eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
دکتر من را که دید تعجب کرد. تا آن وقت نشده بود گریه کنم اما داشتم گریه می‌کردم. گفت: اگر مردم با این وضع ببیننت روحیه برای کسی نمی‌مونه. قفل کرده بودم. طاقت نیاوردم. دست دکتر را گرفتم و بردمش به اورژانس. شش کودک آورده بودند. همه را گذاشته بودند روی یک تخت. یکی دست نداشت یکی سر. همه شهید شده بودند. ▪︎ دکتر هم داشت گریه می‌کرد. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ققنوس‌های اروند نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 پنجاه‌و‌هشتم فرهود اومد بیمارستان و بلیط پرواز به مقصد شیراز را تحویلم داد. قرار گذاشتیم جمعه عصر تهران باشم و فرهود مرا ببره فرودگاه. برگشتیم کرج و مراسم چهلم برگزار شد. جمعه عصر با فرهود رفتیم فرودگاه. بلیط را بنیاد شهید تهیه کرده مبلغ دوهزارتومان هم وجه نقد دادن. ساعت حدود ۱۰ شب هواپیما در فرودگاه شیراز به زمین نشست. مهماندار به مجروحین اطلاع داد باید صبر کنند تا آسانسور و بالابر برای سهولت پیاده شدن مجروحین از هواپیما بیاد. حدود یکساعت طول کشید تا پیاده شدیم، مثل زندانی ها با یه ماشین تحت الحفظ بردنمون به یه سالن بزرگ. اجازه نداریم از فرودگاه خارج بشیم. چند دقیقه ای گذشت تا یه نفر با دفتر و دستک اومد توی سالن و اطلاع داد ضمن اینکه باید آمارمون را ثبت کنه، باید به قرنطینه بریم و فردا صبح اگر دکتر اجازه داد می‌تونیم مرخص بشیم. طاقت ندارم باید همین امشب برم خونه. رفتم پیش آقایی که دفتر دستش گرفته، شناختمش، آقای شمشیری. چندین بار توی بنیاد شهید شیراز باهم روبرو شدیم، وقتی مرا دید با تعجب گفت، : آقوی نصاری، شما هم جبهه بودی؟ شما دیگه چرا؟ ؛ سلام. یعنی چی؟ چرا من نباید جبهه برم؟ : آقو، از خانواده شما دیگه نباید کسی به جبهه بره. ؛ شما فتوا میدی؟ : نه آقو منظورم اینه که شما سهمیه تون را دادید!!! ؛ مگه سهمیه بندیه؟ هر کسی باید وظیفه خودش را انجام بده. حالا این حرفها را ولش کن، یه وسیله ای چیزی پیدا کن من باید برم خونه مون، مادرم منتظره. : نه آقو نمیشه. باید اسمتون ثبت بشه فردا هم پزشک باید شما را ببینه. ؛ آقا جون بیش از ۳۰ روزه بستری هستم و ۳ روزه که از بیمارستان مرخص شدم و هیچ مشکلی ندارم. حتما امشب باید برم خونه، خودت که میدونی وضعیت مادر من چه جوریه، پس زحمت بکش هر جوری که می‌تونی مرا آزاد کن تا برم. یه آقایی کنارش ایستاده، با چشم و ابرو بهم فهموند که برای خارج کردن من آماده است. کشیدمش کنار، دوتا دانشجو هستن اومدن دنبال یکی از دوستاشون. او هم نمی‌خواد بره قرنطینه. یه فولکس قورباغه ای پشت درخت‌ها قایم کردن، در اون لحظات اینقدر دلم برای مادرم و آغوشش تنگ شده که عقلم کار نمی‌کنه. این روزها اوج فعالیت های تروریستی منافقین است و رزمنده ها هدف اصلی اونها. هیچ فکر نکردم دونفر جوان غریبه که وارد محوطه ممنوعه فرودگاه شدن و بدون هیچ آشنایی قبلی می‌خواهند یه مجروح را از فرودگاه خارج کنند، خیلی احتمال داره جزو تروریستها باشند، سوار شدم. یه مجروح دیگه هم کنارم نشست. از محوطه فرودگاه که خارج شدیم وارد یه خیابان بسیار تاریک و طولانی شدیم، یهویی ترس برم داشت. نیمه های شب، دوتا جوان غریبه، منم که مجروح و داغون هیچکس هم نفهمید من از فرودگاه خارج شدم، اگر اینها منافق باشن چی میشه؟ آروم‌ و سریع یکی از عصاهام را گذاشتم روی پا و آماده دفاع از خود شدم. به فلکه ولیعصر که رسیدیم خیالم راحت شد و تشکر کردم و برای اینکه از این ترس نجات پیدا کنم، تقاضا کردم پیاده ام کنند، قبول نکردن، خیلی اصرار دارند که تا خونه همراهیم کنند. هزار خواهش و التماس کردم فایده ای نداره قبول نمی‌کنند ناچارا آدرس را که سعید یازع روی کاغذ برام نوشته بود بهشون دادم. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 مداحی روح بخش حسن اردستانی قبل از عزیمت به مسلخ خونین شلمچه 🔸 وقتی اواخر بهمن ۱۳۶۴ در ادامه عملیات والفجر ۸ در جاده فاو–‌ام القصر دیدمش؛ باهاش روبوسی کردم و بابت کتک‌هایی که زده بودم، حلالیت طلبیدیم. او هم خندید و گفت: «دمتـون گـرم. همون کتک‌های شما باعث شد که حالا دیگه موقع تنهایی هم از خودم می‌ترسم پشت سر کسی حرف بزنم. می‌ترسم ناخواسته دستم بخوره توی سرم.» 🔸 حـسن با گـردان عمــار آمده بود. با هم داخل سنگر نشستیم به ذکر خیر دوستان. در آن میان از دهنم پرید: «این بچه‌های گردان هم گندش رو درآوردن.» حسن پس گردنی محکمی بهم زد. با تعجب گفتم: «واسه چی می‌زنی؟» خندید و گفت: «مگه قرار نبود هر کی غیبت کرد، بقیه بهش پس گردنی بزنند؟!» وقتی فهمیدم حسن در عملیات کربلای ۵ مفقودالاثر شده و ۱۰ سال بعد استخوان‌هایش بازگشت؛ هم، خندیدم، هم، گریستم. ▫️راوی: حمـید داودآبـادی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 حسن اردستانی متولد ۱۵ خرداد ۱۳۴۷ بود و ۲۳ دی ۱۳۶۵ تو عملیات کربلای ۵ در شلمچه به شهادت رسید. پیکرش ۱۴ بهمن ۱۳۷۵ به آغوش خانواده بازگشت. و الان در مزار پاکش، بهشت زهرا (س) قطعه ۲۶، ردیف ۶۹، شماره ۵۳ آرمیده است. هر شب با یک کلیپ دیدنی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 اسم کوچک احمد چلداوی مسئول سلول ما هم خودش زندانی عراقی بود. من طبق عادتی که در تكريت ۱۱ به نگهبان‌ها "سیدی" می‌گفتم او را سیدی خطاب کردم. آن عراقی برآشفت و گفت: سید همه ما على ابن ابیطالب عليه‌السلام است. آن زندان‌بان شیعه عراقی گفت: از این به بعد منو به اسم کوچک صدا کن. از این جمله‌اش آنقدر لذت بردم که احساس کردم در ایران هستم. بیشتر زندانی‌های عراقی شیعه و مخالف صدام و حکومت بعث بودند. آنها یا از جبهه فرار کرده و یا بخاطر نرفتن به خدمت سربازی زندانی شده بودند. مهدی یکی دیگر از زندانی‌های عراقی بود که چهره‌ای جذاب و زیبا داشت. او همراه نگهبان می‌آمد و بدون حتی یک کلمه حرف زدن ظرف‌های ما را برای شستن می‌برد. معلوم بود حسابی مغضوب بعثی‌هاست که او را مجبور به نوکری اسرای ایرانی کرده بودند. این قضیه برای ما خیلی ناراحت کننده بود. مظلومیت از سر و روی این بنده خدا می‌بارید و چهره معصوم و زیبایش بر این مظلومیت می‌افزود. 