eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 دلت که‌ گرفت با رفیقی‌ درد و دل‌ کن که‌ آسمانی‌ باشد! و الا زمینی‌ها در کارِ خود مانده‌اند ... ¤ روزتان بخیر و در پناه خدا        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 شکارچی - ۷ خاطرات شهید مدافع حرم مصطفی رشیدپور از دفاع مقدس ✾࿐༅◉༅࿐✾ توی خاکریز سنگری داشتم که خیلی به این سنگر علاقمند شده بودم. جلویش را نیزاری 🌾🌾 بلند پوشش داده بود و استتار خوبی برای ما داشت. به بچه ها گفته بودم که از آنجا هیچ وقت تیراندازی نکنند. یکی دیگر از شلیک هایی که هنوز که هنوز است گاهی اوقات اذیتم می کند مربوط به یک سرباز عراقی بود. او ژاکت سبز رنگ سرشانه داری که معمولاً همه آنها به تن داشتند، پوشیده بود. تا کمر از خاکریز بالا آمده و انگار به عربی چیز غمگینی زمزمه می کرد. ثابت ایستاده بود و حرکتی نمی کرد. او را نشانه گرفتم و لحظاتی روی او مکث کردم. ماشه را چکاندم ولی ماشه عمل نمی کرد. علتش را نمی فهمیدم. شاید ماشه را اصلاً فشار نمی دادم !! این حالت برایم عجیب بود. از سنگر بیرون آمدم تا به خود مسلط شوم. دوباره رفتم ولی خبری از او نبود. با خودم گفتم خدایا این چه حسی است که در من بوجود آمده است! در طول دو سه روز بعد، یک بار دیگر هم این اتفاق تکرار شد و دوباره از همان سنگر آماده شلیک شدم. حتی خلاصی ماشه را هم رد می کردم ولی شلیک نمی کردم. ظهر، سر ناهار در سنگر، ماجرا را برای بچه ها گفتم. یکی از آن ها با خنده گفت نکند شیعه است و خدا نمی خواهد بزنی!!! یکی دیگر گفت شاید شیطان نمی گذارد و هر سه نفر خندیدند. 😂 ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
________ ________ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سیلی خوردن به‌خاطر انتخابات ایران علی علیدوست قزوینی         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄                                     🔻 چند روز بعد از این که در تاریخ دهم مهرماه ۱۳۶۰ مقام معظم رهبری با درصد آرای بالا به عنوان سومین رئیس جمهور ایران انتخاب شدند، عراقی ها در اردوگاه موصل یک قدیم، به یک بهانه ای، تعدادی از بچه ها را جلو مقر جمع کرده بودند و «سرگرد اظهر» اسامی شأن را می خواند و به هر کدام یک سیلی می زد و روانه آسایشگاه می کرد. 🔻 این معرکه ادامه پیدا کرد تا سرهنگ محمد از در مقر آمد بیرون و دید که سرگرد هر اسمی را که می خواند یک سیلی می زند. پرسید چرا می زنی شان !؟ سرگرد به مافوق خودش جوابی داد که مرحم سیلی هائی شد که به گوش اسرا می خورد. ا گفت: سیدی ! ( قربان!) اگر این ها ایران بودند به همین تعداد به آرای علی خامنه ای افزوده می شد! 🔻 تازه می فهمیدیم که سرگرد کجایش می سوزد! چرا که در ایران انتخابات شده بود و در موصل دشمن عقده خود را سر اسرا خالی می کرد. 🔻 ۷ تیرماه باز هم خواهیم آمد تا بازهم دشمن را عصبانی کنیم. ولی به حول قوه قادر منان دیگر کسی نمی تواند به فرزندان امام سیلی بزند چون آن زمان گذشت و بنا به فرموده قرآن کریم : « قل موتوا بغیظکم » یعنی خشمگین باشید و از این خشم به بمیرید.      