eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 زبان‌ چپی علیرضا زمانی راد ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔸 ابداع “زبان چپی”، اقدام خلاقانه رزمندگان بی سیم چی دزفول برای جلوگیری از رمزگشایی مکالمات توسط دشمن بود مثل: /”اهبا اَوا اوگا اج حا اَلِک ما ایمونِ سا ….” این جمله حتی اگر توسط عراقی ها شنود شود قابل رمز گشایی نیست. اما اگر بی سیم چی دزفولی این پیام را دریافت کند می فهمد که آن یگان “درخواست آمبولانس کرده است”. 🔸 در عملیات بدر دستور عقب نشینی داده شد، از فرماندهی خواستم تا موقعیتی را که می بایست به آن نقل مکان نمائیم با شلیک منور مشخص کند لذا درخواست منور کردیم تا مسیر را بیابیم. پس از چند ثانیه از چند نقطه منور در جهت های مختلف در آسمان دیده می شد. به زبان دزفولی گفتیم “سُزِ بِ” یعنی “یک منور سبز شلیک کن”، و باز هم مثل دفعۀ قبل منورهای متعدد سبز رنگ به آسمان رفت. این کار با کدهای فارسی و دزفولی و با روشهای مختلف تکرار و عراق براحتی می توانست آنها را بفهمد و عمل کنند. من بی سیم را گرفتم و از بچه هایی که می خواستند با منور ما را رهنمایی کنند خواستم اگر از بچه ها کسی “چَپی” بلد هست به پشت بی سیم بیاید. یکی از بچه ها که به این زبان آشنا بود به پشت بی سیم آمد، با هم چَپی صحبت کردیم و درخواست منور کردم و این بار دیگر عراق نتوانست رمز را بفهمد. چند ثانیه بعد آسمان با تک منور بچه های خودی روشن شد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈شوید عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 این‌جور نباشد که تصوّر بشود "فقط یک جنگی بود مثل جنگ‌هایی که بقیّه دارند در دنیا می‌کنند... " این نبود قضیّه؛ قضیّه قضیّه دین، آرمان الهی، حاکمیّت اسلام و انقلاب بود، اسلام انقلابی بود که این‌ها را می‌کشاند. ۱۳۹۵/۰۷/۰۵ بیانات در دیدار اعضای ستادهای برگزاری کنگره شهدای استان‌های کهگیلویه و بویراحمد و خراسان شمالی ┄┄┄❅✾❅┄┄┄ @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت سوم عزت، عزت، ای بابا این کیه صدا میزنه نکنه دوباره بابای شیرخدا داره صدای زنش میکنه؟ اسم مادر شیرخدا هم عزته هر وقت شوهرش صداش میکنه، بچه ها به تمسخر میگن عزت ظرفها را نشستی شوهرت عصبانی شده. اینهمه اسم تو دنیا هست نمیدونم چرا بابام این اسمو روی من گذاشته. نه این صدا از عالم خیال نیست؛ عزت کا اینجا چکار میکنی؟ چرا اینجوری کف پیاده رو ولو شدی؟ حسون همسایه روبروئیمونه، بعد از جنگ یه نیسان آبی گرفته و حمل بار میکنه. سلام حسون 👋 چیزی نیست، گم شدم. : گم شدی؟ ههههه کجا گم شدی؟ توی کوچه پسکوچه های خاطراتم، مزاحمت نمیشم برو. ته سیگار را که نمیدونم کشیدمش یا نه انداختم دور. از ماشینش پیاده شد و اومد کنارم نشست، چقدر پریشون و درهم برهمی، بیا بریم خونه یه چای بخور سرحال بیایی. نه کوکا میخوام یکمی همینجا بنشینم و خاطراتم را زیر و رو کنم. خب پس یه فلاکس چای برات میارم، خیلی زود با فلاکس و یه سینی استکان برگشت. اولین خاطراتی که از بچگیم تو ذهنم مونده فوت شدن بابای همین حسون است، خدا بیامرزدش. یادم نیست چند سالم بود یه روز صبح با صدای شیون مادر حسون ریختیم تو کوچه و خبردار شدیم باباشون که توی کویت کارگری میکرد فوت شده. همه زنهای کوچه هم برای تسلیت و همدردی دور و بر ننه حسونی را گرفتن. صدای شیون و ناله های ننه حسونی قطع نمیشد. ۲۲ روز از آذرماه سال ۴۳ گذشته بود که عبدالجلیل صاحب سومین فرزندش شد. سالها قبل، شاید سال ۱۳۲۰، حسن پدر عبدالجلیل که مامور شهربانی بوشهر بود توی یه دعوا چاقو میخوره و کشته میشه و چند ماه بعدش بعلت تهدیدهایی که بود، سکینه که تازه بیوه شده بود عبدالجلیل پسر کوچکش و آخرین دخترش را برمیداره و بوسیله لنج از بوشهر بسمت آبادان فرار میکنه. چندتا پسرش بعلل مختلف فوت کرده بودن و دختر بزرگش را چند سال پیش روانه خونه بخت کرده بود و حالا فقط همین دو بچه براش باقیمونده و باید با چنگ و دندون ازشون حفاظت کنه. جلیل با وجود سن کم مجبور میشه برای تامین معاش کار کنه. دستفروشی و سبزی فروشی و خلاصه هر کاری که میتونست. هنوز به سن سربازی نرسیده بود که یه دکه محقر کرایه کرد ولی طولی نکشید که ژاندارمها او را برای خدمت سربازی یا بقول اونروزیها اجباری گرفتن و بردن پادگان. از سربازی که برگشت مادرش بهش خبر داد که خواهر بزرگش بعلت بیماری فوت کرده، شوهر خواهرش هم چند سال قبل فوت کرده بود و حالا ۳ تا بچه های خواهرش بی سرپرست شدن. تنها دائی شون احساس مسئولیت میکنه و با وجود اینکه خودش مجرد و بی سروسامان بوده، اقدام به تکفل اون ۳ نفر میکنه، دوتا پسر ۹-۸ ساله جابر و محمد، و یه دختر ۳ ساله. یه مغازه ۳ دهنه اجاره میکنه و به شغل عطاری مشغول میشه. عاشق کار و تلاش و ورزشه، هر روز صبح زود صبحونه میخره و بعد از آبپاشی صفای ماهی فروشها، همکارها و همسایه ها را دور سفره جمع میکنه. با برادرهای شفیعی که اهل خوانسار و مغازه ۲ دهنه عطاری بغلی هستن و برادران سورانی که اهل یانچشمه و دمپایی فروشی دارن هر روز ظهر که بازار خلوت میشه مسابقه دارن. بلند کردن دوچرخه ۲۸ انگلیسی با یه دست. خیلی سخته باید پایدان دوچرخه را بنحوی بگیره که تعادل دوچرخه بهم نخوره. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۴۳ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ قبل از این که سربازها به سراغم بیایند چشمم افتاد به ساعت رو دیوار. عقربه‌ها رو یازده تکان می‌خوردند. به یاد نماز افتادم. - اجازه می‌دهید نمازم را بخوانم؟ با این سوال صدای خنده افسرها تو اتاق منفجر شد. سرباز هل‌ام داد طرف در. شکلک در می‌آورد و می‌کوبید رو پشت من. سربازها از جلو در، دست دراز کردند و کشیدنم بیرون. سرجایم که نشستم دست کشیدم رو دیوار تیمم کردم و زیرلبی نمازم را خواندم. دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید. مانده بودم آنها چه جور مسلمانی اند؟ ساعت از دوازده شب گذشته بود که از ستاد فرماندهی کل منطقه بصره زدیم بیرون. با دست و چشم‌های بسته سوار آیفا کردنمان. با مشت و لگد کوبیده شدیم رو هم. درد معده و گرسنگی ول کن نبود. وسط آیفا چمباتمه زدم. ساکت نشد. آیفا سرعت گرفته بود. می افتاد تو چاله و دست اندازها. صدای فریادها انفجار نارنجک و گه گاه شلیک تیر به گوش می‌رسید. هراسان سر می‌چرخاندم به طرف صداها. آیفا رو هوا پرواز می‌کرد. انگار چرخ‌هایش را به گلوله بسته بودند. - هی! چه کار داری می‌کنی؟ میخواهی بکشیمان. این را امیر عسگری فریاد زد. مطمئن بودم تو حال خودش نبود. سربازها هجوم بردند به طرف‌اش. راننده فخش حواله اش کرد. ناله امیر بلند شد. سربازها مشت‌هایشان را کوبیدند رو سینه و شکم ما. دق دلشان را سر ما خالی می‌کردند. بیخوابی دیوانه شان کرده بود. تا آیفا ترمز کند دست از کتک کاری برنداشتند. بوی خطر می‌شنیدم. بوی مرگ، بوی خون تازه. احساس آدمی را داشتم که قرار بود زیر پایش را خالی کنند. تنم می‌لرزید. یکهو سکوت وحشتناکی حاکم شد. حتی باد هم از زوزه افتاد. ناگهان صدای چند نفر در هم پیچید. به موسیقی عربی ای می‌ماند که بد ضبط شده بود. چند نفر دویدند طرف آیفا. صدای پوتین هایشان به پتک می‌ماند. هل‌مان دادند به طرف حفاظ. تو تاریکی مطلق به سر می‌بردیم. لرزان ایستادیم تا پیاده مان کنند. پشت سر و کنار هم قنداق تفنگ کوبیده می‌شد وسط کمرم. گردنم را چنگ می‌زدند. انگشت می‌کشیدند دور گلویم. انگار خط می‌کشیدند تا ببرندش. سعی کردم از زیر چشمی جلو پایم را نگاه کنم. تو سیاهی فرورفتم. سرم از فشار عصبی به دوران افتاد. درونم آشوب شد. عق زدم. سر و پشتم مشت باران شد، چنان که انگار لاشه آویزان گوسفندی را می‌کوبیدند. بی حرکت ماندم، عینهو سنگ. عراقی ها شروع کردند به خوش و بش کردن. خنده هایشان عصبی بود. یکی از سربازها پرید بالای حفاظ. چنگ انداخت به سر و صورتمان. کشیدم عقب. دست انداخت به زیر پیراهن‌ام و کوبیدم به حفاظ. ناگهان صدای فریاد و کوبیده شدن یکی از بچه ها بلند شد. ناله همراه خنده سربازها قاطی شد. فریاد دیگری بلند شد. بلندتر و دلخراش تر. صدای استخوان شنیدم. انگار با ساطور افتاده بودند به جان استخوانها. ماشین تکانی خورد و جلو رفت. ناگهان ایستاد. کسی هوار کشان پرت شد پایین. فریادش رفت به آسمان. به نظرم رسید صدای محمود است. خوف برم داشته بود. هر لحظه منتظر سقوط بودم. درد را پیشاپیش حس می‌کردم. میان زمین و آسمان دست و پا می‌زدم. خیس عرق شده بودم. چانه ام را انگار برق گرفته بود. ناگهان کسی با کف دست هل‌ام داد پایین. بند دلم پاره شد. وحشت تو وجودم چنگ انداخت. حال آدم بیهوش را پیدا کردم. روشانه و پشت کوبیده شدم. تو چاله کم عمقی نعره ام کشیده شد به آسمان. لرزان سر جایم ماندم. خدا را صدا زدم و بر شیطان لعنت فرستادم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
