eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 استیصال منافقین | ۲ مسعود خدابنده •┈••✾○✾••┈• زمانی که عراق بودم یادم هست که قبرهایی بود که وقتی آن را باز کردند سه جسد در داخل آن بود و در برخی قبرها اصلا جسدی نبود.  این سازمان کم مصیبت درست نکرده است. شما ببینید آیا جایی هست که این‌ها رفته و مزاحمت ایجاد نکرده باشند؟ در ایران کشت و کشتار کردند و بعد به پاریس و عراق رفتند. آن‌ها مثل سگ از صدام می‌ترسیدند اما در همان موقع سند جعل می کردند که از او پول بیشتری بگیرند. حالا در آلبانی برای دولت این کشور شاخ و شانه می‌کشند به گونه‌ای که صدای نخست‌وزیر آلبانی درآمده است. این عملکرد هم به آن دلیل است که می‌گفتند هرچیزی به نفع رجوی باشد ثواب است و هرچه به نفع او نباشد حرام است. آنها برای همه مزاحمت ایجاد کرده اند از جمله خانواده‌های افراد خود سازمان. آنها مستاصل بوده و نیاز به کمک دارند. بگذارید خانواده ها آنها را ببینند و به آنها بگویند می‌خواهید بیرون بیایید یا نه. در عراق آنها ابتدا به مادران خود سنگ پرت کردند ولی بعد گریه کرده و درآمدند. 🔹 شما معتقدید که با وجود فعالیت  اعضای سازمان در فضای مجازی، آنها همچنان تحت تسلط افراد رده بالا بوده و اختیار و فکری از خود ندارند؟ روزی که من از سازمان جدا شدم، سه کارت اعتباری، سه پاسپورت و جواز حمل سلاح عراق، اردن و فرانسه داشتم اما من خود سانسوری کرده و حتی تلویزیون را روشن نمی‌کردم. چند ماه طول کشید تا من بتوانم خرید کنم. از دست خود ناراحت بودم و نمی‌توانستم حتی نان بخرم. روانشناسان می‌گویند کسی که سه هفته در سلول انفرادی باشد، وقتی بیرون بیاید تنش می‌لرزد. حالا در نظر بگیرید این افراد را سال‌ها در سازمان نگه داشته و آنها اطلاعاتی از بیرون ندارند. اصطلاحی در سازمان هست که می‌گویند «محفل نزن، محفل بزنی مزدور سپاه پاسداران هستی». محفل بزنید یعنی بیشتر از دو نفر جمع شده و صحبت کنید. این بدبخت اصلا از سپاه تعریفی ندارد چون وقتی به سازمان پیوسته سپاه هنوز نبوده و وقتی به داخل سازمان رفته دیگر سپاه را ندیده است ولی می‌داند که اگر مخالفت کند شب ۴۰۰-۳۰۰ نفر روی او تف می‌اندازند. عکس‌های افراد سازمان را که با یارانه کار می‌کنند را دیده اید.  یک نفر بالای سر هر گروه سه چهار نفر قرار دارد. در سازمان کسی حق ندارد یارانه را تنهایی روشن کند و حتما باید دو نفر باشند. محدودیت به این شکل است.  در عراق وقتی موبایل به دست اولین افراد رسید، نتوانستند با آن کار کنند. اصلا موبایل ندیده بودند. مریم رجوی موبایل داشت ولی افرادی که آنجا هستند در مضیقه بوده و از خود اختیار ندارند. نشر حداکثری = جهاد تبیین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈 عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 وقتی بحرین از ایران جدا شد، خنده‌ام گرفته بود 🔹اسدالله علم، وزیر دربار و معتمد شاه درباره ماجرای خفت بار جدایی بحرین از ایران در خاطراتش می‌نویسد: شورای امنیت به اتفاق آراء میل بحرین برای استقلال کامل را تصویب کرد. نماینده ایران نیز فوری آن را پذیرفت. 🔹خنده‌ام گرفته بود. گوینده رادیوی تهران طوری با غرور این خبر را می‌خواند که گویی بحرین را فتح کردیم اما این خنده به آن معنی نیست که من با این کار مخالفت دارم. 