آزاده اردوگاه موصل        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 لطمه‌هایی که روشنفکران به انقلاب زدند ▪︎سردارشهید حاج ابراهیم همت        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🌴🌹 🌴؛🌹 🌹 جنایت در خرمشهر / ۱۹ از زبان افسران حاضر در خرمشهر ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 خرمشهر و آن دوران سیاه سرهنگ دوم ستاد سلام نوری الدلیمی در آن زمان به خاطر فضایی که ایجاد شده بود، سربازان ما از روحیه بالایی برخوردار بودند. ما مرزها را پشت سر می گذاشتیم و خانه ها و روستاهای مرزی را غارت می‌کردیم و به ناموس مردم تجاوز می کردیم به ما درباره پیشروی دستورات مشخصی داده نشده بود. دستورات و اوامر بیشتر تابع هوی و احساسات برانگیخته شده بود. از این رو هنگام پیشروی به سوی ایرانیها ما تابع هیچ قانون و مقرراتی نبودیم. اما یک اصل ثابت نزد فرماندهی وجود داشت و آن این بود که هر کس بیشتر بکشد نسبت به رهبری وفاداری و خلوص بیشتری دارد. در تاریخ ۱۹۸۰/۹/۲۴ لشکر ما به حرکت خود به سوی اهواز ادامه داد. در آنجا نبرد شدیدی رخ داد اما برتری با نیروهای ما بود. هنگام فتوحات صدامی از مسائل اخلاقی هیچ خبری نبود. تانکهای ما مراکز غیر نظامی و نظامی را هدف قرار می‌دادند و آنجا را با خاک یکسان می‌کردند. انگار دوران نازیها تکرار شده بود. از ستوان صباح مهدی الکریم پرسیدم: درباره مناطقی که فتح می شود دستورات مشخصی وجود دارد یا نه؟ با صدای بلند خندید و گفت: جناب سروان هدف رهبری سرنگون کردن رژیم اسلامی است و این تاکتیک ها در ایجاد گرفتاری برای انقلاب اسلامی و بازداشتن آن از اهدافش بسیار مؤثر است. جناب سروان! به ما دستور داده شده است که اهالی را در همان مرز گردن بزنیم. حتى افسران جزء ما هم به قواعد بازی آشنا بودند. ما در حالی که مست بودیم به سوی فتوحات می تاختیم و تانکهای ما مملو از جعبه های شراب بود. در ۱۹۸۰/۹/۲۶ نیروهای لشکر سوم، پادگان حمید و کلیه تأسیسات آن را به تصرف خود درآوردند. قبل از آن نیز پاسگاه جفیر تصرف شده بود. روستاهای مرزی در زیر ضربات نیروهای ما که متشکل از لشکرهای اول، سوم، چهارم و پنجم بودند، آه و ناله می کردند. در روز ۱۹۸۰/۹/۲۶ تانکهای ما به سوی منطقه جفیر حرکت کردند. در آنجا یک پاسگاه مرزی بود که تمام افراد مرزبانی موجود در آن اعدام شدند و بعد از آن پرچم ایران را پایین آوردند و به جای آن پرچم عراق را بر افراشتند. مزارع نزدیک به منطقه جفیر و پادگان حمید به دستور سرلشکر اسماعيل تايه النعيمي تخریب شدند. او طی یک مکالمه بی سیمی دستور داد مزارع، کارخانه ها و همه چیز را ویران کنید. جوهره پیروزی ما در این گونه نهفته است. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۱۰ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل اول ◇ چهل دقیقه با هلی کوپتر در راه بودیم. اعلام کردند به پاسگاه نزدیک میشویم. پنج کیلومتر تا پاسگاه فاصله داشتیم که از داخل پاسگاه تیراندازی آغاز شد. هلی کوپتر پایین آمد. چهار پنج متر به زمین مانده، گفتند: باید بپرید. اگر بنشینیم ممکن است هلی کوپتر را بزنند. هنوز حرف آنها تمام نشده بود که همه بچه ها با لوازم و تجهیزات کامل پریدند. پیاده شدیم و به سمت ارتفاعی که پاسگاه روی آن مستقر بود، حرکت کردیم. بدون این که بگویم چه آرایشی بگیریم و چه شکلی حرکت کنیم یک عده از سمت راست و عده ای دیگر از سمت چپ به صورت زنجیری حرکت کردند. نیروهای آقای حشمتی هم این گونه عمل کردند. ایشان چون سربازی رفته بود، با آتش حرکت می.‌کرد. ما تا کناره ارتفاع تیراندازی نکردیم. دشمن تیراندازی می‌کرد و ما به آتش آنها توجه نمی کردیم. ◇ از کناره ارتفاع به ذهنم رسید که یک عده از نیروها آتـش کنند و عده ای دیگر جلو بروند. به آنهایی که سمت راست بودند، دستور تیراندازی دادم. آنها هر پنجاه شصت قدم که حرکت می کردند، می نشستند و تیراندازی می‌کردند. دو نفر از دمکرات ها به سمت ما تیراندازی می کردند. بچه ها هر دوی آنها را زدند. یک ربع از درگیری نگذشته بود که به جلوی در پاسگاه رسیدیم. آنها تا ما را دیدند، پا به فرار گذاشتند. ◇ دوازده نفرشان را به اسارت گرفتیم. بچه ها توانستند هشتاد قبضه اسلحه غنیمت بگیرند. اکثر سلاحها مال خود پاسگاه بود. پاسگاه را تصرف کردیم. هلی کوپتر آمد و در پاسگاه نشست. وقتـی کـه سرهنگ دوم کلاه سبز پیاده شد آمد سمت ما و دست گذاشت روی شانه های من و گفت: آقای نظر نژاد! گفتم: بله! گفت: ما را سر کار گذاشتی؟ پرسیدم: برای چه؟ گفت: شما بهترین آرایش جنگی کوهستان را گرفتید. پرسیدم: چطور مگر؟! او گفت: ابتدا که از هلی کوپتر پیاده شدید خیلی سریع به صورت زنجیری به سمت ارتفاعات رفتید. پای ارتفاع که رسیدید، مانور پله به راست و پله به چپ را اجرا کردید. این بهترین تاکتیکی است که می شود در کوهستان اجرا کرد و جنگید. بعد که نزدیک خود پاسگاه رسیدید، یک تهاجم مستقیم را روی دشمن اجرا کردید. همین بود که توانستید روحیه دشمن را خراب کنید. شما رهبران این ها را زدید. بچه هایتان توجیه بودند که چه کسی را بزنند. ◇ پاسگاه تصرف شد و دکتر چمران از من نمونه امضا گرفت و گفت: اسلحه ها را بیاورید تحویل بدهید. برای تحویل گرفتن اسلحه با این امضا به من مراجعه کنید. به حشمتی گفتم: شما میدانید که بعد از تصرف یک مکان چطور می‌شود از آن نگهداری کرد؟ گفت: بله گفتم: شما معاون من هستی! خیلی خوشحال شد و گفت فقط اینجا معاون شما هستم؟ گفتم نه بعد از این من معاون آقای رستمی هستم و شما معاون من. گفت: باشد. پرسیدم نیروها را چطور باید چید؟ گفت: اول باید این ارتفاع بلند کنار پاسگاه را بگیریم، بعد نیروها را بچینیم تا دشمن برنگردد و ما را غافلگیر کند. بلافاصله رفتیم روی ارتفاع و هر جایی چهار پنج نفر چیدیم. مهمات هم برایشان بردیم. ماست و دوغ که از دشمن به جا مانده بود، برای ناهار تقسیم کردیم. نان در آنجا نبود. نفری یک خیار گرفتند و با همان ماست و دوغ سر کشیدند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 نان و هندوانه 🍉 قوت غالب رزمندگان خمینی در گرمای خوزستان بود ...! همانان که با لقمه نانی سخت جنگیدند و تاریخی شدند ¤ روزتان پر از خیر و خدمت        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 شکارچی - ۸ خاطرات شهید مدافع حرم مصطفی رشیدپور از دفاع مقدس ✾࿐༅◉༅࿐✾ یکی دو روز از ماجرا گذشته بود که فرصتی پیش آمد و نگهبان آن سنگر را مجدداً نشانه گرفتم و این بار او را زدم. آمبولانس 🚑 هم آمد و مرا مطمئن کرد که کارم دقیق بوده است. اما هنوز که هنوز است صحبت آن همسنگرم روی من اثر گذاشته که نکند شیعه ای را کشته باشم. در یکی از موارد، اشتباه مرگ آوری 😱مرتکب شدم و به همین خاطر نزدیک بود غزل خداحافظی را بخوانم. این جریان مربوط می شد به زمانی که عراقی ها در خط بلندگو 📢 گذاشته بودند و روزانه برای ما فارسی پخش می کردند. گاهی صدای ضبط شده و گاهی هم کسی به فارسی صحبت‌های نامربوطی می کرد و تهدید می نمود که به خانه هایتان بروید و .... چند روزی بود که هر چه به دنبال بلندگو و یا صاحب صدا 🗣 می گشتم تا خاموشش کنم، چیزی نمی دیدم. به داخل سنگری رفتم که اصلاً سنگر غناسه نبود و حتی به درد نگهبانی هم نمی خورد. با دوربین دو چشم در یک لحظه دقیق شدم؛ ناگهان چشمم به توپ های ضدهوایی ۲۳ میلیمتری شدم که رو به زمین مستقیما شلیک می کردند. سنگر بسیار مستحکمی برای آن ساخته بودند که حتی گلوله🚀 تانک هم به آن اثر نمی کرد، مگر اینکه گلوله دقیقاً در دهانه چشمی آن می رفت. نواخت تیر این قبضه بسیار بالا بود و می توانست برروی یک نقطه قفل شده و همه تیرهایش را به یک نقطه شلیک کند. در همان موقع که در حال نگاه کردن به آن بد جنس بودم، یک پدال تیر طرفم شلیک کرد. تیرها رسام بودند و مرا بهت زده کردند. فقط نگاه می کردم و می دیدیم گلوله ها از دو طرف کله من و از درون چشمی سنگر عبور کرده و به پشت سرم، به دیواره سنگر اصابت می کنند. مثل گربه و با سرعت صوت از سنگر بیرون آمدم. نجاتم از آن صحنه فقط کار خدا بود و بس. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 دنیا آدم را آهسته آهسته در کام خود فرو می‌برد. قدم اول را که برداشتی👣👣.. ▪︎ شهید صیاد شیرازی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
____ ____ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🌴🌹 🌴؛🌹 🌹 جنایت در خرمشهر / ۲۰ از زبان افسران حاضر در خرمشهر ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 خرمشهر و آن دوران سیاه سرهنگ دوم ستاد سلام نوری الدلیمی مزارع توسط تانکها و نفربرها تخریب می‌شد. مقاومت ایرانی ها در پادگان حمید شدید بود. اما به خاطر تعداد زیاد تانکهای ما و کثرت نیروهایمان و غافلگیری شدید مواضع ایرانی ها سقوط کرد. از سرهنگ صبار فلاح اللامی فرمانده لشکر اول پرسیدم: جناب آیا نیروهای ما در منطقه پادگان حمید متوقف خواهند شد؟ جواب داد: هرگز. بنا به اوامر صادره باید منطقه خوزستان تصرف و سپس ضمیمه عراق شود.. گفتم: جناب سرهنگ آیا سازمانهای بین المللی با این اقدامات موافقند. آیا شما فکر نمی‌کنید که در مقابل این کارها عکس العملهای منطقه ای و بین المللی ایجاد شود؟ گفت: ما با دریافت چراغ سبز از کشورهای غربی حرکت کرده ایم؛ جهان غرب و دنیای عرب همه با ما هستند. از ده ها سال پیش حقوق عربی سلب شده ای وجود دارد. ما به نیابت از نسلهای عربی، تاریخ عربی و شرافت عربی می جنگیم. در تاریخ ۱۹۸۰/۹/۲۷ درگیری شدیدی با نیروهای اسلامی حاضر در پادگان حمید رخ داد معلوم بود نیروهای اسلامی موجود در پادگان از امکانات بالایی برخوردار نبودند. آنها ترکیبی از نیروهای ارتش و نیروهای مردمی بودند. ما با دوربین آنها را می‌دیدیم. آنها به خوبی با یکدیگر همکاری و مساعدت داشتند و نسبت به شهادت و دفاع از منطقه دارای روحیه بسیار بالایی بودند. به همین خاطره نیروهای ما علی‌رغم برخورداری از سلاحهای پیشرفته نتوانستند مانند روزهای اول جنگ پیشروی کنند. در آنجا درگیریهای شدیدی میان دو طرف رخ داد. من خودم شاهد آن صحنه ها بودم و می‌دیدم که ایرانی ها چگونه با شجاعت می جنگند. هنگامی که جریان امر، به اطلاع سرتیپ صلاح عمر العلی، فرمانده لشكر سوم رسید گفت: آنها را با انواع سلاحها و موشک بکوبید. هواپیماها و همچنین توپخانه ها نیز نیروهای ما را پشتیبانی می کردند. در همان زمان سرگرد خلبان باسم الاماره به طور خصوصی به من گفت که فرمانده نیروی هوایی به ما مأموریت به آتش کشیدن پادگان حمید را داده بود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۱۱ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل اول ◇ ساعت پنج بود که دیده بان علامت داد یک ستون دارد می آید. رستمی قبلاً اطلاع داده بود که در یک پاسگاه درگیر است. او گفته بود: یکی دو نفر از کومله ها کشته شده‌اند و پاسگاه به تصرف ما درآمده است. یک عده از برادران ارتشی میخواهند در این پاسگاه مستقر شوند. ما بعد از استقرار آنها جلو می آییم. به دیده بان دوربین دادم و گفتم نگاه کن ببین کدام یک از اینها را که دارند می آیند می‌شناسی؟ ◇ دقیق نگاه کرد و گفت حسین پدرامی و آقای رستمی دارند می آیند. گفتم؛ خیلی خب اینها نیروهای خودی هستند. یکی دو کیلومتر مانده به پاسگاه، سیدهاشم درچه ای شروع کرد به خواندن. او همیشه نوحه سرایی می‌کرد و صدایش برای ما آشنا بود. بیشتر شعرهای حماسی میخواند. یواش یواش بالا آمدند. دیدم که بله رستمی و یک سرهنگ بازنشسته ارتشی - به عنوان فرمانده نیروهای ارتش - با همدیگر می‌آیند. ◇ گروهان توپخانه شان هنوز نرسیده بود. گفتند که بعد خواهد آمد. آفتاب در حال غروب بود. از ارتفاع بلندی که بر پاسگاه مسلط بود، شیار ملایمی به طرف پاسگاه می‌آمد. رستمی گفت: اگر شب این ارتفاع را بگیرند ما را از پاسگاه بیرون می‌کنند. شما با بیست نفر نیرو باید بروی روی ارتفاع بایستی. رفتیم روی ارتفاع. علیمردانی هم کالیبر پنجاه را بر دوش گذاشت و رفت روی برجک پاسگاه ایستاد و گفت تو از آن بالا کنترل کن. گفتم باشد. بی‌سیم و وسایل ارتباطی با خودمان نبرده بودیم. بچه ها هفت هشت بیسیم از دشمن گرفته بودند و برده بودند روی سنگرهایی از قبل وجود داشت. معلوم شد که نیروهای ژاندارمری قبلاً آنجا آمده بودند. سنگرها را بازسازی کردیم. هر دو نفر را در یکی از این سنگرهای روباهی گذاشتیم. ◇ یک کیلو خرما برای نیروها آورده بودند. سه یا چهار دانه هم نصیب ما شد. آقای امینیان با من در یک سنگر بود. به او گفتم من خیلی خسته هستم. می‌خواهم بخوابم. این خرما را هـم تـو بخور. من چرت می‌زنم تو حواست کاملاً جمع باشد. گفت: خاطر جمع باش. چشمم گرم شد و دو ساعت خوابیدم. حدود ساعت ده، یک دفعه امینیان گفت: حاجی حاجی! اینها کی هستند؟ از خواب پریدم و از سنگر آمدم بیرون. سنگی در آنجا بود از پشت آن نگاه کردم دیدم ده دوازده نفر دارند به صورت سینه خیز، به سمت بالای ارتفاع می آیند. گفتم: اسلحه را بده. نفر جلویی را زدم. مهتاب بود و توانستم او را بزنم. همگی روی زمین خوابیدند. حشمتی که آن طرف ارتفاع بود، از بالا رگبار گرفت. دو تایی، من از پهلو و او هم از مقابل می‌زدیم. کلک همه شان کنده شد. ◇ درگیری سختی در گرفت. گلوله های آر‌پی جی بود که از سمت دشمن به طرف ما می‌آمد. پاسگاه را با خمپاره شصت می‌زدند. رستمی داخل پاسگاه بود. چون بیسیم همراه خودمان نبرده بودیم با ما ارتباط نداشت. مانده بودند چکار کنند. بعدها بچه ها نقل کردند که همان موقع علیمردانی خودش را از بالای برجک به پایین پرت کرد تا با یک کلت به کمک شما بیاید. رستمی جلویش را می گیرد و می پرسد: کجا میروی؟ گفته بود نظر نژاد تنهاست بچه هایی که با او هستند، بچه های پرتوانی نیستند. شما هم تیربار را اینجا آورده اید فایده ای ندارد.‌رستمی گفته بود در دست تو چی هست؟ علیمردانی گفته كلت. گفته بود: خب با این کلت کجا می روی؟ برو یک تیربار یا سلاح سنگین بردار. بعد که علیمردانی رفته بود تیربار بردارد و بیاید، رستمی گفته بود حالا نرو ممکن است نظر نژاد فکر کند دشمن از پشت او را دور زده، تو را می‌زنند. صبر کن ببینیم چی می‌شود. درگیری تا ساعت یک بعد از نصف شب طول کشید. آن وقت آتش، مقداری فروکش کرد. ◇ پنجاه شصت قدمی‌مان تخته سنگی قرار داشت. دیدم یک نفر، قد راست کرد، از سنگر بالا آمد و شروع کرد به شعاردادن. گفت: اگر شما تسلیم بشوید در درگاه عدل خلق کرد، شما را محاکمه می کنیم. در غیر این صورت با سلاح های مدرن نابود خواهید شد. دیدیم که اگر این بخواهد همین طور حرف بزند، در روحیه بچه ها اثــر می گذارد. من و یکی از بچه های جهاد سازندگی با هم از سنگر بیرون پریدیم. هر دو نفرمان تیراندازی کردیم حالا تیر کدام یک از ما طرف را کشت نمی‌دانم. رگباری که من زدم همه اش خورد توی سینه اش. مثل یک ژیمناستیک کار پشتک می‌زد. تیر که خورد توی سینه اش زیر نور مهتاب دیدم که تا خورد و روی زمین افتاد. همین که به زمین افتاد صدای اطرافیانش بلند شد که گفتند: رشید تیر خورد. فهمیدم طرف فرمانده بود. به محض افتادن او، صدای آنها نیز بلند شد. جسد را برداشتند و به سمت پایین ارتفاع رفتند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 مرغابیان امام زمان "عج" شهید یوسف قربانی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 طنز جبهه "سد ثواب"         ‌‌‍‌‎‌┄═❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔶 من که از این اخلاص ها در خود نداشتم اما شیطنت کمی تا قسمتی😄، کارم شده بود شکار لحظه های خلوت مخلصین و در این اواخر و نیمه های شب، بعضی وقت ها شیطنت از حد می گذشت. یک پاسدار کم سن و سالی داشتیم توی هویزه. داخل آن خانه های احداثی آستان قدس رضوی مستقر شده بودیم. شب ها زوجی نگهبانی می دادیم، بنده خدا اهل شوشتر بود، نیمه شب نگهبانی را رها کرده و رفته بود برای نماز شب. صبح گریبانش را گرفته و گفتم ترک پست کردی برای نماز شب؟😉😡 به التماس افتاد که: 🙏 نگو نماز شب می خوانم، از فردا تو بخواب من تنهایی به جایت نگهبانی می دهم،...😂😅🤣 عاقبت خودش طاقت نیاورد و آقا رحیم محسنی را واسطه کرد و آقا رحیم هم ما را متهم کرد به سد ثواب. عجب روزگاری بود.😅        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 دلش از کنایه ها خون بود شنیدیم: هرکی بره جنگ تلویزیون میدن! با حقوق بالا ...! این حرفها که به گوشش می‌رسید لبخندی تلخ می‌نشست روی صورتش قلبش می سوخت... همان جا که چند عملیات پیش ترکشی جا خوش کرده بود.... ¤ روزتان الهی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