خدا من منظوری نداشتم من غلط بکـنم بخوام .....
هنوز حرفمو کامل نزده بودم که انگشتش رو گذاشت جلوی دهنش و گفت :هیس نمیخواد چیزی بگی...بهت گوش زد که کـردم تکرار نشه همین ...نه اینکه برام مهم باشه نه!فقط خوشم نمیاد اون پسره ی چشم چـرون از عمارت بره بیرون وحرف اضافی از اون دهنش بیادبیرون ،همین...
حالا هم راه بیفت....
دوش به دوش فرهاد خان رفتم توی اتاق ،کنارش که راه میرفتم احساس غرور میکردم،وارد که شدیم همه ی نگاه ها به طرف ما بود...از ترس فرهاد خان همش سرم پایین بود،میترسیدم سرمو بالا بگیرم که یه وقت نگاهم به امیرخان بیفته...
پشت میز نشستیم...تواین مدت یاد گرفته بودم چجوری مثل خودشون غذا بخورم با احتیاط شروع کردم غذا خوردن ...چون هر لحظه عطیه خانم با اون چشمای سرمه کـشیدش بهم زل میزد و نمیتونستم چطور لقممو قـورت بدم...
انگار دوست داشت یه ایرادی ازم بگیره.
تا شب با بی میلی کنارمهمونا بودم...
گاهی متوجه نگاه های امیر خان به شیرین میشدم ،شیرین هم حسابی عشوه میومد...
من اما آروم بودم و تموم حواسم بود که یه وقت کاری نکنم که فرهاد خان از دستم ناراحت بشه ،فقط گاهی به فرهاد خان نگاه میکردم که با اون چهره ی بی نقص و قد و هیکل جذابش بین همه مثل المـاسی میدرخشید!!!به پیشنـهاد جهانگیر خان مردها رفتن تا یه چرخی توی حیاط عمارت بزنن و ما زن ها هم با هم تنها شدیم...
عطیه خانم خیلی آروم لیوان چایش رو برداشت و گفت:همیشه فکر میکردم فرهاد خان با شیرین ازدواج میکنه وقتی شنیدم که با یه غریبه ازدواج کرده تعجب کردم...من همیشه شیرین رو زن فرهاد خان میدونستم، البته خب تقدیر و سرنوشت رو نمیشه کاریش کرد...
اصلا از حرف عطیه خانم خوشم نیومد...
حالا که داشت میدید من زن فرهادخان شدم دیگه چه دلیلی داشت بخواد حرف شیرین رو بیاره وسط...دوست داشتم داد بزنم که این حرفارو تموم کن!
یه لحظه خودم خنده م گرفت... با خودم گفتم :باز خوبه زن واقعی فرهاد خان نیستی که داری اینجوری حـرص میخوری!
اصلا بیچاره از کجا معلوم چند وقت دیگه فرهاد خان بااردنگـی از این عمارت بیرونت نکنه و این شیرین که داره اینجوری حرص میخوره عروس عمارت نشه...با تصور اون روز حالم بد میشد... نفس عمیقی کشیدم ،حس میکردم نفسم راحت بالا نمیاد...نفسم که آرومتر شد تو ذهنم خودمو دلداری دادم...
نمیخواد به آینده فکر کنی دختر
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_سیوچهار
همین که از خونه ی خراب شده ی عموت رها شدی خودش خیلی حرفه الانم توی این جمع ارباب و ارباب زاده ها لذت ببر تا بعدا خدا کریمه...
عطیه خانم بیشتر با شیرین و مادرش گرم میگرفت انگار اخلاقشون به هم میخورد...هر چند خانم بزرگ اینقد با ابهت بود که براش مهم نبود عطیه خانم چجوری رفتار میکنه ،به هر حال خودش زن ارباب بزرگ بود و هیچی از عطیه کم نداشت که هیچ، بالاتر هم بود...
تو دلم گفتم :کاش منم واقعا زن فرهاد خان بودم...یه زمانی خانم این عمارت میشدم!بس کن ریحان با این خیالبافی هات به هیج جا نمیرسی...
اخه تو رو چه به خانم این عمارت شدن...
با وارد شدن مردها از فکر و خیال اومدم بیرون ،چقدر با دیدن فرهاد خان خوشحال شدم...بدون حضور اون توی هر جمعی احساس غریبی میکردم!!!گهگاهی متوجه ی نگاه های گاه و بی گاه امیر خان به شیرین میشدم...با ذوق بهش نگاه میکرد...بعضی وقتها هم شیرین باهاش چشم تو چشم میشد و لوندی میکرد...
اون نیم نگاهِ من از چشم فرهاد خان دور نبود پس حتما متوجه این نگاه های امیر خان به شیرین هم شده...وقتِ خواب همه رفتن توی اتاق ها...
دو اتاق هم آماده شده بود برای مهمون ها...یکی برای جهانگیر خان و عطیه خانم ویه اتاق برای پسرشون امیر خان...
من و فرهاد خان وارد اتاق شدیم ،جلوی در شیرین نگاهی به دوتامون انداخت و یه شب بخیر به فرهاد خان گفت و از اونجا دور شد...وارد اتاق شدیم نفسِ راحتی کشیدم... انگار از زندان بیرون اومده بودم...رفتم و روی تخت نشستم .
فرهاد خان دکمه ی لباسش رو باز کرد و من مثل همیشه رومو کردم یه طرف دیگه ...همونطور که لباسشو عوض میکرد گفت :اگه بخاطر ارباب نبود یه حـال درست و حسابی از اون پسره میگرفتم...پسره ی نمک نشناس انگار نه انگار تو عمارت ماست... با اون چشماش ادمو درسته قورت میده .اینو که گفت حسابی بهم ریختم ...
یعنی بخاطر نگاه های امیر خان به شیرین عصبانی شده بود؟یجوری که معلوم بود ناراحت شدم گفتم :اقا اون پسر که نمیدونه من و شما با هم ازدواج نکردیم... اونکه نمیدونه شما هنوز به شیرین خانم چشم دارید... باشنیدن این حرف فرهاد خان اخم هاش رو تو هم کشید و گفت :کی گفته من به اون دختره چشم دارم؟من اگه ازش خوشم میومد باهاش ازدواج میکردم... کسی هم جلو دارم نبود...من به ازدواج فکر نمیکنم، فعلا فقط میخوام درسمو و بخوانم همین ...
فهمیدی؟ از این لحظه به بعد نمیخوام از این حرفا پیش من بزنی...و ادامه داد:من از نگاه های این پسره بدم میاد... چون شیرین دخترِ عموی خدابیامرزمه، از رگ و خون منه...باید بدم بیاد یه غریبه اینجوری نمک میخوره و نمکدون میشکنه یا نه؟
این حرفها چه راست بودن چه دروغ خوشحالم میکرد، همین که به زبون میاورد که نمیخواد شیرین رو بگیره خوشحال بودم ...من باید لباسامو عوض میکردم اما روم نمیشد منتظر موندم تا فرهاد خان بگیره بخوابه...
فرهاد خان رفت سر جاش و مثل همیشه پشت به من و رو به دیوار خوابید ...
یکم که گذشت آروم و بی صدا لباسمو از تــنم در آوردم!!!موهای بلندم باز شده پشت سرم ریخته بود... تا زیر کمـرم میومد... لباسمو برداشتم و تـنم کردم...داشتم موهامو شونه میکردم که با چرخ فرهاد خان دست و پامو گـم کردم...باهاش چشم تو چشم شدم...چراغ خاموش بود اما اتاق با اون مهتابی که از پنجره میتابید زیاد هم تاریک نبود...
دستپاچه شده بودم انگار اونم مثل من دستپاچه شده بود،گفت،فکر کردم خوابیدی...با شنیدن صداش بیشتر خجالت کشیدم،گفتم ببخشید اگر باغث شدم بدخواب بشین، بدون کوچکترین حرفی پریدم روی تخت و پتو رو کشیدم روم ...تادیر وقت بیخواب شده بودم ،از نگاهش خجالت میکشیدم..صبح با اینکه بیدار شده بودم اما خودمو زدم به خواب تا فرهاد خان بره بیرون اما انگار قرار نبود بره...
+دختر پاشو باید با هم بریم بیرون .الان همه بیدار شدن...پتو رو از روم زدم کنار ،روم نمیشد بهش نگاه کنم ،سربه زیر بهش سلام کردم...اونم بدونِ نگاه کردن به من جواب سلاممو داد...
موهاشو جلوی آینه شونه میزد و گفت :پاشو حاضرشو تا بریم بیرون الان همه بیدار میشن... واسه صبحونه باهم بریم بهتره ...اول صبحی با شنیدن این حرف حالم خیلی گرفته شد...
__ببخشید آقا میشه چشاتونو ببندید تا لباسامو عوض کنم؟یه نگاهی بهم انداخت و لبخند کوتاهی زد و رفت سمت کمدش...
سرش توی کمد بود ومن از فرصت استفاده کردم ولباسمو عوض کردم...
یه آبی هم به صورتم زدم وموهامو شونه زدم...+ببخشید آقا معطلتون کردم .گفتم که اگه شما میرفتید بهتر بود اینجور اذیت نمیشدین...
_ تا مهمونها اینجا هستن اشکال نداره تحمل میکنم، بعدش زیاد مهم نیست...
آهی کشیدم...دوست نداشتم این حرفها رو بزنه، خیلی برام ناراحت کننده بود اما حرفی نمیتونستم بزنم...
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_سیوپنج
باید اینو قبول میکردم که من یه رعیت زاده ام و برای مدتی اینجا مهمونم!!!دیگه تقریبا آماده شده بودم...
فرهاد خان منتظرم بود برای همین خیلی سریع لب هامو قـرمز کـردم ،اینجوری رنگ و روم بیشتر باز میشد...شاد و خوشحال از اینکه همه چیز عالیه گفتم :
+آقا من آماده م میتونیم بریم .
فرهاد در رو باز کرد و قبل از اینکه از اتاق بریم بیرون یه نگاه به صورتم انداخت...
با دیدن نگاهش قلبم شروع کرد تند زدن... خدایا چم شده بود؟چرا هر وقت نگاهمون به هم گره میخورد قلبم اینجوری بیقرار میشد...صدای تپش های قلبمو میشنیدم...آب دهـنمو قورت دادم و سعی میکردم خودم رو عادی نشون بدم...یه نگاه به لب هام انداخت... نگاهش چند ثانیه ای رو لب هام ثابت موند ،خیلی جدی گفت:لب هاتو پاک کن... لازم نیست انقدر سرخش کنی...
با این حرفش فوری دستمو بردم طرف لبم و سعی کردم که پاکش کنم...همونطور که برای پاک کردنش تلاش میکردم...
یه نیم نگاهِ دیگه بهم انداخت و گفت :خوبه، کافیه بریم تا دیر نشده...
نمی فهمیدم دلیل این کاراش چیه و هر لحظه با این رفتارش کلی سوال برام پیش میومد ...فرهاد خان از در رفت بیرون و منم پشت سرش راه افتادم اما ایستاد تا کنارِ هم راه بریم...میدونستم بقول خودش میخواد همه چیز طبیعی دیده بشه وهر کاری میکرد تا اونها ازدواجمون رو باور کنن...
بعد از صبحونه عطیه خانم و خانم بزرگ رفتن تو اتاق تا باهم گپ بزنن...جهانگیر وارباب هم رفتن تا یه سری به زمین ها بزنن ...اینطور که معلوم بود قرار بود مهمونها یه مدت اینجا بمونن...
