#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_چهلوسه
اصلا مگه تو تا حالا عاشق شدی که اینجوری سنگ عاشقها رو به سینه میزنی!؟خوشحال بودم که داشت جوابمو میداد این یعنی اینکه میتونستم ادامه بدم...ولی در جواب اینکه پرسید عاشق شدم نمیدونستم چی بگم...اگه میگفتم اره شاید میخواست بدونه که عاشق کی؟
نمیتونستم هم که نه بگم...چون من با حال و روزی که داشتم فهمیدم که عاشق فرهاد خان شدم دیگه نمیتونستم خودمو گـول بزنم...سکوت کرده بودم...فرهاد خان گفت:حالا به کی میخوای کمک کنی؟خوشحال شدم که نیازی نبود سوالش رو جواب بدم...
_به سکینه و آقا کاظم...
سرشو بالا گرفت ولبخندی زد...چقد با اون لبخند چهره اش دوست داشتنی تر میشد...چندثانیه ای تو چشمام نگاه کرد و فوری نگاهش رو ازم دزدید...منتظر بود ادامه ی حرفمو بزنم:+اقا من خیلی وقته فهمیدم این دوتا همدیگرو دوست دارن...میشه بهشون کمک کنید تا سرو سامان بگیرن؟ شما یبار دست منو گرفتید بخدا سکینه هم مثل من تنهاست...
+خب الان میخوای من چیکار کنم؟
_سرمو پایین انداختم و گفتم :میتونید کاری کنید این دوتا عقد کنن و همینجا توی اون کلبه ی اخر حیاط زندگی کنن؟
+نمیدونم باید بهش فک کنم.ببینم چی میشه...
__ممنونم اقا...
باید منتظر میموندم تا ببینم فرهاد خان برای سکینه و کاظم چیکار میکنه...
وقت ناهار شده بود...بعدازخوردن ناهار فرهاد خان رو کرد به پدرش وگفت :ارباب میتونم یه پیشنهاد بدم؟ شما که همیشه دستتون به کـار خیر میره...کارِ خیری هست که اگه موافق باشید انجامش بدیم!!!
به فرهاد خان چشم دوخته بودم ببینم چی میخواد بگه...با دستمال دستاشو پاک کرد و شروع کرد به گفتنِ حرفهایی که من بهش گفته بودم...از ارباب و خانم بزرگ خواست تا کاظم و سکینه تو عمارت عقد کنن و زندگیشون رو شروع کنن...از اینکه به حرفم گوش داده بود خیلی خوشحال بودم...حس خیلی خوبی داشتم...هم بخاطر سکینه هم اینکه فرهادخان به حرفام توجه کرده بود...ارباب به فرهاد خان گفت :هر کاری میدونی درسته انجام بده...
شب شده بود...بهترین لحظههای زندگیِ من شبها بود...بعضی شبها بیدار میموندم و به صدای نفسهاش گوش میدادم...
قبلِ خواب گفت :صبح به سکینه بگو آماده باشه... عصر به عاقد میگم بیاد تا عقدشون کنه...
خیلی خوشحال شدم و گفتم:ممنونم آقا...ممنون که روم رو زمین ننداختین...خدا خیرتون بده...
دستشو گذاشته بود زیر سرش و به سقف نگاه میکرد...لحظه ای اتاق ساکت شد...
+به قولِ تو،دوتا عاشق به هم برسن ثـواب داره...
حرفهام یادش بود...میخواستم حرفِ خودش رو تحویلش بدم...بازهم چراغِ اتاق خاموش بود و من میتونستم کمی راحت تر حرف بزنم...
+بله اقا ولی شما تا حالا عاشق شدید؟
اصلا نمیدونم چطور جرات کردم این حرف رو بزنم...یه خمیازه کشید و گفت :تو چیکار داری به این کـارها؟
بخواب دختر کوچولو بخواب...
دختر کـوچـولو!!!میدونستم باهام شوخی میکنه... خنده ام گرفته بود .
فرهاد خان خوابید و من دوست داشتم سریعتر صبح بشه و خبر رو به سکینه بدم....تو دلم گفتم :خوشبحالت سکینه...کاش یه روز منم میتونستم ...
آهی کشیدم و سرمو برگردوندم طرف فرهاد و بهش نگاه کردم...نزدیکم بود اما من همیشه دلتنگش بودم!!!
کاش میشد بفهمم فرهاد از من خوشش میاد یانه ؟!پتو رو کشیدم رو سرم وبا خودم گفتم :بتمـرگ ریحان! اون اگه از تو خوشش میومد اینطور رفتارِ خشکی باهات نداشت...شاید اصلا به چشم یه دختر کـوچولوی بدبخت بیچاره بهت نگاه میکنه...شاید اگه یه روز بفهمه که من ازش خوشم میاد خنده ش بگیره...
شب ها از فکر و خیالِ زیاد گریه ام میگرفت...صبح قبل ازاینکه فرهاد خان از خواب بیدار بشه از خواب پا شدم ...
بی سروصدا یه دستی به سر و وضعم کشیدم...باید میرفتم و خبر رو به سکینه میدادم... لحظه ای بهش نگاه کردم چهره ی مهربون و جذابی داشت...آروم و زیر لب گفتم :کاش مال من بودی فرهاد کاش...در و باز کردم و بی سرو صدا از اتاق رفتم بیرون...سکینه رو پیدا کردم...
مهین و ملیحه هم بودن اماچیزی برای قایم کردن نداشتم...برای همین گفتم :سکینه آقا گفتن بهت بگم واسه ی عصری آماده باشی تا عاقد میاد...
ملیحه با تعجب گفت عاقد!؟سکینه خیلی خوشحال بود میدونستم دوست داره بیاد و بغلم کنه اما پیش اون دوتا جلوی خودش رو گرفته بود...
+خانم کوچیک ممنونم ازتون خیلی ممنونم...
_آماده باش، یه دستی هم به سر و روت بکش...من میرم به اقا کاظم هم میگم...
رفتم توی حیاط هوا ابری بود و نم نم بارون میومد...خبر رو به کاظم دادم...سرشو خم کرد و ازم تشکر کرد...حسابی دست و پاشوگم کرده بود...
از خوشحالیشون منم خیلی خوشحال بودم...یکم توی حیاط قدم زدم،چندتا نفس عمیق کشیدم...از زیر درختهای توی حیاط گذشتم...قطره های بارون میخورد روی صورتم...
یاد روزی که عاقد اومد خونه ی عمو و خطبه ی عقد من و فرهاد خان رو خواند افتادم...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_چهلوچهار
یه آه از ته دل کشیدم و گفتم :کاش ما واقعا زن و شوهر بودیم...اشکهام سرازیر شده بود .جدیدا خیلی راحت گریه م میگرفت...با گوشه ی روسریم اشکهامو پاک کردم... سرمو بالا گرفتم...چشمم به پنجره های اتاقمون افتاد...با دیدن فرهاد خان پشت پنجره که داشت بهم نگاه میکرد سر جام خشکم زد...وقتی دید متوجهش شدم، پشت پنجره نموند و سریع از اونجا رفت کنار!!!همونطور سر جام خشکم زده بود...نمیدونم از کی اونجا بود...اصلا داشت به من نگاه میکرد یا به حیاط؟منم همیشه از اونجا بیرون رو نگاه میکردم...شاید اونم مثل من عاشق هوای بارونی بود و دوست داشت هوای بارونی رو نگاه کنه...بارون بیشتر شد...خیس شده بودم...برگشتم توی عمارت و رفتم توی اتاق...فرهاد خان دوباره رفته بود سر جاش و دراز کشیده بود...فکر کردم رفته تا صبحونه بخوره اما نه همونجا بود...
لباسام خیس بود و سردم شده بود..
بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت :مجبوری مگه؟اول صبح میری زیر بارون...کارات خنده داره...
+ببخشید اقا ،رفتم به کاظم خبر بدم دیگه موندم زیر بارون. از بچگی عاشق بارون بودم ،حتی روزهایی که زن عموم تنبییهم میکرد و ساعت ها زیر بارون میموندم اصلا ناراحت نمیشدم...شاید یکی از بهترین تنبییه های عمو و زن عمو همین بود البته خبر نداشتن من از بارون خوشم میاد وگرنه این دلخوشی رو ازم میگرفتن...
روش رو برگردوند طرف دیوار و گفت :لباسهات رو عوض کن...خیسِ خیس شدی...
کمی مکث کردم،لبخند روی لب هام نشست، شاید براش مهم بودم که اینجوری میگفت...سریع لباسهامو عوض کردم... موهام خیس شده بود...همونطور که ایستاده بودم موهامو یه طرفم انداختمو داشتم با پارچه خشکش میکردم...
فرهاد خان روش رو برگردوند طرفم...
توی همون حالت پارچه بدست در حال خشک کردن موهام بی حرکت ایستادم...
یه نگاه به خودم و بعد به موهام انداخت...فوری از جاش بلند شد و نگاهش رو ازم برداشت...یه قوسی به بدنش داد... بدون اینکه دیگه بهم نگاه کنه از اتاق رفت بیرون...رفتم جلوی آینه...موهای مشکیم چون خـیس بودن مشکی تر دیده میشدن...به صورتم نگاه کردم...لپ هام بخاطر سرما قرمز شده بود وسفیدی صورتم کنار موهای مشکیم بیشتر دیده میشد...خوشحال بودم که فرهاد من رو اینجوری دیده...یعنی براش مهم بود من این چهره ی زیبا رو دارم؟ یا اصلا فرقی براش نداشت...خوشحال بودم که قد بلندم به بابام رفته بود و با اون سنِ کم زیاد هم بچه به نظر نمیومدم!!!
قرار بود تا چند ساعتِ دیگه عقد سکینه و کاظم توی عمارت برگزار بشه...من مشغولِ آماده شدن بودم که با خودم گفتم: امروز سکینه چه لباسی برای عقدش میخواد بپوشه؟ اون که لباس نو و قشنگی نداره... بدون معطلی رفتم پی سکینه و بهش گفتم بیا تو اتاقم کارت دارم...چند دقیقه بعد سکینه وارد اتاق شد... به سر تا پاش نگاه کردم...
لباس قهوه ای کهنه ای تـنش بود و روسری مشکی نخی که از کهنگی رنگ اون هم قهوه ای شده بود... به هیکلش نگاه کردم کمی پرتر از من به نظر میرسید اما قدش کمی از من کوتاه تر بود...
رفتم سراغ لباس های خودم و از بین اونا پی لباسی میگشتم که مناسبِ سکینه باشه...سکینه با تعجب گفت: چیکارم داشتین خانوم؟پی چیزی میگردین؟ چیزی رو گم کردین؟ بدون اینکه جوابی بهش بدم گفتم: چند لحظه صبر کن...
بالاخره لباسِ حریرِ شیری رنگی که خیاط عمارت برام دوخته بود رو پیدا کردم و با خوشحالی گفتم: ایناهاش پیداش کردم...
بیا سکینه این مال توئه ....
با چشمهایی پر از اشک گفت: برای من خانوم؟ اما من که لباس دارم...
لباسو گذاشتم توی دستش و گفتم:آره داری اما مناسبِ روز عقدت نیست...
+خانم لباسهای شما که اندازه ی من نمیشه...
بهش لبخند زدم و گفتم:این لباس کمی برای من گشاده اما مطمئنا اندازه تو میشه... با اشتیاق ادامه دادم: بجنب سکینه میخوام الان لباس رو تـنت کنی ...
سکینه با شک گفت:الان خانوم؟
چشمامو گرد کردم و گفتم: بله همین الان...چرا اینقدر سوال می پرسی؟ هرکاری بهت میگم انجام بده...چشمی گفت و با خجالت رفت گوشه ی اتاق...
سکینه لباسش رو عوض کرد و با نگاهی پراز شـرم به من نگاه کرد..چقدر لباس توی تنش زیبا بود...حالابه کمی سـرخـاب احتیاج داشت... کمی سرخاب و سفیداب زدم به صورتش مثل ماه می درخشید... واقعاً بی نظیر شده بود....همونطور که مشغول آماده کردن سکینه بودم و داشتم از قشنگ شدنش تعریف میکردم فرهاد خان وارد اتاق شد!!!
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مثلا تو قبول کردی 🥺
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خانه ما در کوچه مهربانی ست
و خدا همسایه دیوار به دیوارمان
هر روز با صدای لبخندش از خواب بیدار میشوم
و از پشت پنجره برایم دست تکان میدهد
من چه خوشبختم…
سلام
صبح زیباتون بخیر🌹
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_چهلوپنج
سکینه دستپاچه شد و از شـدت خجالت روی پیشونیش عرق نشست...نمیدونست چطور از اتاق فرار کنه که بااقا چشم تو چشم نشه...انگار ازاینکه به خودش رسیده بود حسابی شرم داشت...آقا از رفتارهای سکینه خنده اش گرفته بود و سعی میکرد پنهانش کنه اما از چشم من پنهان نموند...
