eitaa logo
داستان های واقعی📚
41.3هزار دنبال‌کننده
309 عکس
630 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
میدونستم ادم مهربونیه برای همین تـرسی نداشتم و رفتم تا یکم باهاش حرف بزنم...با دیدنم فوری شلـنگو انداخت زمین و گفت:سلام خانوم کوچیک امری دارید؟صدام میزدید من میومدم خدمتتون... +راحت باش آقا کاظم...به کارتون برسید...کارِ خاصی ندارم...دارم تو حیاط یه چرخی میزنم... --بله خانم کوچیک کارِ خوبی میکنید...هوای امروز عالیه...ازم اجازه گرفت و به کارش ادامه داد. گفتم :خیلی وقته اینجا کار میکنید درسته؟ --بله خانم خیلی وقته...من کارمو خیلی دوست دارم. ارباب و بخصوص فرهاد خان آدمای خوبین،منم دوست دارم با دل و جون براشون کار کنم... +چرا تنهایید؟اینجا که با زن گرفتنتون مخالفتی ندارن... البته ببخشید که این سوالو پرسیدم... خودمم نمیدونم‌ این چه سوالی بود که یهویی پرسیدم...شاید بخاطر سکینه این حرف رو زدم...شاید میتونستم براشون کاری کنم...سکینه که خیلی خاطرش رو میخواست... دوست داشتم بدونم نظر آقا کاظم چیه؟ کمی مِن مِن کرد ...معلوم بود انتظارِ شنیدن این سوال رو نداشت:_راستش خانم چی بگم؟ من کسی رو ندارم... نه پدری نه مادری ...خیلی سالها پیش فوت شدن. یه خواهر دارم که توی یه روستا خیلی دورتر از اینجا زندگی میکنه ...با این بی کـس و کاری به کی بگم که برام کاری بکنه؟من دیگه بیخیال شدم خانم کوچیک... سالهاست به تنهایی عادت دارم...اینجوری که میگفت دلم براش میسوخت...از کجا معلوم اونم خاطرِ سکینه رو نمیخواد؟ بیچاره حتما صمثل من داشت میسوخت و میساخت و نمیتونست چیزی بگه... یجوری باید بحثو میکشوندم به سکینه ببینم عکس العملش چیه!!! به خونه نگاه کردم و گفتم :تنهایی توی این عمارتِ بزرگ آدم بعضی وقتها دلش میگیره... مثل الانِ من... اینجا بیشتر از همه با سکینه راحتم و میتونم باهاش درد و دل کنم ،خیلی زن خوب و مهربونیه...اسم سکینه رو که آوردم سرش رو بالا گرفت و بهم نگاه کرد...حس میکردم دوست داره بیشتر در موردش حرف بزنم... ادامه دادم:کاش سکینه هم یه روزی از تنهایی در بیاد...درسته ملیحه و مهین کنارشن ولی خب اونا زیاد باهم جور نیستن...میدونید چیه آقا کاظم؟ اصلا این سکینه اخلاقش با اونا خیلی فرق داره... هر وقت دلم بگیره میرم و اون با حرفهاش آرومم میکنه... شـیلنگ رو گذاشت کنار یکی از درخت ها و گفت :اره حق باشماست زن خیلی خوبیه... خندیدم و گفتم همین... +با تعجب بهم نگاه کرد وگفت :چطور مگه؟ چی باید بگم؟چی بگی؟ مثــلا ایـــنکه... چرا با سکینه ازدواج نمیکنید؟اینجوری دوتاتون از تنهایی در میاین...اگه بخوای من با فرهاد خان صحبت میکنم... کاظم انگار دستپاچه شده بود و نمیدونست چی بگه... +از من خجالت نکش اقا کاظم خب چه اشکال داره که شما ازدواج کنید؟ اینکه خیلی خوبه...همه تو سن شما ازدواج میکنن. حتی خیلی ها بچه هم دارن،بگید راضی هستید من کارهاش رو انجام میدم...سکینه هم راضیه... من این رو از حرفها و نگاه هاش فهمیدم...این حرف رو که زدم کاظم نیشش باز شد. همچین هم از این پیشنهاد بدش نیومد... راستش خانم کوچیک چی بگم!اخه اینجا توی این عمارت نه من کسی رو دارم نه سکینه... چکار باید بکنم؟وگرنه تمومِ حرفهای شما درسته من خودمم از این تنهایی و بلاتکلیفی خسته شدم... با این حرفهایی که شنیدم دیگه مطمئن شدم کاظم هم مثل سکینه مشتاق این ازدواجه... چی از این بهتر؟ هم سکینه زن خوب و مهربونی بود هم آقا کاظم... دوتاشونم انگار واسه هم ساخته شدن... بهش لبخند زدم و گفتم:حرفایی که باید میشنیدم،شنیدم...بقیه اش بامن!!! کاظم با چشم هایی که از خوشحالی برق میزد گفت: +خانم‌کوچیک خدا از بزرگی کمتون نکنه... اولِ صبحی شیرین حسابی حالم رو گرفته بود...اما با حرفهایی که به کاظم زدم حسابی خوشحال شدم و دیگه به شیرین و اون نگاههای مرموزش نمیخواستم فکر کنم...دیگه با کاظم حرفی نداشتم... برگشتم طرفِ عمارت ،خیلی دوست داشتم سکینه و کاظم رو به هم برسونم... خنده ام گرفته بود وبا خودم گفتم :مثل آدم بزرگها شدی ریحان! یعنی میتونی به این دوتا کمک کنی؟ از کجا معلوم فرهاد خان اصلا به حرفت توجهی بکنه؟کاش اینطور کاظم رو امیدوار نمیکردم... البته میدونم که فرهاد خیلی هم مهربونه ،شاید همونطور که به من کمک کرد و جون من رو نجات داد،به این دونفر هم کمک کنه...دوست داشتم سکینه رو هم ببینم و باهاش حرف بزنم... رفتم توی مطبخ همه بهم سلام کردن...هر چند از نگاههای مهین خوشم نمیومد...انگار نگاهِش با همیشه فرق داشت،یه نگاهی شبیه نگاههای شیرین بود...نمیخواستم بهش رو بدم...درسته میتـرسیدم‌ جواب شیرین رو بدم ولی دیگه از این مهین گند اخلاق که نمیترسیدم...برای همین با اخم بهش نگاه کردم وخیلی جدی گفتم :یه لیوان آب بهم بده مهین ،تشنه م شده ... لیوان آب رو از مهین گرفتم و سر کشیدم... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بدون اینکه ازش تشکر کنم لیوانو دادم دستش و رو کردم به سکینه و گفتم :تو هم بیا تو اتاقم یه دستی به اتاقمون بکش... با چشمی که سکینه گفت :یه لبخند کوتاه بهش زدم و از اونجا رفتم بیرون،توی سالن اطرافو‌ نگاه کردم و قبل از دیدن شیرین پریدم تو اتاقم... لباسهایی که برای بدرقه ی جهانگیر خان و عیالش پوشیده بودم در آوردم و یه لباس راحت تر پوشیدم ویه اخیشی گفتم...انگار با رفتن مهمونها یه حال خوبی داشتم...منتظرِ اومدن سکینه شدم... میخواستم همه چیز رو بهش بگم،میدونستم اونم خوشحال میشه فقط تو دلم دعا میکردم یه وقت فرهاد از این پیشنهاد ناراحت نشه!!!خیلی دوست داشتم این دوتا عاشق رو به هم برسونم...همون کاری که دوست داشتم کسی واسه ی خودم و فرهاد خان انجام‌بده... بعداز گفتن این حرف لبخند تلخی رو لب هام نشست و گفتم: مگه اقا عاشق توئه که میگی کسی شما رو به هم برسونه؟ بهترِ بیخیال خودت بشی دختر، فعلا یه کاری واسه کاظم و سکینه بکن... با صدای در از فکر وخیال اومدم بیرون ... +خانم کوچیک میتونم بیام تو؟ _بیا سکینه بیا تو... سکینه اومد تو اتاق ،ازدیدنش خوشحال شدم....بخصوص زمانی که فقط دوتامون بودیم و میتونستیم باهم راحت باشیم... میدونستم سکینه سنش از من خیلی بیشتر و اگه زودتر ازدواج میکرد شاید الان بچه ی همـسنِ من داشت اما من باهاش خیلی راحت بودم ،تو اون عمارت به اون بزرگی اگه سکینه نبود خیلی تنها بودم....روبروم‌ ایستاده بود و گفت:خانم کوچیک کاری دارید ؟میخواید اتاقتون رو یه دستی بکشم؟ _نه سکینه بیا بشین اینجا... +نه خانم ممنون همینجوری بهتره... وای سکینه من هر چی میخوام با تو راحت باشم اما تو همش ازمن دوری میکنی...الان که دوتامون تنهاییم دوست دارم راحت باشیم با هم... سکینه بهم لبخند زد وگفت:ممنونم خانم..شما خیلی مهربونید ،اینجا خانم بزرگ با اینکه خیلی ادم خوبیه ولی باز بهمون اجازه نمیدن بهشون نزدیک بشیم... دستشو گرفتم و گفتم :بیا بشین کارت دارم یه خبر خوب دارم برات ....نشست کنارم... +خبر خوب برای من!؟ _بله واسه ی تو ..ببین سکینه میخوام تو و‌کاظم با هم عروسی کنید،منم تا اونجایی که بتونم بهتون کمک میکنم... سکینه سرشو انداخت پایین و گفت :ای خانم کوچـــیک...مگه میشه؟ کاظم که انگار نه انگار من هستم یا نیستم...وقتی اون نخواد چه میشه کرد؟ +کی گفته اون نمیخواد؟و بعد همه چیز رو براش تعریف کردم ،خوشحالی تو چهره اش موج میزد و با دیدن خوشحالیش منم ذوق میکردم‌!!! دستاشو گرفتم وتو دستم فشردم...اشک تو چشماش جمع شد...بهش لبخند زدم و گفتم :نگرانِ هیچی نباش... من خودم با فرهاد خان صحبت میکنم و سعی میکنم همه چیز رو درست کنم... اونم دستمو فشرد و گفت :خانم کوچیک خوشحالم که شما اینجایید ،باورم نمیشه عروسِ این عمارت به فکر منِ خدمتکار باشه... با صدای در و بازشدنش حرفهای سکینه نیمه تموم موند و با دیدن فرهاد خان سکینه از جاش بلند شد ... +ببخشید آقا خودِ خانم کوچیک گفتن اینجا بشینم...دستپاچه داشت از فرهاد خان معذرت خواهی میکرد،خودم هم ترسیده بودم که یه وقت ناراحت بشه که چرا اینقد به خدمتکارا رو دادم.. بی تفاوت از کنار دوتامون رد شد و گفت:وقتی خانم کوچیک خودشون اجازه دادن نیازی به معذرت خواهی نیست... با شنیدن این حرف لبخند رو لبهام نشست ،سکینه ازمون اجازه گرفت و از اتاق رفت بیرون... _ببخشید فرهاد خان ،من اینجا خیلی تنهام سعی میکنم به دور از چشم بقیه گهگاهی با سکینه درد و دل کنم ... _هر کاری میدونی درسته انجام بده... +بله آقا چشم ،منکه زیاد اینجا نیستم،چند وقت دیگه که از اینجا رفتم این کـارهام هم فراموش میشه...شاید زن واقعیتون بهتر بتونه رفتار کنه... _ تا وقتی عروس این عمارتی خیلی حواست باشه تا موقع رفتنت هم خدا بزرگه...اینجوری که حرف میزد حس میکردم بود و نبودم و کارهام اصلا براش مهم نیست و من خودم داشتم خودمو حساس میکردم....باید درمورد سکینه و کاظم باهاش حرف میزدم... حرف زدن برام سخت بود... میتـرسیدم بگه تو چکاره ای که میخوای این دوتا رو به هم برسونی؟ اما خب باید حرف میزدم... هم به کاظم و هم به سکینه قول داده بودم...برای همین تمومِ توانمو جمع کردم وگفتم‌:اقا میشه یه خواهش ازتون داشته باشم؟ +بگو ... همین یه کلمه ی خشک و خالیش میتونست منو از حرف زدن پشیمون کنه اما یاد چهره ی خوشحالِ کاظم و سکینه افتادم و دوبار شروع کردم به حرف زدن!!! رو کردم به فرهاد خان و گفتم: راستش آقا چجوری بگم؟من از تنهایی خیلی بدم میاد...من سالهاست دردِ تنهایی رو کـشیدم ،الانم وقتی میبینم کسی تنهاست، دوست دارم کمکش کنم... خب الان میخوای به کی کمک کنی !؟ +به دوتا عاشق ،عاشقی بد دردیه آقا یه لبخند کجی زد و گفت :_به دوتا عاشق کمک کنی؟! ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اصلا مگه تو تا حالا عاشق شدی که اینجوری سنگ عاشقها رو به سینه میزنی!؟خوشحال بودم که داشت جوابمو میداد این یعنی اینکه میتونستم ادامه بدم...ولی در جواب اینکه پرسید عاشق شدم نمیدونستم چی بگم...اگه میگفتم اره شاید میخواست بدونه که عاشق کی؟ نمیتونستم هم که نه بگم...چون من با حال و روزی که داشتم فهمیدم که عاشق فرهاد خان شدم دیگه نمیتونستم خودمو گـول بزنم...سکوت کرده بودم...فرهاد خان گفت:حالا به کی میخوای کمک کنی؟خوشحال شدم که نیازی نبود سوالش رو جواب بدم... _به سکینه و آقا کاظم... سرشو بالا گرفت ولبخندی زد...چقد با اون لبخند چهره اش دوست داشتنی تر میشد...چندثانیه ای تو چشمام نگاه کرد و فوری نگاهش رو ازم دزدید...منتظر بود ادامه ی حرفمو بزنم:+اقا من خیلی وقته فهمیدم این دوتا همدیگرو دوست دارن...میشه بهشون کمک کنید تا سرو سامان بگیرن؟ شما یبار دست منو گرفتید بخدا سکینه هم مثل من تنهاست... +خب الان میخوای من چیکار کنم؟ _سرمو پایین انداختم و گفتم :میتونید کاری کنید این دوتا عقد کنن و همینجا توی اون کلبه ی اخر حیاط زندگی کنن؟ +نمیدونم باید بهش فک کنم.ببینم چی میشه... __ممنونم اقا... باید منتظر میموندم تا ببینم فرهاد خان برای سکینه و کاظم چیکار میکنه... وقت ناهار شده بود...بعدازخوردن ناهار فرهاد خان رو کرد به پدرش و‌گفت :ارباب میتونم یه پیشنهاد بدم؟ شما که همیشه دستتون به کـار خیر میره...کارِ خیری هست که اگه موافق باشید انجامش بدیم!!! به فرهاد خان چشم دوخته بودم ببینم چی میخواد بگه...با دستمال دستاشو پاک کرد و شروع کرد به گفتنِ حرفهایی که من بهش گفته بودم...از ارباب و خانم بزرگ خواست تا کاظم و سکینه تو عمارت عقد کنن و زندگیشون رو‌ شروع کنن...از اینکه به حرفم گوش داده بود خیلی خوشحال بودم...حس خیلی خوبی داشتم...هم بخاطر سکینه هم اینکه فرهادخان به حرفام توجه کرده بود...ارباب به فرهاد خان گفت :هر کاری میدونی درسته انجام بده... شب شده بود...بهترین لحظه‌های زندگیِ من شبها بود...بعضی شبها بیدار میموندم و به صدای نفسهاش گوش میدادم... قبلِ خواب گفت :صبح به سکینه بگو آماده باشه... عصر به عاقد میگم بیاد تا عقدشون کنه... خیلی خوشحال شدم و گفتم:ممنونم آقا...ممنون که روم رو زمین ننداختین...خدا خیرتون بده... دستشو گذاشته بود زیر سرش و به سقف نگاه میکرد...لحظه ای اتاق ساکت شد... +به قولِ تو،دوتا عاشق به هم برسن ثـواب داره... حرفهام یادش بود...میخواستم حرفِ خودش رو تحویلش بدم...بازهم چراغِ اتاق خاموش بود و من میتونستم کمی راحت تر حرف بزنم... +بله اقا ولی شما تا حالا عاشق شدید؟ اصلا نمیدونم چطور جرات کردم این حرف رو بزنم...یه خمیازه کشید و گفت :تو چیکار داری به این کـارها؟ بخواب دختر کوچولو بخواب... دختر کـوچـولو!!!میدونستم باهام شوخی میکنه.‌.. خنده ام گرفته بود . فرهاد خان خوابید و من دوست داشتم سریعتر صبح بشه و خبر رو به سکینه بدم....تو دلم گفتم :خوشبحالت سکینه...کاش یه روز منم میتونستم ... آهی کشیدم و سرمو برگردوندم طرف فرهاد و بهش نگاه کردم...نزدیکم بود اما من همیشه دلتنگش بودم!!! کاش میشد بفهمم فرهاد از من خوشش میاد یانه ‌؟!پتو رو کشیدم رو سرم وبا خودم گفتم :بتمـرگ ریحان! اون اگه از تو خوشش میومد اینطور رفتارِ خشکی باهات نداشت...شاید اصلا به چشم یه دختر کـوچولوی بدبخت بیچاره بهت نگاه میکنه...شاید اگه یه روز بفهمه که من ازش خوشم میاد خنده ش بگیره... شب ها از فکر و خیالِ زیاد گریه ام میگرفت...صبح قبل ازاینکه فرهاد خان از خواب بیدار بشه از خواب پا شدم ... بی سروصدا یه دستی به سر و وضعم کشیدم...باید میرفتم و خبر رو به سکینه میدادم... لحظه ای بهش نگاه کردم چهره ی مهربون و جذابی داشت...آروم و زیر لب گفتم :کاش مال من بودی فرهاد کاش...در و باز کردم و بی سرو صدا از اتاق رفتم بیرون...سکینه رو پیدا کردم... مهین و ملیحه هم بودن اماچیزی برای قایم کردن نداشتم...برای همین گفتم :سکینه آقا گفتن بهت بگم واسه ی عصری آماده باشی تا عاقد میاد... ملیحه با تعجب گفت عاقد‌!؟سکینه خیلی خوشحال بود میدونستم دوست داره بیاد و بغلم کنه اما پیش اون دوتا جلوی خودش رو گرفته بود... +خانم کوچیک ممنونم ازتون خیلی ممنونم... _آماده باش، یه دستی هم به سر و روت بکش...من میرم به اقا کاظم هم میگم... رفتم توی حیاط هوا ابری بود و نم نم بارون میومد...خبر رو به کاظم دادم...سرشو خم‌ کرد و ازم تشکر کرد...حسابی دست و پاشو‌گم کرده بود... از خوشحالیشون منم خیلی خوشحال بودم...یکم توی حیاط قدم زدم،چندتا نفس عمیق کشیدم...از زیر درختهای توی حیاط گذشتم...قطره های بارون میخورد روی صورتم... یاد روزی که عاقد اومد خونه ی عمو و خطبه ی عقد من و فرهاد خان رو خواند افتادم... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
یه آه از ته دل کشیدم و گفتم :کاش ما واقعا زن و شوهر بودیم...اشکهام سرازیر شده بود .جدیدا خیلی راحت گریه م میگرفت...با گوشه ی روسریم اشکهامو پاک کردم... سرمو بالا گرفتم...چشمم به پنجره های اتاقمون افتاد...با دیدن فرهاد خان پشت پنجره که داشت بهم نگاه میکرد سر جام خشکم زد...وقتی دید متوجهش شدم، پشت پنجره نموند و سریع از اونجا رفت کنار!!!همونطور سر جام خشکم زده بود...نمیدونم از کی اونجا بود...اصلا داشت به من نگاه میکرد یا به حیاط؟منم‌ همیشه از اونجا بیرون رو نگاه میکردم...شاید اونم مثل من عاشق هوای بارونی بود و دوست داشت هوای بارونی رو نگاه کنه...بارون بیشتر شد...خیس شده بودم...برگشتم توی عمارت و رفتم توی اتاق...فرهاد خان دوباره رفته بود سر جاش و دراز کشیده بود...فکر کردم رفته تا صبحونه بخوره اما نه همونجا بود... لباسام خیس بود و سردم شده بود.. بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت :مجبوری مگه؟اول صبح میری زیر بارون...کارات خنده داره... +ببخشید اقا ،رفتم به کاظم خبر بدم دیگه موندم زیر بارون. از بچگی عاشق بارون بودم ،حتی روزهایی که زن عموم تنبییهم میکرد و ساعت ها زیر بارون میموندم اصلا ناراحت نمیشدم...شاید یکی از بهترین تنبییه های عمو و زن عمو همین بود البته خبر نداشتن من از بارون خوشم میاد وگرنه این دلخوشی رو ازم میگرفتن... روش رو برگردوند طرف دیوار و گفت :لباسهات رو عوض کن...خیسِ خیس شدی... کمی مکث کردم،لبخند روی لب هام نشست، شاید براش مهم بودم که اینجوری میگفت...سریع لباسهامو عوض کردم... موهام خیس شده بود...همونطور که ایستاده بودم موهامو یه طرفم انداختمو داشتم با پارچه خشکش میکردم... فرهاد خان روش رو برگردوند طرفم... توی همون حالت پارچه بدست در حال خشک کردن موهام بی حرکت ایستادم... یه نگاه به خودم و بعد به موهام انداخت...فوری از جاش بلند شد و نگاهش رو ازم برداشت...یه قوسی به بدنش داد... بدون اینکه دیگه بهم نگاه کنه از اتاق رفت بیرون...رفتم جلوی آینه...موهای مشکیم چون خـیس بودن مشکی تر دیده میشدن...به صورتم نگاه کردم...لپ هام بخاطر سرما قرمز شده بود وسفیدی صورتم کنار موهای مشکیم بیشتر دیده میشد...خوشحال بودم که فرهاد من رو اینجوری دیده...یعنی براش مهم بود من این چهره ی زیبا رو دارم؟ یا اصلا فرقی براش نداشت...خوشحال بودم که قد بلندم به بابام رفته بود و با اون سنِ کم زیاد هم بچه به نظر نمیومدم!!! قرار بود تا چند ساعتِ دیگه عقد سکینه و کاظم توی عمارت برگزار بشه...من مشغولِ آماده شدن بودم که با خودم گفتم: امروز سکینه چه لباسی برای عقدش میخواد بپوشه؟ اون که لباس نو و قشنگی نداره... بدون معطلی رفتم پی سکینه و بهش گفتم بیا تو اتاقم کارت دارم...چند دقیقه بعد سکینه وارد اتاق شد... به سر تا پاش نگاه کردم... لباس قهوه ای کهنه ای تـنش بود و روسری مشکی نخی که از کهنگی رنگ اون هم قهوه ای شده بود... به هیکلش نگاه کردم کمی پرتر از من به نظر میرسید اما قدش کمی از من کوتاه تر بود... رفتم سراغ لباس های خودم و از بین اونا پی لباسی میگشتم که مناسبِ سکینه باشه...سکینه با تعجب گفت: چیکارم داشتین خانوم؟پی چیزی میگردین؟ چیزی رو گم کردین؟ بدون اینکه جوابی بهش بدم گفتم: چند لحظه صبر کن... بالاخره لباسِ حریرِ شیری رنگی که خیاط عمارت برام دوخته بود رو پیدا کردم و با خوشحالی گفتم: ایناهاش پیداش کردم... بیا سکینه این مال توئه .... با چشمهایی پر از اشک گفت: برای من خانوم؟ اما من که لباس دارم... لباسو گذاشتم توی دستش و گفتم:آره داری اما مناسبِ روز عقدت نیست... +خانم لباسهای شما که اندازه ی من نمیشه... بهش لبخند زدم و گفتم:این لباس کمی برای من گشاده اما مطمئنا اندازه تو میشه... با اشتیاق ادامه دادم: بجنب سکینه میخوام الان لباس رو تـنت کنی ... سکینه با شک گفت:الان خانوم؟ چشمامو گرد کردم و گفتم: بله همین الان...چرا اینقدر سوال می پرسی؟ هرکاری بهت میگم انجام بده...چشمی گفت و با خجالت رفت گوشه ی اتاق... سکینه لباسش رو عوض کرد و با نگاهی پراز شـرم به من نگاه کرد..چقدر لباس توی تنش زیبا بود...حالابه کمی سـرخـاب احتیاج داشت... کمی سرخاب و سفیداب زدم به صورتش مثل ماه می درخشید... واقعاً بی نظیر شده بود....همونطور که مشغول آماده کردن سکینه بودم و داشتم از قشنگ شدنش تعریف میکردم فرهاد خان وارد اتاق شد!!! ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مثلا تو قبول کردی 🥺 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خانه ما در کوچه مهربانی ست و خدا همسایه دیوار به دیوارمان هر روز با صدای لبخندش از خواب بیدار می‌شوم و از پشت پنجره برایم دست تکان می‌دهد من چه خوشبختم… سلام صبح زیباتون بخیر🌹 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
سکینه دستپاچه شد و از شـدت خجالت روی پیشونیش عرق نشست...نمیدونست چطور از اتاق فرار کنه که بااقا چشم تو چشم نشه...انگار ازاینکه به خودش رسیده بود حسابی شرم داشت...آقا از رفتارهای سکینه خنده اش گرفته بود و سعی میکرد پنهانش کنه اما از چشم من پنهان نموند... به سکینه گفتم:برو توی اتاقِ مهمان تا عاقد بیاد،نیاز نیست دیگه بری توی مطبخ...انگار این چندوقت امرونهی کردن رو یاد گرفته بودم! سکینه بدون اینکه به اطراف نگاه کنه ببخشیدی گفت و از اتاق بیرون رفت... بعداز رفتن سکینه اقا گفت:توهم سریع اماده شو،عاقد زودتر میاد... با تعجب گفتم:چرا اینقدر زود؟فرهادخان همونطور که جلیقه ابریشمی اش رو تنش میکرد گفت:خواهرم رعنا همراهِ شوهرش دارن میان اینجا...هرچی زودتر عقدِ سکینه و کاظم تموم بشه بهتره،برای همین سپردم عاقد زودتر بیاد...دلشـوره ی عجیبی به دلم افتاد،حوصله ی روبرو شدن با افراد جدید و نقش بازی کردن رو نداشتم...اما چاره ای نبود...فعلا برای ازدواج کاظم و سکینه خوشحال بودم و نمیخواستم بااین دلـشوره ها خرابش کنم...لباسِ طلایی رنگِ بلندی که از کمـر چین خورده بود رو به تن کردم و کمی به صورتم رسیدم...دیگه مجـبور نبودم موهامو پنهان کنم...برای همین با خوشحالی موهای بلندمو بافتم و از اینکه میتونستم از روسری بندازمشون بیرون کیف میکردم!همگی توی اتاقِ مهمان منتظر عاقد بودیم که با گفتن یالا وارد شد...سکینه و کاظم کنارهم نشسته بودن و معلوم بود خیلی از هم خجالت میکشن...متوجه نگاه های نفـرت انگـیز شیرین میشدم اما الان تنها چیزی که برام مهم بود خوشحالی این دونفر بود و سعی میکردم شیرینو نادیده بگیرم...نگاهم به فرهاد افتاد و لحظه ای نگاهمون به هم گره خورد...اونم داشت بمن نگاه میکرد اما سعی کرد خودش رو بی تفاوت نشون بده و بدون معطلی نگاهش رو از روی من برداشت...هربار نگاهم به نگاهش گـره میخورد دلم میلرزید...ارباب صداش رو صاف کرد و گفت:خب این دوتا جوون هم یه زندگی رو شروع کردن...خب شاید لازم باشه بدونین که رعنا و شوهرش یاورخان توراهه اینجان...رعنا و یاور خان بعداز یکسال دارن میان اینجا،میخوام همه چیز خیلی خوب پیش بره‌... شیرین با ذوق گفت:واقعــــا خــان عمـــو؟ وای خیــلی خوشحــال شدم...دلم برای رعنا یه ذره شـــده...ارباب سری تکون داد و همراه فرهاد خان دوش به دوش از اتاق مهمان خارج شدن ... اینطوری که معلوم بود رعنا و شیرین خیلی رابـطه ی خوبی باهم دارن...پس دلشـوره ی من بیخود نبود...بعداز اینکه همه از اتاقِ مهمان خارج شدن...خانم بزرگ بهم اشاره کرد تا برم پیشش... چند دقیقه بعداز خانم بزرگ وارد اتاقش شدم...اجازه خواستم و کنارش نشستم... خانم بزرگ با نگرانی انگشتر توی دستش رو چرخی داد و گفت:دخترم،چندتا چیز رو قبل از اومدن رعنا باید بهت بگم... اب دهـنمو قورت دادم و گفتم:بفرمایین خانم بزرگ... +ریحان،شیرین و دخترم رعنا مثل دوتا خواهرن،رابـطه ی خیلی خوبی باهم دارن...هرچند رعنا دخترمه اما چون اخلاقش مثل شیرینه باید ازش دوری کنی...توی این مدت زیاد به پرو پاش نپیچ...ارباب خیلی رعنا رو دوست داره و ازش حرف شنوی داره...نمیخوام یه وقت خدایی نکرده با حرفاش نظر ارباب رو راجب تو عوض کنه‌...استرس تموم وجودمو گرفت...رعنا هنوز نیومده ازش می‌ترسیدم...خانم بزرگ که نگرانی منو دید...دستشو گذاشت رو شونه ام و گفت:اما فرهاد خان کنارته و نمیزاره کسی بهت چپ نگاه کنه،فقط خواستم بهت گوشزد کرده باشم...از خانم بزرگ اجازه خواستم و رفتم به اتاقم...هزارجور فکرو خیال به سمتم سرازیر شد..‌.هرلحظه استرسم بیشتر میشد...نکنه رعنا بیاد و منو ازاین عمارت بندازه بیرون؟ شیرین کم بود،رعنا هم اضافه شد... صدای فرهاد خان روشنیدم که جلوی در بود و با عجله وارد شد و گفت:بجنب ریحان،رعنا و یاور خان جلوی درِ عمارتن... بدنم گُر گرفت...لباس و روسریمو مرتب کردم و همراه فرهادخان راه افتادیم به سمت در عمارت... فرهاد خان اروم گفت:زیاد با رعنا صمیمی نشو،سعی کن فاصله ات رو باهاش حفظ کنی... پس فرهادخان هم خوب خواهرشو میشناخت... رسیدیم جلوی درعمارت.‌.. رعنا و یاور خان با کلی خَدَمه که مشخص بود ندیمه های شخصی رعنا هستن وارد شدن...شنیده بودم که یاورخان خیلی پول و ابهت داره تا که به چشم دیدم... از قیافه رعنا غرور و تکبر میریخت... به زور لبخندی زدم و بهش نزدیک شدم!!! رعنا با قدمهایی پراز عشوه اومد سمتم و گفت:پس عروسِ عمارت ما تویی! دستشو گرفت زیرچونه ام و نگاهی به صورتم انداخت و گفت:خوب چیزیه خان داداش،دستت دردنکنه و بعد پوزخند نفـرت انـگـیزی زد...ازاین کارش خیلی بدم اومد... فرهاد خان برای اینکه توجه رو از روی من برداره،نزدیک رعنا شد و گفت:سلام خواهر،رسیدن بخیر... رعنا فرهادو توی بغلش گرفت و گفت:خیلی وقته ندیده بودمت خان داداش... ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
ارباب و خانم بزرگ،شیرین و مادرش هم حسابی رعنا رو تحویل گرفتن و بهش خوش امد گفتن...دلم میخواست همونجا بزنم زیر گریه...از همه خوشحال تر شیرین بود که پرید توی بغل رعنا و حسابی باهم خوش و بش کردن و بلند بلند میخندیدن...اینم شانس منه!حالا باید درمقابل دونفر دووم میاوردم... خدایا این چه حکمتیه که من هرجایی باشم باید چندنفر ازمن بدشون بیاد... مطمئنا رعنا هم دوست داشته که شیرین زنِ فرهاد بشه و ازمن خوشش نمیومد... شیرین هم حتما خیلی از من پیشِ رعنا بد میگفت...اونا رابطه ی خیلی خوبی باهم داشتن و از امروز دردسرای من چندبرابر میشه...انگار قرار نیست من رنگِ آرامش رو ببینم...همگی رفتیم سمت عمارت و بازهم توی اتاق مهمان دورهم جمع شدیم...صدای خنده ی رعنا و شیرین به گوش میرسید که باصدای سرفه ارباب ،رو به ارباب کردن و صدای خنده های زجر آورشون قطع شد... ارباب با مهربونی به رعنا و یاور نگاه کرد وگفت:خوش اومدید عزیزان من...خیلی وقت بود ندیده بودمتون...بگین ببینم من بلاخره نوه توراهی ندارم؟رعنا سرشو انداخت پایین و یاور خان گفت:علت اومدن ما به اینجاهمینه ارباب،رعنا حاملست و اومدیم این خبرو بهتون بدیم... توی اتاق سروصدایی به پا شد و همگی با خوشحالی بهشون تبریک میگفتن...‌ ارباب که چشماش از خوشحالی برق میزد رعنارو درآغـوش کشید و گفت:سلامت باشی دخترم،بلاخره منو به آرزوم رسوندی...بعد دستشو گذاشت رو شونه ی یاورخان و گفت:این بچه وارث توئه،بهت تبریک میگم... یاور خان از ارباب تشکر کرد... بعداز ارباب ،خانم بزرگ و بقیه هم رعنا رو به آغـوش کشیدن و بهش تبریک گفتن!!! من هم با لبخندی که به زور سعی میکردم روی صورتم نگهش دارم نزدیکش شدم و گفتم:تبریک میگم رعنا خانوم... پشت چشمی برام نازک کرد و با سردی جوابم رو داد...همه خوشحال بودن و خیلی هوایِ رعنا رو داشتن...اما من از این خبر دلهره وجودم رو گرفت،حالا همه به حرف رعنا گوش میدادن و مراقبش بودن...با رابطه ی خوبی هم که با شیرین داشت مطمئنا ازمن دلِ خوشی نداره... خدا به خیر کنه...دلم مثل سیروسرکه میجوشید...بعداز صرف ناهاری که به افتخارِ حضور رعنا و یاورخان و توراهیشون تدارک دیده شده بود،همه برای استراحت رفتن توی اتاقاشون...من و فرهادخان باهم به سمت اتاقمون راه افتادیم... نزدیک اتاق بودیم که ارباب فرهادخان رو رو صدا کرد و مجـبور شد بره و من تنهایی وارد اتاقم شدم... حالِ خوبی نداشتم و نسبت به رعنا حس خیلی بدی پیدا کرده بودم و ازش می‌ترسیدم...بادلی پر از غصه نشستم روی تخت...به شیرین و رعنا فکر میکردم...