اصلا حوصلشون رو نداشتم، همش باید مراقب میبودم یه وقت عطیه خانم نخواد ازم ایراد بگیره...مطمئن بودم شیرین هم بدش نمیاد کاری ازم سر بزنه که باعث بشه از چشم بقیه بیفتم...برای همین مجبور بودم خیلی حواسمو جمع کنم...
فرهاد خان بیرون عمارت کار داشت و رفت بیرون برای همین منم رفتم توی اتاقم...از پنجره ی اتاق بیرون رو نگاه میکردم ...میخواستم پرده رو بکـشم که چشمم به شیرین و امیرخان افتاد که روبروی هم بودن و داشتن با هم حرف میزدن ...
زل زده بودم بهشون و لبخند رو لـبام نشست...بدم نمیومد بین اونها اتفاقی بیوفته و از شر شیرین راحت بشم! بیخیالِ امیرخان و شیرین شدم...اصلا به من چه که اون دوتا باهم چیکار داشتن!!
ترجیح دادم تا وقتی که فرهاد خان برگرده یکم استراحت کنم...دوست نداشتم حالا که توی عمارت نیست از اتاق برم بیرون...
کمی استراحت کردم واز جام بلند شدم...
تصمیم گرفتم قبل از اومدن فرهادخان آماده بشم وکمی به خودم برسم که دیگه معطلش نکنم...
بعداز آماده شدنم از آینه به خودم نگاه کردم ،انگار از وقتی فرهاد خان برگشته بود رنگ و روم بازتر شده بود....موهامو کامل زیر روسری و لباسم پنهان کردم.. سرخاب ملایمی به لب هام زدم...
یه دستی به اتاق کشیدم،وقتی فرهاد میومد دوست داشتم همه چی مرتب باشه...یه دستمال برداشتم و همه جا رو دستمال کشیدم... به تابلوی فرهادخان رسیدم...از همون روزی که پا توی این اتاق گذاشتم عاشق این عکس شده بودم...یه چهار پایه گوشه ی اتاق بود آوردمش و گذاشتم زیر پاهام... گوشه های تابلو رو خاک گرفته بود باید تمیزش میکردم...شروع کردم به تمیز کردنِ تابلو... همیشه عادت داشتم با اون عکس حرف میزدم ، اینبارم همونطور که پاکش میکردم شروع کردم به حرف زدن...
+آقا کاش میشد از عمارت نری،وقتی اینجا نیستی من احساس تنهایی میکنم،حس میکنم اینجا غریبم.،نمیدونم روزی که از این عمارت برم میتونم به نبودن شما عادت کنم یانه!
دستمال رو میکشیدم روی اون چهره ی بی نقصش...رو در رو نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم اما الان کامل به چشماش زل زده بودم...توی همون حالت روی چهارپایه بودم و مشغول حرف زدن که درِ اتاق باز شد...
با دیدن فرهاد خان پاهام شروع کرد به لـرزیدن و چهارپایه به لـرزه در اومد...
چهارپایه کج شدومیخواستم بیفتم زمین که فرهاد خان سریع خودش رو بهم رسوند و قبل از افتادن دستم و گرفت و نذاشت پخش زمین بشم!!!چند ثانیه ای بی حرکت بودم و بهم نگاه میکردیم، یهو به خودش اومد و دستم و ول کرد...دلم لـرزید...نمیدونستم با اتفاقی که افتاده بود چکار کنم...دوباره اخم هاشو توهم کشید و از کنارم رد شد...بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت:بالای اون چهارپایه چیکار میکردی؟اینجا رو هر چند وقت یکبار سکینه گرد گیری میکنه، نیازی نبود اینجوری از درو دیوار بری بالا...
در ضمن حواست به خودت باشه، الان اگه من اینجا نبودم میفتادی یه جاییت میشکست...از اینکه نگرانم بود خوشحال شدم...به حرفش ادامه داد و گفت :خوش ندارم تا وقتی تو این عمارتی بلایی سرت بیاد، هر وقت از اینجا رفتی اونوقت هرکار دلت میخواد بکن...نیشم بسته شد .انگار خوشی به من نیومده...
بهش نگاه کردم و همش لحظه ای که قرار بود بیفتم و دستم و گرفت جلوی چشام بود...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_سیوشش
هر چند زیاد هم طول نکشید اما همون لحظه هم کافی بود تا قلبم بیاد تو دهنم ،یه حال عجیبی که تا حالا تجربه ش نکرده بودم ...
یه دستی به موها و روسریم کشیدم و با خودم گفتم: به خودت بیا ریحان یه اتفاق بود،خوب بود میذاشت با کله بخوری زمین؟ که با شنیدن صدای فرهادخان رشته ی افکارم پـاره شد...
+خب انگار تو آماده ای...خوبه پس میتونیم بریم...کاش این مهمونا زود برن من باید برگردم شهر...
سرم پایین بود و با شنیدن اسمِ شهر فوری سرمو بالا گرفتم و گفتم :میخواید برید شهر؟کی آقا؟
تو صورتم نگاه کرد، یه لبخند کوچیک زد و گفت :شهر رفتنِ من کجاش تعجب داره؟اره میخوام برم،البته فعلا باید بمونم تا مهمونا برن...
نمیخوام بی احترامی کرده باشم،از اینکه چند روز دیگه باز توی این اتاق تنها میشدم حالم گرفته شد...
اما من کاری نمیتونستم بکنم...
رفتیم پیش مهمونا وحالا باید دعا دعا میکردم که این مهمونا بیشتر بمونن و نرن... اینجوری فرهاد دیرتر برمیگشت شهر!!!
اونروز بیشتر از قبل سنگینی نگاه امیرخان رو احساس میکردم...بدور از چشم فرهاد خان همش بهم نگاه میکرد...گاهی هم یه لبخندی بهم میزد اما من نادیده میگرفتمش...حالم از خودش و نگاهاش به هم میخورد ،چه دلیلی داشت که بخواد اینطور رفتاری داشته باشه؟
میترسیدم فرهاد متوجه بشه،اونوقت خدا میدونست چقد عصبانی میشه...باز هم فرهاد خان همراهِ ارباب و جهانگیر خان به قصد بازدید زمین ها از عمارت رفتن بیرون...
نمیدونم این امیرخان چه مرگش بود که هر دفعه یه بهونه میاورد وهمراهشون نمیرفت...
خانم بزرگ وعطیه خانم و مادرِشیرین گرمِ صحبت بودن ،اما خبری از شیرین نبود...
منم دوست نداشتم توی اون جمع زنونه باشم...به هر حال اونا سنشون خیلی از من بیشتر بود...به خانم بزرگ نگاه کردم و گفتم :با اجازتون من یه سر برم توی اتاقم...خانم بزرگ سرش رو تکون داد و بهم اشاره کرده که میتونم برم...با خوشحالی از اتاق رفتم بیرون و از ته دل یه آخیشی گفتم...حوصله ی حرفهای عطیه خانم رو نداشتم...تمومِ حرفش همین بود که از عمارت و زمین هاشون تعریف کنه و خودشو عمارتِ شوهرشو به رخ بقیه بکشه...دنیای این ارباب و ارباب زاده ها هم خیلی دنیای متفاوتی بود...
انگار همه چیز رو فقط پول و زمین میبینن...و اینکه خودشون رو از بقیه بالاتر بدونن ...البته فرهاد خان اینجوری نبود، با اینکه میدونست من رو از چه وضعیتی نجات داده،هیچوقت هیچی رو به رخم نمیکشید ...به عمارت نگاه کردم خلوت بود...دلم برای سکینه تنگ شده بود...این مدت میتـرسیدم برم پیشش...میتـرسیدم عطیه خانم ببینه و قضاوتم کنه... اونا اصلا به سکینه و مهین و ملیحه اهمیت نمیدادن و تحویلشون نمیگرفتن...حالا که همه توی اتاق بودن، رفتم توی مطبخ و یه سری بهشون زدم ،سکینه از دیدنم خیلی خوشحال شد...معلوم بود حسابی خسته بودن... صبحِ زود از خواب بیدار میشدن و تا اخر شب مشغول کار بودن...یکم با سکینه خوش و بش کردم و از مطبخ اومدم بیرون ...میخواستم برم تو اتاقم که با دیدن امیرخان کنار اتاقم تـرسیدم!!!خودم رو جمع و جور کردم و بی تفاوت از کنار امیر خان رد شدم...
+ببخشید ریحان خانم...
با شنیدن اسمم از زبـونش سرِ جام ایستادم و روم رو برگردوندم و با اخم بهش نگاه کردم و گفتم :بفرمایید
+خانم ببخشید میخواستم بپرسم شما میدونید که چرا فرهادخان با نشون کـرده ی خودش شیرین خانم ازدواج نکرد؟
سرمو به دو طرف به نشانه ی تعجب تکون دادم وگفتم:ببخشید؟
+میگم بنظرتون دیگه با ازدواجش کاری نداره؟میدونید که قبلا شیرین خانم نشون کـرده ی فرهاد خان بود...باشنیدن این حرف به هم ریختم...چرا داشت این حرفارو میزد؟ نکنه میخواست حرص من رو در بیاره؟
با عصبانیت گفتم :گذشته ها گذشته ، من الان زن فرهاد خانَم و اونم بجز من با هیچکس هیچ کاری نداره...نمیخواستم بیشتر از این اونجا بمونم...دوست نداشتم کسی من رو ببینه که دارم با امیر خان حرف میزنم، بخصوص که فرهاد خان خیلی در این مورد حساس بود...
دیگه چیزی نگفتم و رفتم توی اتاقم به درِ بسته ی اتاق تکیه دادم ...نمیدونم چرا تا اسم شیرین رو کنار فرهاد میاوردن اینقدر به هم میریختم...به عکس فرهاد خان نگاه کردم...حتی دیدن عکسش هم بهم آرامش میداد ...خوشم نمیومد کسی از شیرین و نشون بودنش با فرهاد خان حرفی بزنه...
ریحان چت شده دختر؟!
اصلا تو به چه حقی فرهاد رو دوست داری؟!دیگه حرف زدن با خودم هم آرومم نمیکرد و روم اثر نداشت... من دوست داشتم فرهاد خان همیشه کنارم باشه...
تا از در عمارت میرفت بیرون دلتنگش میشدم...خدایا چیکار باید میکردم؟
یاد لحظه ای افتادم که کنارِ اون تابلو ناخوداگاه دستم و گرفت ...هر چند فکر نمیکنم اون اصلا براش مهم باشه...
فقط چون داشتم میخوردم زمین خواست کمکم کنه اما من از این کمکهایی که بهم میکرد حس خوبی داشتم...
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_سیوهفت
میدونم هیچ وقت اربابِ آینده ی این عمارت از یه دخترِ رعیت که حتی جایی تو خونه ی عموش هم نداشت خوشش نمیاد ولی من همیشه فرهاد خان رو تکیه گاه خودم میدونستم ...نفس عمیقی کشیدم وبا کلی فکر و خیال رفتم دراز کشیدم... از اینجایی که بودم میشد در عمارت رو دیدو هر وقت فرهاد خان برگشت میتونستم ببینمش!!!
به درِ عمارت چشم دوخته بودم ومنتظرِ برگشتن فرهاد خان بودم... نمیدونم اگه بر میگشت شهر میتونستم طاقت بیارم یا نه؟! خیلی طول کشید تا برگشتن ...
با دیدن جهانگیر خان و ارباب و پشت سرشون فرهاد خان لبخندِ پت و پهنی روی لبام نشست...
بهش زل زده بودم...
چه قدِ بلند و قامت کشیده ای داشت...
چهره ی زیبا و هیکل درشتش هر کسی رو دلداده ی خودش میکرد...یه آهِ از ته دل کشیدم ...کاش منم ارباب زاده بودم اونوقت شاید میتونستم دل فرهاد خان رو ببرم...دوباره بهش نگاه کردم، چقدر سنگین و با وقار راه میرفت...
از جام بلند شدم و رفتم طرف آینه و یه نگاه به خودم انداختم ...سرخابم رو برداشتم و گونه و لبهامو سرخ کردم...
رفتم سر جام نشستم...
تمومِ حواسم به در بود تا فرهاد خان بیاد توی اتاق...با باز شدنِ در انگار دنیا رو بهم دادن...با دیدنش فوری بلند شدم و گفتم :سلام اقا خوش اومدید...
سرشو بالا گرفت یه نگاه بهم انداخت و لبخندی کوتاهی زد و آروم گفت ممنونم...
دستامو مـشت کردم،نمیدونم این خوش اومدی از کجا اومد تو زبونم...اینجا اتاق خودشه... تو رو هم با هزارتا دوز وکلک راه داده بود!
بالشتو گذاشت و یه قـوسی به بدنش داد و دراز کشید و گفت :آخیش خیلی خسته شدم نمیدونم این جهانگیر خان چه گیری داده که یه روزه میخواست کل زمین ها رو سر کـشی کنه...یکم سرشو بالا گرفت و گفت :تو عمارت چه خبر بود؟امیر خان هم که مثل یه زن از عمارت بیرون نمیاد من نمیدونم تو این عمارت پی چی میگرده؟
_اتفاق خاصی نیفتاد آقا ،خانم بزرگ وعطیه خانم با زن عموتون گرمِ صحبت بودن منم اومدم تو اتاق...از شیرین خانم هم خبری نبود...
چشاشو بست و گفت :باشه کار خوبی کردی اومدی تو اتاق اینجا بهتره...
چند روز دیگه بگذره مهمونها هم میرن،عمارت خلوت تر میشه خیلی بهتره...
آب دهنمو قـورت دادم و گفتم :اگه مهمونا برن شما هم میرید شهر؟
خندید و گفت :چیه میخوای منم برم ؟!یعنی اینقدر میخوای عمارت خالی باشه؟
+نه اقا این چه حرفیه اتفاقا وقتی اینجا نیستید همه جا سوت و کوره...من ، من اصلا دوست ندارم شما برید...خودمم از گفتن این حرفها تعجب کرده بودم!!!باشنیدنِ حرفام چشماشو باز کرد...
همونطور دراز کشیده بهم نگاهی انداخت... حتما میخواست بگه تو رو چه به این حرفا؟
با نگاهش سرمو انداختم پایین...
میدونستم دارم حرفِ اضافی میزنم اما خب دوست داشتم بدونم چند روز دیگه از اینجا میره...
دستشو گذاشت رو سرش انگار میخواست استراحت کنه و بهم بفهمونه که دیگه این حرفها رو تموم کنم...
منم روی تخت دراز کشیدم وقتِ خواب نبود اما اصلا حوصله ی بیرونِ عمارت رو نداشتم باید باور میکردم من متعلق به اونجا نیستم...
سکوت اتاق رو گرفته بود...
+فعلا نمیرم شهر...یه مدت میمونم...
البته قرار بود برم ولی کنسلش کردم...
یه مدت قبل از امتحاناتم استراحت میکنم و درس بخونم...بعد بر میگردم شهر...
تو اون لحظه هیچ خبری نمیتونست اینجوری خوشحالم کنه ...اشکهام از خوشحالی از گوشه ی چشمم میریخت...
هر کاری میکردم قطع نمیشد...صدای بالاکشیدن آب بینیم شنیده میشد...
اما فرهاد دیگه بی صدا دراز کشیده بود و داشت استراحت میکرد...
برای شام از اتاق رفتیم بیرون...همش دوست داشتم به اتاقم پناه ببرم...
بلاخره وقت خواب شد وبهترین جا و بهترین وقت توی این عمارت برای من شبها توی اتاق بود البته وقت هایی که فرهادخان اینجا بود...
تا دیر وقت به صدای نفسهاش گوش میدادم...شبهایی که نبود این اتاق تاریک و سوت و کور بود اما الان اون گوشه ی اتاق خواب بود و این به تنهایی کلی بهم روحیه میداد...خوابم نمیبرد... موهای بافته شدمو باز کردم.شب ها با موی باز راحت تر میخوابیدم...نمیدونم کی چشام سنگین شد و خوابم برد...فقط میدونستم تا دیر وقت بیدار بودم...صبح که نور خورشید از پنجره به صورتم خورد چشامو باز کردم...پهلو به پهلو شدم ... یه لحظه با دیدن فرهاد خان که دراز کشیده سر جاش داشت بهم نگاه میکرد جا خوردم...
هر چند اونم با دیدن من فوری نگاهش رو از روم برداشت...موهامو که دور برم ریخته شده بود نگاه کردم...
پس فرهاد خان هم موهام رو اینطوری باز و پریشون دیده بود!!فرهاد خان بی تفاوت به اینکه چند دقیقه پیش داشت نگاهم میکرد بلند شد و پیراهنش رو تـنش کرد و بدون اینکه بهم نگاه و توجهی کنه از اتاق رفت بیرون!!!
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_سیوهشت
فرهاد خان رفت و منم از روی تخت اومدم پایین...برام مهم نبود بی محلی میکرد یانه...
مهم این بود که فهمیده بودم که به این زودی ها فرهاد خان برنمیگرده شهر و این به تنهایی میتونست خیلی خوشحالم کنه...
حالا دیگه نگران نبودم که مهمونها از اینجا برن...تازه اگه میرفتن خیلی هم راحت تر بودم و از این هم دنگ و فنگ راحت میشدم...
حسابی به خودم رسیدم ...
دیگه نه تنها بخاطر سفارش خانم بزرگ بلکه خودم دوست داشتم خیلی خوب و زیبا به نظر بیام...
بازهم مثل روزهای قبل رفتیم پیش مهمونا...
بعد ازخوردن ناهار دور هم نشسته بودیم...
جهانگیر خان چایش رو سر کشید و یه دست به سیبیل هاش کشید و رو کرد به ارباب وگفت: در مورد موضوعی که گفتم نظرتون چیه؟
یعنی چه موضوعی بود؟دوست داشتم سر در بیارم...
ارباب یکم جابجا شد و گفت :والا چی بگم جهانگیر خان؟ باید با همه صحبت کنم ببینم نظرشون چیه...
و بعد رو کرد به شیرین و گفت:قبل از همه چیز باید بدونم نظر شیرین چیه،اگه خودش راضی باشه من که حرفی ندارم...
یه لحظه ترسيدم، حس کردم نفسم داره بند میاد... منظورشون چی بود؟چرا اسم شیرین رو بردن؟
شیرین باید درباره ی چی نظر میداد؟ نکنه منظورشون این بود که شیرین رو برای فرهاد خان خواستگاری کنن ؟
سرمو برگردوندم ،به فرهاد خان نگاه کردم با دیدنش قلبم می لـرزید ...خدایا چرا اینقدر بیقرار شده بودم؟تو دلم گفتم :آروم باش دختر...
چرا باید شیرین رو برای فرهاد خان خواستگاری کنن؟اونا که فکر میکنن من زن آقا هستم...مگه میشه بخوان این کارو بکنن؟
با شنیدن صدای ارباب گوشهامو تیز کردم...
دوست داشتم همه چیز رو زودتر بفهمم...
صدای ارباب تو گوشم پیچید ...
+جهانگیر خان شیرین رو خواستگاری کرده برای امیرخان...
با شنیدن این حرف انگار میتونستم راحت نفس بکشم...نفسمو آروم دادم بیرون...
چه خبری میتونست اینقدر شادم کنه؟
حواسم به فرهاد خان بود...
میترسیدم یه وقت اعتراض یا مخالفتی بکنه...اونوقت چیکار میتونستم بکنم؟
بازم تـرس وجودم رو گرفته بود ودستام میلرزید!!!یه هیاهویی توی اتاق به پا شد،انگار همه مثل من ازشنیدن این خبر تعجب کرده بودن...
نگاهم به فرهاد خان بود...
سرشو انداخته بود پایین و چیزی نمیگفت...
دوس داشتم بهش بگم خواهش میکنم همینطور بمون وهیچی نگو...
مادر شیرین گفت :چه پیشنـهاد غیر منتظره ای،
شیرین اخم هاش تو هم بود و معلوم بود اصلا ازشنیدن این حرف خوشحال نشده...
خانم بزرگ هم بی تفاوت نشسته بود .انگار پیش خودش میگفت :به من چه ارتباطی داره بزار، خودشون نظر بدن...
ارباب یه نگاهی به شیرین انداخت و گفت :خب دخترم همینجا جلوی جهانگیر خان و امیرخان نظرت رو بگو...اینطور که معلومه امیرخان خاطرتون رو خیلی میخواد...
به امیر خان نگاه کردم نیشش باز بود و معلوم بود بود خیلی خوشحاله...
یه لحظه چشمم به شیرین افتاد که به فرهاد خان زل زده بود...
انگار منتظر اعتراضش بود اما خدا رو شکر خبری از اعتراضِ فرهادخان نبود...
شیرین من من کنان گفت :خان عمو شما خودتون که با خبرید...من هنوز قصد شوهر کردن ندارم،مگر اینکه شما بخواید من از این عمارت برم و از دستم راحت بشید...
اخم های امیرخان رفت تو هم....
عطیه خانم هم انگار انتظارِ نه شنیدن نداشت چون معلوم بود جا خورده ...
به هر حال شیرین داشت پسر جهانگیر خانِ بزرگ رو رد میکرد...پسری که هر دختری بیرون ازاین عمارت آرزوش بود که این پیشنـهاد رو از زبون ارباب بشنوه
اما شیرین معلوم نبود چه مرگشه...
آخه دختر بله رو بگو هم خیالِ خودت رو راحت کـن هم منو...
مادر شیرین هم وقتی دید دخترش راضی نیست از ارباب اجازه گرفت و گفت:این چه حرفیه دخترم؟!
خان عمو چطور دلش میاد تو ناراضی از این عمارت بری؟ وقتی دلت رضا نباشه هیچ اصراری نیست...
جهانگیر خان معلوم بود عـصبانی شده بود و این رو از تغییر رنگ صورتش میشد فهمید...
ارباب چیزی نمیگفت انگار نمیدونست چیکار کنه...
از طرفی با جهانگیر خان رودروایسی داشت از طرفِ دیگه هم نمیخواست شیرین رو مجبور به این ازدواج بکنه...
جهانگیر خان که معلوم بود با حـرص و عـصبانیت داره حرف میزنه گفت:اصلا مهم نیست حالا ما یه حرفی زدیم...شما نشنیده بگیرید!!!جهانگیر خان با حـرص گفت:
میدونید که واسه تنها پسرِ من چیزی که زیاده دختر ِ...
امیر خان دست رو دختر هر اربابی بزاره نه نمیشنوه...فقط از همتون میخوام این حرفی که زده شد از این عمارت بیرون نره .نمیخوام واسه امیرخان بد بشه...
ارباب رو کرد به جهانگیر خان و گفت:اختیار دارید، ما قول میدیم این حرف همینجا تموم بشه...والا من راضی بودم این وصلت سر بگیره و این دوستی قدیمی ما به فامیلی تبدیل بشه...امیرخان گفت:حالا به شیرین خانم اجازه بدید بازم فکراش رو بکنه ،شاید نظرش عوض شه...
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چارهجُزآنکهبهآغوشِتوبُگریزَمنیست
سُخَنگُفتَنباتو
بَرایَمعِینِپَناهاَست💙💙
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیازمندی ها؛
کلبه جنگلی، مه و بارون
بوی خاک بارون خورده
و یک فکر آزاد….🛖🌧️🌳
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_سیونه
امیر خان تا این حرف رو زد جهانگیر خان با اخـم بهش نگاه کرد و اجازه نداد بقیه ی حرفش رو بزنه و بعد رو کرد به ارباب و گفت :ما دیگه فردا صبح باید برگردیم عمارتمون...کلی کار هست که باید انجام بشه...با گفتن این حرف تعارف های بقیه شروع شد...خانم بزرگ ازشون خواست که بیشتر بمونن اما اونها قبول نکردن و دیگه قرار شد فردا از اینجا برن...معلوم بود از شنیدن حرفهای شیرین ناراحت شده بودن...
نمیدونم چرا بدون اینکه فکر کنه همون لحظه جوابشون کرد...از اون نگاه های پر از حسرتش میشد فهمید که چشمش هنوز پی فرهاد خانِ...با فکر کردن به این موضوع بهم میریختم ،کاش جوابی غیرِ این به امیرخان میداد...اگه شیرین از این عمارت میرفت من خیالم خیلی راحت میشد...هر چند الانم با سکوتی که فرهاد خان کرد خیالم تا حدی راحت شد...
اگه آقا هنوز به شیرین چشم داشت حتما امروز توی اون جمع یه اعتراضی میکرد،اما چیزی نگفت...خوشحال از این موضوع رفتم توی حیاط عمارت...اینقدر حال خوبی داشتم که دوست داشتم یه نفس عمیق بکشم...
برای همین تا رفتم توی حیاط به آسمون نگاه کردم و چندبار نفسِ عمیق کشیدم...
رفتم طرف اسطبل دلم برای همای تنگ شده بود... چند وقتی بود باهاش درد و دل نکرده بودم...کنار اون اسب سفید که خیلی دوسش داشتم ایستادم ونوازشش کردم:خب همایِ دوس داشتنیِ من، میدونی یه مدت بخاطر مهمونا نیومدم پیشت...کاش امروز بودی ومیدیدی تو این عمارت چه خبر بود!!!دوست داشتم ساعت ها واسه ی اون اسب سفید حرف بزنم...۵قبلا میتونستم با سکینه درد و دل کنم اما این چند روز با اومدن مهمونا و گوشزد های خانم بزرگ اصلا نمیشد ببینمش...با فرهاد خان هم که نمیشد دو کلام حرف زد...دوباره رو به اسب گفتم: میدونستی فرهاد خان فعلا نمیره شهر؟من خیلی خوشحالم...راستش توی اون اتاق تنهایی حس خوبی ندارم.. درسته فرهاد خان زیاد باهام حرف نمیزنه اما همین که تو اتاق باشه واسم کافیه...
+نمیگی اینجوری باخودت حرف میزنی ممکنه کسی بشنوه؟! نمیشه این حرفها رو تو دلت بزنی؟
با شنیدنِ صدای فرهاد خان سرجام خشکم زد...با این حرفش معلوم بود حرفام رو شنیده!!!...رومو برگردونم طرفش، پشت سرم با فاصله ی کمی ایستاده بود...روم نمیشد تو صورتش نگاه کنم...
بهم نزدیکتر شد و گفت :دختر با این کارهات یدفعه دیدی دروغمون رو برملا میکنی...اونوقت همه چی بهم میریزه...
همونطور سربه زیر گفتم :ببخشید اقا از این به بعد بیشتر حواسمو جمع میکنم...
خندید وگفت:حالا چرا اینقدر موندنِ من تو این عمارت خوشحالت میکنه؟ تو چیکار به من داری؟ به این فکر کن که از خونه ی عموت نجات پیدا کردی همین...
اینطوری که حرف میزد دوست داشتم گریه کنم...باز هم بهم یادآوری کرد که من اینجا هیچ کارم و نباید به اینجا دل ببندم...بغضمو فـرو بردم و با ناراحتی تو صورتش نگاه کردم و گفتم :بله اقا حق با شماست...همین که کمکم کردین از اون خراب شده راحت بشم ازتون ممنونم...
چشام پر اشک شده بود ،با اینکه اینجوری باهام حرف میزد اما من قلبم بخاطر بودنش تند تند میزد...فرهاد خان نگاهشو ازم دزدید و گفت :خب دیگه بهتره برگردیم داخلِ عمارت...راه افتادیم به سمت عمارت که چشمم به ملیحه، یکی از خدمه های عمارت افتاد که داشت از اون طرف اسطبل میومد طرف عمارت!!!
ملیحه جلوی در عمارت ایستاد تا من و فرهاد خان وارد بشیم...اصلا ازش خوشم نمیومد ،برای همین بی تفاوت بهش وارد عمارت شدم....فرهاد خان رفت پیش مهمونا و منم رفتم توی اتاق...
دوست داشتم در مورد شیـرین و امیر خان باهاش حرف بزنم اما روم نشد...
شاید امشب میتونستم چیزی ازش بپرسم...توی اتاق بیکـار بودم... کاش میشد یه کـاری باشه تا انجام بدم،اینجوری حوصله م سر میره...
نه به اون روزها که خونه ی عمو کلی کار رو سرم ریخته بود و اگه یکم دیرتر انجامشون میدادم باید کلی کتک میخوردم... نه به الان که از بیکاری نمیدونستم چـیکار کنم....این ارباب زاده ها هم واسه خودشون دنیــایی دارن و هیــچ سختی تو زندگی ندارن...قرار بود مهمونا فردا برن...شاید تا فردا صبح شیرین نظرش عوض بشه و به احمد خان جواب بله بده و منم خیالم راحت بشه...پــوووف ...هر چند با اون اخـم و تـخم های شیرین چشمم آب نمیخوره اماخب تو دلم دعا میکردم این اتفاق بیفته...شب شده بود و عمارت سوت و کور بود ،فرهاد خان بی صدا دراز کشیده بود...دوست داشتم باهاش درد و دل کنم. از حال و روزم بهش بگم...از فکر و خیالایی که دارم... اما خب بعضی وقتا اینقدر جدی میشد که حتی جرات نمیکردم تو چشماش نگاه کنم...تو این مدت نفهمیده بودم من براش مهمم یا نه...برق اتاق که خاموش میشد حرف زدن برام یکم راحت تر میشد...میخواستم یه جوری سر صحبتو باهاش باز کنم...هیچ وقت پیش نیومده یه صحبت درس حسابی باهم داشته باشیم...
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_چهل
کلی با خودم کلنجار رفتم تا بتونم حرف بزنم با کلی سختی گفتم:
+به نظرتون شیرین خانم ممکنه نظرش عوض بشه؟با گفتن این حرف دنـدون هام رو به هم فشار دادم و پتو رو بیشتر دور خودم پیچیدم...میترسیدم فرهاد خان عصبانی بشه اما خب من باید از یه چیزایی سر در میاوردم ...
منتظر جوابِ فرهاد خان بودم اما خبری نبود...
اتاق رو فقط سکوت پر کرده بود...
برای همین خودم ادامه دادم و گفتم!!!
خودم ادامه دادم و گفتم :کی میدونه شاید نظرش عوض بشه... به هر حال میتونه عروسِ ارباب بزرگ بشه... شما نظرتون چیه آقا؟دوست داشتم حرف بزنه و چیزی بگه... توی جاش پهلو به پهلو شد و روشو کرد طرف من:_من از کجا باید بدونم که شیرین نظرش عوض میشه یا نه؟ برامم مهم نیست که اون دختر میخواد چه تصمیمی بگیره...لطفا بگیر بخواب چون من خیلی خوابم میاد...
نفس راحتی کشیدم...
منم دلم میخواست همینارو بشنوم...
دوست داشتم از زبونِ خودش بشنـــوم که بود ونبود شیرین براش مهم نیســت...
حالا با خیال راحت چشامو بستم و دیگه چیزی نپرسیدم از خوشحالی با خیالِ راحت و بدون هیچ دغدغه ای خوابم برد...
صبح با صدای فرهاد خان از خواب پریدم..پاشو دختر پــاشو...
باید بریم مهمونا رو بدرقه کنیم اگه نباشیم درست نیست...امروز دیگه راحت میشیم...من همیشه عاشقِ اومدن مهمون بودم اما نمیدونم چرا نمیتونم امیر خان رو چند روز توی این عمارت تحمل کنم...
منم همین حس رو داشتم و این چند روز دوست داشتم زودتر تمومبشه و مهمونا برن ....بیچاره امیر خان حتما با دلِ شکسته از این عمارت میره بیرون...
سریع از تخت اومدم پایین...
+من میرم بیرون تو هم آماده شدی بیا پیش مهمونا، به هر حال باید قبل از رفتن خانم کوچک رو ببینن! پس زود خودتو برسون...
چشمی گفتم و دست به کار شدم...آقا فرهاد از اتاق رفت بیرون...یکی از لباسهای دوخته شدم که خیلی هم قشنگ بود و خیاط عمارت برام دوخته بود رو پوشیدم...این چند روز از تـرسِ فرهادخان موهامو زیر روسری ولباسم پنهان میکردم، امروز هم همین کارو کردم...به صورتم نگاه کردم نیازی به هیچی نداشت...آماده از اتاق رفتم بیرون...بعد از خوردن صبحانه،خدمه ساک های آماده شده ی مهمونا رو گذاشتن جلوی در سالن...ناراحتی روتوی چهره ی امیر خان میشد دید...روزی که وارد عمارت شد خیلی روحیه ی شادی داشت ...اما الان با اون اخم های در هم معلوم بود چه حال و روزی داره...
بر عکسِ اون، توی چهره ی خندانِ شیرین هیچ ناراحتی دیده نمیشد...یه نگاه به سر تا پای من انداخت و یه پوزخندی بهم زد ...
تعجب کرده بودم!!!جهانگیرخان و عطیهخانم مشغولِ تشکر کردن بودن...
تو دلم گفتم: حق دارید اینجوری تشکر کنید، این مدت حسابی خوردین و استراحت کردین...اصلا از عطیه خانم خوشم نمیومد با اون اخلاق گندش همون بهتر که داشت از اینجا میرفت...به خانم بزرگ نگاه کردم با اینکه اونم مثل عطیه خانم زنِ ارباب بود امااخلاقش از زمین تا آسمون بااون فرق داشت...شانس آورده بودم، اگه خانم بزرگ زن مهربونی نبود حتما تو این عمارت خیلی بهم سخت میگذشت... جلوی در عمارت همه منتظر بودیم تا جهانگیر خان وخانواده اش سوار ماشین بشن...موقع سوار شدن امیرخان به شیرین نگاه کرد اما شیرین بی تفاوت و باغرور سرش رو بالا گرفته بود..انگار خبری از راضی شدنش نبود و منم باید بی خیالِ این آرزوی محال میشدم ...خداحافظی ها انجام شد و جهانگیر خان با کلی هـدیه که از طرف ارباب و خانواده ش گرفته بود از در بزرگ عمارت رفتن بیرون...
با بسته شدن در توسط کاظم یه نفس راحت کشیدم...مطمئن بودم بقیه هم مثل من احساس راحتی میکنن..فرهاد خان و ارباب جلوتر از همه برگشتن داخل عمارت...خانم بزرگ و مادر شیرین هم پشت سرشون بودن... شیرین هم انگار دست دست میکرد تا همراه من راه بیفته...
با خودم گفتم :چه مرگته شیرین؟ به اون پاهات یه جونی بده تا از من دور بشی اصلا حوصله ی روبرو شدن باهاش رو نداشتم...با فاصله ی کمی باهام راه میرفت باز هم همون نگاه تحقیر آمیز و بعد یه لبخند کجی زد و گفت :چطوری خانم کوچیک؟وبعد دستش و گذاشت رو دهنش و خندید...اخم هامو تو هم کردم...یاد حرف فرهاد خان افتادم که ازم خواسته بود بهش رو ندم...
با جدیت گفتم :اینکه حال خانم کوچیک رو بپرسی کجاش خنده داره؟
+خانم کوچیک بودن بهت حس خوبی میده اره؟ولی اینو تو اون مخت فرو کن، دوره ی خانم بودنت زود تموم میشه...حالا میبینی.. پس اینقدر واسه ی من عشوه نیا ...
میخواستم جوابش رو بدم که شروع کرد تند راه رفتن و خودش رو به داخل عمارت رسوند!!!حوصله ی رفتن به داخل عمارت رو نداشتم...معلوم بود این دختر اولِ صبحی قصد گرفتن حال من رو داره... توی حیاط موندم... هوا خیلی خوب بود...شروع کردم راه رفتن توی حیاط...چشمم به آقا کاظم افتاد که به درخت ها آب میداد...بهش نزدیک شدم...
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_چهلویک
میدونستم ادم مهربونیه برای همین تـرسی نداشتم و رفتم تا یکم باهاش حرف بزنم...با دیدنم فوری شلـنگو انداخت زمین و گفت:سلام خانوم کوچیک امری دارید؟صدام میزدید من میومدم خدمتتون...
+راحت باش آقا کاظم...به کارتون برسید...کارِ خاصی ندارم...دارم تو حیاط یه چرخی میزنم...
--بله خانم کوچیک کارِ خوبی میکنید...هوای امروز عالیه...ازم اجازه گرفت و به کارش ادامه داد.
گفتم :خیلی وقته اینجا کار میکنید درسته؟
--بله خانم خیلی وقته...من کارمو خیلی دوست دارم. ارباب و بخصوص فرهاد خان آدمای خوبین،منم دوست دارم با دل و جون براشون کار کنم...
+چرا تنهایید؟اینجا که با زن گرفتنتون مخالفتی ندارن... البته ببخشید که این سوالو پرسیدم...
خودمم نمیدونم این چه سوالی بود که یهویی پرسیدم...شاید بخاطر سکینه این حرف رو زدم...شاید میتونستم براشون کاری کنم...سکینه که خیلی خاطرش رو میخواست... دوست داشتم بدونم نظر آقا کاظم چیه؟
کمی مِن مِن کرد ...معلوم بود انتظارِ شنیدن این سوال رو نداشت:_راستش خانم چی بگم؟ من کسی رو ندارم...
نه پدری نه مادری ...خیلی سالها پیش فوت شدن. یه خواهر دارم که توی یه روستا خیلی دورتر از اینجا زندگی میکنه ...با این بی کـس و کاری به کی بگم که برام کاری بکنه؟من دیگه بیخیال شدم خانم کوچیک... سالهاست به تنهایی عادت دارم...اینجوری که میگفت دلم براش میسوخت...از کجا معلوم اونم خاطرِ سکینه رو نمیخواد؟ بیچاره حتما صمثل من داشت میسوخت و میساخت و نمیتونست چیزی بگه... یجوری باید بحثو میکشوندم به سکینه ببینم عکس العملش چیه!!!
به خونه نگاه کردم و گفتم :تنهایی توی این عمارتِ بزرگ آدم بعضی وقتها دلش میگیره... مثل الانِ من... اینجا بیشتر از همه با سکینه راحتم و میتونم باهاش درد و دل کنم ،خیلی زن خوب و مهربونیه...اسم سکینه رو که آوردم سرش رو بالا گرفت و بهم نگاه کرد...حس میکردم دوست داره بیشتر در موردش حرف بزنم...
ادامه دادم:کاش سکینه هم یه روزی از تنهایی در بیاد...درسته ملیحه و مهین کنارشن ولی خب اونا زیاد باهم جور نیستن...میدونید چیه آقا کاظم؟ اصلا این سکینه اخلاقش با اونا خیلی فرق داره...
هر وقت دلم بگیره میرم و اون با حرفهاش آرومم میکنه...
شـیلنگ رو گذاشت کنار یکی از درخت ها و گفت :اره حق باشماست زن خیلی خوبیه...
خندیدم و گفتم همین...
+با تعجب بهم نگاه کرد وگفت :چطور مگه؟ چی باید بگم؟چی بگی؟ مثــلا ایـــنکه...
چرا با سکینه ازدواج نمیکنید؟اینجوری دوتاتون از تنهایی در میاین...اگه بخوای من با فرهاد خان صحبت میکنم...
کاظم انگار دستپاچه شده بود و نمیدونست چی بگه...
+از من خجالت نکش اقا کاظم
خب چه اشکال داره که شما ازدواج کنید؟
اینکه خیلی خوبه...همه تو سن شما ازدواج میکنن. حتی خیلی ها بچه هم دارن،بگید راضی هستید من کارهاش رو انجام میدم...سکینه هم راضیه... من این رو از حرفها و نگاه هاش فهمیدم...این حرف رو که زدم کاظم نیشش باز شد.
همچین هم از این پیشنهاد بدش نیومد...
راستش خانم کوچیک چی بگم!اخه اینجا توی این عمارت نه من کسی رو دارم نه سکینه... چکار باید بکنم؟وگرنه تمومِ حرفهای شما درسته من خودمم از این تنهایی و بلاتکلیفی خسته شدم...
با این حرفهایی که شنیدم دیگه مطمئن شدم کاظم هم مثل سکینه مشتاق این ازدواجه... چی از این بهتر؟ هم سکینه زن خوب و مهربونی بود هم آقا کاظم... دوتاشونم انگار واسه هم ساخته شدن...
بهش لبخند زدم و گفتم:حرفایی که باید میشنیدم،شنیدم...بقیه اش بامن!!!
کاظم با چشم هایی که از خوشحالی برق میزد گفت: +خانمکوچیک خدا از بزرگی کمتون نکنه...
اولِ صبحی شیرین حسابی حالم رو گرفته بود...اما با حرفهایی که به کاظم زدم حسابی خوشحال شدم و دیگه به شیرین و اون نگاههای مرموزش نمیخواستم فکر کنم...دیگه با کاظم حرفی نداشتم...
برگشتم طرفِ عمارت ،خیلی دوست داشتم سکینه و کاظم رو به هم برسونم...
خنده ام گرفته بود وبا خودم گفتم :مثل آدم بزرگها شدی ریحان! یعنی میتونی به این دوتا کمک کنی؟ از کجا معلوم فرهاد خان اصلا به حرفت توجهی بکنه؟کاش اینطور کاظم رو امیدوار نمیکردم... البته میدونم که فرهاد خیلی هم مهربونه ،شاید همونطور که به من کمک کرد و جون من رو نجات داد،به این دونفر هم کمک کنه...دوست داشتم سکینه رو هم ببینم و باهاش حرف بزنم... رفتم توی مطبخ همه بهم سلام کردن...هر چند از نگاههای مهین خوشم نمیومد...انگار نگاهِش با همیشه فرق داشت،یه نگاهی شبیه نگاههای شیرین بود...نمیخواستم بهش رو بدم...درسته میتـرسیدم جواب شیرین رو بدم ولی دیگه از این مهین گند اخلاق که نمیترسیدم...برای همین با اخم بهش نگاه کردم وخیلی جدی گفتم :یه لیوان آب بهم بده مهین ،تشنه م شده ...
لیوان آب رو از مهین گرفتم و سر کشیدم...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_چهلودو
بدون اینکه ازش تشکر کنم لیوانو دادم دستش و رو کردم به سکینه و گفتم :تو هم بیا تو اتاقم یه دستی به اتاقمون بکش...
با چشمی که سکینه گفت :یه لبخند کوتاه بهش زدم و از اونجا رفتم بیرون،توی سالن اطرافو نگاه کردم و قبل از دیدن شیرین پریدم تو اتاقم...
لباسهایی که برای بدرقه ی جهانگیر خان و عیالش پوشیده بودم در آوردم و یه لباس راحت تر پوشیدم ویه اخیشی گفتم...انگار با رفتن مهمونها یه حال خوبی داشتم...منتظرِ اومدن سکینه شدم...
میخواستم همه چیز رو بهش بگم،میدونستم اونم خوشحال میشه فقط تو دلم دعا میکردم یه وقت فرهاد از این پیشنهاد ناراحت نشه!!!خیلی دوست داشتم این دوتا عاشق رو به هم برسونم...همون کاری که دوست داشتم کسی واسه ی خودم و فرهاد خان انجامبده... بعداز گفتن این حرف لبخند تلخی رو لب هام نشست و گفتم: مگه اقا عاشق توئه که میگی کسی شما رو به هم برسونه؟ بهترِ بیخیال خودت بشی دختر، فعلا یه کاری واسه کاظم و سکینه بکن...
با صدای در از فکر وخیال اومدم بیرون ...
+خانم کوچیک میتونم بیام تو؟
_بیا سکینه بیا تو...
سکینه اومد تو اتاق ،ازدیدنش خوشحال شدم....بخصوص زمانی که فقط دوتامون بودیم و میتونستیم باهم راحت باشیم...
میدونستم سکینه سنش از من خیلی بیشتر و اگه زودتر ازدواج میکرد شاید الان بچه ی همـسنِ من داشت اما من باهاش خیلی راحت بودم ،تو اون عمارت به اون بزرگی اگه سکینه نبود خیلی تنها بودم....روبروم ایستاده بود و گفت:خانم کوچیک کاری دارید ؟میخواید اتاقتون رو یه دستی بکشم؟
_نه سکینه بیا بشین اینجا...
+نه خانم ممنون همینجوری بهتره...
وای سکینه من هر چی میخوام با تو راحت باشم اما تو همش ازمن دوری میکنی...الان که دوتامون تنهاییم دوست دارم راحت باشیم با هم...
سکینه بهم لبخند زد وگفت:ممنونم خانم..شما خیلی مهربونید ،اینجا خانم بزرگ با اینکه خیلی ادم خوبیه ولی باز بهمون اجازه نمیدن بهشون نزدیک بشیم...
دستشو گرفتم و گفتم :بیا بشین کارت دارم یه خبر خوب دارم برات ....نشست کنارم...
+خبر خوب برای من!؟
_بله واسه ی تو ..ببین سکینه میخوام تو وکاظم با هم عروسی کنید،منم تا اونجایی که بتونم بهتون کمک میکنم...
سکینه سرشو انداخت پایین و گفت :ای خانم کوچـــیک...مگه میشه؟ کاظم که انگار نه انگار من هستم یا نیستم...وقتی اون نخواد چه میشه کرد؟
+کی گفته اون نمیخواد؟و بعد همه چیز رو براش تعریف کردم ،خوشحالی تو چهره اش موج میزد و با دیدن خوشحالیش منم ذوق میکردم!!!
دستاشو گرفتم وتو دستم فشردم...اشک تو چشماش جمع شد...بهش لبخند زدم و گفتم :نگرانِ هیچی نباش... من خودم با فرهاد خان صحبت میکنم و سعی میکنم همه چیز رو درست کنم...
اونم دستمو فشرد و گفت :خانم کوچیک خوشحالم که شما اینجایید ،باورم نمیشه عروسِ این عمارت به فکر منِ خدمتکار باشه...
با صدای در و بازشدنش حرفهای سکینه نیمه تموم موند و با دیدن فرهاد خان سکینه از جاش بلند شد ...
+ببخشید آقا خودِ خانم کوچیک گفتن اینجا بشینم...دستپاچه داشت از فرهاد خان معذرت خواهی میکرد،خودم هم ترسیده بودم که یه وقت ناراحت بشه که چرا اینقد به خدمتکارا رو دادم..
بی تفاوت از کنار دوتامون رد شد و گفت:وقتی خانم کوچیک خودشون اجازه دادن نیازی به معذرت خواهی نیست...
با شنیدن این حرف لبخند رو لبهام نشست ،سکینه ازمون اجازه گرفت و از اتاق رفت بیرون...
_ببخشید فرهاد خان ،من اینجا خیلی تنهام سعی میکنم به دور از چشم بقیه گهگاهی با سکینه درد و دل کنم ...
_هر کاری میدونی درسته انجام بده...
+بله آقا چشم ،منکه زیاد اینجا نیستم،چند وقت دیگه که از اینجا رفتم این کـارهام هم فراموش میشه...شاید زن واقعیتون بهتر بتونه رفتار کنه...
_ تا وقتی عروس این عمارتی خیلی حواست باشه تا موقع رفتنت هم خدا بزرگه...اینجوری که حرف میزد حس میکردم بود و نبودم و کارهام اصلا براش مهم نیست و من خودم داشتم خودمو حساس میکردم....باید درمورد سکینه و کاظم باهاش حرف میزدم...
حرف زدن برام سخت بود...
میتـرسیدم بگه تو چکاره ای که میخوای این دوتا رو به هم برسونی؟ اما خب باید حرف میزدم... هم به کاظم و هم به سکینه قول داده بودم...برای همین تمومِ توانمو جمع کردم وگفتم:اقا میشه یه خواهش ازتون داشته باشم؟
+بگو ...
همین یه کلمه ی خشک و خالیش میتونست منو از حرف زدن پشیمون کنه اما یاد چهره ی خوشحالِ کاظم و سکینه افتادم و دوبار شروع کردم به حرف زدن!!!
رو کردم به فرهاد خان و گفتم:
راستش آقا چجوری بگم؟من از تنهایی خیلی بدم میاد...من سالهاست دردِ تنهایی رو کـشیدم ،الانم وقتی میبینم کسی تنهاست، دوست دارم کمکش کنم...
خب الان میخوای به کی کمک کنی !؟
+به دوتا عاشق ،عاشقی بد دردیه آقا
یه لبخند کجی زد و گفت :_به دوتا عاشق کمک کنی؟!
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_چهلوسه
اصلا مگه تو تا حالا عاشق شدی که اینجوری سنگ عاشقها رو به سینه میزنی!؟خوشحال بودم که داشت جوابمو میداد این یعنی اینکه میتونستم ادامه بدم...ولی در جواب اینکه پرسید عاشق شدم نمیدونستم چی بگم...اگه میگفتم اره شاید میخواست بدونه که عاشق کی؟
نمیتونستم هم که نه بگم...چون من با حال و روزی که داشتم فهمیدم که عاشق فرهاد خان شدم دیگه نمیتونستم خودمو گـول بزنم...سکوت کرده بودم...فرهاد خان گفت:حالا به کی میخوای کمک کنی؟خوشحال شدم که نیازی نبود سوالش رو جواب بدم...
_به سکینه و آقا کاظم...
سرشو بالا گرفت ولبخندی زد...چقد با اون لبخند چهره اش دوست داشتنی تر میشد...چندثانیه ای تو چشمام نگاه کرد و فوری نگاهش رو ازم دزدید...منتظر بود ادامه ی حرفمو بزنم:+اقا من خیلی وقته فهمیدم این دوتا همدیگرو دوست دارن...میشه بهشون کمک کنید تا سرو سامان بگیرن؟ شما یبار دست منو گرفتید بخدا سکینه هم مثل من تنهاست...
+خب الان میخوای من چیکار کنم؟
_سرمو پایین انداختم و گفتم :میتونید کاری کنید این دوتا عقد کنن و همینجا توی اون کلبه ی اخر حیاط زندگی کنن؟
+نمیدونم باید بهش فک کنم.ببینم چی میشه...
__ممنونم اقا...
باید منتظر میموندم تا ببینم فرهاد خان برای سکینه و کاظم چیکار میکنه...
وقت ناهار شده بود...بعدازخوردن ناهار فرهاد خان رو کرد به پدرش وگفت :ارباب میتونم یه پیشنهاد بدم؟ شما که همیشه دستتون به کـار خیر میره...کارِ خیری هست که اگه موافق باشید انجامش بدیم!!!
به فرهاد خان چشم دوخته بودم ببینم چی میخواد بگه...با دستمال دستاشو پاک کرد و شروع کرد به گفتنِ حرفهایی که من بهش گفته بودم...از ارباب و خانم بزرگ خواست تا کاظم و سکینه تو عمارت عقد کنن و زندگیشون رو شروع کنن...از اینکه به حرفم گوش داده بود خیلی خوشحال بودم...حس خیلی خوبی داشتم...هم بخاطر سکینه هم اینکه فرهادخان به حرفام توجه کرده بود...ارباب به فرهاد خان گفت :هر کاری میدونی درسته انجام بده...
شب شده بود...بهترین لحظههای زندگیِ من شبها بود...بعضی شبها بیدار میموندم و به صدای نفسهاش گوش میدادم...
قبلِ خواب گفت :صبح به سکینه بگو آماده باشه... عصر به عاقد میگم بیاد تا عقدشون کنه...
خیلی خوشحال شدم و گفتم:ممنونم آقا...ممنون که روم رو زمین ننداختین...خدا خیرتون بده...
دستشو گذاشته بود زیر سرش و به سقف نگاه میکرد...لحظه ای اتاق ساکت شد...
+به قولِ تو،دوتا عاشق به هم برسن ثـواب داره...
حرفهام یادش بود...میخواستم حرفِ خودش رو تحویلش بدم...بازهم چراغِ اتاق خاموش بود و من میتونستم کمی راحت تر حرف بزنم...
+بله اقا ولی شما تا حالا عاشق شدید؟
اصلا نمیدونم چطور جرات کردم این حرف رو بزنم...یه خمیازه کشید و گفت :تو چیکار داری به این کـارها؟
بخواب دختر کوچولو بخواب...
دختر کـوچـولو!!!میدونستم باهام شوخی میکنه... خنده ام گرفته بود .
فرهاد خان خوابید و من دوست داشتم سریعتر صبح بشه و خبر رو به سکینه بدم....تو دلم گفتم :خوشبحالت سکینه...کاش یه روز منم میتونستم ...
آهی کشیدم و سرمو برگردوندم طرف فرهاد و بهش نگاه کردم...نزدیکم بود اما من همیشه دلتنگش بودم!!!
کاش میشد بفهمم فرهاد از من خوشش میاد یانه ؟!پتو رو کشیدم رو سرم وبا خودم گفتم :بتمـرگ ریحان! اون اگه از تو خوشش میومد اینطور رفتارِ خشکی باهات نداشت...شاید اصلا به چشم یه دختر کـوچولوی بدبخت بیچاره بهت نگاه میکنه...شاید اگه یه روز بفهمه که من ازش خوشم میاد خنده ش بگیره...
شب ها از فکر و خیالِ زیاد گریه ام میگرفت...صبح قبل ازاینکه فرهاد خان از خواب بیدار بشه از خواب پا شدم ...
بی سروصدا یه دستی به سر و وضعم کشیدم...باید میرفتم و خبر رو به سکینه میدادم... لحظه ای بهش نگاه کردم چهره ی مهربون و جذابی داشت...آروم و زیر لب گفتم :کاش مال من بودی فرهاد کاش...در و باز کردم و بی سرو صدا از اتاق رفتم بیرون...سکینه رو پیدا کردم...
مهین و ملیحه هم بودن اماچیزی برای قایم کردن نداشتم...برای همین گفتم :سکینه آقا گفتن بهت بگم واسه ی عصری آماده باشی تا عاقد میاد...
ملیحه با تعجب گفت عاقد!؟سکینه خیلی خوشحال بود میدونستم دوست داره بیاد و بغلم کنه اما پیش اون دوتا جلوی خودش رو گرفته بود...
+خانم کوچیک ممنونم ازتون خیلی ممنونم...
_آماده باش، یه دستی هم به سر و روت بکش...من میرم به اقا کاظم هم میگم...
رفتم توی حیاط هوا ابری بود و نم نم بارون میومد...خبر رو به کاظم دادم...سرشو خم کرد و ازم تشکر کرد...حسابی دست و پاشوگم کرده بود...
از خوشحالیشون منم خیلی خوشحال بودم...یکم توی حیاط قدم زدم،چندتا نفس عمیق کشیدم...از زیر درختهای توی حیاط گذشتم...قطره های بارون میخورد روی صورتم...
یاد روزی که عاقد اومد خونه ی عمو و خطبه ی عقد من و فرهاد خان رو خواند افتادم...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_چهلوچهار
یه آه از ته دل کشیدم و گفتم :کاش ما واقعا زن و شوهر بودیم...اشکهام سرازیر شده بود .جدیدا خیلی راحت گریه م میگرفت...با گوشه ی روسریم اشکهامو پاک کردم... سرمو بالا گرفتم...چشمم به پنجره های اتاقمون افتاد...با دیدن فرهاد خان پشت پنجره که داشت بهم نگاه میکرد سر جام خشکم زد...وقتی دید متوجهش شدم، پشت پنجره نموند و سریع از اونجا رفت کنار!!!همونطور سر جام خشکم زده بود...نمیدونم از کی اونجا بود...اصلا داشت به من نگاه میکرد یا به حیاط؟منم همیشه از اونجا بیرون رو نگاه میکردم...شاید اونم مثل من عاشق هوای بارونی بود و دوست داشت هوای بارونی رو نگاه کنه...بارون بیشتر شد...خیس شده بودم...برگشتم توی عمارت و رفتم توی اتاق...فرهاد خان دوباره رفته بود سر جاش و دراز کشیده بود...فکر کردم رفته تا صبحونه بخوره اما نه همونجا بود...
لباسام خیس بود و سردم شده بود..
بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت :مجبوری مگه؟اول صبح میری زیر بارون...کارات خنده داره...
+ببخشید اقا ،رفتم به کاظم خبر بدم دیگه موندم زیر بارون. از بچگی عاشق بارون بودم ،حتی روزهایی که زن عموم تنبییهم میکرد و ساعت ها زیر بارون میموندم اصلا ناراحت نمیشدم...شاید یکی از بهترین تنبییه های عمو و زن عمو همین بود البته خبر نداشتن من از بارون خوشم میاد وگرنه این دلخوشی رو ازم میگرفتن...
روش رو برگردوند طرف دیوار و گفت :لباسهات رو عوض کن...خیسِ خیس شدی...
کمی مکث کردم،لبخند روی لب هام نشست، شاید براش مهم بودم که اینجوری میگفت...سریع لباسهامو عوض کردم... موهام خیس شده بود...همونطور که ایستاده بودم موهامو یه طرفم انداختمو داشتم با پارچه خشکش میکردم...
فرهاد خان روش رو برگردوند طرفم...
توی همون حالت پارچه بدست در حال خشک کردن موهام بی حرکت ایستادم...
یه نگاه به خودم و بعد به موهام انداخت...فوری از جاش بلند شد و نگاهش رو ازم برداشت...یه قوسی به بدنش داد... بدون اینکه دیگه بهم نگاه کنه از اتاق رفت بیرون...رفتم جلوی آینه...موهای مشکیم چون خـیس بودن مشکی تر دیده میشدن...به صورتم نگاه کردم...لپ هام بخاطر سرما قرمز شده بود وسفیدی صورتم کنار موهای مشکیم بیشتر دیده میشد...خوشحال بودم که فرهاد من رو اینجوری دیده...یعنی براش مهم بود من این چهره ی زیبا رو دارم؟ یا اصلا فرقی براش نداشت...خوشحال بودم که قد بلندم به بابام رفته بود و با اون سنِ کم زیاد هم بچه به نظر نمیومدم!!!
قرار بود تا چند ساعتِ دیگه عقد سکینه و کاظم توی عمارت برگزار بشه...من مشغولِ آماده شدن بودم که با خودم گفتم: امروز سکینه چه لباسی برای عقدش میخواد بپوشه؟ اون که لباس نو و قشنگی نداره... بدون معطلی رفتم پی سکینه و بهش گفتم بیا تو اتاقم کارت دارم...چند دقیقه بعد سکینه وارد اتاق شد... به سر تا پاش نگاه کردم...
لباس قهوه ای کهنه ای تـنش بود و روسری مشکی نخی که از کهنگی رنگ اون هم قهوه ای شده بود... به هیکلش نگاه کردم کمی پرتر از من به نظر میرسید اما قدش کمی از من کوتاه تر بود...
رفتم سراغ لباس های خودم و از بین اونا پی لباسی میگشتم که مناسبِ سکینه باشه...سکینه با تعجب گفت: چیکارم داشتین خانوم؟پی چیزی میگردین؟ چیزی رو گم کردین؟ بدون اینکه جوابی بهش بدم گفتم: چند لحظه صبر کن...
بالاخره لباسِ حریرِ شیری رنگی که خیاط عمارت برام دوخته بود رو پیدا کردم و با خوشحالی گفتم: ایناهاش پیداش کردم...
بیا سکینه این مال توئه ....
با چشمهایی پر از اشک گفت: برای من خانوم؟ اما من که لباس دارم...
لباسو گذاشتم توی دستش و گفتم:آره داری اما مناسبِ روز عقدت نیست...
+خانم لباسهای شما که اندازه ی من نمیشه...
بهش لبخند زدم و گفتم:این لباس کمی برای من گشاده اما مطمئنا اندازه تو میشه... با اشتیاق ادامه دادم: بجنب سکینه میخوام الان لباس رو تـنت کنی ...
سکینه با شک گفت:الان خانوم؟
چشمامو گرد کردم و گفتم: بله همین الان...چرا اینقدر سوال می پرسی؟ هرکاری بهت میگم انجام بده...چشمی گفت و با خجالت رفت گوشه ی اتاق...
سکینه لباسش رو عوض کرد و با نگاهی پراز شـرم به من نگاه کرد..چقدر لباس توی تنش زیبا بود...حالابه کمی سـرخـاب احتیاج داشت... کمی سرخاب و سفیداب زدم به صورتش مثل ماه می درخشید... واقعاً بی نظیر شده بود....همونطور که مشغول آماده کردن سکینه بودم و داشتم از قشنگ شدنش تعریف میکردم فرهاد خان وارد اتاق شد!!!
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مثلا تو قبول کردی 🥺
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خانه ما در کوچه مهربانی ست
و خدا همسایه دیوار به دیوارمان
هر روز با صدای لبخندش از خواب بیدار میشوم
و از پشت پنجره برایم دست تکان میدهد
من چه خوشبختم…
سلام
صبح زیباتون بخیر🌹
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_چهلوپنج
سکینه دستپاچه شد و از شـدت خجالت روی پیشونیش عرق نشست...نمیدونست چطور از اتاق فرار کنه که بااقا چشم تو چشم نشه...انگار ازاینکه به خودش رسیده بود حسابی شرم داشت...آقا از رفتارهای سکینه خنده اش گرفته بود و سعی میکرد پنهانش کنه اما از چشم من پنهان نموند...
به سکینه گفتم:برو توی اتاقِ مهمان تا عاقد بیاد،نیاز نیست دیگه بری توی مطبخ...انگار این چندوقت امرونهی کردن رو یاد گرفته بودم!
سکینه بدون اینکه به اطراف نگاه کنه ببخشیدی گفت و از اتاق بیرون رفت...
بعداز رفتن سکینه اقا گفت:توهم سریع اماده شو،عاقد زودتر میاد...
با تعجب گفتم:چرا اینقدر زود؟فرهادخان همونطور که جلیقه ابریشمی اش رو تنش میکرد گفت:خواهرم رعنا همراهِ شوهرش دارن میان اینجا...هرچی زودتر عقدِ سکینه و کاظم تموم بشه بهتره،برای همین سپردم عاقد زودتر بیاد...دلشـوره ی عجیبی به دلم افتاد،حوصله ی روبرو شدن با افراد جدید و نقش بازی کردن رو نداشتم...اما چاره ای نبود...فعلا برای ازدواج کاظم و سکینه خوشحال بودم و نمیخواستم بااین دلـشوره ها خرابش کنم...لباسِ طلایی رنگِ بلندی که از کمـر چین خورده بود رو به تن کردم و کمی به صورتم رسیدم...دیگه مجـبور نبودم موهامو پنهان کنم...برای همین با خوشحالی موهای بلندمو بافتم و از اینکه میتونستم از روسری بندازمشون بیرون کیف میکردم!همگی توی اتاقِ مهمان منتظر عاقد بودیم که با گفتن یالا وارد شد...سکینه و کاظم کنارهم نشسته بودن و معلوم بود خیلی از هم خجالت میکشن...متوجه نگاه های نفـرت انگـیز شیرین میشدم اما الان تنها چیزی که برام مهم بود خوشحالی این دونفر بود و سعی میکردم شیرینو نادیده بگیرم...نگاهم به فرهاد افتاد و لحظه ای نگاهمون به هم گره خورد...اونم داشت بمن نگاه میکرد اما سعی کرد خودش رو بی تفاوت نشون بده و بدون معطلی نگاهش رو از روی من برداشت...هربار نگاهم به نگاهش گـره میخورد دلم میلرزید...ارباب صداش رو صاف کرد و گفت:خب این دوتا جوون هم یه زندگی رو شروع کردن...خب شاید لازم باشه بدونین که رعنا و شوهرش یاورخان توراهه اینجان...رعنا و یاور خان بعداز یکسال دارن میان اینجا،میخوام همه چیز خیلی خوب پیش بره...
شیرین با ذوق گفت:واقعــــا خــان عمـــو؟
وای خیــلی خوشحــال شدم...دلم برای رعنا یه ذره شـــده...ارباب سری تکون داد و همراه فرهاد خان دوش به دوش از اتاق مهمان خارج شدن ...
اینطوری که معلوم بود رعنا و شیرین خیلی رابـطه ی خوبی باهم دارن...پس دلشـوره ی من بیخود نبود...بعداز اینکه همه از اتاقِ مهمان خارج شدن...خانم بزرگ بهم اشاره کرد تا برم پیشش...
چند دقیقه بعداز خانم بزرگ وارد اتاقش شدم...اجازه خواستم و کنارش نشستم...
خانم بزرگ با نگرانی انگشتر توی دستش رو چرخی داد و گفت:دخترم،چندتا چیز رو قبل از اومدن رعنا باید بهت بگم...
اب دهـنمو قورت دادم و گفتم:بفرمایین خانم بزرگ...
+ریحان،شیرین و دخترم رعنا مثل دوتا خواهرن،رابـطه ی خیلی خوبی باهم دارن...هرچند رعنا دخترمه اما چون اخلاقش مثل شیرینه باید ازش دوری کنی...توی این مدت زیاد به پرو پاش نپیچ...ارباب خیلی رعنا رو دوست داره و ازش حرف شنوی داره...نمیخوام یه وقت خدایی نکرده با حرفاش نظر ارباب رو راجب تو عوض کنه...استرس تموم وجودمو گرفت...رعنا هنوز نیومده ازش میترسیدم...خانم بزرگ که نگرانی منو دید...دستشو گذاشت رو شونه ام و گفت:اما فرهاد خان کنارته و نمیزاره کسی بهت چپ نگاه کنه،فقط خواستم بهت گوشزد کرده باشم...از خانم بزرگ اجازه خواستم و رفتم به اتاقم...هزارجور فکرو خیال به سمتم سرازیر شد...هرلحظه استرسم بیشتر میشد...نکنه رعنا بیاد و منو ازاین عمارت بندازه بیرون؟
شیرین کم بود،رعنا هم اضافه شد...
صدای فرهاد خان روشنیدم که جلوی در بود و با عجله وارد شد و گفت:بجنب ریحان،رعنا و یاور خان جلوی درِ عمارتن...
بدنم گُر گرفت...لباس و روسریمو مرتب کردم و همراه فرهادخان راه افتادیم به سمت در عمارت...
فرهاد خان اروم گفت:زیاد با رعنا صمیمی نشو،سعی کن فاصله ات رو باهاش حفظ کنی...
پس فرهادخان هم خوب خواهرشو میشناخت...
رسیدیم جلوی درعمارت...
رعنا و یاور خان با کلی خَدَمه که مشخص بود ندیمه های شخصی رعنا هستن وارد شدن...شنیده بودم که یاورخان خیلی پول و ابهت داره تا که به چشم دیدم...
از قیافه رعنا غرور و تکبر میریخت...
به زور لبخندی زدم و بهش نزدیک شدم!!!
رعنا با قدمهایی پراز عشوه اومد سمتم و گفت:پس عروسِ عمارت ما تویی!
دستشو گرفت زیرچونه ام و نگاهی به صورتم انداخت و گفت:خوب چیزیه خان داداش،دستت دردنکنه و بعد پوزخند نفـرت انـگـیزی زد...ازاین کارش خیلی بدم اومد...
فرهاد خان برای اینکه توجه رو از روی من برداره،نزدیک رعنا شد و گفت:سلام خواهر،رسیدن بخیر...
رعنا فرهادو توی بغلش گرفت و گفت:خیلی وقته ندیده بودمت خان داداش...
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_چهلوشش
ارباب و خانم بزرگ،شیرین و مادرش هم حسابی رعنا رو تحویل گرفتن و بهش خوش امد گفتن...دلم میخواست همونجا بزنم زیر گریه...از همه خوشحال تر شیرین بود که پرید توی بغل رعنا و حسابی باهم خوش و بش کردن و بلند بلند میخندیدن...اینم شانس منه!حالا باید درمقابل دونفر دووم میاوردم...
خدایا این چه حکمتیه که من هرجایی باشم باید چندنفر ازمن بدشون بیاد...
مطمئنا رعنا هم دوست داشته که شیرین زنِ فرهاد بشه و ازمن خوشش نمیومد...
شیرین هم حتما خیلی از من پیشِ رعنا بد میگفت...اونا رابطه ی خیلی خوبی باهم داشتن و از امروز دردسرای من چندبرابر میشه...انگار قرار نیست من رنگِ آرامش رو ببینم...همگی رفتیم سمت عمارت و بازهم توی اتاق مهمان دورهم جمع شدیم...صدای خنده ی رعنا و شیرین به گوش میرسید که باصدای سرفه ارباب ،رو به ارباب کردن و صدای خنده های زجر آورشون قطع شد...
ارباب با مهربونی به رعنا و یاور نگاه کرد وگفت:خوش اومدید عزیزان من...خیلی وقت بود ندیده بودمتون...بگین ببینم من بلاخره نوه توراهی ندارم؟رعنا سرشو انداخت پایین و یاور خان گفت:علت اومدن ما به اینجاهمینه ارباب،رعنا حاملست و اومدیم این خبرو بهتون بدیم...
توی اتاق سروصدایی به پا شد و همگی با خوشحالی بهشون تبریک میگفتن...
ارباب که چشماش از خوشحالی برق میزد رعنارو درآغـوش کشید و گفت:سلامت باشی دخترم،بلاخره منو به آرزوم رسوندی...بعد دستشو گذاشت رو شونه ی یاورخان و گفت:این بچه وارث توئه،بهت تبریک میگم...
یاور خان از ارباب تشکر کرد...
بعداز ارباب ،خانم بزرگ و بقیه هم رعنا رو به آغـوش کشیدن و بهش تبریک گفتن!!!
من هم با لبخندی که به زور سعی میکردم روی صورتم نگهش دارم نزدیکش شدم و گفتم:تبریک میگم رعنا خانوم...
پشت چشمی برام نازک کرد و با سردی جوابم رو داد...همه خوشحال بودن و خیلی هوایِ رعنا رو داشتن...اما من از این خبر دلهره وجودم رو گرفت،حالا همه به حرف رعنا گوش میدادن و مراقبش بودن...با رابطه ی خوبی هم که با شیرین داشت مطمئنا ازمن دلِ خوشی نداره...
خدا به خیر کنه...دلم مثل سیروسرکه میجوشید...بعداز صرف ناهاری که به افتخارِ حضور رعنا و یاورخان و توراهیشون تدارک دیده شده بود،همه برای استراحت رفتن توی اتاقاشون...من و فرهادخان باهم به سمت اتاقمون راه افتادیم...
نزدیک اتاق بودیم که ارباب فرهادخان رو رو صدا کرد و مجـبور شد بره و من تنهایی وارد اتاقم شدم... حالِ خوبی نداشتم و نسبت به رعنا حس خیلی بدی پیدا کرده بودم و ازش میترسیدم...بادلی پر از غصه نشستم روی تخت...به شیرین و رعنا فکر میکردم...به اینکه چقدر تنهام...
همه ی رفتارهای رعنارو توی ذهنم مرور کردم و مطمئن شدم که رعنا هم بامن سرِجنگ داره...دلم آشوب بودو هرلحظه حالم بدتر میشد...اینطور هم که مشخص بود ارباب خیلی رعنا رو دوست داشت...
ندیده بودم ارباب به کسی حتی فرهادخان اینجوری ابراز محبت کنه...
برای همین کارم خیلی سخت تر بود و نمیتونستم به رعنا چپ نگاه کنم...
توی افکارِ خودم غرق بودم که فرهادخان باعجله وارداتاق شد...بدون معطلی رفت سمت کمدش و سـاکش رو برداشت...باترس گفتم:چی شده آقا؟
بدونِ اینکه بهم نگاه کنه گفت:باید با ارباب بریم به یکی از روستاهای اطراف...
خبر رسیده که سرِ زمین های اربابی دعوا شده و دونفر همدیگرو کـشتن...
باوحـشت دستمو گذاشتم رو دهـنم و گفتم:کشتن؟؟؟
فرهاد سرشو تکون داد و همونطور که باعجله داشت لباسش رو جـا میداد توی سـاک گفت:من دوسه روزی اینجا نیستم...اون روستا از اینجا فاصله داره و نمیتونم سریع برگردم...
بغض گلومو فشرد و نتونستم حرفی بزنم...اشک توی چشمام جمع شد اما جلوی سرازیر شدنش رو گرفتم...
فرهادخان بدون اینکه بهم توجهی کنه رفت سمت در،چشمم بهش بود تا حرفی بزنه!!!فرهادخان برگشت سمتم و گفت:این چندروزی که نیستم،حواست به شیرین و رعنا باشه...زیاد پیشششون آفتابی نشو...
به خانم بزرگ میسپرم که هواتو داشته باشه،کاری داشتی به سکینه و کاظم بگو...
منتظر نموند من حرفی بزنم و از دراتاق رفت بیرون...چشمم به در خیره موند و اشکــام بی صدا روی گونه هام جاری شدن...کاش میتونستم داد بزنم نرو...
کاش میتونستم داد بزنم برگرد...
بارفتنش قلبم داشت از جا کـنده میشد...
حالا چطور باید چندروز این عمارت رو بدون فرهادخان تحمل میکردم؟
اونم باوجودِ رعنا و شیرین....رفتم جلوی پنجرت و پرده رو کنار زدم...ارباب و فرهاد خان به همراهِ احمد،راننده ی آقا با عجله از عمارت زدن بیرون...من موندم و یه دنیا تنهایی....نمیخواستم از اتاق برم بیرون،میترسیدم با شیرین و رعنا روبرو بشم و میدونستم که نمیتونم از پسشون بربیام...روی تخت درازکشیدم و ترجیح دادم کمی استراحت کنم...فکرِ فرهادخان از سرم بیرون نمیرفت...میترسیدم اتفاقی براش بیفته...
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_چهلوهفت
فکرهای بدی به ذهنم هـجوم آورده بودن که کم کم خوابم برد...نمیدونم چندساعت خوابیدم که باصدای ضـربه هایی که به در میخورد از خواب پریدم...هوا تاریک شده بود...
سکینه بود که میگفت:خانوم؟خانوم کوچیک؟براتون غذا آوردم...اتاق تاریک بود...به سختی از جام پاشدم و چراغ رو روشن کردم...نور چراغ چشمام رو زد و به زور چشمام رو باز نگه داشته بودم...درو بازکردم وسکینه با سینی پراز غذا جلوی در ایستاده بود...ازش خواستم بیاد داخل...میخواستم کمی باهاش حرف بزنم...سینی غذا رو گذاشت زمین...
روی دوزانو نشست و گفت:خانوم دیگه فرصت نشد من و کاظم ازتون تشکر کنیم...خانومی کردین و مادوتا رو از تنهایی و بلاتکلیفی درآوردین...داریم اتاق ته حیاط رو کم کم آماده میکنیم تا بریم و اونجا زندگی کنیم...از خجالت گوشه روسریشو گرفت و سرشو انداخت پایین و گفت:کاظم خیلی مرد خوبیه خانوم،خیلی هوای منو داره و ریز ریز خندید!!!
لبخندی بهش زدم و گفتم:خیلی برات خوشحالم سکینه...توهم زن خیلی خوبی هستی...
سکینه اجازه گرفت بره بیرون که کمی بهش نزدیک شدم و مچ دستش رو گرفتم و آروم گفتم: سکینه بیرون از اتاق چخبره؟چرا آقا و ارباب رفتن؟خبری ازشون نشد؟خانوم بزرگ خبری از من نگرفت؟
سکینه که حسابی از سوالای پشت سرهم من تعجب کرده بود گفت:بخدا نمیدونم خانوم...من خبر ندارم کجا رفتن،خبری هم ازشون نشد...خیلی باعجله رفتن و به کسی چیزی نگفتن...خانم بزرگ ازم خواست که غذاتون رو بیارم تو اتاق،میدونست که در نبود فرهادخان توی اتاقتون راحت ترین...انگار سکینه هم چیزی نمیدونست...بهش اجازه دادم که از اتاق بره بیرون...به سینی غذا نگاه کردم،مثل همیشه پر از غذاهای رنگارنگ و خوشمزه بود...با بی میلی چند لقمه غذا خوردم...اصلا اشتها نداشتم...سینی غذا رو گذاشتم کنار اتاق و دوباره به تخت پناه بردم...احساس پوچی میکردم...در نبودِ فرهاد خان هیچ انگیزه و دلخوشی نداشتم و توی این چهاردیواری خودمو زنـدانی میکردم!!!کاش حداقل میدونستم کجاست و حالش خوبه یا نه...
نیمه های شب شده بود و من بخاطر چندساعتی که خوابیده بودم،خوابم نمیبرد...عمارت در سکوت بود و انگار همه خواب بودن..به جای خالی فرهادخان نگاه کردم،چقدر دلتنگش بودم و قلبم هر لحظه دلتنگش اون بود...من عاشقِ فرهادخان شده بودم و دیگه نمیتونستم انکارش کنم...عشق چیزِ عجیبیه...درعین زیبایی خیلی دردآوره...وقتی کنارم بود بهترین حس دنیارو داشتم،اما حالا که نیست در عذابم...کاش اینطور با عجله نمیرفت...بلند شدم چراغ رو خاموش کردم...میخواستم سعی کنم بخوابم تا ازاین فکرو خیال بیام بیرون...درازکشیدم و از پنجره ماه رو نگاه کردم...هوا حسابی صاف بود و مهتاب اتاق رو کمی روشن کرده بود...چشمام نیمه باز بود که از پنجره ی اتاق سایه ای به داخل افتاد...سایه ای که سریع گذشت...ازترس قلبم تند میزد اما خودم رو دلداری دادم که اشتباه کردم...چنددقیقه بعد صدایی پشت در شنیدم...انگار صدای پای یک نفر بود...توی جام نشستم و از ترس میلرزیدم...انگار کسی آروم به در میزد...
صدای تپش های قلبم رو میشنیدم...
یعنی کی میتونست اونموقع شب پشت دراتاق من باشه و به در بزنه!!!آروم آروم به در نزدیک شدم...درست شنیده بودم صدای کسی پشت در میومد...آروم به در میزد و انگار نمیخواست کسی متوجه بشه...صدای یک زن بود...که آروم میگفت:خانم؟خانم؟میشه درو بازکنید؟مهین هستم...باهاتون کار مهمی دارم...
نفس حبس شده ام رو دادم بیرون و درو به آرومی باز کردم...مهین این طرف و اونطرفش رو نگاه کردو سریع خودشو انداخت توی اتاق...نفس نفس میزد و انگار میخواست چیزی بگه...
میخواستم چراغ رو روشن کنم که دستمو گرفت و گفت:نه خانم،روشن نکنید...کسی نباید متوجه بشه شما بیدارین...دلشوره ی عجیبی به دلم افتاده بود...یه لیوان اب از کنار اتاق به مهین دادم تا نفسش باز بشه و بتونه حرفش رو بزنه...لیوان آب رو سرکشیدو گفت:خداخیرتون بده،از تـرس نفسم بند اومده بود خانم...
آروم گفتم:چی شده مهین؟این وقت شب اینجا چیکارمیکنی؟
توی اون تاریکی دستش رو برد زیر لباسش و ورقه ی کهنه و مچاله شده ای رو درآورد...داد دستم و گفت:این نامه مال شماست خانم کوچیک،از طرف فرهاد خانِ...اسم فرهادخان رو که شنیدم حس کردم لحظه ای قلبم ایستاد...
با بعض گفتم:برای من؟خودشون فرستادن؟
مهین گفت:بله خانم،این نامه رو همراهِ یه راننده فرستاده برای شما...بدون توجه به حرفای مهین نامه رو بازم کردم...
چندخطی توش نوشته شده بود که توی اون تاریکی درست دیده نمیشد اما من سوادِ خواندن نداشتم...نامه رو جلوی صورتم گرفتم و بوسیدم...
با چشم هایی گریان به مهین گفتم:خب توی این نامه چی نوشته مهین؟من نمیتونم توی تاریکی بخوانمش...
نمیخواستم مهین بفهمه که من سواد ندارم...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