7.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
؛
🍂 نواهای ماندگار
السلام ای حامی دین رسول الله
یا حسین جان یاثارالله
🔹 با نوای
حاج صادق آهنگران
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 زمان شاه از جمعیت ۱۵ میلیونی ایران، طبق آمار رسمی ۲ میلیون تریاکی داشتیم، آمار غیر رسمی بماند...
نشر حداکثری = جهاد تبیین
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
#ساواک #روشنگری
#فساد_دربار
@defae_moghadas 👈عضوشوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 آیا میدانید؟
شکل گیری اولین حلبی نشین های ایران در شهرهای بزرگ بخصوص تهران از دهه ۱۳۴۰ به بعد و ایجاد اولین کارتن خوابها در تاریخ ایران در همین تاریخ بوده.
۳۰۰۰ فاحشه خانه و کاباره در ایران و ده ها محله فاحشه نشین مانند شهرنو فعالیت می کردند.
نشر حداکثری = جهاد تبیین
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
#ساواک #روشنگری
#فساد_دربار #آیا_میدانید
@defae_moghadas 👈عضوشوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
انگلیسی ها ارباب ایرانی ها هستند!
سندی که مشاهده می کنید مربوط به اسناد محرمانه ساواک می باشد که صراحتا مشخص می کند انگلیسی ها در دوره پهلوی در حکم ارباب ایرانیان بوده اند!
متن این سند به شرح ذیل است:
در تاریخ 24/2/49 ساعت 09:00 سناتور نمازی به منزل علم وزیر دربار شاهنشاهی رفته بود عموی راننده وزیر دربار که جلو منزل ایستاده بود اظهار داشت اتومبیل را در همین مکان پارک کنید ساعت 09:30 سفیر انگلیس که آمد نامبرده اظهار داشت حالا باید جای اتومبیل خودمان را به سفیر انگلیس بدهیم به او گفته شد چرا جای خودت را به او دادی گفت آقای علم گفته که هر وقت ماشین سفیر انگلیس آمد جای خودت را به او بده اگر ایشان هم نمیگفت ما باید بدانیم که انگلیسها اربابان ما هستند باید به ایشان احترام بگذاریم.
نشر حداکثری = جهاد تبیین
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
#ساواک #روشنگری
#فساد_دربار
@defae_moghadas 👈عضوشوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 رفته بودند تشییع جنازه پسرشان که موشک باران شروع شد. به خانه که برگشتند خانهای در کار نبود.
مهمان که میآمد گوشه خرابه ازش پذیرایی میکردند. ما را که دید یک لحاف تمیز و نو آورد انداخت زیرمان.
¤¤¤
مال پسرش بود. همان که شهید شده بود. برای عروسیش سفارش داده بود. مزد لحاف دوز را هم هنوز نداده بود.
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
#دزفول
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 در گردان دیده بانی بنام «امیر سلیمانی» داشتیم که اهل آبادان بود و در مدت ده روز مرخصی اش قبل از عملیات بیت المقدس ازدواج کرد. احسان قاسمیه فرمانده گردان با بچه ها قرار گذاشت که هیچ کس خبر عملیات را به امیر ندهد تا او نتواند خودش را به عملیات برساند.
امیر از یک خانوادۀ ثروتمند آبادانی و پدرش یکی از افراد سرمایه دار کشور بود و چندین کشتی داشت. امیر هفده ساله بود که پدرش آخرین مدل ماشین آن زمان را برایش تهیه کرد. یک بار امیر سر قضیه ای با شهید پیچک دعوایشان شده بود و مدتی بعد، همین اختلاف باعث دوستی شان شد. این آشنایی مسیر زندگی امیر را تغییر داد و او را به جبهه کشاند.
از این که امیر را با خود به منطقه نبرده بودیم، خوشحال بودیم. روز دوم حضورمان در منطقه، در حالی که از خاکریز پایین می رفتم، یک نفر به پشتم زد. برگشتم و با کمال تعجب امیر را دیدم. در جواب تعجب من گفت: " عزیز موفق باشی!"
او در حالی که چند روز بیشتر از دامادی اش نمی گذشت، به جبهه آمد و در مرحلۀ سوم عملیات بیت المقدس به شهادت رسید.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#حاجی_فیروز
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۱۳۷
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
بادی شروع به وزیدن کرد. از آن طرف نخلستان شلمچه هو کشیده بود. از مرز میان ما و عراقی ها با تمام وجود به نفس کشیدمش. تبرک بود. شاید دیگر هیچ وقت به نفسمان نرسد. افسری که توپیده بود آمد تو حیاط و ایستاد روبه رویمان. گیج بود. تند و تند حرف میزد. کلماتش بلند و تکراری بود. کنترلی بر اعصابش نداشت. با آن حال سعی میکرد خود را آرام نشان دهد. در حالی که دست به کمر داشت و دکمه غلاف هفت تیراش را باز و بسته میکرد یک قدم به جلو برداشت. پوتینهایش تو سیاهی حیاط برق میزد. روبه روی من در جا میخکوب شد. در چهرهاش حالت غافل گیری کاملی دیده میشد. گویی باور نداشت که پیرمردی میان اسیرها باشد. هفت تیرش را از غلاف بیرون کشید چرخاند و گذاشت سرجایش. نگاهم را از صورتش برنداشتم. چشمهایش را چرخاند رو سر و صورت و هیکل پیرم. بعد پشت کرد و رفت. نفسام را به صدا دادم بیرون. گردن کشیدم بالا و پشت سرم را چسباندم به دیوار. خواب چشمهایم را سنگین کرده بود. پلک هایم را بستم.
- چه انتظاری از آنها داری؟ دشمن یعنی همین که میبینی. عینهو عزرائیل ... ترتیب تو و بقیه دوستانت داده شده. برای آنها اهمیتی ندارید. مرده یا زنده یکی هستید. این را یادت باشد. فقط به چیزی فکر کن که برایش جنگیدهای. دفاع از دین و ناموس و سرزمین. همینها برایت کافی است. شب قشنگی است ... قشنگتر از این نمیشود ... چشمم افتاد به صورت سفید محمود. پر بود از غم و سردرگمی. به نظرم رسید بیشتر از آنکه ترسیده باشد، گیج شده بود.
- تو پانزده شانزده سالگی قوی تر از من ..است. نکند تو این فکر است که از اینجا بزند بیرون؟ جوان است دیگر.
صدای رادیو به گوش رسید. کسی با موج هایش ور میرفت. رِنگ عربی قاتی خشخش موجهای دیگر اعصابم را خط خطی میکرد. دلم میخواست خودم را ول میکردم رو زمین. درست قبل از آنکه تیرباران شوم تا آن روز چنان احساسی نداشتم. همه زندگی ام داشت به سمتی میرفت که دلم میخواست. خودم را غرق خون دیدم. از سینه ام مثل آبکشی سوراخ خون میزد بیرون. حیاط پر شده بود از خون. صاحب خانه همراه حیوانهایش رو دیوار طویله ایستاده بودند. تو دستهای صاحب خانه پر بود از فانوسهای روشن زرد و آبی.
- گرسنگی به کجا که نمیکشدت داش اسد الله ...
چند افسر و سرباز ناگهان و سراسیمه دویدند داخل راهرو و بعد از ستاد زدند بیرون. معلوم بود که احضار شده اند.
- نکند بچه ها حمله کرده باشند؟ .... اگر این طور بود زمین و آسمان میلرزید. شاید بو بردهاند که حمله ای در کار است؟ یعنی میشود بچه ها حمله کنند؟ ...
یکهو دستور آزادباش دادند. اول اعتنایی نکردیم. دوباره سربازی که انگار ارشد بود فریاد کشید. رو پاهایمان شل شدیم. ناباورانه همدیگر را نگاه کردیم. چند تا از سربازها دویدند تو راهرو. دو سرباز با تفنگهای دوش فنگ شروع کردند به قدم زدن. به آدمهای آهنی می ماندند.
