eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹؛🌴🌹 🌴؛🌹 🌹 جنایت در خرمشهر / ۹ از زبان افسران حاضر در خرمشهر ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸خرمشهر دریایی از خون سرهنگ دوم ستاد ثامرا احمد الفلوجی نیروهای ما در خرمشهر جنایتهایی از نوع دیگری مرتکب شدند و به طور منظم شهر را ویران کردند. ساختمانهای بلند با مواد منفجره ویران می‌شد، حتی خیابانها مراکز و وسایل ارتباطی را نیز ویران کردند. به خاطر دارم که یک روز به ستوان یکم راضی محمد الهيئی برخورد کردم. او مأموریت تخریب را به عهده داشت. به او گفتم اینجا چه می‌کنی؟ جواب داد جناب سرهنگ جناب! فرمانده لشکر دستور تخریب همه ساختمانهای واقع در این خطه را صادر کرده اند. فرماندهی در نظر داشت یک حصار دفاعی در جبهه مقابل مواضع ایرانی ها ایجاد کند و بدین ترتیب کلیه ساختمانها را تخریب کرد و از مصالح آنها برای ساختن این دیواره دفاعی استفاده کرد. یکی دیگر از جنایاتی که رخ داد شست و شوی مغزی مردم بود. بر‌اساس نامه های محرمانه ای که به واحدهای ما در خرمشهر ابلاغ گردید، باید مردم را در این شهر با اصول و مبانی حزب بعث عرب اشتراکی آشنا می‌کردیم. ما برای وادار کردن مردم به پذیرش اصول و ارزشهای حزبی مان از وسایل زور بهره می‌بردیم. به خاطر دارم پیرمردی از اهالی خرمشهر از من پرسید: شما که می‌گویید اصول و مبانی ما همان اصول انسانی است پس چرا فرزندان ما را شکنجه می‌دهید و در منطقه ما هرزگی می‌کنید؟ جواب روشنی برای این پرسش وجود نداشت. این پیرمرد به خاطر همین مشاجرات و بحث‌ها جان باخت. او توسط افراد دژبان لشکر دستگیر و اعدام شد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂‌ مگیل / ۴۶ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ دو هفته دیگر در همانجا سپری شد. حالا همه حتی استوار، که نم پس نمیداد راضی شده بود با خانواده اش تماس بگیرد و از آنها تقاضای پول کند. همه حوصله شان سر رفته بود به جز سامی. ظاهرا اینجا برای او از جهنمی که پدرش در تهران درست کرده بود، بهتر بود. سرباز بیرجندی هم لو داد که کمی پس انداز در بانک دارد و می‌تواند آن را در اختیار گروه پ.ک.ک قرار دهد. وقتی این را شنیدیم شروع کردیم برایش دست گرفتن و خندیدن. سامی گفت: «گناه دارد. بیچاره با کارگری و هزار مشقت دیگر چندرغاز پول جمع کرده تا برای خودش زن بگیرد و زندگی تشکیل بدهد. حالا باید پول را دودستی تحویل اینها بدهد. استوار گفت: «پس معلوم است برای این پول زحمت نکشیده. از قدیم گفته اند باد آورده را باد می‌برد. سامی که از این حرف استوار ناراحت شده بود گفت کدام باد؟ ما که بادی نمی‌بینیم. در همان لحظه صدای پفتره مگیل از بیرون آمد و بعد بادی هم از پشتش خارج شد. استوار بی درنگ گفت: بفرما این باد! همه زدند زیر خنده. سامی دلش را گرفت و وسط طویله غش کرد. حالا برایم مسلم شده بود که مگیل در مواقع کلیدی وارد گود می‌شود و همه چیز را حل و فصل می‌کند. این بحث هم اگر بالا می‌گرفت حتماً به دعوا می انجامید. تنها کسی که تکلیفش در آن جمع معلوم نبود، خلبان عراقی بود. سامی سعی داشت تا با او رفیق شود. حالا دیگر او سر سفرۀ ما می‌نشست و با ما غذا می‌خورد. مثل آن اوایل احساس بدی به او نداشتیم حتی دیگر او را دشمن نمی‌دانستیم. گرچه استوار عقیده داشت که او جاسوس است، اما آدم بدی به نظر نمی‌رسید. خودش برایمان تعریف کرد که هیچ یک از بمب‌های هواپیما را روی مناطق مسکونی یا هدف مشخصی نزده. می گفت بمب‌هایم را در بیابان رها می کردم و به پایگاهم برمی‌گشتم. اما استوار می گفت: «دروغ می‌گوید.» آن قدر با او حرف زده بودیم که عربی مان خوب شده بود. حال و روز خلبان عراقی را می‌توانستم درک کنم. از آن تیپ آدمهایی بود که هیچ خوشی و لذتی بدون حضور خانواده و زن و بچه به او نمی‌چسبید. یکی را مثل او در مسجد محل داشتیم. می‌پرسید اگر بگذارند توی جبهه زن و بچه ام را بیاورم، من اول از همه ثبت نام می‌کنم. مسئول بسیج هم برایش توضیح می‌داد: ابله ما داریم می‌رویم جبهه که دست اجنبی به زن و بچه ما نرسد! آن وقت تو می‌خواهی دستی دستی خانواده ات را به زحمت بیندازی؟ خلاصه خلبان عراقی یک چنین آدمی بود کسی که لحظه ای از یاد زن و بچه‌اش غافل نمی‌شد. به قول مادر من خوش به حال زن و بچه اش. اما از نظر من سامی حتی از خلبان عراقی هم با معرفت تر بود؛ چراکه با وجود آن همه پولی که پدرش فرستاده بود در اصل دانگش ادا شده بود و می‌توانست برود. اما همان جا مانده بود و پول‌های اضافه پدر را خرج بقیه می‌کرد. او دقیقاً مثل بچه های گروهان ما بود؛ با معرفت، مخلص و بی چشم داشت.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
__ __ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نانوایی در محضر خدا شهید مرتضی آوینی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 ..نشستم روی زمین و دیدم تیرها بالاتر از یک متر از سطح زمین را نزده است. از این طرز تیراندازی فهمیدم که اینها در زیرزمین پنهان شده اند. از پنجره زیرزمین، ما را می زدند. به دادخواه گفتم من می خواهم به داخل خانه بروم. پرسید: چطور می‌خواهی بروی توی خانه؟ یک نارنجک گرفتم دستم و ضامن آن را کشیدم، گفتم آن طرف می ایستم شما با لگد در را باز کن. به محض این که در باز شد، خودت را کنار بکش. چنان لگدی زد که در چهارتاق باز شد. رگبار را به طرف در گرفتند. از کف حیاط به داخل خانه خزیدم، چشم بسته به سمت پنجره رفتم، نارنجک اول منفجر شد و گرد و خاک شدیدی به راه افتاد. احساس کردم گاز ترکیده است. حالت خفگی شدیدی بـرایـم ایجاد شد. در همین موقع دو نفر بیرون آمدند. یکی از آنها کلت کمری داشت. دیگری هم کلاشینکف داشت. سلاحهای خود را بیرون انداختند و تسلیم شدند. به جای اینکه نارنجک دوم را داخل اتاق بیندازم، اشتباهی آن را داخل آشپزخانه انداختم. گوشت‌ها و خاویارهایی که آنجا بود همه سقف چسبید. حسینیان شوخی می‌کرد و می گفت: می گویند دزد ناشی به کاهدان می‌زند. آخر شما به آشپزخانه چکار داشتید؟! گفتم: من وقتی وارد شدم نمی‌دانستم داخل منزل چه خبر است. پنجره ای باز بود که از همانجا نارنجک را به داخل انداختم. 👈 به زودی در کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس •┈••✾○✾••┈• کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 باری اگر‌ حال مرا خواسته باشید ملالی نیست! اینجا با "شهدا" همنشینم ... ¤ صبحتان شاد به نسیم کوی شهیدان        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 لایه‌های ناگفته - ۳۰ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفودی در کردستان عراق ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 خاطراتی از زیارت داخل حرم یک پیرزن به خاطر تولد امام حسین علیه السلام شکلات پخش می‌کرد که من دوتا از آنها را تبرک کردم و به ایران آوردم. وقتی مشبک‌های ضریح را تکان می‌دادی، گویا می خواست بیفتد؛ چرا که جاکن شده بود و کسی به آنها نمی رسید. داخل حرم پر از گرد و غبار بود. از حرم که خارج شدیم بچه هایی که مهر می فروختند، اطرافمان را گرفتند و به عربی فریاد می زدند که مهر کربلا تبرکی. من گفتم که مهرهای همه را می خرم و بعد به همه چند برابر مهرهایشان پول دادم. یک بعثی با دیدن این منظره به سمت ما آمد و متاسفانه بچه ها را کتک زد و بچه ها مهرها را ریختند و فرار کردند. ما حدود چند گونی مهر خریدیم تا به همه بچه ها هدیه بدهیم. مقداری پارچه سبز هم گرفتم و تبرک کردم. حرم حضرت عباس علیه السلام هم صفای مردانگی و غیرت داشت. در آنجا نیز لحظاتی را با سقای کربلا خلوت کردیم. بیرون حرم داربست‌هایی که روی گلدسته حرم نصب کرده بودند، توجه ما را جلب کرد. در اغلب عکس‌هایی هم که از حرم حضرت برداشته اند این داربستها دیده می شود. از عربها راجع به آنها سؤال کردیم گفتند که چند سال است می خواهند گلدسته ها را طلا کنند؛ ولی طلا به خود نمی‌گیرد و این از ادب حضرت عباس است. در جایی که حرم امام حسین علیه السلام طلا باشد، حرم حضرت عباس عليه السلام طلا را قبول نمی کند. در شهر کربلا به چند جای زیارتی دیگر، از جمله «تل زینبیه» رفتیم و بعد با آن صحرای پر بلا خداحافظی کردیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🌴🌹 🌴؛🌹 🌹 جنایت در خرمشهر / ۱۰ از زبان افسران حاضر در خرمشهر ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸خرمشهر دریایی از خون سروان سعدی فرحان الکرخی نیروهای ما وارد خرمشهر شدند. دستورات صادره خیلی روشن و واضح نبود. مهمترین هم و غم افسران و سربازان ما پیشروی به سوی خرمشهر بود. وسایل تبلیغاتی و شعارهای دروغین، عواطف و احساساتی را برانگریخته بود. یکی از سربازان به من گفت، جناب سروان وقتی وارد خرمشهر شدیم چه کنیم؟ گفتم: هر کاری می‌خواهید انجام دهید. فرماندهی به شما اجازه داده هر کاری به نظرتان مناسب آمد، انجام دهید. گفت: جناب سروان من عاشق طلا و جنس مخالفم. این سرباز به کمک دیگر سربازان دست به سرقت و دزدی و تجاوز می‌زد. لحظه ها و ساعتها در خرمشهر به سختی می گذشت. در واقع آنچه در روزنامه ها و مجلات درباره خرمشهر نوشته شده کافی نبود. یک روز برای بازرسی مواضع تیپ ۲۳ در خرمشهر، به آنجا رفتم. واحد مهندسی شبانه روز کار می‌کرد و ساختمانها را به منظور ایجاد یک دیواره دفاعی و ساختن مواضع خراب می‌کرد. راننده بلدوزر شخصی به نام احمد رسول الفرطوسی مشغول کار بود. او مست بود، ترانه میخواند و میرقصید و میگفت امروز قادسیه است. صدام قهرمان رهبر ماست! او با بلدوزر خانه ها و کارگاهها را تخریب می‌کرد و هیچ توجهی به مردم و وسایل آنها نداشت. مردم جمع شده بودند و با چشمان خود می دیدند که چگونه بلدوزرها خانه ها را خراب می‌کنند و هیچ کس هم نمی تواند با این اقدامات مخالفت کند. سربازان مردم را برای تقرب به رهبری مورد انواع شکنجه ها و آزارها قرار می دادند. معیار واقعی محبت به رهبری، در این گونه اقدامات نمود می یافت. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 به یاد شهدای دفاع مقدس        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂‌ مگیل / ۴۷ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ کردها از دست سامی عاصی بودند. با آنکه حضور سامی برایشان منفعت داشت، راضی بودند او برگردد؛ چراکه با وجود او باید همه اش از ما پذیرایی می کردند؛ بخصوص آنهایی که نگهبان طویله و باغ بودند. رئیس کردها آن قدر سامی را قبول داشت که وقتی می‌گفت چیزی میخواهم نه نمی‌آورد. چند بار سامی را کنار کشید و گفت: "تو می توانی بروی" اما او مرا بهانه کرده بود و گفته بود: من نمیتوانم یک آدم نابینا را در این اوضاع و احوال رها کنم و بروم. جالب بود که من هیچ وقت چنین احساسی نسبت به سامی نداشتم، با آنکه از ته دل به او علاقه مند شده بودم. اما او شخص اول یا رفیق اولین زندگی‌ام نبود. شاید برای من، مگیل مهمتر به حساب می‌آمد. مانده بودم که چگونه در مواقع لازم سروکله اش پیدا می‌شود و چه جور همه کارها را به هم می‌ریزد و باز غیبش میزند. حیوانی تا این حد صاحب کرامت ندیده بودم و واقعا برایم عجیب بود. هرکس حرفهای من و سامی را راجع به مگیل می‌شنید، فکر می‌کرد که داریم راجع به یک آدم حرف می‌زنیم، آدمی که خواسته یا ناخواسته خودش را در کارهایی که به هیچ وجه به او مربوط نیست سهیم می کند. با سامی راجع به درجه هوش و زکاوت مگیل هم صحبت کردیم و اینکه از هم پالکی‌های خودش یک سروگردن بالاتر است. اگر گردان قاطریزه ای که رمضان خدابیامرز می‌گفت واقعاً وجود داشت مگیل میتوانست توی آن گردان حداقل مسئول گروهان باشد. البته این نظر سامی بود. من مقام او را تا معاون گردان هم می‌توانستم ارتقا بدهم. وقتی به سامی گفتم دیگر تا آخر عمر قیافه مگیل را نخواهم دید دلش برایم سوخت. - مرد حسابی، چرا قبول نکردی تا همانجا توی آنکارا بمانیم و چشمت را درست کنیم؟ تو چه کار داشتی پولش را من می‌دادم، هر چقدر که می‌شد. - اگر تقدیر این چنین باشد که با این چشم‌ها ببینم، خب درست می‌شود. وگرنه هر چقدر هم که پول خرجش کنی درست بشو نیست. به قول حافظ: چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهدی است، آن به که کار خود به عنایت رها کنیم همیشه به اینجا که می‌رسیدیم سامی کوتاه می‌آمد. اما روزها که برای هواخوری به بیرون می‌رفتیم و مگیل به طرفمان می‌آمد و خود را با ناز و کرشمه به ما می‌مالید دوباره این حرفها گل می‌انداخت. مگیل هم مثل ما در دست کردها اسیر بود؛ البته در کنار قاطرهای کرد از او بی‌گاری می‌کشیدند و البته غذایش را تمام و کمال می‌دادند. وقتی به دل و کمرش دست می‌کشیدم، احساس می کردم چاق تر شده، اما نشخوار و پفتره اش هنوز سرجایش بود. روزهای آفتابی با مگیل به سامی سوارکاری یاد می‌دادم. گرچه مگیل مثل اسب نژاد انگلیسی، دست و پای کشیده و هیکل درشت نداشت، اما برای سوارکاری آدم ناشی‌ای مثل سامی بس بود. بعد از چند جلسه سامی فهمید که یک سوارکار دوره دیده با یک آدم عادی چه فرقی دارد و آنها با چه تفاوتهایی سوار اسب می‌شوند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 بابا نظر نام کتاب: بابانظر نویسنده: مصطفی رحیمی انتشارات: سوره مهر سال انتشار: ۱۳۹۲ تعداد صفحات: ۵۲۰        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 کتاب کم‌نظیر بابا نظر اثر مصطفی رحیمی شرح خاطرات شفاهی شهید محمدحسن نظرنژاد در مصاحبه با حسین بیضایی است. این اثر دریچه تازه‌ای به برخی زوایای ناشناخته انقلاب و دفاع مقدس گشوده است. مؤلف در این اثر با گزارش و زبانی خواندنی از زندگی و مبارزات مردی پرده بر می‌دارد که تعبیر مجسمی از جوانمردی و ایثار بود. این جانباز ۹۵ درصد با حضوری طولانی و مستمر در جبهه‌های جنگ، در سال ۷۵ به شهادت رسید. محمدحسن نظرنژاد که بعدها به «بابانظر» معروف شد فعالیت‌های مبارزاتی‌اش را از دوران پیش از انقلاب آغاز کرد. اولین بار در سال ۱۳۵۸ عازم جبهه شد و تا پایان جنگ در جبهه‌ها حضور داشت. در بُستان چشم و گوش چپ خود را از دست داد. در فکه کمرش شکست. در فاو قفسه سینه‌اش شکافت، و... وی سرانجام روز ۷ مرداد ۱۳۷۵ دچار تنگی نفس شده و به شهادت رسید.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۱ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل اول ◇ سال ۱۳۲۵، در یکی از روستاهای اطراف مشهد به دنیا آمدم. از یک خانواده روحانی هستم. پدربزرگ مادری و پدری ام هر دو روحانی بودند. آنها در ماجرای کشتار مسجد گوهرشاد فعال بودند و پدربزرگ پدری ام پس از وقایع مسجد گوهرشاد و به قدرت رسیدن رژیم پهلوی، به سمنان تبعید شد. ◇ پدرم نقل می‌کرد مدت زیادی در تبعید بوده و بالاخره همانجا مریض شده و جان سپرده است. پدربزرگ مادری ام و منطقه ای به نام «سنگ بست» با رضاخان درگیر شد ولی به خاطر کمبود وسایل نظامی شکست خورد. او می گریزد و پس از مدتی دستگیر می‌شود و به سمنان تبعید می شود. پدربزرگم ملاعلی محمد پس از دو سال از تبعیدگاه فرار می کند و بـه زادگاهش بر می‌گردد. مدتی پنهان می‌شود. نقل کرده اند به علت آزار و اذیت و غذای نامناسبی که در آن مدت به آنها داده بودند، مریض می شود و پس از مدتی در زادگاهش جان می‌دهد. پدرم خاطرات تلخی از وقایع جنگ مسجد گوهرشاد داشت. همیشه یادآوری می‌کرد که خانواده ما به دست خاندان پهلوی تارومار شده اند و خیلی از آنها به علت شکنجه و آزار و اذیتی که دیده بودند از دنیا رفته اند. همیشه می‌گفت من در چنین خانواده ای به دنیا آمدم. ◇ در طفولیت و نوجوانی از نظر جسمی آدم استخوان داری بودم. در شانزده هفده سالگی در منطقه سرخس تا خاش و تربت جام و شهرهای اطراف رقیبی برای خودم نمی‌دیدم. از این نظر هـم ســر پرشوری داشتم دلم می‌خواست به نحوی در یک جا درگیر شوم و از نیروی جوانی ام امتحان بگیرم. در مکتب خانه روستا درس خواندم. سپس در مشهد در مدرسه عباسقلی خان که پسر عموی پدرم در آنجا تدریس می کرد، مشغول درس خواندن شدم. هفده سال داشتم که وقایع خرداد ١٣٤٢ پیش آمد و متن سخنرانی امام خمینی (ره) در مشهد پخش شد. اکثر علما و طلبه های حوزه به حرکت درآمدند. فکر می‌کنم روز بعد از آن بود که واقعه مدرسۀ نواب پیش آمد. طلبه ها را مورد ضرب و شتم قرار دادند و عده ای را به شهادت رساندند. دیدم که این طور درس خواندن در حوزه مشکل است؛ درس بخوانیم و کتک هم بخوریم؟! طلبگی را رها کردم و مدتی به نانوایی مشغول شدم. بعد به بافندگی روی آوردم چون از قوت جسمی برخوردار بودم، در کشتی پاچوخه استان خراسان یکی از سرشناس ترین کشتی گیران شدم. بنیان گذار مسابقات پاچوخه در مشهد که معمولاً روزهای جمعه بین جوانان برگزار می‌شد من بودم. مسابقات را به این علت راه انداختیم که سینماها وضعیت ناهنجاری داشتند. کوچه و بازار هم که وضعیتی بدتری داشت به همین خاطر روزهای جمعه با عده زیادی جمع می‌شدیم و عده ای دیگری را هم به عنوان تماشاچی دور خودمان جمع می‌کردیم. ◇ سال ١٣٤٨ ازدواج کردم و در سال ١٣٤٩ عضو تیم کشتی آزاد خراسان در شرکت برق مشهد شدم. چند مسابقه در سطح استان و یکی دو مسابقه هم در خارج از کشور برگزار شد. در یکی از سفرها به افغانستان رفته بودیم که مصادف بود با صلح شاه ایران و ظاهر شاه پادشاه افغانستان. در آن مسابقات ده دوازده کشور شرکت داشتند. در وزن نود کیلو به مقام دوم رسیدم و تیم ایران با سه مدال برنز و دو مدال نقره بازگشت. بعد از مسابقات مجلس جشنی در باغی در شهر کابل برگزار شد. یک عده از خواننده ها و رقاصه های ایرانی آمده بودند که برنامه اجرا کنند. وقتی وارد باغ شدم دیدم وسایل لهو و لعب و شیشه های مشروب آماده است، به همراه یک نفر دیگر از کشتی گیران بـه نـام خدابخش مجلس را ترک کردیم. با سرپرست ورزشکاران خراسان و یکی دو تا از ساواکی‌ها که همراه ورزشکاران بودند، به هتل برگشتیم. در آنجا بگو مگو کردیم و درگیر شدیم. سرپرست ورزشکاران خراسان هم یک سیلی به گوش من زد.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 موشن گرافی دفاع مقدس ▪︎ مقام معظم رهبری: من مشتاقم که جوان‌های ما قصه‌ی جنگ تحمیلی هشت ساله را بدانند که چه بود. این را بارها گفته‌ایم؛ افراد هم گفته‌اند و تشریح کرده‌اند؛ اما یک نگاه کلان به این هشت سال، با اطلاع از جزئیاتی که وجود داشته است، خیلی برای برنامه‌ریزی آینده‌ی جوان در روزگار ما مهم است. ۱۳۸۷/۰۸/۰۸        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 لبخند صبح « تا که خورشید میزند در، صبح با نگاهت شود برابر صبح » عکس فوق، اوج آرزویم بود مثل رؤیا... که پر زد از سر،‌ صبح آمدی تا به خواب من یک‌ شب با تو بیدار می‌شوم هر صبح خط ّ چشمت که قاب آئینه ست جلوه‌ای داده ــ دیدنی ــ بر صبح در نگاه ِ بهاری‌ات پیداست : فصل ِ تکرار ِ رویشی در صبح ¤ صبحتان شاد و صفایتان مدام        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 لایه‌های ناگفته - ۳۱ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفودی در کردستان عراق ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸خواب مقرر (خاطرات متفرقه) یکی از بچه ها نظرم را به خود جلب کرد. فکر می کردم اسم او را در لیست شهدا نوشته اند. چند شب قبل از عملیات محرم او را زیر نظر داشتم. با هم عهد کردیم که هر کدام شهید شدیم به خواب دیگری بیاید، با او صحبت کنند و این قول باید اجرا شود. هر کس به قول خود وفا نکند دیگری می تواند به شهادت او شک کند. البته این حرف را به خاطر محکم کردن قرارداد زدیم. عملیات به اتمام رسید و خبر شهادت او را به من دادند. من در میان پیکر پاک شهدا در میدان مین به دنبال جنازه اش گشتم ولی پیدایش نکردم. طبق قرارمان او باید به خواب من می‌آمد. دو ماه از این قضیه گذشت و خبری نشد. بعد از اینکه به مرخصی آمدم برسر مزارش رفتم و قولی را که به من داده بود، یادآور شدم. همان شب به خوابم آمد؛ با قیافه ای بهشتی بعد از احوالپرسی گفت: ته دلت محکم باشد به تمام احادیث و روایات و آیاتی که خدا و انبیا و اولیا بدان اشاره کرده اند. خیلی ناراحت می شوم اگر بخواهی به این نشانه ها شک کنی و بعد دو سه سوره از قرآن را نام برد و تاکید کرد که: این سوره ها را حتماً بخوان و در آنها تعقل کن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
___________ ___________ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 دو میلیون ایرانی هم بمیرند... بخشی از صحبت‌‌های شاپور بختیار در ارتباط با تشویق صدام به ورود به جنگ با ایران و تایید وزیر امور خارجه صدام        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا