eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۴۷ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ درست ساعت یازده صبح سوم بهمن سال شصت و پنج بود که به بغداد رسیدیم. با وجود تیزی خورشید لرزشی سرد بر سر وجودم چنگ انداخته بود. افکار دیوانه کننده ای از مغزم می‌گذشت. - داری به اردوگاه اسیران جنگی نزدیک می‌شوی ... فکر می‌کنی چه جور جایی باشد؟ باید مواظب باشی، بعید نیست که بشکنندت .... می‌ترسم نتوانم مقاومت کنم. بچه نشو ... فعلا که‌نمی دانی چه خواهد شد....چرا قیافه و اسمم را ازم می‌گیرند ... از این به بعد با عدد صدایم می‌کنند ... چه فرقی می‌کند؟ ... عدد یا اسم....تو هم مثل بقیه.... مثل بقیه؟ ... آره ... آره ... نگاه کردم به بچه ها. هر کس در درون خود حرف‌هایش را می‌زد. مینی بوسی که بیشتر به فولکس استیشن می‌ماند جلو صف‌مان ترمز کرد. به صف تپاندنمان داخل‌اش. از شیشه‌های دودی و فضای خفه اش قلبم گرفت. یکی از بچه‌ها جایش را به من داد و خودش سرپا ایستاد. بدون تشکر نشستم. گرسنگی و تشنگی نایم را گرفته بود. ساعتی از حرکت مینی بوس نگذشته بود که ترمز کرد. با فریاد نگهبان ها پیاده شدیم. راه افتادیم به طرف ساختمانی که ده پانزده نقر لباس شخصی جلویش صف کشیده بودند. جلوی در ساختمان ضد هوایی علم شده بود. - خدای من اینها باید مأمورهای امنیتی باشند. دوباره بازجویی شروع شد. دست همه مأمورها لنگه کتانی چینی ای بود. جلو کتانی را محکم گرفته بودند و پاشنه اش را تاب می‌دادند.. با چشمان از حدقه درآمده نگاهشان کردم. شدت دیوانگی آنها به مراتب از نظامی‌ها شدیدتر بود. دو طرف در ورودی ایستادند. درست مثل مأمورهای تشریفات. قیافه شان به احمق‌های الکی خوش می‌ماند. گنده با کله های پوک. ما را تحویل حسن غول دادند. رئیس مأمورها با چشم‌های سنگ مانندش تو دلم را خالی کرد. به کهنه درجه دار حرفه ای می‌ماند. مأمورها هل‌مان دادند تو صف. به کانال باریک و درازی می‌ماند که ته‌اش داخل ساختمان بود. با اولین قدم صدای چرمین کتانی‌ها بلند شد. کوبیده می‌شدند بیخ گوشمان. گوش و صورتم سوخت. سوتی تو گوشم ترکید. چشم‌هایم سیاهی رفت و پر شد از آب. کسی را نمی دیدم. احساس کردم پرده گوشم پاره شد. تا از کانال مرگ بگذرم؛ صد بار مردم و زنده شدم. داخل ساختمان استخبارات بغداد پر بود از وحشت و ترس. در و دیوار و اتاق‌ها چهره خشنی داشتند. رنگ مرده شان قلبم را می‌فشرد. صدای فریاد را از همه جایش می‌شد شنید. فریادهای شکنجه دیده ها و زجر کشیده ها تو راهرویی تنگ جامان دادند. باغچه کج و معوج ته راهرو تنها جایی بود که می‌شد نگاهش کرد. آن طرف باغچه میزی قرار داشت که بازجویی درشت پشتش نشسته بود. اولین خان، آنجا بود. به ساعت نکشید که پرونده مان را خط خطی کرد. با همان سوال‌هایی که از اول اسارت کرده بودند. - لخت شوید. این فریادی بود که یکی از مأمورها کشید. تند تند شلوارم را از پا کندم. نباید گزک به دستشان می‌دادیم. دست کشیدم تو جیب هایش. چیزی داخلشان نبود. پرتش کردم رو بقیه لباسها بعد با شورت و زیر پیراهنی کثیف شده ام ایستادم کنار دیوار. تمام پوستم دون دون شده بود و سرما درونم را خشک کرده بود. مأمور لباسها را یکی یکی بر می‌داشت و زیر و روشان می‌کرد. جیب‌ها اولین جایی بود که دست می چرخاند. چنان با نفرت آن کار را می‌کرد که انگار چیز نجسی را دست گرفته بود. نگاهم به شلوار خودم بود. با تمام اطمینانی که به آن داشتم؛ تو دلم پر شده بود از آشوب. خدا خدا می‌کردم زود تفتیش اش کند. - هی چه‌ات شده؟ ترس برای چه‌ات است؟ تو که چیزی تو آن شلوار مخفی نکرده ای داش اسدالله. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ۸ سال حماسه نماهنگ هفته دفاع مقدس ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 🍂
🍂 خرمشهر هفته دفاع مقدس ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 ارسالهای ویژه هفته دفاع مقدس در کانال حماسه جنوب •┈••✾○✾••┈• از فردا همراه باشید با 🔹 خاطرات علی ماجد (بچه خرمشهر) 🔹مصاحبه حاج صادق آهنگران (نوای جنگ) 🔹 خواهران رزمنده 🔹قطعه فیلم های دفاع مقدس 🔹 روز شمار دفاع مقدس 🔹 نکات تاریخی جنگ 🔹 و عکس‌های جذاب •┈••✾○✾••┈• لینک عضویت در کانال رزمندگان دفاع مقدس حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
دفاع مقدس، آزمونی بزرگ بود؛ آزمونی همراه با صدها تجربت و هزاران کشف و شهود که هرگز نمی توانست در فضای روزمره زندگی به دست آید. باز هم در دل جنون آغاز شد زخم میدانهای مین ابراز شد باز هم مجنون لیلایی شدیم بعد عمری باز شیدایی شدیم . . . @defae_moghadas 🍂
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 بچه خرمشهر /۱ 🌹؛ خاطرات علی ماجد از شروع جنگ برگرفته از مجله امتداد •┈••✾○✾••┈• از قبل انقلاب، کار من ثبت کالاهای کشتی های خارجی بود که از کشورهای مختلفی مثل کره، ژاپن، آلمان و... وارد بندر خرمشهر می شدند. همسر من اهل بصره بود و ده روز مانده به جنگ، فامیل های او برای دیدن پسرم احمد که تازه متولد شده بود به خرمشهر آمده بودند. رفتم بیرون، دیدم مدام ماشین های ارتش می روند و می آیند! گفتم: چه اتفاقی افتاده؟ خُب آشنا بودند و همه را می شناختیم. گفتند: بیا خودت ببین! سوار ماشین شدم و به سمت مرز رفتیم. دیدم پشت پاسگاه، در حوالی مرز، پر بود از تانک و نفربر و نیرو! گفتم: چه خبره؟ گفتند: نمی دانیم! شاید مانور دارند! چند روزی نگذشته بود که دیدم حرف دوست هندی ام درست درآمد! شاید کشورها به اتباع شان خبر داده بودند و او برای همین رفت. با اینکه زمزمة جنگ مطرح بود، اما باورش برای ما محال بود. با اینکه عراقی ها در خرمشهر رفت وآمد داشتند و ما بسیاری شان را می شناختیم، اما باور نمی کردیم در حال جاسوسی باشند! بعداً که تعدادی شان اسیر شدند اعتراف کردند که ما از قبل پیروزی انقلاب در حال شناسایی کوچه به کوچه خرمشهر بودیم تا در حمله راحت باشیم! حتی توی راهپیمایی ها با شما بودیم! ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 بچه خرمشهر /۲ 🌹؛ خاطرات علی ماجد از شروع جنگ •┈••✾○✾••┈• 🔹 جنگ ده روزه! ما صبحانه را خرمشهر و ناهار را در بصره می خوردیم! حتی دوستان ما در عراق، برای ما در نجف و کربلا کار جور می کردند، چون کاملاً هم را می شناختیم. یعنی این قدر به هم نزدیک بودیم و برای همین بود که حتی وقتی جنگ شروع شد گفتیم ده روز بیشتر طول نخواهد کشید! چون عراقی ها نمی توانند با ما بجنگند. تا قبل از شروع جنگ، اوضاع تقریباً عادی بود و مردم زندگی شان را می کردند. تا یک ماه بعد از جنگ هم ما توی خرمشهر بودیم. تانک های عراقی، خمسه خمسه می زدند و در آن اوضاع من بودم و شش تا زن که از بصره آمده بودند و زن و بچه خودم! در یک روستای بین خرمشهر و آبادان یک آشنایی داشتیم که من زن و بچه را به آنجا بردم و خودم هم شب ها آنجا بودم و روز به خرمشهر برمی گشتم. یادم هست که اولین گلوله عراق در خرمشهر یک شلیک مستقیم آر پی جی از آن طرف آب به سربازهای گارد ساحلی گمرک بود که در کنار ساحل در حال والیبال بازی کردن بودند و همانجا چند نفرشان شهید شدند و بعد از آن گمرک کاملاً تخلیه شد! بعد هم دو تا کشتی مسافربری نیروی دریایی را زدند! ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت هفتم یه بار یه آدم قوی هیکل که مست بود، با لگد زد زیر بساط ما، ما کوچیک و بچه بودیم مجبور شدیم از پسرعمه کمک بگیریم. او هم که مثل دائیش(آقام) بشدت اهل دعوا و درگیری و مقاومت در مقابل زورگو و ظالم بود، فورا اومد وسط معرکه، قبل از اینکه یارو کوچکترین حرکتی انجام بده، ۳-۲ تا مشت توی صورتش کوبید و بلافاصله با یه کله جانانه توی دهنش نقش برزمینش کرد. جابر فرار کرد و پاسبان، آقام را دستگیر کرد. جابر خودش را معرفی کرد و بعد از اینکه فلک شد و مقداری پول بعنوان جریمه دادن، آزاد شد. وقتی توی کلانتری داشتن جابر را فلک میکردن آقام خیلی اشک ریخت و اصرار می‌کرد تنبیهش نکنن آخه جابر را خیلی دوست داشت. بعد از آزادی جابر، آقام پسرها را توی حیاط جمع کردو آموزش دعوا و کتک کاری و کارهایی که بعد از دعوا باید انجام بدی که مقصر شناخته نشی انجام شد!!! ؛ کفش بند دار بپوشید، استفاده از ساعت و انگشتر ممنوع، به محض اینکه دیدید کسی بهتون نزدیک میشه و کوچکترین احتمالی برای درگیری وجود داره، مهلتش ندهید فورا با نوک کفش به ساق پایش بزنید و بلافاصله با مشت یا کله به دماغش بزنید. منتظر نباشید که گفتگو انجام بشه، گفتگو بعد از کتک کاری و تسلط شما باید انجام بشه. بعد از اینکه خوب کتکش زدید و احتمال اینکه از پشت سر بهتون حمله کنه وجود نداشت، بسرعت به کلانتری بروید و شکایت کنید که بهتون حمله شده و شما از خودتون دفاع کردید، هر کسی زودتر بره کلاتتری، در دادگاه محق شناخته میشه. این خلاصه آموزشهای آقام بود!!! بعلت همین تلاشهای سخت و خصوصا گرمای زیاد و تعداد زیاد بچه ها، و روحیه ی بسیار پرتلاشی که داشت، با مردم بسیار زودجوش و مهربان بود، ولی توی خونه.... چشمتون روز بد نبینه، بسیار منضبط و تندخو و عصبانی مزاج. کوچکترین بی نظمی و فضولی و شیطنت و سروصدا یا عدم اطاعت را تحمل نمیکرد. از طرف هرکسی، فورا کتکش میزد، کتک که میگم، کتک بودها!!! کمترینش سیلی هایی بود که تا دوسه روز صورت کبود میماند. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 🌹؛ حاج صادق آهنگران صدای رسانی دفاع مقدس ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پرداخت به دفاع مقدس بدون حاج صادق، کاری است ابتر و ناقص. نوایی که زیر صدای جنگ بود و هر رزمنده‌ای را شیفته خود می ساخت و مفاهیمی که هدف را روشن‌ می ساخت و راه را هموار. مصاحبه زیر که در چند قسمت تقدیم می شود توسط آقای رنجبر گل‌محمدی از روزنامه کیهان در سال ۹۳ انجام شده است. 🔸 از چه زمانی مداحی را شروع کردید؟ من از کودکی به مداحی بسیار علاقه‌مند بودم؛ و چون خانواده‌ مذهبی داشتم آن ها هم مرا به این کار تشویق می‌کردند. در خانه‌ ما روضه‌های اول ماه رسم بود. یک نفر روضه‌خوان می‌آمد و روضه می خواند. گاهی اتفاق می افتاد که هیچ مستمعی در اتاق نبود، اما برای تیمن و تبرک باید روضه در آن اتاق خوانده می‌شد. من هم از کودکی پای آن روضه ها می‌نشستم و گوش می‌کردم. از همان روضه‌های خانگی. لطف امام حسین(ع) شامل حالم شد و به مداحی علاقه مند شدم. تا به امروز هم این کار را دنبال کرده ام، و ان‌شاءالله به لطف الهی تا روزی که زنده باشم ادامه خواهم داد. بعدها به زیارت حضرت علی‌ابن‌موسی‌الرضا(ع) مشرف شدم و از محضر ایشان تقاضا کردم که تا آخر عمر کار اصلی من همین نوکری باشد. بنده اهل دزفول هستم، ولی سال‌هاست که در اهواز زندگی می‌کنم. ۱۲ ساله بودم که هیئتی به نام «حضرت علی‌اصغر(ع)» به راه انداختم، که همگی بچه‌های هم سن خودم بودند. به خیابان‌ها می‌رفتیم و من می‌خواندم. کاسب ها هم مرا تشویق می‌کردند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
🍂 در دوران دفاع مقدّس همه‌چیزِ کشور مورد تهاجم قرار گرفت؛ نه فقط مرزهای کشور، [ بلکه‌] هویّت ملّی کشور، نظام اسلامی کشور، انقلاب بزرگ ملّت ایران، ارزشهای فراوانی که این ملّت بزرگ در مقابل چشم خود قرار داده بود، همه مورد تهاجم قرار گرفت. ۱۳۹۵/۰۷/۰۷ ┄❅✾❅┄ بیانات در مراسم دانش‌آموختگی دانشجویان دانشگاه‌های افسری ارتش ┄┄┄❅✾❅┄┄┄ @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۴۸ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ مامور چنگ انداخت به پاچه شلوارم. پر از چروک و کثیفی بود. نگاهی به سر تا پایش انداخت. بعد تکاند و پرتش کرد رو لباس‌ها. نفس‌ام را بیرون نداده بودم که دوباره برش داشت. این بار از کمرش لکه های سفیدک به لک و پیسی می‌ماند که بالا تنه شلوار را پوشانده بود. دست کرد تو جیب‌های پشتش. نخ‌های گلوله شده را چنگ زد و ریخت بیرون. نگاهی به جیب‌های بغل انداخت. صاف بودند. انگار همان دم از زیر پرس اطو بیرون آمده بودند. دستش را سیخ کرد داخلش. به زور داخل شد. بعد دست کرد تو جیب طرف چپ. یکھو انگار که برق گرفته باشدش سیخ شد به طرف ما.چشم‌های گرد شده اش صورت هایمان را زیر و رو کرد. بند دلم پاره شد. بدنم داغ کرد. سرم پر شد از شک . - من که جیب‌هایش را ریختم بیرون. چه می‌تواند پیدا کرده باشد؟ حرام زاده نکند قصد آزار دارد؟ صاحب شلوار را که نمی‌شناسد. پس آزار برای چه؟ دست گنده مأمور قلمبه مانده بود تو جیب تنگ. بیرون نمی‌کشیدش. یکهو راه افتاد طرف ما. چیزی به عربی گفت. مامورها جمع شدند یکجا. نگاه‌هایشان میخ شده بود تو چشمانمان. عرق سردی رو پیشانی‌ام نشست. سینه ام را انگار به توپ بستند. - این ... شلوار مال کدامتان است؟ برای لحظه ای همه در سکوت سنگین نگاهش کردیم. سوالش را تکرار کرد. یک قدم جلو برداشتم و گفتم - شلوار من است. همان طور که گره انداخته بود تو ابروهایش نیشش باز شد. - مال تو است؟ - بله . یکهو دستش را از جیب بیرون کشید. پیشانی بند سبز رنگ‌ام لای انگشت‌های سیاهش بود. همان پیشانی بندی که تو استادیوم صدهزار نفری آزادی گرفته بودم. خشکم زد. در آنجا چه می‌کرد. باید با بقیه وسایل ام تو نخلستان شلمچه زیر خاک بود. مأمورها دوره اش کردند. با خواندن جمله روی پیشانی بند صورتشان پر شد از خشم. نوشته پیش به سوی حرم حسینی دیوانه شان کرده بود. عراقی ها از کربلا و امام حسین(ع) وحشت داشتند. وجود این چیزها حزب بعث را از بیخ و بن می‌تکاند. خیز برداشتند طرفم. عینهو سگ هار کابل بارانم کردند. آن قدر زدند تا تنم کبود شد. مرحله دوم مشت و لگد بود. تو شکم و پهلوهایم کوبیده می‌شد. مثل کیسه بکس صدایم را خفه کردم تو گلویم. نباید ناله می‌کردم. جدی تر می‌شدند. عرق ریزان کوبیده شدم رو زمین. چشمم افتاد به بچه ها که از پشت میله های بازداشتگاه نگاهم می‌کردند. حالت چهره‌شان تغییر کرده بود. انگار باورشان نمی‌شد که پیرمردها را هم کتک بزنند. تکه تکه استخوانهایم به صدا افتاده بودند. هیکل‌ام از درد سفت شده بود. حسن غول از زمین کندم، درست مثل پر کاهی. تصاویر جلو نگاهم تیره و مبهم شدند. به آدمی می‌ماندم که در حال سقوط از ارتفاع بود. سعی کردم بر خودم مسلط شوم. کف پوتین‌هایم را رو زمین سفت کردم. بالا تنه‌ام راست نشده بود که دو ضربه کابل به سرم کوبیده شد. خون فواره زد بیرون. جلو چشمم سیاه شد. گیج زدم. حسن غول فریاد کشید: - لعنتی ... این چه کاری بودی کردی .... زود ببریدش تو دستشویی. کشاندنم طرف دستشویی. از رمق افتاده بودم. شیر آب سرد را باز کردند رو سرم. سرما چنگ انداخت تو وجودم؛ با آن حال چند قلب آب را قورت دادم. مزه آب و خون قاطی شد تو دهانم. عق زدم. شیر آب را تا آخر باز کردند. سوزش زخم تو سرم پر شد. نفس ام برید. دل و روده ام پر شد از آب. با هوارهای مأمور زیر پیراهنم را کندم و مچاله اش کردم و گذاشتم اش رو سرم. خون شره کرد تو ریش‌ها و زیر گلو و سینه ام. هل‌ام دادند تو بازداشتگاه. به کمک محمود چمباتمه زدم رو زمین. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماهنگ زیبای "صلابت" 🔸 سرودی از محمد گلریز یادگار روزهای دفاع مقدس        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 🍂
🍂 رزمندگان آبادان در روزهای دفاع مقدس یادش بخیر آن‌روزهای آبادان هر کدام از شهرهای مرزی جنوب، شرایط‌ش با شهر دیگر، متفاوت بود. آبادان نیز شرایط خود را داشت. عمدتا خانواده‌ها در آوارگی بودند و فرزندان رشیدشان در جبهه‌های اطراف شهر در کنار دیگر رزمندگان حضوری فعال داشتند و در کنار آن، در پایگاه‌های مساجد از شهر و خانه‌های خالی و اموال مردم حفاظت می کردند و خود در اوضاع نابه‌سامان غذایی و استراحتی به‌سر می‌بردند. حال، مبارزه با ستون پنجم و پشتیبانی از رزمندگان در حال استراحت و حضور در مراکز تعمیرات ماشین آلات جبهه و بیمارستانی و تدارکاتی و.. جای خود داشت. همه این خدمات در حالی بود که شهر روزانه زیر آتش توپ و خمپاره دشمن بود و سهمیه ثابتی داشت. .. و جالب اینکه، بعد از جنگ بی سر و صدا در بین مردم مفقود شدند و بی هیاهو در خدمت مردم و نظام اسلامی درآمدند و شهر همچنان با کمترین توجه و نوسازی. قدردان شما هستیم ✌️👏🙏 در عکس افرادی مثل: محمد ملکی، حسن حمدان دریس، حسین شطی،امیر سلامی، محمد دادار، جمال آسریس، یوسف شمسائی، شهید اکبر علیپور و هوشنگ (حسین ) سلیمانی حضور دارند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار 🔻 با نوای حاج صادق آهنگران لاله خونین من ای تازه جوانم شهید، تازه جوانم        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 تصویری نوحه لاله خونین من ای تازه جوانم شهید، تازه جوانم        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 🍂
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 بچه خرمشهر /۳ 🌹؛ خاطرات علی ماجد از شروع جنگ •┈••✾○✾••┈• 🔹 هشت نفر، مقابل یک ارتش توی خرمشهر کارهای مختلفی می کردیم. به زخمی ها کمک می کردیم و آن ها را به بیمارستان شرکت نفت آبادان می بردیم، کارهای مردم را انجام می دادیم و یا ستون پنجم را که منافقین بودند دستگیر می کردیم! همچنین پشت مسجد سیدعلی یک خانه بود که آنجا غذا می پختیم و بین مردم توزیع می کردیم. چند روزی نگذشت که آنجا را هم زدند و فهمیدیم که ستون پنجم کار خودش را کرده است! چند دسته می شدیم و می رفتیم توی کوچه ها تا بتوانیم منافقین را شناسایی کنیم. ده پانزده روز گذشت که عراقی ها آمدند توی دشت شلمچه، نزدیک خرمشهر! کارشان این بود که شب ها جلو می کشیدند و می زدند و صبح عقب می رفتند چون شکار بچه های ما می شدند. درجه داران ارتش مستقر در پادگان دژ، پادگان را رها کرده بودند و فقط یکی دو تانک و یک جیپ پنچر باقی مانده بود و تعدادی سرباز غیرتمند. ارتش عراق را هشت تا سرباز نگاه داشته بودند. وقتی برای استراحت می آمدند تا از کبابی نزدیک خانه ما غذا بخرند، می گفتند: بگویید فقط به ما گلوله برسانند، چیز دیگری نمی خواهیم! ما یک ارتش را متوقف کرده ایم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 آبادان، ۳۱ شهریور ماه دشمن از ان سوی رودخانه اروند در حال ریختن آتش بر روی شهر است. امکانات نظامی در شهر تقریبا صفر است، تنها یک واحد آتش بار کاتیوشا توی شهر وظیفه مقابله با دشمن را بر عهده دارد، تانک، توپخانه و نیروی نظامی منسجم در شهر وجود ندارد. تنها تعدادی نیروی ژاندارم، دژبان دریائی و پاسبانهای شهربانی، نیروهای نظامی،انتظامی رسمی کشور هستند. نیروهای سپاه هنوز شکل نظامی و دارای مهارت نیستند، جوانانی عاشق و پر شور که تجربه نبرد و جنگیدن را ندارند ....اما باید مقابل دشمن ایساد ...ولو با بذل جان ...آنچنان که شد اما مردم شهری با ۴۰۰ هزار نفر جمعیت زیر اتش سنگین توپخانه،خمپاره و هواپیماها قرار گرفتند ...فاصله با عراق تنها، عرض ۵۰۰ متری رود اروند است ..... علیرضا بختیاری راوی و پژوهشگر تاریخ و دفاع @didebanayam        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 🍂
🍂 خنده‌دار بود. ولی به کارش ادامه می‌داد. بچه‌ها سر به سرش می‌گذاشتند اما عین خیالش نبود و کارش را می‌کرد. یک گلوله توپ ناغافل آمده بود، ترکشش خورده بود به ماشین مسجد. ماشین داشت می‌سوخت و او هم شلنگی آورده بود و به ماشین آب می‌پاشید. □□□ بیشتر شبیه آب دادن باغچه بود تا خاموش کردن آتش. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
❣ عملیات والفجر مقدماتی بود و استاد عرفان، فلسفه واخلاق "شهید سید مهرداد مجدزاده" ، پاهای خود را از ناحیه بالای ران از دست داده بود. وی در حالی که عینک ته استکانی و قرآن جيبی اش را که همیشه باخود همراه داشت رو کرد و گفت..... 😳 👇👇👇👇👇👇 از کانال دوم ما "شهدای حماسه جنوب" دیدن فرمایید. 🔸 لینک پیوستن به کانال 👇 @defae_moghadas2