🔻 ستاد گردان / ۱
خاطرات دکتر محسن پویا
از عملیات فتح المبین
تدوین: غلامرضا جهانی مقدم
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
🔹 سال ۱۳۶۰ چندين بار تلاش کردم تا به جبهه بروم، ولی موفّق نمیشدم. در یک مقطعی از طرف سپاه اعزام نیرو اعلام شد. من هم برای اعزام به مسجد آیتاللّه بهبهانی رفتم که محل تجمع نیروها برای اعزام بود. در حیاط مسجد برای ثبتنام صف گرفتهبودیم. محسن منابی، مسئول ناحیه، برای بازدید آمد. چشمش که به من افتاد، گفت: «شما بیا بیرون!» گفتم: «برای چی ؟» گفت: «حالا شما بیا!» مرا از صف بيرون کشید و با آن روحیۀ صمیمی و گرمی که داشت، تلاش ميكرد تا از دلم در بیاورد. وقتی شرایطِ اعزام من از این طریق فراهم نشد، بهصورت غیرمستقیم به بچّههای بسیج مرکزی اهواز گفتم کمکم کنند تا به جبهه بروم. محلّ ساختمان بسیجِ مرکزی تا مسجد شفیعی تقریباً یک چهار راه فاصله داشت و بعضاً بچّههای بسیج برای نماز جماعت به مسجد میآمدند.
مدّتی از اعزام آن روز گذشتهبود که آقای توکّلی، از بچه های بسیج مرکزی، به مسجد آمد و گفت: «قرار است به جبهه برويم و فیلم و عکس بگیریم. من هم اسم تو را به عنوان کمکی دادم، شما میآیید؟» آن موقع، (سال ۱۳۶۰)، بحث ستاد تبلیغاتِ جبهه و جنگ و این چیزها نبود. گفتم كه حرفی ندارم، میآیم.
یک روز صبح با موتور هندا ۱۱۰ كه بهِ ایشان دادهبودند، از مسير اهواز-سوسنگرد به طرف جبهۀ سوسنگرد راهافتادیم. با اشتیاق خیلی زيادی هم میرفتیم. اوّل جنگ بود و هنوز به سختی، تانک و گلولههایش را میدیدیم. وقتی یکی از بچّهها در موضِع شلیک آرپیچی قرار می گرفت، کلّی از او عکس ميگرفتيم. آن موقع، عکسهای جبهه، خیلی ارزشمند بودند. حتّی یك گلوله، یا یک پوکه را که میدیدیم، سریع از آن چند عکس میگرفتیم. سه چهار كيلومتر قبل از سوسنگرد، سمت چپِ جاده، نگاه کردیم و دیدیم تعدادی تانک ارتشی در موقعیّتی موضع گرفته و مستقر شدهاند. به طرف آنها که مقداری از جاده فاصله داشتند، رفتیم. وقتی به آنها رسیدیم، آقای توکّلی شروع کرد به عکس گرفتن. یکی از فرماندهانِ تانکها با دیدن ما بلافاصله جلو آمد و با تعجّب پرسید: «شما کی هستید و از کجا آمدهاید؟» گفتیم: «از بچّه های بسیج اهواز هستیم.» پرسید: «شما از کدام مسیر آمدید تا این جا؟ ما اطراف اینجا را مینگذاری کردیم. شما چه طور آمدید! از همین راهی که آمدید، برگردید.» نیروهای ارتش، پشت یا اطراف مواضع خودشان را مینگذاری میکردند تا کسی به آنها نزدیک نشود. فقط خودشان میدانستند از کجا باید تردّد کنند. با یک شرایط سختی موفّق شدیم از آن موقعیّت به عقب برگردیم.
وقتی به سوسنگرد رسيديم، به مقرّ بچّههای اهواز رفتيم. سعيد تجويدی ، مسئول يكی از محورهای سوسنگرد بود. پیش ایشان رفتیم و خودمان را معرّفی كرديم. از آمدن ما خيلی استقبال كرد و ما را به گرمی پذيرفت و گفت که ما را برای این کار همراهی میکند. به اتّفاق ايشان و با یک جیپ سیمرغ به طرف جبهههای سوسنگرد راه افتاديم تا از نيروها، تانكها، تجهيزات و مواضع، عكس بگیريم. حین گشتن در سوسنگرد تلاش میکردم، غلامعلی ذكاوتمند را هم پیدا کنم. غلامعلی از دوستان دوران دبیرستان من بود و به واسطۀ آشنايی و ارتباطش با ما، به مسجدشفیعی آمدهبود. ايشان قبل از عمليّاتِ طريقالقدس به جبهۀ مالكيه رفتهبود و بیسيمچی شدهبود. به طرف جبهۀ مالكيه رفتيم تا هم ايشان را ببينيم و هم از بچّههای اهواز عكس بگيريم. بعد از كلّی آدرس گرفتن، بالأخره غلامعلی را پيدا كردم. در یک خانۀ گليِ روستايی که به عنوان مقرّ فرماندهی خط بود، مستقر شدهبودند. خانهها نزديك خط بود و فاصلهای با مواضع نیروها نداشت. با غلامعلی بين بچّههای آن محور رفتیم و چند عكس از آنها گرفتیم. عكسی هم از خودِ غلامعلی در كنار موشك دراگون گرفتيم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#تاریخ_شفاهی
#ستاد_گردان
#کتاب
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
حماسه جنوب،خاطرات
#گزیده_کتاب
«آقای شهردار »
┄═❁❁═┄
پيرزن كه انگار جاني تازه گرفته بود، با گريه و زاري گفت: «قربانت بروم پسـرم...
خانه و زندگيام زير آب مانده... كمكم كن».
چند نفر به كمك مهدي آمدند. آنها وسايل خانه را با زحمت بيرون ميكشـيدند
و روي بام و گوشه حياط ميگذاشتند. پيرزن گفت: «جهيزيه دختـرم تـو زيـرزمين
مانده. با بدبختي جمع كردمش».
مهدي رو به احمد و هاشم كه به كمك آمده بودند، گفت: «ياالله، جلـو درِ خانـه
سد درست كنيد... زود باشيد».
احمد و هاشم، سدي از خاك جلـو درِ خانـه درسـت كردنـد. راه آب بسـته شـد. مهدي به كوچه دويد. وانت آتشنشاني را پيدا كرد و به طرف خانه پيرزن آورد. چند
لحظه بعد، شلنگ پمپ در زيرزمين فرو رفت و آب مكيده شد. پمپ كار مـيكـرد و آب زيرزمين لحظه به لحظه كم ميشد. مهدي غرق گـل و لاي بـود. پيـرزن گفـت:
«خير ببيني پسرم... يكي مثل تو كمكم ميكند... آن وقـت، شـهردار ذليـل شـده از
صبح تا حالا پيدايش نيست. مگر دستم بهش نرسد...»
مهدي، فرش خيس و سنگين شده را با زحمت به حياط آورد.
ـ اگر دستم به شهردار برسد، حقش را كف دستش ميگذارم...
چند ساعت بعد، جلو سيل گرفته شد. مهدي، پمپ را خاموش كرد. پيرزن هنـوز
دعايش ميكرد.
گروههاي امدادي، پتو و پوشاك و غذا بين سيلزدهها تقسيم ميكردنـد. مهـدي
رو به پيرزن گفت: «خب مادر جان،با من امري نداريد؟»
پيرزن با گريه دست به آسمان بلند كرد و گفت: «پسرم، انشااالله خير از جوانيات
ببيني. برو پسرم، دست علي به همراهت. خدا از تو راضـي باشـد. خـدا بگـويم ايـن
شهردار را چه كند. كاش يك جو از غيرت و مردانگي تو را داشت؟»
مهدي از خانه بيرون رفت. پيرزن همچنان او را دعا و شهردار را نفرين ميكرد!
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#آقایشهردار
براساس زندگي شهيد مهدی باکری
نويسنده: داوود امیریان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 همه ما مسئولیم...
شهید ابراهیم همت
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #شهید_همت
#نماهنگ
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹
🌹 گردان گم شده / ۳۴
خاطرات اسیر عراقی
سرگرد عزالدین مانع
┄═❁๑❁═┄
🔸 ستوانیار عاشورالحلی برخاست و فریاد زد: «برادران! ما در چنین راهی با صدام هستیم، آنها با ما دشمنند، نزد ما جایگاهی ندارند. ما مرگ را هر جا باشد لگد مال میکنیم. هر مجرم و خائنی را با این تفنگها میکشیم. صدام! اسم تو لرزه بر آمریکا می اندازد، صدام نام تو آمریکا را می لرزاند. قربان از شما تقاضایی دارم، من همان کسی هستم که این جانی
را دستگیر کرد، از شما فقط یک تقاضا دارم.» فرمانده با لبخند گفت: "خواسته ات را بگو ابوقصی." عاشور در حالی که تفنگش را به دست گرفته و ایستاده بود، گفت: «اجازه میخواهم این خشاب را در شکمش خالی کنم!» فرمانده لشکر با
اشاره به او گفت: «کوتاهی نکن!» بعد از آن که بسیجی ایرانی به ستونی از چوب بسته شد. ستوانیار عاشور به او نزدیک شد و ناجوانمردانه با قنداق تفنگ ضربه ای به سر او زد. بسیجی شروع به مبارزه کرد و او را با لگد به زمین انداخت. ستوانیار بلند شد و سرنیزه اش را بیرون آورد و به او حمله کرد. سرنیزه را در دل بسیجی فرو کرد و خون جاری شد. بسیجی فریاد زد: «این از مردانگی به دور است، این رسم انسانهای ترسو و بزدل است... زنده باد خمینی.... زنده باد انقلاب اسلامی.... الله اکبر، الله اکبر، مرگ بر آمریکا، مرگ بر صدام...» ستوانیار عاشور الحلی تفنگ را به سوی او نشانه رفت و ۳۰ گلوله به سمت او شلیک کرد. گلوله ها بدن رزمنده جوان را سوراخ سوراخ کرد. بعضی می گفتند که وقتی گلوله ها به او اصابت میکرد لبخند میزد.
- خدایا! مردان خمینی چه عظمتی دارند. بر دوش مرگ می رقصند و به شهادت لبخند میزنند. در چنان شرایطی، بعضی از نیروهای نامرد آن مرد بزرگ را با سنگ میزدند. سرانجام این صحنه به پایان رسید و من چنین نتایجی از آن گرفتم.
۱ - این رزمنده روحیه انتفاضه و قیام را در دل افراد رزمنده به وجود آورد.
۲ - او برای سربازان ما این حقیقت را آشکار کرد که مردم خرمشهر از ارتش عراق متنفرند و این شعار که میگفتیم: «خوزستان عربی است. پوچ است.»
۳- سربازان و افسران یقین پیدا کردند که با کشته شدن این مرد روحیه مقاومت در خرمشهر به پایان نرسیده است، بلکه کسانی می آیند و انتقام او را از ما خواهند گرفت. پی آمد صحنه دلخراش اعدام آن بسیجی این بود که دلها بیشتر مضطرب و نگران شدند و در حالتی بحرانی به سر بردند. هدف ما از اعدام این شخص تقویت روحیه نیروها بود اما تقدیر این چنین بود که ما همچنان تسلیم مرگ باشیم و فرمانده لشکر هم تسلیم آب دهانی بشود که آن جوان بسیجی به صورت او انداخت.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#گردان_گم_شده
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۳۹
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
تک و تنها و مصیبت زده به دیوار یکی از خانه های راه آهن تکیه داده بودم. نمیدانستم چه کار کنم. عقلم به جایی نمی رسید. در این هنگام سرگرد شریف نسب از راه رسید. شریف نسب افسر شجاعی بود که بدون وابستگی به سازمان و یگانی، تک و تنها در سطح شهر میچرخید و نیروهای مردمی را سازماندهی و هدایت میکرد. تا مرا دید گفت: کسی اینجا آرپی جی دارد؟ گفتم آره دارم. گفت آرپیجیات را بردار بیا، از اینجا به خوبی میشود شکارشان کرد.
کوله پشتی را به دوش انداختم و آرپی جی را برداشتم. شریف نسب بين خانه های اداره بندر مرا به جایی برد و گفت: «نگاه کن روی پشت بام ها هستند.» دیدم عجب موقعیتی است. عراقیها رو به کوی طالقانی با تیربار و آرپی جی در حال شلیک به طرف نیروهای ما بودند. گفت: «بزن، اینها را بزن» خودش رفت، یک اتاقک پست برق آنجا بود، رفتم پشت اتاقک دیدم چند عراقی مشغول شلیک با تیربار هستند. بهمن اینانلو، فرهاد دشتی، عبدالله سید احمد، عالمشاه، مهدی آلبوغبیش، نعمت الله مکه و چند نفر دیگر از بچه های شهر در کوچه های کوی طالقانی با آنها درگیر بودند. گلوله را گذاشتم توی آرپی جی، بسم الله گفتم، وسط تیربار را نشانه گرفتم و شلیک کردم. تیربار و تیربارچی ها رفتند روی هوا. عراقی های دیگر که متوجه حضورم شده بودند، مرا به رگبار بستند.
آن قدر ذوق کرده بودم که اهمیتی به تیراندازی آنها ندادم. مکثی کردم و به گوشه دیگر اتاقک رفتم. از آنجا ساختمان دیگری را شناسایی و شلیک کردم. گلوله دوم هم وسط آنها خورد. یک گلوله دیگر باقی مانده بود. خواستم گلوله سوم را بزنم یک تیر به شانه چپم خورد و گوشت شانه ام را کند. تا خواستم جابه جا شوم یک گلوله آرپی جی هم آمد گوشه اتاقک منفجر شد. انفجار گلوله مرا به عقب پرت کرد و محکم روی زمین افتادم. چند لحظه احساس سبکی و آرامش کردم. حس کردم روحم در حال خارج شدن از بدن است. لحظاتی به همین حالت بودم که درد شانه و سوزش شدید صورتم مرا به خود آورد. دست کشیدم دیدم صورتم ورم کرده است. در حالی که شهادتین میگفتم و منتظر مرگ بودم صدایی شنیدم. امیر رفیعی بود. هی تکانم می داد، می گفت: «محمد... محمد... زنده ای؟» با ناله گفتم: «آره.» بیسیمی همراهم بود. امیر بیسیم را برداشت و گفت: «محمد زخمی شده، محمد نورانی زخمی شده، ماشین میخواهیم. هی نشانی میداد بیایید خانه های اداره بندر، پشت پست برق. پیراهنم را درآورد، پاره کرد و با آن چشمانم را بست. حدود بیست دقیقه گذشت. رسول بحر العلوم ماشین آورده بود. به امیر بی سیم زد که نمی توانیم ماشین را توی محوطه بیاوریم، شما باید بیرون بیایید. امیر گفت: «محمد یا باید اینجا بمانی که ما را بکشند، یا باید بلند شوی بدوی. پرسید: «میتوانی بدوی؟ پاهایت سالم اند؟» گفتم: «آره، می توانم بدوم. با شمارش یک دو سه دست در دست امیر، با چشم بسته شروع به دویدن کردم. صدای ویژ ویژ گلوله ها را می شنیدم که از کنار گوشم رد میشد. به سختی خودمان را به رسول رساندیم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 امام خامنهای :
آنجاییکه یادِ شهادت؛ یاد و ذکر شهیدان؛
تمجید از عظمتِ شهیدان وجود دارد
هر انسانی هر دلی احساسِ عظمت
و استغنای از غیر از خدا میکند.
[تصویری از قهرمانان وطن
پاییز ۱۳۵۸ ، سپاه بانه ]
🚩 رسانه کانال شهدا باشید 👇
صبحتون آکنده از مهر و دوستی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#شهید_سیدخلیل_امینی
#عملیاترمضان_۱۳۶۱
#عکس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🔻 ستاد گردان / ۲
خاطرات دکتر محسن پویا
از عملیات فتح المبین
تدوین: غلامرضا جهانی مقدم
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
🔹 در ابتدای جنگ، خاكريزهای ما پيوسته نبود. عراقیها هم خاكريز نمیزدند. با فاصلۀ دو كيلومتر، چند دپوی تانك میزدند و تانكهای آنها پشت همان دپوها مستقر میشدند. سازمان سپاه، آن موقع، خيلی منسجم نبود. مثلاً به بچّههای اهواز میگفتند که اين بخش خاکریز دست شما. قطعۀ دیگر دست بچّههای تبريز بود. بچّههای هر استان يک قسمت از خط را میگرفتند و همه چيز آن خط با خودشان بود.
آن روز، برای ادامۀ کار به جبهۀ ديگری در شمال غربی سوسنگرد رفتيم. در آن جا هم تعداد ديگری از بچّههای خوزستان بودند. در همین محور، روز قبل، درگيریهایی صورت گرفتهبود و هنوز خطّ آشفته و عراقیها روی خطّ ما آتش میریختند. کنار خاکریز خودمان بودیم و طول خط را نگاه میكرديم كه -خدا رحمتش كند- شهيد محمّدحسين آلوگردی را آن جا ديدم. یک دوربين دو چشم به گردن انداختهبود و كلاه پارچهای هم روی سرش داشت. بالای خاكريز ايستاده و با یک هيمنۀ خاصّی، دشمن را نگاه میكرد. سراغش رفتيم و بعد از احوالپرسی، خودمان را معرّفی کردیم و از محلّ استقرار بچّههای اهواز سؤال کردیم. ما را راهنمايی كرد و رفتيم و چندتايی هم عكس از آنجا گرفتيم. بعد اتمام کار، مجدّداً به مقرّ سعيد تجويدی برگشتيم. در آنجا فضلالله صرامی و علیرضا دُرفشان را ديدم. وقتی ما را در حال عکسگرفتن ديدند، پيشنهاد دادند از چند جنازۀ عراقی هم كه در عقبنشينی شب گذشته، درهمان نزديكی ماندهبودند، عكس بگيريم. تا آن موقع، جنازۀ عراقی نديدهبودم. به طرف جادۀ خروجی غربی سوسنگرد رفتيم. كنار جادۀ دو جنازۀ عراقی افتادهبود و هنوز آنها را دفن نكردهبودند. معلوم بود زمان زيادی نيست كه آن جا افتادهاند. چند عكس از كشتههای عراقی هم گرفتيم و به مقر برگشتیم. دو روزی در این منطقه بوديم و بعد به اهواز برگشتیم. وقتی اين عكس ها را به اهواز آورديم، مسئولین بسیج با تعجب میگفتند: «عجب! چه عكسهايی گرفتيد! اينها خيلی ارزشمند هستند.» حالا عكسهايی هم كه میگرفتيم حرفهای كه نبودند. اوّل جنگ بود و هنوز اين عكس گرفتنها خيلی باب نشدهبود.
****
بعد از آن مأموریت و با توجّه به علاقهای که برای رفتن به جبهه داشتم، يک بار دیگر و به فاصلۀ چند ماه، دوباره راهی جبهه شدم. ـ خدا رحمتش کندـ شهید علیرضا جویلی گفت: «نيروهای مستقر در سوسنگرد نیاز به یخ دارند و میخواهیم کارخانۀ یخسازی سوسنگرد را راهاندازی کنیم. شما هم بیایید و کمک کنید.» در فصل تابستان بودیم. سوسنگرد هنوز از تیررِس عراقیها خارج نشدهبود. یکی از بچّههای جهادِ سازندگی خراسان، به نام آقای غلامی، با كمكِ علیرضا جويلی میخواست این کارخانه را که درکنار رودخانۀ سوسنگرد بود راهاندازی كند. فکر میکنم این کارخانه مربوط به شهرداری آنجا بود. به همراه چند نفر از بچّههای مسجد شفیعی، به نامهای علیرضا دانشی، شهید ناصر ذکایی و حسن سلیقه، برای کمک، به شهر سوسنگرد رفتیم. در ایّامی که آنجا بودیم، کارهای مختلفی را انجام میدادیم. شهر سوسنگرد بهواسطۀ جنگ، برق نداشت. کارخانۀ یخ هم برق زیادی میخواست. بچّههای جهاد سازندگی خراسان یک دستگاه دیزل ژنراتور خیلی بزرگی که میتوانست برق این تأسیسات و کمپرسورهای بسیار سنگین آن را تأمين كند، آوردهبودند. ابعاد اين ژنراتور شاید به دو سه متر میرسيد. از ابتدا، هر کدام مسئولیّتی را پذیرفتیم. مسئولیّت من و علیرضا دانشی قالبگیری یخ بود و شهید جویلی مسئولیّت ژنراتور را به عهده گرفت. ژنراتور مخزن سوختی داشت که بایستی با دست گازوئیل آن را پر میکردیم که کار سختی بود. شهید جویلی همیشه از ما کمک میخواست. همۀ کارهای کارخانه به دست ما چند نفر انجام میشد. یخ تولید میکردیم وتوی سردخانه میگذاشتیم. صبح که میشد، یگانها میآمدند و یخها را تحویل میگرفتند. وقتی خسته میشديم، با بچّهها كنار رودخانه میرفتيم. یک روز، ساعت يك و دو نیمهشب، ناصر ذكايی را دیدم که به طرف آب رفت و در رودخانه پريد و شروع به شنا كرد. ناصر خیلی فعّال و باروحيه بود. بعضی وقتها هم شيطنت میكرد؛ نارنجك توی آب میانداخت تا ماهی بگیرد. با يک فاصلهای بیرون آب میايستاد و نارنجك را در رودخانه پرتاب میکرد. بر اثر موج انفجار، ماهیها گيج میشدند و روی آب میآمدند و آنها را با دست میگرفت. ماهیهایی هم که گرفته نمیشدند، دوباره سر حال میآمدند و میرفتند. حدود دو ماه، آن جا بودیم. خیلی روزهای خاطرهانگیزی در آن جا داشتیم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#تاریخ_شفاهی
#ستاد_گردان
#کتاب
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 دیدار بعد از ۱۸ سال
مرتضی رستی
┄═❁๑❁═┄
🔹 اولین همایش آزادگان اردوگاه ما سال ۸۸ در اصفهان برگزار شد. واقعا چه حال و هوایی داشت. بعد ۱۸ سال بچههای دوران اسارت با کلی تغییرات جسمی و روحی همدیگر را میدیدیم. بعضی اندک تغییری در چهره داشتند. بعضی خیلی فرق کرده بودند. مثلا فردی از پشت چشمانم را گرفت و سوال میکرد من کیم؟ نشناختم وقتی روبرو شدیم هر چه میگفت: "من فلانیم." باورم نمیشد. صورتش کلا تغییر کرده بود وزنش بالای ۱۱۰ کیلو.
گفتم: تو همونی که از اسهال خونی داشتی آخرین نفسات رو میکشیدی؟ شده بودی ۱۰ کیلو استخوان که ۱۴ هزار صلوات نذر کردیم تا بمانی!
برخی زل میزدند به یکدیگر و میپرسیدند "کدوم آسایشگاه بودی؟" "اسمت چی بود؟" مثلا جواب میداد: "تو عراق مرتضی محمد بودی. ماشاءالله." یا "مرتضی مشهدی! اسمت اینجات هم مرتضی رستمیه؟ یادته مجروح بودی همیشه صف اول مینشستی!"
بعضی دنبال گمشده خود میگشتند مثلا تا میفهمید یکی همدانیه میپرسید: "قاسم همدانی را که پاش قطع بود ندیدی؟"، "حسین بچه دورود لرستان بود، دوتا پاهاش مشکل داشت رو میبینی؟" "فلانی که بهش میگفتند: فلفلی رو میبینی؟" بعضی همدیگه رو بغل میکردند چقدر روبوسی و احوالپرسی! بعضی هم در گوشه کنار صدای خندههایشان بلند بود، گویی که اصلا دوران اسارتی نبوده، بعضی بچه هایشان را به هم معرفی میکردند.
قبل از همایش میگفتیم "کیا میان؟ چه فرقی کردند، خدا کنه دوستان رو ببینیم" حتی دیدن آزادههای هم استانی خودمان هم برایمان تازگی داشت.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#گزیده_کتاب
«خسته نباشی پا »
┄═❁❁═┄
متأسفانه به یاد ماندنی ترین برخورد من با مجید مرآت لحظه ای بود که با پیکر بی جان او مواجه شدم. مرآت را بر روی یک پتو گذاشته بودند گوشه های پتو را گرفتیم و به پشت تویوتا انتقال دادیم. شهید مهدی خوش سیرت و چند نفر دیگر از بچه های رزمنده هم حضور داشتند. مهدی خوش سیرت آمد و کنار مجید مرآت دراز کشید و آرام در گوش مجید نجوا میکرد. صورتش را به صورت شهید
مرآت چسبانده بود و اشک میریخت.
هیچ کس نمیداند خوش سیرت چه در گوش مرآت گفت. اما من حدس میزنم که خوش سیرت از این که دوستانش یکی یکی میروند و او هنوز زنده است ناراحت بود. داشت با مجید وداع میکرد و یا شاید مجید را واسطه
قرار میداد تا خدا شهادت را نصیب او هم بکند.
زیاد طول نکشید و مهدی خوش سیرت هم یک ساعت بعد با اصابت گلوله ی توپ در نزدیکی محل شهادت او به شهادت رسید. از عملیات نصر ٤ که برگشته بودیم بچه ها می گفتند: «معلوم نیست، مهدی با مجید چه گفت که خدا این قدر زود دعایش را اجابت کرد و او را هم نزد خودش برد.»
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#خستهنباشیپا
گوشههایی از زندگي سردار شهيد مجید مرآت حقی
نويسنده: مصطفی مصیب زاده
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
حماسه جنوب،خاطرات
🔻 ستاد گردان / ۲ خاطرات دکتر محسن پویا از عملیات فتح المبین تدوین: غلامرضا جهانی
دو قطعه عکسی که جناب دکتر پویا در اولین ماموریت خود از جبهه مالکیه سوسنگرد گرفتند و موجود هستن
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹
🌹 گردان گم شده / ۳۵
خاطرات اسیر عراقی
سرگرد عزالدین مانع
┄═❁๑❁═┄
🔸 میهمانان، همه محو سخنان او شده بودند. یکی از آنها به میهمانان کناری خودش میگفت: "گویا ما برای اهانت شنیدن به این جا آمده ایم، نه برای تفریح و روحیه گرفتن. او به همه توهین و اعلام کرد که حضورشان در این مکان نامشروع است."
او در دل آنها رعب و وحشت افکنده بود. جوانی بیست ساله، گروهی تا بن دندان مسلح را به مبارزه می طلبید و در مقابل آنها شعار داد: «زنده باد انقلاب اسلامی، زنده باد خمینی، مرگ بر آمریکا و صدام!» شعار "مرگ بر صدام" برای عراقیها بسیار گران و خطرناک است. هنوز گلوله ها نتوانسته است این مانع بزرگ را از سر راه بردارد و این همان خط قرمزی است که میلیونها نفر از مردم می ترسند از آن عبور کنند، اما رزمنده جوان آن را پشت سر گذاشت.
یک هفته کامل پیکر آن رزمنده بسیجی بر ستون چوبی ماند. هر کس وارد خرمشهر یا از آن خارج میشد، او را میدید. فرماندهی می پنداشت که این کار موجب تقویت روحیه ها می شود. اما پیکر رزمنده جوان در آن حالت موجب تقویت روحیه فداکاری و جانبازی می شد. زیرا برای هر انسان آزاده و شریفی الهام بخش فداکاری و تلاش بود.
هنگام شب، لرزه بر اندام نگهبانهای ما در پست های نگهبان می افتاد. آنها فریاد میکشیدند و با ترس و لرز به ستوانیار عاشور می گفتند: " به سراغ ما آمده، خودش است، میخواهد ما را بکشد!» چنین صحنه هایی چند شب پی در پی تکرار شد. با رییس استخبارات تماس گرفتم و او را آگاه کردم. رییس استخبارات گفت: «گردان شریف شما ما را در فرماندهی دچار دردسر کرده است. نمیدانم چرا سربازان شما این قدر ساده و احمقند. روحیه آنها شبیه روحیه زنان است. بهتر است از سربازان شما مانند زنان برای عیش و نوشهای شبانه استفاده کرد!» رییس استخبارات دستور دفن بسیجی ایرانی را داد و تلفن را قطع کرد. صبح که شد تعدادی سرباز را بردم و گودالی برای این رزمنده که رایحه ای دلنشین از او به مشام میخورد، کندیم. وقتی خاک آن جسد شریف را دربر گرفت، وجدانم آسوده شد. روز بعد فرماندهی مجلس رقص و آواز ترتیب داد. در این مجلس عده ای رقاص و مطرب شرکت داشتند. مردها عبارت بودند از: سعدون جابر، ياس خضر، داوود القیسی و زن ها: منی اکرم، منی العماری، حنان البغدادی و (رقاصه مصری) نجوی فواد. در این مجلس عده ای مزدور از اهالی خرمشهر که برای ما فعالیت میکردند نیز حضور داشتند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#گردان_گم_شده
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۴۰
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
محسن راستانی خودش را بالای سرم رسانده بود. مرا توی وانت گذاشتند. هرچه هوشیاری ام بیشتر میشد درد و سوزش شانه و چشمهایم شدیدتر می شد. مرا از خرمشهر به بیمارستان شرکت نفت آبادان بردند. صدای پرستارها را می شنیدم که یکی پس از دیگری می آمدند، آهسته جیغی میزدند و میرفتند. دکتر را صدا کردند. دکتر معاینه ای کرد و گفت: وای وای ببین چی شده پرسیدم آقای دکتر اوضاع خیلی خراب؟ گفت: «باید اعزام شوی، اینجا کاری نمی توانیم برایت بکنیم.» به پرستارها گفت: «صورتش را شست وشو بدهید.»
شن و ماسه و ذرات آلومینیوم آرپی جی توی صورت و چشمهایم پخش شده بود. چشمهایم را پانسمان کردند و بستند. فردایش خبر دادند جاده ها بسته است و نمیشود مجروحین را اعزام کرد. همان موقع یکی گفت که عبدالله نورانی شهید شده است. از شنیدن این خبر بی تاب شدم. غروب بود که صدای عبدالله را شنیدم. با تن مجروح، خودش را بالای سرم رسانده بود. خیالم راحت شد. عبدالله در جنگ و گریز کوی طالقانی در تیررس یک تکاور عراقی قرار می گیرد. میخواسته روی پشت بام خانه بعدی برود که توی حیاط خانه می افتد و دنده ها و پایش صدمه میبیند. عبدالله با همان وضعیت شب تا صبح توی اتاق من، آقای اراکی حاکم شرع، آقای محمد فروزنده، محمد جهان آرا و دیگر دوستان به ملاقاتم آمدند. محمد جهان آرا گفت: «بچه ها توی شهر می جنگند، شرایط خوب نیست، عراقیها سمت چهل متری تا طالقانی را هم گرفتند. دعا کن!
سه روز در بیمارستان شرکت نفت ماندم. در این مدت فقط دو بار پانسمان چشمهایم را عوض کردند. درد سختی را تحمل کردم. آن روزها برای آمپول مسکن قوی هم در مضیقه بودیم.
روز بیست و پنج مهر گفتند، تصمیم گرفته شده زخمیها را با هاورکرافت ارتشی از بهمن شیر و چوئبده به دهانه خلیج فارس و از آنجا به بوشهر ببرند. دکتر آمد و گفت: «امشب اعزام میشوی، هر دو چشمت باید عمل شود.» منتظر اعزام بودم که پدر و مادرم آمدند. مادرم شیون و ناله میکرد. پدرم سعی میکرد او را آرام کند. دائم میگفت دلم گواهی میداد بلایی سرت میآورند. لحظه بعد میگفت اگر هر دو چشمت هم از دست بدهی، خدایا شکر که زنده ای. غروب پرستاری آمد و گفت: «تا نیم ساعت دیگر اعزام میشوی.»
در بین گریه و زاری مادرم، یکی دستم را گرفت و سوار ماشین کرد. توی هاورکرافت متوجه شدم مجروحین زیادی همراهم هستند. توی مسیر، دریا توفانی شد. هر موجی میآمد از یک طرف به طرف دیگر لیز می خوردیم و آب رویمان میپاشید. شرایط سختی بود. در این وضعیت، یکی از لاتهای خرمشهر هم کنارم بود. فکر میکنم دستش زخمی شده بود. مجروح دیگری هم بود که خواهرش در بیمارستان شرکت نفت کار میکرد و همراهش آمده بود. حالا آن مجروح لات سعی میکرد توجه این دختر را جلب کند؛ هی با او شوخی میکرد. دختر هم به او محل نمیداد. او هم ول کن نبود و برایش جوک میگفت. من هم که جایی را نمیدیدم. عصبی شده بودم. نیمه شب به بوشهر رسیدیم. ما را به بیمارستان نیروی دریایی ارتش بردند. یکی از اقوام به نام حاج علی داودی در نیروی دریایی کار میکرد. از یک پرستار سراغش را گرفتم گفت: «خود آقای داودی دیشب تو را آورده است!» خبرش کردند و بالای سرم آمد گفت: «دیشب خودم دستت را گرفتم و پیاده ات کردم. صورتت آن قدر باندپیچی بود، نشناختمت.» خانواده ایشان هم به عیادتم آمدند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