به سکینه گفتم:برو توی اتاقِ مهمان تا عاقد بیاد،نیاز نیست دیگه بری توی مطبخ...انگار این چندوقت امرونهی کردن رو یاد گرفته بودم!
سکینه بدون اینکه به اطراف نگاه کنه ببخشیدی گفت و از اتاق بیرون رفت...
بعداز رفتن سکینه اقا گفت:توهم سریع اماده شو،عاقد زودتر میاد...
با تعجب گفتم:چرا اینقدر زود؟فرهادخان همونطور که جلیقه ابریشمی اش رو تنش میکرد گفت:خواهرم رعنا همراهِ شوهرش دارن میان اینجا...هرچی زودتر عقدِ سکینه و کاظم تموم بشه بهتره،برای همین سپردم عاقد زودتر بیاد...دلشـوره ی عجیبی به دلم افتاد،حوصله ی روبرو شدن با افراد جدید و نقش بازی کردن رو نداشتم...اما چاره ای نبود...فعلا برای ازدواج کاظم و سکینه خوشحال بودم و نمیخواستم بااین دلـشوره ها خرابش کنم...لباسِ طلایی رنگِ بلندی که از کمـر چین خورده بود رو به تن کردم و کمی به صورتم رسیدم...دیگه مجـبور نبودم موهامو پنهان کنم...برای همین با خوشحالی موهای بلندمو بافتم و از اینکه میتونستم از روسری بندازمشون بیرون کیف میکردم!همگی توی اتاقِ مهمان منتظر عاقد بودیم که با گفتن یالا وارد شد...سکینه و کاظم کنارهم نشسته بودن و معلوم بود خیلی از هم خجالت میکشن...متوجه نگاه های نفـرت انگـیز شیرین میشدم اما الان تنها چیزی که برام مهم بود خوشحالی این دونفر بود و سعی میکردم شیرینو نادیده بگیرم...نگاهم به فرهاد افتاد و لحظه ای نگاهمون به هم گره خورد...اونم داشت بمن نگاه میکرد اما سعی کرد خودش رو بی تفاوت نشون بده و بدون معطلی نگاهش رو از روی من برداشت...هربار نگاهم به نگاهش گـره میخورد دلم میلرزید...ارباب صداش رو صاف کرد و گفت:خب این دوتا جوون هم یه زندگی رو شروع کردن...خب شاید لازم باشه بدونین که رعنا و شوهرش یاورخان توراهه اینجان...رعنا و یاور خان بعداز یکسال دارن میان اینجا،میخوام همه چیز خیلی خوب پیش بره...
شیرین با ذوق گفت:واقعــــا خــان عمـــو؟
وای خیــلی خوشحــال شدم...دلم برای رعنا یه ذره شـــده...ارباب سری تکون داد و همراه فرهاد خان دوش به دوش از اتاق مهمان خارج شدن ...
اینطوری که معلوم بود رعنا و شیرین خیلی رابـطه ی خوبی باهم دارن...پس دلشـوره ی من بیخود نبود...بعداز اینکه همه از اتاقِ مهمان خارج شدن...خانم بزرگ بهم اشاره کرد تا برم پیشش...
چند دقیقه بعداز خانم بزرگ وارد اتاقش شدم...اجازه خواستم و کنارش نشستم...
خانم بزرگ با نگرانی انگشتر توی دستش رو چرخی داد و گفت:دخترم،چندتا چیز رو قبل از اومدن رعنا باید بهت بگم...
اب دهـنمو قورت دادم و گفتم:بفرمایین خانم بزرگ...
+ریحان،شیرین و دخترم رعنا مثل دوتا خواهرن،رابـطه ی خیلی خوبی باهم دارن...هرچند رعنا دخترمه اما چون اخلاقش مثل شیرینه باید ازش دوری کنی...توی این مدت زیاد به پرو پاش نپیچ...ارباب خیلی رعنا رو دوست داره و ازش حرف شنوی داره...نمیخوام یه وقت خدایی نکرده با حرفاش نظر ارباب رو راجب تو عوض کنه...استرس تموم وجودمو گرفت...رعنا هنوز نیومده ازش میترسیدم...خانم بزرگ که نگرانی منو دید...دستشو گذاشت رو شونه ام و گفت:اما فرهاد خان کنارته و نمیزاره کسی بهت چپ نگاه کنه،فقط خواستم بهت گوشزد کرده باشم...از خانم بزرگ اجازه خواستم و رفتم به اتاقم...هزارجور فکرو خیال به سمتم سرازیر شد...هرلحظه استرسم بیشتر میشد...نکنه رعنا بیاد و منو ازاین عمارت بندازه بیرون؟
شیرین کم بود،رعنا هم اضافه شد...
صدای فرهاد خان روشنیدم که جلوی در بود و با عجله وارد شد و گفت:بجنب ریحان،رعنا و یاور خان جلوی درِ عمارتن...
بدنم گُر گرفت...لباس و روسریمو مرتب کردم و همراه فرهادخان راه افتادیم به سمت در عمارت...
فرهاد خان اروم گفت:زیاد با رعنا صمیمی نشو،سعی کن فاصله ات رو باهاش حفظ کنی...
پس فرهادخان هم خوب خواهرشو میشناخت...
رسیدیم جلوی درعمارت...
رعنا و یاور خان با کلی خَدَمه که مشخص بود ندیمه های شخصی رعنا هستن وارد شدن...شنیده بودم که یاورخان خیلی پول و ابهت داره تا که به چشم دیدم...
از قیافه رعنا غرور و تکبر میریخت...
به زور لبخندی زدم و بهش نزدیک شدم!!!
رعنا با قدمهایی پراز عشوه اومد سمتم و گفت:پس عروسِ عمارت ما تویی!
دستشو گرفت زیرچونه ام و نگاهی به صورتم انداخت و گفت:خوب چیزیه خان داداش،دستت دردنکنه و بعد پوزخند نفـرت انـگـیزی زد...ازاین کارش خیلی بدم اومد...
فرهاد خان برای اینکه توجه رو از روی من برداره،نزدیک رعنا شد و گفت:سلام خواهر،رسیدن بخیر...
رعنا فرهادو توی بغلش گرفت و گفت:خیلی وقته ندیده بودمت خان داداش...
