eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.3هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
AUD-20220628-WA0023.opus
3.63M
🍂 خاطرات اسارت/ استخبارات آزاده سرافراز محمدعلی نوریان 🔸 قسمت نهم با لهجه شیرین نجف آبادی فرمانده گروهان در گردان های انبیاء و چهارده معصوم (ع) لشکر ۸ نجف اشرف @defae_moghadas 🍂
🍂 ماه رمضان در اسارت احمد چلداوی ▪️تظاهر به روزه‌داری على ابلیس هم به ادعای خودش روزه می‌گرفت یا حداقل تظاهر به روزه داری می‌کرد. یک روز هم که دسته جمعی بچه‌ها را شکنجه می‌کرد با تبختر جاهلانه‌ای گفت: بذار گناه روزه‌ دارها گردنم بیفته». او جلادی بود که در شقاوت بی نظیر بود و عامل اصلی شهادت «محمد رضایی» او بود علاوه بر آن، بچه‌ها می گفتند: او عامل اصلی شهادت «علی اکبر قاسمی» هم هست. ▪️صبح روزه، بعدازظهر سیگار 🔸عبدالكريم ياسين هم یک روز صبح آمد و با لحنی بچه‌گانه خودش را لوس کرد و به من گفت: امروز روزه گرفتم. بعدازظهر دیدم دارد سیگار می‌کشد. من چیزی نگفتم خودش گفت: نتوانسته ادامه بدهد. ▪️روزه‌دار، دوست خمینی نکته مهم این بود که اگر چه نفس روزه گرفتن ممنوعیت قانونی نداشت اما این وسیله‌ای بود تا بتوانند بچه‌های مذهبی مقید را شناسایی کنند. اصولاً هرکسی که روزه می‌گرفت "دجال" یا دوست خمینی معرفی می‌شد. بعدها هم اگر خلافی ولو کوچک از او می‌دیدند به شدت تنبیهش می‌کردند.[خدا رحمت کند امام خمینی عزیز را که هر جا در اردوگاه، صحبت از انجام تکالیف اصیل اسلامی، دینی و انقلابی بود عراقیها او را به امام خمینی(ره) نسبت می دادند] 🔹 آزاده تکریت ۱۱ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ققنوس‌های اروند نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت سوم هیجان عملیات به همه جا سرایت کرده، یوسف شمسایی و حبیب حسنی دانشگاه را رها کردن و اومدن حتی بچه هایی که جانباز هستن هم اومدن. محمد زهیری، از دیدبانهای خوب و باهوش و بسیار شاداب و سرزنده و اهل برنامه ریزی و جسارت که همین چندماه پیش در عملیات عاشورای ۲ در منطقه عمومی مهران حضور داشت، عملیات با شکست و عقب نشینی مواجه شد. محمدرضا بر اثر اصابت گلوله به پا مجروح میشه و میفته. بعلت شدت خونریزی بی‌هوش می‌شه. هوا که روشن شد، معلوم می‌شه که یه ذره ایی بدشانسی آورده، سنگر کمین عراقی‌ها دقیقا روبروی او و بالای تپه و درفاصله کمی با اوست. فقط یه تخته سنگ جلوی سینه و سرش رو پوشانده. تک تیراندازِ نامرد، ۳ تا گلوله به زانو و ساق پاش زد. وقتی خبر می‌رسه که عده ای از زخمی‌ها وسط معرکه افتادن، احمد نویدپور و حسین سرخیلی و چندتا از بچه ها یه نفربر زرهی خشایار برمیدارن و می‌زنند به خط. چندین نفر از شهدا و مجروحین را برگرداندن عقب و به‌همین دلیل اسم خودش رو گذاشت ناجی الزُخما!!! وقتی محمدرضا به بیمارستان مطهری شیراز رسید من و حبیب احمدزاده و عبدالرضا قطرانی هم بالای سرش بودیم، پزشکان می‌خواستن پاهاش رو قطع کنند. لکه های سیاه و بزرگی روی کف پا و ساق پا دیده می‌شد. خانواده اش التماس کردن و دکترها ۲۴ ساعت صبر کردن. محمدرضا به‌هوش اومد و توضیح داد که این لکه ها، تاولهایی است که بر اثر تماس با سنگهای داغ و سوختنِ پوست و گوشت ایجاد شده. احمد پاکدامن، از بچه های بسیار خوب زرهی، در عملیات والفجر مقدماتی در حالیکه دستش گلوله خورده بود به اسارت دشمن دراومد. در اردوگاه بعلت عدم رسیدگی، دستش رو قطع کردن. مجید صادقیان، دیدبان، او هم در عملیات والفجر مقدماتی در حالیکه ترکش به پاش خورده بود اسیر شد و پای خودش رو در اردوگاه از دست داد. مجید و احمد بعد از چند سال اسارت، همین چند ماه پیش از زندانهای اسارتگاه آزاد شدن و الان برای حضور در عملیات اومدن. مقر پالایشگاه خیلی شلوغ شده، سعید یازع هم اومده، حالا دیگه جمع مون خیلی جمع شده. قبضه های خمپاره انداز هم حسابی مشغولند. اسدالله جمشیدی دم به ساعت توی مقرها می‌گرده و اوضاع رو کنترل می‌کنه، تامین مهمات، تنظیف قبضه ها، بازسازی گودقبضه ووو. احمد امینی با حرص و جوش زائدالوصفی توی مقرها می‌گرده، بیشترین تاکیدش تهیه مهمات است، او که در چندین عملیات فرماندهی کرده بخوبی میدونه با شروع عملیات، دشمن اقدام به بمباران عقبه می‌کنه و در این‌صورت تهیه مهمات خیلی سخت می‌شه. چندتا دیدبان ارتشی هم وارد پالایشگاه شدن، ظاهرا برای هدایت توپخانه های ارتش اومدن. هر روز بحث در مورد عملیات و حدس زدن منطقه عملیاتی و آینده عملیاته. تحرکات نیروهای خودی خیلی درهم برهم است، عده ای به‌سمت شلمچه میرن عده ای بسمت اروندکنار، معلوم نیست عملیات در کدوم نقطه است. از قرارگاه آماده باش اعلام شد، معمولا وقتی آماده باش می‌دن به‌فاصله یه شب یا دوشب عملیات شروع می‌شه. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 یازده / ۱۲۶ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔹 غروب شده بود و برایشان امکان شکنجه دادن مان وجود نداشت. فقط مشت و لگد و کابل میهمانمان کردند و داخل همان سلول انفرادی (زنزانه) که یک بار به خاطر کتک زدن آن شکنجه گر و یک بار هم به خاطر عزاداری به آنجا تبعید شده بودم جایمان دادند. حالا کمی فرصت داشتیم و می‌توانستیم با خالق زیبائی‌ها راز و نیازی داشته باشیم و از او برای نجات از شکنجه دشمن استمداد بطلبیم. یکی از نگهبانها درب زنزانه را باز کرد و با لحنی بی‌تاب گونه ما را به شکنجه های فردا صبح بشارت داد. چشمانم بسته بود و او را نشناختم ولی حدس زدم که عریف طارس باشد. من و مسعود را جداگانه در دو سلول انفرادی حبس کردند، اما هاشم را که دستش شکسته بود، در راه رو رها کردند و رفتند اندکی در سکوت کامل گذشت. هیچ کس جرأت نداشت سر صحبت را باز کند؛ چون می‌ترسیدیم داخل سلول‌های کناری کسی باشد. هاشم که توی راه رو بود درب سلول من و مسعود را باز کرد و ما را به راه‌روی زندان برد. خوش‌بختانه ما تنها بودیم. نماز خواندیم و مشورت کردیم که فردا چه ترفندی را به کار ببندیم. باورمان نمی‌شد دوباره به اردوگاه مخوف تکریت ۱۱ و زیر دست همان نگهبانهای وحشی که الآن به خونمان تشنه بودند برگردیم. آرزو می کردیم به جای اردوگاه ۱۱ ما را به مسلخ اعدام می‌بردند. حالت ما در آن لحظه همانند کسی بود که در دریایی مخوف در تاریکی مطلق شب، در گردابی مخوف گرفتار شده است و هیچ کس به معنای واقعی هیچ کس جز خدا را ندارد. شب تاریک و بیم موج و و گردابی چنین حائل/ کجا دانند حال ما سبک باران ساحلها 🔹شب سخت شب شده بود و ما حسابی خسته و مضطرب بودیم. باید می خوابیدیم. آن شب حتی یک لحظه خواب به چشمانم نرفت. دوست داشتم آن شب به صبح قيامت متصل می‌شد. دوست داشتم آن شب آخرین شب عمرم باشد. دیگر تحمل شکنجه هایشان را نداشتم. در آن تاریکی و سکوت مطلق که به جز صدای جیرجیرک ها صدای دیگری نمی‌آمد با خدای خودم به راز و نیاز پرداختم. رو به خدای خوبی‌ها کردم که خدایا به بزرگی‌ات قسمت می‌دهم یا جانم را بگیر و راحتم کن یا از دست این ظالمان نجاتم بده. بالاخره با صدای گنجشکها و پرنده ها فهمیدیم صبح شده و باید نماز صبح را بخوانیم. با آن سلول آشنا بودم. هیچ روزنه ای به نور و هوای بیرون نداشت و فقط با صدای جیرجیرک‌ها می‌فهمیدیم شب شده و با صدای پرنده ها می فهمیدیم صبح شده. هرچند برای ما زمان جز برای وقت نماز هیچ اهمیت دیگری نداشت. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 شعرخوانی زنده‌یاد آقاسی در وصف شهید احمد متوسلیان ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 انجمن حجتیه ۱) گفتگو با آیت الله روضاتی سندشناس مشهور معاصر ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ 🔹 انجمن حجتیه یک تشکل مذهبی است. به نظر حضرت‌عالی این تشکل از رسانه‌ی منبر تا چه میزان در پیشبرد اهدافش استفاده کرد؟ بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین انه خیر ناصر و معین؛ در یک برهه‌ای از تاریخ، بهاییت در ایران روی کار آمد، دستگاه تبلیغی روحانیت چه در حوزه و چه خارج از حوزه به فکر جواب‌گویی به این نحله‌ منحرف برآمد؛ در این مقطع، منبر هم جایگاه خاص خودش را داشت و به دلیل اقبال عمومی مورد توجه بسیاری از گروه‌ها از جمله انجمن حجتیه قرار گرفت. هیئت‌های مذهبی بسیاری در این خصوص علم را بر دست گرفتند و انصافا کارهای خوبی هم صورت گرفت؛ در شهر مشهد این هیئت‌ها بسیار فعال‌تر از جاهای دیگر در ایران بودند. هیئت‌های موتلفه اسلامی، در مشهد به عنوان نمونه در این خصوص قابل ذکر است. مراکز دیگری هم مانند کانون نشر حقایق اسلامی، جمعیت طلاب علوم دینی و هیئت‌هایی موسوم به هیئت‌های ابوالفضلی در مشهد فعالیت کردند. شیخ علی‌اکبر نوقانی منبرهای خیلی خوب و آتشینی در مسجد گوهرشاد می‌رفت؛ همچنین محمدتقی شریعتی هم منبرهای زیادی رفت. جمعیت طلاب علوم دینی هم در واقع شعبه‌ای از جمعیت فداییان اسلام بودند که فعالانه در این زمینه وارد عمل شدند. شیخ محمود حلبی هم ذیل هیئت‌های موتلفه اسلامی کار خودش را می‌کرد. او اصرار داشت در مناطقی که بهاییان ساکن هستند جلسات تبلیغی برگزار کند؛ البته در آن دوران این شبهه به وجود آمده بود که برخی از آقایان منبری‌ها وابسته به دربار هستند و حشر و نشر با محمدرضا(شاه) دارند. دلیل این شبهه این بود که عموما در این جلسات بد حکومت گفته نمی‌شد و فقط بد بهاییان گفته می‌شد. منبرهای شیخ محمود حلبی در مشهد و زیر سوال بردن عقاید بهایی‌ها بسیار معروف است. ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
AUD-20220717-WA0007.opus
2.98M