💠 معلوم نیست، اسم این کانال چی بود! 🔸ادمینش کی بود؟ 🔸چند تا عضو داشت؟ 🔸 ولی آنچه معلومه اینه که: 👈 تا آخر، کانال را ترک نکردند!! ┄┄┄❅✾❅┄┄┄ @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 روایتی از غسل پیکر شهید سلیمانی و شهدای جبهه مقاومت در بیمارستان نفت اهواز ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 استیصال منافقین | ۲ مسعود خدابنده •┈••✾○✾••┈• زمانی که عراق بودم یادم هست که قبرهایی بود که وقتی آن را باز کردند سه جسد در داخل آن بود و در برخی قبرها اصلا جسدی نبود.  این سازمان کم مصیبت درست نکرده است. شما ببینید آیا جایی هست که این‌ها رفته و مزاحمت ایجاد نکرده باشند؟ در ایران کشت و کشتار کردند و بعد به پاریس و عراق رفتند. آن‌ها مثل سگ از صدام می‌ترسیدند اما در همان موقع سند جعل می کردند که از او پول بیشتری بگیرند. حالا در آلبانی برای دولت این کشور شاخ و شانه می‌کشند به گونه‌ای که صدای نخست‌وزیر آلبانی درآمده است. این عملکرد هم به آن دلیل است که می‌گفتند هرچیزی به نفع رجوی باشد ثواب است و هرچه به نفع او نباشد حرام است. آنها برای همه مزاحمت ایجاد کرده اند از جمله خانواده‌های افراد خود سازمان. آنها مستاصل بوده و نیاز به کمک دارند. بگذارید خانواده ها آنها را ببینند و به آنها بگویند می‌خواهید بیرون بیایید یا نه. در عراق آنها ابتدا به مادران خود سنگ پرت کردند ولی بعد گریه کرده و درآمدند. 🔹 شما معتقدید که با وجود فعالیت  اعضای سازمان در فضای مجازی، آنها همچنان تحت تسلط افراد رده بالا بوده و اختیار و فکری از خود ندارند؟ روزی که من از سازمان جدا شدم، سه کارت اعتباری، سه پاسپورت و جواز حمل سلاح عراق، اردن و فرانسه داشتم اما من خود سانسوری کرده و حتی تلویزیون را روشن نمی‌کردم. چند ماه طول کشید تا من بتوانم خرید کنم. از دست خود ناراحت بودم و نمی‌توانستم حتی نان بخرم. روانشناسان می‌گویند کسی که سه هفته در سلول انفرادی باشد، وقتی بیرون بیاید تنش می‌لرزد. حالا در نظر بگیرید این افراد را سال‌ها در سازمان نگه داشته و آنها اطلاعاتی از بیرون ندارند. اصطلاحی در سازمان هست که می‌گویند «محفل نزن، محفل بزنی مزدور سپاه پاسداران هستی». محفل بزنید یعنی بیشتر از دو نفر جمع شده و صحبت کنید. این بدبخت اصلا از سپاه تعریفی ندارد چون وقتی به سازمان پیوسته سپاه هنوز نبوده و وقتی به داخل سازمان رفته دیگر سپاه را ندیده است ولی می‌داند که اگر مخالفت کند شب ۴۰۰-۳۰۰ نفر روی او تف می‌اندازند. عکس‌های افراد سازمان را که با یارانه کار می‌کنند را دیده اید.  یک نفر بالای سر هر گروه سه چهار نفر قرار دارد. در سازمان کسی حق ندارد یارانه را تنهایی روشن کند و حتما باید دو نفر باشند. محدودیت به این شکل است.  در عراق وقتی موبایل به دست اولین افراد رسید، نتوانستند با آن کار کنند. اصلا موبایل ندیده بودند. مریم رجوی موبایل داشت ولی افرادی که آنجا هستند در مضیقه بوده و از خود اختیار ندارند. نشر حداکثری = جهاد تبیین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈 عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 وقتی بحرین از ایران جدا شد، خنده‌ام گرفته بود 🔹اسدالله علم، وزیر دربار و معتمد شاه درباره ماجرای خفت بار جدایی بحرین از ایران در خاطراتش می‌نویسد: شورای امنیت به اتفاق آراء میل بحرین برای استقلال کامل را تصویب کرد. نماینده ایران نیز فوری آن را پذیرفت. 🔹خنده‌ام گرفته بود. گوینده رادیوی تهران طوری با غرور این خبر را می‌خواند که گویی بحرین را فتح کردیم اما این خنده به آن معنی نیست که من با این کار مخالفت دارم. 📚خاطرات اسدالله علم، ج 2، ص 68 نشر حداکثری = جهاد تبیین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈 عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 خلاصه کتاب پاییز ۵۹ خاطرات زهره ستوده ◇◇◇◇ ◇ ‍ «پاییز ۵۹» زهره ستوده از اهالی خرمشهر است و در روزهای آغاز جنگ تحمیلی دختر جوانی بود که روزهای زیادی را در خرمشهر و آبادان سپری کرد. خاطرات او ما را با دنیای آن روزهای خرمشهر، شروع جنگ، محاصره، اشغال و آزادی… آن هم از دید یک دختر جوان آشنا می‌کند. در بخشی از کتاب آمده: «هیچ کس به یقین چیزی نمی‌دانست اما همه چیز از یک اتفاق بد خبر می‌داد. حس درونی ما می‌گفت که جنگ شروع شده است بی آنکه رسما اعلام شده باشد! بلاتکلیفی‌ها همچنان ادامه داشت اما هرچه بود نمی‌شد زندگی را تعطیل کرد. کم کم به زندگی زیر سایه جنگ عادت می‌کردیم و به خاطر همین، روز سی و یکم شهریور هم فرقی با بقیه روزها نداشت. مصدق طبق معمول سر کار رفت و مهری هم پس از سه ماه تعطیلی راهی مدرسه شد. من اما در خانه ماندم و چه خوب شد که ماندم و مادرم تنها نماند. ساعت بین ده و نیم، یازده صبح بود که با صدای غرش ده‌ها هواپیما، سراسیمه بیرون دویدیم. شاید بیست یا سی هواپیما همزمان در آسمان خرمشهر پرواز می‌کردند…» ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈 عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 فرمانده دل‌ها حاج احمد متوسلیان ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🍂 ... تازه به قرارگاه فرعى نصر۲ رسیده بودیم و خیلى مشتاق بودم كه حاج احمد را ببینم. داشتم به طرف قرارگاه مى رفتم كه صحنۀ عجیبى را مشاهده كردم. در آن خلوت بعدازظهر كه همه توى سنگر بودند، دیدم او كنار تانكر آب نشسته و با یك دقت عجیبى، سرگرم شستن ظرف هاى غذاى بچه هاى قرارگاه است... خیلى تعجب كردم. آدم قََدَرى مثل حاج احمد متوسلیان ، فرماندۀ تیپ ۲۷ محمد رسول اللّه (ص) و مسئول قرارگاه فرعى نصر۲ دارد كاسه بشقاب مى شوید! ... حاجى غرق كار خودش بود. بلا فاصله دست به كار شدم. دوربین ۱۱۰ قراضه ام را آماده كردم و تا به خودش بجنبد، سریع او را در حال ظرف شستن غافلگیر كردم و عكسش را گرفتم.» ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈شوید عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 روایتی از شهید شهید مهدی باکری ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت چهارم عبدالجلیل یه جوان مذهبی و ورزشکار و خوش اخلاق و مردم دار و بشدت اهل کار و تلاش بود. انواع و اقسام ورزشها را تجربه کرده بود. ورزش باستانی و کشتی و بوکس و وزنه برداری و عاقبت پرورش اندام. در همین ایام همت کرد و کلاس اکابر رفت و موفق شد سیکلش را بگیره. بعد از مدتی با یه دخترخانمی که اصالتا اهل خلار شیراز هستن و پدرشون کارگر شرکت نفت آبادان است ازدواج میکنه و سومین فرزندش و دومین پسرش در خونه ایی که بتازگی