آن روزها
فاصله خاک تا افلاک
و کویر تا بهشت ؛
یک میدانِ مین بود ...
صبجتون سرشار از توفیق خدمت
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 سبک زندگی هدایی
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
🔸 مهریه؛ قرآن و کتابهای شهید مطهری
پسر خالهام بود. یک روز آمد خانهمان با یک برگه پر از نوشته، پشتورو. نشست کنار مادرم و گفت: «خاله، میشود چند دقیقه ما را تنها بگذارید، می خواهم شرایطم را بخوانم ببینم طاهره حاضره با من ازدواج کند یا نه؟»
مادرم که رفت رو به رویم نشست. شرایطش را یکی یکی گفت. من هم چون از صمیم قلب دوستش داشتم قبول کردم. گفتم: «دوست دارم مهریه ام یک جلد کلام الله مجید باشد» گفت: «یک جلد قرآن و یک دور کتب شهید مطهری.»
شهید یونس زنگی آباد
─┅═༅𖣔༅═┅─
🔸 هدیه دادن کت دامادی در شب عروسی
عقدمان خیلی ساده بود و بی تکلف؛ همان طور که احمد می خواست. خواستند خطبه عقد را بخوانند دیدم کت تنش نیست. گفتم: «پس کتت کو؟» گفت: «یکی از بچه ها مراسم عقدش بود؛ ولی کت دامادی نداشت، کتم را هدیه دادم.»
شهید احمد رحیمی
─┅═༅𖣔༅═┅─
🔸 عروسی با یک شام ساده
شب عقد کلی سنت شکنی کردیم. سفره نینداختیم، یک سجاده پهن کردیم رو به قبله، یک جلد قرآن هم مقابلش. مهریه را هم برخلاف آن زمان سنگین نگرفتیم، اما مراسممان شلوغ بود. همه را دعوت کرده بودیم، البته نه برای ریخت و پاش، برای اینکه سادگی ازدواجمان را ببینند، اینکه می شود ساده ازدواج کرد و خوشبخت بود.
عروسیمان هم از این ساده تر بود. اصلا مراسمی نبود. شب نیمه شعبان، خانواده علی آمدند خانه ما، دور هم شام خوردیم، بعد هم من و علی رفتیم خانه بخت.
شهید علی نیلچیان
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
#والفجر_مقدماتی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 امدادگرِ
اهل آبادان ۵
خاطرات نرگس آقاجری
┄═❁๑❁═┄
✍ سال ۶۱ ازدواج کردم. هشت ماه بود فرزند اولم را باردار بودم که عراق شروع به مقابله به مثل شدیدی کرد. یعنی به شدت شهر آبادان را میکوبیدند. شوهرم اصرار داشت که شهر را ترک کنیم. به من گفتند نمیشود بمانی. در این شرایط باید بروی، چون بیمارستان هم خانمهای باردار را نمیپذیرد.
بالاخره و به اجبار برای زایمان به شیراز رفتم. فرزندم حدود پنج یا شش ماهه بود که تعلق خاطرم به آبادان اجازه نداد بیش از این از شهرم دور بمانم. با هر ضرب و زوری به آبادان برگشتم.
آن موقع پنجشنبهها معمولا همراه همسرم به گلستان شهدای آبادان میرفتیم. یکبار در مسیر بازگشت به خانه دیدیم کوچهمان پر از دود و خاک است و همه مردم به آن سمت میروند. به شوهرم گفتند فکر میکنم این خانه ما است اما همسرم گفت نه اشتباه میکنی، خانه ما نیست که زیر آوار است.
جلوتر که رفتیم دیدیم که بله دقیقا خانه ما است که با شلیک گلولههای توپ ۱۰۶ با خاک یکی شده است. همه مردم میگفتند کمک کنید تا اجساد را از زیر آوار خارج کنیم و ما هم گفتیم صاحبخانه هستیم و خدا را شکر مشکلی پیش نیامده است.
خواست خدا بود که زنده بمانیم و خدا به دختر کوچکم رحم کرد. آن روز گلستان شهدا باعث شد که اتفاقی برای من، نوزاد شش ماهه و همسرم رخ ندهد، بعد از آن مجبور شدیم به اهواز بیاییم و دیگر نتوانستیم به آبادان برگردیم.
ادامه دارد
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#آبادان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
☘ لِكُلِّ شَي رَبِيعٌ
وَ رَبِيعُ الْقُرْآنِ شَهْرُ رَمَضَانَ
قالَ الاْمامُ الباقر (علیهالسلام)
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#رمضان
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۵۸
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
جهان آرا اصرار داشت بچه ها، متأهل شوند و زندگی در جنگ را تجربه کنند. در جلسات هر فرصتی پیش می آمد می گفت احتمال دارد این جنگ طولانی شود. در همین شرایط زندگی تشکیل بدهید، خانواده داشته باشید و مجرد نمانید. عبدالله تحت تأثیر این صحبت، تصمیم گرفت ازدواج کند. مادرم در شیراز دختر یکی از اقوام را دیده و برای عبدالله در نظر گرفته بود. عبدالله هم رفت پیش رضا موسوی که چهار روز مرخصی میخواهم بروم ازدواج کنم. رضا گفته بود اگر می توانی چهار روزه خواستگاری و ازدواج را جمع کنی، برو. حاج عبدالله رفت شیراز. به قول خودش روز اول با خانمش صحبت کرد و به توافق رسیدند، روز دوم با خانواده دختر صحبت کردند و خواستگاری رسمی انجام شد. روز سوم برای خرید رفتند و روز بعد هم عروسی کردند. خرج ازدواجشان مثل خرید حلقه و شام عروسی برای پانزده نفر، شش هزار تومان شد.
خانواده عروس، خانواده متدینی بودند. وضع زندگیشان خوب بود. عبدالله پس از عقد عزم بازگشت به آبادان میکند. خانمش به او میگوید از امروز هرجا بروی شانه به شانه ات می آیم. عبدالله میگوید آنجا که می روم زیر آتش است. خانمش میگوید در آنجا اگر اسلحه بدهید می جنگم وگرنه کفشهایت را واکس میزنم و لباسهایت را میشورم. هر چه خانوادهاش اصرار میکنند که نرو میگوید ایشان شوهر من است. میخواهم با او بروم. عبدالله پس از چهار روز با خانمش به پرشین هتل آمدند. هتل در جریان انقلاب مخروبه شده بود. بچه های سپاه در آن مستقر شده بودند. روبه روی هتل اتاقی از یک آپارتمان خالی را گرفتند، دستی کشیدند و زندگیشان را بی آب و برق آغاز کردند. عبدالله برایم نقل کرد شب اول که رسیدیم وسیله ای نداشتیم. دو پتو رویمان انداختیم و از یک پتو هم به عنوان بالش استفاده کردیم. در آن ظلمات، چیزی برای روشنایی نداشتیم. رفتم سپاه گفتم فانوس یا چراغی دارید؟ گفتند نداریم، ولی چراغ قوه قلمی داریم. دو چراغ قوه قلمی باریک دادند. شب نشسته بودیم، می خواستیم با هم صحبت کنیم وقتی من حرف میزدم خانمم نور چراغ قوه روی صورتم می انداخت مرا ببیند وقتی او حرف میزد من نور چراغ قوه روی صورتش می انداختم؛ این طور با هم حرف میزدیم!
بچه ها یک بشکه آب صد لیتری برایشان تهیه کردند، فانوسی دادند و تعدادی ظرف و ظروف جور کردند. آبادان و خرمشهر روبه روی فرودگاه، به سمت جزیره مینو، مرغداری مدرن و بزرگی بود که مرغ تخمگذار پرورش میداد. مدیر آنجا یک خانه و یک دفتر در مرغداری داشت. جنگ که میشود مرغها، تأسیسات و خانه را رها میکند و به تهران میرود. بچه ها به سپاه گزارش دادند چنین مرغداری اینجا هست. از محمد جهان آرا کسب تکلیف کردیم رفت دادگاه قاضی حکم داد که این مرغداری و تجهیزاتش در اختیار سپاه باشد تا پس از جنگ تکلیفش مشخص شود. عبدالله سری به آنجا زد دید داخل مرغداری خانه تمیز و مرتبی هست و موتوربرق بزرگ و تانکر آب دارد خانمش را به آنجا برد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 راز خون
تصاویری دیدنی و خاطرهانگیز از جبهه های حق علیه باطل در دوران دفاع مقدس با گفتاری شنیدنی از سید اهل قلم شهید مرتضی آوینی
🔸 زندگی زیباست ، اما شهادت از آن زیباتر است. سلامت تن زیباست ، اما پرندهی عشق ، تن را قفسی میبیند كه در باغ نهاده باشند.
راز خون در آنجاست كه همهی حیات به خون وابسته است.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #آوینی
#نماهنگ #روایت_فتح
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 رحمةالله
به عشاق اباعبدالله
امام جماعت واحد تعاون بود
بهش میگفتند حاج آقا آقاخانی
روحیه عجیبی داشت
زیر آتیش سنگین عراق
شهدا رو منتقل میکرد عقب.
توی همین رفت و آمدها بود
که گلوله تانک سرش رو جدا کرد
چند قدمیش بودم ؛
«هنوز تنم میلرزه وقتی یادم میاد»
از سر بریده شدهاش صدا بلند شد:
«السلام علیک یا اباعبدالله»
راوی: جانباز جواد علی گلی
مسئول واحد تبلیغات لشکر۲۷
حضرت محمدرسولاللهﷺ
امروزتان حسینی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#طلبه_شهید_حسن_آقاخانی
#شهادت_کربلای_پنج
#شهید
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 اینها نمایشی نیستند...!!!
فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ وَلَٰکِنَّ اللَّهَ قَتَلَهُمْ ۚ وَمَا رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَلَٰکِنَّ اللَّهَ رَمَىٰ ۚ وَلِیُبْلِیَ الْمُؤْمِنِینَ مِنْهُ بَلَاءً حَسَنًا ۚ إِنَّ اللَّهَ سَمِیعٌ عَلِیمٌ
ویدیویی جدید از یکی از پایگاه های زیرزمینی موشک های بالستیک آماده شلیک به قلب رژیم صهیونیستی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #فلسطین
#نماهنگ
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 با گروهی برای شناسایی به مواضع دشمن رفتیم. هوا کاملا تاریک بود؛ در چند قدمی عراقیها قرار داشتیم.
سربازان عراقی در حال گشت بودند. به بچه ها گفتم اگر با مشکلی مواجه شدیم آیه ۹ سوره مبارکه یاسین را بخوانید:{ وَجَعَلْنَا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ ...} (و ما پیش رویشان سدی و از پشت سرشان هم سدی قرار دادیم و چشمانشان را پوشاندیم از این رو نمی بینند.)
لذا نیروهای عراقی بدون اینکه متوجه ما بشوند، آمدند و حتی پوتین یکی از آنها روی دستم رفت اما متوجه من نشد، در آنجا یکی از امداد های غیبی خداوند را دیدم.
از پدربزرگم آیت الله مروّج سوال کرده بودم اگر با دشمن رو به رو شدیم و نمیخواهیم که ما را ببیند چکار کنیم؟ فرمودند که این آیه را بخوانیم و بهخواست خداوند شما در سلامت خواهید بود و همینطور هم شد.
خوش بحال آنانکه با شهادت از این دنیا رفتند
🔸 قسمتی از وصیتنامه شهید
برادران بیایید به عوض تضعیف این انقلاب، دست به دست هم بدهیم و انقلاب را یاری کنیم. من نیز به جبهه آمدم تا نفس پلیدم را شست و شو دهم و خود را از آلودگی های دنیا راحت کنم. شهادت محکم ترین ضربه به دشمن و محکم ترین سنگرهاست. شهادت زیبا ترین و آسان ترین راه رسیدن به لقاالله است. برادران و خواهران، پیرو ولایت فقیه باشید. در کارها هدفتان الله باشد. پیرو نفس و ریا هرگز نباشید. یاد گرفتن قرآن و نهجالبلاغه را فراموش ننمائید،.
سردار شهید سید صادق مروج
معاون گردان کربلای اهواز
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#شهید
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#گزیده_کتاب
«گردان بلدرچین ها - دار و دسته دار علی (جلد 2)»
┄═❁❁═┄
یکهو، لاستیک سمت چپ تویوتا روی مین گوجهای میرود. چرخ میترکد و میکروفن گوشتکوبی و دندان مصنوعی حاج صلواتی میافتد و ماشین لت و لو میخورد و عین آدمهای سکتهزده یککول میشود. دار و دستهٔ یکم دور ماشین گرد و گلوله میشوند. حاجی صلواتی، رنگپریده، نفس عمیقی میکشد و هول هولکی دندانش را جا میزند توی دهنش. میکروفن گوشتکوبی را برمیدارد و نطق میکند: «صلوات ... توجه! توجه!»
بعد، انگار به دنبال مقصر میگردد، با تارهای صوتی لرزان و خشدار هوار میکشد: «آی تخریب! جون ننهت، با این مین خنثی کردنت!»
جملهٔ قصار حاج صلواتی عین توپ توی لشکر میپیچد و دهان به دهان نقل محفل عام و خاص جبهه میشود. بعد از این اتفاق، هر کس از راه میرسد و خرده بُردهای با بچههای زبر و زرنگ تخریب دارد جملهٔ حاج صلواتی را تکرار میکند: «آی تخریب! جون ننهت با این مین خنثی کردنت!»
بیشتر از همه گردان فجر با واحد تخریب کُرکُری دارد و پی هر فرصتی کله به کلهٔ تخریبچیها میگذاریم.
بالاخره زمانی که گردان و واحدهای لشکر جبهه را تخلیه میکنند و برای بازسازی به پادگان چکمه بازمیگردند حاج صلواتی هم به مأموریت دوم خود عمل میکند و صبح و ظهر و غروب، پیش از اذان، داخل پادگان میچرخد و با بلندگوی دستی، با لهجه و اصطلاحات ابتکاری، برای واحدها و یگانها، قوطی قوطی، روحیه پرتاب میکند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#گردان_بلدرچینها
نوشته:اکبر صحرایی
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 امدادگرِ
اهل آبادان ۶
خاطرات نرگس آقاجری
┄═❁๑❁═┄
✍ سال ۶۳ به اهواز آمدیم. پس از گذراندن دوره فشرده یکساله پرستاری در بیمارستانهای امام خمینی و گلستان شروع به کار کردم و تا سال ۶۷ که جنگ تمام شد، در بیمارستان گلستان ماندم.
مجروحان خیلی زیادی به این بیمارستانها اعزام میشدند. زمان عملیات کربلای چهار که خیلی شهید داشت، بیمارستانهای امام خمینی و گلستان واقعا شلوغ شدند.
آن موقع پسر دومم را باردار بودم. در بیمارستان گلستان ماندم تا جنگ تمام شد و سال ۷۰ دانشگاه نفت، رشته پرستاری دانشگاه نفت قبول شدم و الآن بازنشسته شدهام.
یک چیزهایی در خاطرم مانده که همیشه برایم تکرار میشوند. من پیکر برادر شهیدم را در سردخانه آبادان دیدم. یعنی همیشه آن صحنه جلوی چشمانم است. رفتم گلستان شهدا، پیکر برادرم را دیدم، سرش را اصلا نشان ما ندادند ولی بدن برادرم کاملا سالم بود. تقریبا سه چهار ماه بعد هم پسرخالهام شهید شد.
اینها هیچ وقت از ذهنم نمیرود، یا خاطره آن رزمنده شهیدی که برایش سجده شکر به جای آوردند،
اعزام گسترده مجروحان را که میدیدم، یا افرادی که خیلی با آنها آشنا بودم و اکنون هر روز خبر شهادت یکی از آنها به گوشم میرسد. یادآوری این صحنهها و اتفاقات خیلی ناراحتکننده است.
باورتان نمیشود اما اگر بیموقع تلفنم زنگ بخورد، یا زنگ خانه به صدا در بیاید، وحشت میکنم! همهاش منتظرم یک خبر ناگواری به من برسد. آن صحنهها بالاخره تأثیر بد روی ذهن آدم میگذارد.
پایان
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#آبادان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۵۹
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
نیروهای لجستیک زیر نظر بهمن اینانلو مرغداری را راه انداختند. روزانه چندین کارتن تخم مرغ از آن مرغداری بیرون می آمد و نه تنها سپاه ما، سپاه آبادان را هم تأمین میکرد و به جبهه های دیگر فرستاده می شد.
مدتی پس از ازدواج عبدالله، مادرم طاقت نیاورد و قصد کرد هر طور شده به آبادان بیاید. به هر زحمتی خودش را به ماهشهر می رساند. در آنجا پرس وجو میکند راهی برای رفتن به آبادان پیدا کند. هرجا می رود، کسی تحویلش نمیگیرد. به سپاه می رود میگویند، مادر، آنجا منطقه جنگی است. اصلا راهت نمیدهند. می پرسد چطور برای رزمنده ها امکانات میبرند؟ میگویند ارتش با هلیکوپتر میبرد. نشانی می گیرد و به محل پد هلیکوپتر میرود. به مسئول پد التماس میکند که او را هم به آبادان بفرستد. مسئول پد میگوید خانم به من ربطی ندارد برو به فرمانده ام بگو. مادرم تعریف میکرد ، رفتم اتاقش خودم را روی پوتین هایش انداختم و گفتم پنج پسر دارم هر پنج نفرشان آنجا هستند، همه هستی ام این بچه ها هستند یا بزن مرا بکش یا مرا پیش بچه هایم ببرید!
التماس و دعا می کند که الهی خیر از جوانی ات ببینی، خیر بچه هایت را ببینی، خیر زنت را ببینی. فرمانده دلش به رحم میآید، خلبان هلیکوپتر را صدا میکند و میگوید این را هم با خودت ببر. میگوید آقا، جا ندارم، پر از مهمات است میگوید بگذارش روی صندوق مهمات.
یک روز از مادرم پرسیدم ننه، توی هلیکوپتر نمی ترسیدی؟ گفت: «چرا با هر تکانی که میخورد فکر میکردم هلیکوپتر ول شده الآن سقوط میکنه، بند دلم پاره میشد ولی ننه، مادر نیستی بدونی
عاشقی و مادری یعنی چی؟
مادرم در چوئبده از هلیکوپتر پیاده میشود. میگفت: «جایی را بلد نبودم دیدم یک وانت کنار هلیکوپتر ایستاده و چند نفر مشغول بار زدن مهمات هستند. کمک کردم تعدادی مهمات و وسائل را توی وانت گذاشتم. شنیدم که این وانت به آبادان میرود. به راننده التماس کردم گفتم آقا تو را به خدا مرا به آبادان ببر. اول نمی برد، آن قدر اصرار کردم گفت برو عقب وانت بنشین!
آن روز وقتی از کوت شیخ به هتل پرشین رسیدم، گفتند محمد ! ننه ات آمده. گفتم چی؟ ننه ام اینجا چه کار میکنه؟» گفتند تو اتاق محمد جهان آراست. مادرم چند روز تو اتاق من و محمود و رسول بود لباسهایمان را میشست، اتاق بچه ها را جارو میکشید، پتوهایشان را تکاند و مرتب میکرد. جهان آرا، رضا موسوی، قاسم داخل زاده، همه رفقایی را که به خانه ما می آمدند، میشناخت.
چون عبدالله فرزند بزرگ بود به او ننه عبدالله میگفتند. با او شوخی میکردند میگفتند ننه عبدالله میخواهی آرپی جی بزنی؟ میخواهی ببریمت خمپاره بزنی؟ میگفت: «آره ننه، قربان همه تان می روم، ببرید یک تیر هم من بزنم.» . چند روز که گذشت مادرم را به خانه مرغداری بردیم. مادرم تا آنجا را دید گفت: «ننه عجب جایی است ،اینجا دیگر از اینجا بیرون
نمی روم.»
رفت شیراز پدرم را هم با خودش آورد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
راست میگفت:
از گناه که بگذری
از جانت هم راحت
میگذری ..!
صبحتون، همنفس با شهدا
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#شهید
#شهید_حسین_خرازی
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 آن اتفاق شیرین ۱
احمد یوسف زاده
از کتاب اردوگاه اطفال
┄═❁๑❁═┄
خوردن یک چیز شیرین همچنان از آرزوهایمان بود. این آرزو یک روز به طور عجیب و غیر منتظره ای برآورده شد.
تابستان آن سال دنیا غرق در اخبار بازیهای المپیک ۱۹۸۴ بود که در آمریکا برگزار می شد. ما خبرهای این رویداد بزرگ ورزشی را در روزنامه "بعث الریاضی" می خواندیم، اگرچه کشور خودمان ایران به همراه چند کشور دیگر از جمله شوروی سابق بازیها را تحریم کرده بودند.
هوا گرم بود. عده ای زیر تیغ آفتاب کنار سیم خاردارها قدم میزدند، عده ای توی راهروها راه میرفتند و خیلی از اسرا ترجیح داده بودند توی آسایشگاه بمانند. آن طرف سیم خاردارها دو کامیون چادردار ایستادند. میان سربازهای بیرون و داخل بگومگویی شد و رحیم سوت داخل باش بی هنگام را زد. آمدیم داخل.
کامیونها از میان آشپزخانه و قاطع ما گذشتند و رفتند به طرف قاطع پشتی که نیمه ساز بود.
کامیونها حامل چه چیزی میتوانستند باشند؟ این سؤال برای همه آمده بود. ارشدها را صدا زدند رفتند و آمدند با شیرین ترین خبری که تا به حال داده بودند. بچه ها دو کامیون پر از شیرینی و شکلات! باورتون میشه!
باورمان نمیشد اما خبر راست بود. ایاد محمد گفت: «این خوراکیها به مناسبت بازیهای المپیک از طرف رئیس جمهور آمریکا (بوش پدر) فرستاده شده برای اسرای جنگی این سهم شماست.» رحیم گفت: «اینها را سازمان یونسکو برای کودکان فقیر دنیا فرستاده این سهم شماست.» قحطان که بیسوادترین نگهبان اردوگاه بود گفت: «اینها هدیه سیدالرئیس هستند. دو نظریه اول قابل تامل بود ولی همه به گفته قحطان خندیدند.
برای تقسیم آن همه رزق بی حساب، نظم و ترتیبی لازم بود که حق کسی ضایع نشود. رضا ترک از عراقیها خواست آسایشگاه پنج را خالی کنند و اسرایش را بفرستند به آسایشگاههای دیگر .خالی کردند.
ارشدها شب تا دیروقت، سهم هر نفر را به عدالت مشخص کردند. روز بعد، خوراکیهایی که هیچ وقت نفهمیدیم از کجا آمده بود به دستمان رسید. شکلاتهای کاکائویی زیبا، بیسکوییتهای خوشمزه، صابونهای خوشبو، خمیردندان، انواع سیگار با برندهای معروف، کنسرو و خوراکیهای دیگر بعد از سه سال، ذائقه ها شامه های تعطیل شده مان به کار افتاد. صابونهای سیب و هلو، عطری مدهوش کننده داشتند. بوها ما را به دنیای پیش از اسارت برگرداندند. مزه بیسکوییتهای موزی و پرتقالی از مرزهای کودکی برگشته بودند و ناباورانه می توانستیم بیسکویتی را از جلد خوش رنگش در بیاوریم و طعم خاطره انگیزش را توی دهانمان حس کنیم اسرای دیگر هم مثل من با تجربه هر بو و مزه ای فریادی از تعجب میکشیدند، یکی از اسرا صابونی با رایحه سیب را از شدت هیجان گاز زدا
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 آن اتفاق شیرین ۲
احمد یوسف زاده
از کتاب اردوگاه اطفال
┄═❁๑❁═┄
غرق در آن نعمتهای خداداد بودیم که یک نفر داد زد: «نخورین!» آسایشگاه ساکت شد. صدا ادامه داد: «نخورین آبجو دارن. این شکلات ها با آبجو درست شدن!»
دلمان نمیخواست خبر راست باشد، ولی بود. روی یک نوع از شکلات ها این عبارت انگلیسی را خواندم: mixed with beer (مخلوط شده با آبجو) تا آن لحظه یک عالمه از شکلاتها را خورده بودیم. عده ای رفتند دهانهایشان را آب کشیدند. بعضی هم نشنیده گرفتند. با حسرت شکلاتهای آبجویی را دور ریختیم سیگارهای خوش خط وخال تهدیدی جدی بودند برای نوجوانان اسیر. چند نفر که سیگاری بودند نق می زدند و سهمیه سیگارشان را می خواستند. روی بعضی از بسته های سیگار عبارتی خطرناک تر از آنچه روی شکلات ها دیده بودیم دیدیم.
نوشته بود "توتون این سیگار با ویسکی مخلوط شده است!" ارشدها تصمیم گرفتند سیگارهای مسئله دار را نابود کنند! با موافقت اسرا این کار انجام شد. هزاران نخ سیگار توی سطل آب خمیر شدند وقتی خبر به گوش نگهبانها که همه سیگاری بودند رسید، کار از کار گذشته بود. رحیم به علیرضا ولی پور گفته بود: «شما عقل توی سرتان نیست چرا سیگارها را نابود کردید؟ میدادید به ما به جایش شکر برایتان می آوردیم!» علیرضا گفته بود "تجارت حرام، حرام است." رحیم، مأیوس از داشتن حتی یک نخ سیگار، فقط فحش داده بود. کار دیگری نمی توانست بکند. قانون منع استفاده از کابل هنوز پابرجا بود. سیگارها رفته بودند اما ما هنوز خوراکی های خوشمزه ای داشتیم که مورد طمع سربازان عراقی باشد. آنها انتظار داشتند از آن سفره رنگارنگ که فقط برای ما پهن شده بود سهمی داشته باشند. اما برای نگهبانها ممنوع بود که حتی از غذای اسرا بخورند، چه به شکلات و شیرینی.
یک هفته بعد چیزی از آن همه خوراکی های خوشمزه در کیسه هایمان باقی نمانده بود اما صابونهای عطری را نه برای شست و شو که برای خوشبو کردن لباسهایمان نگه داشتیم؛ تا سالها.
پایان خاطره
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 مثنوی بیادماندنی
سبکباران خرامیدند و رفتند
🔸با نوای
حاج صادق آهنگران
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۶۰
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
[پدر و مادرم] گاه صبح ها دو نفری با ماشین های ارتشی و سپاه به آبادان میرفتند. در آبادان چند مغازه باز بود. زنهای روستایی از باغهای اطراف شهر خرما، گوجه، خیار و سبزیجات یا پنیر و سرشیر و کره و خامه می آوردند. پدر و مادرم خرید می کردند و همان طور بر می گشتند.
یک شب مادرم به پدرم میگوید "عبد خدر یا مرا حلال کن، بگذار همین جا سرم پیش بچه هایم باشد یا خودت هم برو. باباحاجی و بی بی را بردار و بیاور اینجا تا کلفتیشان را بکنم. اگر مُردیم همه با هم بمیریم، اگر زنده ماندیم همه با هم زنده بمانیم!"
پدرم میگوید من نه تو را میتوانم رها کنم، نه پدر و مادرم را، میروم ببینم زورم میرسد اینها را بیاورم؟ پدرم به باباحاجی گفته بود: «هاجر میگوید نمی آیم، بین شما و زنم با بچه ها گیر کردم. بابا می آیی برویم آنجا؟»
بابا حاجی گفته بود: «ها، می آیم چرا نیایم، منت هم میکشم. بیبی کمی مخالفت کرده بود. بابا حاجی راضی اش کرده بود که بیا برویم، آخر عمری فوقش یک خمپاره میخوریم میگویند شهید شد. چه اشکالی دارد؟ ما که پایمان لب گور است.
یک روز دیدیم ، پدرم ، باباحاجی، بیبی، خواهرم با شوهر و بچه هایش آمدند. سیزده نفر در آن خانه زندگی میکردیم. کم کم آنجا تبدیل به پایگاه بچه های رزمنده شد. شب بچه های سپاه آنجا دور هم جمع می شدند. محمد جهان آرا و عبدالرضا موسوی و فتح الله افشاری و بقیه می آمدند، موتور برق هم بود. مادر با هرچه دم دستش بود غذا می پخت. خودبه خود یک ایستگاه صلواتی برپا شد. ارتشی ها، بچه های تیپ نوهد و توپخانه همه میآمدند. هر کسی خسته میشد، پاتوقش آنجا بود. تا میرسیدند مادرم میگفت «ننه لباسهایتان را در بیاورید
بشورم.»
در مدتی که غذا میخوردند لباسهایشان را هم میشست. پدرم همانجا باغچه کوچکی درست کرده بود و گوجه و خیار و باقالی و سبزی میکاشت. شاید شیرین ترین مقطع زندگی جنگی ام این بود که
همه خانواده با عشق و علاقه و حس خوبی دور هم بودیم. پس از مدتی، وقتی عراق شهرها را میزد، یک واحد توپخانه آمد و روبه روی مرغداری مستقر شد آنها توپ ۱۷۵ میلی متری داشتند و با آن بصره را می زدند. روزی سه تا پنج گلوله سهمیه داشتند. توپ هایشان خودکششی بود؛ میزدند و جایشان را تغییر میدادند. عراقیها هم از سمت خرمشهر و بصره میخواستند پاسخ توپهای آنها را بدهند. گرای آنجا را گرفته بودند و گلوله هایشان اطراف مرغداری میخورد. براثر صدای انفجار روزانه تعدادی از مرغ ها نیمه جان میشدند. پیش از آنکه تلف شوند آنها را سر میبریدند و به جبهه ها میبردند. کم کم سقف خانه را دو جداره کردیم. از شرکت نفت سنگر بتنی دایره ای پیش ساخته گرفتیم و توی یکی از اتاقها گذاشتیم. در محوطه باغچه یک سنگر زیرزمینی زدیم، نماز جماعت را توی همین سنگر میخواندیم. به هر حال زندگی در آنجا همچنان پررونق ادامه یافت.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 همین یک آیه ما را بس است
عالم محضر خداست ...
«أَلَمْ یَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ یَرَىٰ»
صبحتون، متبرک
به صلوات بر محمد و آل محمد
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#شهید
#شهید_حسین_خرازی
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 رختشورخانه ۱
فاطمه علیپور
از کتاب حوض خون
┄═❁๑❁═┄
شوهرم صفر آژیراک، توی جهاد بود. برای کارهای عمرانی میرفت روستاهای مرزی یا برای رزمنده ها غذا میبرد جبهه؛ یک پایش جبهه بود ویکی جهاد. وقتی میرفت جبهه آرام و قرار نداشتم تا برگردد. یک روز آمد خانه، مهمان داشتیم. بهم گفت: «من باید برم. نمیتونم بمونم.» گفتم: «کجا ؟ تازه رسیدی حداقل یه ساعت بشین پیش مهمونها زشته بذاری بری.» گفت: «اینها که غریبه نیستن وقت هم برا مهمونی زیاده.»
با ناراحتی گفتم «من و این بچه های قدونیم قد رو میذاری کجا میری؟!» بچه هایم خیلی کوچک بودند پسر بزرگم هشت سالش بود. گفت: «توی جنگ نباید به من فکر کنی من شدم مرد بیابون.» برای اینکه نرود بهش گفتم «اگه شهید شدی بچه ها رو میذارم و میرم شوهر میکنم.»
لبخندی زد و سرش را انداخت پایین اما توی چهره اش ناراحتی را دیدم. این جمله هم کارساز نبود. رفت. مدتی خبری ازش نبود. سی و یکم فروردین ۱۳۶۰ از ارتش خبر آوردند که شهید شده. باورم نمیشد. اقوام جمع شدند خانه ما و برایش مراسم ختم گرفتند. گریه میکردم، حالم خیلی بد بود، اما منتظر بودم برگردد. بعد از بیست و دو روز مرد عربی که پرسان پرسان خانه ما را پیدا کرده بود، آمد و گفت: «صفر آژیراک رو بین اسرا دیدم.»
چون صفر از طرف جهاد توی روستاهای عرب نشین کارهای عمرانی انجام میداد
خیلی ها او را می شناختند. وقتی چند نشانی ازش داد خیلی امیدوار شدم. رفتم هلال احمر و پرونده تشکیل دادم بعد از چند ماه نامه ای از صفر رسید دستم. شماره اسارتش ۲۳۷۶ بود. قبل از اسارت صفر، خیلی برایش می ترسیدم و مدام نگرانش بودم. اما سختی بی خبری ازش من را مقاوم کرد. برادرهایم جان محمد و علی هم جبهه بودند. نمی توانستم بیکار توی خانه بنشینم. بچه ها را میگذاشتم پیش مادرم و با خواهر شوهرم ، زهرا و خانم مافی غلامی و نامی پور و خانم های پشت بازار می رفتم رخت شویی. با ماشین و هلی کوپتر از جبهه پتو و لباس میآوردند کنار رخت شویی خالی می کردند. بیشتر، لباس میشستم. مواقع عملیات غروب برمیگشتیم خانه. خانمها مداحی میکردند و ختم صلوات میگرفتند. ما هم با سرعت بیشتری کار میکردیم. ننه ابراهیم گاهی مویه می خواند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#اندیمشک
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