به اینکه چقدر تنهام... همه ی رفتارهای رعنارو توی ذهنم مرور کردم و مطمئن شدم که رعنا هم بامن سرِجنگ داره...دلم آشوب بودو هرلحظه حالم بدتر میشد...اینطور هم که مشخص بود ارباب خیلی رعنا رو دوست داشت... ندیده بودم ارباب به کسی حتی فرهادخان اینجوری ابراز محبت کنه... برای همین کارم خیلی سخت تر بود و نمیتونستم به رعنا چپ نگاه کنم... توی افکارِ خودم غرق بودم که فرهادخان باعجله وارداتاق شد...بدون معطلی رفت سمت کمدش و سـاکش رو برداشت...باترس گفتم:چی شده آقا؟ بدونِ اینکه بهم نگاه کنه گفت:باید با ارباب بریم به یکی از روستاهای اطراف... خبر رسیده که سرِ زمین های اربابی دعوا شده و دونفر همدیگرو کـشتن... باوحـشت دستمو گذاشتم رو دهـنم و گفتم:کشتن؟؟؟ فرهاد سرشو تکون داد و همونطور که باعجله داشت لباسش رو جـا میداد توی سـاک گفت:من دوسه روزی اینجا نیستم‌...اون روستا از اینجا فاصله داره و نمیتونم سریع برگردم... بغض گلومو فشرد و نتونستم حرفی بزنم...اشک توی چشمام جمع شد‌ اما جلوی سرازیر شدنش رو گرفتم... فرهادخان بدون اینکه بهم توجهی کنه رفت سمت در،چشمم بهش بود تا حرفی بزنه!!!فرهادخان برگشت سمتم و گفت:این چندروزی که نیستم،حواست به شیرین و رعنا باشه...زیاد پیشششون آفتابی نشو... به خانم بزرگ میسپرم که هواتو داشته باشه،کاری داشتی به سکینه و کاظم بگو... منتظر نموند من حرفی بزنم و از دراتاق رفت بیرون...چشمم به در خیره موند و اشکــام بی صدا روی گونه هام جاری شدن...کاش میتونستم داد بزنم نرو... کاش میتونستم داد بزنم برگرد... بارفتنش قلبم داشت از جا کـنده میشد... حالا چطور باید چندروز این عمارت رو بدون فرهادخان تحمل میکردم؟ اونم باوجودِ رعنا و شیرین....رفتم جلوی پنجرت و پرده رو کنار زدم...ارباب و فرهاد خان به همراهِ احمد،راننده ی آقا با عجله از عمارت زدن بیرون...من موندم و یه دنیا تنهایی....نمیخواستم از اتاق برم بیرون،میترسیدم با شیرین و رعنا روبرو بشم و میدونستم که نمیتونم از پسشون بربیام...روی تخت درازکشیدم و ترجیح دادم کمی استراحت کنم...فکرِ فرهادخان از سرم بیرون نمیرفت‌...میترسیدم اتفاقی براش بیفته... ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فکرهای بدی به ذهنم هـجوم آورده بودن که کم کم خوابم برد...نمیدونم چندساعت خوابیدم که باصدای ضـربه هایی که به در میخورد از خواب پریدم...هوا تاریک شده بود... سکینه بود که میگفت:خانوم؟خانوم کوچیک؟براتون غذا آوردم...اتاق تاریک بود...به سختی از جام پاشدم و چراغ رو روشن کردم...نور چراغ چشمام رو زد و به زور چشمام رو باز نگه داشته بودم...درو بازکردم وسکینه با سینی پراز غذا جلوی در ایستاده بود...ازش خواستم بیاد داخل...میخواستم کمی باهاش حرف بزنم...سینی غذا رو گذاشت زمین... روی دوزانو نشست و گفت:خانوم دیگه فرصت نشد من و کاظم ازتون تشکر کنیم...خانومی کردین و مادوتا رو از تنهایی و بلاتکلیفی درآوردین...داریم اتاق ته حیاط رو کم کم آماده میکنیم تا بریم و اونجا زندگی کنیم...از خجالت گوشه روسریشو گرفت و سرشو انداخت پایین و گفت:کاظم خیلی مرد خوبیه خانوم،خیلی هوای منو داره و ریز ریز خندید!!! لبخندی بهش زدم و گفتم:خیلی برات خوشحالم سکینه...توهم زن خیلی خوبی هستی... سکینه اجازه گرفت بره بیرون که کمی بهش نزدیک شدم و مچ‌ دستش رو گرفتم و آروم گفتم: سکینه بیرون از اتاق چخبره؟چرا آقا و ارباب رفتن؟خبری ازشون نشد؟خانوم بزرگ خبری از من نگرفت؟ سکینه که حسابی از سوالای پشت سرهم من تعجب کرده بود گفت:بخدا نمیدونم خانوم...من خبر ندارم کجا رفتن،خبری هم ازشون نشد...خیلی باعجله رفتن و به کسی چیزی نگفتن...خانم بزرگ ازم خواست که غذاتون رو بیارم تو اتاق،میدونست که در نبود فرهادخان توی اتاقتون راحت ترین...انگار سکینه هم چیزی نمیدونست...بهش اجازه دادم که از اتاق بره بیرون...به سینی غذا نگاه کردم،مثل همیشه پر از غذاهای رنگارنگ و خوشمزه بود...با بی میلی چند لقمه غذا خوردم...اصلا اشتها نداشتم‌‌...سینی غذا رو گذاشتم کنار اتاق و دوباره به تخت پناه بردم...احساس پوچی میکردم...در نبودِ فرهاد خان هیچ انگیزه و دلخوشی نداشتم و توی این چهاردیواری خودمو زنـدانی میکردم!!!کاش حداقل میدونستم کجاست و حالش خوبه یا نه... نیمه های شب شده بود و من بخاطر چندساعتی که خوابیده بودم،خوابم نمیبرد.‌‌..عمارت در سکوت بود و انگار همه خواب بودن..‌به جای خالی فرهادخان نگاه کردم،چقدر دلتنگش بودم و قلبم هر لحظه دلتنگش اون بود.‌‌..من عاشقِ فرهادخان شده بودم و دیگه نمیتونستم انکارش کنم...عشق چیزِ عجیبیه...درعین زیبایی خیلی دردآوره...وقتی کنارم بود بهترین حس دنیارو داشتم،اما حالا که نیست در عذابم...کاش اینطور با عجله نمیرفت...بلند شدم چراغ رو خاموش کردم...میخواستم سعی کنم بخوابم تا ازاین فکرو خیال بیام بیرون...درازکشیدم و از پنجره ماه رو نگاه کردم...هوا حسابی صاف بود و مهتاب اتاق رو کمی روشن کرده بود...چشمام نیمه باز بود که از پنجره ی اتاق سایه ای به داخل افتاد...سایه ای که سریع گذشت...ازترس قلبم تند میزد اما خودم رو دلداری دادم که اشتباه کردم...چنددقیقه بعد صدایی پشت در شنیدم...انگار صدای پای یک نفر بود...توی جام نشستم و از ترس میلرزیدم...انگار کسی آروم به در میزد... صدای تپش های قلبم رو میشنیدم... یعنی کی میتونست اونموقع شب پشت دراتاق من باشه و به در بزنه!!!آروم آروم به در نزدیک شدم...درست شنیده بودم صدای کسی پشت در میومد...آروم به در میزد و انگار نمیخواست کسی متوجه بشه‌.‌..صدای یک زن بود...که آروم میگفت:خانم؟خانم؟میشه درو بازکنید؟مهین هستم...باهاتون کار مهمی دارم... نفس حبس شده ام رو دادم بیرون و درو به آرومی باز کردم...مهین این طرف و اونطرفش رو نگاه کردو سریع خودشو انداخت توی اتاق...نفس نفس میزد و انگار میخواست چیزی بگه... میخواستم چراغ رو روشن کنم که دستمو گرفت و گفت:نه خانم،روشن نکنید...کسی نباید متوجه بشه شما بیدارین...دلشوره ی عجیبی به دلم افتاده بود‌.‌‌..یه لیوان اب از کنار اتاق به مهین دادم تا نفسش باز بشه و بتونه حرفش رو بزنه...لیوان آب رو سرکشیدو گفت:خداخیرتون بده،از تـرس نفسم بند اومده بود خانم‌‌‌... آروم گفتم:چی شده مهین؟این وقت شب اینجا چیکارمیکنی؟ توی اون تاریکی دستش رو برد زیر لباسش و ورقه ی کهنه و مچاله شده ای رو درآورد...داد دستم و گفت:این نامه مال شماست خانم کوچیک،از طرف فرهاد خانِ...اسم فرهادخان رو که شنیدم حس کردم لحظه ای قلبم ایستاد... با بعض گفتم:برای من؟خودشون فرستادن؟ مهین گفت:بله خانم،این نامه رو همراهِ یه راننده فرستاده برای شما...بدون توجه به حرفای مهین نامه رو بازم کردم... چندخطی توش نوشته شده بود که توی اون تاریکی درست دیده نمیشد اما من سوادِ خواندن نداشتم...نامه رو جلوی صورتم گرفتم و بوسیدم‌... با چشم هایی گریان به مهین گفتم:خب توی این نامه چی نوشته مهین؟من نمیتونم توی تاریکی بخوانمش... نمیخواستم مهین بفهمه که من سواد ندارم... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
مهین گفت:من سواد ندارم خانم،اما راننده ای که این نامه رو آورده میگفت توش نوشته که فرهادخان توی روستای پایین منتظر شماست!!! با تعجب گفتم:منتظر منه؟ آخه چرا؟ مهین صداشو آرومتر کرد وگفت:خانم راننده میگفت فرهادخان تاکید کردن که کسی نفهمه شما از عمارت خارج میشین،چون کارشون خیلی طول میکشه خواستن که شماهم برین اونجا تا توی عمارت کنار شیرین خانم و رعنا خانم اذیت نشین‌‌‌...اما خواستن این خروج مخفی بمونه تا بعدا خودشون برای بقیه توضیح بدن...این حرف برام آشنا بود،فرهاد خان همیشه میگفت:تو نگران نباش،بعدا خودم برای بقیه توضیح میدم... نامه رو توی دستم فشار دادم و گفتم:خب مهین من الان باید چیکارکنم؟ مهین گفت:راننده بیرون منتظر شماست خانم،خودش همه چیزو براتون توضیح میده‌‌...فقط زودتر وسایلی که احتیاج دارین رو جمع کنید و آروم از اتاق برین بیرون.‌‌..همونطور که فرهاد خان خواسته کسی نباید متوجه خروج شما بشه‌‌‌‌... بااینکه فقط یک روز بود که فرهادخان رو ندیده بودم اما خیلی دلتنگش بودم،دلم میخواست هرچه سریعتر برم پیشش و ببینمش...بدون معطلی رفتم سراغ لباسام و چندتاشو پیچیدم توی بقچه،توی اون تاریکی نمیتونستم پی ساک بگردم... شونه و عطری که فرهاد برام گرفته بود به همراه نامه ای که برام نوشته بود رو هم انداختم توی بقچه...گرفتمش زیربغـلم و گفتم:من آماده ام مهین،بریم..‌.مهین آروم درو بازکرد...سرش رو از در بیرون برد و اطراف رو نگاه کرد...هیچ خبری نبود... آروم از اتاق رفتیم بیرون و از سالن گذشتیم و وارد حیاط شدیم...همه جا خیلی تاریک بود...به سختی میتونستم جلوی پامو ببینم...پشت در عمارت،کمی با فاصله ماشینی ایستاده بود و منتظرمن بود...راننده کنار ماشین ایستاده بود و ازمن خواست که سریع سـوار بشم...منم باعجله سوار شدم...مهین و راننده چیزی به هم گفتن و راننده سوار ماشین شد... توی تاریکی نمیتونستم چهره اش رو ببینم اما مطمئن بودم که تابحال ندیدمش...دلهره ای همراه با خوشحالی تموم وجودم رو گرفت...به زودی فرهادخان رو میدیدم و میتونستم کنارش باشم،اما جواب خانم بزرگ رو چی باید میدادم که اینطور عمارت رو ترک کردم؟!!!ماشین حرکت کرد و هزارتا سوال توی ذهنم بود که جواب هیچکدوم رو نمیدونستم..‌.چرا فرهادخان خواسته بود که من اینطور از عمارت خارج بشم؟چرا نباید به کسی میگفتم؟توی تاریکی جاده،فقط نورِ چراغ ماشین بود که دیده میشد...آب دهنمو قورت دادم و گفتم:آقا؟تا پیشِ فرهادخان خیلی راهه؟ شما میدونین چرا فرهاد خان خواسته که من پنهانی از عمارت خارج بشم؟ راننده با اخم جواب داد:من فقط کاری که بهم گفته شده انجام میدم خانم،از هیچ چیزم خبر ندارم... بی صدا نشستم و منتظربودم که به فرهادخان برسم و همه ی این سوالاتو از خودش بپرسم...ازاین خوشحال بودم که فرهادخان اونقدر بفکرم بوده که ازم خواسته برم پیشش...نامه مچاله شده رو از بقچه درآوردم و بهش نگاه کردم... کاش میتونستم بخوانم که توش چی نوشته...عمو و زنعمو حتی نذاشتن من سواد یاد بگیرم...نامه رو توی دستم گرفتم و سرمو تکیه دادم به صندلی و از شیشه ماشین به بیرون نگاه کردم... همش تاریکی بودو تاریکی...دلم آشوب بود...نمیدونم چقدر گذشت که ماشین جلوی خونه ی بزرگی ترمز کرد...خونه بزرگی بود اما بااین حال خیلی از عمارت ارباب کوچیکتر بنظر میرسید...در باز شد و با ماشین وارد شدیم...قلبم تـند میزد،از هیجان زیاد دست و پـام یخ کرده بود...هیجان داشتم که فرهادخانو ببینم...هیجانِ پرسیدن اونهمه سوالی که توی ذهنم بود...ماشین گوشه ای از حیاط ایستاد و راننده ازم خواست پیاده بشم... بقچه رو توی دستم گرفتم و با عجله پیاده شدم... دوتا زن که معلوم بود خدمتکارن نزدیک شدن و ازم خواستن باهاشون برم... با خوشحالی پرسیدم:میریم پیش فرهادخان؟یکی ازاون دونفر مچ دستم رو گرفت و گفت:تندتر بیا...هیچکدوم جوابم رو نمیدادن..ترسیده بودم...مسیرطولانی رو راه رفتیم و در طول مسیر هیچکدوم حرفی نزدن...به خونه ی بزرگی رسیدیم که ته حیاط بود و چراغش روشن بود... وارد خونه شدیم که از چنتا اتاق جدا تشکیل شده بود‌‌‌...زن ها جلوی یکی از اتاق ها ایستادن...یکی از اونا که چاق و قد کوتاه بود گفت:برو داخل... لبخندی زدم و گفت:فرهادخان اینجاست؟ اون زن پوزخندی زد و گفت:فرهادخان کیه؟! برو داخل اتاق خدیجه خانم منتظرته... لحظه ای حس کردم قلبم ایستاد... من اونجا چیکار میکردم؟پس فرهادخان کجاست؟! با ترس وارد اتاق شدم...فرش کهنه ای توی اتاق انداخته شده بود و از وسایل کهنه ی اتاق معلوم بود که اتاقِ خدمه است...زنی میانسال با چهره ای عـبوس به پشتی کنار اتاق تکیه داده بود...با ورودِ من خودش رو کمی جابجا کرد و چپ چپ سرتاپام رو نگاه کرد!!! ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
ترسیده بودم و به زور میتونستم روی پاهام بایستم... زن بالحنی طلبکارانه گفت:ریحان تویی؟ سرمو تکون دادم و گفتم:بله،من ریحانم... +به قیافه و لباسات نمیخوره خدمتکار باشی! من من کنان گفتم:خدمتکـــار؟اصلا فرهادخان کجاست؟پس چرا خودش اینجا نیست؟ اون زن که اسمش خدیجه خانم بود از جاش بلند شد و گفت:فرهاد خان خواسته که از حالا به بعد تو اینجا کارکنی...زانوهام شل شد و خـم شدن... با زانو به زمین تکیه دادم و گفتم:پس این نامه چیه؟میشه برای من بخوانیش؟ نامه رو از دست من گرفت و بازش کرد و با صدای بلند خواند.... «ریحان خانم،این نامه از طرف من (فرهادخان) برای شماست...از حالا به بعد از عمارتِ من خارج شو و به همراه راننده ای که برات فرستادم به روستایی که در این نزدیکیست برو...نمیخوام کسی از خروجت باخبر بشه و خودم همه چیز رو برای ارباب و خانم بزرگ توضیح میدم...توی اون روستا هم میتونی کار کنی و هم زندگی کنی...عمارت من دیگه جایی برای شما نداره و ازت میخوام دیگه هیچوقت به اینجا برنگردی... فرهادخان)) اشکی از گوشه چشمم چکید... نفسم بند اومده بود...بدنم میلرزید...سرم سیاهی رفت و از حال رفتم...دیگه هیچی نفهمیدم...با آبی که به صورتم پاشیده شد و صدای چند زن چشمام رو بازکردم...اطرافم رو نگاه کردم،توی همون اتاقِ خدمتکاری بودم... چندتا زن بالا سرم ایستاده بودن و داشتن باهم حرف میزدن‌‌‌.‌..خدیجه خانم کنارم نشسته بود... همین که چشمامو بازکردم گفت:تو چته دختر؟مثلا میخوای اینجا کار کنی؟؟...با اینحرفش یاد نامه ی فرهادخان افتادم و اشک نگاهمو تارکرد... کمی خودمو جابجا کردم و گفتم:خودِ فرهادخان ازشما خواست که من اینجا کار کنم؟خدیجه خانم سرشو تکون داد و گفت:پی خدمتکار جدید و جوان بودیم که فرهاد خان خواست تو بیای اینجا... اینجا جای غش و ضعف نیست دختر... باید کار کنی تا بیرونت نکنن...انگار حرفهای خدیجه خانم رو نمیشنیدم... جمله به جمله ی نامه ی فرهاد خان توی ذهنم مرور میشد... «عمارتِ من جایی برای شما نداره،ازت میخوام دیگه هیچوقت به اینجا برنگردی» بغضی بی رحم و سنگین گلومو فشار میداد و راه نفسمو بسته بود... به سختی میتونستم نفس بکـشم!!! فرهاد...چرا بامن اینکاروکردی؟ چرا منو عاشق خودت کردی و بعد اینجوری از خودت دورم کردی...چطور دلت اومد رهام کنی... زیرلب حرف میزدم و اشک میریختم... اون خدمتکارها باتعجب نگام میکردن و باهم پچ پچ میکردن‌‌‌...اما دیگه هیچی برام مهم نبود...زندگیم سیاه بود و سیاه تر شد...کاش اونروز توی جاده ماشین فرهاد رو نمیدیدم...کاش هیچوقت ندیده بودمش...کاش هنوز تو خونه ی عمو بودم و زن عمو میزذم...صدای شکسته شدن و خورد شدن قلبم رو میشنیدم... فکر میکردم فرهادخان هم یه حسایی بمن داره اما همش فکرو خیالاتی بود که خودم برای خودم ساخته بودم... خدیجه خانم با عـصبانیت گفت:پاشو پاشو،دیگه آبغوره گرفتن بسه...اینجا جای این کارا نیست‌...یا باید کار کنی یا پرتت میکنن بیرون...پاشو لباسای کارو بپوش که باید کارتو شروع کنی...همه ی خدمتکارها لباس هایی یک شکل داشتن...بلوز و دامنی سفید با پیش بندی آبی که از روی اونا بسته میشد...هنوز توی شوک بودم..‌‌.که مجبورم کـردن اون لباس هارو بپوشم...درحال اشک ریختن لباسارو تـنم میکردم...خدیجه خانم باحرص بهم نگاه کرد و‌گفت:دیگه وقتشه اون لباس های اعیونی رو از تـنت دربیاری...ما رعیت زاده ها رو چه به پوشیدن این لباسا... ما کلفت به دنیا میایم،کلفت هم از دنیا میریم...ما نمیتونیم خودمونو تو دنیای ارباب زاده ها جا کنیم...اینو گفت و از اتاق رفت بیرون...به حرفاش فکر کردم...درست میگفت...انگار ما بدبخت بیچاره ها تقدیرمون رو با کلـفتی رقم زدن...آهی کشیدم و به کمک یک خدمتکار دیگه که چهره ی مهربونی داشت لباسارو تــنم کردم...لباسای قشنگی که از خانم بزرگ و فرهادخان گرفته بودم رو گذاشتم توی بقچه و انداختم گوشه اتاق...چقدر دلم برای عمارت و خانم بزرگ تنگ شده بود...نمیتونستم خودمو گـول بزنم...من دلم برای فرهاد هم تنگ شده بود...بااینکه اینطور منو از عمارت بیرون کرد و قلب و احساسمو خورد کرد...اما دلتنگش بودم...با صدای فریاد خدمتکاری به خودم اومدم...بجنبیـــن مهمونا تا چند ساعت دیگه میرسن... چندنفری راه افتادیم سمتِ در... دست اون خدمتکاری که به چهره اش میخورد از بقیه مظلومتر و مهربونتر باشه رو گرفتم و گفتم: اسمت چیه؟زیرلب گفت:ثریا... +اسم منم ریحانِ....ثریا اینجا ما چیکار باید کنیم؟ ثریا همونطور که باعجله قدم برمیداشت گفت:ما اینجا از مهمون هایی که به عمارت میان پذیرایی میکنیم... صداشو کمی آروم کرد و ادامه داد:شاپورخان عاشقِ مهمونی و بریز و بپاشه...هرشب تعدادی مهمون و خان به اینجا دعوت میکنه!!! ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
که ما هم وظیفه پذیرایی ازشون رو داریم...پشت سرِ ثریا راه افتادم... همگی به مطبخ بزرگی وارد شدیم... دم دم های صبح بود و من دیشب اصلا نخوابیده بودم،چشمام حسابی سـرخ شده بود...با چشمهایی که از شدت بی خوابی درد میکرد جلوی در ایستاده بودم و به خدمتکارا نگاه میکردم...هرکسی مشغول کاری بود...یکی مرغ ها رو پوست میکند،دیگری مشغول شستن ظرف و سبزی بود...یکی میوه هارو خشک میکرد و بعضی ها مشغول آشپزی بودند... بااینکه این عمارت خیلی کوچیکتر از عمارت ارباب بود اما تعداد زیادی خدمتکار داشت که از همین میشد فهمید مهمانی های زیادی اونجا برگزار میشه... چشمم به خدیجه خانم افتاد که از هرکی یه ایرادی میگرفت... +میوه ها رو درست بچین... +آشغالِ مرغ هارو اینجا نریز... +سبزی ها هنوز گِل داره... همونطور که به دیگران امرونهی میکرد اومد سمت من... بلند داد زد:چرا خشکت زده دختر؟ اینجا بخورو بخواب و بیکار ایستادن تعطیله هـــا...برو کنار دستِ ثریا سبزی هارو بشور...با دادی که زد همه برگشتن به سمت من و نگام کردن...سرمو انداختم پایین و بدون حرفی به ثریا نزدیک شدم... سبدهای بزرگی پراز سبزی بودن که باید شسته میشدن...آستینمو دادم بالا و مشغول شستن سبزی شدم... سرمو بردم کنارِ گوش ثریا و گفتم:فرهادخان رو میشناسی؟ ثریا همونطور که مشغول کار بود گفت:نه فقط اسمشو شنیدم...میخواستم بگم من زنشم اما پشیمون شدم...این چه زن اربابیه که با لـباس خدمتکاری داره سبزی میشوره!...چندساعتی مشغول کار بودیم...تواون مدت خیلی وقت بود که اینجوری کار نکرده بودم و حسابی خسته شدم... خدیجه خانم جلوی در مطبخ ایستاد و با صدای بلند گفت:هرکـس کارش تموم شد میتونه بره توی اتاقش... تا ساعت ۶عصر وقت استراحت دارین... همه ساعت ۶اینجا حاضر باشین که مهمونا میرسن...انگار همه منتظر این حرف بودن...آخیشی گفتن و یکی یکی از مطبخ خارج شدن...من و ثریا کنارهم کار میکردیم و بعد از تموم شدن کارمون راه افتادیم سمت اتاق...به ثریا حس خوبی داشتم... دختر خیلی خوبی به نظر میرسید...ریزه و بانمک بود‌‌‌...با چشم و ابرویی مشکی و صورتی سفید که همین زیباترش کرده بود..‌چهره اش دلنشین بود و به آدم حسِ اعتماد میداد‌‌‌‌...اونم انگار از من خوشش میومد و تو کارها خیلی بهم کمک میکرد...اتاقمون یکی بود و به همراه سه خدمتکار دیگه توی یک اتاق بودیم.‌!!! به محض اینکه وارد اتاق شدم،روی زمین درازکشیدم و از شدت خستگی چشمامو روی هم گذاشتم تا شاید بتونم کمی بخوابم...فرش خشک بود و کمرمو اذیت میکرد...یاد تخت گرم ونرمی اومد که توی اتاق فرهادخان بود،افتادم...چشمامو بستم و اتاقشو تصور کردم...همونجایی که همیشه میخوابید...تابلویی که روی دیوار بود و بوی عطرش که همیشه توی اتاق میپیچید... زیرلب گفتم:خیلی بی وفایی فرهاد،خیلی...نفهمیدم چطور خوابم برد...نمیدونم چندساعت خوابیدم که طبق معمول صدای دادوبیداد های خدیجه خانم توی اتاق پیچید... +همگی توی مطبخ حاضر بشید میخوام تقسیم وظایف کنم...به زور از جام بلند شدم...نایِ کارکردن نداشتم اما فعلا چاره ای نداشتم...لباسمو مرتب کردم و از عطری که فرهادخان برام سوغاتی آورده بود کمی به لباسم زدم و دوباره توی بقچه قایمش کردم...دلم نمیومد ازش استفاده کنم...میترسیدم تموم بشه... همراهِ ثریا وارد مطبخ شدیم و همه خدمتکارا مرتب اونجا ایستاده بودن...خدیجه خانم خدمتکارهای جوانتر و زیباتر رو برای پذیرایی از مهمونا انتخاب میکرد...و بقیه برای کارِ توی مطبخ...من و ثریا کنارهم ایستاده بودیم... به ما نزدیک شد و گفت:شما دو نفر هم برین توی عمارت برای پذیرایی...اصلا دلم نمیخواست برم توی شلوغی و حاضر بودم توی مطبخ کارکنم... +خانم میشه من توی مطبخ کارکنم؟! خدیجه خانم به سرتاپام نگاهی کرد و گفت:هنوز نیومده داری ادا درمیاری؟ مثل اینکه هنوز منو نشناختی... روحرف من حرف نباشه...بدون اینکه حرفی بزنم،به همراه بقیه خدمتکارها که برای پذیرایی انتخاب شده بودن به سمت عمارت حرکت کردیم... سینی هایی پراز لیوان های نوشیدنی آماده ی سِرو بودن...به جلوی در عمارت رسیدیم...مهمان ها یکی یکی وارد میشدن و از سرو وضعشون مشخص بود همه ارباب زاده هایی پولدارن...دخترهایی که وارد میشدن هوش از سرآدم میبردن...دخترانی خوش هیکل و زیبا با پیراهن های شبِ گـران قیمت ...پسرهایی جذاب و خوش قیافه با کت و شلوار های خارجی که به تن کرده بودن مشغول گپ زدن با دخترها بودن... هیچوقت همچین چیزی ندیده بودم... توی عمارت ارباب همه چیز قانون و حرمت خاصی داشت واین مهمانی ها به هیچ وجه برگزار نمیشد،اگرهم برگزار میشد مهمانی های خانوادگی و اصیل بود...اما اینجا هیچ چیز قید و بند خاصی نداشت و چیزی که به چشم نمیخورد اصالت بود!!! ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به دلت بگو میریم کربلا میریم کربلا میریم کربلا روز و شب فقط میگیم یا حسین اطلبنا حرم یعنی کربلا میریم کربلا میریم کربلا... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«لَنا اللهُ في ما مضی و في ما بَقی و فی ما هو آتِ» ما خدا را داریم در آنچه گذشت و آنچه هست و آنچه خواهد آمد! صبح بخیر❤🌺 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
من و ثریا سینی های نوشیدنی رو به دست داشتیم و به مهمان های تازه وارد تعارف میکردیم...همه چیز برام عجیب بود،به خصوص اینکه توی این مهمانی همه جوان بودن و هیچ زن یا مرد سـن و سال داری بینشون پیدا نمیشد...همه مشغول گفت و گو و بگو بخند بودن... مرد جوان و جذابی که حدس میزدم شاپورخان باشه جمع رو دعوت به سکوت کرد و شروع کرد به حرف زدن... مهمون ها همگی به سمت شاپورخان برگشتن‌... +اول از همه خوش امد میگم بهتون و خوشحالم که اینجا دورهم جمع شدیم تا خوش بگذرونیم...قول میدم مثل مهمونی های قبل بهتون خوش بگذره و حسابی از همه چیز لذت ببرید...بعد از گفتن این حرف لبخندی پراز شیطنت زد ... اون دخترها انقدر پراز عشوه برخورد میکردن که حتی من نمیتونستم ازشون چشم بردارم...چه برسه به مردهایی که توی اون مهمونی بودن...توی اون مهمانی تنها چیزی که به چشم میخورد نگاه های ناپاک بود...کاش مجبور نبودم توی اون جمع بمونم...فرهادخان چطور تونسته منو توی همچین جایی بفرسته؟حتما میدونسته که اینجا چه خبره... با فرستادنم به اونجا نه تنها مطمئن شدم هیچ حسی بهم نداره،بلکه فهمیدم حتی براش مهم نیست که من کجا کارمیکنم... کاش هیچوقت بهم کمک نمیکرد... باید چیکار میکردم؟! گاهی به سرم میزد فـرار کنم...اما چطور؟جلوی همه ی درهای اصلی نگهبان ایستاده بود...اصلا اگه فـرار کنم باید کجا برم؟من که حتی نمیدونستم کجام و تا روستای خودمون چقدر راهه... اصلا اگه میرفتم پیش عمو و زنعمو چی باید میگفتم؟بدتر زخم زبون میخورم که ارباب هم تورو پس فرستاد...سعی میکردم به آدمهای توی اون مهمونی نگاه نکنم و سربه زیر کارمو انجام بدم... مشغول پذیرایی بودم و سعی میکردم با کسی چشم تو چشم نشم..که باشنیدن صدایی پشت سرم به سمت صدا برگشتم...شاپورخان بود که بهم نزدیک شد و گفت: تو باید خدمتکارِ جدید باشی...سرمو انداختم پایین و زیرلـب گفتم:بله نگاهی به سرم تا پام انداخت و گفت:خیلی خوبه،تو خیلی زیبایی دختر! بااینکه داشت ازم تعریف میکرد اما از حرفش خوشم نیومد،حس میکردم به چشم دیگه ای داره بهم نگاه میکنه! همونطور که سرم پایین بود بهم نزدیکتر شد..توی چشمام نگاه کرد و گفت:عجب چشمایی...تو نباید خدمتکار میشدی...بیشتر به ملکه ها میخوری... !حرفهاش حالمو‌به هم میزد.. چرا باید بین اونهمه دختر بیاد سمتِ من... همه مشغول خودشون بودن...به اطرافم نگاه کردم...من اونجا چیکار میکردم؟ فرهادکجاست؟چرا بامن اینکارو کرد؟مگه من باهاش چیکار کرده بودم؟یعنی فکر کرده بود من ....؟نمیتونستم از دستش خلاص شم...خنده ی بلندی کرد...حالت تهوع داشتم... با بدجنسی گفت:کجا دختر جون؟ گوششو آورد کنارِ دهانم...تنها کاری که به ذهنم رسید رو انجام داد...کنارِ گوشش جیغ بلندی زدم...ازاون جیع بلند گوشش رو گرفت...از فرصت استفاده کردم و از داخل عمارت دویدم بیرون...رفتم داخل حیاط عمارت...چندتا نفس عمیق کشیدم و بی اختیار اشک میریختم...هر بدبختی و فلاکتی رو حاضر بودم قبول کنم... اما این یکی رو نه...نمیتونستم وسیله ی بازیِ دست این ارباب زاده ها بشم... عمارت حیاط بزرگی داشت...ته حیاط چندتا درخت بود و خیلی تاریک بود... از ترسِ اینکه شاپورخان پیدام کنه رفتم بین درختا...شانس آوردم اون لحظه کسی منو توی حیاط ندید...به درختی تکیه دادم و نشستم...از دور به عمارت نگاه کردم...فکر میکردم دارم خواب میبینم،همه چیز برام غریبه بود... نفس نفس میزدم و اشکام بی اختیار میریختن...خدایا نجاتم بده...چشمم به در عمارت افتاد...سه تا نگهبان جلوی در بودن که حسابی حواسشون به رفت و آمدا بود...خدمتکارا حق بیرون رفتن از عمارتو نداشتن،مگر بااجازه ی اربابِ عمارت...صدای خنده ی دخترا و قهقهه پسرا به گوش میرسید...من نمیتونستم اون فضارو تحمل کنم...چطور باید اونجا کار میکردم؟بااین کاری هم که امشب کردم،حتما شاپورخان یه بلایی سرم میاورد...میترسیدم از اینکه جلوش آفتابی بشم...نمیدونم چقدر گذشت،نیمه های شب شده بود... و اروم از پشت درختا اومدم بیرون و وارد مطبخ شدم!!!یکی از خدمتکارا منو دید و گفت:کجا بودی ریحان؟خدیجه خانم پی تو میگشت... اب دهنمو قورت دادم و گفتم:پی من؟ من که داخل عمارت مشغولِ پذیرایی بودم،بامن چیکار داره؟هنوز حرفم تموم نشده بود که خدیجه خانم وارد مطبخ شد...محکم زد روی شونه ام و گفت:تو کجا بودی؟هـــان؟چرا داخل عمارت نبودی؟کجا بود؟من من کنان گفتم:مــن داخل عمارت بودم خانوم...داشتم پذیرایی میکردم،بعدشم رفتم دست به آب...الانم اومدم مطبخ ببینم شاید اینجا کاری باشه انجام بدم...اخـمی کرد و گفت:خیلی وقته دارم پی تو میگردم ریحــان،دفعه اخرت باشه از زیر کار درمیری...حالا برو داخل عمارت...مهمونا کم کم دارن میرن،کمک ثریا کن و داخل عمارت رو جمع و جور کن تا بعدا به حسابت برسم... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
