eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 سوغات جبهه ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔸 مسئول اعزام او را شناخت و با خنده گفت: - پدرجان تو که دیروز ۵۵ سالت بود چی شد که یک دفعه ۱۰ سال کوچک تر شدی؟» عیب نداره حالا که میری منطقه، یه دست لباس‌عراقی برام سوغاتی بیار                 •••• پیر مرد لباس کماندویی عراقی را که از سنگر عراقی برداشته بود تا زد؛ می خواست برای مسئول اعزام سوغات ببرد ◇◇◇ 🔸 کلیدها را داد به من. - من میرم جبهه و بچه ها رو به تو می سپارم. •••• چهل نفر از بچه ها سر کلاس نرفته بودند و می گفتند: - تو مدرسه ای که آقا مدیر نباشه ما نمی مونیم. می خواستم برایشان توضیح بدهم که از در بیرون رفتند. •••• - بچه ها کجا میرید؟ - همون جایی که آقای مدیر رفته! ◇◇◇ 🔸 هر کاری کردند از ماشین پیاده نشد. با مهربانی رفت پیشش - پسرم بیا پایین... - من قراره انفرادی اعزام بشم.... - خودم می‌برمت جلو. با عصبانیت فریاد زد - چرا دروغ می‌گی؟ چرا لباس سپاه را پوشیدی؟ کسی که دروغ می‌گه نباید لباس سپاه را بپوشه همه حیرت زده نگاهش کردند نمی‌خواستند اعزامش کنند. تنها برادر هفت خواهر بود و پدر هم نداشت! •┈••✾○✾••┈• از کتاب، وقتی سفر آغاز شد @defae_moghadas 👈 عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت چهل‌ویکم گفتم که آقام خیلی مقید و مذهبی بود، در آب و هوای بشدت گرم آبادان و در تابستان، روزه اش ترک نمی‌شد. یادم میاد یه سال که خیلی گرم بود، یه سطل بزرگ زیر میز گذاشته بود و می‌رفتم براش یخ می‌خریدم. مغازه یخ فروشی یکمی دور بود، صاحبش هم یه آدم گردن کلفت به اسم اسمال یخی، روی بدنش خالکوبی‌های زیادی دیده می‌شد، در حین صحبت کردن لهجه همدانیش کاملا معلوم بود. یکی دیگه از محاسن شاگردی توی مغازه این بود که با لهجه های مختلف آشنا شدم. یخ‌ها را می‌ریختم توی سطل، آقام چند دقیقه ای یکبار دستمال را توی آب یخها خیس می‌کرد و روی سر یا پشت گردنش می‌گذاشت تا خنک بشه. دو سه تا اتفاق پشت سرهم باعث شد که بشدت از آخوند و مسجد گریزان بشم. البته آقام یه همشهری داشت که آدم بسیار خوب و محترمی بود. چندبار هم خونه مون اومده بود. چند وقته قبل ساواک گرفته بودش و از میون بازار کشون کشون با دستبند بردنش شهربانی، آقای غلامحسین جمی. می‌گفتن با شاه دشمنه و برعلیه شاه فعالیت می‌کنه. یه آخوندی بنام دانش یا دانشی دقیق یادم نمیاد، از طرف آبادان کاندید مجلس شورای ملی شد و به مردم هم اخطار میدادن که باید بهش رای بدید. دهه عاشورا آقام برای سینه زنی رفته بود حسینیه، هرشب که می‌رفت من دم مغازه بودم و یکی دوساعت توی حسینیه عزاداری می‌کرد، اون شب خیلی زود برگشت، شاید ۱۵ دقیقه هم طول نکشید، بشدت عصبانی بود و فحش میداد. ؛ بی شرف‌ها زهر ماری خوردن اومدن سینه زنی، می‌گن اینجوری تا صبح هم سینه بزنیم خسته مون نمی‌شه!!! آقام هم ترسیده بود. هم عصبانی شده بود هم بدنبال یه راه چاره بود. می‌گفت وقتی که ساواک آقای جمی که مجتهده را اینجوری می‌گیره با یه کاسب خرده پا مثل من بدتر رفتار می‌کنه. در این روزگاری که براثر جو فاسد حاکم بر جامعه، بعضی از مردم فکر می‌کنن با عرق خوردن و بیشتر سینه زدن برای امام حسین، ثواب بیشتری می‌برن و بعضی از آخوندهامون هم برای منافع شخصی‌شون همه کاری می‌کنن، یه کاسب رده پائین مثل من فقط باید مراقب خانواده خودش و اطرافیانش باشه. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز ۱۰ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹شاید برخی ایران را مسئول تشدید بحران بدانند، ولی جنگ سرد را به شیوه ای مسالمت آمیز هم می‌توان خاتمه داد. دلایل متعددی نشان می دهد که ایران طرح شروع جنگ شدید را پی ریزی نکرده بود و حتی در آن موقع توانایی شرکت در چنین جنگی را نداشت. اکثر ناظران و کارشناسان نظامی جهان با این برداشت به طور کامل موافقند. این برداشت صدام را تشویق کرد تا با استفاده از این امتیاز برای شروع جنگ خانمان سوز پیش دستی کند. در می ۱۹۸۰ اولین آتشبار سنگین توپخانه به سوی مرزها به حرکت درآمد. اما قبل از این تاریخ و بر اساس توافقنامه الجزایر هیچگونه نیرو و تجهیزاتی جز نیروهای مرزی تابع وزارت کشور و یا ژاندارمری ایران در مناطق مرزی استقرار نیافته بود. این نیروها به طور معمول سلاح یا آتش بار سنگین در اختیار نداشتند، بلکه فقط خمپاره اندازها و دیگر سلاحهای سبک و میان برد مجهز بودند. به همین جهت، می توان به حرکت در آمدن آتش بارهای سنگین توپخانه به سوی مرزها را سوء نیتی دانست که ارتش عراق در عین ارتکاب به آن متوجه نیت سوء فرماندهان خود فروخته ارتش بعث نشد. ارتشی که به طور‌ معمول از مسائل و جریانات اطراف خود بی اطلاع بود. در همان روزها یک رشته مانور نظامی توسط یگانهایی از لشکر سه زرهی و چهار پیاده و شاید یگانهای دیگر به اجرا درآمد و هدف از انجام این مانور کسب تجربه و مهارت در عملیات عبور از رودخانه ها و موانع آبی بود. دو رشته از این مانورها در استانهای انبار و موصل به اجرا درآمد، صحنه نبردها در منطقهٔ اهواز یعنی محور اصلی درگیری در طول جنگ مملو از این رودخانه ها و موانع است. هم چنین از تمامی یگانهای نظامی خواسته شد تا کلیه نواقص‌شان را از حیث مهمات تجهیزات و نفرات برطرف سازند. همین طور برخی از دوره های احتیاط که مدتی قبل مرخص شده بودند، دوباره به خدمت نظام فراخوانده شدند. این نقل و انتقال‌ها به طور مخفیانه صورت می‌گرفت و کسی جز پرسنل نیروهای مسلح از آنها اطلاعی نداشت. با این همه ما امیدوار بودیم که این تحریکات زودگذر باشد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 ‌ روزهای غریبی را شروع کرده بودیم می‌گفتن جنگ شده و دشمن در حال پیشروی‌ست. کوچک بودیم، ولی سردرگمی‌ها و آشفتگی‌های دولت و مردم و شهر و دیار را خوب می‌فهمیدیم. حتی نیروی نظامی هم تکلیف خود را نمی‌دانست. بعضی در حال فرار، بعضی در حال هماهنگی و بعضی در حال دفاع نه در قید لباس، نه اسلحه، نه خانواده، و نه درس و کتاب.... انقلاب و نظام در خطر بود و باید می‌ایستادیم. دیگر فرقی نمی‌کرد کجا، چگونه و با چه امکاناتی! ......و باز عده‌ای از دست غیب، پیدا شدند تا به کشور سامان دهند، آمده بودند تا جان فدا کنند و خود را به خطر بیندازند، هر چند دست‌های ناپاک نگذارند و مانع بتراشند با پیراهن‌هایی رنگ و رو رفته و ساده بر تن، با شلواری نظامی به رنگ خاک، و کفش‌های کتانی ساده‌ی ساده. تا آن‌موقع نمی دانستیم یک بسیجی می تواند در آن‌ِواحد برای کشورش به هر شکلی دربیاید. روزی معلم باشد، روزی کارگر ساختمانی، روزی دروگر زمین‌های کشاورزی، روزی نظامی و روزی دکتر و مهندس و نظامی . و طولی نکشید که برگه‌های ترحیم بر روی در و دیوار مساجد نصب شد. و این هم جلوه‌ی دیگری بود از امتحان داده‌های یاران خمینی که پای انقلاب و دین‌شان همه دنیایشان را خواهند داد. یادشان بخیر ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 اردوگاه عنبر در بارگاه جانان ۱ حسین فرهنگ اصلاحی ┄┅┅❀┅┅┄ دنیای اسارت دنیای تاریکی‌هاست که به ندرت نوری در آن دیده می شود. نور و امید کالای کمیاب اسارت است و یأس و درد و سختی، همیشه در زیر پای اسیران می‌لولد. عشق به اباعبدالله علیه السلام کافیست تا تو را از خود بی‌خود کرده عاشقت کند و روانه کوی و دیارش نماید. اما وقتی درهای اسارت به رویت بسته شوند و اسارت هم به خاطر آرزوی زیارت باشد آن وقت چه می کنی؟ ••••• حدود سه ماه از نوشیدن جام زهر قطعنامه توسط امام می‌گذشت. این سه ماه برای اسیران سیصد سال گذشت. باید به خود می قبولاندیم که بعد از آن جهاد حسینی، صلح حسنی مصلحت است. از چند روز پیشتر شایعه آزادی و تبادل اسرا بین ایران و عراق بچه ها را به وجد آورده بود با این حال هنوز «افسوس‌ها» و «ای کاش‌ها» از هر حلق سوخته و عاشقی بر می‌خواست که: افسوس که موفق به زیارت قبر آقا نشدم و ای کاش می‌توانستیم به پابوسی آقا برویم. ذکر همه اسرا این بود: «جنگ تمام شد اسارت در حال اتمام است و ما توفیق زیارت نیافته ایم.» □□ اردوگاه از شنیدن خبر پر از شور و ولوله شد. باور کردنی نبود. آقا ما را طلب کرده بود. طبق معمول هر روز وقتی که روزنامه ها آمد، بچه ها به سرعت مشغول مطالعه مطالب روزنامه ها شدند تا خبرها را برای دیگران ترجمه کنند که آن خبر مثل بمب در اردوگاه منفجر شد. خبر در گوشه ای از روزنامه انگلیسی زبان عراق درج شده بود. به دستور صدام کلیه اسرا باید به زیارت عتبات عالیه برده شوند. تفسیر و تحلیل‌ها شروع شد. - مگه می‌شه؟ اصلاً امکان نداره اینا که برای بردن به آدم مریض به بیمارستان، چهار نگهبان مسلح همراهش می‌فرستادن چطور امکان داره که این همه آدم رو با چند نگهبان بی حال به جایی بفرستن! - همه اینا حرفه ... اگه بخوان ،گروه گروه و به تعداد کم ببرن تا قیام قیامت طول میکشد. عده دیگر می‌گفتند:" صدام خر کیه ؟! امام طلبیده، زده پس هوشنگ خان و نسخه اش را پیچیده و گفته که اینها باید بیایند زیارت. اما نکند... ؟" ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 گلستان یازدهم نام کتابی‌ست برای شهید چیت سازیان از زبان همسر شهید به نویسندگی بهناز ضرابی زاده ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 👈 بلطف الهی این کتاب جذاب از امشب تقدیم نگاه شما خواهد شد. در وصف این کتاب کافی‌ست بخشی از یادداشت مقام معظم رهبری را بر این کتاب بخوانیم: "این روایتی شورانگیز است از زندگی سراسر جهاد و اخلاص مردی که در عنفوان جوانی به مقام مردان الهی بزرگ نائل آمد و هم در زمین و هم در ملأ اعلی به عزت رسید. هنیالک" دوستان و هم‌گروهی‌های خود را برای استفاده از این کتاب و تشویق به کتابخوانی دفاع مقدس از طریق لینک زیر دعوت نمایید. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 ساختار تیپ در سپاه ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔸 حضور سپاه با ۱۶ گردان نیروی پیاده در عملیات ثامن الائمه که در سه سازمان قرارگاه تیپی عمل کرد، نخستین تجربه سپاه به سمت شکل گیری ساختاری از سنتی به کلاسیک بود. در جریان طرح ریزی برای عملیات طریق القدس و خلق تفکر ۱۲ عملیات، تحت عنوان کربلا در قرارگاه عملیاتی مشترک کربلا و ظهور قرارگاههای سپاه برای انجام عملیات مشترک با ارتش علیه قوای دشمن، سپاه را به سمت توسعه سازمان رزم و تشکیل گردان ها و تیپ های متعدد سوق داد. انجام عملیات طریق القدس با مسئولیت قرارگاه کربلا به فرماندهی شهید منفرد نیاکی از ارتش و غلامعلی رشید از طرف سپاه و حضور موثر سپاه تحت ۴ تیپ عملیاتی حرکت با گامهای بلند در مسیر گسترش و توسعه سازمان رزم به حساب می آمد. ▪︎ برفته از کتاب نبرد کلاسیک در شیار ۱۷۵ ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
، 🍂 ویار تدوین: نرگس اسکندری ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹 هرگاه وسایل پخت کلوچه فراهم می شد، خانم یحیوی دستور پخت کلوچه می‌داد. بیشتر، زمان عملیات ها پخت داشتیم تا توشه راه رزمندگان باشد. چهار پنج نفر از خانم ها کلوچه ها را در تنورهای فلزی درست می‌کردند پس از پخت، کلوچه ها را در اتاق پهن می‌کردیم تا خراب نشوند و روز بعدش بسته بندی کنیم. حاج قاسم کربلایی دوازده کلوچه را در یک پلاستیک می‌گذاشت. جمله هایی مانند «خدا قوت رزمنده» را روی کاغذ می نوشت و داخل بسته قرار می‌داد. یک بار پس از پخت، کلوچه ها را در اتاق خانم آقاموسی (شهید اسکندری) پهن کردیم. فردایش گفت: زن عمو دیشب از بوی کلوچه ها نتونستم بخوابم. حامله بود و هوس کلوچه نمی‌گذاشت بخوابد. اما دلش نیامده بود بخورد. بعد که آقاموسی موضوع را شنید، با حجت الاسلام محلاتی صحبت کرد او هم گفته بود هرچه بخورند اشکالی ندارد. حلال است. باوجوداین خانم‌ها دلشان نمی آمد و نمی خوردند. ● حبیبه اسکندری •┈••✾○✾••┈• از کتاب: زنان جبهه جنوبی @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت چهل‌ودوم چند وقته با شاهرخ محسن پور یکی از هم باشگاهیها و همکارهاش ریش هاشون را کوتاه نمی‌کنن، آقای محسن پور توی بازار جمشیدآباد عطاری داره و از دوران سربازی با آقام رفیقه و نمیدونم چرا دوست نداره شاهرخ صداش بزنن اسمشو گذاشته علی. جلیل ریش توی لین یک و علی ریش توی بازار جمشیدآباد. فستیوال فیلم‌های کوتاه برای کودکان و نوجوانان بود، برای کلاس ما هم بلیط گرفتن و رفتیم سینما رکس. قبلا دوسه مرتبه با بچه های کفیشه سینما رکس اومده بودیم، این سینما را خیلی دوست داشتم خیلی قشنگ و باحاله مخصوصا قسمت لژ. بین بچه های کفیشه فریدون عباسی توی سینما خیلی شیطنت می‌کرد، گاهی هم سیگار می‌کشید. معمولا یه نفر یه جعبه چوبی که تخمه و آجیل و ساندویچ کالباس توش بود و به گردنش آویز کرده بود چندتا هم بطری نوشابه به کمرش، وسط سالن نمایش راه می‌رفت و داد می‌زد پپسی، کوکا، تخمه، ساندویچ. فریدون هم از اون بالا صدا میزد؛ پپسی، کوکا داری؟ یارو می‌گفت آره، فریدون جواب میداد پس یه تخمه بیار و همگی باهم میزدیم زیر خنده. چند تا کارتون نشون دادن تنها کارتونی که توی خاطره و ذهنم مونده کارتونی بود در مورد جنگ و بمباران توسط هواپیما، در یه گذار یهویی صحنه جنگی تبدیل میشه به صلح و صفا و از همون هواپیمایی که بمبارون می‌کرد کتاب روی سر مردم می‌باره. توی ذهنم حساب می‌کردم اون هواپیمای اجنبی که بجای بمب، کتاب پخش میکنه شاید بجای کشتن مردم و اشغال کشور میخواد روحشون را بکشه و فرهنگشون را اشغال کنه. شاید هم منظور کارگردان چیزه دیگه ایی بود ولی توی اون لحظات من اینجوری برداشت کردم. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 موشک‌های تهدید برانداز شهید تهرانی مقدم      ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۱ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 خواستگاری با چشمهای آبی اسفندماه ۱۳۶۴ بود. از پشت شیشه اتوبوس به درخت‌های لخت و خشک کنار پیاده رو و برفهایی که غباری از دود و خاک رویشان نشسته بود و آرام آرام آب می‌شدند نگاه می‌کردم. آسمان صاف و آبی بود و گاهی دسته‌ای پرنده وسط آسمان به پرواز در می‌آمدند. اتوبوس ترمزی کرد و راننده توی آینه نگاه کرد و با صدای بلند گفت: «هنرستان!» دختری که صورتی گرد و سفید و چشم‌هایی سبز و زیبا داشت و به نظر من، از همه دخترهایی که دیده بودم قشنگتر بود از اتوبوس پیاده شد. همیشه با دوستانش ته اتوبوس می‌نشستند و با هم ریزریز تعریف می‌کردند می‌دانستم مثل من سال دومی است. اسمش مریم بود. از دوستانش شنیده بودم اما همکلاسی نبودیم. روبه روی هنرستان شهیدان دیباج اتوبوس ایستاده بود. چادرش را روی سرش مرتب کرد. رویش را کیپ گرفت و از پله های اتوبوس پایین رفت. از پشت شیشه اتوبوس برای چندمین بار با دوستانش خداحافظی کرد و برایشان دست تکان داد. اکثر مسافرهای اتوبوس دانش آموزان هنرستان تهذیب بودند. اتوبوس از خیابان میرزاده عشقی که خانه ما آنجا بود عبور می‌کرد. هر روز من در ایستگاه بیمارستان امام خمینی پیاده می‌شدم. آن موقع اسم کوچه ما مهرگان بود؛ روبه روی کوچۀ قاضیان از خیابان رد شدم. وقتی وارد کوچه خانه مان خودمان شدم، وانتی را دیدم که جلوی در پارک شده بود. چند مرد رفتند توی حیاط و کمی بعد با چند دبۀ بزرگ برگشتند و آنها را پشت وانت گذاشتند. وقتی جلوی حیاط رسیدم کناری ایستادم تا مردها از حیاط بیرون آمدند و دوباره چند دبه ترشی را پشت وانت گذاشتند. حیاط کوچک‌مان شلوغ بود و پُر از بوهای جورواجور. گوشه و کنار زنها گله گله نشسته یا ایستاده مشغول کاری بودند. یک عده کنار اجاق گاز ایستاده بودند و توی قابلمه بزرگی مربا می پختند. عده ای دیگر شربت های سکنجبین سرد شده را توی دبه ها می ریختند. چند زن هم روی فرشی بزرگ نشسته بودند و آجیل هایی را که توی سینی وسط فرش بود داخل نایلونهای کوچک می‌ریختند و آنها را با روبانهای کوچک سبز می بستند. وقتی از کنار خانم حمیدزاده رد شدم، سلام کردم. خانم حمیدزاده دوست مادرم بود و در کارگاه بسیج فی سبیل الله خیاطی می‌کرد. با خوشرویی جوابم را داد و در گوش زنی که کنارش نشسته بود چیزی گفت. خجالت کشیدم و حس کردم گونه هایم داغ شد. به سرعت خودم را به هال رساندم. هفت هشت نفر زن توی هال دور هم نشسته بودند. سفره سفید و بزرگی روی فرش پهن بود و کوهی از کله قند وسط سفره کومه شده بود. خاک قندهایی که توی هوا بود توی گلویم رفت و دهانم شیرین شد. یکی از زنها از حفظ دعای توسل می‌خواند و زنهای دیگر، همانطور که با قندشکن روی هاون قندها را می شکستند و زمزمه می کردند: «يا وجيهاً عند الله اشفع لنا عند الله.» بی سروصدا به آشپزخانه رفتم. مادرم روی گاز قابلمه بزرگی گذاشته بود و داشت با ملاقه آن را به هم می‌زد. بوی سرکه گلویم را چزاند. با مادر سلام و احوال پرسی کردم. خواستم در یخچال را باز کنم دیدم خانم حمیدزاده هم پشت سرم آمد توی آشپزخانه و آهسته در گوش مادر چیزی گفت. شستم خبردار شد موضوع از چه قرار است. دویدم توی اتاق و به بهانه درآوردن روپوش و پوشیدن لباس توی خانه همانجا ماندم. نفیسه، که آن موقع پنج ساله بود، توی اتاق خوابیده بود. کمی بعد، مادر صدایم کرد. بلوزم را روی شلوارم انداختم و بیرون آمدم. خانم حمیدزاده و آن خانمی که توی حیاط کنارش نشسته بود در گوشه اتاق پشت زنهایی که قند می‌شکستند منتظرم بودند. مادر اشاره کرد که موهایم را مرتب کنم. تازه یادم افتاد که موهایم را شانه نکرده ام. مادر با ایما و اشاره گفت که برایشان چای ببرم. دیگر متوجه شده بودم چرا دوست خانم حمیدزاده آنقدر با اشتیاق نگاهم می‌کرد. توی استکانهایی که مخصوص مهمانها بود چای ریختم. قندان را پُر از قند کردم و وسط سینی گذاشتم. کمی عقب رفتم و رنگ و روی چای را نگاه کردم؛ خوش رنگ بود و از رویشان بخار بلند می‌شد. خودم را توی سماور استیل ورانداز کردم و دستی به موهایم کشیدم، آمدم توی هال. دوست خانم حمیدزاده قد متوسط و اندام میانه ای داشت با صورتی سفید و ابروهایی پهن و روشن و لب و دهانی جمع وجور و صورتی. خیلی تمیز و مرتب لباس پوشیده بود و زنی شیک پوش بود. وقتی خم شدم و سینی چای را جلویش گرفتم لبخندی زد و مادرانه نگاهم کرد و گفت:"دست شما درد نکنه خوشبخت بشی ان شاء الله." •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 میدان نبرد نزدیک و فرار نیروهای عراقی      ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 اردوگاه عنبر در بارگاه جانان / ۲ حسین فرهنگ اصلاحی ┄┅┅❀┅┅┄ باورش برای همه سخت بود مثل یک رویا دست نیافتنی بود. حالا بحث و موضوع صحبتها و جلسات بچه ها زیارت آقا شده بود. دوستان معدودی که قبلاً توانسته بودند به زیارت بروند از خاطرات و دیده ها و شنیده‌های خود می‌گفتند؛ با شنیدن این مطالب عطش بچه ها بیشتر می شد. بعد از جلساتی که بین بچه ها برگزار شد همه متفق القول گفتند که، ما نباید بگذاریم که دشمن از زیارت ما برای خودش تبلیغ کند. عراقی‌ها نمی‌توانند به زور چیزی را به ما تحمیل کنند. نباید اجازه داد که در بوق و کرنا بدمند که ما مسلمانیم و اسرا میهمانان ما هستند و پرده بر جنایات هشت ساله خود بکشند. فیلمبرداری، مصاحبه، پخش پوستر و اطلاعیه ممنوع باشد. کم کم باورها داشت از بین می‌رفت که فرمانده اردوگاه و سربازان عراقی بار دیگر به صحت خبر قوت بخشیدند. بعد از چند روز، خبر رسید که اردوگاهها به نوبت به زیارت برده می‌شوند. خبر، جنب و جوش عجیبی بین بچه ها ایجاد کرده بود. همه در تلاش بودند تا از کیفیت و طریقه زیارت آگاه شوند. بعد از اردوگاه و رمادی» و «موصل» نوبت اردوگاه ما بود. همه دغدغه داشتند که چطور زیارت کنند. در اردوگاه یک جلد مفاتیح الجنان بود که از آن به طور مخفی استفاده می‌شد بجز ماه‌های مبارک. در مواقعی که ضرورت نداشت توسط بچه ها جا سازی می‌شد. برای آگاهی بیشتر بچه ها از طریقه زیارت کردن، قسمت آداب زیارت مثل زیارت حرم امیرالمؤمنین، حرم اباعبدالله و قمر بنی هاشم روی کاغذها نوشته شد و بعد تکثیر و بین بچه ها تقسیم شد. علی رغم شرایط سخت و خفقانی که بر فضای اردوگاه سایه افکنده بود بچه‌ها با سعی و جدیت توانسته بودند مقداری کاغذ و خودکار به نحوی تهیه و از دید عراقی‌ها پنهان کنند. انتظار به پایان رسید. یکی از روزهای آخر آذرماه ۶۷ بود. در صف آمار، فرمانده اردوگاه گفت که هر سه شنبه، یک گروه می‌روند و بعد از یک مقدار مقدمه چینی چهارشنبه بر می گردند و هفته بعد نوبت گروه دیگری است. تقسیم بندی شروع شد و من جزء گروه سوم شدم. هر چهار صدنفر یک گروه را تشکیل می‌دادند. شور و ولوله اردوگاه را فرا گرفت. بچه ها بی اعتنا به هشدارهای عراقی‌ها صلوات و تکبیر می‌فرستادند. با توجه به نداشتن تجربه و ناگهانی بودن کار به لطف اباعبدالله این حرکت به یک حرکت فرهنگی و سودمند برای بچه ها مبدل شد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 مردان میدان امیرانی که هرگز معرکه را ترک نکردند و ایستاده رفتند        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز ۱۱ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 عملیات نصب و انفجار مین‌ها روز به روز شدت می یافت، به طوری که سه ماه قبل از شروع جنگ حدود چهل و پنج تن نظامی از نیروهای مرزی کشته و بسیاری از این تعداد مجروح شدند. منطقه مرزی مملو از شکاف هایی بود که بسیاری از مبارزین کرد مخالف رژیم از آنها نفوذ می‌کردند و مسئولین ذیربط در ارتش عراق هرگز برای شناسایی عامل و یا عوامل مین گذاری تحقیقاتی به عمل نیاوردند. با این همه حتی اگر فرض کنیم که ایران در اینگونه عملیات نقش داشت این تصور برای توجیه شروع جنگی گسترده کافی نیست. در اوایل ماه ژوئن حوادث خطرناک و مهمی رخ داد. برخی از درگیری ها در منطقه مرزی قوره‌تو واقع در چهل کیلومتری شمال شرقی خانقین، به یک رویارویی حقیقی مبدل گردید. یک گروهان زرهی عراق تحت پوشش حملات سنگین توپخانه با نیروهای ایرانی درگیر شد، این درگیری ها به یگانهای زرهی نیز کشیده شد. ما هم چند روز بعد از یکی از افسران شرکت کننده در آن رویارویی شنیدم که گروهانی از گردان هفت زرهی به واسطه آتش پر حجم ایران در نقطه ای از خاک عراق که به زمین‌های ایران امتداد می یابد به محاصره درآمد و افراد نیروهای تحت محاصره چند روزی به پشت تانکها و زره پوش هایشان پناه بردند. این افسر توضیحی در مورد اینکه آغازگر جنگ چه کسی‌بود، نداد ولی او تردید داشت که ایرانی‌ها جنگ را شروع کرده باشند. به هر حال بعد از چند روز، نبردها متوقف شد بی آنکه یکی از طرفین از نقطه مرزی طرف دیگر عبور کرده باشد. اما نیروی زرهی عراق در آن منطقه چه می‌کرد؟ پاسخ هنوز معلوم نیست. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا