eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 مدرسه در خون مرضیه افشار ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹 نماز جمعه بودم که متوجه شدم در مدرسه مهشاد شیرازی ( اهواز - کمپلو) کارهای پشتیبانی جنگ انجام می‌دهند. با مادرم و همسایه‌ها و چند نفر از همکلاسی هایم به آنجا رفتیم. در حیاط مدرسه حوض بزرگی کنار دیوار بود که لباس و پتو و ملحفه‌ها را داخلش خیس می‌کردند و بعد می‌شستند. چندتا از کلاسها شده بود خیاط‌خانه. اتاقی هم برای بسته بندی مواد غذایی استفاده می شد. حدود ۳۰ نفر مشغول به کار بودند. ما همه آستین های‌مان را بالا زدیم و شروع کردیم به کار کردن. هر قسمتی کمک نیاز بود می‌رفتیم، اما بیشتر لباس می‌شستیم. اولین باری که شروع به شستن کردم خیلی حس غریبی داشتم. جگرم برای قطره‌های خون روی لباس‌ها کباب می‌شد. این‌که توانسته بودم ذره‌ای به رزمندگان خدمت کنم خوشحالم می کرد و تا مدتها در مدرسه مشغول بودم. •┈••✾○✾••┈• از کتاب زنان جبهه جنوبی کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مصدق (طاهری) شبیه عمار بود. خیلی از چیزها را که ما متوجه نبودیم و نمی‌دانستیم، او می‌دانست. تمام فامیل و بستگان و هر کس او را می‌شناخت با دید خاصی نگاهش می‌کرد. توی جمعی که جوانان زیادی بودند نشسته بودیم. داشتیم از قدرت نظامی شاه می‌گفتیم. از آن ارتش قوی و ساواک واقعاً مخوف و شهربانی با آن همه امکانات. یکی از بچه‌ها پرسید: "مصدق! حالا که اینقدر شاه قدرت داره به نظر شانسی برای سرنگون کردنش هست؟" مصدق خیلی محکم جواب داد:" با اطلاعاتی که من دارم و چیزهایی که می‌دانم، این انقلاب پیروز می‌شه و حکومت‌مون اسلامی می‌شه." همه تعجب کردیم. واقعا ما که سن‌مان کمتر بود شانسی برای پیروزی انقلاب قائل نبودیم، ولی مصدق با قاطعیت می‌گفت انقلاب پیروز می‌شود. مصدق از کودکی به قرآن و نهج البلاغه مسلط بود و با سید حسین علم الهدی و علی حسین زاده مالکی خیلی صمیمی بودند. هرسه نفرشان هم دانشجو بودند و در خلال دانشگاه برای دانشجو ها و مردم عادی کلاس نهج البلاغه می گذاشتند. •••• @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ققنوس‌های اروند نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت پنجاه‌ودوم با شروع جنگ تحمیلی خانواده ما هم مثل هزاران خانواده جنگزده، آواره شهرهای مختلف کشور شدن، بدون هیچ درآمدی بدون هیچ امیدی به فردا. تا امروز ۳ تا شهر را زیرپا گذاشتن، شیراز، امیدیه، اصفهان و مجددا شیراز. ۳ ساله توی شیراز ساکن شدیم و این سومین خونه ایست که اجاره می‌کنیم. خانواده بتازگی به این خونه اومدن و من هم اولین باره که می‌خوام وارد این خونه بشم. توی این سالها مادرم به تنهایی از خانواده سرپرستی می‌کنه، پدرم و ۳ تا پسر بزرگش جبهه هستن، سال ۶۱ قرار بود بعد از عملیات رمضان برای سعید مراسم عقدکنون برگزار بشه، سعید شهید شد. هنوز لباس عزا به تنمون بود، مراسم عقدکنون دائیم در اصفهان برگزار شد، خاله ها و مادرم بدنبال یه دختر خوب برای حجت می‌گشتن. چند ماه بعد مراسم عقد خواهر کوچکترم در شیراز، ایندفعه یه دختر خانم را برای من نامزد کردن. طولی نکشید حجت شهید شد و نامزد من هم پشیمون، ۵ ماه بعد هم داییم شهید شد. اینهمه داغ و درد و غصه را مادرم به دوش می‌کشید در حالیکه اداره ۶ تا بچه قدونیم قد هم به‌عهده اش بود. اون روزها این قصه پر غصه بسیاری از مردم آبادان و خرمشهر، بلکه مردم ایران بود و چاره ایی جز تحمل نبود. باد خنکی مملو از عطر گل‌های بهاری که در این‌روزها مهمان شیراز هستن به مشام می‌رسه. همه خاطراتم از شیراز با بوی بهارنارنج و گلهای بهاری مخلوطن، اصلا هر وقت اسم شیراز بگوشم می‌خوره به‌جای ساختمون و خیابون، گل و بلبل در نظرم مجسم می‌شه. لحظه به لحظه و خیابون به خیابون به خونه مون و مادرم نزدیکتر می‌شیم و شوق دیدار مادر بعد از چند ماه حسابی بیتاب و بیقرارم کرده. نمی‌دونم وقتی مادرم را می‌بینم چکار می‌کنه، چکار می‌کنم. من که پام شکسته و عصا بدستم، فقط می‌تونم روی یه پا بایستم و بغلش کنم و ببوسمش، امان از دلتنگی و فراق. رسیدیم دم درب منزل، راننده گفت صبر کن ببینم راست گفتی، آدرس درست دادی. اسمت چیه؟ زنگ خونه را زد، مادرم آیفون را برداشت، با شنیدن صدای مادرم منقلب شدم، راننده یه کار بچگانه کرد(( البته بخیال خودش کارش درست بود ولی کارِ بسیار بچه گانه و نپخته ای انجام داد)) ؛ منزل نصاری؟ : بله، شما؟ ؛ خانم بیایید دم در، عزت الله را آوردیم!!! صدای جیغ مادرم از توی آیفون بگوشم رسید. به‌شدت عصبانی شدم و با راننده دعوا کردم، : مرد حسابی، فکر نمی‌کنی نصفه شبِ، خانواده مدتهاست مرا ندیدن و نمی‌دونن وضعیتم چطوریه، می‌گی بیایید عزت را آوردیم، مادر بیچاره ام هول می‌کنه فکر می‌کنه جنازه مرا آوردید، فکر می‌کنه دست و پام قطع شده و آوردید، این چه کاری بود که کردی؟ ؛ آقا شرمنده، حق با شماست من اشتباه کردم. صدای جیغ و شیون مادرم سکوت شبانه کوچه را از هم درید، راننده با عجله رفت حتی برای خداحافظی هم نایستاد. درب حیاط باز شد و چهره زیبای مادرم در حالیکه مثل ابر بهاری اشک می‌ریزه پیدا شد. فرصت نداد سلام کنم، بغلم کرد و از زمین کَندَم. مثل بچگی‌ها که بغلم می‌کرد و دور می‌خورد و برام شعر می‌خوند، تابم داد و بُردم توی حیاط و صورتم را غرررررق بوسه کرد. هم درد می‌کشم هم خوشحالم. والسلام ۹۳/۵/۲۰ •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• پایان http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صادق_آهنگران_رسیده_فصل_ماتم_رحلت (2).mp3
14.14M
🍂 نوحه خوانی ۱۴ خرداد سالروز ارتحال ملکوتی امام خمینی رحمه الله علیه 🔹 با نوای حاج صادق آهنگران 🔹 رسیده فصل ماتم، سیه بپوش زهرا ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۳۸ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ •••• درد معده راحتم نمی گذارد. صدای خالی بودنش را می‌شنوم. اولین بار نیست که فریادش را شنیده ام. زانوهایم را رو شکمم می‌گذارم و می فشارمش. درد دو چندان می‌شود و به پهلوهایم می‌زند. به یاد اعتصاب غذا در شهر برانشوگ آلمان و روزهای اسارت می‌افتم. خیس عرق شده‌ام. دراز می‌کشم و رو زمین غلت می‌خورم. درد همچنان پیچ می‌خورد و دوباره سرجایش می‌نشیند. - ضعیف شده ای .... فکر کردی هنوز جوانی روزهای اعتصاب غذا من است. در شهر برانشوک را داری؟ یک نگاهی به آینه بینداز گذشت زمان و سختی اسارت پیرت کرده است. هول از جا کنده می‌شوم و می‌دوم به طرف آیینه دستشویی. آینه چنگال درد را نشانم می‌دهد. لب می‌گزم و بر می‌گردم رو قالیچه چمباتمه می‌زنم. انگار اصلا دردی نداشته ام ... •••• کم کم گیسنی‌های مذهبی و متعصب دوره ام کردند. نقشه برایم ریخته بودند. آرام و بافکر قدم برمی داشتند. خانواده کایزر تاجر و متعصب پیش قدم تر بودند. با پسرشان منفرید (طرح دوستی ریخته بود تا مسیحی بشوم) دوست شده بودم. رفت و آمدم به خانه شان زیاد بود. خیلی از یکشنبه ها را با آنها به کلیسا می‌رفتم. در همانجا با ویلفرید آشنا شدم. ریز نقش بود و شکل منگل‌ها را داشت. از آن دو آتیشه‌های متعصب بود. دعوتم کرد به اردوهای هفتگی‌شان. اردوها شبانه روزی بود. دخترها و پسرها باهم چادر می‌زدند و چند روزی را در آن‌جا می‌گذراندند. برنامه های مفصلی داشتند به خصوص برای کسانی که قرار بود مسیحی شوند. بحث‌های داغ و طولانی درباره دین مسیح انجام می‌گرفت. من بیشتر گوش می‌کردم. در وقت‌های بیکاری‌ام اناجیل اربعه را بارها و بارها مطالعه می‌کردم. در کنار آن کتابهای فارسی ای را که پیرامون تحریفات اناجیل اربعه چاپ شده بود، می‌خواندم. بحث مان بالا می گرفت ولی هیچ وقت نسبت به هم توهین نمی کردیم. با دلیل و منطق نظرها گفته می‌شد. من به منطق و عقل چسبیده بودم. تعصب ویلفرید و دوستانش نمی‌گذاشت منطق و عقل در کنار هم باشد. چه جدالی با هم داشتیم، تمام نشدنی. همه زندگی از نظر ویلفرید به شکل صلیب بود. به نظر من در مسیحیت هوایی نبود، هیچ هیچ. ویلفرید و دوستانش را به حال خود گذاشتم. خیال دوئل کردن با آنها را نداشتم. بحث با او و دوستانش جز درد چانه چیزی برایم نداشت. سوزش مغزم را بعد از آن همه سال هنوز احساس می‌کنم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماهنگ "صبح صادق" ‌‌‍‌‎‌┄═❁••▪︎•• ❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ۱۴ خرداد سالروز ارتحال ملکوتی امام خمینی رحمه الله علیه تسلیت باد 🔹 با نوای حاج صادق آهنگران 🔸 چهره نیلی کن ای صبح صادق نـــاله کن با گـــــــــلوی شقایق تا حضور ملائک ســــــــفر کن میهمان خــــــــــــدا را نظر کن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🖤๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 ضجه و گریه در رحلت امام باقر تقدس نژاد در ایام بیماری حضرت امام، آسایشگاه ما تلویزیون داشت و ما از تلویزیون عراق خبر بیماری ایشون رو حداقل دو سه بار دیدیم که صحنه هایی از دعاهای مردم رو هم نشون داد. حتی اون صحنه ای که حضرت امام نماز می‌خواندند و مرحوم «حاج احمد آقا» براشون مهر نگه می داشتند رو هم یادمه که نشون داد. ما در آسایشگاه‌ها همه دست به دعا شده بودیم. «من» ، «حسن شمشیری» و « محمد فریسات» کنار درب ورودی، به دیوار تکیه داده بودیم و محمد آقا آرام مداحی می‌کرد و ما هم آرام به روی پاهایمان می زدیم تا صدای زیادی بلند نشود. در حال خودمان بودیم که زمزمه ارتحال امام بلند شد. آن شب « اوس » نگهبان بود.