🍃؛💫؛🍃
💫؛🍃
🍃 خاطرات اسرای عراقی
"جنایات ما در خرمشهر" 1⃣
محقق: مرتضی سرهنگی
┄═❁๑❁═┄
🔸 ساعت دو بعد از ظهر بود که یک هلی کوپتر از نوع کروینا ۹ روی آسمان خرمشهر ما را پراکنده کرد و برگشت. چترهای تیم ۲۶ نفره ما در یک هوای کاملا آفتابی روی یکی از محلات حومه خرمشهر سایه انداخت. ما بین زمین و آسمان هدف گلوله نیروهای شما قرار گرفتیم و جنازه ۶ نفر از چتربازان روی خاک خرمشهر افتاد.
در این محلی که ما فرود آمدیم درگیری سختی بوقوع پیوسته بود. نیروهای ما توانسته بودند مدافعین خرمشهر را به عقب برانند و به طرف مرکز شهر پیشروی کنند.
تیم ما برای پاکسازی این منطقه مأمور شده بود. به همین دلیل بی درنگ گروههای گشت تشکیل گردید تا کوچه ها و خانه های این محله را پاکسازی کنند. من و دو نفر دیگر یک گروه تشکیل دادیم و کار گشت زنی را شروع کردیم. ما مجبور بودیم که از کنار هر چیزی با احتیاط عبور کنیم. دیوارها و خانه های ویران، سقفهای فروریخته و در و پنجره های پرتاب شده، همگی نشان از یک جنگ سخت داشت. ما هر لحظه منتظر بودیم که از پشت دیوارها و ویرانه ها اسلحه نیروهای شما ما را نشانه روند ولی اینطور نبود. همه یا رفته بودند و یا کشته شده بودند. من جنازه های زیادی را در این محله دیدم. یکی از این جنازه ها که توجه مرا جلب کرد، زن جوانی بود که بنظر حدوداً ۲۰ ساله مینمود. احتمالاً تازه کشته شده بود. چون خون تازه ای در کنارش جریان داشت. هنوز ساعتی از گشت زنی نگذشته بود که ما یافتن غذا را هم بر تلاشمان افزودیم. ترس و اضطراب هنوز در جان ما بود و گاهی گلوله ها از نقطه درگیری به اطراف ما هم میرسید.
احتیاط اولین و آخرین حرفمان بود. ما به دلیل در امان ماندن از گلوله ها و برای یافتن غذا وارد خانه ها میشدیم. در یکی از این خانه ها قابلمه ای گرم هنوز روی چراغ بود. صاحبخانه برای ناهار کله پاچه داشت ولی فرصت نشده بود تا آن را مصرف کند. با اینکه ترس از سمی بودن غذا داشتیم ولی آنقدر گرسنه بودیم که غذا را با اشتها خوردیم. البته قبل از اینکه به این قابلمه دست پیدا کنیم، متوجه غیبت نفر سوم شده بودم. نگرانی بیش از حد من و همراه دیگرم فاضل عباس ما را واداشت تا راه آمده را یکبار دیگر بر گردیم. وقتی به نزدیکی کوچه ای که جنازه آن دختر جوان را دیده بودیم رسیدیم، صحنه وحشتناکی را دیدم. فاضل عباس هم دید. منظره چندش آوری بود. نفر سوم که دنبالش میگشتیم، در حال...
من از فرط ناراحتی به او حمله ور شدم. فاضل میخواست او را بکشد و من اجازه ندادم ولی او را بشدت سرزنش کردم. گریه و التماس تنها کاری بود که از او بر می آمد. او به ما گفت: «اینها آتش پرست هستند و این کار با آنها نباید اشکالی داشته باشد. با سرزنش دوباره من این مشاجره به پایان رسید.
┄═• ادامه دارد •═┄
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_اسرای_عراقی
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 مگیل / ۲۷
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
با آنکه نزدیک به یک هفته از آمدنم به ده میگذرد، اما هنوز به همه چیز شک دارم. گاهی اوقات به این فکر میکنم که گشتیهای عراق را خبر کرده و مرا دودستی تحویلشان دادهاند و گاهی به خود دلداری میدهم و با خود می گویم: اگر قصد چنین کاری را داشتند یک هفته طول نمیکشید. کردهای عراق مخالف صدام هستند.