در محله‌ی کفیشه کوچه ۳ فرعی خریده بدنیا میاد. تولد پسر دوم مصادف میشه با ماه شعبان و به همین مناسبت عزت الله نامگذاری میشه. سال بعد هم یه پسر دیگه در ماه شعبان بنام حجت الله و چند سال بعد دوتا پسر دیگه بنامهای مهدی و هادی، و اینجوری شد که سعادتِ شروع نامگذاری فرزندان بنامهای آقا صاحب الزمان(عج) با تولد من انجام شد. بابام خیلی بچه دوست بود و در نهایت با ثبت رکورد ۹ فرزند، ۵ پسر و ۴ دختر در شناسنامه اش رضایت داد. خونه ایی که در محله کفیشه داشتیم یه خونه کوچک در حدود ۶۰ متر که دوطبقه بود. طبقه پایین یه اتاق بزرگ داشت که محل خورد و خوراک و خوابمون بود. یه مطبخ (آشپزخونه)کوچک و یه حیاط کوچولو. خونه ی ما پشت دوتا خونه قرار داشت، خونه ی آل خمیس و خونه ی عباسی بهمین دلیل با یه راهرو طولانی به کوچه وصل میشد. طبقه بالا ۲ اتاق داشت یه اتاقش یه خانم نرس(پرستار) مجرد یه اتاق هم به یه خانواده ای که یکمی شلوغ بودن اجاره داده بودیم. ۵-۶ نفری بودن. ننه علی، یه زن بسیار مهربون. عرب نبود ولی چون مدتها توی بصره زندگی کرده عربی و ترکی را بخوبی صحبت میکنه. هر روز به محض اینکه آفتاب داغه آبادان غروب میکنه چندتا آفتابه آب میبریم بالای پشت بومی که کاهگلی است و آبپاشی می‌کنیم و یکساعت بعد هم عملیات انتقال تشک و پتو و متکاها به بالای پشت بوم انجام میشه. چند ساعت بعد که برای خواب میریم بالا، تشک ها حسابی خنک شدن. بعد از خونه ی آل خمیس، مکانیکی بزرگ اوسا کریم بود. بعدش کوچه مسجد فاطمیه و روبروش هم خیابون ۲ اصلی که مستقیم میرفتی تو بازارکفیشه. خیاطی عمو یدالله تعمیرگاه اوس رحمان و دندونسازی، مدرسه ی مهر. یه مدرسه ی فوق العاده بزرگ دخترونه با یه معماری شرکتی. از اینطرف هم بعد از خونه ی عباسی، خونه ی حاجی زاده، سید، هندی ها، مامان سوسن، تعمیرگاه یابر، خیابون ۳ اصلی و خونه های یازعیها خصوصا خونه ی ۲ طبقه ی حاج حسن که با طلوع خورشید درش باز میشد و خدا بده برکت، زن و مرد و دختر و پسر را سن و سالهای مختلف به تعداد بیشماری تا شب تردد داشتن. و از اینجا از طریق کوچه ی جاسم باوی اینها وصل میشدیم به میدون پهلوی. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۴۴ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ نمیخواستم ضعف نشان دهم. از زمین کندندم. کمرم را به باتوم بستند. بعد رو پاهایم ضرب گرفتند. هل‌ام دادند جلو. پشت پلک‌هایم پر بود از تاریکی و رنگ خون مرده. با زانو کوبیده شدم رو زمین. چنگ انداختند رو شانه هایم و کشیدند بالا. به گوشت ساطور خورده ای می‌ماندم. خرد و خمیر. صدای فریاد یکی از بچه ها از جایی که به حمام می‌ماند بیرون ریخته شد. دلم پر شد از ترس. پا کشیدم رو زمین. قنداق تفنگ سرباز کوبیده شد وسط شکمم. تا خوردم نفس‌ام برید. بی اختیار سر بلند کردم. برای لحظه ای شبح گنده سربازها را بالای سرم دیدم. فریادها پیچیده شده بود تو حمام خالی. بوی رطوبت و نای مانده نفس‌ها را پر می‌کرد. بوی کثافت می‌آمد و بوی چرک و صابون مانده رو در و دیوار. بوی زنگ زده درهای آهنی. کوبیده شدم به چارچوب در. لبه تیز چارچوب فرو رفت تو بازویم. صدای استخوان بازویم بلند شد. همراهش فریاد کشیدم. چند کشیده آبدار بیخ گوشم نواخته شد. ناگهان تارهای صوتی ام از کار افتاد. لال شدم. حتی نک و نالی هم از گلویم بیرون نریخت. چشم بند از صورتم سر خورد. پرتم کردند تو یکی از اتاقک‌هایی که زمانی دوش آب داخلش بود. تنم کوفته بود. شلوار نظامی‌ام سر تا پا پاره بود. مچاله شدم گوشه چاردیواری نمور. مغزم داغ کرده بود. فکرم کار نمی‌کرد. بی تقلا و بهت زده به نقطه نامعلومی خیره مانده بودم. چند تا سرباز درشت هیکل و سیاه دویدند تو دالان. دالان به راهروی قصاب خانه می‌ماند. سرد و چندش آور. سخت نفس می‌کشیدم. آرام ناله می‌کردم. هیچ وقت فکر نمی‌کردم روزی آن قدر ناتوان بشوم. - یا امام ... حسین (ع) .... یا حضرت عباس (ع) ... يا .... کسی از درد فریاد کشید. حالت جنون زده داشت. رحیمی را از جلو نگاهم کشان کشان بردند. تمام تن‌اش پاره پاره بود. نفر بعدی را نشناختم. به آدم نمی‌ماند. رطوبت به جانم نشسته بود. یخ کرده بودم. یونیفورم‌های لجنی رنگ به سرعت به طرفم آمدند. در جا میخکوب شدم. به اشباح بی سر می‌ماندند. کشیدندم طرف اتاق بازجویی. چشم بسته و دست بسته با فریاد فرمانده قدم برداشتم جلو. پاهایم پیچ خورد و کوبیده شدم رو مبلی که در نزدیکی ام بود. نرمی و گرمی مبل وجودم را در برگرفت. فریاد فرمانده بلند شد. فحش‌های چارواداری اش را به نافم بست. آن قدر سگ سگ گفت تا خسته شد. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 عملیات قادر هلی برن نیروهای لشکر ۸ نجف اشرف (بفرماندهی شهید احمد کاظمی) ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 یادش بخیر روزهای اردوگاهی و ایام قبل از عملیات! معمول این بود که بعد از اتمام آموزش‌ها یک گام به منطقه عملیاتی نزدیکتر می‌شدیم . بساط چادرها⛺️ را در بیابان خدا پهن می‌کردیم و صدای لوله‌های چادر و بست‌ها و جار و جنجال بچه‌ها در هیاهوی مسئول تدارکات به هوا بلند می‌شد و بازار ندارم، ندارم، مکاره‌ای می‌ساخت دیدنی! همین‌که چادرها برپا می‌شد و با پتوها فرش می کردیم، چیدمان کوله پشتی‌ها و جاگیری اسلحه‌ها هم انجام می‌شد، از اردوگاه جدید و خیمه‌های برافراشته 🚩خود به وجد می‌آمدیم. در این اوضاع، توجه بعضی‌ها جالب بود و دیدنی. آنها کسانی بودند که به دور از کارهای شخصی، جایی را در وسط محوطه انتخاب می‌کردند و با بیل و کلنگ یادمانی از قبور شهدا برپا می کردند و با پرچم‌های رنگی 🚩 حصاری به دور آن می کشیدند و نمی‌گذاشتند لحظه‌ای از یاد دوستان شهیدمان 🚩 فاصله بگیریم. .. و چه دلچسب بود، اولین صبحگاهی که در جوار همان یادمان، می‌گرفتیم و با پرچم‌های رنگی🚩، حماسه ای می آفریدیم از وحدت و همدلی و هم قسم شدن برای ادامه راهی که آخرش نامعلوم بود و سختی‌اش نامفهوم. و اکنون، همان‌ها، یا در بهشت‌اند، یا پا در رکاب‌اند و یا ایستاده بر سر پیمان. و یا خسته و وارفته در روزگار امتحان‌های بزرگ. راستی! ما در کجای این راهیم؟ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا