eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 خرابکار بدبیار ─┅═༅𖣔𖣔༅═┅─ در آسایشگاه اسارت بودیم که جمعی را با سر و صدای زیاد از دالان وحشت عبور دادند و به داخل کمپ هدایت کردند. یک گردان کامل از ارتش که یک جا اسیر شده بودند و مسبب آن فقط یک نفر بود به نام محسن که معروف بود به خرابکار و بدبیار. آنها می گفتند شب هنگام در مکانهای مختلفی کمین کرده بودند تا با دستور فرمانده بر دشمن یورش ببرند که محسن برای رفع حاجت از جمع جدا شده و عراقی‌ها متوجه او می‌شوند و او را دنبال می کنند. محسن ناخواسته به زیر پلی که یک گروهان مخفی شده بود فرار می کند. عراقی ها او را دنبال می کنند و همه را به جز محسن اسیر می کنند. کار به اینجا هم ختم نمی شود و او باز به شیار یک بلندیی که بالاتر از پل بود پناه می برد. درست جایی که مابقی گردان پناه آورده بودند و اینبار همه آن جمع به اتفاق محسن به اسارت در می‌آیند. همه به او چپ چپ نگاه می کردند و منتظر فرصتی بودند تا از خجالتش در بیایند. این جمع یک فرمانده هم داشت که صورتش سوخته بود و می گفتند مقصر باز همان محسن است. وقتی علت را جویا شدیم، گفتند: وقتی فرمانده از محسن خواسته بود نارنجک تفنگی را آماده کند تا او شلیک کند، به جای فشنگ مشقی، فشنگ جنگی گذاشته بود و کار دست فرمانده داده بود. حالا ما می خواستیم با این عتیقه چند سالی هم آسایشگاه شویم و فکرش هم باعث شده بود تا چهار ستون بدنمان از بودن در کنار او بلرزد و ترس داشته باشیم. ‌‌‍‌‎‌. ┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 شگفت‌انگیزترین عملیات‌ دفاع مقدس 2⃣ ✦━•··‏​‏​​‏•✧❁✧•‏​‏··•​​‏━✦ 🔸 آماده‌باش ۳۰۰۰ غواصان  رزمندگان غواص پس از پوشیدن لباس مخصوص و صرف شام و اقامه نماز، در نقاطی از حاشیه اروند، در انتظار دستور ورود به آب نشسته‌اند. همه امید فرماندهان به این پیشتازان است و رمز اصلی پیروزی عملیات در دست آن‌هاست. در ساعت ۸ شب بیستم بهمن ماه ۱۳۶۴، سه هزار رزمنده غواص در طول جبهه عملیاتی پا به اروندرود می‌گذارند. سکوتی عمیق منطقه را فراگرفته و وجود لکه‌های ابر مانع از روشنایی کامل مهتاب شده است. از این لحظه علائم دلهره بیش‌ از پیش در کلیه فرماندهان عملیاتی پدیدار می‌شود. در محورهای مختلف، غواص‌ها، ستون به ستون به سمت دشمن در حرکت‌اند. برای آن‌ها مشخص ‌شده است که در صورت انحراف و یا بروز هر حادثه‌ای، می‌بایست از هر نقطه‌ای که به ساحل دشمن رسیدند، پس از گشودن معابر نفوذی، وارد عمل شوند و راه بازگشتی برای آن‌ها وجود ندارد. ✧✦✧ ✧✦✧ همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۴ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 عباس بحر العلوم، تقى محسنی فر بهروز قیصری و حسن طاهریان که با دستور محمد جهان آرا به پاسگاه «حدود» رفته بودند، با پاسگاه خالی مواجه می‌شوند. چند سرباز ژاندارمری که در این پاسگاه مستقر بودند به خاطر اینکه از سوی بچه های سپاه و ارتش حمایت نشدند پاسگاه را تخلیه کرده بودند. بچه ها از روی برجک نگهبانی پاسگاه می‌بینند انبوهی از تانکهای دشمن به ستون از پاسگاه شلمچه عبور کرده و به طرف "پل نو" در حرکت اند. با محمد جهان آرا تماس می‌گیرند. محمد می‌گوید سریعاً برگردید و به بچه هایی که در پاسگاه «مؤمنین» هستند خبر بدهید. ما در پاسگاه مؤمنین بودیم، سمت درگیریمان به طرف نهر خین بود و دشمن از پشت سر به سمت ما می آمد. بچه ها سراسیمه آمدند، گفتند شما دارید محاصره می‌شوید، عراقی ها از جاده آسفالت به طرف شما می آیند، قبل از آنکه اسیر شوید خودتان را نجات دهید. با شنیدن این خبر متوجه شدیم وسط دشمن قرار گرفته ایم، هیچ نیرویی جلوتر نیست و در حال محاصره هستیم. هم از سمت نهر خین هم از طرف جاده شلمچه در تهدید بودیم. توپخانه و خمپاره اندازهای عراق آتش سنگینی می‌ریخت. بچه ها با تعصب می جنگیدند. چیزی نگذشت که نیروهای عراقی ما را دور زدند. مسیر را می‌شناختم. به بچه ها گفتم با من بیایید تا از محاصره بیرون برویم. دلمان نمی آمد صندوق های مهمات را بگذاریم و خودمان را نجات دهیم. هنگام فرار در حالی که اسلحه روی دوشمان بود هر دو نفر یک جعبه مهمات را با خود می آورد. عراقی ها هر لحظه نزدیک تر می‌شدند. «مرتضی رفیعی» از بچه های سپاه خرمشهر هیکل چاقی داشت، خودش را به زحمت این طرف و آن طرف می‌کشید. بچه ها به خاطر هیکلش فکر می‌کردند زورش بیشتر است. یک تیربار هم به او داده بودند. بنده خدا در تلاش بود مهمات را هم بیاورد. نفسش بریده بود و دیگر نمی کشید. لحظات آخر به او گفتم: «اینها را بینداز، بدو عراقی ها دارند میرسند!» صندوقهای مهمات را انداختیم و از بین نخلها و راه فرعی از حلقه محاصره فرار کردیم. مرتضی رفیعی و لطفی اسیر شدند. به زحمت خودمان را از دهکده ولی‌عصر به پل نو رساندیم، از روی پل عبور کردیم، آن طرف پل نو ایستادیم و پشت «نهر عرایض» موضع پدافندی گرفتیم. بچه های آغاجاری ماشین داشتند، در آن شرایط بحران توانستند مهماتشان را بیاورند و آن‌طرف پل نو خالی کنند. بعد از ظهر روز دوم مهر در اوج خستگی محمد جهان آرا را در مقر سپاه دیدم. اوضاع را شرح دادم. به دقت به حرف هایم گوش کرد گفت: خدا بهتان قوت بدهد بروید قدری استراحت کنید. هوای پر از غبار و دود روی شهر سایه انداخته بود. حتی محمد هم نمی‌دانست چه کار باید بکند. از سپاه خارج می‌شد، مدتی بعد بر می گشت، هی می‌رفت و می آمد؛ بی تاب بود. هرکس به او می رسید حرفی و نظری برای گفتن داشت؛ ولی کوچکترین ضعفی از خود نشان نمی‌داد. با صلابت به گزارش و اخبار گوش می‌کرد. با بچه ها بحث نمی‌کرد. با جملاتی مثل خدا خیرت بده، ان‌شاءالله خدا کمک می کند، افراد را دلداری می‌داد و از او دور می‌شد. سوم مهر، عراقی ها خودشان را به جاده اهواز خرمشهر، در هفت کیلومتری شهر رساندند. ما در منطقه پل نو درگیر بودیم. فردای آن روز، فرمانده سپاه دستور داد خودمان را به آن محور برسانیم، مقابل دشمن مقاومت کنیم و نگذاریم به طرف شهر پیشروی کنند. با ناجی شریزاده، بهروز قیصری، پرویز عرب، وهاب خاطری و سه چهار نفر دیگر از بچه ها به طرف سیل بند در هفت کیلومتری بیرون شهر حرکت کردیم. بعد از ظهر به پشت سیل بند رسیدیم. دو کامیون بزرگ ارتشی آنجا بود. دولا دولا با احتیاط به آن نزدیک شدیم. کامیونهای ارتش خودمان بود. کسی توی کامیونها نبود داخل‌شان پر از اورکت و آذوقه و مهمات بود. بچه ها پیش از اینکه موقعیت دشمن را ببینند سراغ مواد خوراکی مثل کنسرو گوشت، کنسرو لوبیا نان خشک و شکلات جنگی رفتند. عده ای می‌گفتند حرام است. اشکال شرعی دارد. بعضی هم می گفتند چه اشکالی؟ اینها را برای جنگ آورده و خودشان نیستند. گفتم: «اگر برگردند، آبرویمان می‌رود. یکی از بچه ها گفت: "می خواستند بمانند از اموالشان مراقبت کنند." •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 راه‌های ارتباطی آبادان در هفته ششم جنگ   ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 هر ساله در سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی در دهه فجر مسابقات حفظ حدیث و قرآن برگزار می کردیم. حاج آقا ابوترابی، برای جایزه بچه هایی که قرآن حفظ می کردند، گفته بود که از امام خمینی برای شما وقت ملاقات حضوری می گیریم. نزدیک به چهارصد نفر در اردوگاه موصل چهار، حافظ قرآن شدند. تعدادی از بچه ها حتی بخش های بسیاری از نهج البلاغه را هم حفظ کردند. صبح‌تون سرشار تلاش •┈••✾○✾••┈• کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 شگفت‌انگیزترین عملیات‌ دفاع مقدس 3⃣ ✦━•··‏​‏​​‏•✧❁✧•‏​‏··•​​‏━✦ 🔸 برخلاف زمان ورود گروهان‌های غواص به اروند که هیچ اثری از تلاطم آب مشاهده نمی‌شد و حرکت آب راکد به نظر می‌رسید، اینک در حالی‌ که نیروهای غواص همگی به وسط اروند رسیده‌اند، سطح آرام آب متلاطم شده و شدت امواج رودخانه افزایش‌ یافته است. این مسأله در آغاز کار موجب بروز مشکلاتی می‌شود، فین‌های تعدادی از برادران از پایشان درآمده که آن‌ها بی‌درنگ رو به ساحل دشمن شنا می‌کنند، پاره‌ای نیز براثر تلاطم شدید رودخانه، آب زیادی خورده‌اند و دچار حالت تهوع شده‌اند. تعدادی از برادران را حرکت سهمگین آب با خود می‌برد، ولی در مجموع، قریب به ‌اتفاق غواصان همچنان با موفقیت پیشروی می‌کنند. ✧✦✧ ✧✦✧ همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 عبای نماز عبدالله آجیلی ✦━•··‏​‏​​‏•✧❁✧•‏​‏··•​​‏━✦ توی گردان حال و هوای معنوی عجیبی بین بچه ها حاکم شده بود. همین حال وهوا روی رفتار و اعمال ماهم اثر گذاشته بود. تسبیح، انگشتر، عطر و ذکر، جزیی از ما شده بود... بعضی از بچه ها با خودشان عبا هم آورده بودند و در نمازجماعت آن را روی دوش خود می انداختند. چون شنیده بودند اجر بسیاری دارد. من هم که از قبل یک عبا خریده بودم. خیلی افسوس می‌خوردم که چرا عبایم را با خودم به گردان و منطقه نیارودم!!! تا اینکه شنیدم یکی از برادران قصد دارد به شهر برود‌. لذا از او خواستم تا به خانه برود و عبایم را از مادرم بگیرد و با خود به منطقه بیاورد... دوست‌مان می‌گفت: وقتی در منزل شما رسیدم بلافاصله زنگ خانه را زدم. مادرت از پشت در گفت کیه!؟ سلام کردم و گفتم دوست آقا عبدالله هستم، اومدم "عباعبدالله" را ببرم. 😂😂 مادرت با تعجب نگاهی به من کرد و گفت: قربونش بام (قربانش شوم) مگه اقااباعبدالله خونه اومونه که اومیه بریش؟(مگه آقا منزل ماست آمدی ببریش)؟ ومن تازه متوجه سوتی خودم شدم 😂😂😂 و گفتم نه مادر! منظورم عبای عبدالله پسرت را میخوام که الان جبهه است.‌‌ گفته بیام از خانه بگیرم، ببرم براش جبهه!!! خلاصه این داستان تا مدتها مایه خنده بچه هاشده بود... •✧❁✧•​​‏ یادش بخیر! در آن شرایط سخت جنگی، کوچکترین و ساده ترین اتفاقات در بین بچه ها دستمایه خنده و خاطره می‌شد... و تا مدتها و سالها نقل قول آنها در ذهن برادران می‌ماند. ‌‌‍‌‎‌. ┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
"در محراب اسارت"       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ «مى خواهیم یکى از شما را اعدام کنیم، اگر داوطلبى هست خودش برخیزد والاّ خودمان یکى را انتخاب مى کنیم !!». حرکتهاى نامتناسب سربازان بعثـى و چرخشهایشـان بـه دور بچه هـا، و بـراى خـوش رقصـى جلـوى افسـر، که کابلهـا را به دور دست خـود مـى چرخاندنـد و حرفهـایى را بـه عربـى رد و بـدل مـى کردنـد، اسـرا را کلافـه کـرده بـود و شـاید قدرت فکر کردن براى آنان که در اندیشه راه و چاره اى بودند را گرفته بود. در ایـن حـال، «حسـن» برخاسـت و بـراى اعـدام شـدن اعـلام آمـادگى کـرد! افسـر عراقـى بـا چشـمان نابـاور خـود، مقدارى در صورت او که حکایت از ایمان قوى و محکمش را مى کرد، خیره شد و گفت : «بیا بیرون». «حسن» با گامهایى محکم و استوار، بدون تردیـد و تـرس بـه جلـو رفـت . بـه چهـره اش کـه نگـاه مـى کـردى ، بیـان کننده یک آرامش و سرور درونى بود؛ ولـى بـر عکـس، بـا برخاسـتن «حسـن »، آثـار غـم و انـدوه در صـورت دوسـتانش ظاهر گشت . وقتى او را بیرون مى بردند، اسرا براى آخرین بار او را تماشا مى کردند و خروجش را بدرقه مى نمودند. در آخــرین لحظــات، عراقیهــا از او درخواســت کــرده بودنــد کــه آخــرین آرزو و وصــیت خــود را از آنــان بخواهــد تــا بـرآورده کننـد. «وى تقاضـاى خوانـدن دو رکعـت نمـاز را کـرده بـود» و آنـان هـم ایـن فرصـت را بـه او داده بودنـد و«حسن» رفت تا در جلـوى چشـم شـگفت زده سـربازان بعثـى، وضـویى سـاخته و خـود را بـراى یـک عبـادت شـیرین، آماده کند. اما این طرف، بچه ها بى‌حوصله و بى‌صبرانه در خـود فـرو رفتـه و منتظرنـد تـا ببیننـد چـه پـیش مـى آیـد. و بعضـى خدا، خدا مى‌کردند که عراقیها از تصمیم خود منصرف شوند. هنوز این افکـار، اذهـان اسـرا را مشـغول کـرده بـود کـه ناگـاه عراقیهـا بـه همـراه «حسـن » بـه داخـل آمدنـد . ورود او همچون باز شدن در، بر بستان گل شادمانیهایمان بود که از آن، بوى عطر رجا و امید به مشام مى رسید. افسر عراقى رو به بچه‌ها کرد و گفت: «این جوان خیلى فهمیده و شجاع است . ما از قصد ایـن کـار را کـردیم تـا آن کـس کـه شـهامت بلنـد شـدن را دارد، بـه عنـوان مسـؤول آسایشـگاه بـراى شـما انتخاب کنیم».       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 41 خاطره از دوران اسارت رزمندگان میهن اسلامی اصغر زاغیان @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۵ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 پس از آنکه بچه ها شکمی از عزا درآوردند تازه به فکر افتادیم موقعیت دشمن را بررسی کنیم. عراقی ها روبه رویمان آرایش گرفته بودند، ما هم پشت سیل بند مستقر بودیم. توی کامیون دو تا دوربین چشمی هم بود. با دوربین از روی سیل بند نگاه کردم، در دو سه کیلومتری، تانک های دشمن دیده می‌شد. تصمیم گرفتیم همان جا بمانیم و در صورت پیشروی دشمن از پشت سیل بند با آنها درگیر شویم. به جهان آرا به بی سیم زدم چنین تصمیمی گرفته ایم. گفت: «خیلی خوب است، اما مراقب باشید شب به شما حمله نکنند.» دو روز پشت سیل بند مراقب بودیم. آن مواد غذایی به دردمان خورد. شب‌ها هوا سرد می‌شد. اورکت‌ها را از داخل کامیونها درآوردیم و پوشیدیم. سیل بند محکمتر از خاکریز معمولی بود و موقعیت خوبی برای جنگیدن داشت. هفت مهر، صبح زود، تانکهای دشمن به حرکت درآمدند. غرش‌شان زمین را به لرزه درآورد. دیدن حرکت آن همه تانک برای ما ترسناک بود. تانکها به صورت نیم دایره و هلالی حرکت می‌کردند. قبضه آرپی چی، سه قبضه، ژسه، دو قبضه، سلاح ام یک و برنو هم داشتیم که از دوره رضاشاهی مانده بود. با هشت نفر در مقابل یگان زرهی دشمن آرایش گرفتیم. به بچه ها گفتم تا در تیررس قرار نگرفتند، شلیک نکنید. یکی دو نفر از بچه ها از هیجان یا ترس، طاقت نیاوردند و پیش از آنکه عراقی‌ها در تیررس قرار بگیرند تیراندازی کردند. به دنبال آنها، بقیه هم تیراندازی کردند. مقداری از مهمات محدود ما تلف شد. دشمن با گلوله مستقیم تانک و تیربارهایی که روی تانکها و نفربرها نصب شده بود، به طرف ما آتش ریخت. خودمان را به سینه سیل بند چسبانده بودیم و امکان تکان خوردن نداشتیم؛ حتی سرمان را نمی توانستیم بالا بیاوریم. وقتی از طرف ما گلوله ای شلیک نمی شد دشمن دوباره به حرکت در می آمد. چند لحظه بعد، آنها در تیررس ما قرار می‌گرفتند و متوقف می‌شدند اما آتش آنها به قدری سنگین بود که به تدریج به سیل بند نزدیک شدند. حالا می توانستیم تانکهایشان را با آرپی چی بزنیم. همزمان از جا بلند شدیم و آنها را زیر آتش گرفتیم. زره پوش ها حرکت می‌کردند و نفرات پیاده که پشت آنها قرار گرفته بودند، در حال پیشروی به طرف ما شلیک می کردند. گلوله های ام یک و ژسه به بدنه تانکها و نفربرها میخورد و اثر نمی‌کرد، ولی بعضی از نفراتشان هدف گلوله های ما قرار می‌گرفتند. موقعیت‌مان نسبت به دشمن بهتر بود. ما پشت سیل بند و آنها در دشت باز در حال حرکت بودند. وقتی یک سرباز دشمن به زمین می افتاد، انرژی و شجاعت ما چند برابر می‌شد. گلوله های تانک از بالای سر ما می‌گذشت یا به بدنه سیل بند می خورد. تا آن موقع تلفات نداشتیم، اما با هر آتشی که باز می‌کردیم چند نفر از دشمن به زمین می افتاد؛ جنگ جانانه ای بود. مانند پرندگان از این سو به آن سوی سیل بند می پریدیم. احساس ترس نداشتم. سبک بال و چابک، از خاکریز بالا می رفتم و پایین می آمدم. پی در پی آرپی چی می‌زدم. من و ناجی و بهروز آرپی چی زن بودیم. نخستین بار که آرپی جی شلیک کردم همان جا بود. حتی روش استفاده از آرپیچی را بلد نبودم. یکی از بچه ها در حد دو سه دقیقه توضیح داد که این ضامن است گلوله را می‌گذاری خرجش را می‌بندی ضامن گلوله را می‌کشی توی مگسک نگاه می‌کنی و شلیک می‌کنی. روی سیل بند خوابیدم و آخرین گلوله آرپی چی را زدم چون به صورت درازکش شلیک کردم آتش عقبه آرپیچی شلوارم را پاره کرد و پای راستم را سوزاند. در همین حین، گلوله تانک یا بازوکای دشمن نزدیک من روی سیل بند ترکید. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 می گفت آدم ها سه دسته اند: ـ خام ـ پخته ـ سوخته. خام ها که هیچ. پخته ها هم عقل معیشت دارند و دنبال کار و زندگی حلال اند. سوخته ها عاشق اند. چیزهای بالاتری می بیینند و می سوزند، توی همان عشق. خودش هم سوخته بود در عشق به اباعبدالله .....        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 👈عضو شوید @defae_moghadas            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 اردوگاه اسرای عملیات رمضان و والفجر مقدماتی در عراق ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈 لینک دعوت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 یادش بخیر روزگار اتراق‌های پشت خط •✧❁✧•​​‏ چند روز بیشتر طول نمی‌کشید تا به جای جدید عادت کنیم، ..و چند روز بعد رفیقش شویم، ..و موقع ترک، عاشقش. ماموریت والفجر مقدماتی را می‌گویم. همان فکه و رقابیه و چم‌هندی و.... جذبه عجیبی داشت این سرزمین و بچه‌ها هم کاری می‌کردند تا دل کندن از آن سخت‌تر شود و اشک در بیاورد. سرزمینی که یادآور فتح المبین بود و دوستانی که اینجا را سکوی پرواز کردند و رفتند.. و دوستانی که با خنده‌هایشان، روزها را لذت‌بخش کرده و شب‌ها را با صدای گریه و مناجات آذین بسته بودند. "کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها" چقدر سخت بود دل کندن از زمین‌های کنده شده‌ی زیر چادرها که جان پناه شده بودند.. چقدر اشکی می‌شدیم وقتی از قبور مثالی دوستان شهیدمان باید دل می کندیم.. و چقدر حسرت می‌بردیم، وقتی گودالهای عرفان شبانه را – که بعد از عملیات یادگار شهدای آینده می‌شد،– باید می‌گذاشتیم و می‌گذشتیم. کاش می‌شد باردیگر برگردیم و تبرکی بجوئیم و خاکش را توتیای چشم کنیم. صبح‌تون سرشار از دوستی با خوبان خدا ‌‌‍‌‎‌. ┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 شگفت‌انگیزترین عملیات‌ دفاع مقدس 4⃣ ✦━•··‏​‏​​‏•✧❁✧•‏​‏··•​​‏━✦ 🔸 نورافکنی که آزمایشی بر روی اروند روشن شد! در ساعت ۲۱ عده‌ای به ساحل دشمن دست ‌یافته و عده‌ای هنوز در بین راه به تلاش خود ادامه می‌دهند. در حالی‌ که نیروهای غواص در محور وسط عملیات سرگرم تکمیل عبور از اروند هستند، قسمتی از خط دفاعی دشمن، با نورافکن روشن می‌شود و به حالت ساکن برای چند لحظه‌ای ادامه می‌یابد. خبر این مسأله از قرارگاه خاتم‌الانبیاء (ص) به کلیه قرارگاه‌های ذی‌ربط جهت آماده‌باش صادر می‌شود. این امر در اغلب فرماندهان بازتاب روحی سختی ایجاد می‌کند. بسیاری با نگرانی و ناامیدی می‌گویند: پس اینکه دشمن تا به‌ حال سکوت کرده بود، برای رسیدن چنین لحظه‌ای بوده است! غواص‌هایی که در شعاع نور پروژکتور قرار گرفته‌اند، تلاش زیادی می‌کنند تا از معرض دید نگهبانان دشمن مخفی شوند. سرعت پا زدن و شنا کردن غواص‌ها افزایش‌ یافته است. آن‌ها همه‌ چیز را تمام‌ شده می‌دانند. اما دقایقی بعد، در حالی‌ که قرارگاه تصمیماتی برای عکس‌العمل و آغاز حمله اتخاذ کرده است، نورافکن خاموش می‌شود. بعداً اطلاع حاصل شد که فرمانده عراقی آن محدوده، برای آزمایش موتوربرقی که تازه دریافت کرده بود، مبادرت بدین عمل کرده است. ✧✦✧ ✧✦✧ همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 بسیج عشایر و مساجد ۱۴ ▪︎حاج جبار سیاحی ┄┅┅❀┅┅┄ 🔹 روزهای اول جنگ هنوز عراق از رودخانه کارون عبور نکرده و آبادان را محاصره نکرده بود و تعداد زیادی از آوارگان آبادانی و خرمشهری از من و برادر زاده ام می‌خواستند که آنان را به ماهشهر و بندر امام برسانیم، زیرا بعضی از بستگانشان در آن دو شهر ساکن بودند. دیگر از سرنوشت خانواد خودمان اطلاعی نداشتیم. فرزندانم که راه مبارزه مسلحانه را علیه دشمن بودند و نمی دانستم در کدام محور مبارزه می‌کنند؟ در طول مدت خدمت و کمک رسانی بسیاری از صحنه ها را دیدم و مجروحین را به بیمارستان ها می رساندم که اغلب دست و پای آنان قطع شده بود. یا زنانی بودند که در گودال ها بدون کمک های پزشکی وضع حمل کرده و بر اثر خونریزی جانشان را از دست می دادند. یا خانواده هایی که ده‌ها کیلومتر بدون آب و غذا حرکت نموده و از تشنگی جان خویش را از دست می دادند. یا پیرمردهایی بسیار ناتوان و سالخورده که در حال مرگ بودند و ما آنها را داخل خودروهای خود حمل می‌کردیم و از مرگ نجاتشان می‌دادیم. بشکه های آب و غذا را آماده می کردم و با خود می بردم و خدا می داند که جان بسیاری از افراد ناتوان و خسته و درمانده را نجات می‌دادیم. روزهای زیادی را بدین‌سان سپری کردیم. باور کردنی نبود که هرگز احساس خستگی را نمی کردم بلکه هر خانواده ای که به مقصد می‌رساندم جان تازه و قدرت تازه به من دست می داد. خداوند را شکر گزارم که در روزهای سختی و رنج و درد و بلا برای شهرم و برای وطنم کار کردم. دیگر عرب و عجم مطرح نبود. نسبت به همشهریان مسلمانمان احساس مسؤولیت می‌کردیم. وظیفه دینی و ملی ما بود که به یاری همدیگر بشتابیم. از رنج های همدیگر بکاهیم. عشق به امام (ره) و انقلاب بیش از پیش به ما نیرو می بخشید. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