🍂 خاطرات اسارت/زندان الرشید آزاده سرافراز محمدعلی نوریان 🔸 قسمت دهم با لهجه شیرین نجف آبادی فرمانده گروهان در گردان های انبیاء و چهارده معصوم (ع) لشکر ۸ نجف اشرف @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ققنوس‌های اروند نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت چهارم شنبه ۱۹ بهمن ماه ۱۳۶۴ همراه با عده زیادی از بچه ها توی خونه ارواح جمع شدیم، امیر واحدی برامون دمپخت گوجه درست کرده، حسین جلی زاده، احمد نویدپور، غلام زرقانی، محمد زهیری، احمد علیپور، مسلم رحیمی، عبدالرضا قطرانی، مهران ملایی، یوسف شمسایی، حبیب احمدزاده، سعید یازع، حبیب حسنی، علیرضا علیپور، بهروز جانباز.... تقریبا یه گروهان هستیم، گاهی وقتها فرماندهانی مثل عباس سرخیلی، خسرو امینیان، احمد امینی، مکی یازع، میان دم خونه ارواح سراغ نیروهاشون رو می‌گیرن. محمد زهیری یه دفتر آورده و از بچه ها می‌خواد در این لحظات حساس، هر چی دلشون می‌خواد بنویسن و تاریخ بزنن و امضاء کنن، یه چیزی شبیه وصیتنامه، آخرین نوشته ها، آخرین درددلها. حبیب به شوخی میگه، هر کسی توی این دفتر چیزی بنویسه شهید می‌شه. پرویز چابهاری و علی و مهدی ملک آبادی هم با جیپ ۱۰۶ اومدن. مهدی و علی ملک آبادی بهمراه مادرشون از شروع جنگ از آبادان خارج نشدن. مادرشون جزو پرسنل بیمارستان شرکت نفت بود و بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید. مهدی هم دو سه مرتبه مجروح شده، مقدار زیادی از روده هاش را برداشتن، قبضه چی بسیار ماهریه. با ۱۰۶ هم خیلی خوب کار می‌کنه. علی یه مدتی توی واحد ادوات تیپ ۷۲ باهامون بود. بسیار منظم و منضبط. بعد از صرف شام و چای و برگزاری شوخی‌های مرسوم، حلالیت طلبیدیم و خداحافظی کردیم و هر کسی به‌طرف محل ماموریتش رفت. عده ای جزو زرهی، عده ای ضدزره، عده ای ادواتی، ما هم که دیده بان، یه جورایی شام آخرمون شد. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 برتری نظامی رزمندگان اسلام ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻 با تثبیت موقعیت رزمندگان اسـلام در منطقه عملیاتی فاو طی دو ماه و اندی جنگ و مقابله آنان با تمامی لشکرهای دشمن، موقعیت برتر نظـامی جمهوری اسـلامی مورد تأئیـد جهان قرار گرفت. قبل از فتـح فاو، در عین حال که به لحاظ تهاجم های پی در پی، ابتکار عمـل در دست ایران بود، اما عـدم تثبیت مناطق متصـرفه موجب گردیـده بود که از نظر نظامی چنین ارزیابی شود که عراق به‌خاطر برتری هوایی، آتش توپخانه و لجستیک، در اتخاذ مواضع دفاعی موفق بوده و توانسـته است کنترل اوضاع را در اختیار داشـته باشـد. اما تصـرف فاو و ناتوانی عراق در بازپس گیری آن، نقطه پایانی بر تأکیـدات پیشـین مبنی بر توانایی نظامی عراق بود. یک هفته نامه نظامی در این زمینه نوشت: «تا پیش ازحمله ایران به بندر متروکه فاو، چنین تصور می‌شد که عراقی ها کنترل اوضاع نظامی‌را در دست دارند.» خبرگزاری یونایتدپرس به نقل از منابع اطلاعاتی خبری گفت: «تهاجم ایران به فاو بزرگترین مشکل نظامی عراق ظرف پنج سال جنگ است.» همچنین خبرگزاری رویتر به نقل از دیپلماتها اعلام کرد: «موفقیت‌هـای اخیر ایران به تصویر تفوق نظـامی عراق که به دقت رسم شـده بود آسـیب رسانیـده است. تغییرات نظـامی بیشتر به زیان عراق، میتواند به حکومت بغداد لطمه وارد سازد.» @defae_moghadas 🍂
همه جور فکری به ذهنم میومد. یه دفعه دیدم از "بایروم"(کانتینر چوبی گوشه باغ) بیرون اومد. بعد از حموم گرفتن، موهاشو مرتب کرده و شونه زده بود‌. از دیدنش کلی ذوق وشوق کردم ولبخندی زدم. وارد محضر شدیم و توی اتاق انتظار نشستیم. زوجی جوان به همراه خونواده شون قبل از ما اومده بودند. دستهام می لرزید! حالا نوبت من شده بود که تجربه دیگران رو موقع خواندن خطبه عقد تکرارکنم و بعد از یک یا دوبار خوندن خطبه،"بله" رو بگم. به موکت زیرپام خیره شده بودم. ضربان قلبمو که به کف دستم منتقل می‌شد، حس میکردم. سرم پایین بود. عاقد شروع به خوندن خطبه کرد. اگه میخواستم همان موقعه بله رو بگم شاید می‌گفتند: چه عجوله! صبرکردم و دفعه دوم بله رو گفتم... صدای صلوات و هلهله بلند شد! بعد از چند امضا، از خونه بابام جدا و وارد مرحلهء جدیدی از زندگیم شدم. هنوز باورم نمی‌شد که انتظارم به سر رسیده بود. لباس سفید و براقم رو که خودم دوخته بودمش، پوشیدم. روسری سفید ابریشمی براقی هم که از بازار خریده بودم رو سرم کردم و گره‌اش رو با گیرهء طاووسی طلایی بستم. اونقدر تو این لباس سفید خوشگل شده بودم که باورم نمی‌شد. تو آینه به خودم نگاه کردم و باخودم گفتم:"بالاخره روزای سخت تموم شد. آخ جون! دارم برمی‌گردم آبادان زندگی کنم. حتی با سخترین شرایط! خدایا کمکم کن..." با لباس سبز سپاه و آرم زیبایش کنارم نشسته بود. اونم مثل من سرش پایین بود. بچه‌های سپاه ماهشهر هم اومده بودند. صدای تکبیروصلوات و هلهله بلند شده بود و از ضبط صوت کوچیکمون سرود"خلبانان ملوانان" پخش می‌شد... @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 لحظاتی از اذان و نماز در جبهه 🔹 با صدای شهید مرتضی اوینی در روایت فتح ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 یازده / ۱۲۷ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔹 در حلقه گل و مل، خوش خواند دوش بلبل/هات الصبوح هبوا يا ايها السكارى حالا دیگر باید آفتاب هم زده باشد. منتظر باز شدن درب سلول و آغاز شکنجه بودیم. با صدای قیر و قیر لولای خشک درب سلول ، مرغ روحم داشت از قفس تن می پرید. نگهبان وارد سلول شد، اما فقط آمار گرفت و صبحانه را گذاشت و بعد از دادن چند تا فحش رفت. صبحانه را که فقط چند قاشق شوربا بود، خوردم. فکری به سرم زد به بچه ها گفتم من میخواهم فیلم استفراغ خونی بازی کنم. بچه ها هم ستقبال کردند آنها گفتند با این کار باعث می‌شوی شکنجه ما نیز کمتر شود. زیاد وقت نداشتم باید تا قبل از تمام شدن صبحانه عراقی ها، مقداری خون تهیه می‌کردم. هرچه با هاشم سعی کردیم نتوانستیم از رگ هایم خون بگیریم. فکری به ذهنم رسید که با گاز گرفتن زبانم آن را خون بیندازم، اگر چه خیلی دردآور بود، به شدت زبانم را گاز گرفتم و آن قدر خون آمد که توانستم باقی مانده شوربای صبحانه را حسابی خون آلود کنم. حالا دیگر کاری نداشتم جز انتظار آمدن شکنجه گرها. با صدای باز شدن درب، نگهبان گفت: "اطلع برا" یعنی بیا بیرون. هاشم و مسعود بیرون رفتند. قبلاً با آنها هماهنگ کرده بودیم که به نگهبان بگویند حال من بد است و نمی توانم از سلول خارج شوم. دهانم را پر از شوربای خونی کرده بودم. سلول ها آن قدر بوی تعفن می‌داد که نگهبانها حاضر نبودند وارد سلول شوند. از مسعود خواستند من را از سلول بیرون بیاورد. مسعود سرش را توی سلول کرد و گفت: «احمد! حالا وقتشه». من سرم را از سلول بیرون آوردم و یک استفراغ خونی در برابر چشمان بهت زده نگهبان اجرا کردم و به سرعت به سلول بازگشتم و باقی مانده شوربای خونی را در دهانم ریختم. برای سری دوم بالأخره با کمک مسعود و هاشم کشان کشان بیرون آمدم و به محض این که از تجمع عراقی‌ها در اطرافم مطمئن شدم یک بار دیگر استفراغ کردم و شورباهای خونی را استفراغ کردم. خودم را روی زمین انداختم و دیگر تکان نخوردم. بعثی ها هر چه زدند تکان نخوردم حتی چشمانم را هم باز کردم. خلاصه هیاهویی بالای سرم بود. یکی بالگد می زد یکی می‌گفت دروغ می‌گه، پدرش رو در بیارید. بالأخره فرمانده که فکر می‌کنم عریف طارس بود گفت: "هذا دا ایموت راح نبتلي خابرو الدكتور" یعنی بابا این داره میمیره حالا مبتلا می‌شیم دکتر رو خبر کنین. دکتر آمد و معاینه ام کرد. همه علایم حیاتی‌ام طبیعی بود. ترسیدم همه چیز لو برود. ته دلم مرتب دعا می‌کردم. بالأخره با دستور دکتر، دو نفر اسیر برانکاردی آوردند و به آمبولانس منتقلم کردند. اسرا برانکارد من را در مسیر ردهه تا آمبولانس از فاصله بندهای ۱ و ۲ عبور دادند که باعث شد اکثر دوستان قدیمی مرا ببینند. با رعایت مسائل امنیتی من را به بیمارستان تکریت منتقل کردند. آن جا یک ردهه بزرگ برای اسرا تأسیس شده بود تعداد زیادی اسیر هم آنجا بودند که تقریباً همگی شان را از اردوگاه‌های دیگر آورده بودند و هیچ کدامشان را نمی شناختم. به محض ورود، پرستاری آمد تا رگم را بگیرد که باز هم همان مشکل پیدا نبودن رگ باعث شد هر دو دستم را سوراخ سوراخ کند ولی نتواند رگم را بگیرد. پرستار رفت و با یک دکتر برگشت. دکتر سعی کرد از جاهای دیگری مثل گردن و زیر شکمم رگ بگیرد که باز هم نشد بالاخره با لطف خدا توانست از پشت دستم رگ بگیرد و تزریقات را انجام دهد. در بیمارستان انواع داروها و آنتی بیوتیک های وریدی به من تزریق شد. برای مثال بعد از یکی از داروها که تزریق می‌کردند، تمام گلویم سرد و کرخت می‌شد. برای انجام آندوسکوپی از معده یکی دو روزی را گرسنگی کشیدم. آندوسکوپی هم کردند ولی از همه این معاینات هیچ نتیجه ای نگرفتند و نفهمیدند علت استفراغ خونی من چیست!. بعد از این همه معاینات یک دکتر آمد و دهانم را معاینه کرد و زخم زبانم را دید و به دیگران نشان داد بالأخره دستم رو شده بود اما بعد از یک هفته بستری. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🔻 گفتگوی صوتی با دکتر چلداوی تا لحظاتی دیگر همراه باشید 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 عرض سلام دارم خدمت جناب دکتر بعنوان سوال اول بفرمایید چند ساله پاتون به جبهه باز شد و چند سالگی به اسارت درآمدید.
🍂 در خصوص وضعیت ادامه تحصیل و اشتغال بعد از اسارت و همچنین کتب تالیف شده صحبت بفرمایید. آیا امکان داشتن شماره شما جهت دعوت وجود دارد
🍂 در بیان خاطرات بیشتر به تلخی‌ها و شکنجه‌ها اشاره شده. از نکته‌های خوشایند اسارت هم چیزی برای بیان دارید؟