باترس و لرز وارد عمارت شدم... میترسیدم با شاپورخان روبرو بشم... بخاطر کاری که کرده بودم حتما حسابی عصبانی بود...ثریا رو دیدم که مشغول کار بود...بهش نزدیک شدم...منو که دید از دور لبشو گزید و گفت:تو چیکار کردی ریحان؟ کجا رفتی؟چندنفری که اطرافتون بودن از صدای جیغ تو فهمیدن چه اتفاقی افتاده،خیلی برای شاپورخان بد شد... خیلی ترسیده بودم،یعنی چه بلایی قرار بود سرم بیاد...دستای ثریا رو گرفتم و گفتم:ثریا من میترسم،دلم نمیخواست شاپورخان بمن دست بزنه...چندشم میشد...،مجبور شدم اونکارو کنم...تو بگو چیکارکنم...ثریا دستمو آروم فـشرد و گفت:توی مهمونیا زیاد ازاین اتفاقا میفته،شانس بیاری که شاپورخان باهات سرلج نیفته...اگه ازت کـینه به دل نگیره اتفاقی نمیفته...وقتی شاپورخان بهت نزدیک شد تو حال خودش نبود...شاید اصلا چیزی یادش نیاد... خدایا یعنی میشه چیزی یادش نباشه؟ با ثریا مشغول کارهای عمارت شدیم و مهمان ها کم کم از عمارت خارج شدن و به جز چند خدمتکار کسی توی عمارت نبود....دیگه اونجا احساس امنیت نمیکردم...بااتفاقی که برام افتاد نمیدونستم اینجا قراره چه بلـایی سرم بیاد...کارها بلاخره تموم شد و به اتاقمون رفتیم...خدا خدا میکردم دیگه با شاپورخان روبرو نشم و اون شب رو فراموش کنه... خداروشکر چندروزی از مهمونی خبری نبود!!!انگار شاپورخان مسموم شده بود و تو بسـتر بیماری بود...خدا صدامو شنیده بود و بعداز این چندروز حتما شاپورخان اتفاق اون شب رو فراموش میکرد...ما بجز تمیز کردن عمارت کاری نداشتیم و بعداز تموم شدن کارمون به اتاق میرفتیم...روزهایی که از مهمونی خبری نبود،کارِ زیادی نداشتیم و بیشتر وقتمون رو توی اتاق میگذروندیم...اغلب یادِ فرهادخان میفتادم...سعی میکردم بهش فکر نکنم اما موفق نمیشدم...کاری که باهام کرد همش توی ذهنم بود..‌ روزهای من توی اون عمارت میگذشت و دردی که فرهادخان توی سینه ام کاشته بود هرروز بیشتر آزارم میداد. بدترازهمه اینکه منو به جایی فرستاده بود که بهش تعلق نداشتم و مجبور بودم نگاه های ه مردهایی رو تحمل کنم که هیچ بویی از انسانیت نبرده بودن...مهمونی های مختلفی توی عمارت برگزار میشد و مثل همیشه ما برای پذیرایی انتخاب میشدیم...حق هیچ مخالفتی هم نداشتیم...انگار شاپورخان کاری رو که من کرده بودم فراموش کرده بود،یا اصلا یادش نمیومد که همچین اتفاقی افتاده چون بااینکه درطول مهمانی ها منو میدید اما کاری به کارم نداشت...فقط گاهی سنگینی نگاهش رو حس میکردم.... توی چندین مهمانی چشمم بهش افتاده بود و گاهی میدیدم که مشغول نگاه کردن به منه...شاید داشت نقـشه میکشید که چه بلایی سرم بیاره! توی یکی از مهمانی ها مشغول پذیرایی بودم که دیدم شاپورخان داره از دور میاد سمتم...میخواستم فـرار کنم اما پاهام توان نداشت...بهم نزدیک شد و با جدیت گفت:بعداز مهمونی بیا به اتاقم کارت دارم...اینو گفت و از کنارم رد شد...یعنی باهام چیکار داره؟حتما میخواد تنبیهم کنه...نکنه بلایی سرم بیاره...هزارجور فکروخیال به ذهنم هجوم آورده بودن و دلهره داشتم...از روبرو شدن باهاش و یادآوری اونشب خیلی میترسیدم... دلم میخواست اونشب مهمونی طولانی تر بشه و ساعت ها طول بکشه...حاضر بودم ساعت ها از مهمانها پذیرایی کنم اما با شاپورخان روبرو نشم...شناختی ازش نداشتم اما بخاطر کاری که اونشب باهام کرد اصلا حس خوبی بهش نداشتم... مهمانی تمام شد وهمه مهمانها عمارت رو ترک کردن...کارِ خدمتکارها هم تقریبا تمام شده بود...دلشوره ای عجیب داشتم...نمیخواستم برم توی اتاقش اما نمیتونستم از دستورش سرپیچی کنم!!کلی باخودم کلنجار رفتم که چطور باهاش روبرو بشم...همه ی قدرتمو جمع کردم و تصمیم گرفتم برم توی اتاقش...لباس و روسریمو مرتب کردم و رفتم سمت اتاق شاپورخان...اتاقش طبقه ی بالای عمارت بود...رسیدم جلوی در‌...خیلی دستپاچه شده بودم...دستمو بردم سمت در و به ارومی به در زدم...صدای شاپورخان بود که گفت:بله؟ -ریحان هستم آقا... +بیا تو... درو باز کردم و وارد شدم..لبه ی تخت نشسته بود و از پنجره به بیرون نگاه میکرد...با سرفه ای صدام رو صاف کردم و گفتم:امری داشتین اقا؟ برگشت سمتم و نگاهی به سرتا پام انداخت و گفت:پس اسمت ریحانِ؟ چندوقته اومدی اینجا؟ +دو هفته ای میشه آقا... -چرا اومدی اینجا؟اب دهنمو قورت دادم و میخواستم همه چیزو بهش بگم که پشیمون شدم...نمیخواستم اسمی از فرهادخان بیارم...همونطور که سعی میکردم جلوی اشکامو بگیرم گفتم:مالِ چنتا روستا اونورترم آقا...پی کاری میکشتم که به اینجا معرفی شدم...از جاش بلند شد و اومد سمتم...بهم نزدیک شد... +اونشب رو یادته؟ تمام بدنم یخ کرد و جوابی ندادم... ادامه داد:من خوب یادمه...صدات هنوز توی گوشمه... سرمو انداختم پایین و نمیتونستم حرفی بزنم... ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
میترسیدم حرفی بزنم ...ترجیح دادم ساکت بمونم...کمی توی اتاق قدم زد و گفت:هرکسی جای تو بود الان معلوم نبود کجاست... اما...اما توانگار فرق داری...هرکار کردم نتونستم تصمیمی برات بگیرم...دوباره نزدیکم شد،توی چشمام خیره شد و گفت:این چشما،این نگاه ...انگار خیلی فرق داره...نگاهمو ازش دزدیدم...حرفاش برام عجیب بود...چندثانیه ای توی چشمام نگاه کرد و‌گفت:تو چطور کلـفتی هستی؟که اربابتو اینطور از دلبسته خودت کردی!!! ازم فاصله گرفت...نفسِ راحتی کشیدم...انگار توی فکر بود...جرئت نمیکردم حرفی بزنم... بعداز چند دقیقه بهم نگاه کرد و گفت:دیگه برای پذیرایی توی عمارت نیا،تا یه فکری برات بکنم...به خدیجه میسپارم که تورو دیگه برای پذیرایی نفرسته،توی مطبخ هم نیاز نیست کار کنی...فقط توی اتاقت بمون تا بعدا بهت بگم چیکار کنی... اروم گفتم:اما اقا من برای کار اومدم اینجا... شاپورخان گفت:هرکاری که میگم بکن... خودم به خدیجه میگم...تو نیاز نیست حرفی بزنی،فقط برو توی اتاقت و همونجا بمون...میگم برات غذاتو بیارن توی اتاقت... زیرلب گفتم:چشم اقا... سری تکون داد و گفت:حالا میتونی بری... رفتم سمت در که با صدای شاپورخان برگشتم:ریحان؟ +بله اقا... -تو خیلی زیبایی.... لـپام سرخ شد و خجالت کشیدم... لبخندی زد و گفت:و همینطور باحیا... حالا دیگه برو...سریع ازاونجا دور شدم... قلبم داشت ازجا کـنده میشد...حرفای شاپورخان نشون میداد که ازمن خوشش اومده.‌.خدای من یعنی قراره چه تصمیمی برای من بگیره!!...یادِ فرهاد افتادم... کاش اون این حرفارو بمن میزد... از هر مرد دیگه ای حالم به هم میخورد... حالا که شاپورخان بااین همه ابهت بمن ابراز علاقه میکرد نمیدونستم چی درانتظارمه ...خدایا خودت نجاتم بده..‌.با عجله از عمارت خارج شدم...از حیاط گذشتم و رفتم سمت اتاقم...خدیجه خانم توی اتاق کناری مشغول استراحت بود...منو که دید با حرص گفت:همش از زیر کار درمیریا،دختره ی چش سفید... بدون توجه به حرفش وارد اتاقم شدم... شب بود و همه ی خدمتکارها توی اتاقشون مشغول استراحت بودن... گوشه ی دیوار نشستم و زانوهامو تو بغلم گرفتم...به اطرافم نگاه کردم...چقدر همه چیز برام غریبه بود...چقدر دلم گرفته بود...چقدر تنها بودم...سرمو گذاشتم رو زانوهام و اشکام بی اختیار میریخت!!! ثریا اومد کنارمو و توی گوشم گفت:شاپورخان چی بهت گفت ریحان؟چرا داری گریه میکنی؟میخواد بیرونت کنه؟ بدون اینکه سرمو بلند کنم گفتم:نه ثریا،شاپورخان چیزی نگفته،فقط دلم یکم گرفته... ثریا انگار نمیخواست مزاحمم بشه و دیگه حرفی نزد و رفت سرجاش دراز کشید... کاش شاپورخان بیرونم میکرد،کاش میگفت ازاینجا برو...حداقل اینجوری میتونستم از عمارت خارج بشم...اما حالا چی؟بااین دردسر جدید چیکار باید میکردم؟چطور باید از دست شاپورخان و نگاهاش و حرفاش فـرار میکردم؟ همونطور که سرم رو زانوهام بود خوابم برد‌‌‌...صبح چشمامو باز کردم و دیدم سرجامم...انگار ثریا منو برده بود توی رختخوابم و من متوجه نشده بودم... صدای خدیجه خانم توی اتاق پیچید... بلندشین ظهر شد...کلـفت هم انقدر تـن پـرور؟حرفهای هرروزِ خدیجه خانم همین بود...شاپورخان بمن گفته بود که از اتاق خارج نشم...دراز کشیده بودم و رفتن خدمتکارارو تماشا میکردم...خدیجه خانم هم کاری به کارم نداشت.‌.. انگار شاپورخان بهش گفته بود که من باید توی اتاق بمونم...فقط پشت چشمی برام نازک کرد و از اتاق رفت بیرون...چندروزی به همون روال گذشت...به خاطر دستوری که شاپورخان داده بود من توی اتاق میموندم و برای کار خارج نمیشدم... از ثریا شنیده بودم که چند روزیه توی عمارت هیچ مهمونی برگزار نشده و شاپورخان دستور داده همه ی مهمونیا کنسل بشه تا زمانیکه خودش اطلاع بده...نمیدونستم دلیلِ این تصمیم شاپورخان چیه اما هرچی بود منو خیلی میترسوند.‌..تقریبا دوهفته ای شده بود که کارم شده بود خوردن و خوابیدن توی اون عمارت‌‌‌...هیچ کاری برای انجام دادن نداشتم و حوصله ام خیلی سرمیرفت... گاهی یواشکی میرفتم توی حیاط عمارت قدم میزدم و قبل ازاینکه کسی متوجه بشه برمیگشتم توی اتاقم...این بیکاری و تنهایی باعث شده بود بیشتر به فکر فرهاد بیفتم...انگار واقعا فراموشم کرده...نه سراغم اومد و نه خبری ازم گرفت...کاش خودش بهم میگفت از عمارت برو و اینطوری از عمارت بیرونم نمیکرد...اون روزهای لعنتی خیلی سخت میگذشتن...از طرفی فکرِ فرهاد و از طرفی تصمیمات احتمالی شاپورخان حسابی فکرمو درگیر خودش کرده بود و سخت ترین لحظه هارو میگذروندم... یه روز صبح همونطور که مثل همیشه توی اتاق درازکشیده بودم،ثریا باعجله و دستپاچه وارد شد!!!ثریا دستپاچه وارد شد وگفت:ریحان...ریحان... سرجام نشستم و گفتم:چی شده ثریا؟ ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
ثریاهمونطور که نفس نفس میزد گفت:شاپورخان منو فرستاد بهت بگم بری خدمتش...نمیدونم چیکارت داره اما هرچی هست گفت بدون معطلی بری توی اتاقش... قلبم جوری میزد که خودم صداشو میشنیدم...استرس تمام وجودمو گرفته بود...یعنی بعدازاین همه روز شاپورخان بامن چیکارداشت؟باعجله وبدون معطلی سمت اتاق شاپورخان راه افتادم...توی مسیر هزارجور فکروخیال کردم...پشت در رسیدم و اجازه ی ورود خواستم‌... شاپورخان خودش در رو باز کرد و با خوش رویی گفت:بفرمایین تو بانو...از نگاهش خوشم نمیومد.‌‌...توی چشمام خیره میشد و اینکارش حسابی منو معذب میکرد...اما من سعی میکردم نگاهش نکنم‌...ازاینکه نگاهم به نگاهش بیفته حس خوبی نداشتم...ازم دعوت کرد بشینم...همونطور که سرم پایین بود گفتم:همینطوری راحتم اقا...امری داشتین؟معلوم بود کمی از دستم کلافه شده اما سعی کرد پنهانش کنه...دوباره بالحنی جدی تر گفت:بشین ریحان... روی مبلِ تکی که کنار اتاق بود نشستم و از استرس با انگشتام بازی میکردم... شاپورخان لبه ی تخت،درست روبروی من نشست و گفت:چرا اینقدر نگاهت رو ازمن میدزدی؟ازم خجالت میکشی یا......؟ حرفش رو ادامه نداد... نمیدونم چی میخواست بگه اما هرچی بود از گفتنش پشیمون شد...تمام قدرتمو جمع کردم و گفتم:من کلفتِ این عمارتم آقا،نمیتونم درمقابل شما سر بلند کنم... شاپورخان پوزخندی زد و گفت:کلـفتی که این همه مدت توی اتاقش ازش پذیرایی بشه که دیگه کلـفت نیست...منظورشو فهمیدم...تقریبا دوهفته بود که من توی اتاق بودم و دست به سیاه و سفید نزدم...اما خودش دستور داده بود چرا حالا داشت سرم منت میذاشت؟ من من کنان گفتم:اما آقا شما خودتون دستورین دادین وگرنه من که... حرفمو قطع کرد و گفت:نگفتم بیای اینجا که این حرفارو بزنیم....کارِ مهمتری باهات دارم!!! آب دهنمو قورت دادم و گفتم:بفرمایین آقا درخدمتم. شاپورخان همونطور که زل زده بود توی صورتم،کمی جابجا شد و گفت:قراره امشب مهمونی بزرگی توی عمارت برگزار کنم...مهمونی که تابحال هیچ عمارتی این اطراف مثلش رو ندیده...ازت میخوام توی این مهمونی تو نقش نامزدم رو بازی کنی...شـوکه شده بودم...سرمو بالا آوردم و به صورتش نگاه کردم...شاید آرزوی هر دختری بود که نامزد این اربابِ جوان و خوش چهره باشه...اما من نمیتونستم‌‌‌... با الـتماس گفتم:آقا....من...من نمیتونم اینکارو بکنم،من نمیتونم نقش بازی کنم...من تابحال ازاینکارا نکردم...من اصلا توی جمع ارباب زاده ها نبودم... لبخندی روی لب شاپورخان نشست و گفت:نگران نباش!یادت میدم...بهت میگم چیکار کنی...از جاش بلند شد و اومد سمتم و ادامه داد:تو اینقدر زیبایی که نیاز نیست نقش بازی کنی...حس میکردم راه نفسم بسته شده،دنیا برام تیره و تار شد و دیگه نمیفهمیدم شاپورخان چی داره میگه...جمله ی آخرش کافی بود تا منو به مرز سکته برسونه...ملتمسانه گفتم:آقا،آقا خواهش میکنم منو ازاین کار عفو کنید...من نمی..... باجدیت توی چشمام زل زد و حرفمو قطع کرد وگفت:نمیخوای که به زور متوسل بشم درسته؟امشب برایِ من شب مهمیه،شبی سرنوشت ساز که اربابی زمین های اطراف روبه دست میگیرم و میخوام توی این جشن یه زن زیبا مثل تو کنارم باشه تا همه چیز امشب کامل بشه...دیگه حرفاشو نمی شنیدم...فقط اشک میریختم...کاش میمردم و مجبور نبودم تـن به این خفت بدم...اگر قبول نمیکردم مجبورم میکرد و من اینو نمیخواستم...نمیخواستم به زور نامزد یک اربابِ زورگـو بشم و شاید اگر نقش بازی میکردم،راحت تر برام تموم میشد... اشکامو پاک کردم و گفتم:من باید چیکار کنم آقا... لبخند رضایت روی لـب های شاپورخان نشست...ازاینکه من بدون زحمت راضی شده بودم خوشحال شد و میشد اینو از چهره اش خواند...بهم نزدیک تر شد و گفت:داشتنِ زنی مثل تو آرزوی هر مردیِ حتی اگه کلـفت باشی!...قهقه ای زد... حالم از اون خنده هاش به هم میخورد...به زور لبخندی زدم تا همه چیز طبیعی جلوه کنه... +به خدمتکارا گفتم اتاق کناری رو برات آماده کنن...از حالا به بعد بیا داخل عمارت و توی اون اتاق بمون!!! شاپورخان ادامه داد:چنتا لباس هم باسلیقه ی خودم گرفتم و توی اتاق گذاشتم،میتونی برای امشب ازشون استفاده کنی... هرچیزی که برای نامز من شدن نیازه توی اتاق برات فراهم کردم! اما بازم اگر چیزی احتیاج داشتی میتونی بهم بگی...بابغض سَری تکون دادم و شاپورخان گفت:میتونی بری...برو برای شب آماده شو و حسابی به خودت برس...میخوام امشب بین همه ی زن ها بدرخشی...بدون گفتن حتی کلمه ای از اتاق خارج شدم...رفتم توی حیاط عمارت و چندتا نفس عمیق کشیدم...انگار نفس کشیدن برام سخت شده بود...رفتم سمت اتاق خدمتکاری تا بقچه ام رو بردارم...ثریا رو دیدم که منتظرمن بود.‌‌... +ریحان؟چی شد؟ ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