- انا لله و انا إليه راجعون . بچه ها گردن کشیدند به طرف من. سربازها از حرکت ایستادند. شانه بالا انداختم. صدای کوبیده شدن پوتینها رو کف راهرو و اتاق فرماندهی سکوت شب را شکسته بود. سیاهی ابرها شب را تیره و ظلمانی کرده بود. دوباره تو دلم از آشوب پر شد. رو معده ام انگار میخ طویله میکوبیدند سعی کردم تمرکز کنم رو طبیعت خدا. نتوانستم. زیر لب شروع کردم با خدا حرف زدن. طلبکارانه انتظار داشتم صدایش را بشنوم. نشنیدم. بغض ام گرفت. همراه درد گرسنگی و تشنگی قورتش دادم. یاد نخلستان شلمچه افتادم و یاد مجروحها و شهدایی که جاشان گذاشته بودیم به آنها حسودیم شد. لبم را زیر دندان گاز گرفتم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 شما را روی سر،
شما را روی چشم باید گذاشت!
که یادمان نرود،
این حسین حسین گفتنها
در آرامشِ این شبهایمان
ثمرهی خون شماست ...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس #دلتنگی
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
؛
🍂 نواهای ماندگار
سپه حق روانه بسوی کربلا شد
🔹 با نوای
حاج صادق آهنگران
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 درد بی درمان
🔹ویلیام او. داگلاس، قاضی دیوان عالی آمریکا مینویسد: در سال ۱۳۲۹ برای تمام جمعیت ایران (۱۸ میلیون جمعیت) فقط ۱۷۰۰ نفر پزشک وجود دارد. جمع کل تختخوابهای بیمارستانها، اگر بیمارستانهای ارتش را هم به آن اضافه کنیم از ۵ هزار تخت تجاوز نمیکند.
📚سرزمین شگفت انگیز و مردمی مهربان و دوست داشتنی، ص143
نشر حداکثری = جهاد تبیین
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
#ساواک #روشنگری
#فساد_دربار
@defae_moghadas 👈عضوشوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 روزی که جنگ شروع شد
نوشین نجار
نوشته: رومزی پور
┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄
🔹 هنگام شروع جنگ در خیابان فردوسی جهت تحویل گرفتن عکسی که برای ثبت نام مدرسه گرفته بودم به عکاسی فرهنگ رفته بودم. سر و صداهایی نظر مرا جلب کرد. صدای شلیک توپ و خمپاره برایم خیلی عجیب بود. برای همه این طور جنگ شروع شد... به همین سادگی.
نیروی دریایی کنار شط مستقر شده بود و از آنجا شلیک میکرد. در واقع این اولین باری بود که من متوجه شدم وارد جنگ شدیم.
به خانه برگشتم همه مردم در تلاطم و تکاپو بودند تا به نحوی به یکدیگر کمک کنند. هیچ کس فکر نمیکرد که جنگ این قدر طولانی شود. تصورشان این بود دو الی سه روز و نهایتا ۱۰ روز طول بکشد نه با یک جنگ ۸ ساله مواجه شویم. برای هیچ کس قابل قبول نبود. منزل ما خیابان آرش بود. این خیابان بعد از خیابان طالقانی و از گمرک کمی آن طرف تر، و ایمن تر از بقیه نقاط بود. درست مقابل ورودی شهر بود. خیلی از اقوام و فامیل که شنیده بودند به خرمشهر حمله شده به منزل ما آمدند. من به اتفاق خواهر، دختر خاله ام و عموی کوچکم به خیابان رفتیم.
خانه ما دو سه کوچه پشت فرمانداری بود. رفتیم ملحفه و گونی گرفتیم. گونیها را پر از خاک میکردیم و سرکوچه سنگر درست میکردیم. برای حفاظت شیشه جمع میکردیم. هر کاری که از دستمان بر می آمد، دریغ نمی کردیم.
•┈••✾○✾••┈•
از کتاب شهرم در امان نیست
#خواهران_رزمنده
#خرمشهر defae_moghadas ◇◇
🍂