🔹 تکریت ۱۱ ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۳۷ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ 🔹 بعد از کنگره آخن ارتباطمان با دانشجویان اروپا و آمریکا بیشتر شد. چند بار در برانشوک آلمان کنگره انجمنهای اسلامی دانشجویان‌را تشکیل دادیم. آن همه برایم کافی نبود. باید دانشجویان عضو را از رویدادهای مهم آگاه می‌کردیم. با کمک بچه های انجمن نشریه اسلام مکتب مبارز را به چاپ رساندیم. کلمه اسلام را ریز، زیر کلمه مکتب مبارز می‌نوشتیم. باید با احتیاط قدم بر می‌داشتیم. آن نشریه اگر در تهران دست هر کسی دیده می‌شد به پنج سال زندان با اعمال شاقه محکوماش می‌کردند، اما ما در اروپا بودیم و آزادنه به فعالیت‌مان ادامه می دادیم. بی آن که بدانم ساواک هر حرکت ما را در پرونده ای ثبت و نگاهداری می‌کرد، نشریه روز به روز پر بارتر می‌شد. مقاله هایی درباره رژیم و مسایل سیاسی جهان آن روز را نقد و بررسی می‌کردیم. میان سرمقاله ها مهمترین آنها سرمقاله یا پیامی از امام خمینی(ره) بود که از نجف به دستمان می‌رسید. بعدها اعلامیه مهم کاپیتولاسیون امام را که از ایران برایمان فرستاده بودند ترجمه و به چاپ رساندیم. آن روزها من تازه به آلمان رفته بودم و ترجمه متنی به متن آلمانی برایم مشکل بود. به قول بچه‌های اسیر، صفر کیلومتر بودم. با خواندن مقاله ها و اعلامیه های امام حال دیگر پیدا می‌کردم. تمام روز را فکر می‌کردم. ساعت‌ها و ساعت‌ها تا چند هفته همان حال را داشتم. پیچیده و در خود فرورفته. سنگینی نوشته‌ها و مطالب انرژی ام را برای چند ساعت تحلیل می برد. بعد کم کم نیروی از دست رفته ام را به دست می آوردم. نمی‌دانم چه طور و به وسیله چه کسی نشریه اسلام مكتب مبارز دانشجویان شهر گیسن به دست آیت الله بهشتی رسیده بود. با ناباوری یک روز او را در آپارتمان زیر شیروانی خودم دیدم. چند تا از بچه های انجمن هم بودند. با ایشان و بچه ها دور میز کوچک هال نشستیم. یک نسخه از نشریه تو دست آیت الله بهشتی بود. سطرها را می‌خواند و ورق می‌زد و احسنت احسنت می‌گفت. نگاه های عمیقی داشت. ماها را خوب شناخته بود. از قرار معلوم از آمدنش به آپارتمان من راضی بود. قبل از رفتن پیشنهادی داد. ما را از انجمن اسلامی اروپا جدا کرد. قرار شد به جای انجمن اسلامی دانشجویان اروپا داخل پرانتز کلمه ایرانیان بیاید. چنین کاری به عقل هیچکدام از ما نرسیده بود. این کار باعث شناخت بیشتر انجمن ما در اروپا و کشورهای دیگر می‌شد. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
شهید بهشتی در هامبورگ آلمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 رجزخوانی شیر زنان عرب خوزستانی در دوران دفاع مقدس ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ هر شب با یک کلیپ دیدنی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 در جبهه دشمن چه می‌گذرد ۱۴) خاطرات علی مرادی عضو رها شده سازمان منافقین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ 🔸 داشتم در ذهن خودم موضوع را تجزیه ‌و تحلیل می‌کردم که نهایتاً تکلیف خودم را با موضوع روشن کنم که خود به‌ خود نگاهم به اطراف سالن افتاد. در قسمت انتهایی سالن پرده بلندی آویزان بود که بیشتر اوقات من در همان قسمت انتهایی می‌نشستم. این مکان معیاری بود برای تشکیلات، افرادی که این انتها می‌ نشستند خیلی افراد ایدئولوژیکی نیستند و تمایلی به موضوع و محتوای بحث‌ها ندارند. اگر چه بهانه این بود که افراد سیگاری و یا افرادی که برای خوردن چای و یا مواد خوراکی زود به زود بلند می‌شوند آنجا می نشینند تا نظم سالن بهم نخورد اما کاملا جا افتاده بود که این ردیف های آخر جای افرادی است که نسبت به تشکیلات و بحث های ایدئولوژیک بی میل هستند و تمایلی به ورود و فعالیت در این حوزه را ندارند. حتی در هنگام تردد مسئولین هرکدام نیروهای خود را در آن قسمت انتها می‌دیدند به آرامی تذکر می‌دادند که بیا جلو بنشین تا برادر مسعود و خواهر مریم شما رو ببینند. در این حین نگاهم به پشت پرده آخر سالن افتاد. صحنه ای دردناک! تمام وجودم را در هم پیچید و در لحظه در دلم لعنت کردم به مسعود و مریم با این بحث طلاق اجباری! دو نفر از دوستانم را دیدم که در لشکر ۴۰ با هم بودیم و البته آنها هر دو دارای رده تشکیلاتی مسئول نهاد بودند. بصورت مخفیانه با من که از نظر ایدئولوژیک عضو سازمان نبودم رابطه بسیار گرمی داشتند و گاها حرف های دلشان را بمن می‌گفتند. این دو نفر تازه در ماه‌های قبل ازدواج کرده بودند و اتفاقا زنان آنها را نیز می‌شناختم و با زنانشان نیز ارتباط کاری داشتم و هم یکان بودیم. این دو زوج خیلی خیلی همدیگر را دوست داشتند و می‌دانستم که واقعا عاشق همدیگر هستند. از آنجائی‌که به‌تازگی زندگی مشترکشان را شروع کرده بودند برای خود آرزوهایی داشتند. هر دو زوج نگاه‌های عاشقانه شان همراه با ناکامی و نا امیدی در هم گره خورده بود و دنبال فرصتی بودند تا در لحظات پایان زندگی مشترک با هم دیداری داشته باشند! اما مگر می‌شد؟ چه کسی جرات چنین کاری را داشت؟! در حالیکه این دو زوج رسمی و شرعی همچون کبوتران عاشق در حال تبادل عشق و علاقه بودند و بدنبال مفری بودند تا دیداری تازه کنند، ناگهان فریاد مریم رجوی بلند شد و با اشاره دست اعلام کرد: از این پس زنانتان بر شما حرام و بر رهبری (مسعود رجوی) حلال هستند. زنانتان را به حریم رهبری پرتاب کنید. این خطابه چون پتک سنگینی بر فرق سر مردان وارد آمد! مگر می‌شود زنانی که خدا و قرآن و شرع اسلام بر ما حلال کرده و حتی خودتان فرمان ازدواج تشکیلاتی برای برخی صادر کردید حالا بر من حرام باشد و آنرا به حریم و یا همان آغوش مسعود پرتاب کنم ؟؟!! مسعود رجوی همواره اقدامات مهم و سرفصلی و تصمیمات محیرالعقول را با سوءاستفاده از قرآن و دین اسلام توجیه و تفسیر به رأی می‌نمود. در خصوص موضوع طلاق نیز مقدمه بحث طلاق را با این توجیه شروع کرد که امام حسین در هنگام ورود به خاک ایران در عملیات مرصاد، پس گردن مرا گرفت و اجازه عبور از تنگه چهارزبر را نداد! رجوی اما موضوع طلاق را بطور خاص با سوء استفاده و تفسیر به رای آیه‌های قرآن و به خصوص آیه ۱۲ سوره طه ادامه داد و مسیر خود را با سو استفاده از این آیه توجیه نمود. آنجا که در قرآن آمده است : إِنِّي أَنَا رَبُّكَ فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ إِنَّكَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ طُوًى ( اين