📚خاطرات اسدالله علم، ج 2، ص 68 نشر حداکثری = جهاد تبیین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈 عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 خلاصه کتاب پاییز ۵۹ خاطرات زهره ستوده ◇◇◇◇ ◇ ‍ «پاییز ۵۹» زهره ستوده از اهالی خرمشهر است و در روزهای آغاز جنگ تحمیلی دختر جوانی بود که روزهای زیادی را در خرمشهر و آبادان سپری کرد. خاطرات او ما را با دنیای آن روزهای خرمشهر، شروع جنگ، محاصره، اشغال و آزادی… آن هم از دید یک دختر جوان آشنا می‌کند. در بخشی از کتاب آمده: «هیچ کس به یقین چیزی نمی‌دانست اما همه چیز از یک اتفاق بد خبر می‌داد. حس درونی ما می‌گفت که جنگ شروع شده است بی آنکه رسما اعلام شده باشد! بلاتکلیفی‌ها همچنان ادامه داشت اما هرچه بود نمی‌شد زندگی را تعطیل کرد. کم کم به زندگی زیر سایه جنگ عادت می‌کردیم و به خاطر همین، روز سی و یکم شهریور هم فرقی با بقیه روزها نداشت. مصدق طبق معمول سر کار رفت و مهری هم پس از سه ماه تعطیلی راهی مدرسه شد. من اما در خانه ماندم و چه خوب شد که ماندم و مادرم تنها نماند. ساعت بین ده و نیم، یازده صبح بود که با صدای غرش ده‌ها هواپیما، سراسیمه بیرون دویدیم. شاید بیست یا سی هواپیما همزمان در آسمان خرمشهر پرواز می‌کردند…» ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈 عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 فرمانده دل‌ها حاج احمد متوسلیان ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🍂 ... تازه به قرارگاه فرعى نصر۲ رسیده بودیم و خیلى مشتاق بودم كه حاج احمد را ببینم. داشتم به طرف قرارگاه مى رفتم كه صحنۀ عجیبى را مشاهده كردم. در آن خلوت بعدازظهر كه همه توى سنگر بودند، دیدم او كنار تانكر آب نشسته و با یك دقت عجیبى، سرگرم شستن ظرف هاى غذاى بچه هاى قرارگاه است... خیلى تعجب كردم. آدم قََدَرى مثل حاج احمد متوسلیان ، فرماندۀ تیپ ۲۷ محمد رسول اللّه (ص) و مسئول قرارگاه فرعى نصر۲ دارد كاسه بشقاب مى شوید! ... حاجى غرق كار خودش بود. بلا فاصله دست به كار شدم. دوربین ۱۱۰ قراضه ام را آماده كردم و تا به خودش بجنبد، سریع او را در حال ظرف شستن غافلگیر كردم و عكسش را گرفتم.» ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈شوید عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 روایتی از شهید شهید مهدی باکری ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت چهارم عبدالجلیل یه جوان مذهبی و ورزشکار و خوش اخلاق و مردم دار و بشدت اهل کار و تلاش بود. انواع و اقسام ورزشها را تجربه کرده بود. ورزش باستانی و کشتی و بوکس و وزنه برداری و عاقبت پرورش اندام. در همین ایام همت کرد و کلاس اکابر رفت و موفق شد سیکلش را بگیره. بعد از مدتی با یه دخترخانمی که اصالتا اهل خلار شیراز هستن و پدرشون کارگر شرکت نفت آبادان است ازدواج میکنه و سومین فرزندش و دومین پسرش در خونه ایی که بتازگی در محله‌ی کفیشه کوچه ۳ فرعی خریده بدنیا میاد. تولد پسر دوم مصادف میشه با ماه شعبان و به همین مناسبت عزت الله نامگذاری میشه. سال بعد هم یه پسر دیگه در ماه شعبان بنام حجت الله و چند سال بعد دوتا پسر دیگه بنامهای مهدی و هادی، و اینجوری شد که سعادتِ شروع نامگذاری فرزندان بنامهای آقا صاحب الزمان(عج) با تولد من