🍂
🔻 بابا نظر _ ۱۵
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل اول
◇ شب شده بود و در هر قسمت نیروها در جای خودشان استقرار پیدا کردند. دو نفر از نیروهای شهربانی بچه شهرستان بودند. به محض دیدن ما به استقبال آمدند. یکی علی ناصری که ترک بود و دیگری اهل کرمانشاه. اسم او یادم رفته است. علی ناصری که استوار یکم بود، بلافاصله آمد و راههای ارتباطی پاسگاه به شهر را برای ما تشریح کرد. احمد بادروش را فرستادم بازار ببیند برای خوردن چیزی پیدا میشود. خیلی گرسنه بودیم. رفت هندوانه بزرگی تهیه کرد و آورد. رفتیم پشت بام پاسگاه پتویی پهن کردیم و مشغول خوردن شدیم. یکباره از بالای پاسگاه یک رگبار زدند. همان رگبار به هندوانه خورد!
◇ هرکسی یک طرف دراز کشید. چهار پنج دقیقه نگذشته بود که رستمی، حشمتی و اصغر وصالی با یک جیپ آهو رسیدند. پرسیدند: چی شده؟
گفتم از این طرف زدند!
رستمی گفت: بیا پایین.
آمدم پایین، یک کوچه آنجا بود. از کوچه رفتیم، از پشت دور زدیم و به پشت بام رفتیم. دیدم جلوی بالکن یک زن و شوهر هستند. کلاشینکف داشتند. زن دراز کش خشاب پر می کرد تا شوهرش تیراندازی بکند. می دانستند که اگر با لباس خواب باشند، هیچ وقت نمی آییم لحاف را از روی شان برداریم. اگر کلاش را زیر پتو گذاشتند، کسی فکر نمیکرد رگبار گرفتن کار آنها باشد.
◇ آهسته بالا آمدیم متوجه نشدند. داشتند خود را آماده می کردند تــا تیراندازی کنند. مثل چوبدستی از لوله اسلحه گرفتم و با قنداق بـه گردن مرد زدم و او را به پایین انداختم. همسرش بنــای سروصدا گذاشت. اصغر وصالی لحاف را انداخت روی او و به دورش پیچاند. مثل چیزی که داخل کیسه بگذارند او را داخل یک اتاق حبس کردیم و از خانه بیرون آمدیم. فردای آن روز چمران در مسجد جامع بانه سخنرانی کرد. یکی از علمای بانه هم سخنرانی کرد و مطالب داغ و جالبی ایراد کرد. می گفت: مردم بانه، مردم کرد! بچه های شما پیرو کمونیست ها هستند.
حرفهای آنها عقیده خدانشناسهاست. جلوی آنها را بگیرید.
◇ حفاظت از منطقه به عهده ما بود. صحبت چمران هنوز به پایان نرسیده بود که از بالای شهر صدای رگبار به گوش رسید. سروصدا و شعار عده ای هم به گوش میرسید. رستمی به من گفت: تعدادی نیرو بردار و برو به سمت فرمانداری ببین چه خبر است.
رفتم و دیدم اصغر وصالی وسط خیابان زانو زده و با کلاش به طرف تظاهر کنندگان که پانصد ششصد نفر می شدند، نشانه رفته است. هفت هشت نفر از بچه های تهران همراه اصغر وصالی بودند. با این که بچه ها گفته بودند باید از آقای رستمی دستور بگیریم، اما تا چشمش به من افتاد گفت: بچه های شما کجا هستند؟
پرسیدم چرا این شلوغی را راه انداخته اید؟ گفت: اینها به نفع عزالدین حسینی و علیه جمهوری اسلامی شعار می دهند.
◇ همان نوجوانی که از ما برای پوشیدن لباس کردی سؤال کرده بود، داخل جمعیت شعار میداد. اصغر وصالی گفت: این خیلی زرنگ است او را بزنم؟ گفتم نه نزن من او را میشناسم و میگیرمش. روحانی اهل تسنن بعد از سخنرانیاش به کُردها حمله کرد. می گفت: شما بویی از انسانیت نبرده اید. اگر در رژیم شاه ارتش می آمد، شما جرأت میکردید از خانه هایتان بیرون بیایید؟ وقايع سقز یادتان رفته که مردها را از شهر بیرون کردند و زنها را تحویل سربازهایشان دادند؟ ولی اینها وارد میشوند با شما سلام و علیک میکنند. اینها مسلمان هستند. بعد از این ماجرا، شهر آرام شد و حالت عادی به خودش گرفت.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 نگاهی به پد خندق
در ۴ تیرماه ۶۷
روزهای آخر جنگ، زمانی که عراق به جزایر مجنون حمله کرد و نیروهای خود را برای بازپس گیری این منطقه وارد عمل نمود، رزمندگان ایران اسلامی، اقدام به مقاومتی جانانه کردند. جزایری که تیپ ۴۸ فتح مسئولیت محافظت از آنها را بر عهده داشت و بمدت ۱۶ ساعت به مقابله با دشمن پرداخت و در نهایت با شهادت تعداد زیادی از افراد و اسارت عدهای از آنها نبرد پایان یافت.
یدالله فاطمی که در آن زمان ۱۷ سال داشت میگوید: حدود ساعت سه و نیم بامداد بود که تک دشمن آغاز شد و هر لحظه بر دامنه آتش بی امان دشمن افزوده میشد. حمله دشمن کاملاً غافلگیرانه و از پشت سر بود. جاده بین خندق با پشت جبهه قطع شد و دلاورمردان پدخندق در زیر باران آتش دشمن و در بن بست دژ با هجوم دشمن مواجه شده بودند.
بسیاری از نیروها بر اثر حجم آتش دشمن شهید و مجروح و برخی نیز ناگریز به عقب نشینی شده بودند. تا نزدیک بعدازظهر مبارزه کردیم و زمانی که دیگر اسیر شدیم عراقیها تعداد پرشماری اسیر را بر یک قایق سوار کردند که حدود چند دقیقه بعد درحالی که قایق ظرفیت آن همه اسیر را نداشت واژگون شد و دو نفر از برادرانی که مجروح بودند در عمق آب شهید شدند.
پس از حدود سه ساعت دوباره برقایق دیگری سوار و به پشت جبهه دشمن انتقال و بعد به العماره عراق اعزام شدیم درحالی که با شرایط روحی نامناسب، زخم مجروحیت، داغ شهادت همسنگران و کتک کاری شقاوت پیشگان مواجه بودیم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#پد_خندق
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 تولد تا
شهادت
نگاهی گذرا به عملکرد سردار هور
شهید علی هاشمی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#شهید_علی_هاشمی #موشن_گرافی
#سردار_هور #شهید_هاشمی
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 میگفت به ما عقل ،
که از عشق حذر کن!
امّا دل دیوانه مرا گفت:
خطر کن ...
یکی از تصاویر جنگ که ممکن است بارها دیده باشیم مربوط به عملیات خیبر است.
قهرمانِ داستان این عکس محمدکریم کیانی فلاورجانی در سال ۶۱ فقط ۱۸ سال داشت که برای دفاع از میهن به جبهه رفت. او در عملیات خیبر در منطقه پاسگاه زید بر روی مین رفت و پای چپش را از دست داد.
خستگی و تحمل درد را میتوان از چهره
او فهمید. رزمندهای که ساعتها سینهخیز حرکت کرده تا خود را به خاک وطن برساند.
برای وطن، اینگونه باشیم.
اسفند ماه سال ۱۳۶۲
عکاس : علیرضا جلیلیفر
¤ روزگارتان شهدایی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#عملیات_خیبر
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 شهید مصطفی رشیدپور
(عملیات بدر )
✍ سید صادق فاضلی
✾࿐༅◉༅࿐✾
شهید والامقام موسی اسکندری فرمانده ستاد لشکر ولی عصر پیام دستور عقب نشینی را از فرمانده لشکر به همه ابلاغ کرد.
فرمان عقب نشینی به سرعت در تمام خط پیچید . محمدرضا آزادی همانجا بود که شهید شد . گلوله مستقیم تانک به سینه محمدرضا نشست و تنها چیزی که از او دیده شد تکه های بادگیر او بود که در هوا به رقص مرگ درآمده بودند..
فواد هویزی آرپی جی برداشته و شخصا بالای دژ رفت و تانک ها را نشانه گرفت. موسی اسکندری حکم کرد که باید عقب نشینی کنید. فواد گریان و نگران به پایین دژ آمد و همه را دعوت کرد تا سوار بر قایق ها به عقب خط بروند.
تعداد قایق ها کم بود و رزمندگان زیاد، به همین خاطر تعدادی دیگر از بچه ها در حین عقب نشینی به شهادت رسیدند
شهید خلیل یارعلی و یکی دیگر از بچه ها که حالا نامش در خاطرم نیست پشت تلی از خاک در آنسوی دژ با آرپی جی و تیربار مقابل لشکر مکانیزه و قدرتمند دشمن به مقابله ایستادند تا رسیدن آنها را به تاخیر بیندازند و بچه ها بتوانند از مهلکه عقب بروند.
دشمن هر لحظه نزدیک و نزدیکتر میشد و حالا به صد متری خلیل یارعلی رسیده بود. خلیل مقاومت میکرد و با بیسیم درخواست نوار تیربار میکرد
کسی صدا زد یارعلی کمک میخواهد کسی داوطلب میشود که نوار تیربار را برساند؟ و اینجا بود که تنها کسی که داوطلب شد نوار تیربار را در میان آنهمه توپ و گلوله به صدمتری دشمن برساند عزیز ما مصطفی رشیدپور بود...
مصطفی آماده شد که نوار را ببرد اما آنقدر جثه اس کوچک بود که آن را دور کمرش و دور شانه هایش بست اما بازهم روی زمین کشیده میشد.
دلم نمی آمد مصطفی را تنها بگذارم با او رفتم نوار را رساندیم و به شهید یارعلی گفتیم با ما برگرد اما نمی پذیرفت و میگفت شما بروید. به ناچار با مصطفی به طرف نیروهای خودی دویدیم اما عراقی ها که ما را رصد کرده بودند به طرف ما شلیک کردند.
تیرهای آنها رسام بود و هر لحظه تیری قرمز رنگ زوزه کشان از بغل گوشمان عبور میکرد و ما همچنان میدویدیم.
همانگونه که به دژ نزدیک شدیم پایمان روی اجساد ورم کرده عراقی ها میرفت و همزمان آیه وجعلنا را باهم میخواندیم و میدویدیم تا بالاخره به پشت دژ رسیدیم. چند دقیقه نفس گرفتیم. مصطفی رو به من کرد و گفت خلیل یارعلی هم شهید شد. هر دو گریان سوار قایقی شدیم و به عقب باز گشتیم.
این خاطره ای بود که هیچگاه فراموش نکرده و نمیکنم زیرا مملو از شجاعت مصطفی رشیدپور است که خود از نزدیک شاهدش بودم.
¤¤¤
زمانی که جنگ تمام شد او را دیدم که می گفت دیدی جنگ تمام شد و ما جاماندیم؟ 😢
زمانی که ازدواج کرد گفت دیدی داماد زمینی شدیم؟
زمانی که خداوند فرزندی به او داد گفت دیدی باید تو همین دنیا سرگرم بمونیم تا پیر بشیم؟
اما زمانی که امکان اعزام به سوریه را پیدا کرد گفت خداوند روزنه کوچکی را دوباره باز کرده و اگر اینبار بهره نبریم خسرالدنیا و آخرتیم.
وقتی که مجروح شد به دیدارش رفتم، گفت دیدی بازهم بی بهره ماندم؟
او عاشق شهادت بود و عاقبت [بر اثر همان مجروحیت] به دیدار برادر شهیدش احمد رشیدپور و یاران دیگرش شتافت.
او رفت و ما ماندیم.
روحش شاد
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات #دلنوشته
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 امروز دین را بر شما تکمیل کردم و نعمتم را بر شما به اتمام رساندم
«الیوم اکملت لکم دینکم و اتممت علیکم نعمتى و رضیت لکم الاسلام دینا»؛
نعمت بزرگ اسلام که از هر نعمتى ارزنده تر و گرانبهاتر است، کامل نمىشود و محقق نمىگردد جز با ولایت على علیه السلام
«و ما نودى بشىء مثل ما نودى بالولایه».
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#غدیر_خم
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂
🔻 غواصی که در قبر خندید! 7⃣
برای شهید محمدرضا حقیقی
حنان سالمی
┄═❁๑❁═┄
زن گرفت: «چند روز بعد پیکر محمدرضایم را آوردند. لحظهای که تابوت محمدرضا را کنار قبر گذاشتند و درش را باز کردند همه جلو آمدند تا خداحافظی کنند اما دل من یکهو هوای زیارت عاشورا کرد. گوشهای دورتر از قبر نشستم تا قبل از اینکه پیکر محمدرضایم را وارد خاک کنند یک زیارت عاشورا بخوانم. مشغول خواندن زیارت عاشورا بودم که محمدرضا را بلند کردند و در قبر گذاشتند. همین که به «السلام علیک یا اباعبدالله» رسیدم پدر محمدرضا با صدای بلندی داد زد «مادرش رو بگید بیاد» با خودم گفتم حتما برای وداع با پسرم است که دارد صدایم میزند. اما یکدفعه پدر محمدرضا و جمعیت یکصدا با هم فریاد زدند «شهید داره میخنده!»
من و دخترها با تعجب به عکس محمدرضا توی قبر زل زدیم. گردنش کمی کج بود اما دهانش به پهنای دندانهایش باز شده بود. آن هم نه یک باز شدن غیرارادی، نه؛ واقعا یک لبخند روی صورتش نقاشی شده بود، درست مثل خنده یک آدم زنده! زن به عکس شهید دست کشید: «باور نکردم. خنده؟ گفتم شاید احساساتی شدهاند. آخر مگر میشد جسدی که پنج روز توی سردخانه بود و گردنش به حدی خشک شده بود که برای درآوردن پلاک مجبور شدیم زنجیرش را پاره کنیم، بخندد؟! خودم صورتش را دیدم. یخ زده بود. نه، امکان نداشت این اتفاق بیفتد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید...
#شهید
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 غواصی که در قبر خندید! 8⃣
برای شهید محمدرضا حقیقی
حنان سالمی
┄═❁๑❁═┄
با همان ناباوری پشت جمعیت ایستادم. فیلمبردار هم تلاش میکرد برای خودش راه باز کند و دوربین را بالای سرش گرفته بود. فیلم هشت میلیمتری خنده محمدرضا هنوز هست. خیلی کوتاه بود اما شیرین. اولش نمیدانستم چه اتفاقی افتاده. فشار جمعیت زیاد شده بود. کشان کشان جلو رفتم و بالای لحد نشستم. سر محمدرضایم را به سختی چرخاندند. آنقدر قشنگ خندیده بود که هیچوقت از یادم نمیرود. گونههایش مثل یک آدم زنده گل انداخته بود و از لبخندش هفت تا از دندانهایش مشخص بود.
مطمئنم که به آرزویش رسیده بود چون بعدها توی دفترچه یادداشتش دیدم شعر حافظ را که میگفته «وانگهم تا به لحد خرم و آزاد ببر» تغییر داده و نوشته است: «وانگهم تا به لحد خرم و دلشاد ببر.» محمدرضایم خندان رفت. دخترهای گلم، انشالله خداوند عاقبت شما را هم ختم به خیر کند.»
ما آن روز برگشتیم مدرسه. با حالی دگرگون. دیگر هیچکس مینیبوس را روی سرش نگذاشت.
با خود میگویم واقعا یک آدم چقدر میتواند عاشق خدا باشد که اینطور از محمدرضا و محمودرضاهایش دل بکند؟ و جوابی توی سرم میگوید: «شاید خیلی بیشتر از آنچه تو از این معنا فهمیدهای ...»
... پایان ...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#شهید
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