eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 گردان گم شده / ۱ خاطرات اسیر عراقی سرگرد عزالدین مانع ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 عراقی جدید فکر نمی‌کنم نام ستوانیار «عاشور الحلی» را شنیده باشید. او از افراد وفادار حزب بعث و صدام حسین بود و برای خشنود کردن مسؤولان حزب از ارتکاب به جنایتها و زشت ترین کارها اِبایی نداشت. حیوانی بود، رام و مطیع. خرمشهر در اشغال ما بود. گویی که شهر متعلق به نیروهای عراقی است، اقدام به توزیع کتاب و جزوه کردیم؛ جزوه هایی شامل سخنرانی‌ها و پیام های صدام عکس‌های صدام حسین را هم در خیابانهای شهر نصب کرده بودیم. هر ماه یکی از مسؤولان حزبی به واحد ما در خرمشهر می آمد و نشستی با افسران داشت؛ هر ماه منتظر آمدن یک رفیق حزبی بودیم. یکی از رفقای حزبی با عینک مشکی که بر چشم زده بود و یک کیف دستی وارد واحد ما شد. او لباس نظامی شیکی بر تن داشت؛ لباسی که از پارچه مخصوصی دوخته شده بود و تنها در اختیار فرماندهان لشکر قرار می گرفت. در آغاز سخنرانی شعار داد «امت واحد عربی!» و ما طبق عادت در جواب گفتیم: «رسالتی جاودانه دارد!» شعار با ترس و وحشت طرفین از هم بارها تکرار شد، سرها را به زیر افکنده بودیم و شعار را تکرار می‌کردیم. تازه وارد، برگه ها را زیر و رو می‌کرد و ما هم با اشتیاق منتظر شنیدن اخبار جدید بودیم. «در ابتدا به آقایان افسران بعثی این برگزیدگان و پیش آهنگان درود می فرستم. شما بازوان توانا و رسولان حزب بعث هستید. برادران وقتی ما محمره (خرمشهر) را آزاد کردیم، حقوق از دست رفته خود را باز پس گرفتیم. برای بعضی ممکن است این سؤال پیش آید که چرا حالا، یعنی چرا با تأخیر این اقدام انجام گرفت. در پاسخ باید گفت؛ ما انقلاب جدید ایران را ابتدا به فال نیک گرفتیم و چنین پنداشتیم که کلیه حقوق را به ما بر می گرداند؛ زیرا ایرانی‌ها شریعت را به عنوان قانون حاکم برگزیدند. انقلاب جدید ایران می‌خواهد عراق را ببلعد؛ می‌خواهد تمام دستاوردهای انقلاب عراق را به آتش بکشد [!] انقلاب ایران می خواهد امنیت عراق را متزلزل و شیعیان را در جنوب به قیام وادار کند[!] تصميم ما به جنگ تصمیم به دفاع از خود است، ما می‌خواستیم که جنگ را از داخل به خارج بکشانیم. آنها از طریق انفجارها و تخریب ها می‌خواستند جنگ را به درون خانه ما بکشند، اما ما موفق شدیم جنگ را از خود دور سازیم و آن را به مرزها بکشانیم. برادران این جنگ توانست توطئه ای جهانی را که علیه وحدت عراق بود، درهم بشکند. امپریالیسم جهانی در رأس آن امریکا، ایران را به عنوان حربه ای قوی برای ضربه زدن به عراق و وحدت آن انتخاب کرد[!] اما ما با مقاومت و همبستگی توانستیم دشمن را در درون خانه اش تار و مار کنیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۸ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 محمد جهان آرا با من تماس گرفت گفت در اتاق جنگ می‌گویند بچه ها چه کار می‌کنند؟ باید جلوی عراقی‌ها را بگیریم، کاری بکن. گفتم، چه کار کنم؟؟ گفت: هرکاری می‌توانی بکن، اگر می‌توانید ضربه ای به این‌ها بزنید. هشت روز بود جلوی ارتش عراق ایستاده بودیم. جهان آرا می‌خواست حرکتی کنیم تا دشمن احساس کند نیرویی که مقابلشان است فقط تدافعی نیست، تهاجمی هم هست. به بچه ها گفتم: محمد می‌گوید باید کاری انجام دهیم چه کار کنیم؟ یکی از بچه ها پیشنهاد داد طرف نهر عرایض برویم. گفت: عراقی‌ها تا آنجاها آمده اند. برویم دور بند (از پاسگاهای مرزی شلمچه) پشت خانه های صددستگاه ضربه ای به دشمن بزنیم. فکر خوبی بود. باید شبیخونی طراحی می‌کردیم. پانزده نفر در این خانه بودند همه می‌خواستند در عملیات شرکت کنند. از بین بچه ها تعدادی را انتخاب کردیم. با رسول بحرالعلوم، پرویز عرب، امیر رفیعی، جواد عزیزی(شاعر شعر ممد نبودی)، غلام بوشهری و نادر طبیجی به طرف صددستگاه حرکت کردیم. سن بچه ها بین بیست و بیست و دو سال بیشتر نبود؛ بدون تجربه جنگی. ماشین را کنار مسجد صددستگاه پارک کردیم. جمعی از تکاوران نیروی دریایی توی مسجد بودند. تعدادی از بچه های آغاجاری هم کنار مسجد سنگر گرفته بودند. آنها جلوی ما را گرفتند که کجا می‌خواهید بروید. گفتم: «همین اطراف کاری داریم انجام می‌دهیم و بر می‌گردیم.» گفتند نمی شود. آن طرف منطقه دشمن است. نمی توانید جلو بروید. پس از کمی جروبحث مسئولشان را کشیدم کنار آهسته گفتم: «ما بچه های سپاه خرمشهر هستیم امشب می‌خواهیم به عراقی ها شبیخون بزنیم.» گفت: «اجازه بدهید ما هم با چند نفر از بچه ها با شما بیاییم و کمک کنیم.» تشکر کردم. اصرار کرد گفت میخواهم به شما کمک کنم!» گفتم: "اگر فردا صبح برنگشتیم، موضوع را به اطلاع جهان آرا برسان" در تاریکی شب حرکت کردیم. سمت راست، جاده روستای دوربند است. کمی جلوتر به یک نهر رسیدیم. از کنار نهر حرکت کردیم تا به یک پل رسیدیم. پل، تنه یک درخت خرما بود که روی نهر انداخته بودند. عربها به این نوع پل "گنتره" می‌گویند. از روی این گنتره عبور کردیم. یکی از بچه ها کنار پل ماند که راه را گم نکنیم و اگر حمله کردیم عراقی ها این پل را نگیرند. جلوتر به یک توپ چهار لول برخوردیم که عراقی‌ها در خط مقدمشان گذاشته بودند. یکی از بچه های آرپی چی‌زن و یک نفر کمک گذاشتم، گفتم: «روبه روی این توپ بنشین، هر وقت درگیر شدیم این را بزن و فرار کن.» رفتیم جلوتر، به یک نفربر رسیدیم. چند عراقی توی آن بودند. یکی دیگر از بچه ها را گذاشتم گفتم هر وقت درگیر شدیم این را بزن و فرار کن. خودم و پرویز عرب رفتیم جلو. صدایی شنیدیم. دقت کردیم، شبحی از یک کامیون بزرگ توی جاده خاکی دیده می‌شد که به طرف ما می آمد. صدای کامیون هر لحظه نزدیک تر می شد. پرویز گفت: «بزنش همین را بزن» گفتم توی تاریکی چیزی نمی‌بینم، چطور بزنم؟ گفت: «صدایش را که می‌شنوی، هیکلش هم معلوم است. تا آمدم تصمیم بگیرم پرویز یک گلوله آرپیچی از کوله اش برداشت، گذاشت توی آرپی چی‌ام گفت: «یالله بزن.» روی زانو نشستم بسم الله گفتم و شلیک کردم. یکباره انفجار مهیبی بلند شد. کامیون پر مهمات بود. گلوله ها یکی پس از دیگری منفجر می شد و سرگردان ویژویژکنان این طرف و آن طرف می رفت. تعدادی منور هم داخلش بود. تمام آن منطقه مثل روز روشن شد؛ صحنه ای دیدنی بود. به محض اینکه کامیون را زدم بچه ها هم آن نفربر را زدند و پا به فرار گذاشتیم. عراقی ها انداختند دنبال ما. یک گله سگ ولگرد هم که هار شده بودند به طرف ما حمله ور شدند. در حال فرار، از روی یک دیوار گلی توی یک خانه روستایی پریدیم. خواستیم برویم بیرون، دیدیم در قفل است. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 فتوکلیپ زیبای رزمندگان گردان کربلا در عملیات والفجر ۸ 🔸 با مثنوی زیبای حاج صادق آهنگران        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 👈 عضو شوید @defae_moghadas            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
گوش‌تان به صدایِ ماست هنوز یا جای دیگری ؟!... صبح‌تون منور به توجه شهدا ‌‌‍‌‎‌ ┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 شناسایی       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ شهید مرتضی بشارتی یکی از دوستان خاص حسین بود. از فرمانده اش حسین عالی کم حرف میزد، اما یکبار با اصرار ما گفت: «با حسین رفتیم شناسایی؛ و در منطقه ای محفوظ سنگر گرفتیم. وقت نماز شد. حسین نمازش را با صوتی حزین و دلی شکسته خواند. گویی خدا در مقابلش ایستاده و او را مشاهده می‌کند. بعد ایشان رفت برای نگهبانی من هم ایستادم به نماز. در قنوت از خدا خواستم یقینم را زیاد کند. خیلی دوست داشتم مانند اهل یقین بشوم.» پس از اتمام نماز دیدم حسین از دور به من نگاه می کند و می خندد! گفتم: «حسین، چی شده!؟» گفت: «می خواهی یقینت زیاد شود؟!» با تعجب نگاهش کردم. یعنی از کجا فهمیده بود! گفتم: «بله اما تو از کجا می دانی؟!» خندید و گفت:«گوش خود را روی زمین بگذار!» من هم بعد از کمی مکث این کار را کردم. بدنم از حالتی که پیش آمده بود می‌لرزید. وصف آن لحظه امکان پذیر نیست!من شنیدم زمین با من سخن می گفت!!. صدایی که شنیدم هنوز به خاطر دارم. مرتضی نترس! عالم عبث نیست. کار شما بیهوده نیست. من و تو هر دو مخلوق خدا هستیم. اما در دو لباس و دو شکل متفاوت! سعی کن با رفتار ناپسندت خدا را ناراضی نکنی و.... بدنم می لرزید. اما زمین مدام برایم حرف میزد. حسین لبخندی زد و گفت: «یقینت زیاد شد؟!» من میدانستم انسان میتواند به خدا خیلی نزدیک شود اما نه تا این حد. اگر با گوش خودم نمی شنیدم محال بود این کار او را باور کنم. آن روز ما چیزهای زیادی شنیدیم از حسین چیزهای عجیب تری هم دیدیم که قابل بیان نیست. شبیه این ماجرا برای برادر اعتمادی هم رخ داده بود که بعد از شهادت حسین برایمان تعریف کرد.🍂       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 شگفت‌انگیزترین عملیات‌ دفاع مقدس 6⃣ ✦━•··‏​‏​​‏•✧❁✧•‏​‏··•​​‏━✦ نام حضرت زهرا (س) در کلیه بی‌سیم‌ها تا رده گروهان به صدا درمی‌آید. در این زمان، یکی از گروهان‌های غواص توانسته است خود را به پشت کمین و سنگرهای دشمن برساند، این گروهان با شنیدن صدای موتور قایق‌های خودی حامل نفرات گردان‌های پیاده، پی به آغاز حمله می‌برد و به دستور فرمانده خود، بلافاصله حمله را آغاز می‌کند. یکی از فرماندهان رزمندگان غواص درباره چگونگی آغاز درگیری می‌گوید: من خودم توی یکی از سنگرهای اجتماعی دشمن رفتم. در را باز کردم، همه خوابیده بودند. وقتی بیدار شدند، خیال کردند از خودشان هستم، با من عربی صحبت کردند. اصلاً ما متعجب مانده بودیم، زیرا درگیری را که شروع کردیم، هنوز فکر می‌کردند ما از نیروهای خودشان هستیم و ما را نمی‌زدند. البته بسیاری از ما را هم نمی‌دیدند. از ساحل خودی مشاهده انفجار نارنجک در سنگرهای نگهبانی دشمن که یکی پس از دیگری برای چند ثانیه‌ای سنگرها را روشن و سپس منهدم می‌کند، صحنه‌ای تکان‌دهنده و غرورانگیز ایجاد کرده است. در نقاطی که آثاری از آتش و درگیری مشابه وجود ندارد، اجرای آتش از ساحل خودی، حجم زیادی از گلوله‌های تانک و تفنگ ۱۰۶ میلی‌متری و خمپاره و تیربارهای کالیبر بزرگ را روی آن نقاط متمرکز کرده است. ✧✦✧ ✧✦✧ همراه باشید @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 بسیج عشایر و مساجد ۱۷ ▪︎حاج جبار سیاحی ┄┅┅❀┅┅┄ در اهواز و دیگر مناطق استان خوزستان انسانهایی برای مبارزه با دشمن متجاوز برخاسته بودند که به دنبال نام و آوازه و شهرت .نبودند. مردمی که از لحاظ مالی در فقر به سر می بردند و چون احساس مسؤولیت ،نموده وارد میدانهای کارزار گردیدند از منطقه های جنگی بیرون نرفته و همه بمبارانها و خطرهای جانی را به دوش کشیدند و دست به کارهای متهورانه و بی باکانه زده بودند. سید صالح موسوی از نیروهای عشایری اهواز بود که خاطراتش را این گونه بیان می کند: من سيد صالح بن سید علی موسوی در بسیج عشایری اهواز به جنگ خدمت می کردم و قبل از جنگ ما در روستای «عكبات از توابع شهر بستان زندگی می کردیم. معروفیت من در جنگ با تویوتای ۱۳۰۰ ژاپنی و آبی من همراه بوده زیرا با این تویوتا بسیاری از شناسائی ها و کمکهای اطلاعاتی را انجام میدادم و با آن هزاران آواره را جا به جا کرده بودم و خیلی از مجروحان را از مرگ نجات دادم مأموریتهای خطرناکی را بر عهده داشتم و اغلب در وسط جبهه دشمن به عنوان یک سید که راه را گم کرده از محل استقرار توپخانه ها و سلاح سنگین بعثی ها خبر می آوردم و در محورهای مختلف جنگی حرکت می کردم و در مدت هشت سال جنگ در کنار مسؤولان جنگ بودم اما تویوتای آبی رنگم خود داستانی قابل ذکر دارد. شهریور ماه ۱۳۵۹ که عراقیها بستان را گرفتند آنها تویوتا را با زور از من گرفتند و در خانه ای نگهداشتند. محل نگهداری آن در روستای عگبات بود و من تصمیم گرفتم با کمک چهارده تن از جوانان عشیره ام به عگبات رفته و تویوتا را حمل کنم و به اهواز بیاورم. لذا از سید غیبان بن سید گاطع، سید وطن بن سید گاطع، سید قاسم بن سید حنظل، سید حسون بن سید صالح، سید تریاک بن سید بدر، سید عبد بن سید بدر سید دعیل بن سید بدر سید کاظم بن سید سلمان، سید جعفر بن سید جهد، سید کریم بن سید جهد، سید چاسب بن سید یاسین سید بقعان بن سید گاطع و برادرم سيد فهد بن سید علی در منطقه جنگی بعثی ها نفوذ کرده و تویوتا را آوردیم. بدین ترتیب که دو قایق موتور دار را در بغل هم گذاشتیم و با چوبهای قوی و طناب بهمدیگر بسته و با چوب روی آنها را پوشش دادیم و از راه رودخانه فرعی کرخه عربات در وقت غروب راهی عگبات شده، تویوتا را روی دو قایق سوار کردیم و سریع به سوی نیزار به حرکت در آمدیم. عراقی ها که متوجه گردیدند با تانک ما را هدف قرار دادند؛ لیکن قایقها را در وسط نیزار گم کردند و ما تویوتا را به شهر رفیع هویزه رساندیم و پس از رفع اشکال فنی آن و گذاشتن باطری جدید، تویوتا را راه انداختیم و من از هویزه با آن به سوی اهواز حرکت کردم. در مسیر راه عده ای از مردم که خسته شده بودند سوارشان کردم و به اهواز رساندم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