انجام شد. بابام خیلی بچه دوست بود و در نهایت با ثبت رکورد ۹ فرزند، ۵ پسر و ۴ دختر در شناسنامه اش رضایت داد. خونه ایی که در محله کفیشه داشتیم یه خونه کوچک در حدود ۶۰ متر که دوطبقه بود. طبقه پایین یه اتاق بزرگ داشت که محل خورد و خوراک و خوابمون بود. یه مطبخ (آشپزخونه)کوچک و یه حیاط کوچولو. خونه ی ما پشت دوتا خونه قرار داشت، خونه ی آل خمیس و خونه ی عباسی بهمین دلیل با یه راهرو طولانی به کوچه وصل میشد. طبقه بالا ۲ اتاق داشت یه اتاقش یه خانم نرس(پرستار) مجرد یه اتاق هم به یه خانواده ای که یکمی شلوغ بودن اجاره داده بودیم. ۵-۶ نفری بودن. ننه علی، یه زن بسیار مهربون. عرب نبود ولی چون مدتها توی بصره زندگی کرده عربی و ترکی را بخوبی صحبت میکنه. هر روز به محض اینکه آفتاب داغه آبادان غروب میکنه چندتا آفتابه آب میبریم بالای پشت بومی که کاهگلی است و آبپاشی می‌کنیم و یکساعت بعد هم عملیات انتقال تشک و پتو و متکاها به بالای پشت بوم انجام میشه. چند ساعت بعد که برای خواب میریم بالا، تشک ها حسابی خنک شدن. بعد از خونه ی آل خمیس، مکانیکی بزرگ اوسا کریم بود. بعدش کوچه مسجد فاطمیه و روبروش هم خیابون ۲ اصلی که مستقیم میرفتی تو بازارکفیشه. خیاطی عمو یدالله تعمیرگاه اوس رحمان و دندونسازی، مدرسه ی مهر. یه مدرسه ی فوق العاده بزرگ دخترونه با یه معماری شرکتی. از اینطرف هم بعد از خونه ی عباسی، خونه ی حاجی زاده، سید، هندی ها، مامان سوسن، تعمیرگاه یابر، خیابون ۳ اصلی و خونه های یازعیها خصوصا خونه ی ۲ طبقه ی حاج حسن که با طلوع خورشید درش باز میشد و خدا بده برکت، زن و مرد و دختر و پسر را سن و سالهای مختلف به تعداد بیشماری تا شب تردد داشتن. و از اینجا از طریق کوچه ی جاسم باوی اینها وصل میشدیم به میدون پهلوی. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۴۴ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ نمیخواستم ضعف نشان دهم. از زمین کندندم. کمرم را به باتوم بستند. بعد رو پاهایم ضرب گرفتند. هل‌ام دادند جلو. پشت پلک‌هایم پر بود از تاریکی و رنگ خون مرده. با زانو کوبیده شدم رو زمین. چنگ انداختند رو شانه هایم و کشیدند بالا. به گوشت ساطور خورده ای می‌ماندم. خرد و خمیر. صدای فریاد یکی از بچه ها از جایی که به حمام می‌ماند بیرون ریخته شد. دلم پر شد از ترس. پا کشیدم رو زمین. قنداق تفنگ سرباز کوبیده شد وسط شکمم. تا خوردم نفس‌ام برید. بی اختیار سر بلند کردم. برای لحظه ای شبح گنده سربازها را بالای سرم دیدم. فریادها پیچیده شده بود تو حمام خالی. بوی رطوبت و نای مانده نفس‌ها را پر می‌کرد. بوی کثافت می‌آمد و بوی چرک و صابون مانده رو در و دیوار. بوی زنگ زده درهای آهنی. کوبیده شدم به چارچوب در. لبه تیز چارچوب فرو رفت تو بازویم. صدای استخوان بازویم بلند شد. همراهش فریاد کشیدم. چند کشیده آبدار بیخ گوشم نواخته شد. ناگهان تارهای صوتی ام از کار افتاد. لال شدم. حتی نک و نالی هم از گلویم بیرون نریخت. چشم بند از صورتم سر خورد. پرتم کردند تو یکی از اتاقک‌هایی که زمانی دوش آب داخلش بود. تنم کوفته بود. شلوار نظامی‌ام سر تا پا پاره بود. مچاله شدم گوشه چاردیواری نمور. مغزم داغ کرده بود. فکرم کار نمی‌کرد. بی تقلا و بهت زده به نقطه نامعلومی خیره مانده بودم. چند تا سرباز درشت هیکل و سیاه دویدند تو دالان. دالان به راهروی قصاب خانه می‌ماند. سرد و چندش آور. سخت نفس می‌کشیدم. آرام ناله می‌کردم. هیچ وقت فکر نمی‌کردم روزی آن قدر ناتوان بشوم. - یا امام ... حسین (ع) .... یا حضرت عباس (ع) ... يا .... کسی از درد فریاد کشید. حالت جنون زده داشت. رحیمی را از جلو نگاهم کشان کشان بردند. تمام تن‌اش پاره پاره بود. نفر بعدی را نشناختم. به آدم نمی‌ماند. رطوبت به جانم نشسته بود. یخ کرده بودم. یونیفورم‌های لجنی رنگ به سرعت به طرفم آمدند. در جا میخکوب شدم. به اشباح بی سر می‌ماندند. کشیدندم طرف اتاق بازجویی. چشم بسته و دست بسته با فریاد فرمانده قدم برداشتم جلو. پاهایم پیچ خورد و کوبیده شدم رو مبلی که در نزدیکی ام بود. نرمی و گرمی مبل وجودم را در برگرفت. فریاد فرمانده بلند شد. فحش‌های چارواداری اش را به نافم بست. آن قدر سگ سگ گفت تا خسته شد. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 عملیات قادر هلی برن نیروهای لشکر ۸ نجف اشرف (بفرماندهی شهید احمد کاظمی) ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 یادش بخیر روزهای اردوگاهی و ایام قبل از عملیات! معمول این بود که بعد از اتمام آموزش‌ها یک گام به منطقه عملیاتی نزدیکتر می‌شدیم . بساط چادرها⛺️ را در بیابان خدا پهن می‌کردیم و صدای لوله‌های چادر و بست‌ها و جار و جنجال بچه‌ها در هیاهوی مسئول تدارکات به هوا بلند می‌شد و بازار ندارم، ندارم، مکاره‌ای می‌ساخت دیدنی! همین‌که چادرها برپا می‌شد و با پتوها فرش می کردیم، چیدمان کوله پشتی‌ها و جاگیری اسلحه‌ها هم انجام می‌شد، از اردوگاه جدید و خیمه‌های برافراشته 🚩خود به وجد می‌آمدیم. در این اوضاع، توجه بعضی‌ها جالب بود و دیدنی. آنها کسانی بودند که به دور از کارهای شخصی، جایی را در وسط محوطه انتخاب می‌کردند و با بیل و کلنگ یادمانی از قبور شهدا برپا می کردند و با پرچم‌های رنگی 🚩 حصاری به دور آن می کشیدند و نمی‌گذاشتند لحظه‌ای از یاد دوستان شهیدمان 🚩 فاصله بگیریم. .. و چه دلچسب بود، اولین صبحگاهی که در جوار همان یادمان، می‌گرفتیم و با پرچم‌های رنگی🚩، حماسه ای می آفریدیم از وحدت و همدلی و هم قسم شدن برای ادامه راهی که آخرش نامعلوم بود و سختی‌اش نامفهوم. و اکنون، همان‌ها، یا در بهشت‌اند، یا پا در رکاب‌اند و یا ایستاده بر سر پیمان. و یا خسته و وارفته در روزگار امتحان‌های بزرگ. راستی! ما در کجای این راهیم؟ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 استیصال منافقین | ۳ مسعود خدابنده •┈••✾○✾••┈• 🔸 گویا در هنگام ورود پلیس آلبانی به کمپ منافقین، اعضای سازمان برخی اسناد را از بین برده‌اند. درباره این اسناد اطلاعات دارید؟ شما سندی نمی‌سوزانید که در هارد کامپیوترتان باشد بلکه سندی را می‌سوزانید که یک نسخه داشته باشد. مدارکی که پیش از این از عراق بردند زیاد بود و الان آن مدارک دست آلبانی‌ها نیست بلکه در اختیار آمریکایی‌هاست. یکی از دلایلی که پلیس آلبانی وارد کمپ سازمان شد، چراغ سبز آمریکا بود. اگر در تصاویر افرادی که وارد کمپ سازمان شدند دقت کنید، متوجه می‌شوید که برخی افراد لباس شخصی هستند که مشخص است این‌ها آمده اند و دنبال چه هستند. مدارکی که برای آمریکا مهم است درباره رابطه سازمان با نومحافظه کاران و فعالیت آن‌ها علیه دموکرات‌ها در داخل آمریکاست چون آنها مدتی هم با هزینه نومحافظه‌کاران علیه اتحادیه اروپا فعالیت می‌کردند تا احزاب راست بالا بیایند و اتحادیه اروپا دچار فروپاشی شود. الان هم در حال کمک به ترامپ علیه دموکرات‌ها هستند. در این مسیر زنگ خطر برای دولت آمریکا به صدا آمده است و دنبال اسناد رابطه سازمان با نومحافظه‌کاران از جمله بولتون و پمپئو هستند. این‌ها مدارک مهمی برای آمریکایی‌هاست چون انتخابات ریاست‌جمهوری آمریکا نزدیک است. مدارکی که برای آمریکا مهم است درباره رابطه سازمان با نومحافظه کاران و فعالیت آن‌ها علیه دموکرات‌ها در داخل آمریکاست. 🔸 یعنی معتقدید دلیل اصلی ورود پلیس آلبانی به کمپ منافقین، درگیری‌های سیاسی در داخل خود آمریکاست؟ بله ولی من اولویت‌ها را می‌گویم. بحث مذاکرات ایران و آمریکا و برداشته شدن اتوماتیک تحریم‌ها در حال انجام است. دوره پنج ساله تحریم‌ها که تمام شد، آمریکا موفق نشد جلو لغو تحریم‌ها را بگیرد. مهر امسال یک سری دیگر از تحریم ها لغو خواهد شد. نومحافظه‌کاران می‌گویند فشار بیاوریم اما دموکرات‌ها معتقدند که فعلا بهتر است فیتیله را پایین بکشند. اما در این قضیه ایران و آمریکا فکر نمی‌کنم که سازمان منافقین جا بگیرد؛ زیرا  سازمان در حدی نیست که در میز مذاکره جا بگیرد. مردم ایران و سازمان نسبت به هم غیظ دارند. مریم رجوی می‌گوید که ۱۲ هزار تا آدم در ایران کشتم. مردم غیظی که به او دارند نسبت به رضا پهلوی ندارند. حالا رضا پهلوی به اسرائیل رفت و راستش را هم گفت که به آنجا رفته اما سازمان از همان ابتدا با اسرائیل ارتباط داشتند اما ابا دارند که این را بگویند و اسرائیل هم آنها را راه نمی‌دهد. نشر حداکثری = جهاد تبیین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈 عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 مسعود خدابنده عضو پیشین مجاهدین
🍂 گرانی خانه در پایتخت در زمان شاه: ‏«گرانی خانه در تهران، مردم را به شهرک‌ها فراری داده است!» نشر حداکثری = جهاد تبیین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈 عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
، 🍂 زن جهادی تدوین: نرگس اسکندری ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹 آموزش و پرورش از من خواسته بود یک تولیدی برای دوختن لباسهای رزمندگان برایش راه اندازی کنم. مدرسه شبانه باغ معین هم مکان آن بود. رفتم آنجا و دیدم میز برشی وجود ندارد. با خودم گفتم که پارچه هایشان را در مرکز ثقافیه¹ برش بزنم؛ اما ممکن بود کسی شک کند که من پارچه های برش زده را کجا و برای چه کسی می برم؟ این کار ضررش بیشتر از سودش بود. من زنی جهادی بودم و باید خودم کاری می‌کردم. چیزی جز صندلی آنجا نبود. نگاهم که به در چوبی اتاق افتاد فکرش از سرم گذشت. در را برایم از لولا درآوردند. دو صندلی زیرش گذاشتم و شد میز برش. کمی کوتاه بود و زمان برش کمرم را اذیت می‌کرد اما مانند ثقافیه، تعداد بالا برش نمی زدم. نهایتاً دویست تا بود. خیاط ها هم از خود آموزش و پرورش آمدند و تولیدی کارش را شروع کرد. ● عصمت احمدیان ¹.محلی فرهنگی در ایام انقلاب و دفاع مقدس در اهواز •┈••✾○✾••┈• از کتاب: زنان جبهه جنوبی @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت پنجم از اولین خاطراتی که از کودکیم دارم یکیش هم مربوط میشه به خیلی قدیم، شاید ۵ ساله بودم تازه داشتن کوچه مون را آسفالت میکردن که عده ایی از طرف بهداشت برای واکسیناسیون مردم به کوچه ما اومدن، واکسن آبله. شایع شد که همسایه سرکوچه ایی بعد از تزریق واکسن دچار حساسیت و تشنج شد و شیشه های خونه شون را شکسته. این خبر بسرعت توی کوچه پیچید ما هم که کودک بودیم خیلی وحشت کردیم و من رفتم پشت رختخوابها قایم شدم. وقتی پیدام کردن خیلی گریه میکردم که واکسن نزنم. کلاس اول دبستان را با نمره ۲۰ قبول شدم و تابستان آغاز شد. آقام، من و برادر بزرگتر و کوچکترم را به مغازه نونوایی و لبنیاتی و آش فروشی برد و ضمن معرفی مغازه دارها، به هر کدوممون وظیفه داد که هر روز جهت خرید نون و صبحونه اقدام کنیم. اون زمان کسی فریزر نداشت که نون را توی فریزر انبار کنه. نون بیات هم طرفدار نداشت. حتی اگر پخت صبح بود، کسی از شاطر تحویل نمی‌گرفت. بهمین دلیل روزی ۳ مرتبه باید نون خریده میشد. تهیه صبحونه هم به این ترتیب بود، سعید میرفت نونوایی و من جهت خرید شیر یا سرشیر یا لبنیات یا آش میرفتم. صبح زود حدود ساعت ۶ چون خیابونها خلوت تر بودن، سعید که بزرگتر بود راه دورتر میرفت. تازه اسکناس ۲۰ ریالی چاپ شده بود، قهوه ای رنگ و منقش به عکس بزرگی از شاه با لباس نظامی بود. آقام یه اسکناس ۲۰ ریالی همراه با کاسه جهت خرید شیر بهم داد. در عالم بچه گی بحالت دویدن و رقصیدن مسیر را طی میکردم که یهو یه مرد جلو راهم سبز شد. میگفت که مادرش از این اسکناسهای جدید ندیده و مداوم قسمم میداد که برای چند دقیقه اسکناست را بده به مادرم نشون بدم و برگردم. قیافه معمولی نداشت و به دل نمی‌نشست ولی دلم بحال مادرش سوخت و با تاکید بر اینکه زود برگرده، آقام منتظر شیر است و میخواد بره مغازه، اسکناس را بهش دادم. دقایق به کندی می‌گذشت، هر چی صبرکردم خبری نشد. یواش یواش اشکهام سرازیر شد. فهمیدم دزد پولم را برده. با چشمانی پر از اشک به خانه برگشتم. آقام توی حیاط سر سفره نشسته بود و در حال خوردن صبحونه، کاسه را پرت کردم گوشه حیاط و نشستم گریه کردم. فورا از جا پرید و سرم را نوازش کرد و آروم ازم پرسید: پولت را دزد برد؟ با هق هق جواب مثبت دادم. ننه ام بشدت فریاد زد و به آقام اعتراض کرد که نباید بچه ها را اول صبح بفرستی بیرون. آقام جواب داد اشکالی نداره باید یاد بگیرند چه جوری مراقب خودشون باشند. ((سالها گذشت، انقلاب شد، جنگ شد، چند سال بعد از پایان جنگ، دم مغازه ام ایستاده بودم یه چهره ی آشنا دیدم، توی ذهنم جستجو کردم یهو یادم افتاد، همون دزدی که اسکناس ۲۰ ریالی مرا در کودکی دزدیده بود!!! چقدر پیر شده ولی هنوز برق شیطنت توی چشماش پیداست. انگاری او هم مرا شناخته، سلام موذیانه ای کرد و گذشت. مدتها بعد دیدمش توی بازار اقدام به کیف قاپی کرده بود و گرفته بودن و کتکش میزدن. زیر مشت ولگد مردم بود با سروصورت زخمی یه لحظه نگاهمون بهم افتاد....) •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 یاد جواد بخیر... که گفت: انسان یک بار بیشتر نمی میرد، چه زیباست این یک بار در سن جوانی ... و با شهادت برای عمه سادات باشد... به مرگ داخل بستر نمی‌شود دل بست خدا کند که  شهادت به داد ما برسد... شهادت شوخی نیست ▪︎شهید جواد محمدی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 🍂