گوشتان
به صدایِ ماست هنوز
یا جای دیگری ؟!...
صبحتون منور به توجه شهدا
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#سردار_دلها
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#گزیده_کتاب
🍂 شناسایی
┄═❁❁═┄
شهید مرتضی بشارتی یکی از دوستان خاص حسین بود. از فرمانده اش حسین عالی کم حرف میزد، اما یکبار با اصرار ما گفت: «با حسین رفتیم شناسایی؛ و در منطقه ای محفوظ سنگر گرفتیم.
وقت نماز شد. حسین نمازش را با صوتی حزین و دلی شکسته خواند. گویی خدا در مقابلش ایستاده و او را مشاهده میکند.
بعد ایشان رفت برای نگهبانی من هم ایستادم به نماز.
در قنوت از خدا خواستم یقینم را زیاد کند. خیلی دوست داشتم مانند اهل یقین بشوم.»
پس از اتمام نماز دیدم حسین از دور به من نگاه می کند و می خندد! گفتم: «حسین، چی شده!؟»
گفت: «می خواهی یقینت زیاد شود؟!»
با تعجب نگاهش کردم. یعنی از کجا فهمیده بود! گفتم: «بله اما تو از کجا می دانی؟!»
خندید و گفت:«گوش خود را روی زمین بگذار!»
من هم بعد از کمی مکث این کار را کردم.
بدنم از حالتی که پیش آمده بود میلرزید. وصف آن لحظه امکان پذیر نیست!من شنیدم زمین با من سخن می گفت!!.
صدایی که شنیدم هنوز به خاطر دارم.
مرتضی نترس! عالم عبث نیست. کار شما بیهوده نیست. من و تو هر دو مخلوق خدا هستیم. اما در دو لباس و دو شکل متفاوت! سعی کن با رفتار ناپسندت خدا را ناراضی نکنی و....
بدنم می لرزید. اما زمین مدام برایم حرف میزد. حسین لبخندی زد و گفت: «یقینت زیاد شد؟!» من میدانستم انسان میتواند به خدا خیلی نزدیک شود اما نه تا این حد. اگر با گوش خودم نمی شنیدم محال بود این کار او را باور کنم.
آن روز ما چیزهای زیادی شنیدیم از حسین چیزهای عجیب تری هم دیدیم که قابل بیان نیست. شبیه این ماجرا برای برادر اعتمادی هم رخ داده بود که بعد از شهادت حسین برایمان تعریف کرد.🍂
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#شناسایی
کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 شگفتانگیزترین
عملیات دفاع مقدس 6⃣
✦━•··•✧❁✧•··•━✦
نام حضرت زهرا (س) در کلیه بیسیمها تا رده گروهان به صدا درمیآید. در این زمان، یکی از گروهانهای غواص توانسته است خود را به پشت کمین و سنگرهای دشمن برساند، این گروهان با شنیدن صدای موتور قایقهای خودی حامل نفرات گردانهای پیاده، پی به آغاز حمله میبرد و به دستور فرمانده خود، بلافاصله حمله را آغاز میکند.
یکی از فرماندهان رزمندگان غواص درباره چگونگی آغاز درگیری میگوید: من خودم توی یکی از سنگرهای اجتماعی دشمن رفتم. در را باز کردم، همه خوابیده بودند. وقتی بیدار شدند، خیال کردند از خودشان هستم، با من عربی صحبت کردند. اصلاً ما متعجب مانده بودیم، زیرا درگیری را که شروع کردیم، هنوز فکر میکردند ما از نیروهای خودشان هستیم و ما را نمیزدند. البته بسیاری از ما را هم نمیدیدند.
از ساحل خودی مشاهده انفجار نارنجک در سنگرهای نگهبانی دشمن که یکی پس از دیگری برای چند ثانیهای سنگرها را روشن و سپس منهدم میکند، صحنهای تکاندهنده و غرورانگیز ایجاد کرده است. در نقاطی که آثاری از آتش و درگیری مشابه وجود ندارد، اجرای آتش از ساحل خودی، حجم زیادی از گلولههای تانک و تفنگ ۱۰۶ میلیمتری و خمپاره و تیربارهای کالیبر بزرگ را روی آن نقاط متمرکز کرده است.
✧✦✧ ✧✦✧
همراه باشید
#والفجر_هشت
#تاریخ_شفاهی
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 بسیج عشایر و مساجد ۱۷
▪︎حاج جبار سیاحی
┄┅┅❀┅┅┄
در اهواز و دیگر مناطق استان خوزستان انسانهایی برای مبارزه با دشمن متجاوز برخاسته بودند که به دنبال نام و آوازه و شهرت .نبودند. مردمی که از لحاظ مالی در فقر به سر می بردند و
چون احساس مسؤولیت ،نموده وارد میدانهای کارزار گردیدند از منطقه های جنگی بیرون نرفته و همه بمبارانها و خطرهای جانی را به دوش کشیدند و دست به کارهای متهورانه و بی باکانه زده بودند. سید صالح موسوی از نیروهای عشایری اهواز بود که خاطراتش را این گونه
بیان می کند:
من سيد صالح بن سید علی موسوی در بسیج عشایری اهواز به جنگ خدمت می کردم و قبل از جنگ ما در روستای «عكبات از توابع شهر بستان زندگی می کردیم. معروفیت من در جنگ با تویوتای ۱۳۰۰ ژاپنی و آبی من همراه بوده زیرا با این تویوتا بسیاری از شناسائی ها و کمکهای اطلاعاتی را انجام میدادم و با آن هزاران آواره را جا به جا کرده بودم و خیلی از مجروحان را از مرگ نجات دادم مأموریتهای خطرناکی را بر عهده داشتم و اغلب در وسط جبهه دشمن به عنوان یک سید که راه را گم کرده از محل استقرار توپخانه ها و سلاح سنگین بعثی ها خبر می آوردم و در محورهای مختلف جنگی حرکت می کردم و در مدت هشت سال
جنگ در کنار مسؤولان جنگ بودم اما تویوتای آبی رنگم خود داستانی قابل ذکر دارد. شهریور ماه ۱۳۵۹ که عراقیها بستان را گرفتند آنها تویوتا را با زور از من گرفتند و در خانه ای نگهداشتند. محل نگهداری آن در روستای عگبات بود و من تصمیم گرفتم با کمک چهارده تن از جوانان عشیره ام به عگبات رفته و تویوتا را حمل کنم و به اهواز بیاورم. لذا از سید غیبان بن سید گاطع، سید وطن بن سید گاطع، سید قاسم بن سید حنظل، سید حسون بن سید صالح، سید تریاک بن سید بدر، سید عبد بن سید بدر سید دعیل بن سید بدر سید کاظم بن سید سلمان، سید جعفر بن
سید جهد، سید کریم بن سید جهد، سید چاسب بن سید یاسین سید بقعان بن سید گاطع و برادرم سيد فهد بن سید علی در منطقه جنگی بعثی ها نفوذ کرده و تویوتا را آوردیم. بدین ترتیب که دو قایق موتور دار را در بغل هم گذاشتیم و با چوبهای قوی و طناب بهمدیگر بسته و با چوب روی آنها را پوشش دادیم و از راه رودخانه فرعی کرخه عربات در وقت غروب راهی عگبات شده، تویوتا را روی دو قایق سوار کردیم و سریع به سوی نیزار به حرکت در آمدیم. عراقی ها که متوجه گردیدند با تانک ما را هدف قرار دادند؛ لیکن قایقها را در وسط نیزار گم کردند و ما تویوتا را به شهر رفیع هویزه رساندیم و پس از رفع اشکال فنی آن و گذاشتن باطری جدید، تویوتا را راه انداختیم و من از هویزه با آن به سوی اهواز حرکت کردم. در مسیر راه عده ای از مردم که خسته شده بودند سوارشان کردم و به اهواز رساندم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
#بسیج_عشایر
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻 شگفتانگیزترین
عملیات دفاع مقدس 7️⃣
✦━•··•✧❁✧•··•━✦
هجوم نیروهای قایقسوار
تا ساعت ۲۲:۳۰ اکثر نیروهای غواص وارد ساحل دشمن میشوند و برای شکستن نسبی خط اول نیز، نیم ساعت وقت بیشتر صرف نمیشود. سنگرهای اجتماعی عقبتر از خط اول نیز، رفتهرفته تخلیه میشود و افراد آن به محض اطلاع از وسعت عملیات، به سمت نخلستان میگریزند. در این زمان، نیروهای پیاده خودی که اغلب در ساحل اروند پهلوگرفته و پیاده شدهاند، با کمک افراد غواص، پاکسازی خط اول را به پایان میرسانند.
فرمانده یکی از گردانها درباره این مقطع از عملیات میگوید: در حوالی اسکله، کلیه قایقها به سمت محوری که غواصها موفق بودند، حرکت کردند. بچهها با استفاده از یک منور دشمن، موفق شدند، معبر را پیدا کنند. معبر هنوز برای پهلو گرفتن آماده نشده بود. دیدیم قایقها تجمع کردهاند، گفتیم دیگر نباید منتظر چیزی ماند، اللهاکبر گفتیم و از قایق بیرون پریدیم. در حالی که تا سینه در آب بودیم، از موانع عبور کردیم. خودم میدیدم، سیمخاردارها به بدن بچهها گیر میکرد ولی بچهها دستهایشان را میکشیدند و میرفتند. گوشت بدن بچهها کنده و خراشیده و خونی شده بود. بالاخره با تعدادی زخمی وارد منطقه شده و پاکسازی را که غواصها شروع کرده بودند، ادامه دادیم.
✧✦✧ ✧✦✧
همراه باشید
#والفجر_هشت
#تاریخ_شفاهی
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 گردان گم شده / ۲
خاطرات اسیر عراقی
سرگرد عزالدین مانع
┄═❁๑❁═┄
🔹عراق جدید
ستوانیار عاشور الحلی برخاست و شعار داد: «زنده باد رهبر صدام حسین... زنده باد...» و همهٔ ما این شعار را تکرار کردیم رفیق
حزبي ما حامد عبدالصمد زیاری کمی درنگ کرد؛ گویی چیزی را به خاطر آورد؛ بله برادران همان طور که شعار دادید، زنده باد رهبر صدام حسین؛ این شعار از اعماق وجود شما بر می خیزد.»
دوباره عاشور برخاست و گفت:« رفیق! ما فدایی صدام حسین هستیم. حضرت، دل و قلوه و جگر ما است ما همه فدای صدام حسین، رئیس جمهور.
من و خانواده و عشیره ام همگی برای صدام حسین جان فدا میکنیم»
خنده افراد حاضر بلند شد زیرا ستوانیار عاشور فقط این چند کلمه را که بیانگر تمام درک و فهم او و امثال او بود، بلد بود.
مسؤول حزبی مجددا سخنرانی اش را از سر گرفت.
جناب رییس جمهور در بیانات اخیرشان بر روی «عراق جدید» تأکید کردند این مفهوم در میدان سیاست، مفهوم جدیدی است. عراق جدید یعنی پایان دادن به همه ارزشهای گذشته، و جایگزین ساختن ارزشهای نوینی که رهبری حزب مژده آنها را داده است. ارزشهای نوین یعنی این که به جوانان اجازه بدهید تا در عالم خاص خودشان آزاد باشند؛ یعنی برداشتن هرگونه قید و بندی. زنان جوان ما آواز و رقص میخواهند؛ این یعنی هماهنگ شدن با زمان و پیروی کردن از تمدن و فرهنگ جدید.
از نظر سیاسی عراق جدید، یعنی این که باید رهبری جهان عرب با ما باشد و این جنگ، مقدمه و به منزله ارسال پیام برای کسانی است که این مسأله به آنها ارتباط پیدا میکند.
ما با این جنگ میخواهیم جو رعب و وحشت را در کشورهای خلیج [فارس] گسترش دهیم، آنها را متوجه قدرت خود کنیم و نگذاریم به سوی آمریکا بروند. بنابراین، مفهوم عراق جدید مفهوم سیاسی جدید و نقشه جدیدی برای منطقه است که بر اساس رهبری عراق بر کلیه کشورهای عرب استوار است.
رئیس جمهور، صدام حسین، از چنان آگاهی عمیق و اندیشه های والا برخوردار است که شایستگی رهبری کشورهای عرب و اسلامی
را دارد، زیرا فرزند علی و از سلاله پاک نبوت است.
برادران ما دارای ارتش و رهبری و ملتی بزرگ هستیم و این سه برای ایجاد کیانی جدید با ریشهای فرهنگی و اصیل، کافی است.
آزادسازی محمره (خرمشهر) و دیگر اراضی در چارچوب عراق جدید میگنجد؛ ما خواستار بازگشت مناطق از دست داده هستیم.
خوزستان عربی است و باید به اعراب عراقی بازگردد.
اگر ما موفق شویم خوزستان را آزاد کنیم، ارتش عربی بزرگی ایجاد میکنیم و فلسطین را پس میگیریم اما قبل از آن باید کار رؤسای خائن عرب را یکسره کنیم. این خائنان عبارت اند از شیوخ خلیج [فارس] حافظ اسد، معمر قذافی، ملک فهد.
ملت های عرب چشم به ما و پیروزیهای ما دوخته اند. این ملتها حاکمان خود را قبول ندارند ما پیامهایی برای ملتها ارسال خواهیم کرد و اندیشه های سیاسی خود را توضیح خواهیم داد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#گردان_گم_شده
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۹
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 سگها عوعو میکردند و عراقی ها هم بی هدف و دیوانه وار زمین و آسمان را به رگبار بسته بودند. غلام هی در را تکان میداد و ضربه میزد. در باز نمیشد. داد زد این در باز نمیشه، این لامصب باز نمیشه. گفتم خب با تیر به قفلش بزنه، همین کار را کرد. از آنجا فرار کردیم و به نهر رسیدیم. پل را گم کردیم. خودمان را تا سینه توی لجن انداختیم و از نهر رد شدیم. در مسیر صددستگاه قرار گرفتیم دیدیم امیر رفیعی نیست. چند دقیقه ایستادیم. خبری نشد. گفتم میروم دنبال امیر. دو نفر از بچه ها گفتند ما هم میآییم. سه نفری برگشتیم، دیدیم امیر با خونسردی قدم زنان می آید، پرسیدم: «کجا بودی؟» گفت: دیدم سروصدا زیاده، قایم شدم تا اوضاع آرام بشه، آمدم بیرون! وقتی به مقر برگشتیم صبح بود. وقایع را به اطلاع محمد رساندم، گفت: با بچه ها بیایید مقر فتح الله افشاری، آنجا توضیح بده.» فتح الله مسئول عملیات بود مقری در زیرزمین بانک رفاه کارگران داشت. به آنجا رفتیم دیدم خیلی دمغ است، پرسیدم: چی شده؟» گفت: «شما که میخواهید کار به این خطرناکی انجام دهید، نباید مرا که مسئول عملیات هستم در جریان بگذارید؟ ناسلامتی ما مسئول
عملیاتیم.» فتح الله آدم دقیق و منضبطی بود؛ دوران شاه آموزش افسری دیده و جزو گارد ویژه بود. گفتم اصلا حواسم نبود، محمد گفت، ما هم انجام دادیم.» دلخوری او تمام نشد؛ اما من آن قدر شارژ و خوشحال بودم که توجه به رنجیدگی او نکردم. در جبهه دیگر، دشمن در جاده اهواز خرمشهر، به پنج کیلومتری خرمشهر رسید و پشت انبارهای عمومی اداره بندر مستقر شد. اداره بندر در حومه ورودی شهر تعدادی خانه با دیوارهای بتنی پیش ساخته برای کارکنانش در دست ساخت داشت. آنجا به پروژه خانه های پیش ساخته مشهور بود. عراقیها از روستای عرایض تا پشت این خانه ها نیز پیشروی کرده بودند. به جاده اهواز خرمشهر رفتیم و در خانه های پیش ساخته مستقر شدیم. باید مراقب دو محور می بودیم؛
یکی پشت همین خانه ها سمت خط راه آهن و دیگری روی جاده آسفالت خرمشهر به اهواز تعدادی از بچه ها و مردم را پشت ریل خط راه آهن چیدم. گروهی دیگر را به دروازه ورودی شهر بردم. این گروه بیشتر از مردمی بودند که روزها می جنگیدند و شبها به خانه هایشان می رفتند، از اموال و اثاثیه خانه شان مراقبت کنند. در همان درگیریها چند مورد سرقت از خانه های تخلیه شده اتفاق افتاده بود. مردم سه نفر از سارقین را دستگیر کرده بودند و از بخت بد سارقین، همان روز آقای خلخالی وارد شهر شد و آنها را در مسجد جامع محاکمه کرد؛ چند سؤال پرسید، آنها اعتراف کردند و همانجا حکم اعدام را صادر کرد. پس از آن، سرقتی از خانه های مردم نشد.
آتش سنگینی از توپخانه و تانکهای عراق روی محور خانه های پیش ساخته ریخته میشد. غروب مردم به خانه هایشان رفتند و بچه های ارتش که دو دستگاه توپ ۱۰۶ آورده بودند، به مقرشان در داخل شهر بازگشتند. بچه ها را پشت خط راه آهن مستقر کردم. تعدادی از هم کلاسی های قدیمی ام آنجا بودند. آنها را کنار جاده خرمشهر به اهواز چیدم. مدام به من غر میزدند که با این تعداد کم نمیتوانیم در مقابل ارتش دشمن بایستیم و مقاومت کنیم. میگفتند باید فکر اساسی کرد. گفتم: «واقعیت این است که الآن کسی به دادمان نمی رسد، چاره ای جز این نداریم، میگویید ما هم رها کنیم و برویم؟
میگفتند این جنگ به نفع امپریالیسم است؛ گرایشهای چپ داشتند. ابتدا فکر میکردم از روی دلسوزی و نگرانی از ورود عراقی ها به شهر این حرفها را میزنند به آنها میگفتم خدا با ماست، تکلیف داریم مقاومت کنیم یا شهید شویم یا جلوی دشمن را بگیریم. آنها دیگر صحبت از امپریالیست نمیکردند میگفتند این خودکشی است. نمی خواهیم این طوری تلف شویم. این بحث و گفت و گوها در حالی می شد که توپخانه دشمن بی وقفه روی ما آتش میریخت. سعی می کردم توجیه شان کنم که در حال حاضر وظیفه ما جنگیدن و مقاومت است و بحث ها را برای بعد بگذاریم در ادامه صحبت ها متوجه شدم آنها می خواهند بروند ولی از من خجالت میکشند. میگفتند ماندن در اینجا خودکشی است. تو دیوانه ای اینجا ایستاده ای بلند شو برویم سعی میکردند مرا هم با خودشان ببرند تا وجدانشان راحت باشد. من هم مقابلشان سفت ایستادم که باید بجنگیم. به آنها گفتم اگر میخواهید بروید بدون خجالت بروید چرا با من رودرواسی میکنید. حرف خانواده هایشان را پیش کشیدند که برویم وضعیت خانواده هایمان را مشخص کنیم و برگردیم. گفتم حالا که میخواهید بروید، سلاح هایتان را تحویل دهید. ناراحت شدند گفتم خودتان میدانید چقدر کمبود اسلحه داریم گفتند ما شناسنامه و رسید دادیم. نپذیرفتم و سلاحشان را گرفتم. خداحافظی کردند و رفتند تا به امروز دیگر آنها را ندیدم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 گردان گم شده / ۳
خاطرات اسیر عراقی
سرگرد عزالدین مانع
┄═❁๑❁═┄
🔹 ستوان ادامه داد، آزادسازی محمره (خرمشهر) اولین گام در اجرای طرحی بزرگ است که شرایط آن با انفجارهایی در کویت، سوریه و سپس جنگ با ایران مهیا شد و این گام ها تا آنجا برداشته خواهد شد که تمام سرزمین عربی آزاد شود.
مبارزات کنونی ما در عدالت و بیداری تاریخی جلوه مییابد. صدای توپخانه و تفنگهای ما خاموش نخواهد شد تا زمانی که ایران به طور کامل تسلیم خواسته های ما شود ما میگوییم که باید جزایر عربی در خلیج فارس به صاحبان شرعی و قانونی آنها بازگردد.
خواسته های تاریخی ما، خواسته هایی مستند بر دلایل و شواهد است.
عراق حق دارد جزایر عربی در خلیج فارس را مطالبه کند؛ زیرا امروز این کشور صاحب تاریخ و درک و اندیشه صحیح درباره حرکت ملت عرب است.
بعد از پایان سخنرانی که مطالب آن ارتباط منطقی نداشت، افسران یکدیگر را نگاه میکردند و به زبان حال می گفتند: «ماشاء الله جنگهای زیادی پیش رو داریم»
در این هنگام ستوانیار عاشور برخاست و خطاب به سخنران گفت: «رفیق میخواهم شعارهایی بدهم.»
گفت: «بگو «برادر!» و عاشور فریاد زد: «میخواهم با دوستانم حرف بزنم ایران بهتر است یا سگهای ما؟
ای کرکسها در پی ما بیاید، ای کرکسها در پی ما بیایید!
در این گونه گردهمایی ها بیان این شعارها صحیح نیست، به خصوص وقتی ابعاد دیگری پیدا کند.
فرمانده لشکر، فرمانده تیپ و فرماندهان گردان و گروهان در آنجا حاضر بودند. افراد حاضر با دیدن چنین رفتارهایی که مورد تأیید و حمایت هم واقع میشد گیج و متحیر شده بودند. ستوانیار عاشور الحلی میان افسران و فرماندهان انگشت نما شده بود. تلویزیون هم تصویر او را پخش کرد. بعضی میگفتند که از عناصر استخبارات (خبرچین) است؛ و برخی دیگر معتقد بودند که آدم زرنگی است.
این ستوانیار گفتگوهای محرمانه طولانی با بعضی از اشخاص داشت. ستوانیار عاشور عضو قرارگاه گردان چهارم از تیپ ۲۴ بود. من فرمانده گردان بودم ستوانیار پیش من آمد و گفت: «جناب سرگرد! اگر اجازه بفرمایید میخواهم چند روزی به مرخصی بروم.»
نمی توانم حتی یک روز هم به تو مرخصی بدهم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#گردان_گم_شده
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۱۰
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 آن شب جروبحثمان با آن گروه تا ساعت دوازده شب طول کشید. قرار بود آنها در در محور جاده اهواز خرمشهر مستقر شوند. آن محور با رفتن آنها خالی ماند. نگران تا پاسی از نیمه شب روی جاده تنها قدم میزدم. حدود ساعت سه نیمه شب، یکی از بچه ها آمد و گفت: «همه بچه های محور پشت خانه های پیش ساخته خواباند، هرچی صدایشان میکنم بیدار نمیشوند.
بچه هایی هم که با آنها بودند، بلند شدند و در حال تیراندازی به سمت عراقیها دویدند. ما هم به شور آمدیم و همگی به طرف عراقیها هجوم بردیم. عراقی ها که دیدند عده ای فریاد میزنند و به طرفشان حمله میکنند پا به فرار گذاشتند. در این حین سه کامیون عراقی میآمد برای نیروهایشان آذوقه و مهمات بیاورد. بچه ها آنها را به رگبار بستند. یکی از راننده ها تیر خورد و کامیون ایستاد. راننده های دیگر هاج و واج مانده بودند. بچه ها کامیونها را گرفتند و آنها را اسیر کردند. اینها اولین اسرای عراقی در جبهه بود. بچه ها با شوق و ذوق و بوق و شیپور آنها را به مسجد جامع بردند که اسیر عراقی گرفتیم و عراقی ها فرار کردند! مردم خوشحال شدند. در پایان آن روز، با خودم فکر کردم خداوند چطور مرا هدایت کرد، بچه ها را از پشت خانه های پیش ساخته عقب ببرم تا به دست عراقیها قتل عام نشوند. خدا را شکر کردم. پس از حرکت شجاعانه ای که احمد شوش در محوطه خانه های پیش ساخته انجام داد دیگر او را ندیدم. فردای آن روز، روز هشتم مهر، در خانه های پیش ساخته روبه روی عراقی ها بودیم، دیدم بچه های گروه احمد شوش از راه رسیدند اما مضطرباند. رفتم جلو، چشمم به احمد شوش افتاد. او را توی خودرو گذاشته بودند. ترکش به سرش خورده و با سروصورت خونی شهید شده بود. پس از درگیری در خانه های پیش ساخته احمد با چند نفر از دوستانش به طرف دشمن می رود تا موقعیت آنها را شناسایی کند که ترکش خمپاره ای روی سرش می نشیند. روز هفتم مهر پس از فرار نیروهای پیاده و تکاور دشمن از پشت خانه های پیش ساخته، نیروهای زرهی شان از کنار جاده اهواز خرمشهر پیشروی کردند. آن روز بچه های سپاه، ارتشیها، تکاوران دریایی و مردم عادی، همه روی جاده خرمشهر اهواز، پشت انبارهای عمومی تجمع کرده بودند. هر کس با هر سلاحی که دستش بود تیراندازی میکرد و در مقابل دشمن ایستاده بود. نبرد سختی در گرفت. چند تانک دشمن به آتش کشیده شد. تعدادی از مدافعین شهید شدند. به هر سختی جلوی ورود عراقیها را گرفتیم. توی دشت باز میجنگیدیم. در این روز آن قدر آرپی جی زدم که لوله اش سرخ می شد؛ نمیشد به آن دست زد. ارتشیها میگفتند اگر بیشتر شلیک کنی یا گلوله داخلش منفجر می شود، یا لوله اش میپیچد و خرج داخلش منفجر میشود و آسیب میبینی. دو قبضه آرپیجی داشتم یکی از بچه ها یکی را با گونی خیس خنک می کرد، با آرپی جی دیگر شلیک میکردم، کمی خنک می شد، آن یکی را بر می داشتم. آن روز شاید پنجاه گلوله آرپی جی زدم. در همان
روزها، جهان آرا توانست بیست قبضه آرپیجی از اهواز تهیه کند. ظهر تانکها آرام گرفتند ولی توپخانه شان ما را زیر آتش داشت. بعد از ظهر، آتش عراقیها کم شد. دیگر برای آمدن تلاش نمی کردند. پس از یک نبرد تمام عیار و سخت زیر آفتاب داغ، در حالی که از تشنگی له له میزدیم دهانمان خشک شده و لبهایمان قاچ خورده بود. کمی از مواضعمان عقب تر رفتیم و پشت دیوارهای بتنی انبارهای عمومی پناه گرفتیم. دو مخزن بزرگ هوایی که آب انبارهای عمومی را تأمین میکرد توی محوطه بود. لنگان لنگان خودمان را زیر سایه مخزنها رساندیم تا چند لحظه استراحت کنیم و خنک شویم. در این حین، یک گلوله توپ آمد نزدیک مخزن منفجر شد و مخزن را سوراخ کرد ناگهان آبشاری از آب خنک روی سر ما ریخت! چه لذتی داشت!
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 نماز شب
✦━•··•✧❁✧•··•━✦
فرامرزیان میگفت: نماز شب برای رزمنده واجب است.
این جانباز دلاور جواد فرزامیان که دستش را به گردنم انداخته، در اولین اعزام به جبهه در شانزده سالگی (آبان ماه سال شصت) در قطار گفت که در جبهه نماز شب برای رزمنده واجب است. به اهواز رسیدیم و در مسجد بازار برای مدتی مستقر شدیم. جواد در اولین شب مرا برای نماز شب بیدار کرد. خواب آلود بودم و در تاریکی رفتم وضو گرفتم. خواب از سر و رویم می بارید.
به مسجد آمدم و در حالی که غالب ذهنم به خواب بود، ایستادم به نمازشب در حالی که نمی دانستم چند رکعت است. گاها در حمد چشم هایم بسته می شد؛ وقتی قنوت گرفتم سایه هایی را در اطرافم می دیدم که به رکوع و سجده می روند. به خود می گفتم حالا اینها مرا هم می بینند و کیف می کردم و قربه الی الله تبدیل شد به قربه الی افراد. در آن حال یک نفر آمد و گفت: برادر قبله را اشتباهی ایستادی! و۱۸۰ درجه مرا چرخاند. از خجالت عرق از پیشانی ام جاری بود. زود نماز را تمام کردم و سریع رفتم زیر پتو و آن را به سرم کشیدم. خُب نوجوانی و بی تجربگی این حرف ها را هم داشت. یادش بخیر آن زمان فرمانده مان علی تجلایی بود و اسم گردانمان شهید مدنی و شهید قاضی بود.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#طنز_جبهه #یادش_بخیر
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 شگفتانگیزترین
عملیات دفاع مقدس 8⃣
✦━•··•✧❁✧•··•━✦
با گذشت نزدیک به یک ساعت از آغاز عملیات از ساعت ۲۳ تا ۲۳:۳۰ در سراسر ساحل دشمن، سکوتی غیرقابل تصور حکمفرما میشود. این سکوت حاکی از انهدام و پاکسازی کامل خط اول دشمن است که طی کمتر از یک ساعت، کلیه نفرات آن، در برابر قدرت رزمندگان اسلام تسلیم شده، به اسارت درآمده و یا کشته و متواری شدهاند.
پس از کمی پیشروی، اثر باران گلولههای توپ و خمپاره خودی نشان میدهد که افراد دشمن، بعد از کمی عقبنشینی، در میدان مرگبار آتش پشتیبانی خودی به ذلت ابدی دچار شدهاند و اجسادشان به صورت متلاشیشده در باتلاقها و کنار سنگرها افتاده است.
🔸 تحرک واحدهای پشتیبانی در ساحل خودی
بسیاری از افراد که به انتظار نتیجه عمل غواصها نشستهاند، با ارسال خبر موفقیت غواصها از آن سوی اروند، عاشقانه در انجام وظایف محوله خویش میکوشند. مسؤولان امور پشتیبانی به محض ایجاد کوچکترین نقص در عملیات، بلافاصله برای رفع آن اقدام میکنند.
آنها در زمانی کوتاه، نیازمندیهای نیروهای خطشکن را در قایقهای مخصوص جای میدهند و منتظر دستور فرماندهان برای عبور از اروند هستند. قایقهای مأمور انتقال رزمندگان گردانها هریک در مسیری خاص، در عرض اروند در تردد هستند و به سرعت جابجایی ساحل به ساحل را انجام میدهند.
✧✦✧ ✧✦✧
همراه باشید
#والفجر_هشت
#تاریخ_شفاهی
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#گزیده_کتاب
🍂 اعجوبه قرن
┄═❁❁═┄
«یک روز مصطفی»
«سرهنگ خلبان عطاء الله محبّی»
ساعت ۴/۵ صبح پس از ادای فریضه نماز پا در رکاب مرکب آهنین بال خویش میگذاشت و تا غروب آفتاب بیش از هفت بار چون عقابی تیز چنگ بر فراز نیروها و مراکز حساس نظامی و اقتصادی دشمن ظاهر میشد و خشم امت اسلامی را در قالب بمبهای آتشین و گلوله های ،مسلسل بر آنها فرو میریخت. طوری که در طول روز تنها به ادای فریضه بین روز (نماز ظهر و عصر) و برخی هماهنگیهای ضروری اکتفا میکرد.
مکرر اتفاق می افتاد حتی برای ناهار زمانی را تخصیص نمیداد و با خود چند تکه نان خشک به داخل کابین هواپیما میبرد و همانجا سد جوع میکرد.
ساعت ۶ بعد از ظهر در گرگ و میش هوا که هواپیماها قادر به پرواز نبودند، سوار خودرو میشد و خود را به قرارگاههای مستقر در منطقه میرساند تا برای پروازهای فردا جهت پشتیبانی از نیروهای خودی ارتش و سپاه - هماهنگی لازم را به عمل آورد.
حدود ساعت ۱۲ شب از منطقه بر میگشت و مختصر غذایی میخورد و استراحت کوتاهی میکرد. ساعت ۳ صبح صوت دلنشین قرآنش سکوت صبحگاهی را در هم میشکست و با خالق هستی به راز و نیاز مینشست. نماز شب را به نماز صبح متصل میکرد و پس از آن روانه «آلرت» می شد.
هیچگاه نشد که ما قبل از او در محل تجمع حاضر شویم. وقتی به آلرت می رسیدیم او را در حال ورزش کردن میدیدیم و دوباره روزی دیگر با همان اوصاف آغاز می شد؛ و براستی مصداق عینی شیر روز و زاهد شب بود که کمتر کسی از همقطاران به پایش می رسید!
روزی با شهید اردستانی نشسته بودیم و از هر دری صحبت می کردیم. از ویژگی های آن مرد خدا این بود که بحث های دوستانه را همواره به مسائل مذهبی میکشاند و با معلومات زیادی که در این زمینه داشت سایر دوستان را بهره مند می ساخت.
آن روز راجع به امام حسین (ع) و قیام عاشورا برایمان صحبت کرد: ببینید دوستان دین اسلام را اگر به بدن انسان تشبیه کنیم، طبق بررسی هایی که من کرده ام حضرت امام حسین (ع) به منزله کلیه برای این بدن است. همان گونه که کلیه در بدن تصفیه گر است و بدن را از سموم محافظت میکند امام حسین(ع) نیز با آن قیام تاریخی و نهضت خونینی که انجام داد دین اسلام را بیمه و به ما هدیه کرد و .... در این هنگام مأموریتی پیش آمد و ادامه صحبت را به بعد موکول کرد. مدتی گذشت.
در پایگاه دزفول یک روز سر میز غذا نشسته بودیم، گفتم: حاج مصطفی میشه ادامه صحبت آن روز را بفرمایید؟
گفت: میخواهی بدانی؟
گفتم: بله خیلی برایم جالب بود.
گفت: سوره مزمل را میخوانی؛ چهل روز به آن عمل میکنی و بعد از آن بیا تا بقیه اش را
بگویم.
... و اما هیچگاه این فرصت پیش نیامد و چون مقتدایش امام حسین(ع) با بدن پاره پاره به دیار معبود شتافت...
🍂
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#اعجوبه_قرن
مروری بر خاطرات خلبان شهید مصطفی اردستانی
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 در جبهه اُجرت همهی خدمات
و زحمات فرستادن صلوات بود!
برکت صلواتِ رزمندگان ؛
قابلِ قیاس با هیچ درآمدی نبود...
✧✦✧
وصل تو کجا و من مهجور کجا
دردانه کجا حوصله مور کجا
هر چند ز سوختن ندارم باکی
پروانه کجا و آتش طور کجا
✧✦✧ ✧✦✧
#عکس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 گردان گم شده / ۴
خاطرات اسیر عراقی
سرگرد عزالدین مانع
┄═❁๑❁═┄
🔹 ستوانیار عاشور عضو قرارگاه گردان چهارم از تیپ ۲۴ بود. من فرمانده گردان بودم ستوانیار پیش من آمد و گفت: «جناب سرگرد! اگر اجازه بفرمایید میخواهم چند روزی به مرخصی بروم.»
- نمی توانم حتی یک روز هم به تو مرخصی بدهم.
- چرا، جناب سرگرد!؟
- واحد ما در وضعیت خطرناکی به سر میبرد. تو به عنوان یک مرد فهمیده میدانی که سقوط واحد ما یعنی چه؟!
- جناب سرگرد هرگز به خدا سوگند، مرخصی نمیخواهم. من نمی خواهم مرخصی بروم.
او در حالی که می گفت: مرخصی نمی خواهم، مرخصی نمی خواهم... از دفتر من به مرکز مخابرات رفت و آن طور که می گویند با یکی از فرماندهان تماس گرفت. یک ربع بعد یکی از فرماندهان یعنی سرتیپ ستاد «همام الدلیمی» معاون رییس استخبارات منطقه خرمشهر با من تماس گرفت و گفت: ده روز به ستوانیار عاشور الحلی مرخصی بده. بدون هیچ جر و بحث و کج خلقی ستوانیار را احضار کردم. برگه مرخصی را امضا کردم و به او دادم گفتم در خدمت شما هستم، چیز دیگری احتیاج ندارید؟ گفت: «سلامتی شما را می خواهم جناب سرگرد!» ستوانیار سوار بر یک دستگاه شورلت نمره غیر نظامی شد و رفت. در مدت ده روز مرخصی او واحد ما در خرمشهر به طور دایم مورد حمله انقلابی بسیجی ها بود.
🔹 مست در نیمه شب
شب اول، شش نفر [ایرانی] با آرپی جی هفت به ما حمله کردند و سه دستگاه از تانکهای ما را منهدم کردند. تعدادی از افراد ما در حال شراب نوشیدن و تعدادی هم به خواب عمیق فرو رفته بودند. گروه ایرانی برای پیشروی از خانه ها و خاکریزهای جدید عبور کردند و تا نزدیکی تانکهای ما پیش آمدند. یکی از آنها سرنیزه خود را در قلب نگهبان فرو برد و او را از پای درآورد. نگهبان قصد داشت فریاد بکشد، اما دو نفر بسیجی پارچه ای را در دهانش فرو کردند. بعد طنابی دور گردنش پیچیدند و او را کشتند. نام این سرباز وظیفه «عبدالزهره عبدالناصری» بود. با کشتن این سرباز، گروه ایرانی خود را به تانکها رساندند و در دهانه هر لوله تانک یک نارنجک انداختند. سربازان ما کاملاً مست بودند، نعره میکشیدند و ترانه های معروف
ام کلثوم را میخواندند. دل عاشق زیبایی است...» یکی از بسیجیها به طرف آنها آمد. پرسیدند: «کیستی؟»
بسیجی به عربی گفت: «ساکت!»
سربازان فریاد زدند: «کیستی؟»
یکی از سربازان با اعتراض گفت شبح است، بیایید بنوشیم... بعد همه شروع به خندیدن کردند. یکی از سربازان برخاست و به طرف بسیجی رفت و گفت «کیستی؟ بیا بیا با هم بنوشیم... بیا دوست من... بیا تو هم بنوش...»
وقتی به او رسید، بسیجی ضربه ای بر سر سرباز خمار زد و او را نقش بر زمین کرد. بقیه خواستند فرار کنند که بسیجی همه را به رگبار بست و کشت. افرادی که در خواب بودند از ترس جانشان هیچ حرکتی از خود نشان ندادند تا توجه بسیجی را به خود جلب نکنند. آنها مانند مرده خود را به خواب زده بودند اما از ترس داشتند قالب تهی میکردند. همزمان با فرار گروه مهاجم سه دستگاه از تانکهای ما منفجر شدند. همه افراد لشکر از جا پریدند و حیران و سرگردان همدیگر را نگاه می کردند. هر کس در عالم خودش بود. هر کس خودش را برانداز
می کرد که آیا سالم است یا نه
انفجارها چنان شدید بود که تمام خرمشهر لرزید و واحدهای
پشت سر ما را به هراس انداخت.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#گردان_گم_شده
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۱۱
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 در این حین، یک گلوله توپ آمد نزدیک مخزن منفجر شد و مخزن را سوراخ کرد. ناگهان آبشاری از آب خنک روی سر ما ریخت! چه لذتی داشت!
زیر آب خنک نشستیم. هم آب خوردیم هم دوش گرفتیم و خنک شدیم. بچه ها آن قدر ذوق کردند که جنگ فراموششان شد. برای ما از مسجد جامع توی حلبهای مخصوص روغن آب میآوردند که وقتی به آنجا می رسید، زیر آفتاب تبدیل به آب جوش می شد؛ اما آب آن مخزن و گوارا بود. پس از آن استراحت دلنشین به محور خودمان در پلیس راه رفتیم و در خانه های پیش ساخته مستقر شدیم. محمد جهان آرا ما را به سه گروه تقسیم کرده بود؛ رضا دشتی مسئول محور صددستگاه و دوربند، گروه علی هاشمیان هم مسئول محور بندر بود. صبح هشتم مهرماه با روشن شدن هوا سروکله هواپیماهای عراقی پیدا شد. همراه با بمباران هوایی توپخانه شان هم آتش سنگینی روی مواضع ما ریخت. پس از آن نوبت تانکها بود که پیشروی کنند. این وضعیت هم زمان برای گروه رضا دشتی و گروه علی هاشمیان جریان داشت. ساعت حدود ۹ صبح بود که تانکها در میان فضای انباشته از غبار و دود انفجار به حرکت درآمدند. شدت بمباران و آتش توپخانه دشمن به حدی بود که بچه ها پراکنده شده و هر کدام در گوشه ای پناه گرفته بودند تا از باران ترکشها در امان باشند. تانکها بدون مانعی به طرف شهر می آمدند. هیچ کاری نمی شد کرد. روی جاده ایستاده بودم و با بی سیمی که روی دوشم بود، مرتب با جهان آرا در تماس بودم. ایاد حلمی زاده داد زد از جاده بیا پایین، الآن می زنندت!
بغض راه گلویم را بسته بود گفتم: «می بینی؟ تانکها دارند می آیند.»
گفت: «خب حالا تو دراز بکش روی جاده راه نرو» روی جاده ایستاده بودم که خدایا چه کار کنم؟ دیدم یک جیپ از سمت شهر به طرفم می.آید تعجب کردم نزدیک شد و جلوی پایم ترمز کرد. دو تکاور بلندقامت و رشید توی جیب بودند. یکیشان با لهجه ترکی گفت داداش چه خبر؟ گفتم: بیا پایین خودت ببین. پیاده شد با دوربین نگاهی کرد گفت: اِ مادر... انگار دارند خانه خاله شان مهمانی می آیند چقدر هم زیاد هستند! رفیقش را هم صدا کرد و گفت: «بیا ببین چه خبره اینجا! حالا، عراقیها با تانک و توپ و تیر مستقیم آتش میریزند گفت: بی سیم داری؟ بیسیم را نشانش دادم رفت طرف اتاقک نگهبانی خیلی فرز مثل گربه پرید بالای اتاقک، دستش را دراز کرد و بیسیم را از من گرفت. پس از او رفیقش؛ من هم پشت سرشان رفتیم بالای اتاقک. نقشه ای را باز کرد مختصات را دید و فرکانس بیسیم را تغییر داد. دو قبضه کاتیوشا آن طرف پل خرمشهر با او هماهنگ بودند. آنها دیده بانی کاتیوشاها را انجام میدادند. پشت بیسیم مختصات را داد و فریاد زد: «همین مختصات را بزن. حروم زادهها دارند وارد شهر میشوند بزن بزن... یک باره رگباری از گلوله های کاتیوشا آتش سنگینی جلوی تانکهای دشمن به پا کرد. عراقی ها متوقف شدند. گفت: «خوبه... خوبه...» درجه را کمی تغییر داد مختصات جدید را اعلام کرد و گفت «حالا بزن... بزن... این بار گلولههای کاتیوشا درست روی هدف آمد. چند تانک عراقی یکی پس از دیگری منفجر شدند و آتش و دود و صدای انفجار دشت را پر کرد. ناگهان ورق برگشت. با شوق و ذوق و هیجان، بالای اتاقک فریاد کشیدم: «الله اکبر... الله اکبر...» یک باره ارتشیها و بچه های رزمنده و مردمی که در گوشه و کنار ساختمانهای پیش ساخته پناه گرفته بودند هجوم آوردند. فتح الله افشاری و رسول بحر العلوم با دو جیپ مجهز به توپ ۱۰۶ از پشت ساختمانهای اطراف پیدایشان شد. ستوانی به نام زارع از گردان دژ خرمشهر هم با یک توپ ۱۰۶ آمد؛ روحیه خوبی داشت. با شجاعت جابه جا میشد و شلیک میکرد. نبرد جانانه ای در آن لحظات اتفاق افتاد بچه ها ام یک و ژسه به دست به طرف تانکها حمله ور شدند. عده ای از مردم عادی روستاها و شهر را میدیدم که با چوب و چماق آنجا هستند. عراقی ها یا به فرار گذاشتند. ما هم توی بیابان به دنبالشان.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