نمیخواستم باکسی حرف بزنم...حتی ثریا...زیرلب گفتم:هیچی ثریا،برو به کارت برس...ثریا که دید حرفی نمیزنم رفت سمت مطبخ تا کارهای مهمونی شب رو انجام بدن...بعدازاینکه مطمئن شدم کسی اون اطراف نیست،بقچه ام رو گرفتم و وارد عمارت شدم...رفتم سمتِ اتاقی که شاپورخان برام نظرگرفته بود...وارد اتاق شدم...محوِ اونجا شدم،همه چیز برام جدید بود.‌.کمدی پراز لباس های زنانه و پیراهن های شب.‌..کفش های پاشنه دار و انواع و اقسام زیورآلات...حتی توی عمارتِ ارباب هم چنین چیزهایی رو ندیده بودم...اما من لباس های بقچه ام رو بیشتر دوست داشتم..‌. بقچه رو باز کردم و چشمم به لباسِ آبی افتاد که فرهادخان برام سوغاتی آورده بود.‌‌..لباسمو بغـل کـردم و قطره های اشکم روی لباس چکید....چشمم به نامه ای افتاد که فرهادخان نوشته بود‌‌‌...نامه رو باز کردم و قطرات اشکم روی نامه میریخت...دلم براش تنگ شده بود اما حالا که اینجوری از عمارت بیرونم کرده بود،دیگه هیچوقت نمیخواستم به اونجا برگردم...دستی یه نامه کشیدم و گذاشتمش توی بقچه...بقچه رو گوشه ی اتاق گذاشتم و رفتم سراغ کمدهای توی اتاق...یکی از کمدها پر از پیراهن های بلند و مخصوص شب مهمانی بود... همه ی لباس ها از قسمت جلو باز بودن و چاک بلندی هم از پایین داشتن.... حتی فکرشم نمیتونستم بکنم که همچین لباس هایی رو بپوشم...چشمم به لباس زرشکی براقی افتاد که از زیبایی میدرخشید!!!آینه بزرگی کنار اتاق بود...رفتم جلوی آینه و لباس رو جلوی خودم گرفتم...حقیقتا که محشر بود...بی نظیر بود...از بقیه لباس ها هم پوشیده تر بود...به اطراف نگاه کردم...پرده هارو کشیدم و در رو قفل کردم...میترسیدم وقتی دارم لباس عوض میکنم،کسی بی هوا وارد اتاق بشه...از امن بودن اتاق که مطمئن شدم لباس خدمتکاری رو درآوردم و اون پیراهن زرشکی رو پوشیدم...انگار اون لباس برای من دوخته شده بود،کامل اندازه من بود...چطور شاپورخان میدونسته چه لباسی اندازه ی منه؟اون لباس اینقدر توی تـنم زیبا بود که نمیتونستم از خودم چشم بردارم... پیراهنی باآستین های بلندِ نیلوفری و دامنی که از قسمت کمـر کمی کلوش میشد و کمی دنباله که بسیار جذاب ترش کرده بود...اما قسمت جلوش کمی باز بود که باید با روسری میپوشوندمش... تصمیمم رو گرفتم و میخواستم همین لباس رو برای شب بپوشم...بعداز انتخاب لباس رفتم سمت کمدی که تعدادی کفش توی اون چیده شده بود...با دقت به کفش ها نگاه کردم...کفشی زرشکی،درست همرنگ لباسِ توی کمد بود که انگار برای همین لباس خریداری شده بود...کفشی زرشکی و ظریف با پاشنه هایی نسبتا بلند که نگینِ روی کفش هم به شـدت خودنمایی میکرد... کفشارو پام کردم و باورم نمیشد که اوناهم کاملا اندازه ام بود... سـرخآب و سرمه و چند عطر هم جلوی آینده چیده شده بودبودن توی این اتاق و داشتن این وسایل آرزوی هردختری بود اما من متعلق به اینجا نبودم...دلم اینجا نبود...فقط میخواستم با نقش بازی کردن برای شاپورخان اعتمادشو جلب کنم و بتونم از عمارت خارج بشم..توی این مدت کم پیش میومد که بتونم حمام برم...حسابی کـثیف شده بودم... ترجیح دادم قبل از حاضر شدن برم حمام...لباسارو درآوردم و لباسای قبلیمو پوشیدم...وسایل مورد نیازم رو برداشتم و به سمت حمامی که داخل عمارت بود حرکت کردم...اون حمام برای ارباب و اعضای عمارت بود...خدمتکارها حمام جداگونه ای داشتن که توی حیاط بود... حالا که قرار شده بود نقش بازی کنم،باید نقشم رو خوب بازی میکردم...وارد حمام داخل عمارت شدم!!!اونجا هم مثل حمام عمارتِ ارباب بود،پر از وسایلی که حتی من استفاده ازشون رو بلدنبودم...اما توی عمارت ارباب یه چیزایی یاد گرفته بودم... شامپوهای خارجی و لیف و صابون هایی که ادم دلشون نمیومد ازشون استفاده کنه...حتی از حمام کردن توی اون عمارت هم میترسیدم وهیچ جا احساس امنیت نداشتم...از قفل بودن درکه مطمئن شدم،لباسامو درآوردم و شروع کردم به حمام کردن...توی حال و هوای خودم بودم و از بودن زیر آب گرم لذت میبردم که با ضربه هایی که به در میخورد ترسیدم و سریع رفتم پشت در که نکنه کسی بازش کنه...صدای شاپورخان بود که میگفت:کی توی حمامه؟ میترسیدم جوابش رو بدم اما باید جواب میدادم وگرنه در رو میشکست و وارد میشد...صدامو صاف کردم و گفتم:منم آقا...ریحان هستم...ببخشید الان میام بیرون... شاپورخان چند ثانیه ای مکث کرد و گفت:اشکالی نداره،هرموقع کارت تموم شد بیا بیرون،عجله نکن...نفس راحتی کشیدم و چندتا کاسه آب گرم روی سرم ریختم...خودمو توی آینه ی بخار گرفته ی حمام نگاه کردم...از بخار آب لپام سرخ شده بود...سریع خودمو شستم و لباسامو پوشیدم و از حمام خارج شدم...داشتم میرفتم سمت اتاقم که شاپورخان رو دیدم که داره بهم نزدیک میشه... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
سرجام ایستادم و سرمو انداختم پایین... اصلا نمیتونستم توی چشماش نگاه کنم...وقتی توی صورتش نگاه میکردم حس بدی بهم دست میداد...نزدیکم شد و با لبخند گفت:عافیت باشـــه!باخجالت گفتم:ممنونم آقا... +خوبه،قشنگ توی نقشت فـرورفتی... همین که از حمام من استفاده کردی یعنی دختر زرنگی هستی و میخوای کارتو خیلی خوب انجام بدی...دوباره نگاهی به سرتاپام انداخت و با لباس هایی که توی دستش بود رفت سمت حمام... با رفتن شاپورخان،من هم بدون معطلی رفتم سمت اتاقم...دررو قفل کردم و روی تختی که گوشه اتاق بود نشستم... موهام خیـس بود و آب ازش میچکید... با روسری که روی سرم بود آب موهامو گرفتم و بازشون کردم تا خشک بشن... رفتم سربقچه ام...یادِ شونه ای افتادم که فرهادخان بهم هدیه داد...بقچه رو باز کردم و شونه رو بیرون آوردم...دلم میخواست موهامو بااون شونه‌ کنم... روی تخت کمی درازکشیدم تا موهام خشک بشه و به اتفاقات این مدت فکر کردم...حتما شیرین خیلی خوشحاله که من توی عمارت نیستم...یا شایــدم...تاالان....با فرهادخان....ازدواج کرده...اصلا الان فرهادخان دیگه بمن فکر میکنه؟از این فکر بغض گلـومو‌ فشرد... نمیدونستم چی در انتظارمه و بلاخره سرنوشت قراره منو به کجا ببره!!!نمیدونم چقدر روی تخت درازکشیده بودم و توی خیالات خودم بودم که از پنجره چشمم به بیرون افتاد...هوا داشت تاریک میشد و من هنوز حاضر نشده بودم... موهام رو که خشک شده بودن به آرومی شونه کشیدم و مرتب کردم... لباس زرشکی رو پوشیدم و رفتم جلوی آینه...هربار این لباس رو میپوشیدم نمیتونستم از خودم چشم بردارم... مثل ملکه ها میشدم و محو تماشای خودم....سرخاب و سرمه رو برداشتم و دستی به صورتم کشیدم....بعداز اون مدت توی عمارتِ ار باب دیگه یاد گرفته بودم که چطور باید ازشون استفاده کنم و دستم حسابی راه افتاده بود...به همین خاطر خیلی سریع این کارو انجام دادم... به عطرهای روی میز نگاه کردم... به نظر خیلی خوشبو میرسیدن...اما من میخواستم اون عطری که یادگار فرهادخان بود رو استفاده کنم...از توی بقچه درآوردم و چندتا پیس به خودم زدم...بوش محشر بود و آدمو سرخوش میکرد....کفش های زرشکی رو از توی کمد برداشتم و پوشیدم...موهای بلند و مرتبمو دورم ریختم و توی آینه به خودم لبخند زدم...پی روسری بود که به لباسم بیاد...درکمدو باز کردم و یه روسری شیری رنگ رو پیدا کردم و روی سرم انداختم... بدک نبود...از بقیه روسری ها بهتر بود... میدونستم توی اون مهمونی هیچ زنی روسری سر نمیکنه اما من خیلی خجالت میکشیدم و نمیتونستم بدون روسری جلوی اون همه مرد ظاهر بشم...دوباره توی آینه نگاه کردم و از عالی بودن همه چیز مطمئن شدم...نشستم روی تخت تا شاپورخان صدام بزنه و برای مهمونی برم پایین...چنددقیقه ای گذشت و چندتا ضربه به در خورد...خیلی استرس گرفته بودم و دستام عـرق کرده بود...آروم بلند شدم و بدون اینکه بپرسم کیه درو باز کردم....شاپورخان با کت و شلواری خـارجی و بوی عطری که فضارو پر کرده بود جلوی در بود...منو که دید چندثانیه ای بهم نگاه کرد و چیزی نگفت...لبخند رضایت روی لب هاش نشست... وارد اتاق شد!!!دوری توی اتاق زد و بهم نگاه کرد... گفت:خیلی زیبا شدی بانو....امافکر میکنم اگه اون روسری رو از روی سرت برداری خیلی زیباتر میشی... قلبم داشت از جاکنده میشد...نمیدونستم چطور باید رفتار کنم و چی بگم...سرمو انداختم پایین و همونطور که با گوشه روسریم بازی میکردم گفتم:میشه روسری روی سرم بمونه؟من اینجوری راحت ترم... سرشو تکون داد و گفت:خیله خب...عیبی نداره،تو همینطوری هم خیلی زیبایی...زیباتر از همه ی زنهای این مهمونی...نفس راحتی کشیدم...شاپورخان گفت:بریم که مهمونا دارن میان... روسریمو مرتب کردم و گفتم:آقا من باید چیکار کنم؟؟ شاپورخان همونطور که به سمت در میرفت گفت:هیچی فقط میخوام کنارِ من باشی و نقش نامزدم رو داشته باشی... پاهام از استرس میلرزید...این کار برام خیلی سخت بودخیلی....اما چطور نه میاوردم؟سعی میکردم خودمو آروم کنم بدامنو بالاگرفتم و پشت سر شاپورخان راه افتادم...شاپورخان صداشو کمی بالا برد و گفت:بجنب،گفتم باید کنارِ من باشی... قدم هامو کمی تندتر کردم و خودمو بهش رسوندم...هرچی به محل مهمانی نزدیکتر میشدیم تپش های قلبم تندتر میشد.. راه رفتن بااون کفش ها و اون دامن بلند کمی برام سخت بود..خدمتکارها باتعجب بمن نگاه میکردن و چند ثانیه ای نگاهشون روی من ثابت میموند... حق داشتن کسی رو که تا دیروز با لباس خدمتکاری توی اتاق خدمتکارا دیده بودن حالا کنارِ شاپورخان و بااین لباس دارن میبینن..من هم بودم تعجب میکردم...از پله ها به آرومی رفتیم پایین...چندنفری از مهمون ها اومده بودن و مشغولِ نوشیدن و گپ زدن با بقیه بودن...شاپورخان رو که دیدن لبخند پت و پهنی زدن و اومدن سمتش.. ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاش ماهم این لحظه هارو امسال اربعین تجربه کنیم...💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸بــہ رســم اراادت 🌸زیــبــااتــریــن گــلــهااے عــاالــمــ 🌸تــقــدیــم بــه دوســتــانــ 🌸مــرســے ڪه هســتــیــنــ ‌ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
یادِ روزی افتادم که شیرین به فرهادخان دست داد اونروز چقدر حس بدی بهم دست داد و نمیخواستم فرهادخان دست کسی رو بگیره...اما الان هیچ حسی نداشتم!!!توی افکارِ خودم بودم که شاپورخان به من اشاره کرد و ازم خواست نزدیک تر بشم...به زور لبخندی زدم و نزدیک بقیه شدم...شاپورخان با نگاهی تحسین آمیز بمن نگاه کرد و گفت:این نامزد منه...ریحانِ عزیزم...ازاینکه منو مامزد خودش معرفی کرد حس بدی بهم دست داد...دلم میخواست بـمیرم اما اونجا نباشم...بغضی توی گلوم بود اما نمیخواستم اجازه بدم اشکام سرازیر بشه...چندتا نفس عمیق کشیدم و با بقیه احوالپرسی کردم...لبخندی مصنوعی روی لبام نقش بسته بود تا نزاره بغضم خودش رو نشون بده...متوجه نگاه های مردهای اون جمع میشدم...حالم از نگاهشون به هم میخورد و همین نگاه ها منو معذب میکرد...ثریا و بقیه خدمتکارها همش به من نگاه میکردن و معلوم بود توی ذهنشون کلی سواله اما جرئت نمیکردن نزدیکم بشن و سوالی بپرسن... داشتم به خدمتکار ها نگاه میکردم که شاپورخان کمی خودشو بهم نزدیک کرد... بابقیه حرف میزد....خودم رو کمی جمع کردم....داشتم دیوونه میشدم....دلم میخواست هرطور شده ازاون شرایط فـرار کنم...همونطور که سعی میکردم طبیعی رفتارکنم...لبخندی به خانوم های جمع زدم و سرمو بردم کنارگوش شاپورخان و گفتم:آقا میتونم برم بیرون؟کار دارم... شاپورخان فکرکرد که باید برم دست به آب... لبخندی زد بامهربونی گفت:برو عزیزم... خوشحال بودم که تونستم از اون حالت فرار کنم...اما تاکی میتونستم فرار کنم؟ تازه اولِ مهمونیه و هنوز خیلی از مهمون ها نیومدن...معلوم نبود چقدر قراره طول بکشه ..رفتم توی حیاط تا کمی آروم بگیرم...ثریا رو دیدم که با سینی نوشیدنی داشت وارد عمارت میشد...میخواست بیاد سمتم اما میترسید...با سر بهش اشاره کردم که بیا اینجا...دور و ورش رو نگاه کرد و با عجله اومد سمت من...لبخندی بهش زدم و گفتم:خدا قوت ثریا... بدون اینکه جوابی بده گفت:ریحان،این تویی؟پس چی شده؟لباسای خدمتکاریت کجاس؟ چرا مثل زن اربابا شدی!!!نمیخواستم به کسی چیزی بگم...چون توی اون عمارت هنوز به کسی اعتمادِکامل نداشتم...به همین خاطر برای اینکه سوالای ثریا رو بی جواب نزارم گفتم:قضیه اش مفصله ثریا...حالا برات میگم.هنوز نمیتونم بهت حرفی بزنم... ثریا پوفی کرد و گفت:تو هیچوقت سوالای منو جواب نمیدی ریحان،همیشه منو میزاری تو خـماری...اینبارم روش...ورفت سمت عمارت... چنددقیقه ای توی حیاط بودم و هوایی تازه کردم...میخواستم برم توی عمارت که چشمم به ماشینِ آشنایی افتاد که داشت وارد عمارت میشد...نفسم به شماره افتاد...چقدر اون ماشین برام آشناست... نمیتونستم بیشتر ازاین اونجا بایستم... دامنمو بالا گرفتم و وارد عمارت شدم... شاپورخان از دور بهم لبخندی زد و من هم با لبخندی زوری جوابش رو دادم... بهم اشاره کرد که برم کنارش...توی دلم غوغا بود...اون ماشین ،چقدر شبیه ماشین فرهادخان بود...نکنه خودش باشه؟خدایا من طاقت این همه استرسو ندارم...این قلب مگه چقدر طاقت داره؟ اگر فرهاد خان باشه چطور باید باهاش روبرو بشم؟اونم توی این شرایط و کنارِ شاپورخان...شاپورخان بامهمونا صحبت میکرد،منم کنارش بودم.اما انگار اونجا نبودم...هیچکدوم از حرفاشون رو متوجه نمیشدم...من دوش به دوش شاپورخان ایستاده بودم و چشمم به اون در لعنتی بود...لحظه ای حس کردم قلبم از تپیدن ایستاد...اون فرهادخان بود که وارد عمارت شد....نمیتونستم ازش چشم بردارم و قطره اشکی بی اختیار از گوشه چشمم چکید...اون هنوز متوجه من نشده بود اما من نگاهم روش قفل شده بود...چشمم به شیرین افتاد که داشت کنارِ فرهادخان راه میرفت... لحظه ای حس کردم دارم از حال میرم...تمام بدنم شروع کرد به لرزیدن...شاپورخان انگار متوجه لرزش بدنم شد و آروم زیر گوشم گفت:چیزی شده ریحان؟ سرمو به طرف تکون دادم و بهش فهموندم که چیزی نشده...شاپورخان چشمش به فرهادخان افتاد و لبخندی روی لبش نشست...درکمال ناباوری دستم رو گرفت و به سمت فرهاد خان حرکت کرد...پاهام نایِ راه رفتن نداشت..به زور قدم برمیداشتم و هرلحظه حس میکردم الان میفتم روی زمین...قبل از فرهادخان،شیرین منو دید و تعجب و نگرانی رو میشد از چشماش خوند!!!لحظه ای که داشتم به همراه شاپورخان به سمت فرهادخان قدم برمیداشتم انگار ساعت هــا گذشت...انگار زمان ایستاده بود...لحظه ای به خودم اومدم و دیدم شاپور داره با فرهادخان احوالپرسی میکنه...شاپورخان رو بمن کرد و گفت:معرفی میکنم،ایشون نامزد من،ریحانِ زیبا و دوست داشتنی...نگاه فرهادخان برگشت سمتِ من...باشنیدن اسمم با بُهت و تعجب نگاهم کرد...اخم غلیظی بین ابروهاش نقش بست...نگاهمون به هم گره خورد... چقدر دلم برای اون چشما تنگ شده بود...هردو چندثانیه ای مکث کردیم... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فرهادخان سری تکون داد و بدون اینکه بمن چیزی بگه گفت:تبریک میگم شاپورخان...و بعد نگاهشو ازم برداشت... دهنم خشک شده بود...نمیتونستم زبون باز کنم...دلم میخواست زمین دهن باز کنه و همون لحظه برم تو زمین...بدترین حس دنیا رو تجربه کردم...جلوی فرهادخان کسی که عاشقش بودم... شونه به شونه مرد دیگه ای بودم و اون مرد داشت منو نامزدخودش معرفی میکرد...دلم میخواست فـریاد بزنم که دروغه...دلم میخواست فریاد بزنم فرهـــاد داری اشتباه میکنی من نامزد این مرد نیستم...اما از عاقبتش میترسیدم... همه ی نگاهم پیِ فرهادخان بود...داشت به بقیه سلام میکرد اما دیدم نگاهش من و شاپورخان قفل شده...فرهاد مگه خودت نبودی که از عمارت بیرونم کردی؟ مگه خودت نبودی که منو اینجا فرستادی؟ حالا چرا نگاهات اینجوریه؟به جای اینکه من تو رو سرزنش کنم تو چرا داری منو با نگاهات متهم میکنی؟شیرین حسابی دستپاچه بود و تند تند به اطراف نگاه میکرد و گاهی نگاهش رو روی من می انداخت...جوری که سعی میکرد من متوجه نشم...اما من همه ی حواسم اونجا بود و همه چیزو زیرنظر داشتم...تقریبا همه ی مهمون ها اومده بودن...تعدادی روی صندلی ها نشسته بودن و داشت ازشون پذیرایی میشد... وتعدادی ایستاده بودن و داشتن باهم خوش و بش میکردن...شاپورخان هرجا میرفت منو باخودش میبرد...فرهادخان و شیرین هم روی صندلی کنارهم نشسته بودن...توی دلم گفتم:حتما باهم ازدواج کردن که باهم به اینجا اومدن...یه جورایی حس میکردم که فرهادخان باشیرین ازدواج کرده وگرنه چرا باید شیرین رو توی همچین مهمونی باخودش بیاره؟ سعی میکردم خودمو آروم جلوه بدم... اما نمیتونستم،توی دلم غوغایی بود!!! هرچندثانیه به فرهادخان نگاه میکردم... وگاهی میدیدم اونم داره بمن نگاه میکنه اما سریع نگاهش رو میدزده...شاپورخان اونقدر حواسش بمن بود که هیچ جوره نمیتونستم ازش فاصله بگیرم و توی اون مهمونی منو به همه معرفی کرد... گاهی دخترهایی رو میدیدم که از این معرفی اخماشون میره توهم و بانفـرت به من نگاه میکنن...انگار خیلیا توی اون مراسم به شاپورخان چشم داشتن و شاپورخان میخواست بااین کار همشون رو از خودش دور کنه...خدمتکار ها داشتن میزهای شام رو آماده میکردن...میزهایی پراز غذا و دسر و نوشیدنی...غذاهایی رنگارنگ و اربابی که فقط اینجورجاها پیدا میشد...از شدت استرس سرم درد گرفته بود و توی اون فضای بسته حالم واقعا بد شده بود...سرمو نزدیک شاپورخان بردم و گفتم:آقا میتونم برم بیرون یه هوایی بخورم؟شاپورخان که سرش حسابی گرم صحبت کردن بود،بهم نگاه کرد و گفت:برو ریحانِ من...حالم از اون لحن حرف زدنش به هم میخورد... رفتم سمت در،نزدیک در چشمم به سمت فرهاد چرخید که داشت بمن نگاه میکرد...رفتم توی حیاط و به زمین و زمان لعنت فرستادم...حالم بد بود و هیچ چیزی حالمو خوب نمیکرد...دیدن فرهاد اینجا و توی این وضعیت حسابی داشت اذیتم میکرد...توی عمرم اینطور عذاب نکشیده بودم...حتی با آزار های عمو و زنعمو...گاهی آزاررهای جسمی تحملش راحت تر از آزار های روحیه‌...چنددقیقه ای اونجا موندم و مثل همیشه خودمو دلداری دارم...اما اینبار باهمیشه فرق داشت و بااین دلداری هاهم حالم خوب نمیشد...بهتر بود برگردم داخل...وارد عمارت شدم و مهمونا کم کم داشتن برای شام آماده میشدن...کنارِ شاپورخان دور میزی نشستم...خداروشکر که با دخترای دیگه سرش گرم بود و بمن توجهی نداشت‌...چشمم به فرهادخان و شیرین افتاد..‌‌.فرهادخان داشت برای شیرین غذا می کشید و زیر چشمی به سمت من نگاه میکرد...شیرین هم که از خوشحالی داشت بال درمیاورد...اینو از چهره اش میشد فهمید...حالا که منو از عمارتت بیرون کردی و با شیرین ازدواج کردی و اینجوری هواشو داری...پس اون نگاه ها برای چیه؟از حرص لـبامو میجـویدم و دلم میخواست اون مهمونی لعنتی سریعتر تموم بشه...تا نه مجـبور باشم کنارِ شاپورخان باشم...نه حرکات ضدونقیضِ فرهادو تحمل کنم!!!همه مشغول خوردن شام بودن و منم سرمو به خوردنِ غذا گرم کردم و سعی میکردم کمتر به اونطرف نگاه کنم..میلی به غذا نداشتم‌ بیشتر میخواستم چیزی باشه که سرمو بهش گرم کنم..از دیدن فرهادخان و شیرین کنارِهم دلم میخواست بشینم و زار زار گریه کنم..برای بیچارگی و بدشانسی خودم...برای اینکه اگر منم اربابزاده بودم...شاید من الان کنارِ فرهادخان بودم،نه شیرین...همونطور که سرم به غذا گرم بود...صحبت دونفر که نمیشناختمشون توجه منو به خودش جلب کرد... +قراره یه سری از اربابزاده ها امشب اینجا بمونن تا فردا به همراه شاپورخان برن برای سرکِشی زمین هایی که به شاپورخان داده شده..همین حرف کافی بود تا حالِ من ازاون چیزی که بود خراب تر بشه...یعنی فرهادخان و شیرین هم قراره امشب اینجا بمونن؟حتی فکرش هم دیوونه ام میکرد... ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بعداز صرف شام مهمون ها کمی خوش و بش کردن و همگی شروع کردن به تشکر و خداحافظی...به جز عده ای که هنوز نشسته بودن و انگار قصد رفتن نداشتن...فرهاد خان و شیرین هم نشسته بودن...حتما جزءِ کسایی بودن که قرار بود توی عمارت بمونن... دیگه بیشتر ازاین اونجا رو نمیتونستم تحمل کنم...تقریبا اکثر مهمونا رفته بودن که منم از شاپورخان اجازه گرفتم و رفتم توی اتاقم...دیگه دلم نمیخواست نگاهم به فرهادخان و شیرین بیفته...وارد اتاق شدم و درو محکم بستم...برعکسِ همیشه بدون اینکه درو قفل کنم باهمون لباس خودمو انداختم روی تخت... بغضم ترکیدو زار میزدم...بغضی که چند ساعت توی مهمونی توی گلوم نگهش داشتم حالا داشت روی صورتم جاری میشد...اونقدر اشک ریختم که اشکم خشک شد...نمیدونم چندساعت روی تخت داشتم گریه میکردم...دیگه سروصدای مهمونا نمیومد...فقط صدای خدمتکارا میومد که داشتن جمع و جور میکردن...یعنی فرهادخان و شیرین با هم توی این عمارت بودن ؟این فکرا حالمو بدتر میکرد و آرامش رو ازم گرفته بود...آروم و قرار نداشتم...چنددقیقه ای توی اتاق راه رفتم و نمیدونستم باید چیکارکنم...نیمه های شب شده بود و خواب به چشمام نمیومد...هرازگاهی صدای صحبت از اتاق های بالا شنیده میشد...معلوم بود که یه سری از مهمانها تو اتاقهای بالا مستقر شدن...خواب به چشمام نمیومد...فکرِ اینکه همینجا توی همین عمارت ،چند قدمی من،فرهادخان و شیرین کنار همند رجرم میداد!!! یاد شب هایی افتادم که بافاصله توی یک اتاق با فرهادخان میخوابیدم و به صدای نفس هاش گوش میدادم...یواشکی نگاش میکردم و تاتکون میخورد چشمامو می بستم...یادآوری اون شب ها قلبم رو به درد میاورد...رفتم روی تخت درازکشیدم...باید سعی میکردم بخوابم... هیچ چیز به اندازه ی خواب نمیتونست بهم آرامش بده...چشمامو بستم و توی تاریکی شب به بختِ سیاه خودم فکر میکردم...توی خواب و بیداری بودم که دراتاق باز شد...چشمامو رو باز کردم و هیچی جز سیاهی نمیدیدم...فقط سایه مردی روی دیوار افتاده بود...از ترس جیغ خفیفی زدم و با دقت به سایه نگاه کردم...قدو قامتش مثل فرهادخان بود... اما اون اینجا چیکار میکرد؟الان باید کنارِ شیرین باشه...لحظه ای فکر کردم دارم خواب میبینم...چشمامو بستم و باز کردم نه خواب نبود...عینِ واقعیت بود... توی اون تاریکی صدای قفل شدن در به گوشم خورد...بیشتر ترسیدم و فوری از روی تخت بلند شدم...سریع رفتم سمت چراغ تا چراغو روشن کنم که صدای فرهاد توی گوشم پیچیدکه میگفت:توچیکار کردی بامن؟چطور جرئت کردی؟جوابِ خوبی من این بود؟آبرومو جلوی خانوادم بردی...سکه ی یه پولم کردی و غرورمو شکستی!همه جا پیچید که زن فرهادخان فرار کرده.من و عمارتمو ول کردی که بیای نون خورِ شاپور بشی؟من و عمارتم خیلی کمتر از اینجا بود برات؟فرهاد چی داشت میگفت؟مگه خودش نخواسته بود که من از عمارت برم؟حالا این حرفها برای چی بود؟رفتم سمتش و من من کنان گفتم:شما چی داری میگی فرهادخان؟من که به دستورِ خودت.. حرفم تموم نشده بود که بدون توجه به من و حرفام گفت:نمیخوام چیزی بشنوم ریحان،نمک خوردی و نمکدون شکستی میخواستی آبرو و غرور منو زیرسوال ببری؟ الانم دیگه حرفی برای گفتن نمیمونه... فقط اومدم بهت بگم که فرهادخان بیدی نیست که بااین بادا بلرزه..امثال تو نمیتونن تیشه به ریشه ی من و اعتبارم بزنن...دیگه نه میخوام ببینمت،نه باهات همکلام بشم تو بمون و همین شاپور.. میگم عاقد خطبه ی طلا قمونو بخونه که هرکاری دلت خواست بکنی این حرفو زد و از اتاق رفت بیرون اجازه ی حرف زدن به من نداد.شـوکه شده بودم و زبونم لال شده بود..صورتم خـیسِ اشک بوداومد بهم تهمت زد و رفت،حتی نذاشت از خودم دفاع کنم...چطور تونست اینجوری قضاوتم کنه؟چطور تونست بدون اینکه به حرفام گوش بده ولم کنه و بره؟ پشت سرش درو قفل کردم و پشت در نشستم..زانوهامو توبغلم گرفتم و بی صدا اشک ریختم!! بی صدا اشک میریختم به هق هق افتاده بودم...حق من این حرف ها و قضاوت ها نبود..حق من که حتی در نبودش عاشقش بودم...پس اگر خودش دستور نداده بود کی اینکارو بامن کرده بود؟رفتم روی تخت و بی حرکت درازکشیدم...توی تاریکی به سقف خیره بودم و اشک میریختم..خیلی حرفا توی دلم بود که گفتنش راحتم میکرد...از فرهاد خیلی ناراحت بودم...من بی گـناه بودم اما اون قضاوتم کرد..دم دم های صبح بود.هوا هنوز گرگ و میش بود و روشن نشده بود نفسم گرفته بود و به سختی میتونستم توی اتاق نفس بکشم...به تازگی اینطور شده بودم،که باکمی استرس نفسم میگرفت و حتما باید توی فضای باز نفس میکشیدم.آروم و بی سروصدا در اتاق رو باز کردم و رفتم سمت حیاط عمارت در سکوت بود و همه خواب بودن حتی خدمتکارها، تا یکی دوساعت دیگه هوا روشن میشد و دوباره عمارت شلوغ میشد درعمارت نیمه باز بود آروم بازش کردم و رفتم توی حیاط ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
هوای خنک صبحگاهی خورد توی صورتم و نفسم رو تازه کرد چشمامو چند ثانیه ای بستم و هوای تازه رو تنفس کردم وقتی چشمامو باز کردم فرهادخان رو دیدم که به درختی کنار حیاط تکیه داد بود و به آسمان نگاه میکرد،انگار اونم بیخواب شده بود و به حیاط پناه برده بود حالا که همه خواب بودن وقت مناسبی بود که حرفامو بهش بزنم نزدیکش شدم و باصدایی که سعی میکردم اروم باشه گفتم:انگار رفتن من از عمارت برای شما و شیرین بد نشد! انگار به شما بدنمیگذره! پس دلیل این دلیل عـصبانیتت رو نمیفهمم... نمیدونم این جرئت رو چطور پیدا کرده بودم،که باهاش اینجوری حرف بزنم! زیرلب گفت:دخترجون وقتی از چیزی خبر نداری سعی کن حرف نزنی،دیشب شیرین رو همراه با راننده فرستادم به عمارت،اینکه شیرین رو فرستاده بود به عمارت خوشحالم کرد اما این کارش چیزی از عصبانیتم کم نمیکرد با لحنی که عـصبانیت توش موج میزد گفتم: پس اومدن به این مهمونی و این مهربونیها با شیرین چی بود؟ خب امشبم نگهش میداشتین ... بد نمیگذشت بهتون لحـنم اونقدر بد بود که خودم خجالت کشیدم... فرهاد بهم نزدیک شد و توی چشمام خیره شد و گفت:به تو هم باید جواب پس بدم؟؟؟دیگه حرفی برای گفتن نمیمونه از زمانیکه عمارت رو اونطوری ترک کردی ازت متنفر شدم!حالا که کنار شاپور دیدمت،برای من کلا تموم شدی!!!فرهادخان ادامه داد:وقتی برگردم میگم ملا خطبه ی طلاق رو بخونه،نمیخوام دیگه تو محرمِ من باشی.. اینحرفو زد و بدون معطلی رفت سمت عمارت صداش زدم، اما به حرفم گوش نداد و به سمت عمارت رفت..هنوز نرسیده بود که گفتم:حرفای منم بشنو،بزار برات توضیح بدم ،چندثانیه ای مکث کرد و بدون توجه به من وارد عمارت شد ..هوا دیگه داشت روشن میشد،نمیخواستم کسی منو اونجا ببینه.. همونطور که اشک میریختم دویدم سمت عمارت و وارد اتاقم شدم ،انقدر گریه کرده بودم که چشمام ورم کرده بود و درد میکرد درازکشیدم و چشمامو بستم تا شاید با خوابیدن کمی آروم بگیرم خوابم برد و با صدای شلوغی توی عمارت از خواب بیدار شدم..از پنجره به بیرون نگاه کردم شاپورخان به همراه چندنفر آماده ی رفتن به سرکشی زمین ها بودن..فرهادخان هم با فاصله از اونا ایستاده بود و اخماش توهم بود کاش میتونستم داد بزنم که فرهــاد قبل از رفتن به حرفام گوش کن،اما دیگه وقتی نبود که بتونم باهاش حرف بزنم،اون داشت از عمارت میرفت و دیگه نمیتونستم ببینمش و همه چیزو براش تعریف کنم.. کاش صبح به حرفام گوش داده بود،کاش حرفای دلمو شنیده بود و اینطوری اینجارو ترک نمیکرد.. شاپورخان و فرهاد خان به همراه چند ار بابزاده دیگه از عمارت زدن بیرون..من موندم و یه دنیا حرف نگفته و‌تهمت هایی که بهم بسته شده بود.. اونروز حالم خیلی بد بود و دوست نداشتم ازاتاق برم بیرون، دیشب اصلا نخوابیده بودم و ترجیح دادم بخوابم..چندساعتی خوابیدم و نزدیکای ظهر بود که از خواب بیدار شدم ،حسابی گرسنه بودم،ضعف کرده بودم ،لباس مناسبی پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون..رفتم سمت مطبخ میدونستم این موقع از روز خدمتکارا مشغول کارن، خدیجه خانم جلوی در مطبخ ایستاده بود، منو که دید اخماش رفت توهم.اما حتما قضیه دیشب و بودنِ من کنار شاپورخان به گوشش رسیده بود.. خیلی کنجکاو بودم ببینم حالا چطور رفتار میکنه میخواستم کمی اذیتش کنم.نزدیکش شدم و‌ با غرور گفتم:سلام خدیجه خانم.. همونطور که سرش پایین بود زیرلب گفت:سلام.. معلوم بود کلی سوال توی ذهنش هست اما جرئت نمیکنه بپرسه و داره خودخوری میکنه ،دستمو گذاشتم روی شکمم و‌ گفتم:من خیلی گرسنه ام،برام صبحونه اماده‌کنیدبدون اینکه جوابی بده وارد مطبخ شد و منم پشت سرش وارد شدم.. از وقت صبحونه گذشته بود و خدیجه خانم مجبور شد دوباره برای من بساط صبحونه رو‌بچینه ،هرچند از شاپورخان بدم میومد اما اینکه میتونستم به خدیجه خانم دستور بدم و اونم جرئت نمیکرد چیزی بگه یا بپرسه دلم خنک میشد!!! توی مطبخ مشغول خوردن صبحانه بودم که دیگ های بزرگ برنج و مرغ رو دیدم‌ با تعجب از ثریا پرسیدم:ثریا امشبم مهمونیه؟ ثریا جواب داد:نه ریحان خانوم...این غذا برای ظهر و‌مهمون هاییه که برای سرکشی رفتن بیرون.. یعنی فرهادخان قراره دوباره برگرده اینجا؟ دوباره دلشوره گفتم اما امید داشتم شاید میتونستم حرفامو‌ بهش بزنم. چندتا لقمه صبحونه خوردم و بیشتر نتونستم اونجا بمونم ظهر شده بود،باخودم گفتم الاناس که مهمونا برسن رفتم توی اتاقم و لباس مناسب و پوشیده ای انتخاب کردم تا بپوشم...امایاد اون لباس آبی افتادم که فرهاد خان برام سوغاتی اورده بود و توی بقچه ام بود‌ لباس رو از بقچه درآوردم و جلوی خودم گرفتم،هیچ کدوم از لباسارو به اندازه ی این لباس دوست نداشتم ،میخواستم جلوی فرهاد همین پیراهنو بپوشم، پیراهنو پوشیدم و‌کمی به خودم رسیدم اماده بودم و از پنجره به بیرون نگاه میکردم ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
منتظر بودم که برسن اولین ماشین که ماشینِ شاپورخان بود وارد حیاط شد... بلاخره رسیدن بعدازاون چندتا ماشین دیگه وارد شدن و چندتا مرد پیاده شدن که هیچکدومشون رو نمیشناختم اما فرهادخان بینشون نبود...چشمم به در خشک شد، ماشین دیگه ای وارد نشد، خدایا یعنی فرهاد خان از همونجا رفته و برای ناهار به اینجا نیومده ناامید شدم و پرده رو انداختم همین که پرده رو انداختم از پشت پرده ی نازک، ماشینی رو دیدم که وارد عمارت شد،سریع پرده رو بلند کردم و برقِ شادی توی چشمام نشست، اون ماشینِ فرهادخان بود که به همراه احمدآقا وارد عمارت شدن ،قلبم شروع کرد به تند زدن این قلب لعنتی تا فرهادو میدید بی قراری میکرد خوشحال بودم شاید میتونستم فرصت مناسبی پیدا کنم و باهاش حرف بزنم و همه چیزو براش تعریف کنم،اماده توی اتاق نشسته بودم و قصد کردم از اتاق برم بیرون ،اما از روبرو شدن با شاپورخان تـنفز داشتم ولی چاره ای نبود،اگه نمیرفتم بیرون،نمیتونستم فرهادو ببینم خودمو‌ تو آینه نگاه کردم،نفس عمیقی کشیدم تا کمی اروم بشم،به خودم لبخندی زدم و رفتم بیرون..هنوز نزدیک اتاق بودم که شاپورخانو‌دیدم که داره میاد سمت من ،به سرتاپام نگاهی کرد بهم نزدیک شد و گفت:کجا داری میری به خودت رسیدی؟برعکس همیشه اصلا رفتار مهربونی باهام نداشت...انگار فقط بخاطر مهمونی دیشب میخواست منو مطیع خودش کنه و باهام مهربونی میکرد.. حالا که مهمونی تموم شده بود اصلا براش مهم نبودم و از دیشب حتی سراغی ازم نگرفت...دروغ چرا؟ خوشحال بودم که سراغم نمیاد و ازش خبری نیست!!! اصلا شخصیت قابل پیش بینی نداشت گاهی خودش عاشق و شیفته نشون میداد،گاهی حتی نگاهم نمیکرد.. توی فکر بودم که شاپورخان گفت: نشنیدی چی گفتم؟کجا داری میری؟ به خودم اومدم وگفتم:داشتم میومدم پایین پیش مهمونا اقا..باجدیت گفت:نیازی نیست توی اتاقت بمون.. حسابی جاخوردم اصلا انتظار این حرفو ازش نداشتم بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه،رفت سمت اتاق خودش.. با ناامیدی برگشتم توی اتاق و درو بستم..همه ی نقشه هام،نقشِ بر آب شد..دیگه نمیدونستم باید چیکار کنم..فقط توی اتاق راه میرفتم و به بیرون نگاه میکردم که مبادا فرهادخان بره و من نبینمش یکی دوساعتی گذشت وقت ناهار شده بود...امیدوار بودم شاید برای ناهار بتونم برم بیرون..باصدای در رفتم سمت در و درو باز کردم..ثریا بود که سینی غذا دستش بود.. +شاپورخان گفتن، شما غذاتونو‌ توی اتاق بخورین.. سینی غذارو از ثریا گرفتم و درو با حرص بستم،هیچ چیز اونطوری که فکرشو میکردم پیش نرفت،دیگه هیچ راهی برام باقی نمونده بود،بعداز صرف ناهار عمارت در سکوت فرو رفت،اول فکر کردم مهمونا رفتن ..از پنجره بیرونو نگاه کردم و دیدم هنوز ماشین هاشون توی حیاطه.. شاید رفتن که استراحت کنن و عصر ازاینجا برن..کاش میدونستم فرهاد توی کدوم اتاقه،اونموقع فرصت مناسبی پیدا میکردم و باهاش حرف میزدم توی همین فکرها بودم که در اتاقم به آرومی بازشد فرهاد خان توی چهارچوب در ایستاده بود... فوری اومد داخل و درو قفل کرد.. پست در ایستاده بود و به من زل زده بود..من هم ایستادم و سرجام خشکم زده بود..اون زبونِ لعنتیم قفل شده بود و نمیتونستم حتی کلمه ای به زبون بیارم من که توی دلم کلی حرف داشتم،حالا همه رو فراموش کرده بودم فرهاد خان چند قدمی اومد سمتم لباسشو مرتب کرد و گفت:از من فرصت خواستی تا توضیح بدی...بیا،اینم فرصت حرفتو بزن دستپاچه شده بودم و نمیدونستم از کجا شروع کنم یادم از نامه ای اومد که توی بقچه بود رفتم سمت بقچه و نامه رو پیدا کردم فرهادخان باتعجب بمن نگاه میکرد!!! نامه رو گرفتم سمتش و گفتم:اینو بخون نامه رو باز کرد و با دقت خوند اخماش رفت توهم بمن نگاه کرد و گفت:خب؟ با اطمینان گفتم:این دست خط شماست درسته؟فرهادخان پوزخندی زد و گفت:نه! اصلا تو مگه تابحال دست خط منو دیدی که بدونی چجوریه!درست میگفت من که تابحال دست خطشو ندیده بودم پس چطور مطمئن بودم این نامه از طرف فرهادخانِ؟من من کنان گفتم:اما مهین و اون راننده ای که فرستاده بودین گفتن این نامه از طرف شماست... فرهادخان اخمی کرد و گفت:کدوم راننده ریحان؟تو چی داری میگی؟فرهادخان ازم خواست تا همه چیزو براش تعریف کنم .. فرهادخان بعداز شنیدنِ حرفام دستی به موهاش کشید و گفت:این یه تله بوده یه تـله برای بیرون کشیدنِ تو از عمارتپوزخندی زد و گفت:اما خیلی هم برات بد نشد!حالا شدی نامزد شاپور! اشک صورتمو خیـس کرد و با چشمایی پر از التماس بهش خیره شدم و گفتم:باور کنین شاپورخان ازم خواست تا نقش نامزدش رو جلوی اربابزاده ها بازی کنم بهم گفت اگر قبول نکنم مجبورم میکنه به اینکار!فرهادخان که انگار حرفمو باور نکرده بود گفت:اما خیلی خوب نقشتو بازی میکردی... ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
+آقا فرهاد من حالم ازش به هم میخوره! انگار فرهادخان منتظر شنیدن این جمله ازمن بود،از چشماش عصبانیت میبارید و گفت:میدونم باهاش چیکارکنم! مرتیکه چشم چرونِ ! حالا که مطمئن بودم فرهادخان حرفمو باور کرده ملتمسانه گفتم:آقا منو باخودتون ببرین!من از اینجا متنفرم.. حاضرم منو بفرستین خونه ی عموم اما اینجا نباشم! فرهادخان مکثی کرد و گفت:یه فکری میکنم که چطور تو رو از عمارت خارج کنم باید بفهمم این تله کار کی بوده!هنوز حرفِ فرهاد خان تموم نشده بود که چندتا ضربه به در خورد!قلبم محکم خودشو به قفسه سـینه ام میکوبید! یعنی کی میتونست باشه؟اگه کسی فرهاد رو توی اتاق من میدید خیلی برامون بد میشد. هردو شوکه شده بودیم و به هم نگاه میکردیم که اینبار محکمتر به در ضربه خورد! باترس نزدیک در شدم و خودمو چـسبوندم به در و گفتم:بله؟ فرهاد بی صدا ایستاده بود و استرس رو میشد از توی چشماش خواند. صدای ثریا توی گوشم پیچید که میگفت:اومدم سینی غذارو ببرم خانم نفسِ راحتی کشیدم و بدون اینکه درو باز کنم گفتم:هنوز غذامو نخوردم ثریا،بزار بمونه بخورم بعد بیا ببر‌‌‌! چشمی گفت و صدای پاش که از اتاق دور میشد رو شنیدم‌!!! فرهاد هم نفس راحتی کشید و باعجله گفت:تا کسی منو اینجا ندیده باید برم،یه فکری میکنم و تورو از این عمارت کوفتی میارم بیرون!همین الانشم تو زن عقدی منی،اگر بخوام بااون نامه میتونم راحت از اینجا ببرمت اما حالا که شاپور تورو به همه نامزد خودش معرفی کرده،نمیتونم اینکارو بکنم بااینکار خودمو میبرم زیر سوال و مردم میگن چطور زن عقدی فرهادخان،نامزد شاپور شده!ناراحتی رو میتونستم از چشماش بخوانم... نزدیک در شد و گفت:منتظر بمون،پیغام میفرستم که چیکار کنی،اما تااون موقع نزار شاپور بهت نزدیک بشه مستقیم نگاهم نمیکرد،انگار ازم دلخور بود...از حرفاش هم میتونستم اینو بفهمم... درو به آرومی باز کرد سرشو برد بیرون و به اطراف نگاه کرد تا مطمئن بشه کسی اون دور و ور نیست بدون اینکه ازم خداحافظی کنه،یا حتی نگاهم کنه از اتاق رفت بیرون با رفتنش دلم هزار تیکه شد! تا کی باید منتظر بمونم که بیاد و منو از اینجا ببره؟ قطره های اشک به آرومی از گوشه چشمم سرازیر شدن پشت پنجره نشستم و به بیرون خیره شدم به آینده ی نامعلومم فکر میکردم و نمیدونستم چی در انتظارمه!وقت رفتن مهمونا شده بود و مهمونا یکی یکی از عمارت خارج میشدن فرهاد خان رو دیدم که با شاپورخان خداحافظی کرد و رفت سمت ماشینش احمدآقا درِ ماشینو براش باز کرد و منتظر بود که فرهادخان سوار بشه فرهاد قبل ازاینکه سوار بشه زیرچشمی به پنجره ی اتاقم نگاهی انداخت و سوار شد... اون نگاهش کافی بود تا دوباره اشکام سرازیر بشن ماشینِ فرهادخان از عمارت خارج شد.. بارفتن فرهادخان حسِ خیلی بدی داشتم،حسِ بلاتکلیفی،سردرگمی نمیدونستم باید چیکارکنم و تاکی منتظر بمونم دلیلِ رفتارهای شاپورخان رو هم نمیفهمیدم نمیدونم چرا منو توی اون اتاق زندانی کرده بود و بهم اجازه نمیداد بیام بیرون امیدوار بودم شاید بارفتن مهمونا بیاد سراغم و بگه که میتونم برگردم توی اتاق خدمتکاری.. بیاد بگه نقش بازی کردن بسه‌..اما خبری ازش نشد سراغی ازم نمیگرفت و همین رفتارهای ضدونَقیضش بیشتر منو میترسوند...نمیدونستم تو سرش چی میگذره.شاپورخان بخاطر زمین هایی که بهش داده شده بود حسابی سرش شلوغ شده بود و بیشتر وقتش رو بیرون از عمارت میگذروند!!! من فقط اجازه داشتم موقع خوردن غذا از اتاقم خارج بشم دلم میخواست برگردم پیش خدمتکارا اما شاپورخان این اجازه رو بهم نمیداد...خوشحال بودم که سرش شلوغ شده و نمیتونه سراغ من بیاد.. حسابی ازش میترسیدم...اماخداروشکر اصلا وقت سر زدن به منو نداشت و حتی مهمونی هاش رو هم دیگه برگزار نمیکرد...خیالم ازاین بابت راحت شده بود که شاپور خان کاری به من نداره و فقط باید منتظرِ پیغامی از سمت فرهادخان باشم !دوسه روزی به همون روال گذشت و من بیشتر وقتم رو توی اتاقم میگذروندم حتی گاهی ناهارم رو هم توی اتاقم میخوردم هربار که صدای در رو میشنیدم فکر میکردم کسی پیغامی از فرهادخان برام آورده اما خبری نبود چهارروزی از رفتن فرهادخان گذشته بود.. صبحِ زود شاپور خان با دوتا از نگهبان ها از عمارت خارج شدن فقط یه نگهبان جلوی درایستاده بود اونروز هم حسابی ناامید بودم و‌فکر میکردم که فرهادخان دیگه بیخیال من شده و نمیخواد سراغم بیاد توی اتاقم درازکشیده بودم که چندتا ضربه به در خورد سراسیمه بلند شدم و خودمو به در رسوندم درو باز کردم و دیدم نگهبان عمارت جلوی در ایستاده و داره به اطراف نگاه میکنه منو که دید با عجله گفت:خانم فرهادخان پیغام دادن طرفای ظهر که عمارت خلوت میشه،از عمارت خارج بشین کوچه ی کنار عمارت یه ماشین منتظرشماست از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم و بی اختیار اشکام میریختن‌ ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه ذره منو ببین مگه من چندتا امام حسین دارم!؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلتون گرم از آفتاب امید ذهنتون پر از افکار ناب و پاک قلبتون مملـو از مهربانے “سلام صبح زیباتون بخیر” ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