eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
2.1هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 شکارچی - ۳ خاطرات شهید مدافع حرم مصطفی رشیدپور از دفاع مقدس ✾࿐༅◉༅࿐✾ دومین کار، شناخت منطقه دشمن بود. برای شناخت دقیق این منطقه، در چند روز اول بدون هیچ شلیکی، فقط دیده بانی👀 می کردم و محل سنگرهای آمبولانس و دپوهای شلیک آنان را شناسایی و روی کاغذ کالک ثبت می نمودم. سومین مسئله برای من، شناسایی محل های استتار و اختفاء خودم بود. به طوری که کلاه خودم را با گونی پوشانده، اسلحه ام را گلی و با پوشیدن لایه داخلی اورکت های ایرانی، خودم را کاملاً استتار می کردم. هیچ ریسکی درکار نبود. حتی در مواقعی که محل شلیک، مناسب نبود، گونی سر می کردم و به تماشا می نشستم و همین کار موجب شوخی و خنده بچه ها هم شده بود. اوایل از دیدن عراقی ها در حالی که خودم دیده نمی شدم، ذوق می کردم و دوست داشتم دست به اسلحه برده و شلیک کنم، ولی آرام آرام بر خودم مسلط شدم. یاد گرفته بودم قبل از هر شلیکی روی خاکهای مقابلم کمی با دست آب بپاشم. این کار باعث می شد تا در موقع شلیک خاک بلند نشود و موقعیتم برای دشمن مشخص نباشد. یک ساختمان اداری سه طبقه در گمرک خرمشهر وجود داشت. یک بار وسوسه شده بودم تا بالای آن بروم و سروگوشی آب بدهم. بعضی جاهای راه پله منهدم شده بود و خیلی سخت و خطرناک می شد از آن بالا رفتم. روزی بعد از نماز صبح و با استفاده از تاریکی هوا، با یک مشقتی بالای آن رفتم. چشمم که به فضای مقابلم افتاد زیر لب گفتم : (ص) چیزی که می دیدم باور کردنی نبود. تا خط دوم زیر چشمم بود. ولی اگر مرا می دیدند تکه بزرگم، گوشم بود !! سبک و چابک بودم. فوری از آنجا پایین آمدم تا برای آن نقشه ای بکشم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
__ __ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گروهبان عراقی عذاب وجدان گرفت! محسن محمدی آراکی         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄                                      ▪️ بعد از ارتحال امام خمینی (ره) بخاطر عزاداری برای امام، ما را اول چند روز انفرادی بردند و بعد به قسمت ملحق که به اردوگاه «لفته» معروف بود بردند و از آنجا هم به اردوگاه ۱۸ بردند. یک روز که داشتیم کف حیاط اردوگاه را با دست جارو می‌زدیم من یه سکه عراقی پیدا کردم بعد از انجام کار، یه گروهبان عراقی بود که انسان خوبی بود، من که دیدم سکه بدرد من نمی‌خوره و ممکن است یه وقت تو تفتیش ها پیدا کنند و کار دستم دهد سکه را به اون گروهبان دادم، گروهبان عراقی تا سکه را گرفت نامردی کرد و یه کشیده اب دار تو گوشم زد که برق از چشمام پرید. آن روز گذشت ولی فردای ان روز همان گروهبان امد و دنبال من می گشت. منم ترسیده بودم، فکر می‌کردم می خواد دوباره بزنه ولی به عکس وقتی من را دید گفت: اون سکه که به من دادی باهاش می شد فقط یه شخات(کبریت) خرید درسته ارزشش کم بود ولی من از کار خودم پشیمان شدم و از اینکه تو‌ را زدم وجدانم ناراحت بود برای همین برات یک کبریت و یه بسته سیگار سومر خریدم! من را حلال کن.      آزاده اردوگاه تکریت ۱۱        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 سعی بیهوده نکن! خش‌خشِ اینجا زیاد شده مفهوم‌ها عوض شده صدایت دیگر مفهوم نیست... 📞 به سربازان "سیدعلی" بگو: ما خط رو حفظ کردیم سپردیمش به شما ...        