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_چهلوشش
ارباب و خانم بزرگ،شیرین و مادرش هم حسابی رعنا رو تحویل گرفتن و بهش خوش امد گفتن...دلم میخواست همونجا بزنم زیر گریه...از همه خوشحال تر شیرین بود که پرید توی بغل رعنا و حسابی باهم خوش و بش کردن و بلند بلند میخندیدن...اینم شانس منه!حالا باید درمقابل دونفر دووم میاوردم...
خدایا این چه حکمتیه که من هرجایی باشم باید چندنفر ازمن بدشون بیاد...
مطمئنا رعنا هم دوست داشته که شیرین زنِ فرهاد بشه و ازمن خوشش نمیومد...
شیرین هم حتما خیلی از من پیشِ رعنا بد میگفت...اونا رابطه ی خیلی خوبی باهم داشتن و از امروز دردسرای من چندبرابر میشه...انگار قرار نیست من رنگِ آرامش رو ببینم...همگی رفتیم سمت عمارت و بازهم توی اتاق مهمان دورهم جمع شدیم...صدای خنده ی رعنا و شیرین به گوش میرسید که باصدای سرفه ارباب ،رو به ارباب کردن و صدای خنده های زجر آورشون قطع شد...
ارباب با مهربونی به رعنا و یاور نگاه کرد وگفت:خوش اومدید عزیزان من...خیلی وقت بود ندیده بودمتون...بگین ببینم من بلاخره نوه توراهی ندارم؟رعنا سرشو انداخت پایین و یاور خان گفت:علت اومدن ما به اینجاهمینه ارباب،رعنا حاملست و اومدیم این خبرو بهتون بدیم...
توی اتاق سروصدایی به پا شد و همگی با خوشحالی بهشون تبریک میگفتن...
ارباب که چشماش از خوشحالی برق میزد رعنارو درآغـوش کشید و گفت:سلامت باشی دخترم،بلاخره منو به آرزوم رسوندی...بعد دستشو گذاشت رو شونه ی یاورخان و گفت:این بچه وارث توئه،بهت تبریک میگم...
یاور خان از ارباب تشکر کرد...
بعداز ارباب ،خانم بزرگ و بقیه هم رعنا رو به آغـوش کشیدن و بهش تبریک گفتن!!!
من هم با لبخندی که به زور سعی میکردم روی صورتم نگهش دارم نزدیکش شدم و گفتم:تبریک میگم رعنا خانوم...
پشت چشمی برام نازک کرد و با سردی جوابم رو داد...همه خوشحال بودن و خیلی هوایِ رعنا رو داشتن...اما من از این خبر دلهره وجودم رو گرفت،حالا همه به حرف رعنا گوش میدادن و مراقبش بودن...با رابطه ی خوبی هم که با شیرین داشت مطمئنا ازمن دلِ خوشی نداره...
خدا به خیر کنه...دلم مثل سیروسرکه میجوشید...بعداز صرف ناهاری که به افتخارِ حضور رعنا و یاورخان و توراهیشون تدارک دیده شده بود،همه برای استراحت رفتن توی اتاقاشون...من و فرهادخان باهم به سمت اتاقمون راه افتادیم...
نزدیک اتاق بودیم که ارباب فرهادخان رو رو صدا کرد و مجـبور شد بره و من تنهایی وارد اتاقم شدم... حالِ خوبی نداشتم و نسبت به رعنا حس خیلی بدی پیدا کرده بودم و ازش میترسیدم...بادلی پر از غصه نشستم روی تخت...به شیرین و رعنا فکر میکردم...به اینکه چقدر تنهام...
همه ی رفتارهای رعنارو توی ذهنم مرور کردم و مطمئن شدم که رعنا هم بامن سرِجنگ داره...دلم آشوب بودو هرلحظه حالم بدتر میشد...اینطور هم که مشخص بود ارباب خیلی رعنا رو دوست داشت...
ندیده بودم ارباب به کسی حتی فرهادخان اینجوری ابراز محبت کنه...
برای همین کارم خیلی سخت تر بود و نمیتونستم به رعنا چپ نگاه کنم...
توی افکارِ خودم غرق بودم که فرهادخان باعجله وارداتاق شد...بدون معطلی رفت سمت کمدش و سـاکش رو برداشت...باترس گفتم:چی شده آقا؟
بدونِ اینکه بهم نگاه کنه گفت:باید با ارباب بریم به یکی از روستاهای اطراف...
خبر رسیده که سرِ زمین های اربابی دعوا شده و دونفر همدیگرو کـشتن...
باوحـشت دستمو گذاشتم رو دهـنم و گفتم:کشتن؟؟؟
فرهاد سرشو تکون داد و همونطور که باعجله داشت لباسش رو جـا میداد توی سـاک گفت:من دوسه روزی اینجا نیستم...اون روستا از اینجا فاصله داره و نمیتونم سریع برگردم...
بغض گلومو فشرد و نتونستم حرفی بزنم...اشک توی چشمام جمع شد اما جلوی سرازیر شدنش رو گرفتم...
فرهادخان بدون اینکه بهم توجهی کنه رفت سمت در،چشمم بهش بود تا حرفی بزنه!!!فرهادخان برگشت سمتم و گفت:این چندروزی که نیستم،حواست به شیرین و رعنا باشه...زیاد پیشششون آفتابی نشو...
به خانم بزرگ میسپرم که هواتو داشته باشه،کاری داشتی به سکینه و کاظم بگو...
منتظر نموند من حرفی بزنم و از دراتاق رفت بیرون...چشمم به در خیره موند و اشکــام بی صدا روی گونه هام جاری شدن...کاش میتونستم داد بزنم نرو...
کاش میتونستم داد بزنم برگرد...
بارفتنش قلبم داشت از جا کـنده میشد...
حالا چطور باید چندروز این عمارت رو بدون فرهادخان تحمل میکردم؟
اونم باوجودِ رعنا و شیرین....رفتم جلوی پنجرت و پرده رو کنار زدم...ارباب و فرهاد خان به همراهِ احمد،راننده ی آقا با عجله از عمارت زدن بیرون...من موندم و یه دنیا تنهایی....نمیخواستم از اتاق برم بیرون،میترسیدم با شیرین و رعنا روبرو بشم و میدونستم که نمیتونم از پسشون بربیام...روی تخت درازکشیدم و ترجیح دادم کمی استراحت کنم...فکرِ فرهادخان از سرم بیرون نمیرفت...میترسیدم اتفاقی براش بیفته...
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_چهلوهفت
فکرهای بدی به ذهنم هـجوم آورده بودن که کم کم خوابم برد...نمیدونم چندساعت خوابیدم که باصدای ضـربه هایی که به در میخورد از خواب پریدم...هوا تاریک شده بود...
سکینه بود که میگفت:خانوم؟خانوم کوچیک؟براتون غذا آوردم...اتاق تاریک بود...به سختی از جام پاشدم و چراغ رو روشن کردم...نور چراغ چشمام رو زد و به زور چشمام رو باز نگه داشته بودم...درو بازکردم وسکینه با سینی پراز غذا جلوی در ایستاده بود...ازش خواستم بیاد داخل...میخواستم کمی باهاش حرف بزنم...سینی غذا رو گذاشت زمین...
روی دوزانو نشست و گفت:خانوم دیگه فرصت نشد من و کاظم ازتون تشکر کنیم...خانومی کردین و مادوتا رو از تنهایی و بلاتکلیفی درآوردین...داریم اتاق ته حیاط رو کم کم آماده میکنیم تا بریم و اونجا زندگی کنیم...از خجالت گوشه روسریشو گرفت و سرشو انداخت پایین و گفت:کاظم خیلی مرد خوبیه خانوم،خیلی هوای منو داره و ریز ریز خندید!!!
لبخندی بهش زدم و گفتم:خیلی برات خوشحالم سکینه...توهم زن خیلی خوبی هستی...
سکینه اجازه گرفت بره بیرون که کمی بهش نزدیک شدم و مچ دستش رو گرفتم و آروم گفتم: سکینه بیرون از اتاق چخبره؟چرا آقا و ارباب رفتن؟خبری ازشون نشد؟خانوم بزرگ خبری از من نگرفت؟
سکینه که حسابی از سوالای پشت سرهم من تعجب کرده بود گفت:بخدا نمیدونم خانوم...من خبر ندارم کجا رفتن،خبری هم ازشون نشد...خیلی باعجله رفتن و به کسی چیزی نگفتن...خانم بزرگ ازم خواست که غذاتون رو بیارم تو اتاق،میدونست که در نبود فرهادخان توی اتاقتون راحت ترین...انگار سکینه هم چیزی نمیدونست...بهش اجازه دادم که از اتاق بره بیرون...به سینی غذا نگاه کردم،مثل همیشه پر از غذاهای رنگارنگ و خوشمزه بود...با بی میلی چند لقمه غذا خوردم...اصلا اشتها نداشتم...سینی غذا رو گذاشتم کنار اتاق و دوباره به تخت پناه بردم...احساس پوچی میکردم...در نبودِ فرهاد خان هیچ انگیزه و دلخوشی نداشتم و توی این چهاردیواری خودمو زنـدانی میکردم!!!کاش حداقل میدونستم کجاست و حالش خوبه یا نه...
نیمه های شب شده بود و من بخاطر چندساعتی که خوابیده بودم،خوابم نمیبرد...عمارت در سکوت بود و انگار همه خواب بودن..به جای خالی فرهادخان نگاه کردم،چقدر دلتنگش بودم و قلبم هر لحظه دلتنگش اون بود...من عاشقِ فرهادخان شده بودم و دیگه نمیتونستم انکارش کنم...عشق چیزِ عجیبیه...درعین زیبایی خیلی دردآوره...وقتی کنارم بود بهترین حس دنیارو داشتم،اما حالا که نیست در عذابم...کاش اینطور با عجله نمیرفت...بلند شدم چراغ رو خاموش کردم...میخواستم سعی کنم بخوابم تا ازاین فکرو خیال بیام بیرون...درازکشیدم و از پنجره ماه رو نگاه کردم...هوا حسابی صاف بود و مهتاب اتاق رو کمی روشن کرده بود...چشمام نیمه باز بود که از پنجره ی اتاق سایه ای به داخل افتاد...سایه ای که سریع گذشت...ازترس قلبم تند میزد اما خودم رو دلداری دادم که اشتباه کردم...چنددقیقه بعد صدایی پشت در شنیدم...انگار صدای پای یک نفر بود...توی جام نشستم و از ترس میلرزیدم...انگار کسی آروم به در میزد...
صدای تپش های قلبم رو میشنیدم...
یعنی کی میتونست اونموقع شب پشت دراتاق من باشه و به در بزنه!!!آروم آروم به در نزدیک شدم...درست شنیده بودم صدای کسی پشت در میومد...آروم به در میزد و انگار نمیخواست کسی متوجه بشه...صدای یک زن بود...که آروم میگفت:خانم؟خانم؟میشه درو بازکنید؟مهین هستم...باهاتون کار مهمی دارم...
نفس حبس شده ام رو دادم بیرون و درو به آرومی باز کردم...مهین این طرف و اونطرفش رو نگاه کردو سریع خودشو انداخت توی اتاق...نفس نفس میزد و انگار میخواست چیزی بگه...
میخواستم چراغ رو روشن کنم که دستمو گرفت و گفت:نه خانم،روشن نکنید...کسی نباید متوجه بشه شما بیدارین...دلشوره ی عجیبی به دلم افتاده بود...یه لیوان اب از کنار اتاق به مهین دادم تا نفسش باز بشه و بتونه حرفش رو بزنه...لیوان آب رو سرکشیدو گفت:خداخیرتون بده،از تـرس نفسم بند اومده بود خانم...
آروم گفتم:چی شده مهین؟این وقت شب اینجا چیکارمیکنی؟
توی اون تاریکی دستش رو برد زیر لباسش و ورقه ی کهنه و مچاله شده ای رو درآورد...داد دستم و گفت:این نامه مال شماست خانم کوچیک،از طرف فرهاد خانِ...اسم فرهادخان رو که شنیدم حس کردم لحظه ای قلبم ایستاد...
با بعض گفتم:برای من؟خودشون فرستادن؟
مهین گفت:بله خانم،این نامه رو همراهِ یه راننده فرستاده برای شما...بدون توجه به حرفای مهین نامه رو بازم کردم...
چندخطی توش نوشته شده بود که توی اون تاریکی درست دیده نمیشد اما من سوادِ خواندن نداشتم...نامه رو جلوی صورتم گرفتم و بوسیدم...
با چشم هایی گریان به مهین گفتم:خب توی این نامه چی نوشته مهین؟من نمیتونم توی تاریکی بخوانمش...
نمیخواستم مهین بفهمه که من سواد ندارم...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_چهلوهشت
مهین گفت:من سواد ندارم خانم،اما راننده ای که این نامه رو آورده میگفت توش نوشته که فرهادخان توی روستای پایین منتظر شماست!!!
با تعجب گفتم:منتظر منه؟ آخه چرا؟
مهین صداشو آرومتر کرد وگفت:خانم راننده میگفت فرهادخان تاکید کردن که کسی نفهمه شما از عمارت خارج میشین،چون کارشون خیلی طول میکشه خواستن که شماهم برین اونجا تا توی عمارت کنار شیرین خانم و رعنا خانم اذیت نشین...اما خواستن این خروج مخفی بمونه تا بعدا خودشون برای بقیه توضیح بدن...این حرف برام آشنا بود،فرهاد خان همیشه میگفت:تو نگران نباش،بعدا خودم برای بقیه توضیح میدم...
نامه رو توی دستم فشار دادم و گفتم:خب مهین من الان باید چیکارکنم؟
مهین گفت:راننده بیرون منتظر شماست خانم،خودش همه چیزو براتون توضیح میده...فقط زودتر وسایلی که احتیاج دارین رو جمع کنید و آروم از اتاق برین بیرون...همونطور که فرهاد خان خواسته کسی نباید متوجه خروج شما بشه...
بااینکه فقط یک روز بود که فرهادخان رو ندیده بودم اما خیلی دلتنگش بودم،دلم میخواست هرچه سریعتر برم پیشش و ببینمش...بدون معطلی رفتم سراغ لباسام و چندتاشو پیچیدم توی بقچه،توی اون تاریکی نمیتونستم پی ساک بگردم...
شونه و عطری که فرهاد برام گرفته بود به همراه نامه ای که برام نوشته بود رو هم انداختم توی بقچه...گرفتمش زیربغـلم و گفتم:من آماده ام مهین،بریم...مهین آروم درو بازکرد...سرش رو از در بیرون برد و اطراف رو نگاه کرد...هیچ خبری نبود...
آروم از اتاق رفتیم بیرون و از سالن گذشتیم و وارد حیاط شدیم...همه جا خیلی تاریک بود...به سختی میتونستم جلوی پامو ببینم...پشت در عمارت،کمی با فاصله ماشینی ایستاده بود و منتظرمن بود...راننده کنار ماشین ایستاده بود و ازمن خواست که سریع سـوار بشم...منم باعجله سوار شدم...مهین و راننده چیزی به هم گفتن و راننده سوار ماشین شد...
توی تاریکی نمیتونستم چهره اش رو ببینم اما مطمئن بودم که تابحال ندیدمش...دلهره ای همراه با خوشحالی تموم وجودم رو گرفت...به زودی فرهادخان رو میدیدم و میتونستم کنارش باشم،اما جواب خانم بزرگ رو چی باید میدادم که اینطور عمارت رو ترک کردم؟!!!ماشین حرکت کرد و هزارتا سوال توی ذهنم بود که جواب هیچکدوم رو نمیدونستم...چرا فرهادخان خواسته بود که من اینطور از عمارت خارج بشم؟چرا نباید به کسی میگفتم؟توی تاریکی جاده،فقط نورِ چراغ ماشین بود که دیده میشد...آب دهنمو قورت دادم و گفتم:آقا؟تا پیشِ فرهادخان خیلی راهه؟
شما میدونین چرا فرهاد خان خواسته که من پنهانی از عمارت خارج بشم؟
راننده با اخم جواب داد:من فقط کاری که بهم گفته شده انجام میدم خانم،از هیچ چیزم خبر ندارم...
بی صدا نشستم و منتظربودم که به فرهادخان برسم و همه ی این سوالاتو از خودش بپرسم...ازاین خوشحال بودم که فرهادخان اونقدر بفکرم بوده که ازم خواسته برم پیشش...نامه مچاله شده رو از بقچه درآوردم و بهش نگاه کردم...
کاش میتونستم بخوانم که توش چی نوشته...عمو و زنعمو حتی نذاشتن من سواد یاد بگیرم...نامه رو توی دستم گرفتم و سرمو تکیه دادم به صندلی و از شیشه ماشین به بیرون نگاه کردم...
همش تاریکی بودو تاریکی...دلم آشوب بود...نمیدونم چقدر گذشت که ماشین جلوی خونه ی بزرگی ترمز کرد...خونه بزرگی بود اما بااین حال خیلی از عمارت ارباب کوچیکتر بنظر میرسید...در باز شد و با ماشین وارد شدیم...قلبم تـند میزد،از هیجان زیاد دست و پـام یخ کرده بود...هیجان داشتم که فرهادخانو ببینم...هیجانِ پرسیدن اونهمه سوالی که توی ذهنم بود...ماشین گوشه ای از حیاط ایستاد و راننده ازم خواست پیاده بشم...
بقچه رو توی دستم گرفتم و با عجله پیاده شدم...
دوتا زن که معلوم بود خدمتکارن نزدیک شدن و ازم خواستن باهاشون برم...
با خوشحالی پرسیدم:میریم پیش فرهادخان؟یکی ازاون دونفر مچ دستم رو گرفت و گفت:تندتر بیا...هیچکدوم جوابم رو نمیدادن..ترسیده بودم...مسیرطولانی رو راه رفتیم و در طول مسیر هیچکدوم حرفی نزدن...به خونه ی بزرگی رسیدیم که ته حیاط بود و چراغش روشن بود...
وارد خونه شدیم که از چنتا اتاق جدا تشکیل شده بود...زن ها جلوی یکی از اتاق ها ایستادن...یکی از اونا که چاق و قد کوتاه بود گفت:برو داخل...
لبخندی زدم و گفت:فرهادخان اینجاست؟
اون زن پوزخندی زد و گفت:فرهادخان کیه؟!
برو داخل اتاق خدیجه خانم منتظرته...
لحظه ای حس کردم قلبم ایستاد...
من اونجا چیکار میکردم؟پس فرهادخان کجاست؟! با ترس وارد اتاق شدم...فرش کهنه ای توی اتاق انداخته شده بود و از وسایل کهنه ی اتاق معلوم بود که اتاقِ خدمه است...زنی میانسال با چهره ای عـبوس به پشتی کنار اتاق تکیه داده بود...با ورودِ من خودش رو کمی جابجا کرد و چپ چپ سرتاپام رو نگاه کرد!!!
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_چهلونه
ترسیده بودم و به زور میتونستم روی پاهام بایستم...
زن بالحنی طلبکارانه گفت:ریحان تویی؟
سرمو تکون دادم و گفتم:بله،من ریحانم...
+به قیافه و لباسات نمیخوره خدمتکار باشی!
من من کنان گفتم:خدمتکـــار؟اصلا فرهادخان کجاست؟پس چرا خودش اینجا نیست؟
اون زن که اسمش خدیجه خانم بود از جاش بلند شد و گفت:فرهاد خان خواسته که از حالا به بعد تو اینجا کارکنی...زانوهام شل شد و خـم شدن...
با زانو به زمین تکیه دادم و گفتم:پس این نامه چیه؟میشه برای من بخوانیش؟
نامه رو از دست من گرفت و بازش کرد و با صدای بلند خواند....
«ریحان خانم،این نامه از طرف من (فرهادخان) برای شماست...از حالا به بعد از عمارتِ من خارج شو و به همراه راننده ای که برات فرستادم به روستایی که در این نزدیکیست برو...نمیخوام کسی از خروجت باخبر بشه و خودم همه چیز رو برای ارباب و خانم بزرگ توضیح میدم...توی اون روستا هم میتونی کار کنی و هم زندگی کنی...عمارت من دیگه جایی برای شما نداره و ازت میخوام دیگه هیچوقت به اینجا برنگردی... فرهادخان))
اشکی از گوشه چشمم چکید...
نفسم بند اومده بود...بدنم میلرزید...سرم سیاهی رفت و از حال رفتم...دیگه هیچی نفهمیدم...با آبی که به صورتم پاشیده شد و صدای چند زن چشمام رو بازکردم...اطرافم رو نگاه کردم،توی همون اتاقِ خدمتکاری بودم...
چندتا زن بالا سرم ایستاده بودن و داشتن باهم حرف میزدن...خدیجه خانم کنارم نشسته بود... همین که چشمامو بازکردم گفت:تو چته دختر؟مثلا میخوای اینجا کار کنی؟؟...با اینحرفش یاد نامه ی فرهادخان افتادم و اشک نگاهمو تارکرد...
کمی خودمو جابجا کردم و گفتم:خودِ فرهادخان ازشما خواست که من اینجا کار کنم؟خدیجه خانم سرشو تکون داد و گفت:پی خدمتکار جدید و جوان بودیم که فرهاد خان خواست تو بیای اینجا...
اینجا جای غش و ضعف نیست دختر...
باید کار کنی تا بیرونت نکنن...انگار حرفهای خدیجه خانم رو نمیشنیدم...
جمله به جمله ی نامه ی فرهاد خان توی ذهنم مرور میشد...
«عمارتِ من جایی برای شما نداره،ازت میخوام دیگه هیچوقت به اینجا برنگردی»
بغضی بی رحم و سنگین گلومو فشار میداد و راه نفسمو بسته بود...
به سختی میتونستم نفس بکـشم!!!
فرهاد...چرا بامن اینکاروکردی؟
چرا منو عاشق خودت کردی و بعد اینجوری از خودت دورم کردی...چطور دلت اومد رهام کنی...
زیرلب حرف میزدم و اشک میریختم...
اون خدمتکارها باتعجب نگام میکردن و باهم پچ پچ میکردن...اما دیگه هیچی برام مهم نبود...زندگیم سیاه بود و سیاه تر شد...کاش اونروز توی جاده ماشین فرهاد رو نمیدیدم...کاش هیچوقت ندیده بودمش...کاش هنوز تو خونه ی عمو بودم و زن عمو میزذم...صدای شکسته شدن و خورد شدن قلبم رو میشنیدم...
فکر میکردم فرهادخان هم یه حسایی بمن داره اما همش فکرو خیالاتی بود که خودم برای خودم ساخته بودم...
خدیجه خانم با عـصبانیت گفت:پاشو پاشو،دیگه آبغوره گرفتن بسه...اینجا جای این کارا نیست...یا باید کار کنی یا پرتت میکنن بیرون...پاشو لباسای کارو بپوش که باید کارتو شروع کنی...همه ی خدمتکارها لباس هایی یک شکل داشتن...بلوز و دامنی سفید با پیش بندی آبی که از روی اونا بسته میشد...هنوز توی شوک بودم...که مجبورم کـردن اون لباس هارو بپوشم...درحال اشک ریختن لباسارو تـنم میکردم...خدیجه خانم باحرص بهم نگاه کرد وگفت:دیگه وقتشه اون لباس های اعیونی رو از تـنت دربیاری...ما رعیت زاده ها رو چه به پوشیدن این لباسا...
ما کلفت به دنیا میایم،کلفت هم از دنیا میریم...ما نمیتونیم خودمونو تو دنیای ارباب زاده ها جا کنیم...اینو گفت و از اتاق رفت بیرون...به حرفاش فکر کردم...درست میگفت...انگار ما بدبخت بیچاره ها تقدیرمون رو با کلـفتی رقم زدن...آهی کشیدم و به کمک یک خدمتکار دیگه که چهره ی مهربونی داشت لباسارو تــنم کردم...لباسای قشنگی که از خانم بزرگ و فرهادخان گرفته بودم رو گذاشتم توی بقچه و انداختم گوشه اتاق...چقدر دلم برای عمارت و خانم بزرگ تنگ شده بود...نمیتونستم خودمو گـول بزنم...من دلم برای فرهاد هم تنگ شده بود...بااینکه اینطور منو از عمارت بیرون کرد و قلب و احساسمو خورد کرد...اما دلتنگش بودم...با صدای فریاد خدمتکاری به خودم اومدم...بجنبیـــن مهمونا تا چند ساعت دیگه میرسن...
چندنفری راه افتادیم سمتِ در...
دست اون خدمتکاری که به چهره اش میخورد از بقیه مظلومتر و مهربونتر باشه رو گرفتم و گفتم:
اسمت چیه؟زیرلب گفت:ثریا...
+اسم منم ریحانِ....ثریا اینجا ما چیکار باید کنیم؟
ثریا همونطور که باعجله قدم برمیداشت گفت:ما اینجا از مهمون هایی که به عمارت میان پذیرایی میکنیم...
صداشو کمی آروم کرد و ادامه داد:شاپورخان عاشقِ مهمونی و بریز و بپاشه...هرشب تعدادی مهمون و خان به اینجا دعوت میکنه!!!
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_پنجاه
که ما هم وظیفه پذیرایی ازشون رو داریم...پشت سرِ ثریا راه افتادم...
همگی به مطبخ بزرگی وارد شدیم...
دم دم های صبح بود و من دیشب اصلا نخوابیده بودم،چشمام حسابی سـرخ شده بود...با چشمهایی که از شدت بی خوابی درد میکرد جلوی در ایستاده بودم و به خدمتکارا نگاه میکردم...هرکسی مشغول کاری بود...یکی مرغ ها رو پوست میکند،دیگری مشغول شستن ظرف و سبزی بود...یکی میوه هارو خشک میکرد و بعضی ها مشغول آشپزی بودند...
بااینکه این عمارت خیلی کوچیکتر از عمارت ارباب بود اما تعداد زیادی خدمتکار داشت که از همین میشد فهمید مهمانی های زیادی اونجا برگزار میشه...
چشمم به خدیجه خانم افتاد که از هرکی یه ایرادی میگرفت...
+میوه ها رو درست بچین...
+آشغالِ مرغ هارو اینجا نریز...
+سبزی ها هنوز گِل داره...
همونطور که به دیگران امرونهی میکرد اومد سمت من...
بلند داد زد:چرا خشکت زده دختر؟
اینجا بخورو بخواب و بیکار ایستادن تعطیله هـــا...برو کنار دستِ ثریا سبزی هارو بشور...با دادی که زد همه برگشتن به سمت من و نگام کردن...سرمو انداختم پایین و بدون حرفی به ثریا نزدیک شدم...
سبدهای بزرگی پراز سبزی بودن که باید شسته میشدن...آستینمو دادم بالا و مشغول شستن سبزی شدم...
سرمو بردم کنارِ گوش ثریا و گفتم:فرهادخان رو میشناسی؟
ثریا همونطور که مشغول کار بود گفت:نه فقط اسمشو شنیدم...میخواستم بگم من زنشم اما پشیمون شدم...این چه زن اربابیه که با لـباس خدمتکاری داره سبزی میشوره!...چندساعتی مشغول کار بودیم...تواون مدت خیلی وقت بود که اینجوری کار نکرده بودم و حسابی خسته شدم...
خدیجه خانم جلوی در مطبخ ایستاد و با صدای بلند گفت:هرکـس کارش تموم شد میتونه بره توی اتاقش... تا ساعت ۶عصر وقت استراحت دارین...
همه ساعت ۶اینجا حاضر باشین که مهمونا میرسن...انگار همه منتظر این حرف بودن...آخیشی گفتن و یکی یکی از مطبخ خارج شدن...من و ثریا کنارهم کار میکردیم و بعد از تموم شدن کارمون راه افتادیم سمت اتاق...به ثریا حس خوبی داشتم... دختر خیلی خوبی به نظر میرسید...ریزه و بانمک بود...با چشم و ابرویی مشکی و صورتی سفید که همین زیباترش کرده بود..چهره اش دلنشین بود و به آدم حسِ اعتماد میداد...اونم انگار از من خوشش میومد و تو کارها خیلی بهم کمک میکرد...اتاقمون یکی بود و به همراه سه خدمتکار دیگه توی یک اتاق بودیم.!!!
به محض اینکه وارد اتاق شدم،روی زمین درازکشیدم و از شدت خستگی چشمامو روی هم گذاشتم تا شاید بتونم کمی بخوابم...فرش خشک بود و کمرمو اذیت میکرد...یاد تخت گرم ونرمی اومد که توی اتاق فرهادخان بود،افتادم...چشمامو بستم و اتاقشو تصور کردم...همونجایی که همیشه میخوابید...تابلویی که روی دیوار بود و بوی عطرش که همیشه توی اتاق میپیچید...
زیرلب گفتم:خیلی بی وفایی فرهاد،خیلی...نفهمیدم چطور خوابم برد...نمیدونم چندساعت خوابیدم که طبق معمول صدای دادوبیداد های خدیجه خانم توی اتاق پیچید...
+همگی توی مطبخ حاضر بشید میخوام تقسیم وظایف کنم...به زور از جام بلند شدم...نایِ کارکردن نداشتم اما فعلا چاره ای نداشتم...لباسمو مرتب کردم و از عطری که فرهادخان برام سوغاتی آورده بود کمی به لباسم زدم و دوباره توی بقچه قایمش کردم...دلم نمیومد ازش استفاده کنم...میترسیدم تموم بشه...
همراهِ ثریا وارد مطبخ شدیم و همه خدمتکارا مرتب اونجا ایستاده بودن...خدیجه خانم خدمتکارهای جوانتر و زیباتر رو برای پذیرایی از مهمونا انتخاب میکرد...و بقیه برای کارِ توی مطبخ...من و ثریا کنارهم ایستاده بودیم...
به ما نزدیک شد و گفت:شما دو نفر هم برین توی عمارت برای پذیرایی...اصلا دلم نمیخواست برم توی شلوغی و حاضر بودم توی مطبخ کارکنم...
+خانم میشه من توی مطبخ کارکنم؟!
خدیجه خانم به سرتاپام نگاهی کرد و گفت:هنوز نیومده داری ادا درمیاری؟ مثل اینکه هنوز منو نشناختی... روحرف من حرف نباشه...بدون اینکه حرفی بزنم،به همراه بقیه خدمتکارها که برای پذیرایی انتخاب شده بودن به سمت عمارت حرکت کردیم...
سینی هایی پراز لیوان های نوشیدنی آماده ی سِرو بودن...به جلوی در عمارت رسیدیم...مهمان ها یکی یکی وارد میشدن و از سرو وضعشون مشخص بود همه ارباب زاده هایی پولدارن...دخترهایی که وارد میشدن هوش از سرآدم میبردن...دخترانی خوش هیکل و زیبا با پیراهن های شبِ گـران قیمت ...پسرهایی جذاب و خوش قیافه با کت و شلوار های خارجی که به تن کرده بودن مشغول گپ زدن با دخترها بودن...
هیچوقت همچین چیزی ندیده بودم...
توی عمارت ارباب همه چیز قانون و حرمت خاصی داشت واین مهمانی ها به هیچ وجه برگزار نمیشد،اگرهم برگزار میشد مهمانی های خانوادگی و اصیل بود...اما اینجا هیچ چیز قید و بند خاصی نداشت و چیزی که به چشم نمیخورد اصالت بود!!!
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به دلت بگو میریم کربلا
میریم کربلا میریم کربلا
روز و شب فقط میگیم یا حسین
اطلبنا حرم یعنی کربلا
میریم کربلا میریم کربلا...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«لَنا اللهُ في ما مضی و في ما بَقی
و فی ما هو آتِ»
ما خدا را داریم در آنچه گذشت
و آنچه هست و آنچه خواهد آمد!
صبح بخیر❤🌺
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