« محمد » بلند شد و از « اوس» که پشت پنجره بود پرسید: خبر ارتحال امام درسته یا نه؟ «اوس» هم جواب داد: بله درسته. همهمه بلند شد. بچه ها زدند زیر گریه. « محمد فریسات »، میله های حفاظ پنجره رو گرفته بود و سرش رو محکم به میله ها می کوبید و گریه می‌کرد. « اوس » با تعحب پرسید: مگه تو عرب نیستی؟چرا گریه می‌کنی؟ محمد آقا جواب داد: بله من عربم اما ایرانیم و امام هم رهبرم بود که فوت کرده. « اَوس » با عصبانیت گفت: فردا حسابت رو می رسم. در جواب شنید که هر کاری دلت میخواد بکن. صبح روز بعد همه غمگین بیرون آمدند اما از بعد از ظهر با لباس های سبز به نشانه عزاداری بیرون اومدیم. تا سه روز هم نگهبانها کاری به کار بچه ها نداشتند اما بعد از آن شروع کردند به تنبیه کردن همه و بطور خاص دوستانی که به نوعی رهبری جریانات را برعهده داشتند، یا به‌قول آنها اکبر مخالف بودند. محمد آقا هم جزء اونها بود و «اوس» عقده خودش رو خالی کرد و بعد هم از جمع ما جدایشان کردند. 🔹 تکریت ۱۱ ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 در جبهه دشمن چه می‌گذرد ۱۵) خاطرات علی مرادی عضو رها شده سازمان منافقین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ 🔸 در هر حال دستور طلاق داده شد و این بار این موضوع تنها کابوس و تناقض بزرگ من نبود بلکه کل تشکیلات سازمان را در هم پیچیده بود. توصیف نگاه‌های نا امیدانه زن و شوهرها، زوج‌هایی که تازه به هم رسیده بودند، حتی ازدواج‌های تشکیلاتی که با دستور تشکیلاتی با هم پیوند خورده بود، همه‌ و همه این حالات، ایما و اشاره‌ها، چهره‌های پریشان و درهم‌ریخته حقیقتاً از توان توصیف و قلم نگارنده خارج است. بحث داغ در سالن اجتماعات قرارگاه اشرف ادامه داشت. غالب حضار در نشست با تمام توان و انرژی با کف و سوت حمایت خود را از تصمیم بزرگ رجوی اعلام می‌کردند. بهر حال بخشی از نیروها ایدئولوژیک و تشکیلاتی بودند و تصمیم گرفته بودند تا پای جان در رکاب رجوی باشند. بخصوص آن زمان که اگر چه جنگ ایران و عراق بپایان رسیده بود اما صلح برقرار نشده بود و هنوز سایه جنگ بطور کامل از جبهه ها دور نشده بود و رجوی بدنبال این بود تا با همدستی و هماهنگی برخی ژنرال های عراقی، نفوذ گروهها و تیم های عملیاتی به داخل خاک ایران را فراهم نماید و برخی از نیروها دلخوش کرده بودند که می‌توانند مجددا با تجدید قوا به داخل خاک ایران حمله کنند و پیروز شوند . از طرف دیگر اما دلواپسان زیادی مات و مبهوت به این‌طرف و آن‌طرف زل می‌زدند. علاوه بر متاهل هایی که در بالا ذکر شد و حقیقتا بسیاری بشدت به همسران خود علاقمند بودند و قصد جدایی نداشتند ، تعدادی نیز مجرد بودند و اساسا آنجا ازدواج نکرده بودند و در همین بحث طلاق اجباری نیز سوژه بودند و نمی‌دانستند چه چیزی را باید طلاق بدهند . در این میان اما عشق بازی و ارسال پیام و اشاره آن دو زوج عاشق که در قسمت قبلی به آن اشاره کردم بطور عجیبی توجه تعدادی از هم کیشان خود را بخود جلب کرده بود. در انتهای سالن پشت همان پرده کذایی محل تردد دلواپسان و رژه نا امیدانه انها بود که حقیقتا روح و روان عده ای را جریحه دار کرده بود. هنوز آن جمله مریم قجر عضدانلو (همسر نوعروس رجوی) در گوش و جان افراد طنین انداز بود که گفت: از این پس زنانتان بر شما حرام و بر رهبری حلال هستند پس آنها را به حریم رهبری پرتاب کنید !!!! ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد.. @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 پادگان شست‌و‌شو طاهره رضایی کاکا زاده ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹 اوایل، هرکس می‌خواست به چایخانه رفت و آمد می‌کرد. نظمی وجود نداشت. تا اینکه خانم موحد از تهران آمد. محله های شهر را دسته بندی و برای هر روز محله‌ای را مشخص کرد. برای همه خانم‌ها کارت صادر کرد. می گفت:" این‌طور نمی‌شه که هرکی هرکی باشه. هزار اتفاق ممکنه بیفته. بمب‌گذاری بشه." برای‌مان قانون گذاشته بود که موقع لباس بردن به پشت‌بام مقنعه و چادر سرمان باشد. دستکش و جوراب هم باید می پوشیدیم. دخترهای جوان نباید می‌رفتند بالا. می گفت:" اینجا مثل پادگان کلی مرد رفت و آمد می‌کنند. با پوشش کامل برید که گناه نشه." •┈••✾○✾••┈• از کتاب زنان جبهه جنوبی کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 قدرت عشق به امام حمیدرضا رضایی (حمید بنا) غروب، نزدیک آمار و موقع رفتن به آسایشگاه «شعبان برقکار» خبر داد که «امام خمینی» رحلت کرده است! وقتی «شعبان» خبر رحلت « امام » را داد منتظر واکنش تلویزیون عراق هم شدیم. تلویزیون عراق که جلوتر خیلی کوتاه یک‌ بار یا دوبار خبر کسالت شدید « امام » را اعلام کرده بود این بار هم با یک خبر کوتاه گفت: خمینی فوت نموده است! معلوم شد « شعبان » خبر را درست شنیده است. با قطعی شدن خبر، گویی نفس، یارای بیرون آمدن نداشت، هر کدام گوشه‌ای نشستیم و در خود فرو رفته و آرام آرام گریه می کردیم. فردای آن روز از مرحوم «مهندس اسدالله خالدی» و تنی چند از بزرگان اردوگاه مثل حاج آقا « علیرضا باطنی» کسب تکلیف کردیم که چه باید بکنیم. سکوت بر اردوگاه حاکم شده بود. تصمیم بر این شد که بچه‌ها لباس های پشمی سبز تیره ای که عراقی‌ها قبلا جهت استفاده در زمستان داده بودند را به جهت عزاداری در گرمای تابستان بپوشیم و با این‌ کار اعلام عزا و مصیبت نمائیم. حتی قرار شد در هر آسایشگاه مراسم ختم و قرائت قرآن برپا شود. پوشیدن لباس تیره و سکوت ما، عراقی‌ها را نگران مسائل بعدش کرد. لذا یک‌ روز بعد از رحلت « امام » فرمانده اردوگاه وارد بند ۳ و ۴ شد و بچه‌ها همه به خط شدند. فرمانده اردوگاه، «مهندس خالدی» را فراخواند و علت را جویا شد. مهندس هم توضیح داد: چون رهبرمان رحلت کرده و عزادار هستیم به احترام رهبرمان سکوت کرده و لباس تیره پوشیده‌ایم. فرمانده اردوگاه گفت: شما تابع قوانین کشور عراق و اسیر ما هستید. اگر به این غائله خاتمه ندهید مسئولیت جان اسرا با شماست و تهدید شدیدی کرد. من شاهد بودم که تانک‌ها و نفربرها و نیروهای پشت سیم خادار و حتی نگهبانان بالای برجک‌ها را مسلح و دو نفر، دو نفر، کردند. بعد از دو سه روز مرحوم «مهندس خالدی» از بچه‌ها خواستند که لباس‌های تیره را در بیاورند و همان لباس زرد همیشگی را بپوشند و به عنوان کمترین نشانه عزا حداقل سکوت خود را حفظ کنیم. اما عراقی‌ها که باز هم نگران بودند ریختند و بچه‌ها رو مورد ضرب و شتم قرار دادند که چرا سکوت کرده‌اید!؟ 🔹 تکریت ۱۱ ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نوحه خوانی ارتحال امام خمینی رحمه الله علیه 🔹 با نوای حاج صادق آهنگران 🔹 شبی تو خواب دیدم در بهشتی.. عبای سبز پیغمبر به دوش‌ت ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۳۹ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ پزشکی خواندن در کشوری مثل آلمان بدون پول غیر ممکن بود. کار کم پیدا می‌شد. من هم آدمی نبودم که خانه نشین بشوم و از جیب داداش قاسم بخورم. به هر دری می‌زدم. خیلی وقت‌ها کارهای متفرقه می کردم. اولین کارم شوفاژ سازی بود. یک کارگر واقعی! رفتن توی گودال سی متری کار آسانی نبود. تو گودال مرطوب و تاریک باید خاکی را که برای ریخته گری بدنه شوفاژ به کار می‌رفت سرند می‌کردم و بالا می‌فرستادم. کار سخت و طاقت فرسایی بود. تمام تنم خیس عرق می‌شد. کف دست‌هایم تاول می‌زد. عضلاتم با دردی وحشتناک کشیده می‌شد. ستون فقراتم مثل تنه درخت قطع شده‌ای خشک می‌شد؛ ولی مثل بلدوزر کار می‌کردم و صدایم در نمی آمد. - مگر مال پدرت است که این قدر خودت را می‌کشی؟! - بابتش پول می‌گیرم. باید خوب کار کنم. باید حلال باشد. - این‌ها حلال و حرام حالی‌شان نیست .... خودت را نکش نباشد ... - من که می‌فهمم دستمزدم حلال است یا حرام. - جانماز آب می‌کشی؟... این کارها مال ایران است نه فرنگ - برای من ایران و فرنگ فرق نمی‌کند کارم را می‌کنم. - قرار است سه مارک برای هر ساعت بدهند. پول کمی نیست. - پس خودت را نفله کن. از کارکردن ترسی نداشتم به حرف این و آن هم اهمیت نمی‌دادم. سرم به کار و درسم بود. شب‌ها دیر می‌خوابیدم و صبح ها آفتاب نزده از خواب بیدار می‌شدم. سر هر ماه بیشتر پس اندازم را برای خانواده ام می‌فرستادم. این بیشترین لذتی بود که در آن غربت بی‌در و پیکر می‌بردم. برای این که پول بیشتری به دست بیاورم مجبور شدم گواهینامه آمریکایی بگیرم و برای آنها کار کنم. در آن زمان آلمان مثل کیک جشن تولد بزرگی به چهار قسمت شده بود، هر یک از چهار قدرت بزرگ مثل آمریکا و روس و بلژیک و فرانسه سهم خود را می‌خوردند. با بنز خاور سرپوشیده ای که شرکت آمریکایی در اختیارم گذاشته بود، صبح به صبح شیرهایی را که از آمریکا می‌رسید در خانه آمریکایی‌های مقیم آلمان توزیع می‌کردم. - این قُلتشن‌ها در این سن و سال هم از شیر گرفته نشده اند. عجب فیس و افاده ای دارند؛ فقط شیر آمریکایی را کوفت می‌کنند. - به تو چه مربوط. سرت به کار خودت باشد و اگر نه کاری را که با هزار زحمت بدست آورده ای از دست می‌دهی. - آره تو راست می‌گویی. اصلاً به من چه. بگذار هر غلطی می‌خواهند بکنند. مال پدرم که نیست دلم بسوزد. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 روایت فتح از سیل خوزستان و با جهاد دیگری در خدمتگذاری به مردم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ هر شب با یک کلیپ دیدنی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