منم پروردگار تو پایپوش خويش بيرون آور كه تو در وادى مقدس طوى هستى ) رجوی شیاد از این آیه چنین تفسیر نمود که بجای پای پوش خدا از من خواسته است تا همه مجاهدان زنانشان را طلاق بدهند. نگارنده با اعتراف به اینکه خود را در حد و انداره تفسیر قرآن و نظر دادن و هرگونه برداشت از قرآن نمی‌دانم لذا به همین نکته بسنده می‌کنم که بسیاری از اعضاء مجاهدین نیز که در انقلاب ایدئولوژیک مورد ادعای رجوی ناگزیر به طلاق زنانشان شدند می‌دانستند که این سوء استفاده از کلام الله مجید است و این تفسیر را غلط می پنداشتند اما جبر تشکیلات و دیکتاتوری رجوی این را حکم می‌کرد و لازم الاجرا می دانست. ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد.. @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 مدرسه در خون مرضیه افشار ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹 نماز جمعه بودم که متوجه شدم در مدرسه مهشاد شیرازی ( اهواز - کمپلو) کارهای پشتیبانی جنگ انجام می‌دهند. با مادرم و همسایه‌ها و چند نفر از همکلاسی هایم به آنجا رفتیم. در حیاط مدرسه حوض بزرگی کنار دیوار بود که لباس و پتو و ملحفه‌ها را داخلش خیس می‌کردند و بعد می‌شستند. چندتا از کلاسها شده بود خیاط‌خانه. اتاقی هم برای بسته بندی مواد غذایی استفاده می شد. حدود ۳۰ نفر مشغول به کار بودند. ما همه آستین های‌مان را بالا زدیم و شروع کردیم به کار کردن. هر قسمتی کمک نیاز بود می‌رفتیم، اما بیشتر لباس می‌شستیم. اولین باری که شروع به شستن کردم خیلی حس غریبی داشتم. جگرم برای قطره‌های خون روی لباس‌ها کباب می‌شد. این‌که توانسته بودم ذره‌ای به رزمندگان خدمت کنم خوشحالم می کرد و تا مدتها در مدرسه مشغول بودم. •┈••✾○✾••┈• از کتاب زنان جبهه جنوبی کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مصدق (طاهری) شبیه عمار بود. خیلی از چیزها را که ما متوجه نبودیم و نمی‌دانستیم، او می‌دانست. تمام فامیل و بستگان و هر کس او را می‌شناخت با دید خاصی نگاهش می‌کرد. توی جمعی که جوانان زیادی بودند نشسته بودیم. داشتیم از قدرت نظامی شاه می‌گفتیم. از آن ارتش قوی و ساواک واقعاً مخوف و شهربانی با آن همه امکانات. یکی از بچه‌ها پرسید: "مصدق! حالا که اینقدر شاه قدرت داره به نظر شانسی برای سرنگون کردنش هست؟" مصدق خیلی محکم جواب داد:" با اطلاعاتی که من دارم و چیزهایی که می‌دانم، این انقلاب پیروز می‌شه و حکومت‌مون اسلامی می‌شه." همه تعجب کردیم. واقعا ما که سن‌مان کمتر بود شانسی برای پیروزی انقلاب قائل نبودیم، ولی مصدق با قاطعیت می‌گفت انقلاب پیروز می‌شود. مصدق از کودکی به قرآن و نهج البلاغه مسلط بود و با سید حسین علم الهدی و علی حسین زاده مالکی خیلی صمیمی بودند. هرسه نفرشان هم دانشجو بودند و در خلال دانشگاه برای دانشجو ها و مردم عادی کلاس نهج البلاغه می گذاشتند. •••• @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ققنوس‌های اروند نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت پنجاه‌ودوم با شروع جنگ تحمیلی خانواده ما هم مثل هزاران خانواده جنگزده، آواره شهرهای مختلف کشور شدن، بدون هیچ درآمدی بدون هیچ امیدی به فردا. تا امروز ۳ تا شهر را زیرپا گذاشتن، شیراز، امیدیه، اصفهان و مجددا شیراز. ۳ ساله توی شیراز ساکن شدیم و این سومین خونه ایست که اجاره می‌کنیم. خانواده بتازگی به این خونه اومدن و من هم اولین باره که می‌خوام وارد این خونه بشم. توی این سالها مادرم به تنهایی از خانواده سرپرستی می‌کنه، پدرم و ۳ تا پسر بزرگش جبهه هستن، سال ۶۱ قرار بود بعد از عملیات رمضان برای سعید مراسم عقدکنون برگزار بشه، سعید شهید شد. هنوز لباس عزا به تنمون بود، مراسم عقدکنون دائیم در اصفهان برگزار شد، خاله ها و مادرم بدنبال یه دختر خوب برای حجت می‌گشتن. چند ماه بعد مراسم عقد خواهر کوچکترم در شیراز، ایندفعه یه دختر خانم را برای من نامزد کردن. طولی نکشید حجت شهید شد و نامزد من هم پشیمون، ۵ ماه بعد هم داییم شهید شد. اینهمه داغ و درد و غصه را مادرم به دوش می‌کشید در حالیکه اداره ۶ تا بچه قدونیم قد هم به‌عهده اش بود. اون روزها این قصه پر غصه بسیاری از مردم آبادان و خرمشهر، بلکه مردم ایران بود و چاره ایی جز تحمل نبود. باد خنکی مملو از عطر گل‌های بهاری که در این‌روزها مهمان شیراز هستن به مشام می‌رسه. همه خاطراتم از شیراز با بوی بهارنارنج و گلهای بهاری مخلوطن، اصلا هر وقت اسم شیراز بگوشم می‌خوره به‌جای ساختمون و خیابون، گل و بلبل در نظرم مجسم می‌شه. لحظه به لحظه و خیابون به خیابون به خونه مون و مادرم نزدیکتر می‌شیم و شوق دیدار مادر بعد از چند ماه حسابی بیتاب و بیقرارم کرده. نمی‌دونم وقتی مادرم را می‌بینم چکار می‌کنه، چکار می‌کنم. من که پام شکسته و عصا بدستم، فقط می‌تونم روی یه پا بایستم و بغلش کنم و ببوسمش، امان از دلتنگی و فراق. رسیدیم دم درب منزل، راننده گفت صبر کن ببینم راست گفتی، آدرس درست دادی. اسمت چیه؟ زنگ خونه را زد، مادرم آیفون را برداشت، با شنیدن صدای مادرم منقلب شدم، راننده یه کار بچگانه کرد(( البته بخیال خودش کارش درست بود ولی کارِ بسیار بچه گانه و نپخته ای انجام داد)) ؛ منزل نصاری؟ : بله، شما؟ ؛ خانم بیایید دم در، عزت الله را آوردیم!!! صدای جیغ مادرم از توی آیفون بگوشم رسید. به‌شدت عصبانی شدم و با راننده دعوا کردم، : مرد حسابی، فکر نمی‌کنی نصفه شبِ، خانواده مدتهاست مرا ندیدن و نمی‌دونن وضعیتم چطوریه، می‌گی بیایید عزت را آوردیم، مادر بیچاره ام هول می‌کنه فکر می‌کنه جنازه مرا آوردید، فکر می‌کنه دست و پام قطع شده و آوردید، این چه کاری بود که کردی؟ ؛ آقا شرمنده، حق با شماست من اشتباه کردم. صدای جیغ و شیون مادرم سکوت شبانه کوچه را از هم درید، راننده با عجله رفت حتی برای خداحافظی هم نایستاد. درب حیاط باز شد و چهره زیبای مادرم در حالیکه مثل ابر بهاری اشک می‌ریزه پیدا شد. فرصت نداد سلام کنم، بغلم کرد و از زمین کَندَم. مثل بچگی‌ها که بغلم می‌کرد و دور می‌خورد و برام شعر می‌خوند، تابم داد و بُردم توی حیاط و صورتم را غرررررق بوسه کرد. هم درد می‌کشم هم خوشحالم. والسلام ۹۳/۵/۲۰ •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• پایان http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