🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۱۵۱
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
چشم چرخاندم تو چهار دیواری سلول. نگاه کردم به ته راهرو. وضع فلاکتباری داشت. توالتهای سرریز، در و دیوارهای کثیف و نمور، قحطی آب، زخمهای چرک کرده لباسهای تخته شده از عرق، بدنهای حمام ندیده دست به دست داده بودند تا این موجود ریز و سمج را بوجود آورند. دنبال راه کار گشتم پیدا نکردم. بی آب و صابون و مواد ضد عفونی کننده چه کار میشد کرد. باید بکشیمشان. این طور لای دو تا ناخن فشارشان بدهید. صدای تق، یعنی مرگ. چاره ای نیست.
شبها تا صبح کارم شده بود شپش کشتن. تنها نبودم. بچه ها هم همراهی میکردند. تا صبح هزارتایی کشته بودیم.
چه میشد بعثی ها را هم به این سادگی کشت. ارزششان بیشتر از این موجود نیست. باور کنید راست میگویم. نگاهشان کنید. انگار دوقلو هستند. فقط آنها زیادی خون مکیده اند.
بچه ها دورم حلقه میزدند هیجان زده به حرف هایم گوش میدادند. حرف را میکشیدم به بچههای تو منطقه. به عملیات و شب های قبل از عملیات. نباید حال و هوای آن شب و روزها از یادشان می رفت. حرف امام را که میزدم میزدند زیر گریه. آن قدر تا دلشان باز میشد سبک میشدند. به هم نگاه میکردیم. غمهایمان از بین رفته بود. گونه هایمان گل انداخته بود. هر شب تو یک سلول سخنرانی میکردم. آهنگ مقاومت میزدم. از سختیها میگفتم. از روزهای آزادی که شاید اصلا نمیدیدمش.
- ما که صلیب ندیدیم ... نباید به آزادی فکر کنیم ... مفقود یعنی شهید ... یعنی که نیستیم ... شناسنامه مان زنده زنده باطل میشود.
- نباید این طور فکر کرد ... خدا بخواهد پیدامان میکنند. صلیب سرخ ببینیم یا نبینیم. فرقی ندارد ... بخواهند میکشنمان... مثل آب خوردن ... میگویند از خونریزی مُرد .... کی میفهمد.
بچه ها یکی یکی پیشم می آمدند و میگفتند:
- روزها خیلی سخت میگذرد ولی شبها بدتر است. کاش میشد فرار کنیم.
- فرار از پادگان الرشید یعنی مرگ. طاقت بیاورید و بگذاریدش برای موقعیت بهتر
بینمان جاسوس پیدا شده بود. هر روز یک نفر لو میرفت. کتک میخورد و بر میگشت تو سلول. گوشه گیر میشد و تو خودش میماند. شکنجه گرها به. قصد مرگ زده بودندش. چند روزی سخنرانی را تعطیل کردم. هر روز تا شب انتظار میکشیدم صدایم بزنند. خبری نمیشد. انگار جاسوس منتظر وقت بهتری بود. به کمک بچه ها و زیر نظر گرفتن کسانی که بهشان شک داشتم جاسوس را شناختم.
ناصر عرب اسمش بود. از بچه های اهواز بود. سی و سه چهار سال سن داشت. لکنت زبان و دست و پای کجاش نقطه ضعفاش بود. تو کارش خبره بود. ردی جا نمیگذاشت. شک ایجاد نمیکرد. نماز شباش ترک نمی شد ولی با نامردی ضربه را میزد. انگار به آن شکل می خواست قدرت نداشته اش را به جمع نشان دهد. با آن حال نوعی اضطراب و نگرانی در وجودش موج میزد. سعید داشت خلائی را که در شیوه کارش وجود داشت با بروز خصوصیات به ظاهر مردانه پر کند. با تمام زرنگیاش تو قرنطینه نتوانست مچام را بگیرد. ولی نشانی ام را به نگهبانها داده بود. به فکر ادب کردنش افتادم. کار آسانی نبود. هم او و هم شپشها تا آخرین روز اسارت با ما بودند. اقرار میکنم وقتی گفتند سی و هشت نفرمان تو حیاط جمع شویم ترسیدم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 یادش بخیر..
روزهای کتک خوری
روزهایی که سیلی خوردیم
و دم برنیاوردیم
ولی برای دشنام نگفتن به اماممان
تا پای جان ایستادیم.
روزهایی که همه سختیها را به جان خریدیم تا نشان دهیم ملت مقاوم و شکست ناپذیری هستیم.
....و یادش بخیر آن صلوات بلندی که در رمادی، پیش چشم دژخیمان فرستادید!
یاد آن قدم زدن های پشت سیم خاردار!
یاد آن صف گرفتنها
و یاد لحظات آزادی!
یاد سینه خیز رفتنها تا مرقد عشق(ره)
یاد اولین دیدار با آقا جانمان
و یاد همه آن لحظاتی که رنگی خدایی داشت بخیر.
یاد آزادگان قهرمان
در هفته دفاع مقدس گرامی باد
┄┅═✦═┅┄
#آزادگان #خاطرات_آزادگان
#زیر_خاکی #یادش_بخیر
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 وقتی قرار است امام زمـان(عج)
به امــام حسیــن(ع) شناختــه شـــود
پس تنها مسیر ظهور
همیــن مسیـــر است
راه حضورمان و ظهورشان
از کربلا میگذرد ...
صبح شما بخیر👋 ،
روزتان ولایی👋
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
@defae_moghadas
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 بچه خرمشهر /۷
🌹؛ خاطرات علی ماجد
از شروع جنگ
•┈••✾○✾••┈•
🔹 کمبود شیر / جنگزدگی
زمان جنگ شیر خشک کم بود. شیر مادر احمد هم به خاطر ترس در زمان بمباران ها خشک شده بود و این یک معضل برای ما بود! یک چیزی بود که جایگزین شیر بود و به آن فسفالتین می گفتند. توی قم چندتایی گیر آوردم، ولی کم بود و بچه ضعیف شده بود. به تهران که رفتیم پسرعمه ام احمد را دید و گفت: این بچه این طوری از دست می رود. او را پیش یک دکتر مسیحی که انسان پاکی بود، برد و او هم گفته بود: این طوری یک هفته دیگر تمام می کند! از او خواسته بود تا بچه را نزد او بگذارد. در آن مدت حسابی به او رسیده بود تا از خطر مرگ نجات یافت. کار و درآمدی نداشتیم و آن دکتر هم از ما هزینه ای نمی گرفت. آدمی بود که مدام برای مداوای زخمی ها به جبهه می رفت و ما را درک می کرد.
پسرم بعد از بهبود دوباره مریض شد و اسهال و استفراغ گرفت و هفده روز توی بیمارستان خوابید، ولی خدا او را حفظ کرد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات
#خرمشهر
#هفته_دفاع_مقدس
@defae_moghadas
🍂
🍂 " آمدیم نبودید "
وقتی بعثیها وارد شهر شدند روی دیوارهای شهر نوشته بود:
جئنا لنبقی؛ "آمدهایم بمانیم".
شهید بهروز مرادی در جوابشان نوشته بود:
"آمدیم نبودید".
او همچنین اصرار داشت یکی از دیوارنوشتههای بعثیها، به عنوان
میراث جنگ برای آیندگان حفظ شود.
🔸 دستنوشتهای از
شهید بهروز مرادی:
《دشمن آمده است که بماند.
این را روی دیوارهای شهر ما نوشته است.
بدون شرم نوشتهاند:
«ما آمدهایم بمانیم»، اما بچههای خرمشهری به دشمن ثابت خواهند کرد که ترسو و بزدلتر از آن است که بتواند در مقابل ما مقاومت کند. قسم به خون سرخ شهدای شهرمان، ما بالاخره روزی خرمشهر را آزاد خواهیم کرد.》
#شهید_بهروز_مرادی
شادی روح شهدا صلوات
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات
#خرمشهر
#هفته_دفاع_مقدس
@defae_moghadas
@abadansamen
🍂
،
🍂 بسیج مستضعفین
تدوین: نرگس اسکندری
┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄
🔹 بچههایی که جبهه میرفتند و شهید میشدند بچههای مستضعف بودند. بچه پولدارهای کمی پیدا میشدند که بروند جبهه. گاهی میدیدیم در خانوادهای که جوان رشیدش را از دست داده فقر بیداد میکند. وضوع را با آقای عادلیان مطرح کردیم. او هم با کمک بازاریها پول جمع کرد و هر مدتی یک بار از تهران برای این خانوادهها لباس تهیه میکرد. لباسها که از تهران با خاور میآمدند در خانه علم الهدی خالی و بستهبندی میشدند.
خانمها هم به مهمانی هر خانواده شهیدی که میرفتند متناسب با نیازهای خانواده و تعداد فرزندانشان تعدادی لباس هدیه میبردند.
البته برای خانواده جنگزده ها و مستضعفین هم این اتفاق میافتاد. ام اغلب برای خانوادههای شهدا بود.
● زهرا شمس
•┈••✾○✾••┈•
از کتاب: زنان جبهه جنوبی
#خواهران_رزمنده
#اهواز
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
3ac2d7e2f891a27c9fd9bf8cfc4306fd.mp3
10.27M
🍂 نواهای خاطرهانگیز
هشت سال دفاع مقدس
🔸ای دشت شهیدان کربلا خوزستان
🔹ای فروغ ایزدی
🔸شهیدم من به کام خود رسیدم من
🔹ای بسیج ای سرفرازان
🔸 سمفونی خرمشهر
┄┄┄❅✾❅┄┄┄
#نواهای_صوت_ماندگار
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
╭─┅🌿◇🌺◇◇🌺◇🌿┅─╮
🍂 روزشمار سالهای دفاع مقدس
شش ماه ابتدایی سال ۱۳۵۹
┄❅✾❅┄
🔹 نیروهای متجاوز بعث عراق از اوایل فروردین ماه ۱۳۵۹ ،اقدامات خصمانه در نزدیکی مرز بین دو کشور را آغاز کردند، به نحوی که ارتش جمهوری اسلامی ایران از جانب ارتش عراق احساس خطر نمود
و در ۲۱ فروردین ماه ۱۳۵۹ ،آماده باش کامل به کلیه یگانها داده شد. در این موقع، در صحنه عملیات جنوب فقط لشکر ۹۲ زرهی استقرار داشت. این لشکر نیز به حالت آمادهباش کامل درآمد و قسمتی از یگانهای این لشکر به مواضع پدافندی نزدیک مرز اعزام شدند. تحریکات مرزی نیروهای متجاوز عراق در حوالی پاسگاههای مرزی به تدریج شدیدتر گردید و درگیریهای محدود و محلی در حوالی پاسگاههای ژاندارمری مرزی به وقوع پیوست. در اوایل
خردادماه ۵۹ ، درگیری مرزی در منطقه مهران شدیدتر شد و پاسگاههای مرزی در این قسمت زیر آتش جنگافزارهای سنگین قرار گرفت و عناصر مانوری نیروهای عراقی در نزدیکی مرز
مستقر گردیدند.
نیروهای عراقی تلاش کردند قسمتی از ارتفاعات مرزی شمالغربی مهران را که شامل تپه ۳۴۳ نیز میشد، اشغال کنند. لشکر ۹۲ زرهی در اجرای دستور نیروی زمینی، یک واحد زرهی و مکانیزه به مهران اعزام کرد و نبرد نسبتا جدی بین نیروهای عراقی و نیروهای ایرانی درگرفت و نیروهای عراقی مجبور به عقبنشینی از نزدیکی مرز شدند، ولی تحریکات نیروهای عراقی از نقاط دیگر خوزستان، به خصوص جنوب دهلران آغاز شد. عناصر ژاندارمری از لشکر ۹۲ زرهی درخواست اعزام نیروی تقویتی کردند و لشکر عناصری از تیپ ۲ دزفول را برای تقویت پاسگاههای مرزی به عینخوش و موسیان اعزام کرد. این حوادث مرزی به مرور شدت یافت و از دهه دوم شهریور ماه به صورت برخوردهای جدی محلی در حوالی پاسگاههای چیلات، بیات، فکه، سمیده، صفریه،ّ سوبله، طلائیه، کوشک و کرانه نهر خین درآمد و از ۳۱ شهریور حمله با بمباران شهرهای ایران از جمله استان خوزستان به وسیله نیروهای هوایی عراق تبدیل به جنگ عمومی بین نیروهای مسلح ایران و عراق گردید.
#روزشمار
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
╰─┅🍂◇•🌺•◇•🌺◇🍂┅─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 خاطره گویی
در دل جبهه
خاطرهگویی زیبای رزمنده بسیجی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۱۵۲
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
بچه های قدیم از شکنجه های دسته جمعی تو حیاط زیاد گفته بودند. شکنجه هایی که چند نفر را هم شهید کرده بود. رو شکم خوابانده بودندشان رو زمین سیمانی داغ از آفتاب، بعد رو پشتشان راه رفته بودند. پوست شکم چسبیده بود به سیمان. خدا را شکر کردم زمستان بود اما در اصل قضیه تغییری نمی داد. حتما برای زمستان هم شکنجه خاصی در نظر داشتند. یکی یکی از سلول زدیم بیرون و تو حیاط کنار دیوار ایستادیم. مثل کسانی که قرار بود تیربارانشان کنند. از خودم پرسیدم واقعا از چه چیزی میترسی؟ همه اش یک خیالپردازی بچه گانه است.
اگر قرار بود آزارمان دهند تو این چند روز به حسابمان رسیده بودند. حرف هایم تو مغزم نمی نشست. دلم پر شده بود از آشوب. به خودم نهیب زدم
- به فرض هم شکنجه ات کنند تو عادت کردی؟ ... تازه شاید شانس آوردی و شهید شدی ... زل زدم به دیوارهای حیاط. دیوارها در حال مرگ بودند. با یک فشار آوار میشدند رو هم. گفتم الان است که بریزند رو سرمان. رد مرگ در چهره بچه ها دیده میشد. یکهو چند نگهبان دوره مان کردند. بی اختیار به صف ایستادیم. در آهنی حیاط چار تاق باز شد. هلمان دادند به طرف در اتوبوسی آماده حرکت. جلو در بود. با داد و فریاد نگهبانها سوارش شدیم. فریادهاشان به فریادهای روزهای اول نمی ماند. نرم بودند. گاهگاهی هم به ما لبخند میزدند. دو به شک نشستم رو صندلی. منتظر بودم چشم بند به چشمهایمان بزنند و دستهایم را طناب پیچ کنند. خبری نشد. نگاه کردم به راننده. صورت گنده اش تو قاب آینه جا نمیشد. چشمهایش پر بود از خنده. به آدمهای شنگول می ماند. تو جاده که افتاد پا گذاشت رو پدال گاز. انگار عزرائیل دنبالش کرده بود. با آهنگهای عربی ای که داشت پشت سر هم از رادیو پخش میشد گردن تاب میداد. گفتم الان است که فرمان را ول کند و برقصد. آن هم عربی غلیظ. از این فکر خنده ام گرفت. رقص عربی با هیکل پت و پهن راننده جور نمی آمد.
سعی کردم از درز پرده بیرون را نگاه کنم نتوانستم. نگهبانها چهار چشمی می پاییدندمان. کسی آهسته از بصره حرف میزد. با شنیدن اسم شهر بصره خشکم زد.
- بصره برای چه؟ ... نکند میخواهند تو شهر بچرخاندمان .. خیلی از بچه ها را تو شهرهای عراق چرخانده بودند. مردم با آب دهان و قلوه سنگ به جانشان افتاده بودند. پشتم لرزید. شکنجه از این بالاتر نمیشد. میخواستند زنده زنده سنگسارمان کنند. تو بهت بودم که اتوبوس پیچید تو جاده خاکی. چشمهایم را گشاد کردم و زل زدم به شیشه جلو. تا جایی که چشم کار میکرد بیابان بود. بیابانهای شهر بصره. از اتوبوس که پیاده شدیم غروب شده بود. غروبی غبارآلود و مرده. اطرافمان پر بود از کانکس. کانکسها را چیده بودند رو بلوکهای سیمانی. با ارتفاع یک متر. داخل کانکس مان کردند. چشم چشم را نمیدید. سیاهی مطلق حاکم بود. دست کشیدم به دیوار آهنی اتاقک. پر بود از خال جوشهای گنده. با بسته شدن در تو دل سیاهی هول شدیم. همانجایی که ایستاده بودم پهن شدم رو زمین. گرمای آفتاب تو جانش بود. احساس آرامش کردم. یکهو در آهنی با سر و صدا باز شد. چند دست لباس سربازی پرت کردند داخل کانکس. تو تاریکی تنمان کردیم. نویی لباسها بدنهای پر از شپش مان را به خارش انداخت. دوباره نشستیم به انتظار تاریکی مثل خوره افتاده بود به جانم. حال آدمی را داشتم که یکهو کور شده بود. دلم میخواست با تمام قدرت فریاد بکشم. بغضی تو گلویم گره خورده بود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 چرا اسمت همش الله داره!؟
آزاده، کرامت امیدوار
•┈••✾✾••┈•
عین اله نصرالهی مجروح بود. آسایشگاه ۱۰ با هم بودیم. یک روز نگهبان قیس از عین اله پرسید «شینو اسمک؟» یعنی اسمت چیه؟
آنجا باید سه اسمه میگفتی، یعنی اسم خودت اسم پدرت و اسم پدریزرگت نصراللهی هم سه اسمه گفت:
عین الله (خودش)،
خیرالله (پدرش)
شکرالله (پدربزرگش)،
نصراللهی (فامیلیش)
آن نامرد هم شروع کرد با کابل زدن به کمرش و گفت عین الله, خیرالله، شکرالله! کل هم الله !!
یعنی همش الله الله الله!
معلومه داری منو دست میندازی! یا حزباللهی بازی در میاری! بنده خدا را کتک مفصلی زد که چرا همه اینها الله داره!
🔸 تکریت ۱۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#آزادگان #خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار
🔹با نوای
حاج صادق آهنگران
سلام من به شهیدان کشورم ایران....
به مهد پاک دلیران...به موطن شیران...
از آسمان سبدی پرستاره آوردند...
برادران مرا پاره پاره آوردند...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
@defae_moghadas عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 دلاور مردان ارتشی
در دفاع مقدس
صبح شما بخیر👋 ،
روزتان شهدایی👋
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
@defae_moghadas
🍂