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 اولین روز پادگان دوکوهه با گردان نور •┈••✾✾••┈• برای اولین بار بود که با گردان نور اعزام شده بودم. اسم گردان همیشه در ذهنم بزرگ بود و آرزویی برای پیوستن به آن بچه‌ها. قبلاً هم با یگان دیگری اعزام شده بودم ولی بدلیل عملیاتی بود شرایط، از این برنامه‌ها کمتر دیده بودم. و آنروز... قبل از اذان صبح، با سر و صدای بچه‌ها بیدار شدم. باید برای نماز صبح مهیا می‌شدیم. دقایقی پیش از اذان بود که به‌طرف دستشویی‌های صحرایی حرکت کردم. هوا تاریک بود و باید مسیر صد متری را از مسیری طی می کردم. بین راه از گوشه و کنار صدای هق هق گریه و زجه به‌گوشم آمد. کمی جا خوردم و سریع گذشتم و باز جلوتر، صدایی دیگر و گریه‌ای سوزناک‌تر. برای اولین بار بود که صحنه های معنوی بچه های جبهه و جنگ را، در آن حالات فردی، آنهم در آن ساعات و روی خاک می دیدم. وارد فضای جدید و تجربه نشده ای شده بودم که همه چیز برایم تازگی داشت و غیر منتظره. بعد از گرفتن وضو وارد طبقه سوم ساختمان سیمانی و نیمه کاره محل اسکان شدم و گوشه‌ای در صف جماعت نشستم تا نماز جماعت شروع شود. فرمانده گروهان اذان گفت، اذانی محزون و اشک درار که باز برایم تازگی داشت و اثرگذار. خصوصا در شرایطی که اسمش اعزام به جبهه بود و جان دادن بود و برنگشتن. نماز خوانده شد و آماده رفتن به زیر پتوی گرم، که صدای دلنشین قدرت الله به دعا بلند شد. همه نشسته بودند و کسی از جایش تکان نخورده بود. جو حاکم هم این اجازه را از من گرفت و من هم نشستم. اَللّـهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظيمِ... ، وَ رَبَّ الْكُرْسِيِّ الرَّفيعِ...  وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ... ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَ الاِْنْجيلِ وَ الزَّبُورِ... عجب جذابیتی در این فرازهای دعا وجود داشت و چقدر به دل می نشست. همه چیز جذاب بود و دلنشین. في مَشارِقِ الاَْرْضِ وَ مَغارِبِها...، سَهْلِها وَ جَبَلِها وَ بَرِّها وَ بَحْرِها...، وَ عَنّي وَ عَنْ والِدَيَّ مِنَ الصَّلَواتِ...، نوای مداح با جملات دعای عهد، عجین شده بود و معجونی معنوی در اولین روز پادگان بما می داد. زمانی صدای گریه بچه ها به اوج خود رسید که مداح می خواند اللّـهُمَّ اِنْ حالَ بَيْني وَ بَيْنَهُ الْمَوْتُ الَّذي جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِكَ حَتْماً مَقْضِيّاً...  خدايا اگر حائل شد ميان من و او (حضرت حجت عج) آن مرگى كه قرار داده اى آن را بر بندگانت حتمى و مقرر، فَاَخْرِجْني مِنْ قَبْري ،  مُؤْتَزِراً كَفَنى ، شاهِراً‌ سَيْفي ،  مُجَرِّداً قَناتي، مُلَبِّياً دَعْوَةَ الدّاعي فِي الْحاضِرِ وَ الْبادي پس بيرونم آر از گورم ،  كفن به خود پيچيده با شميشر آخته، و نيزه برهنه، پاسخ ‌گويان به نداى آن خواننده بزرگوار در شهر و باديه  دیگر کنترل اشکها در اختیار هیچ کس نبود و همه با هم اشک می ریختند و... قسمت خیره کننده دعا زمانی بود که با التماس و انابه به پای خود می زدند و می خواندند "العجل العجل  يا مولاي يا صاحب الزمان". گویی امام را در جمع خود حس می کردیم و بدون واسطه از ایشان تقاضا می کردیم که برای ظهور عجله کند. دعا با همه حال و هوایش تمام شد و همگی پراکنده شدند. شوخی ها و خنده ها در مسیر حرکت گل کرده بود. هر چند نفر که با هم رفاقتی دیرینه داشتند یک گروه می شدند و در همه احوال با هم بودند و از این همنشینی لذت می بردند. همه چیز در اینجا رنگ دیگری داشت و از جنس دیگری