مسئول گردان به آنها میگفت کاش در آن لحظه به جای چرت و پرت گفتن با بچه های ته ستون کمی به حرفهایش گوش میدادم. کاش میدیدم که در این لباس چه شکلی شده ام. آخرین بار که به مرخصی شهری رفته بودیم، با رمضان و علی گازئیل هر یک برای خودمان یک شلوار کردی هم گرفته بودیم. خیلی راحت بود اما نیم تنه اش به اندازه شلوار راحت نیست؛ بخصوص با آن عمامه و کلاه مخصوص که حسابی معذب هستم. یعنی به این لباس عادت ندارم. در واقع لباس کردی برای من به دو قسمت بالاتنه و پایین تنه تقسیم میشود. پایین تنه اش خیلی راحت است و به قول رمضان هواخورش ملس است و بالاتنه اش انگار که آدمرا مومیایی کرده اند. دیگر نمیدانم برای خود کردها این قضیه چگونه است. بعد از چند روز بالاخره از خانه طبیب خارج میشویم و به قصد مسجد به راه میافتیم. لابد با قیافه من دیگر لزومی برای پنهان کردنم نیست. در مسجد احساس خاصی دارم. آن قدر احساس راحتی و صمیمیت میکنم که حرفهایم گل می اندازد. از گردانمان گویم و اینکه چه بلایی به سرمان آمد. مطمئنم که حرفهای مرا نصف نیمه میفهمند به خیال خودم همه نشسته اند و با حواس جمع دارند به حرفهایم گوش میکنند اما بعدها یکی به من فهماند که آن روز جز خادم مسجد و طبیب کس دیگری در مسجد نبوده و در واقع کسانی که با من دست داده بودند نمازگزارانی به حساب میآمدند که پس از اتمام نماز از مسجد خارج شدهاند. البته خوب که فکرش را میکنم میگویم صدهزار مرتبه شکر که کسی پای منبر من نبود؛ چراکه در باب خودمختاری کردستان عراق و اینکه ما همه دشمنان صدام هستیم، مزخرفاتی بافته بودم که صد رحمت به سخنرانی حاج صفر بر سر تقسیم غذا. درست وسط سخنرانی مرا بلند می کنند و با زور و زحمت از دریچه کوچک زیر پله منبر توی مسجد جا میدهند.
- چه خبر شده مرا کجا میبرید؟
بهتر است حرفی نزنم این را وقتی میفهمم که طبیب با دست جلوی دهانم را میگیرد. خلاصه دریچه را میبندند و مرا در اتاقک چوبی زیر منبر زندانی میکنند.
از رفتار خادم و طبیب معلوم بود چند نفر سرزده وارد مسجد شده اند و چون تضمینی نبود که من فارسی حرف نزنم بهتر دیدند که پنهانم کنند.
- ببین مگیل! خدا بگویم چه کارت کند چه جوری من و این مردم بیگناه را توی دردسر انداختی؟!
زیر منبر جا به اندازه کافی نیست. نه میتوانم دراز بکشم و نه بنشینم. دقایق اول را با خونسردی پشت سر میگذارم اما کم کم حوصله ام سر میرود و دست و پایم از نبود جا دچار گرفتگی میشود. آن قدر که میخواهم در را بشکنم و بیرون بیایم. اگر حاج صفر بود میگفت صد رحمت به قبر، به نظر من اگر شب اول قبر، میت را بگذارند زیر منبر این جوری حالش بیشتر جا می آید؛ البته میت گنهکار را. نکند یادشان رفته که من این زیر هستم. نمیدانم چند ساعت طول کشید؛ یک ساعت، دو ساعت و شاید هم نصف روز اما وقتی بیرون می آیم پاهایم راست نمی شوند. کمرم قوز برداشته و خمیده راه میروم. طبیب آن شب دوباره مرا به خانه اش میبرد و با روغن مخصوص پا و کمر و گردنم را نرم می کند. برای آنکه از دلم درآورند دوباره زرشک پلو با مرغ برایم سفارش میدهند و بعد از چند روز میتوانم مثل آدم راه بروم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
سلام و درودشب بخیر ، تشکر از داستانها، خاطرات و ... هشت سال دفاع مقدس خصوصا این داسنان کتاب پسرهای ننه عبدالله از بس که مشتاقم وپس از مطالعه به چهار گروه میفرستم، باور کن دیشب خواب دیدم این خانواده محترم اومدن خونه مون درشوشتر ( خونه شهیدغلامرضا پورقیطاس ) و آنها را به مادرم معرفی میکنم
#نظرات
#نظرات_شما
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۹۹
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 هجدهم
سید عبدالرضا مظلوم بود چون بعضی از بچه ها نمی توانستند او را درک کنند. رضا آدم تحصیل کرده و نفر نهم یا دهم دانشگاه تهران پیش از انقلاب بود. مبارزی بود که وقتی بچه های گروه منصورون مثل محمد جهان آرا و اسماعیل دقایقی دستگیر و عده ای فراری می شوند، یکی از لیدرهای اصلی جریان هدایت انقلاب در خرمشهر می شود. بچه های هجده نوزده ساله که با مسائل سیاسی آشنایی نداشتند او را متهم می کردند که میخواهد سپاه را امتی کند، در حالی که اصلا این طور نبود. رضا آدم روشنفکری بود. اما بعضی بچه ها هضمش نمی کردند و با حرفهایشان او را می رنجاندند. در مورد شمخانی و محسن رضایی هم از این حرفها میزدند.
به نظرم رضا به دو دلیل فرماندهی تیپ را نپذیرفت؛ یکی اینکه از گروهی از بچه ها دلخور بود، دیگر اینکه احساس کرده بود در این عملیات شهید خواهد شد. حتی به عبدالله گفته بود یقین دارم قبل از رسیدن به خرمشهر شهید میشوم و همین اتفاق هم افتاد.
تجربه میگوید بعضی از آدمها میتوانند زمان مرگ خودشان را احساس کنند. سید عبدالرضا موسوی یکی از آنها بود. پیکر رضا را به سردخانه بیمارستان طالقانی آبادان بردند. پدر، مادر همسر، خواهران و دیگر اعضای خانواده اش آمدند. همسرش، خانم صدیقه زمانی از خواهران مبارز خرمشهری پیش از انقلاب بود که با فاطمه خواهرم همکلاس بود و به خانه ما رفت و آمد داشت. رضا خانه ای در خیابان پرویزی آبادان اجاره کرده بود. با اینکه خطرناک بود و زیر توپخانه عراق قرار داشت مدتی با همسرش آنجا زندگی میکردند. دختر کوچولوی رضا، فاطمه خانم که الآن پزشک شده همراهشان بود.
حدود سی نفر، تشییع جنازه مظلومانه و غریبانه ای را در گلزار شهدای آبادان برگزار کردیم. آقای اراکی در مراسم حضور داشت. وقتی رضا را در قبر میگذاشتیم آقای اراکی صحبت کرد. در این هنگام دو هواپیمای عراقی از مرز خسروآباد آمدند و در ارتفاع پایین از بالای سر ما گذشتند. صدای غرش هواپیماها چنان وحشتی ایجاد کرد که خانم ها جیغ کشیدند و مردها پراکنده شدند. پس از رفتن هواپیماها، مراسم را ادامه دادیم. آقای اراکی دوباره مشغول صحبت شد. لحظه آخر، خانوادهاش میخواستند با رضا وداع کنند. رضا را طوری قرار دادیم که طرف سالمتر صورتش را ببینند. داشتیم روی جنازه خاک می ریختیم که دیدم هواپیماها از دور به طرف ما می آیند. نگران شدم این بار بخواهند بمباران کنند. سریع میکروفن را از دست آقای اراکی گرفتم، گفتم بخوابید روی زمین، پراکنده شوید! همه به طرفی رفتند و روی زمین دراز کشیدند. بچه ها میگفتند موقع عبور هواپیماها تیر بارشان کار میکرد.
خانواده شهید رضا موسوی چند روزی در خانه مرغداری مهمان ما بودند. این آغاز آشنایی دو خانواده بود. هر روز چند تشییع جنازه برگزار میشد. شهدای شهرستانی را به شهرستانهای محل سکونت خانواده هایشان فرستادیم. بعضیها را هم بنا به وصیت خودشان یا درخواست خانواده هایشان در گلزار شهدای آبادان دفن کردیم. یکی از دردناک ترین تشییع جنازه ها تشییع اسماعیل خسروی بود. اسماعیل در مقاومت خرمشهر در گروه ما بود و زخمی شد ولی باز در این عملیات شرکت کرد. او معاون بهمن اینانلو در تدارکات بود. داشت مهمات به خط میرساند که شهید شد. وقتی جنازه اش را آوردند خانمش باردار بود و با آن شرایط آمد. همسر اسماعیل خسروی، خانم رباب حورسی خودش رزمنده شجاع و مقتدری بود که در منطقه جنگی زندگی میکرد. از دخترانی بود که در مقاومت خرمشهر مسلحانه می جنگید. در جابه جایی مهمات بهداری و پرستاری فعال بود. پیش از آن در زمان انقلاب هم ایشان را در تظاهرات ضد رژیم شاه میدیدم.
بعد از سقوط خرمشهر با اسماعیل ازدواج کرد. خانم حورسی بالای سر اسماعیل آمد، با دستمال خونها و گلهای روی صورت اسماعیل را پاک میکرد و میگفت: "عزیزم، برو به سلامت، برو مرا هم شفاعت کن."
این صحنه اشک همه را در آورد. گاه میگفت: "با این بچه به تنهایی چه کار کنم؟ ولی قول میدهم خوب بزرگش کنم."
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماهنگ زیبای
"آن روزها..."
🔸 با نوای
حاج صادق آهنگران
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ #کلیپ
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 همین یک آیه ما را بس است
عالم محضر خداست ...
«أَلَمْ یَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ یَرَىٰ»
روزتان سرشار از توجه الهی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 لایههای ناگفته - ۱۳
محسن مطلق
خاطرات یک رزمنده نفودی
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 بر بام سید صادق
تاریخ دقیقش را نمیدانم ولی سال ۶۵ بود که ما می بایست برای جلسه با گروهی از کردها به داخل عراق می رفتیم. این بار گروهی پنج شش نفره از فرماندهان راهی کردستان عراق شدیم. وقت تنگ بود و
ما برای اینکه سر قرار حاضر شویم مجبور بودیم شبانه روز راه برویم. یکی دو نفر از مجاهدین شیعه عرب زبان نیز همراه ما بودند که در روزهای اول از شدت فعالیت و بی آبی بین راه غش کردند. نفر اول خیلی حالش بد بود. به خاطر پایین آمدن از یک ارتفاع خیلی بلند - در داخل خاک عراق - برگرداندن او امکان پذیر نبود. به هر زحمتی بود، او را به یکی از روستاها رساندیم و هرچه آب و غذا داشتیم ، با یک سلاح نزد او گذاشتیم. به او گفتم: همین جا بمان ما با هماهنگی کسی را می فرستیم تا تو را به عقب ببرد، یا اگر حالت بهتر شد خودت به عقب برگرد. البته او اصرار داشت که به او تیر خلاص بزنیم؛ ولی ما این کار را نکردیم. اتفاقاً موفق شد به عقب برگردد.
بعد از مدتی، عراقیها رد ما را پیدا کردند. بچه ها با خستگی فراوان از راهپیماییهای شبانه روزی اصلاً حال و حوصله درگیری نداشتند. نزدیک یک روستا در اعماق خاک عراق به دام عراقیها افتادیم. آنها برای ما یک کمین مفصل تدارک دیده بودند؛ ولی از آنجا که خدا یار ما بود قبل از ما گروهی از کردهای کومله و دمکرات که همدست خود عراقیها بودند، به کمین آنها افتادند و بعثیها آنها را با ما اشتباه گرفتند. البته ما نیز از لبه دام گذشته و حتی به نصف و نیمه آن نیز رسیده بودیم؛ ولی با هوشیاری بچه ها سریع خودمان را بیرون کشیدیم. گروه دیگر نیز برای کمک به دموکراتها آمدند و ما از دور درگیری صحنه بودیم. جنگ خیلی وحشتناکی بود! معلوم نبود کی به کی هست. مکر دشمنان به خودشان برگشته بود و دو گروه همدست، سینه به سینه هم شده بودند. ما نیز از دور به ریش آنها می خندیدیم! ما موفق شدیم بعد از چهار شبانه روز به منطقه آزاد کردستان عراق که رژیم صدام تسلط آن چنانی بر آنجا نداشت، و به سر قرار با گروههایی که می بایست برسیم جلسه گذاشتیم. جلسه سه ساعت طول کشید و بعد، از همان راهی که آمده بودیم بدون درنگ برگشتیم. در واقع، کار ما در داخل عراق همان سه ساعت بود و بقیه وقت ما صرف رفتن و برگشتن شد که هشت روز طول کشید. جلسه راجع به یک عملیات مشترک داخل عراق بود. به ایران برگشتیم و از نتیجه جلسه، مسئولان جنگ آگاه شدند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
همراه باشید
#لایههای_ناگفته
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 دروغ مصلحتی
«قسمت هفتم»
حسن تقیزاده بهبهانی
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 رو به خانم پذیرشی کرد و گفت:
_ دیدی شد.
_ چی بگم والا
بعد هم اومد منو برد توی بخش و بستری کرد.
حالا که دیگه انگاری پرستارها و مسئول بخش هم فهمیده بودند که من چکاره هستم، حسابی همه من رو تحویل میگرفتند. سریع کارها رو انجام میدادند. یه تخت تر و تمیز و مرتب و با ملافههای نو به من دادند. چون آن موقع لباسهای بیمارستانی یکبار مصرف نبود یک دست لباس نو و تا نخورده برام آوردند. هرکی از کنار تختم رد میشد محترمانه سلام میکرد و میگفت چیزی لازم نداری؟ من هم تشکر میکردم .
قشنگ معلوم بود که رئیس انجمن به همه پرسنل سفارش من رو کرده بود که حواستون باشه و دست از پا خطا نکنید.
آقا رضا میگفت دیدی حالا چطور دروغ مصلحتی بدرد خورد؟
گفتم آره ولی این پست خیلی پست خطرناکیه. خدا کنه عقلشون نرسه پیگیر بشن. و الا کارمون با کرام الکاتبینه.
به هر حال با مهره مار آقا رضا من همان روز عمل شدم. قبل از اینکه وارد اتاق عمل بشم به آقا رضا گفتم که مرا حلال کن!!
آقا رضا که قطره اشکی گوشه چشمش جمع شده بود گفت:
_ این چه حرفیه انشاءالله سالم از اتاق عمل میای بیرون.
_ دیگه رفتنم با خودمه اما اتاق عمل و بی هوشیه. معلوم نیست که سالم برگردم.
نمیدانم چقدر بی هوش بودم اما وقتی به هوش اومدم دیدم دستهام رو به تخت بستند. با لهجه خوزستانی گفتم:
_ پِه چرا دِسامُو بستین؟
یه پرستاری که همونجا میپلکید و کار بیمارها رو انجام می داد گفت:
_ ترسیدیم وقتی به هوش میای حواست نباشه و از تخت بیفتی پایین.
_ مِی مُو بِچِیُوم که بیوفتُم.
کلی به حرف زدنم خندید و بعد هم رفت. صدای آقا رضا که پشت درب بود و قدم میزد و خودخوری میکرد تا من بهوش بیام زد و گفت:
_ بیا که رفیقت به هوش اومده و میگه: مِی مُو بِچِیوم. آقا رضا اومد داخل و وقتی دید من سرحالم کلی خوشحال شد و گفت:
_ دکتر گفت خداروشکر که زود عمل کرد. چون عفونت زیادی دور قلاب گرفته بود. اگر عمل نمیکرد عفونت به نخاع میرسید. بعدش هم وارد مغز میشد. خدای نکرده جونش به خطر میوفتاد. یه سرنگ بزرگ از عفونتش به من داد بردم آزمایشگاه تا نوع آنتی بیوکش رو مشخص کنند. بعداز به هوش اومدن من را به بخش منتقل کردند و تزریق آنتی بیوکها را شروع کردند. چند روزی بستری بودم و آنتی بیوتیک گرفتم تا اینکه دکتر تشخیص داد میتونم ادامه درمان را با آنتی بیوک های خوراکی ادامه بدهم. دستور ترخیص من رو نوشت. من هم بعداز ترخیص به همراه آقا رضا با پای پیاده از بیمارستان به زیارت امام رضا علیه السلام رفتم. بعداز زیارت با هتل تصفیه حساب کردیم و به فرودگاه رفتیم و به خوزستان برگشتیم. خداروشکر میکردم که آنها پیگیر قضیه نشدند که صحت حرفهای آقا رضا رو بفهمند. والا توی دردسر بزرگی میوفتادیم. اما یه جای دیگه دروغ مصلحتی آقا رضا کار دستم داد. آن هم موقعی بود که:
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_رزمندگان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ما یافتیم آنچه را دیگران نیافتند..
ما همه افق های معنوی را در شهدا تجربه کردیم...
ما ایثار را دیدیم..
شهید سید مرتضی آوینی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#آوینی
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 دروغ مصلحتی
«قسمت هشتم»
حسن تقیزاده بهبهانی
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 اما یک جای دیگه دروغ مصلحتی آقا رضا کار دستم داد و آن هم موقعی بود که برای بار اول که بعداز عمل کمرم از بیمارستان امدادی شهید کامیاب مشهد مرخص شده بودم و چون پروازی به اهواز نبود به شیراز پرواز کردیم. طبق هماهنگیهایی که شده بود قرار بود من را از شیراز با هلیکوپتر به بهبهان بفرستند.
در فرودگاه بودیم و آماده پرواز که فرمانده پرواز از آقا رضا میپرسه مگه این آقا چکاره هستن؟ آقا رضا باز دروغ مصلحتی گفتنش گُل میکنه و میگه:
_ شاید درجه این آقا از شما هم بالاتر باشه.
یه دفعه همه چی به هم می خوره و پرواز کنسل میشه و فرمانده میگه:
_ وضعیت هوا خوب نیست و امروز نمیشه پرواز کرد. باید صبر کنید تا ببینیم کی میشه پرواز کنیم. آقا رضا که دید انگاری این بار تیرش به سنگ خورده با بهبهان تماس می گیره. میگه هوای آنجا مگه بد شده؟ آنها هم میگویند نه و هوا هم خیلی عالی و صافه. میره پیش فرمانده و میگه:
_ من تماس گرفتم میگن هوا خوبه و مشکلی نیست.
فرمانده هم میگه ما تشخیص میدیم که هوا خوبه یا بده. من هم که دیدم اینجور شده، دیگه حوصله موندن نداشتم. قید هلیکوپتر رو زدم و درد و سختی رفتن با آمبولانس را به جان خریدم و گفتم:
ولش کن با آمبولانس میریم و راه افتادیم. هرچند که خیلی توی راه اذیت شدم، اما راضی بودم. این هم سرگذشت من با دروغهای مصلحتی آقا رضا بود که گاهی بدردم خورد و گاهی هم به ضررم شد. البته بیشتر اوقات کارم رو راه می انداخت.
┄═• پایان •═┄
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_رزمندگان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 سید مهدی،
شیرمرد نازنین
محسن جامِ بزرگ
┄═❁๑❁═┄
🔻 مرد نازنینی که مرا تیمار می کرد!
سید مهدی فلاحتی، کشاورز و رزمنده بابلسری استان مازندران، هم سن و سال من بود. عراقی ها به او بند کرده بودند که فرمانده گردان است و ولش نمی کردند. به او دستور داده بودند با کسی حرف نزند. او هم پیش من آمد. ابتدا احتیاط کردم که نکند او هم نفوذی باشد، اما آنقدر محبت کرد که شرمنده اش شدم.
🔻برادرم ! هیچ کاری نمیتوانند بکند!؟
بارها به او گفتم: این قدر پیش من نیا، عراقی ها برایت درد سر درست می کنند. آنها نامردند!
می گفت: گوش نده، چکار می خواهند بکنند. هیچ کاری نمی توانند بکنند. غصه نخور، ما خدا را داریم، تا خدا را داریم چه غم داریم!
🔻بیسواد بود اما ایمانی از جنس پولاد!
ساده و بی سواد بود، اما ایمانش فوق العاده بود. او نه تنها به من بلکه همه زخمی ها سر می زد و کمک می کرد و ماساژ می داد. بارها نگهبان های عراقی به او توهین کرده بودند. یک بار پرسیدم: چرا سر و صورتت سوخته و موهایت کِز خورده؟
گفت: این سیّدی ها، می گویند تو فرمانده گردان هستی، می پرسند: کدام گردان از کدام لشگر؟
بهشان گفتم: به خدا من اصلاً نمی دانم گردان چیه؟
🔻مرا در بشکه انداختند و آتش زدند!
پرسیدم، آن وقت چکارت کردند؟
جواب داد: مرا برای بازجویی بردند و بعد از اینکه تنبیه و اذیت کردند، گفتند: برو داخل بشکه، اِمشی، قشمال قشمال! (برو مسخره!) آشغالها را در بشکه ۲۲۰ لیتری ریختند و آتش زدند.
گفتم: سیدی! من برم توی این بشکه، می سوزم سیّدی!
گفتند: باید بروی یالّا...!
مقاومت که کردم، دست و پایم را گرفتند و انداختند داخل بشکه آتش، آنها بشکه را انداختند و مثل غلتک قِل دادند،
🔻به سید مهدی سواد یاد دادم!
من برای جبران محبت های مخلصانه و بی ریای او الفبای فارسی را یادش دادم. برای این کار یک تکه پارچه کوچک را به صورت قلم درآورده و آن را داخل لیوان آب می زدم و حروف الفبا را روی زمین سیمانی می نوشتم. ایشان هم از روی آن تمرین می کرد. اگر نگهبان هم می دید چیزی جز آب، دیده نمی شد. ضمن اینکه هوا هم گرم بود و نوشته ها خیلی زود خشک می شد.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍃؛💫؛🍃
💫؛🍃
🍃 خاطرات اسرای عراقی
"جنایات ما در خرمشهر" 2⃣
محقق: مرتضی سرهنگی
┄═❁๑❁═┄
🔸 سرباز جلوتر از ما میرفت و ما هم خسته و مضطرب پشت سر او.
در سرتاسر این خیابان هیچ جنبندهای دیده نمی شد. اما دود و غباری که از انفجار خمپاره ها به هوا برخاسته بود تنفس را مشکل می کرد. ناگهان در یک لحظه من با شنیدن زوزه خمپاره ای روی زمین دراز کشیدم آنها هم همینطور گلوله در نزدیکی ما به زمین خورد، زمین لرزید و بعد از فرو نشستن دود و غبار، من سرم را بلند کردم. اولین چیزی که به چشمانم نشست جنازه تکه تکه شده آن سرباز بود که چند متر جلوتر از ما روی آسفالت فرش شده بود! حقیقت این است که این گلوله خمپاره آنچنان به او اصابت
کرده بود که ما مشکل میتوانستیم بدن متلاشی شده اش را جمع کنیم.
در همین حال چتربازان دیگر به طرف ما آمدند. اولین کسی که خودش را به ما رسانده بود ستوان عطیه بود که نفس زنان آمده بود. در آن حال کسی حرفی برای گفتن نداشت.
آن روز شش ساعت تمام در زیر خمپاره ها و گلوله های نیروهای شما دوام آوردیم تا اینکه نیروهای کمکی و زرهی تازه نفس که از طریق زمین پیشروی میکردند وارد منطقه شدند و با رسیدن این نيروها حمله جدیدی علیه نیروهای شما انجام گرفته و ما توانستیم چند کیلومتر دیگر از خرمشهر را اشغال کنیم.
چند روز بعد دستور آمد که نیروهای ما برای پاکسازی یکی دیگر از محلاتی که تازه تسخیر شده بود اعزام شوند. وقتی به این عده از اهالی که اکثراً زن و بچه و پیرمرد بودند رسیدیم دیدیم آنها به عنوان اسیر جنگی دستگیر شده بودند. یکی از ماموریتهای ما تخلیه این اهالی به عقبه بود. ولی به علت نبود وسیله نقلیه مجبور شدیم که آنها را در همانجا که خط اول محسوب می شد، نگهداری کنیم یکی از سربازها به نام «عبدالامیر» که اهل بصره بود، نگهبانی از این عده را به عهده گرفت.
صبح روز بعد نیروهای ما همه مات و مبهوت به جای خالی اسرا و عبدالامیر نگاه میکردند. این سرباز تمام اسیران غیر نظامی را به طرف نیروهای ایرانی برده و تحویل داده بود و بعد خودش
هم به نیروهای شما پیوست.
┄═• ادامه دارد •═┄
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_اسرای_عراقی
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 مگیل / ۲۸
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
به یاد می آورم مسجدی که به آن کمک کردم تنها یک در داشت و چهار دیوار. به جای فرش روی حصیر نماز میخواندند و منبری که من داخلش پنهان شدم تنها مخفیگاه آنجا بود. طبیب با علم و اشاره به من فهماند که آن روز چند نفر از ده دیگر آمده و چون به آنها اطمینانی نبود نمیخواستند از بودن من در آنجا چیزی بفهمند. حالا شما میگفتید این هم یکی از اقوام ماست که تازه از بیمارستان آمده بعد که فکر کردم دیدم چه حرف احمقانه ای زده ام. آنها همه اهالی ده را تک به تک میشناسند. ضمن اینکه این بنده خدا خودش طبیب است و مخالف بیمارستان.
حرفی از رفتن نیست. نمیدانم میخواهند با من چه کار کنند. به حساب من دو هفته ای میشود که پا به این روستا گذاشته ام. روزها بی آنکه بدانم چند چشم نگاهم می کنند به پشت بام میآیم و آفتاب میگیرم و شبها در مسجد برای اهالی ده زیارت وارث میخوانم؛ چرا که تنها این زیارت نامه را از حفظ هستم. یک شب به بهانه تجدید وضو زیارت را زودتر تمام کردم همین طور که دست کشیدم و به طرف در مسجد میرفتم صف به صف مردم از پیر و جوان نشسته بودند. برایم خیلی غیر منتظره بود کمی احساس احترام و بزرگی میکردم. در این جاها، آدم خوب میتواند مریدانی واقعی دست و پا کند. در همین حال و هوایم که میآیند و وسایلم را میآورند. همان خرت و پرت هایی که توی کوله و جیبهای لباسم مانده بود. میفهمم که وقت رفتن است. با یک دست وسایلم را میگیرم و به دست دیگرم ریسمانی را میسپارند. اولش فکر میکنم کس دیگری هم با من میآید. برای چند لحظه گیج میشوم اما حدسم درست است. این ریسمان سر دیگرش به افسار مگیل بسته شده. بازهم سروکله این حیوان زبان نفهم پیدا شد!
برای آنکه جلوی آن همه آدم خود را عصبانی نشان ندهم و همچنین توی
ذوقشان نزده باشم برمیگردم و مگیل را نوازش میکنم.
- پارسال دوست امسال آشنا. ببین ما را کجا آوردی. و بعد خودم را نزدیکتر میبرم و در گوشی به مگیل میگویم: «از اینجا که رفتیم تو سی خودت و من هم سی خودم. نمیخواهم برای یک لحظه شده قیافه نحس تو را ببینم، هرچند که نمیبینم. مگیل هم بی آنکه بفهمد چه میگویم طبق معمول مشغول نشخوار است و با این کار بیشتر اعصابم را خرد میکند. ببین با این کارهایت سه چهار هفته است که اسیر و عبیرم. راه دو ساعته را تبدیل کردی به یک مسافرت سالانه. تازه اگر جان سالم در ببریم خیلی حرف است. حالم ازت به هم می.خورد. اگر به جای قاطر، گوسفند بودی همین الان سرت را میبریدم و میدادم اینها بخورند.
یکی از کردها با اشاره به من فهماند که میخواهند مرا به طرف ایران بفرستند؛ جایی که رزمنده های خودی هستند. دو نفر هم مرا تا نزدیکی مرز بدرقه میکنند اما مابقی راه را باید خودم بروم. چراکه اگر به دست عراقیها بیفتند، اسیرم میکنند یا کشته میشوند. آقا به خدا ما تا این حد راضی به زحمت نیستیم نمی خواهد به خاطر من خودتان را به دردسر بیندازید. من همین جوریاش هم اسقاطی هستم و باید اوراق بشوم. وقتی دیدم اوضاع جدی شد و دارند یکی یکی مرا در آغوش میکشند، سعی کردم دوباره چند کلمه کردی بلغور کنم.
سرچوخیر خدا و یادتان
و بعد از چند هفته دوباره افسار مگیل در دستم بود و در اصل او بود که باید راهنمای من میشد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۱۰۰
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 فصل هجدهم
مرحله سوم عملیات بیت المقدس بلافاصله بعد از مرحله دوم، روز نوزده اردیبهشت شروع شد. خرمشهر باید آزاد میشد تا مردم نتیجه عملیات بیت المقدس را لمس میکردند. تیپ ما با چهار گردان در مرحله سوم وارد عملیات شد. مأموریت ما عبور از سیل بند بیرون خرمشهر و رسیدن به نهر عرایض بود. بچه ها نرسیده به نهر، توی دشت با دشمن درگیر شدند. آنجا اتفاقی افتاد. دو گردان از تیپ ما قرار بود با هم حرکت کنند. یک گردان جلو افتاد و با عراقی ها درگیر شد. در تیراندازی بین نیروهای خودی و دشمن تیرهای رسام عراقیها از کنار و بالای سر بچه ها رد میشد و به طرف گردان پشت سر می رفت. بچه های گردان پشت سر به گمان اینکه دشمن جلوی آنهاست شروع به تیراندازی به طرف گردان جلویی کردند. صدای بیسیم از طرف گردان جلو درآمد که با عراقیها درگیر شدیم. گردان پشت سر آنها هم می گفت با عراقی ها درگیریم عبدالله به گردان عقبی میگفت نیروی خودی جلوی شماست. گردان اولی هم میگفت از عقب دارند ما را می زنند. عبدالله سعی کرد آنها را با هم هماهنگ کند، دید نمیشود. یک سکوت رادیویی داد. گفت هیچکس صحبت نکند، کسی هم تیراندازی نکند. بعد به گردان جلویی گفت تیراندازی کنند، عراقیها که جواب دادند گردان بعدی متوجه شد تیرهایی که به طرفشان می آید از عراقی هاست. بلافاصله به گردان عقبی گفت خودشان را به گردان جلویی برسانند.
تیپ حضرت رسول (ص) کنار ما و ۷ ولی عصر (عج) سمت راست ما بود. همه به طرف مرز و نهر عرایض پیشروی کردیم. دشمن سرسختانه می جنگید. هیچکدام از یگانها به اهداف خودشان نرسیدند. اگر بعضی ها هم رسیدند نتوانستند خطشان را نگه دارند. دشمن با توپ ۲۳ میلیمتری که یک توپ ضد هوایی است، نیروهای پیاده ما را میزد. زمین صاف بود هیچ جاده ای هم نبود. عملیات، شب دوم متوقف شد. فرمانده هان و نیروهای بسیجی از نفس افتاده بودند. نیروی تازه نفسی نبود جایگزین شود. تیپ ما، ۲۲ بدر، از شش گردان مرحله اول به چهار گردان و حالا پس از مرحله سوم به یک ونیم گردان کاهش پیدا کرد. در ششصد متری نهر عرایض بچه ها زمین گیر شدند و همانجا مقاومت کردند. گاهی در نوشته ها و فیلمها عراقیها را ترسو و ذلیل معرفی میکنند. این حرف بی اساسی است. عراقی ها آدمهای لجبازی هستند؛ هم در زندگی شان، هم در جنگیدنشان. با وجود اینکه فشار بچه ها خیلی زیاد بود و خودشان را تا پای خاکریز میرساندند، ولی آنها دست برنمی داشتند. انصافا در بین کشورهای عربی، یکی از جنگجوترین کشورها مردم عراق هستند. به خصوص آن روز که یک فرمانده دیکتاتور مثل صدام پشت سرشان بود. صدام کسی بود که در نوجوانی دایی خودش را کشته بود. صدامی که هرکس از جنگ می گریخت اعدامش میکرد خودش به جبهه می آمد و فرماندهی می کرد. حالا عراقیهایی که هم جنگجو بودند، هم فرمانده دیکتاتوری مثل صدام داشتند در مقابل ما با همه توان میجنگیدند تا به دست ارتش خودشان اعدام نشوند. انصافا بچه های ما مردانه و شجاعانه با چنین قوایی میجنگیدند و به آنها چیره می شدند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 مهم این است که
تکلیف را انجام بدهیم
صدای سردار
#شهید_علی_هاشمی
در #عملیات_بیتالمقدس ۱۳۶۱/۲/۷
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#شهید_هاشمی
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 زندگی با پولِ جبهه
نه تورم داشت نه رکود،
پول جبهه برایِ هر کاری
« صلوات » بود ..!
روزتان آکنده از لبخند الهی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 لایههای ناگفته - ۱۴
محسن مطلق
خاطرات یک رزمنده نفودی
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 دوباره برای انجام عملیات و هدایت آن در داخل می بایست راهی میشدیم و همزمان با ما، رزمندگان نیز از مرز، عملیاتی را آغاز میکردند. این بار نزدیک به یک گروهان از بچه های عملیاتی را همراه خود بردیم. باز هم با راهپیماییهای شبانهروزی می بایست دست و پنجه نرم می کردیم. ما به هیچ وجه نمی بایست با ایران تماس میگرفتیم چرا که زمان عملیات نزدیک بود و تماسهای ما ممکن بود تمام کاسه و کوزه نقشه ها را به هم بریزد. به همین دلیل از همان ساعت اول بیسیمها را خاموش کردیم. حالا دیگر هر بلایی سرمان میآمد هیچ کس خبردار نمی شد. گروهی از کردها نیز به عنوان بلدچی و مثل همیشه همراه ما بودند. این بار مأموریت ما اجرای آتش روی یکی از پادگانها و مقر فرماندهی دشمن
بود و همچنین از بین بردن پدهای هلی کوپتر. یکی از شهرهای عراق انتقال نیروها و همچنین تجهیزات و قبضههای خمپاره با موفقیت انجام شد. کردها، از همکاری با ما - برای انجام عملیات - بی اندازه می ترسیدند؛ ولی ما با کمک گروهی از بچه ها که از قبل در داخل عراق بودند، با چند قبضه مینی کاتیوشا آرپی جی ۱۱ و توپ ۱۰۶، عملیات را شروع کردیم. غروب بود که از چند نقطه در ارتفاعات اطراف شهر، آتش سنگینی روی همان پد ریختیم. در همان لحظات اول، پادگان به آتش کشیده شد. با دوربین شاهد فرار عراقیها بودیم. همه افراد پادگان مثل موشهای فراری از این طرف به آن طرف میدویدند. با دقت و توکل بچه ها، مقر فرماندهی و چند هلی کوپتر و خوابگاه خلبانها، چند گلوله آتش نوش جان کرد و چنان اوضاع شیر توشیری برای عراقیها درست شد که خرشان در گل ماند. بچه ها از هیجان در پوست خود نمی گنجیدند. آتش یکریز و بعثی کش ما حدود یک ساعت ادامه داشت و بعد از آن قرار شد منطقه را سریع ترک کنیم. بعدها خبردار شدیم که مردم از آن عملیات خیلی خوشحال شده بودند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
همراه باشید
#لایههای_ناگفته
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