eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 دلش از کنایه ها خون بود شنیدیم: هرکی بره جنگ تلویزیون میدن! با حقوق بالا ...! این حرفها که به گوشش می‌رسید لبخندی تلخ می‌نشست روی صورتش قلبش می سوخت... همان جا که چند عملیات پیش ترکشی جا خوش کرده بود.... ¤ روزتان الهی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 شکارچی - ۹ خاطرات شهید مدافع حرم مصطفی رشیدپور از دفاع مقدس ✾࿐༅◉༅࿐✾ بچه ها از فرط خستگی، روز را در خواب بودند. گال یا جرب، بیماری شایعی شده بود و بچه ها را به شدت اذیت می کرد. وقتی خواب بودند، برای سرکشی به سنگراشان سری می زدم، تنها صدای خش خش خاراندن به گوش می رسید. آنقدر بدن خارش داشت که دانه های قرمز و ملتهبی می زد و دانه ها می ترکیدند. عدم دسترسی به حمام، برای ما فاجعه شده بود. نیروها کم بودند و به خاطر اینکه بچه ها بتوانند استراحت بیشتری کرده باشند تصمیم گرفتم نگهبان های روزانه را کم کنم. احتیاج به سنگری بود که دیدگاهش، منطقه وسیعتری را پوشش بدهد. بنابراین یک نقطه استراتژیک را در نظر گرفتم و دو نفر از بچه ها را مامور ساختن این سنگر کردم. رعایت استتار و اختفاء را به آنها یادآوری نمودم. نقطه مورد نظر، خیلی جالب شده بود. به جای پنج نگهبان در روز، فقط از یک نگهبان استفاده می کردیم. کار سنگر بعد از سه روز به اتمام رسید. اولین نگهبان "حسن چایچی"، بچه تهران بود که ۱۹ سال داشت. او را درحالی که به شدت خوشحال بودم سر پست گذاشتم و دو دله آب گرم کرده تا حمام کنم. حمام عبارت بود از یک پتو که دورخودم کشیده و یک بلوک که روی آن ایستاده بودم. هنوز بدنم را نشسته بودم که صدای "تیرخورد"، "تیرخورد"، به گوشم رسید. بعد از آن صدای "آمبولانس کجاست؟" ، "آمبولانس کجاست؟". سریعاً بیرون آمدم. نگهبانی که تازه او را سر پست گذاشته بودم را به پایین می آوردند. تیر قناسه به سینه اش خورده بود. آمبولانس آمد و او را به عقب انتقال داد. سریعاً به دنبالش رفتم تا از شرایطش با خبر شوم. اورژانس صحرایی پنج کیلومتر عقب تر از خط ما بود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
__________ __________ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 چهار سال مخفی کاری دلهره‌آور! محسن ميرزایی         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄     در بند ۳ که بودم علی کابلی هر روز مرا بخاطر چهره‌ام که شبیه ژاپنی‌ها یا کره‌ای‌ها بود به‌طور خاص کتک می‌زد. یه روز صدایم زد و گفت: محسن کوری! (محسن کُره‌ای) ! رفتم پیشش و پا کوبیدم و‌ گفتم: نعم سیدی! نامرد بدون هیچ دلیلی یک سیلی محکم به صورتم زد که در عمرم نخورده بودم! یه اسم که نداشتم، محسن نادر، محسن کوری، محسن یابانی (ژاپنی) محسن فیلیبینی،‌ محسن مغول... اینها القابی بود که عراقی‌ها از ابتدای اسارت به‌من داده بودند. اسم من ایرانی نبودنم رو معلوم نمی‌کرد، ولی اسم پدرم هویت افغانی من را آشکار می‌کرد. من محسن میرزایی فرزند ناظرحسین و اسم‌ پدربزرگم میرزا حسین بود. و من بخاطر این‌که هویتم فاش نشود و بر علیه جمهوری اسلامی تبلیغات سوء نشود از روز اول تا روز آخر اسارت و حتی موقع آزادی هم بنام فقط محسن نادر بودم و حتی موقع آزادی رادیو مشهد نامم را محسن نادر اعلام کرده بود و به همین خاطر خانواده‌ام نمی‌دانستند محسن نادر همان محسن میرزائی است! من یک نیروی رزمنده ساده و داوطلب غیرایرانی واحد اطلاعات و عملیات و غواص لشگر ۵ نصر مشهد بودم و در وصیتنامه‌ام هویت افغانیم را نوشته بودم. اگر نیروهای بعثی متوجه هویت افغانستانی بودنم می‌شدند می‌توانستند از حقیر، علیه ایران اسلامی تبلیغ سوء کند.      آزاده اردوگاه تکریت ۱۱        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🌴🌹 🌴؛🌹 🌹 جنایت در خرمشهر / ۲۱ از زبان افسران حاضر در خرمشهر ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 خرمشهر و آن دوران سیاه سرهنگ دوم ستاد سلام نوری الدلیمی ما مأموریت داشتیم اهواز را هم مورد حمله قرار دهیم. هدف نهایی نشان دادن ضعف دولت ایران و به راه انداختن یک شورش علیه انقلاب اسلامی و ایجاد هرج و مرج در میان مردم در مخالفت با انقلاب و رهبری شان بود. در همین رابطه یکی از خلبانان به نام نامر احمد حسین تکریتی به من گفت در آن لحظات در آسمان پرواز می‌کردم و خوشحالی تمام وجودم را فرا گرفته بود به خاطر امتیازهای وعده داده شده، اهواز را با بمب و راکت به آتش کشیده بودیم. در آن لحظه ها در خودم هیچ احساس رحم و مروتی نمی کردم تا مرا از ارتکاب این جنایتها باز دارد، بلکه برعکس نمی دانم چه چیزی مرا به این گونه جنایتها رهنمون می شد. سرهنگ احمد الرمینی فرمانده گردانهای توپخانه در هنگام حمله به جفیر و پادگان حمید می‌گفت ما اهواز و اهالی را هدف قرار داده بودیم. هیچ عکس العملی برای ما اهمیت نداشت، فریاد زنان و کودکان در ما این احساس را بر می انگیخت که باید به عملیات ادامه داد. این کودکان بزرگ خواهند شد و خمینی های دیگری می شوند. معتقد بودیم که آنها در انتظار روزی هستند که از ما انتقام بگیرند؛ از این رو در صدد کشتن آنها و مادرانشان بر آمدیم. پس از تصرف پادگان حمید و اجرای مراسم برافراشتن پرچم عراق، همه نظامیان ایرانی اعدام شدند. به خاطر دارم که در آن هنگام سرهنگ عبدالستار المقدادی، افسر استخبارات منطقه جنوب از اسرای ایرانی خواست به امام خمینی (ره) ناسزا بگویند؛ اما آنها نپذیرفتند و به همین خاطر، اعدام شدند. آنها پانزده نفر بودند، پس از اعدام جنازه آنها با لودر در منطقه ای نزدیک پادگان حمید دفن شد. اهواز در فاصله هفت مایلی نیروهای ما که پادگان حمید را به تصرف خود در آورده بودند، قرار داشت. در اینجا به خاطر دارم که نبرد سختی میان دو طرف به وقوع پیوست که در آن نیروهای زرهی شرکت داشتند و ایرانی ها در مقابل پیشروی نیروهای ما مقاومت می کردند. هوا بسیار گرم بود. بدنه تانکهای ما که در حال پیشروی دایم بودند از شدت گرما میخواست از هم بپاشد. هوای گرم و سوزان با خود سر و صدای تانک ها را هم داشت و به گرمای هوا می افزود. در آن اثنا فرماندهی ما جام شکست را نوشید اما به دروغ به مردم می گفت که ما پیروز شده ایم. افراد غیر نظامی اهوازی به ارتش پیوسته بودند و نیروهای بسیج را تشکیل داده بودند و چون کوه بلند در مقابل ما قرار گرفته بودند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۱۲ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل اول ◇ هوا روشن شد. تا آن زمان، ما گلوله منور ندیده بودیم. گروه توپخانه رسید و با منور علامت دادند. دوازده قبضه توپ، دو تا آتشبار و تعدادی خمپاره داشتند. بچه های ما وحشت کردند. گفتند: حاج آقا این چیست؟ گفتم نمی‌دانم! در همین حین دیدم حشمتی خیلی راحت از بالا به پایین می آید. آمد و گفت: نترسید، بچه ها اینها گلوله منور است. اینها را می‌زنند تا منطقه روشن شود. بعد از نماز دیدم رستمی، سرهنگ دوم ارتشی علیمردانی و سید علی حسینی دارند از ارتفاعات بالا می‌روند. رفتم تا با آنها احوال پرسی کنم. رستمی پرسید چه خبر؟ کسی طوری نشده؟ گفتم: از بچه های ما نه ولی از دشمن چند نفری کشته شده اند. ◇ رفتیم جنازه هایشان را دیدیم. آنها را خاک کردیم و برگشتیم پایین ارتفاعات با دمکرات ها درگیر شدیم. گروهی از رادیو و تلویزیون با ارتشی ها آمده بودند؛ چند مرد که یک خانم همراه شان بود. از طرف دکتر چمران دستور حرکت به سوی بانه داده شد. نیروهایی را در پاسگاه مستقر کردند. تعدادی از ژاندارمری تعدادی هم از بچه های سپاه خراسان بودند. البته فرمانده آنها همان شب در پاسگاه ترکش خورد. شهید جعفر بیننده هم با آنها بود که بعد آمد و همراه ما شد. بیشتر از پنج کیلومتر نتوانستیم برویم. تا دو راهی سنندج درگیر بودیم. کنار پل درگیری شدید شد. ستون تقریباً متوقف شد. ◇‌ در آنجا سه گروهان ارتش، یکی گروهان توپخانه، دیگری گروهان پیاده، به همراه گروهانی از تکاوران به ما پیوستند. چهار هلی کوپتر هم از بالا ما را حمایت می‌کردند. یک هلیکوپتر کوچک هم بود که دکتر چمران را می برد برای گشت در منطقه. سمت پل جاده بانه ارتفاع بلندی قرار داشت. وقتی دمکرات ها مجبور شدند پل را رها کنند رفتند تا ارتفاع را دور بزنند. می خواستند بروند روی ارتفاع و از آن قسمت، جاده را ناامن کنند. به دستور دکتر چمران، من، علیمردانی و علیزاده به همراه پانزده نفر از کلاه سبزها مأمور شدیم که با دو هلی کوپتر روی ارتفاع پیاده شویم. ارتفاع، حلقه مانند بود و پیچ خوردگی داشت. دمکرات ها می خواستند بالا بیایند و قله را تصرف کنند. ما هم رفتیم روی پیچ قله پیاده شدیم. علیمردانی از سمت چپ و علی‌زاده از سمت راست من حرکت کردند. ◇ مقداری که آمدیم دیدیم چهارده پانزده نفر دمکرات دارند بالا می آیند. فاصله مان با آنها بیشتر از صد قدم نبود. سرگردی که فرمانده کلاه سبزها بود، به محض دیدن آنها به نیروهایش دستور آتش و عقب نشینی داد. عقب نشینی کردند و رفتند. خیلی ناراحت شدم. به علیمردانی گفتم چکار کنیم؟ اینها که رفتند! گفت: من آتش می‌کنم تو برو جلو. آن دو تیراندازی کردند و من از وسط دویدم. سنگی را پیش رو دیدم. خواستم به پشت آن برسم که دیدم یکی از دمکرات ها بالا آمد. قد راست کرد و خواست با اسلحه برنو مرا بزند من هم فرصت شلیک نداشتم. ناگهان صدای تیر شنیدم. ◇ تیر علیمردانی بود که درست به وسط پیشانی او خورد. دویدم پشت سنگ و از آنجا تیراندازی کردم. یکی از سمت راست من تیراندازی می‌کرد. یـک تـیـر بـه خشاب اسلحه علی زاده خورد دومی خورد به دستش و زخمی شد. علی زاده دو تا از خشابهای خود را به سمت من پرتاب کرد. خشابها را گرفتم و گفتم شما زمین گیر شو که خونریزی ات زیاد نشود. علیمردانی از سمت چپ به من رسید و گفت: شما حرکت کنید. من از پشت سر حمایت می‌کنم. خودم را جلوتر کشیدم ناگهان چهارده پانزده نفر به شصت قدمی ما رسیدند. علیمردانی بلند شد و گفت: یا حسین(ع). صدای رگبار اسلحه او را شنیدم. من هم پشت سرش بلند شدم. فرصتی به آنها برای تیراندازی ندادیم. چهل فشنگی که در اسلحه مــن و علیمردانی بود، ظرف دو سه ثانیه خالی شد. ◇ آنها می خواستند خودشان را زیر تخته سنگی که ما پشت آن بودیم برسانند. ولی ما زودتر رسیدیم. از بلندی به جنازه آنها نگاه می‌کردیم که یکباره دیدم برادران کلاه سبز ظاهر شدند. آنها اسلحه ها را جمع کردند. سرگرد آمد و صــورت مــن و علیمردانی را بوسید. با بیسیم هلی کوپتر خواست که بیاید و ما را ببرد. رستمی و فرمانده کلاه سبزها به همراه دکتر چمران آنجا بودند که ما پیاده شدیم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 به پیشواز غدیر می رویم و دست در دست مولا پیمان می‌بندیم "شیعه راستین او باشیم."        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 متن نامه‌ به بسم الله الرحمن الرحيم دوست عزيزم! آقای رستمی قهرمان پرافتخار ما هر وقت كه به تو فكر می كنم از شدت شوق قلبم می لرزد و اشك به چشمانم حلقه می زند. اميدوارم كه هر چه زودتر؛ صحت و سلامت خود را بازيابی و با هم در كوه ها و دشت ها و دره ها و در خطرناك ترين سنگرها برای پاسداری از ايران و انقلاب فداكاری كنيم. دوست‌دار تو دكتر چمران ¤ روزتان پر از دوستی با دوستان خدا        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ در کنار کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 شکارچی - ۱۰ خاطرات شهید مدافع حرم مصطفی رشیدپور از دفاع مقدس ✾࿐༅◉༅࿐✾ به او که رسیدم تمام کرده و به شهادت رسیده بود. تیر دقیقاً به قلبش نشسته بود!! به خط که برگشتم، دم دمای غروب بود. بچه های سنگرش دورم را گرفتند و جویای احوالش شدند. چیزی از شهادتش به آنها نگفتم و فقط گفتم به عقب بردنش. برای رفت و آمد شبانه، اسم شب داشتیم. توی خط، اسم شب عبارت بود از دو کلمه و یک شماره در وسط مانند "حمید"، "۱۱"، "انقلاب". آنشب تصمیم گرفته بودم شهادت حسن چایچی را با اسم شب به همه اطلاع بدهم. این مسئله را با فرمانده گردان، سید مرتضی در میان گذاشتم. قبول کرد و اسم شب را من تعیین کردم. "حسن"، "۱۹"، "شهید". بچه ها فهمیدند که چایچی شهید شده. حسن اولین شهید گروهان بود و می گفتند بچه نازی آباد است و پنج خواهر و یک برادر داشته. از همه ناراحت تر، خودم بودم و دنبال راهی می کشتم تا انتقام حسن را بگیرم، که سید مرتضی خیلی آرامم کرد. یک روز صبح زود، هوس ساختمان سه طبقه را کردم و به بالای ساختمان رفتم. بعد از شهادت حسن چایچی بود و هنوز بچه ها خیلی از این جریان دمق بودند. تصمیم گرفته بودم قناصه زن عراقی را پیدا کنم. هنوز هوا کاملاً روشن نشده بود و خودم را حسابی استتار کرده بودم.... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
______ ______ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
لطفا نشر حداکثری داده شود 👆
🍂 🔻 عملیات نصر ۴ 🔹 عملیات «نصر ۴» با طراحی و فرماندهی سپاه پاسداران، در چند محور در منطقه شمالی استان سلیمانیه عراق و با هدف پیش روی به سوی شرق این استان و تصرف شهر ماووت در تاریخ ۳۱ خرداد ۶۶ با رمز مبارک «یا امام جعفر صادق (ع)» در ساعت ۲ بامداد از «قرارگاه نجف» آغاز شد. رزمندگان پس از شناسایی منطقه توسط نیروهای اطلاعات - عملیات که به سلاح‌های سبک و نیمه‌سنگین مجهز بودند، حرکت خود را از خطوط عملیات کربلای ۱۰ و محورهای اطراف آن به سمت هدف آغاز کردند. لشکر «قدس» گیلان مانند دیگر لشکرها مأموریت یافت که خطوط دشمن را درهم بشکند. این لشکر با نیروهای مجرب خود به عمق خاک عراق و سمت شهر ماووت نفوذ کرد و پس از پشت‌سر گذاشتن موانع، به خطوط تماس دشمن نزدیک شد. یورش بی‌امان به مواضع دشمن آغاز و با شلیک گلوله منوّر از دو سمت، منطقه را مثل روز روشن کرده بود. نیروهای زخم خورده دشمن با شلیک انواع گلوله سعی کردند تا مانع نفوذ رزمندگان به خطوط پدافندی آنها بشوند، ولی برتری آتش قوای ایرانی مانع تحرکات دشمن شد. در این عملیات لشکر قدس با ۲ تیپ، به استعداد پنج گردان پیاده، موفق شد طی دو مرحله مأموریت خود را ۱۰۰ درصد با موفقیت به انجام برساند. سرعت‌عمل رزمندگان لشکر قدس به حدی بود که معاون تیپ مستقر در ژاژیله عراق به اسارت نیروهای اسلام درآمد. در این عملیات نیروهای ایرانی در دو شبانه روز موفق شدند به اکثر اهداف مورد نظر دست یابند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
اروند، چالاک است و مادر وار می برد با خود پسرها را به استمرار می برد سربندهای خونی فرزند خود را مادر دلش خون بود و دل آزار می برد در دامنش چون ماهیان تشنه بودند طاقت نیاورد و به هر رگبار می برد با دست های بسته در آغوش بودند یا در صدف آن لؤلؤ شهوار می برد فریاد فتح فاو از والفجر هشت است دیدم که فرزندان خود بسیار می برد نرگس طالبی نیا از مجموعه روز سی و چهارم برای شهید محمد رضا حقیقی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 غواصی که در قبر خندید! 1⃣ برای شهید محمدرضا حقیقی حنان سالمی         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄     اولین بار که به خانه‌شان رفتم. سال دوم دبیرستان بود. معلم پرورشی‌مان درِ کلاسمان را زد و گفت: «به بچه‌ها بگو فردا رضایت‌نامه بیارن، می‌خوایم بریم یه جای خوب!» برای آن موقعِ ما که پر از شر بودیم و شور، جای خوب می‌توانست شهربازی، سینما، یک اردوی شهری و یا هر جایی غیر از آن خانه باشد، اما گاهی اوقات، رزق، زیارت یک خانه است که هنوز عطر مردانگی از سرش نیفتاده و ما از نشانی آن بی‌خبریم. دقیقا یادم می‌آید که دیوارهای خانه‌هایش آجری و درهایش آبی آسمانی بود و سایه‌ درخت‌های کُنار، سخاوتمندانه از حیاط‌ها توی کوچه می‌پاشید. ما از مینی‌بوس پیاده شدیم و پشت یک در کوچک که دو نفر آدم، به زور با هم از آن رد می‌شدند ایستادیم. دخترها شانه به شانه‌ هم می‌زدند. ریز ریز می‌خندیدیم. و کلی ذوق داشتیم که کلاس‌ها را پیچانده‌ایم تا اینکه در باز شد و یک زنِ چادری با صورتی استخوانی و انگشت‌هایی کشیده و چشم‌هایی نم‌دار به استقبالمان آمد. دور هم نشستیم و به در و دیوار زل زدیم. خانه با تمام جانش در برابر ماشینی شدن مقاومت کرده بود. قالی‌ها کهنه بود اما روح داشت. پنجره‌ها قدیمی بود اما می‌خندید. و یک مرد روی تخت افتاده بود اما حرفی نمی‌زد. به سقف خیره بود و رد بلند اشک از گوشه‌ چشم‌هایش روی بالشت زیر سرش می‌چکید.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 غواصی که در قبر خندید! 2⃣ برای شهید محمدرضا حقیقی حنان سالمی         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄     زن که آن موقع جوان هم نبود، دخترش را صدا زد تا از ما پذیرایی کند. مایی که از تعداد انگشت‌های دست هم زیادتر بودیم اما او نشان‌مان داد که مهمان‌نوازتر از این حرف‌هاست. کم کم همه‌مان آرام شدیم. دقیقا یادم هست وقتی پیش‌دستی‌ها را چیدند و نگاه‌مان کرد و شیرین خندید، دیگر آرام آرام شدیم. سر به زیر، شربت‌هایمان را سر کشیدیم و منتظرش ماندیم تا حرف بزند. خانه انرژی عجیبی داشت، انگار آدم‌های بزرگی هنوز از آن محافظت می‌کردند، آن را دوست داشتند و حواس‌شان حتی به این مهمان‌های پانزده شانزده ساله‌ سر به هوا هم بود. شربت‌ها که تمام شد، زن به دیوار کنار تخت مرد خیره شد. تلاش می‌کرد تا با چشم‌هایش به ما بفهمانَد که صاحبان اصلی خانه، این عکس‌ها هستند. به عکس‌ها نگاه کردیم، قاب‌ها تصویر صورت نورانی دو جوانِ شبیه به هم را به آغوش کشیده بود که برادر بودند. زن چادرش را باز کرد و با دستی که بیرون آمده بود به عکس‌ها اشاره داد: «خانه بعد از رفتن‌شان خالی شد.» معلم پرورشی‌مان جلوی قاب‌ها ایستاد: «آقا محمدرضا و محمودرضا حقیقی، نور چشم این خانه بودند. حاج خانم هم از دار دنیا فقط این دو تا پسر و تک دانه دخترش را داشت اما فداکاری کرد و برای امنیت ما از جوان‌هایش دل کند.»        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید... کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🌴🌹 🌴؛🌹 🌹 جنایت در خرمشهر / ۲۲ از زبان افسران حاضر در خرمشهر ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 خرمشهر و آن دوران سیاه سرهنگ دوم ستاد سلام نوری الدلیمی فرمانده نیروهای جنوب سرلشکر اسماعیل تا به النعيمي (البوشهيد) خطاب به فرماندهانش می‌گفت: اگر ایستادگی کردند زمین را به لرزه در آورید. منظور وی از این سخن به کارگیری موشک های زمین به زمین بود که عملاً هم چنین شد. به خاطر انبوه موشک های شلیک شده دو فروند از آنها بر روی واحدهای خودمان سقوط کرد. فرمانده گردان سوم تیپ ۲۴ سرگرد احمد سعدی در این باره گفت: هنگامی که آن موشک‌ها بر روی واحدهای ما سقوط کرد واحد ما به خاکستر تبدیل شد و ما هیچ اثری از افراد پیدا نکردیم. خوشبختانه من در آن هنگام در مرخصی بودم. در منطقه دزفول واحدهای ما شبانه به نزدیکی رودخانه کرخه رسیدند. سربازان بر روی تانکها به افتخار صدام سرود و آواز می خواندند. از سربازی به نام عدنان سعدی الزبیدی که غمگین بود، پرسیدم به چه فکر می‌کنی؟ گفت: به آن خانواده ای که به دستور جناب فرمانده تیپ کشته شدند. از او پرسیدم چگونه گشته شدند و برای چه؟ گفت آنها با نیروهای مقاومت همکاری می کردند. به او گفتم چه مسأله ای تو را تا این اندازه تحت تأثیر قرار داده است؟ در حالی که اشک از چشمانش سرازیر می شد، گفت: حتی بچه های آنها را هم با شلیک گلوله اعدام کردند. اما سربازان دیگر به افتخار‌رهبری و پیروزیها آواز می خواندند و می رقصیدند. به یکی از آنها گفتم چرا چنین خوشحالی می کنی و آواز می خوانی؟ گفت: به خاطر رهبر صدام حسین. کسی که در زمان کوتاه باعث ثروتمندی ما شد. از سوی دیگر این رهبر یعنی صدام بود که موجب شد ما با افتخار و سربلندی پیروزیهای گذشته را احیا کنیم. همان طوری که قبلا گفتم، در منطقه دزفول ما شبانه به نزدیکی های رودخانه کرخه رسیدیم و راه منتهی به دزفول را تحت کنترل خود در آوردیم و شهر دزفول زیر گلوله باران توپخانه های ما قرار گرفت. شب‌های دزفول با خود هزار و یک ماجرا داشتند. گلوله های منور شب تاریک را به روز تبدیل می‌کردند. فریاد زنان و کودکان در حالی که گلوله و بمب و موشک بر سر آنها می بارید به آسمان بلند بود. تانکها توپخانه ها و هواپیماها دزفول را مورد حمله قرار داده بودند. در مقابل، همه مردم دزفول علیه نیروهای ما بسیج شدند و در شهرشان سنگر گرفتند و با نیروهای ما با شجاعت هر چه تمام تر به مقابله برخاستند. در اینجا بود که سرلشکر النعیمی فرمانده نیروهای جنوب فریاد زد آنها شایستگی زنده ماندن را ندارند. بکشید آنها را؛ به خدا قسم که مرگ آنها موجب حیات ماست. ما آمده ایم تا آنها را آزاد کنیم؛ اما آنها زندگی در سایه بردگی و اسارت را ترجیح می‌دهند! ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۱۳ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل اول ◇ علیمردانی یک دستش را زیر کتف علیزاده گرفته بود. رستمی، تا شده، چشمش به ما افتاد پرسید چی؟ گفتم: چیزی نیست، فقط تیر خورده. سرگرد کلاه سبز جلو رفت و احترام گذاشت. بعد شروع کرد به گزارش دادن. من هم کنار ایستاده بودم دیدم که دارد همه چیز را به حساب خودش می‌گذارد. گفتم: مردک چرا دروغ می‌گویی؟ وقتی مــا رفتیم روی ارتفاع و پیاده شدیم شما زیر آتش عقب نشینی کردی، بعد هم گفتی برویم سازمان مجدد بگیریم. علیمردانی هم گفته های مرا تصدیق کرد. رستمی گفت پهلوان ناراحت مباش. حالا شما یا آنها فرقی ندارد. ... گفتم نه این برای من خیلی مهم است. او نباید دروغ بگوید. ◇ اسلحه هایی که گرفته بودیم عبارت بود از سه کلاش، تعدادی برنو و چند ژ سه گفتم یک دانه از این اسلحه ها را به اینها نمی‌دهم. رستمی باز گفت: حالا فرق نمی‌کند اینها ببرند یا ما. گفتم: نخیر. از آن طرف علیمردانی به بچه ها اعلام کرده بود که بیایند و اسلحه ها را ببرند. آمدند و اسلحه ها را بردند. فرمانده آن سرگرد ناراحت شد و گفت: چه می‌گوید؟! سرگرد ساکت ماند. نمی توانست دروغ بگوید. گفت: خب قربان ما آمدیم که حرکت کنیم و فلان سازمان را بگیریم و فلان تاکتیک را بگیریم.. پرسید حالا تو آنها را کشتی یا اینها؟ گفت آنها زودتر رسیدند. سرهنگ راهش را کشید و رفت. دکتر چمران خندید و جلو آمد، دستش را گذاشت روی شانه ام و گفت: من یکی از کلاش ها را می خواهم. گفتم باشد، یکی برایتان می آورم. ◇ کلاشی که همیشه روی دوش چمران بود، همان سلاحی بود که بود که آنجا غنیمت گرفتیم. یکی دیگر از آنها را رستمی برداشت. اصغر وصالی آمد و گفت: یک کلاش هم به من بدهید. یکی هم او برداشت. از من خوشش آمد گفت: می‌خواهم با تو کار کنم. گفتم حالا برو کارهایت را جمع و جور کن. ما هم فعلاً کار‌ خودمان را بکنیم تا ببینیم بعد چه خواهد شد. ساعت چهار، به پنج کیلومتری بانه رسیدیم. هوا داشت تاریک می شد. حدود ساعت دوازده هفت هشت تا گلوله خمپاره به طرف محل استقرار ما شلیک شد علیمردانی ایستاده بود و می شمرد. تا آن زمان نمی دانستم منظور او از یک دو سه چیست. ◇ آمدم جلو و گفتم: علی، چه می گویی؟ گفت: ساکت باش. این خمپاره از دو کیلومتری ما زده می شود. پرسیدم از کجا فهمیدی؟ گفت: از آتش دهنه و ثانیه برد گلوله را محاسبه کردم. خمپاره ۱۲۰ داشتیم. ده بیست گلوله زد و آتش آنها ساکت شد. دکتر چمران از این که خمپاره ها به هلی کوپتر اصابت کنند، نگران بود. با ساکت شدن آتش، تخم مرغ آب پز را توی دهانم گذاشتم و با انگشت فشار دادم که پایین برود. چمران خنده اش گرفت و گفت: می‌جویدید بهتر نبود؟! گفتم: این طوری زود هضم نمی‌شود. ممکن است تا دو سه روز دیگر غذا گیرم نیاید. گفت تو بنا داری تا دو سه روز غذا نخوری؟ اگر این بچه ها دو سه روز چیزی نخورند می میرند. گفتم بالاخره خودمان را می‌کشیم. بدنم یک مقدار چربی دارد و می تواند دوام بیاورد. ◇ دکتر چمران کنسروی باز کرد، دیدم محتویات داخل قوطی کف کرده است. نمیدانم تاریخش مال کی بود خود دکتر می خورد و می گفت: به به، عجب خوشمزه است. یک لقمه برداشتم و دیدم اصلاً نمی‌شود خورد. گفتم: دکتر! این که قابل خوردن نیست! گفت: هیچی نگو تشویق کن بقیه هم بخورند که گرسنه نمانند. گفتم به بچه های دیگر هم داده اید؟ گفت من که بخورم همه هم می‌خورند. ! دکتر چمران که خورد بقیه خجالت کشیدند و مجبور شدند بخورند. ◇ حرکت کردیم. دو کیلومتر آمده بودیم. روستایی در صبح سمت چپ جاده دیده شد. اهالی روستا یک پرچم سفید و یک پرچم لا اله الا الله در دست گرفته بودند. ریش سفیدها و بزرگترها جلو افتاده بودند. دکتر چمران رستمی و جناب سرهنگ به سمت جلو راه افتادند. من علیمردانی و تعدادی از کماندوها به عنوان محافظ از چپ و راست حرکت کردیم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