eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 "والفجر هشت " از شروع تا پایان / ۱۰ برگرفته از دوره دافوس سردار شهید حاج احمد سیاف زاده ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 جغرافیای منطقه 🔸.. تمام یگان‌های ما در خوزستان قرار داشت و عراقی‌ها هم می‌دانند اهداف اصلی جمهوری اسلامی در خوزستان است؛ چرا که دسترسی به اهداف کشور عراق، از محور جنوب یعنی همان رسیدن به نفت، رسیدن به شهرهای اصلی و به عقبه‌ی دشمن که دریاست و قطع آن از دریای آزاد در منطقه خوزستان قرار دارد. 🔹 حالا باید یک کاری از نظر روانی می‌کردیم تا دشمن فریب بخورد. بر همین اساس در دو محور دیگر، قرارگاه‌های فرعی ما فعال شدند. در منطقه هور قرارگاه نجف به فرماندهی سردار ایزدی و در محور شلمچه قرارگاه قدس به فرماندهی سردار[عزیز] جعفری-فرمانده نیروی زمینی- که مأموریت پیدا کرد در منطقه‌ی شلمچه، ام‌الرصاص را بگیرد که آن منطقه هم برای عراق خیلی حساس بود. 🔸 دو موضوع غافلگیری هم داریم. یک غافلگیری در عملیات داریم، یک غافلگیری قبل از عملیات. غافلگیری در عملیات این است که وقتی از سه محور به دشمن حمله می‌کنیم ارتش بعث عراق گیج شود که تک اصلی کدام است، کدامش می خواهد عمق بگیرد. 🔹 نگاه می کند می بیند ام‌الرصاص کنار شهر بصره است، یعنی کسی که در ام‌الرصاص است می‌تواند از آنجا خانه‌های بصره را ببیند. از آن طرف، در منطقه فاو دارد می‌جنگد و یک قرارگاه هم در هور دارد عمل می کند. حالا باید فرمانده‌ی ارتش بعث عراق تصمیم بگیرد که کدامش می خواهد عمق بگیرد و قطعا" آن‌ها در تشخیص اشتباه خواهند کرد... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂 آخرین روزهای زمستان رزمندگان در ارتفاعات برفی غرب کشور 🔸 سال ۶۶ - ۶۷ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈 لینک دعوت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 جاودانگی در اسارت علی دهقان         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 یکی از تلخ‌ترین خاطرات شهادت غریبانه یکی از دوستان هم بندی بود. شهید غریب اسارت «علی قدم کرمی» از دوستان عملیات بدر و لر زبانان شهرستان دلفان استان لرستان. اوایل سال ۶۵ هر روز یا هر هفته با سردرد شدید، کسالت و بی حالی به دکتر عراقی مراجعه می‌کرد، طبق معمول با قرص مسکن،آمپول و بعضا آمپول تقویتی به قاطع بر می‌گشت و هر روز بدتر از دیروز من و آقای طوسی پزشکیار ایرانی هماهنگ کرده در چندین نوبت او را به بیمارستان تموز بغداد اعزام کردیم ولی بی‌نتیجه هر دو ماه اولین مریض که توسط دکتر صلیب سرخ معاینه می‌شد. در اواخر سال ۶۷ دکتر صلیب گفت: علی قدم تومور مغزی داشته و نیاز به جراحی دارد. به دکتر عراقی هم گفتیم : فقط دوباره او را به تموز، اعزام کردند. در جواب نوشتند مشکل بینایی دارد. دو ماه بعد صلیب آمد اولین مریض دوباره علی قدم بود معاینه شد، تاکید کرد تومور دارد و جراحی باید بشود. عراقی‌ها قبول نکردند در نهایت در طول شش ماه یواش یواش علی قدم دچار سردردهای شدید شد و تقریبا بینایی خود را از دست داد. عراقی‌ها و دکتر صلیب هم شاهد این ماجرا بودند. آخرین باری که بعد از داخل باش عصر من داشتم سُرم یکی از دوستان را وصل می کردم یهویی دیدم علی قدم را با حال بسیار بد تقریبا بین حالت کما و بی حالی آوردند. من و اقای طوسی سریع آمپول و سرُم بهش زدیم و درخواست آمبولانس کردیم. آمبولانس سریع آمد به بهداری رمادیه اعزام کردیم، ولی حیف و صد حیف با کم کاری و بی اعتنایی عراقی ها در مسیر بهداری داخل آمبولانس جان به جان افرین تسلیم و شهید گردید. روحش شاد و نامش ماندگار در نهایت ۱۳ سال پس از آزادی اسرا، پیکر این شهید و دیگر شهدای غریب اسارت به وطن بازگشت. 🔸 اردوگاه شماره ۷ معروف به بین القفسین        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 🌹 گردان گم شده / ۱۸ خاطرات اسیر عراقی سرگرد عزالدین مانع ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 فرمانده لشکر همچنان گریه می‌کرد تا آنجا که افراد همراهش را به گریه انداخت. افراد گردان حرفهای فرمانده را در حالی که برای ما آرزوی مرگ می‌کرد، می شنیدند. فرمانده هان عراقی را می‌بینید؟ مرگ را برای همسایه می‌خواهند. نمی‌دانم چه دوره و زمانه ای است. سروان لطیف که با تعجب به فرمانده لشکر خیره شده بود گفت جناب فرمانده حضرت رییس جمهور میفرمایند شهدا از همه ما والاترند. ان شاء الله ابوعلی از شهدا و عزیز ترین افراد است. فرمانده لشکر با عصبانیت در جواب او گفت: «ساکت شو سگ! وقتی ما بحث از شهادت می‌کنیم منظور شما نیستید، حکومت به عناصر و نیروهای ورزیده احتیاج دارد. فکر می‌کنی از نظر فرماندهی تو چه ارزشی داری؟ به خدا سوگند تو ارزش یک سنگریزه را هم نداری! تو خودت را با سرهنگ یونس مقایسه می‌کنی؟ شرافت کفش سرهنگ یونس بیشتر از شرافت تو و عشیره ات است. رهبری به سرهنگ یونس احتیاج داشت. او از افراد نادر و کم نظیر بود. اما شما! اگر کفشم را از پا در آورم و آن را پرت کنم بر سر سروانی مثل تو می‌افتد.» فرمانده لشکر در حالی گردان ما را ترک کرد که نیروها از سخنان او ناراحت و مضطرب بودند. آرزوی او مرگ ما بود. هنگام رفتن هم آب دهان بر زمین انداخت و گفت اف بر این گردان و افراد آن! خودروی فرمانده حرکت کرد، اما آب دهان او بر زمین ماند تا سربازان و افسران ما به آن نگاه کنند. یکی از سربازان گفت: فرماندهی چه قدر و منزلتی برای ما قایل است. آنها ما را روی سرشان می‌گذارند و به دنیا نشان می‌دهند. اف بر این فرماندهی و اف بر سر مار! این سرباز سخنانی را بر زبان جاری ساخت که تند بود. او را که موقعیت خود را درک نکرده بود را نزد رییس استخبارات لشکر بردند. - چرا چنین کلماتی را به زبان آورده ای؟ - زیرا فرمانده لشکر با ما طوری برخورد کرد که با حیوانات برخورد می‌کنند. رییس جمهور در سخنرانی‌های خود تأکید بر احترام به سرباز دارند و می‌گویند باید رفتار انسانی بر اساس اخلاق و تسامح باشد. اما فرمانده لشکر بر روی ما و افسران ما آب دهان انداخت. - این واضح است اما منظورت از سر مارکیست؟ در اینجا سرباز حیران و سرگشته ماند. میخواست موضوع جدیدی را مطرح کند و به هر صورت از این دام رهایی یابد، پس گفت: «منظورم از سرمار، خود فرمانده لشکر است.» این حرفها و بهانه‌ها سودی نداشت. حیران و مضطرب ماند. ریسمانی دور گردنش پیچیدند و خفه اش کردند. افراد نزدیک به او می گفتند که هنگام مرگ شعار مرگ بر بعثی ها را سر داد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۲۴ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 غروب جیپی آمد. تکاورهای دریایی خودمان بودند. یکی‌شان با لهجه لاتهای تهرانی آمد. گفت: «عراقیا کجان؟» گفتم «عراقی‌ها اینجا بودند، فرار کردند.» دید یک جنازه عراقی افتاده، پرسید: «این عراقیه؟» گفتم: «آره.» گفت: راست راستی عراقیه؟ رفت بالای سر جنازه خنجرش را کشید سرش را ببرد گفتم چه کار می‌کنی؟ گفت میخواهم سرش را ببرم نشان بچه ها بدهم. گفتم: «غلط کردی اگر مرد بودی می آمدی مثل این بچه ها می جنگیدی.» گفت به تو چه مرتیکه» گفتم: «مرتیکه جد و آبادته!» با هم دست به یقه شدیم رفقایش عاقل تر بودند او را کنار کشیدند من هم خسته، رفتم کناری نشستم. ▪︎ ششم جهان آرا بیسیم زد به پادگان دژ بروم. سر جاده ورودی پادگان دژ ایستاده بود. پنج تکاور همراهش بودند. آنها را معرفی کرد که برای شناسایی کمکشان کنم. می‌خواستند موقعیت نیروهای عراقی را در پشت جاده شلمچه و پل نو شناسایی کنند. همراه تکاورها به آن منطقه رفتیم. آنها حرکت‌هایی انجام می‌دادند. با همدیگر حرف نمی زدند، با اشارات دست و صدای طوطی و پرنده های دیگر ارتباط برقرار می‌کردند. اینها جزء آموزشهای تکاوری شان بود. خیلی جاها تا سرم را بالا می آوردم بلافاصله گردنم را خم می‌کردند. از نهرها و آبروهای کوچک کشاورزی، که آن موقع خشک بود، گذشتیم. آنها نقاط را علامت می دادند. تندتند می‌خوابیدند، در بعضی جاها بلند می شدند و معلق می‌زدند. با فاصله های دقیق؛ دو نفر دو نفر خودمان را تا سردخانه نیمه کاره ای که در جاده شلمچه و در کنترل نیروهای عراقی بود رساندیم. تکاورها با دوربین عراقی‌ها را دیدند و گفتند برگردیم. از آنجا مقر و نفربرهای عراق بدون دوربین هم دیده می شد. یک لحظه دوربین را گرفتم. عراقی‌ها به ساختمان نیمه کاره سردخانه رفت و آمد می کردند. به آنها پیشنهاد دادم جلوتر برویم نزدیکتر شویم و مقرهایشان را بهتر شناسایی کنیم. به حرفم اهمیت ندادند. شاید مرا به چشم یک جوان بی اطلاع و خام می دیدند. بین آنها غریب بودم و رفتار و کارهایشان را نمی‌توانستم هضم کنم. این شناسایی تا غروب طول کشید. بچه های باحالی بودند، سر نترسی داشتند. روز پانزدهم مهر از صبح تا غروب به همین شناسایی تکاورها گذشت. فردای آن روز بار دیگر عراقی‌ها از سه محور شلمچه، پلیس راه و گمرک حمله کردند که شهر را تصرف کنند. دروازه های شهر تقریباً دست دشمن بود. نیروهای فداییان اسلام در محور جاده شلمچه نیروهای سپاه در گمرک و نیروهای ارتش در پلیس راه درگیر بودند. به من گفتند نیروهای فداییان اسلام در شلمچه و صددستگاه درگیر هستند و نیاز به کمک دارند. با تعدادی از بچه ها به آنجا رفتیم. نزدیک خط راه آهن از خودرو پیاده شدیم و آرام آرام از کنار جاده به طرف صددستگاه رفتیم. نرسیده به مسجد صددستگاه، یکی فریاد زد: «هوی، کجا سرتان را انداختید پایین می‌روید؟ گفتم: «چی می‌گی تو؟» گفت: «بخواب روی زمین نفهم، داری توی دل دشمن می‌روی، الآن می زنندت.» گفتم: می‌دانم دارم توی دل دشمن می روم، تو نفهمی که داد می‌زنی دشمن را هشیار می‌کنی. دعوایمان شد. رفتم طرفش گفتم تو که هستی؟ گفت: «تو که هستی؟» گفتم: «محمد نورانی هستم از سپاه خرمشهر.» گفت: سید مجتبی هاشمی‌ام فداییان اسلام. می دانستم گروه فداییان اسلام اینجا هستند، ولی نام فرمانده شان را نمی دانستم. او اسم مرا شنیده بود تا خودم را معرفی کردم با احترام با من دست داد و عذرخواهی و روبوسی کرد. با هم رفیق شدیم. در مورد موقعیت نیروها صحبت کردیم گفت: عراقی ها نزدیک اند، از صبح تا حالا در گیریم آنها را تا نخلستان عقب زدیم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 کار برای خدا خستگی ندارد        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 به یاد شب‌های شلمچه کربلای ۵        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 شرط حضور تو جمعشون... اخلاص رفیق.... صبحتون سرشار از یک رنگی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 "والفجر هشت " از شروع تا پایان / ۱۱ برگرفته از دوره دافوس سردار شهید حاج احمد سیاف زاده ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔻 غافلگیری حین عملیات شما می‌توانید دشمن را با تک‌های فرعی غافلگیر کنید. در این زمینه چه اتفاقی افتاد، در هر سه منطقه نزدیک به دو هزار کمپرسی مأموریت پیدا کرد جاده‌هایی را در هور بسازد. این ها با چراغ روشن شب‌ها کار می کردند که مسلما" هر ارتشی باشد با خودش می گوید حتما قرار است اینجا عملیات شود. لذا در هر سه محور اقدامات یکسان صورت گرفت. 🔹 از طرفی قرارگاه قدس به عنوان تک فرعی در منطقه ام‌الرصاص یک قرارگاه دارد و مشغول شناسایی است. در منطقه هور هم اقداماتی صورت گرفت اما منجر به عملیات نشد ولی در منطقه ام‌الرصاص شد. 🔸 حالا دستور کار قرارگاه کربلا به عنوان تک اصلی در منطقه فاو این بود که حتی نیروهای خودی هم نباید بدانند این جا عملیات است! دیگر حسابش را بکنید... 🔹 وقتی ما نیروی خودمان هم نباید بداند این جا عملیات است دیگر حسابش را بکنید خانواده های این ها در رفت و آمد به شهرهاشون در تردد به خود منطقه؛ هیچ کس نباید بداند. یعنی همه باید در یک تردید باشند که نکند قرار است در هور عملیات شود؟ نکند این جا[فاو] خودش یک فریب است؟ یعنی باید در این حد محرمانه عمل شود، ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂«مصطفای‌ خدا»       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🍂 طلبه‌ی جوان آن‌قدر زیبا صحبت می‌کرد که همه را به وجد می‌آورد. قدرت بیان او بسیار بالا بود. مخصوصاً زمانی که از امام زمان (عج) می‌گفت. آن‌قدر عاشقانه با آقا درد دل می‌کرد که همه اشک می‌ریختند. عملیات فتح‌المبین به اهداف خود دست یافت. اما تعداد مجروحان و شهدا بسیار زیاد بود. طوری که همه فرماندهان می‌گفتند: باید بقیه‌ی نیروها برای استراحت به مرخصی بروند. جلسه‌ی فرماندهان برگزار شد. حسن باقری در جلسه حضور داشت. او بنیان‌گذار اطلاعات و سازمان رزم سپاه بود. مصطفی علاقه‌ی خاصی به حسن داشت. در آن جلسه برادر باقری از فرماندهان تیپ و لشکرها خواست که نیروها را برای ادامه‌ی عملیات آماده کنند. اما خود فرماندهان هم خسته بودند. آن‌قدر که همگی می‌گفتند: باید به نیروها استراحت داد. حسن باقری همچنان اصرار می‌کرد. او تأکید می‌کرد: برادران، همان‌طور که ما و شما خسته‌ایم دشمن ما هم خسته است. باید ضربه‌ی کاری را برای آزادی خرمشهر وارد کنیم و … در این میان یکی از کسانی که در تأیید سخنان ایشان صحبت کرد مصطفی بود. او با بدنی زخمی و خسته شروع به صحبت کرد. استدلال‌های برادر باقری را تأیید کرد و با قاطعیت گفت: من با نیروها صحبت می‌کنم. حرف ایشان درست است. باید عملیات ادامه یابد...🍂       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ زندگی‌نامه و خاطراتی از سردار سرلشکر شهید حجت‌الاسلام مصطفی ردّانی‌پور به قلم: جمعی از نویسندگان @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 چقدر دوست داشتید به سرعت بفهمید مشارکت چقدر بوده و کی رای آورده ... همین‌قدر علاقه داشته باشیم که امام زمان، چقدر روی ما نظر داره؟؟ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 طنز جبهه 🔸 کشتی پنیر این اواخر دیگر چشممان که به پنیر می افتاد خود به خود حالمان بد می شد. از بس طی چند سال صبح، ظهر و شب به ما پنیر داده بودند. بچه هابه شوخی می گفتند: بروید مزار شهدا هر قبری خاکش شوره زار بود بدانید یک بسیجی و رزمنده آنجا دفن است. یک روز خبر آوردند، کشتی برنج را در دریا با موشک زده اند، همه یک صدا گفتند: کاشکی کشتی پنیر را می زدند، مردیم از بس پنیر خوردیم!       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 🌹 گردان گم شده / ۱۹ خاطرات اسیر عراقی سرگرد عزالدین مانع ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 لشکر به امور واحدهای دیگر مشغول شده بود و کاری به کار ما نداشت. در منطقه دیگری زدوخورد رخ داده بود. نیروهای اسلامی از سلاح آرپی جی هفت و BKG استفاده کرده بودند. به تیپ ۶۶ نیروهای مخصوص نیز حمله شده بود و سه گروهان از آن را تارومار کرده بودند. این حوادث موجب شده بود که لشکر ما را رها کند و متوجه تیپ ۶۶ شود که ادعای شجاعت و بی باکی داشت. افسران این تیپ زنان خرمشهری را مورد آزار قرار داده و بسیاری از زیورآلات آنها را به سرقت برده بودند. تیپ ۶۶ در آستانه فروپاشی و انهدام قرار داشت و از جانب جوانان خرمشهری ضربات سنگینی دریافت کرده بود. فرمانده تیپ گفته بود: «گروهی جوان برما تاختند و سه گروهان را در روز روشن تارومار کردند.» هر بار که حمله ای انجام می شد، لشکر به طور ناگهانی به خانه های مردم خرمشهر هجوم می‌برد و همه جا را مورد بررسی قرار می‌داد و دام‌های مردم را به عنوان غنیمت تصاحب می‌کرد تا شاید بتواند «مجرمین» را پیدا کند. افسران کودکان خرمشهری را شکنجه می دادند. سرهنگ «طارق شکرچی» می گفت اینها بزرگ می‌شوند و بچه های ما را می‌کشند، آنها را بکشید تا فرزندانتان در خوشبختی محض زندگی کنند.» به خدا قسم من شاهد جنایت‌هایی بوده ام که تا ابد به عنوان لکه ننگ بر دامن ارتش عراق خواهد ماند. افسرانی را دیدم که اطفال شیر خوار را خفه می‌کردند به چشم خودم دیدم که کودکان را زنده به گور می‌کردند و زنان و مردان سالخورده را کتک می زدند. یک روز مشاهده کردم که یکی از سربازان می‌خواست انگشتری را از دست پیرزنی بیرون آورد اما او اجازه نمی داد. سرباز هم او را رها نمی‌کرد تا این که پیرزن انگشتان سرباز را به دندان گرفت و با قدرت فشار داد. صدای ناله سرباز بلند شد پیرزن او را رها و فرار کرد. سرباز تفنگش را به سوی پیرزن نشانه رفت و من هفت تیرم را به سمت سرباز گرفتم و گفتم شلیک نکن. بلند شد و تفنگش را پرت کرد و گفت: «جناب سرگرد ببین خون را ببین ببین این پیرزن عجمی با من چه کرد؟ او را می‌کشم!» - او از خودش دفاع کرد. آیا تو می‌پسندی چنین رفتاری با مادر یا خواهرت داشته باشند. سرباز از سخن من مات و مبهوت ماند. گویا چیزی به خاطر آورد. گفت: «جناب سرگرد به خدا نه، تو باعث هدايت من شدی، جناب سرگرد با دست‌هایم افراد زیادی را در محمره [خرمشهر] کشته ام. جناب سرگرد با یک سنگ، سر کودک شیرخواری را له کردم! جناب سرگرد دختر شیرخواری را که داشت به من لبخند می‌زد خفه کردم. سرباز لباس هایش را پاره کرد و یک بطری ویسکی را محکم به دیوار زد و شکست؛ قطعه بزرگ و تیز آن را در قلبش فرو کرد و در دم جان سپرد. من هم مرگ را برای او آرزو می‌کردم. کشتن کودکان و پیران اقدامی بی شرمانه است. این انسان شرور می‌خواست پیرزن ناتوانی را هم بکشد. بالای سرش رفتم و آب دهان به صورتش انداختم و گفتم با چه وضعی به حضور پروردگارت خواهی رسید؟ چگونه با شهدا مواجه خواهی شد؟» بدنش بوی بسیار بدی می‌داد و لعنتی فوری جان سپرد. انسان منحرف، پست و کافری بود! ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۲۵ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 چند نفر همراه سید مجتبی هاشمی بودند؛ بیشترشان بچه تهران سی بودند و با لهجه داش مشتی ها حرف می‌زدند. لباس‌هایشان یکی در میان نظامی بود، بعضی پیراهن شخصی به تن داشتند. تا غروب حوالی صددستگاه و نخلستان درگیر بودیم. عراقی ها با خمپاره ۶۰ و آرپی جی و کلاش می‌زدند اما تیر بارشان بیشتر از سلاحهای دیگر کار می‌کرد. بچه ها در منطقه پخش شدند. من هم کنار سید مجتبی بودم. او سعی می‌کرد مرا مدیریت کند. می‌گفت به بچه هایت بگو بروند آن طرف، به بچه هایت بگو بیایند این طرف. می‌گفتم بچه ها ببینید سید چه می‌گوید، کنار بچه ها ایستادم و آرپی‌جی میزدم. با تاریک شدن هوا عراقی ها دست از حمله برداشتند و ما هم برگشتیم. یکی از واحدهای قوی عراق، گارد ریاست جمهوری بود؛ با برنامه حرکت می‌کردند و می جنگیدند در حالی که ما به طرف دشمن می رفتیم تا پیدایشان کنیم و درگیر شویم آنها حرفه ای عمل می‌کردند و خودشان را بدون محاسبه به آب و آتش نمی‌زدند. پنجاه متر، پنجاه متر، با احتیاط حرکت می‌کردند و تلفات کمتری می‌دادند. وقتی ما عقب نشینی می‌کردیم دشمن آهسته آهسته می‌آمد، اما وقتی دشمن عقب نشینی می کرد ما تا نفس داشتیم به دنبال آنها می دویدیم، وقتی نفسمان می‌برید و مهماتمان تمام می‌شد می ایستادیم تا گروههای دیگری به ما برسند. روز هفده مهر نیروهای گارد ریاست جمهوری عراق از اداره بندر حمله تازه ای را شروع کردند. علی هاشمیان آن روز رشادت زیادی از خود نشان داد که از سقوط شهر جلوگیری کند. او و گروهش در محوطه اداره بندر شجاعانه با نیروهای عراقی می‌جنگیدند. نزدیک ظهر علی شهید شد. لحظه ای که تیر خورد او را دیدم، ولی آنقدر درگیر بودم متوجه اتفاقات پس از آن نشدم. بچه ها می‌گفتند در حالی که افتاده بوده به طرف دشمن تیراندازی می‌کرده تا اینکه نفربر عراقی از روی او عبور می‌کند. شهادت علی ضربه سنگینی به من وارد کرد. دوستش داشتم. علی بچه خرمشهر و دانشجوی دانشگاه اصفهان بود. پدرش گونی فروشی داشت. تابستانها به خرمشهر می آمد و به پدرش کمک می کرد. در این گیرودارها با هم خیلی اخت شده بودیم. او یکی از قهرمانهای گمنام چهل و پنج روز مقاومت خرمشهر است. پس از رفتن علی عراقی‌ها تقریبا توانستند محوطه اداره بندر را تصرف کنند. تعدادی از نیروهای علی هاشمیان به گروه من و برخی به گروه رضا دشتی پیوستند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
22.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 سردار شهید حاج عظیم محمدی زاده علمدار لشکر ۷ حضرت ولی عصر (عج) معاون طرح‌و عملیات لشکر ولیعصر (عج) شهادت: اسفند ۶۵ عملیات کربلای ۵ 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈 لینک دعوت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 یادش بخیر!! روزایی که می خواستیم وارد خط مقدم بشیم. قبل از حرکت از عقبه، دل تو دلمون نبود که حالا این جبهه کجاست! چقدر با دشمن فاصله داره! جبهه ی آورمیه یا بزن بزنه؟ هم‌اینکه وارد خط می شدیم و صدای گوم گوم خمپاره‌ها و دودهای فسفری رو می‌دیدیم، کمی حال می اومدیم. با دقت همه جا رو وارسی می کردیم و اولین کار بعد از پیاده شدن از لنکروزهای گل مالی شده، رفتن به بالای خاکریز بود و نگاه های کنجکاوانه به مواضع دشمن!! و امروز این نگاه ها، در آرامش خودمون، مرور ذهنی مون شده و چقدر لذت بخش 😔 ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈 لینک دعوت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