بود. گریه ها، خنده ها، رفاقت ها، سختی ها، شادی ها، رقابت ها، و... و چقدر این فضا همانند بود با وصف حالات بهشتیان در سوره واقعه که "نه آنجا هيچ حرفی لغو و بيهوده شنوند و نه به يکديگر گناهی بربندند. هيچ جز سلام و تحيّت و احترام هم نگويند و نشنوند." و چقدر این روزها دلتنگ آن ایامیم و در حسرت بودن در میان آنانی که دیگر نیستند و امیدمان به شفاعتشان بند است. جهانی مقدم     ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🌴🌹 🌴؛🌹 🌹 جنایت در خرمشهر / ۱۵ از زبان افسران حاضر در خرمشهر ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸خرمشهر دریایی از خون سروان سعدی فرحان الکرخی کامیون به سوی بغداد حرکت کرد. من در شهر النشوه از کامیون پیاده شدم و با اتومبیل سواری خود عازم شدم. به راننده گفتم در میدان پرواز بغداد منتظرت هستم. گفت: چشم جناب سروان به میدان پرواز بغداد رسیدم. در آنجا منتظر کامیون شدم. چند بار داخل کافه ای شدم و شراب نوشیدم اما کامیون نیامد. سرانجام به خانه ای در خیابان اندلس رفتم. در آنجا هنگام شب زنگ تلفن به صدا درآمد گوشی تلفن را برداشتم. سرباز راننده بود. گفت: جناب سروان من در بیمارستان العماره بستری هستم. از جا پریدم، خدایا برای چه؟ چه شده است؟! با گریه گفت جناب سروان هواپیماهای ایرانی یک ستون نظامی را که از شمال به سمت جنوب در حرکت بود بمباران کردند. جناب سروان تمام وسایل با کامیون سوختند. گفتم: برای چه احمق، بی‌شعور چرا به جای وسایل خودت نسوختی؟ من وسایل را میخواهم، فهمیدی؟ من وسایل را میخواه. این سرباز که عارف البصری نام داشت و از اهالی الحانیه بصره بود، از بیمارستان فرار کرد؛ چون به شدت زخمی شده بود، دکتر اجازه ترک بیمارستان را به او نداده بود. نامبرده برای اینکه سرهنگ خلیل شوقی و مرا راضی کند دوباره برای سرقت کالا به خرمشهر باز گشته و در آنجا مستقیماً نزد سرهنگ خلیل رفته بود. این مرتبه آنچه را سربازان دزدیده بودند گرفته و یک کامیون پر از وسایل و کالاهای با ارزش برای من فرستادند و به خودم تحویل دادند که ببرم. در منطقه النشوه و در ایستگاه بازرسی و کنترل، مسؤول ایستگاه خواستار بازرسی از کالاها و ارزش آنها شد و سؤالاتی را مطرح کرد. در همین هنگام فرمانده لشکر که با تعدادی از محافظانش از آنجا رد می‌شدند به مسؤول بازرسی گفت: به این کامیون اجازه بدهید برود. با صدای بلند گفتم جناب فرمانده خیلی ممنونم؛ جناب سرهنگ عزیز العلى رئيس استخبارات سپاه سوم شخصاً به من اجازه خارج کردن این وسایل را داده اند. او گفت پسرم اشکالی ندارد هر چه میل دارید بردارید. راز پیروزی ما در این است که روحیه شما همچنان بالا باقی بماند. دشمن را تا آنجا که ممکن است باید تحقیر و غارت کرد. این سخنان فرمانده لشکر و دیدگاه او بود. سربازان و زیردستان هم که به آنها این گونه چراغ سبز نشان داده می شد، دست به هر کاری می زدند. هنگامی که همان سرباز راننده قبلی به منطقه القرنه رسيد، تلفنی با من تماس گرفت و گفت جناب سروان کامیون پر از انواع وسایل است، امیدوارم مرا به خاطر مرحله گذشته ببخشید. گفتم: تو را می بخشم به شرط اینکه امشب خودت را به بغداد برسانی گفت: ان شاء الله جناب سروان سعی می.کنم امشب خودم را به بغداد برسانم و کالاها را در میدان علاوی الحله بفروشم. با خود می گفتم با مبلغ زیادی که از راه فروش این وسایل به دست می آورم، یک دستگاه خانه زیبا در مرکز بغداد می‌خرم. سعادت بزرگی بود، من در ذهنم یک خانه زیبا را در منطقه کرخ بغداد تصور می‌کردم که فتح و غارت خرمشهر علت اصلی خرید آن شده بود. با خود می گفتم: شانس به تو هم روی آورد، خانه جدید، ماشین نو، خانم جدید؛ دیگر از خرمشهر چه میخواهی؟ اما مثل اینکه یکی به من گفت: مصیبتهای عده ای مغلوب ممکن است برای عده دیگر فایده هایی داشته باشد. اما ما باید مراحل بعدی را هم مدنظر می‌داشتیم... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂‌ مگیل / ۵۲ داستان طنز اثر ناصر مطلق قسمت آخر ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ سامی از تدارکات، یک ماشین چادردار قرض می کند. چند روزی در اردوگاه می مانیم و استراحت می‌کنیم. یک روز صبح مشغول جمع کردن وسایل هستیم و سامی دارد مگیل را بار تویوتا می‌کند که دوباره سروکله بچه های اطلاعات پیدا می‌شود. می خواستند بروند سمت دره و با بچه های تعاون جنازه ها را بیاورند. یک بلدچی می‌خواستند. اولش خوشحال می‌شوم و می‌گویم دوباره و احتمالاً این بار بدون دردسر و شاید هم با هلی کوپتر می‌رویم همان جایی که عملیات کردیم و سریع بر می گردیم. دل توی دلم نیست، سامی هم خوشحال است. حالا می توانست همه آن چیزهایی که من برایش تعریف کرده بودم را از نزدیک ببیند. اما خوشحالی‌مان پایدار نبود. آنها دنبال ما نیامده بودند. آمده بودند دنبال مگیل. می‌خواستند با مسئول جدید گردان قاطریزه بروند. او اخلاق قاطرها را می دانست. می‌دانست که آنها راه رفت و برگشت را در حافظه دراز مدتشان ثبت کنند. سامی دوباره مگیل را از عقب تویوتا پایین می آورد و افسارش را به دست یکی از بچه های اطلاعات می‌دهد. - بفرما جان شما و جان مگیل. به سامی گفتم چه زود قانع شدی، همه آرزوهایت به باد رفت. - نه، هر چه باشد مأموریت اینها مهمتر است. - حالا شدی بچه حرف گوش کن. دست می اندازم و برای آخرین بار مگیل را در آغوش می‌کشم. پفتره ای می‌کند و خودش را با پوزه پر از گردوخاک و بینی آبدارش به من می‌مالد. سامی گفت: "همان جا بایستید" و بعد از یک نفر خواست تا عکس بگیرد. صدای تق دوربین عکاسی که درآمد، صدای خداحافظی بچه های اطلاعات بلند شد. حالا سالها از آن حوادث گذشته است. یکی از چشم‌های من بینا شد و آن یکی هیچ وقت ندید. سامی یک شرکت بزرگ تجاری دارد. در این شرکت برای مدیرعامل دو تا اتاق هست؛ یکی اتاق جلسات و یکی هم اتاق نشیمن که سامی آن را فرش کرده و دورتادور آن را پشتی گذاشته است. روی دیوار هم یک قاب بزرگ است که در آن عکس یادگاری من و سامی و مگیل خودنمایی می‌کند. هفته ای یک بار با من تماس می‌گیرد و با هم به باشگاه سوارکاری می‌رویم و بعد غروب بر می گردیم و در همان اتاق با هم غذا می خوریم، چای می نوشیم و گپ می‌زنیم. من پنجشنبه های آخر هفته را خیلی دوست دارم چراکه از همه آن روزهای پرهیاهو همین برایمان مانده. یک اتاق کوچک، دو دوست و یک قاب عکس یادگاری. بعضی وقت‌ها از خودم می‌پرسم راستی مگیل چه سرنوشتی پیدا کرد؟! زنده هست یا مرده؟ و اگر زنده هست او هم به ما و به این خاطرات فکر می‌کند؟!» پایان        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🔴 شب دوستان بخیر داستان مگیل اولین ارسال بلند کانال در قالب طنز است که حدود دو ماه به طول انجامید. متاسفانه بازخوردی در این مورد از طرف خوانندگان عزیز جز موارد محدودی نداشتیم.‌ با توجه به اهمیت سلیقه مخاطبین در انتخاب خاطرات، تقاضا دارد، طبق سنت کانال حماسه جنوب نظرات خود را برای ما بنویسید. 🙏🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۶ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل اول ◇ از سر فلکه فردوسی به بالا سر پل روسها درگیر شدیم. می گفتند تعدادی از آنها را توی چاه انداختند یک عده از جوانان را فرستادم خانه آلوسگ را آتش زدند او خیلی ترسیده بود. آمد و گفت من با آنها نیستم. حسن خان هم که یکی از آنها بود و مغازه چلوکبابی داشت ترسید که چلوکبابی اش از دست برود، بنابراین کوتاه آمد. بعد از آن آمدیم خیابان امام رضا(ع). ساواکیها تیراندازی کردند و چند نفر را کشتند. حدود سی چهل تیر با اسلحه ام انداختم. وقتی آمدم منزل آیت الله شیرازی، بزرگ پسر بزرگ ایشان با من آشنا بود، به ایشان گفتم من امروز تیراندازی کرده ام. نمیدانم به کسی خورده یا نه. ایشان گفت: سعی کن از اسلحه استفاده نکنی چون دستور مراجع تقلید است. ◇ ما عاشق امام بودیم. اگر به من می‌گفتند امشب امام مصاحبه دارد، اصلاً طاقت نمی آوردم. در این فکر بودم که کجا خودم را به یک رادیو برسانم و صدای امام را بشنوم. آشنا شدن من با اسلحه خیلی به دردم خورد. یادم می آید، بعد از آمدن حضرت امام و شب پیروزی انقلاب به اتفاق تعدادی از بچه های مشهد که به طور سازمان یافته کار می کردیم به پادگان عشرت آباد رفتیم. بعضی از بچه ها که اسلحه به دستشان افتاده بود، نمی دانستند چگونه باید با آن کار کنند. فقط به آنها گفتیم این گلنگدن است و آن یکی ماشه، این را بکش و آن را بچکان. تنظیم روی رگبار و تک تیر دیگر کار خدا بود. ◇ در همان قضایای قوچان پس فردای آن روز رفتم منزل آقای شیرازی. امکان شلوغ شدن مشهد زیاد بود. آیت الله شیرازی نامه ای به من داد که نوشته بود در مشهد به نیروی مسلح نیاز داریم. همانجا هم دوباره من معرفی شدم. کمیته استقبال از امام که در مسجد کرامت تشکیل شد، گفتند می خواهیم برویم تیمسار علوی و کوهستانی را بگیریم. بـه مـن گفتند: تیمسار علوی در باشگاه افسران است، برو بگیرش. ما آمدیم آنجا را محاصره کردیم و یک تعداد ساواکی را گرفتیم. وقتی علوی را گرفتیم خیلی ترسیده بود. داخل ماشين، چادر زنانه سرش کردیم تا مردم او را نکشند. از ترس، خودش را خیس کرده بود. او را به منزل آقای شیرازی بردیم. چون آدم ترسویی بود، بعدها بیگناه شناخته شد. فکر کنم شالچیان که مدتی در ارتش مسؤولیت دادستانی را برعهده داشت، آن زمان رئیس زندان بود. در زندان ساواکی‌هایی که دستگیر کرده بودیم، نگه داری می شدند. من افسر نگهبان زندان بودم حدود صد نفر ساواکی و همین تیمسار کوهستانی فرمانده لشکر ۷۷ آنجا بودند. ◇ فصل دوم یکی از مأموریتهایی که بعد از پیروزی انقلاب به ما دادند، ایــن بــود کـه به سیستان و بلوچستان برویم و شخصی به نام هزار چهره را ـ کـه جانشین شیخان، رئیس ساواک خراسان بود - دستگیر کنیم. البته موفق شدیم او را بگیریم. بعد از آن به بندر انزلی رفتیم. وقتی پاسداران را آتش زدند ما آنجا بودیم. بچه های تهران آنها را گرفتند و تحویل ما دادند. ما هم آنها را به مشهد آوردیم. در مشهد شیخ علی تهرانی آنها را محاکمه و به دوازده سال زندان محکوم کرد. همه اعتراض کردیم. دوباره آقای مطهری آنها را محاکمه کردند که به اعدام محکوم شدند. بعدها در گروه ضربت مالک اشتر که در باشگاه افسران تأسیس شده بود مشغول شدیم. گروه ما سه تیم داشت یک تیم دست من و تیم دیگر دست محمد نیک عیش و تیم سوم هم دست آقای غلامی بود. گروه ضربت دیگری هم با مسؤولیت عبدالله ارشاد سازماندهی شد. این گروه از دانشجویان تشکیل شد که اکثراً از مجاهدین انقلاب اسلامی بودند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 نظرات شما در خصوص " " داستان طنز اثر ناصر مطلق ‌‌‍‌‎‌┄═❁❣❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ تقی پور: سلام. خداقوت. داستان مگیل داستان زیبا و با مزه‌ای بود. هرشب منتظر خواندش بودم. علی‌رغم داستان بودن حال و هوای عملیات و فضای بعداز عملیات را مجسم می‌کرد. بیان فضای جبهه با طنز آن را خیلی زیبا کرده بود. ما را با وضعیت مجروحی که هم از ناحیه چشم و هم گوش آسیب دیده بود آشنا کرد. موفق باشید. ‌‌‍‌‎‌┄═❁❣❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ بهزادپور: به نام خدای مهربان اشتیاقم نسبت به خواندن مگیل و دوستانش را نمیتوانم مخفی کنم . آنانی که در غرب کشور و در سلسله جبال کوه های صعب العبور عملیات کرده و یا مدتها در خطوط پدافندی عمر را گذرانده اند ارزش قاطرها و گردان قاطریزه را به خوبی می‌دانند. در غرب ، تدارکات بر عهده قاطرهای نسبتا چموشی بود که از صدای توپ‌ و خمپاره ترس و واهمه نداشتند . این داستان طنز خاطرات حقیر را زنده کرد . قاطر هایی که چه جفتکهایی که به بچه ها نزدند . یادش بخیر . وقتی آذوقه نمی رسید ، بچه ها نان خشکهایی که سهمیه قاطرها بود را می‌آوردند و با کمی آب پاشی ، آن را نرم کرده ، نوش جان می کردند . حالا بماند که گاهی طعم درد گازهای آن حیوانات بر روی شانه های رفیقان مایه خنده و شوخی هم رزم هایمان می شد . یادش بخیر . جبهه همه چیزش خوب بود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁❣❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ خرم پور: سلام داستان مگیل داستان جالبی بود کشش لازم را جهت جذب و دنبال کردن ماجرا را داشت .نقش و اهمیت حیوانات به خصوص قاطرها را در مناطق سخت کوهستانی نشان میداد .شرایط سخت و جنگی جبهه را با زبان طنز برای نسل جوان جذاب تر کرده بودم .من که هر روز منتظر بودم تا قسمت بعدی داستان را بخوانم دست شما درد نکند منتظر خاطره های بعدی رزمندگانی که با زبان طنز نوشته شده هستیم .موفق باشید ‌‌‍‌‎‌┄═❁❣❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ سید حجازی: سلام.علیکم در مورد مگیل ، از زحمات شما کمال تشکر هر چی می گذارید زیباست واقعا زحمات بندگان خوب خدا باید بیان شود تا بفهمیم و متذکر شویم که این آزادی با چه تلاش هایی بدست آمده است . اگر در مورد خاطرات نظری داده نمی شود دلیل بر این نیست که قدردان شما نیستیم همین که در کانال هستیم پس مشتاقانه مطالب شما را پیگیری می کنیم فقط می توانیم بگوییم اجرتان با خدای شهدا و اسرا و مفقودین و جانبازان ‌‌‍‌‎‌┄═❁❣❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ مصطفی: سلام، خدا قوت داستان مگیل واقعا عالی بود. من شب ها برای بارگذاری این داستان لحظه شماری می کردم. با وجود اینکه این حکایت در قالب طنز نوشته شده، ‌اما بسیار آموزنده بود درس بزرگ این حکایت، امیدواری و مایوس نشدن در سخت ترین شرایط است. و نکته جالب آن اینکه، اگر تقدیر انسان زنده بودن باشد خداوند متعال یک حیوان را برای نجات انسان مامور می کند. ضمن تقدیر و تشکر منتظر داستانهای مشابه مگیل هستیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁❣❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ رضا رضا: سلام و شب بخیر ، و اما داستان مگیل و زحمات شما ، بسیار عالی و خوب، بنده توفیق حضور در جبهه‌های غرب را نداشتم ولی از مشکلات خاص این منطقه اطلاع دارم، بنده همیشه منتظر قسمت بعدی داستان مگیل بودم، دست مریزاد، موفق و پیروز و عاقبت بخیر باشید. ‌‌‍‌‎‌┄═❁❣❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ قدرت الله: سلام و عرض خدا قوت،اززحمات خالصانه شما خاضعانه تقدیر می کنیم .داستان مگیل روشی نو در بیان واقعیت های حماسه جادوان دفاع مقدس بود.باتقدیر و تشکر از شما و راوی محترم،اجر شما با خداوند متعال. ‌‌‍‌‎‌┄═❁❣❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ Ali: در سالهای 64 و 66 تیپ ها و لشکر های خوزستان همگام با دیگر رده های سپاه در منطقه کردستان عراق اجرای ماموریت داشتند ، با توجه به کوهستانی بودن منطقه ، به تعداد زیادی قاطر نیاز بود ، تعدادی قاطر از شهرها و روستاهای خوزستان خریداری و به کردستان منتقل شدند ، در مقایسه با قاطرهای محلی کردستان ، قاطرهای خوزستان به توانایی و قدرت لازم برای ماموریت های کوهستانی را نداشته و در ماموریت ها به اصطلاح کم می آوردند ، بعضی اوقات همین قاطرها هم بر اثر برخورد ترکش خمپاره و توپ زخمی و یا کشته می شدند .. وضعیت زخم این قاطرها بدلیل عدم رسیدگی مناسب ، در گذر ایام عفونت شده و ایجاد کرم میکرد و وضعیت رقت باری برای حیوان زبان بسته ایجاد میکرد . امدادگران سعی میکردند این زخم ها را حداقل ضدعفونی کرده و از گسترش زخم و عفونت پیشگیری کنند .بعضی اوقات هم حیوان زبان بسته را خلاص کرده و از ادامه زجر وی پیشگیری میکردند 🍂
🍂 نظرات شما در خصوص " " داستان طنز اثر ناصر مطلق ‌‌‍‌‎‌┄═❁❣❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ بسوزون هر طریقی..: سلام علیکم برادر خدا قوت نفرمایید بازخوردنداشته شخصا خاطرات بچه های جنگ ومدافع حرم رو دنبال میکنم خاطرات میگل اولین خاطره طنزی بود که مطالعه کردم هرچند ازحاج حسین یکتا روایت طنزجبه شنیده بودم وکتاب مربع های قرمز ایشون رو خوندم. دست مریضا داریدحیف تموم شدخدا ان شاءالله حاجت روات کنِ(شهید شی)این رو ازقول بچه های خادم الشهدا گفتم. خیلی خیییییییییلی التماس دعا داریم. یاعلی ‌‌‍‌‎‌┄═❁❣❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ علیرضا ایزدیان: سلام بنظرم این داستان همزمان بود با داستان فوق العاده زیبا و دلنشین پسرهای ننه عبدالله ، که فکرم کنم اکثر خوانندگان بیشتر توجه‌ هشان معطوف بود به داستان پسرهای ننه عبدالله، پیشنهاد میشود داستانها و روایت ها و طنزهای جبهه در یک وقت نباشند مثلا داستانی مثل پسرهای ننه عبداالله بنظرم هرشب به تنهایی ارسال میشد . ‌‌‍‌‎‌┄═❁❣❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ اسداله: سلام علیکم خدمت برادر گرامی جهانی مقدم خاطرات طنز مگیل بسیار زیبا بود و من با ذکر نام کا مل کانال حماسه جنوب در چند گروه ارسال می کردم اتفاقا بسیار مورد توجه قرار گرفته بود که بی صبرانه مشتاق دنباله آن بودند از زحمات جنابعالی بسیار تشکر میکنم که با ارسال اینگونه خاطرات هم یادآوری برای خود من است هم باعث می شود فرهنگ جبهه وجنگ به فراموشی سپرده نشود اجر تان با خداوند شهیدان ‌‌‍‌‎‌┄═❁❣❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ شلمچه: سلام، بسیاری از قسمت های مگیل را خواندم و لذت بردم. ممنون. از شما موفق باشید سابقه حدود ۸ماه در جبهه دارم حال و هوای جبهه بهم دست داد .در ان موقع بچه ها شیرین کاری هایی میکردند که خیلی لذت داشت ‌‌‍‌‎‌┄═❁❣❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ الهی من لی غیرک: سلام داستان مگیل را مرتب دنبال می کردم گرچه برخی جاها را یا من نتوانستم درک کنم یا اینکه…. نمی دانم مثلاً آنجا که مگیل به همراه راکب درون میدان مین می رود و سالم بیرون می آیند بهرحال این داستان برای من یاد آور خاطرات سال ۶۶ در عملیات والفجر ده در مناطق عملیاتی غرب بود و خاطره سقوط قاطرهای زبان بسته از ارتفاعات به قعر دره ها ‌‌‍‌‎‌┄═❁❣❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پاشا امیر ادمین جان داستان مگیل بسیار عالی و جذاب بود بی صبرانه منتظر این گونه از خاطرات دلاور مردان دفاع مقدس هستیم😍😍😍😍😍🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ‌‌‍‌‎‌┄═❁❣❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ علیرضا صبور با سلام و خدا قوت هرچند از اواسط داستان مگیل به این داستان پیوستم لما بنظرم اونقدر جذاب بود که تا انتها من رو بدنبال خودش بکشونه و تا امروز که آخرین قسمتش رو خوندم و تموم شد همراهش باشم از زحمات نویسنده راوی و منتشر کنندگان کمال تقدیروتشکر را دارم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁❣❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ‌‌‍‌‎‌┄═❁❣❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ‌‌‍‌‎‌┄═❁❣❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄
🍂 زندگی ؛ گاهی به سادگی یک لیوان چای آتشی و یک صبحانه‌ی محلی لذت بخش می‌شود کافی است باور کنی می‌توان خوشبختی را ساخت... ¤ روزگارتان پر امید        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 شکارچی - ۴ خاطرات شهید مدافع حرم مصطفی رشیدپور از دفاع مقدس ✾࿐༅◉༅࿐✾ آن روز پنج کیلومتر عقب تر رفتم و در پشت ادوات که چند خمپاره انداز بیشتر نبودند قرار گرفتم. از بچه ها هم یک لیوان پلاستیکی قرمز رنگ دسته دار که همه بچه های جنگ این لیوان ها رو خوب می شناسند گرفتم و روی خاکریزی قرار دادم. سیصد متری فاصله گرفته و آنقدر قلق گیری کردم تا موفق شدم لیوان را بزنم. فاصله ما با خط دشمن هم همین قدر بیشتر نبود. خوشحال و خندان به جمع همرزمان برگشتم. حالا مطمئن بودم که اگر نگویم پیشانی، اما سروصورت دشمن را می توانم بزنم. کسانی‌که آموزش کلاسیک دیده اند ممکن است به من بخندند، ولی بضاعتم همین مقدار بود. لطفاً نخندید🙈 با همین شرایط، سی و شش تا سی و هشت شلیک موفق داشتم. چند بسته گلوله پیدا کرده بودم که ثاقب آتش زا بودند. خشابم را پر کردم و شرایط تابش خورشید را بررسی نمودم و به بالای ساختمان رفتم. بعداز نماز صبح کمی با قمقمه روی دستم آب ریختم و جلویم را آب پاشی کردم. همه چیز مرتب بود. یک چک نهایی کرده و بسم اللهی گفتم و به انتظار نشستم. هوا روشن شده بود که اولین ماشین را در خط دشمن رؤیت کردم. یادم نمی رود، خودرو ایفای تانکرداری بود که برای پرکردن تانکرهای خط آمده بود. خودرو تک سرنشین بود. سربازی از آن پیاده شد و شیلنگ ایفا را در تانکر قرار داد و سیگار به دست منتظر پرشدن آن نشست. باد از روبرو می وزید و سرعت باد او را به خوبی نشان می داد. وسط بدنش را نشانه گرفتم و ذکری گفتم و یاعلی گویان شلیک اول را انجام داده و او را پهن زمین کردم. با تکانی که اسلحه بر من وارد کرد نتیجه شلیک را در ابتدا نفهمیدم. فقط می دانم که تیر را به پهلوی راستش زدم. نگاهم سمت سنگر آمبولانس 🚑 رفته بود. می دانستم اگر آمبولانس بیاید شلیک صحیحی داشته ام. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