🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۹۸
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄
همه جانمان خاک بود. خداخدا میکردیم قبل از تیز شدن آفتاب به اورژانس صحرایی برسیم. ولی خیلی زود تبدیل شدیم به مجسمه گلی پر از ترک. به همدیگر میخندیدیم. خنده ای که به خنده بچه ها میماند، از ته دل ..
برای لحظه ای برگشتم تو بن بستایرج. تا زانو تو جوی لجن گرفته بودم. بچه ها دوره ام کرده بودند و می خندیدند. یک قرانی که از تو لجن پیدا کرده بودم نشانشان میدادم. دل همه از دیدن یک قرانی آب شده بود. دوست داشتند جای من بودند. یک قرانی را با دست تا آرنج لجن مالی شده تپانده بودم تو جیب شلوارم. هوار خانم خانما کوچه را رو سرش گذاشته بود.
چیزی به ظهر نمانده بود آفتاب داغ و سوزان بود. چشمهایمان از عرق سر و پیشانی میسوخت. آتش توپخانه دشمن غرش میکرد. جواب نیروهای ما فقط شلیک چند گلوله توپ بود. گلوله ها ذخیره شده بودند برای شب عملیات. رسیدیم به بیمارستانی که تو دل کوه بود و کنار رودخانه. یک بیمارستان مجهز و قدیمی. تاریخ ساختاش مال قبل از انقلاب بود. با ترمز آیفا ایستاده و نایستاده پریدیم پایین و دویدیم تو آب. با لباس و بیلباس با شورتهای ننه دوز و زیر شلواری یا به قول امروزی ها پیژامه هوار عسگری بلند شده بود. می ترسید زیر گلولههای دشمن بیخودی از دست برویم. گلوله ها به کوه کوبیده میشد و صخره ها را خرد میکرد و میپاشید پایین. زیرآبی میرفتیم و با سکوت بالا میآمدیم. خنکای آب، تن و بدنمان را سفت کرده بود. چرتی هم تو آب زدم. یک چرت جانانه و به یادماندنی. بیخوابی شب گذشته از تنم رفت اورژانس صحرایی که در آن مستقر شدیم. فقط بیست کیلومتر با مهران فاصله داشت. سنگر زیرزمینی بود. یک مستطیل سیمانی بزرگ با دهانی گشاد. آمبولانس تا جلو درش میرفت و برمیگشت. دو ردیف هشت تایی تخت داشت با تجهیزات کامل. دلخوشی خوبی بود برای دکترها و من. در جنگ همه به فکر کامل بودن تجهیزات شان هستند. از دقیقه ای که رسیدم شروع کردم به چیدن وسایلمان. کسی نمی دانست کی مجروح میرسد. آماده باش کامل بودیم. صدای انفجاری بلند کشاندمان بیرون. دود و آتش لوله شده بود به آسمان. راننده آمبولانس که با بی خیالی سیگار آتش میزد گفت:
- آنجا آبادی است ... زیاد از آنجا دور نیستیم. خدا کند گرایمان را نگرفته باشند. خیره شدم به جایی که راننده میگفت جز تل های خاکی، آبادیای
دیده نمی شد. زیر لبی گفتم:
- ویرانش کردهاند ... نامردها...بی همه کس ها ... لامصب ها ....
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 مستند عملیات مرصاد ۲
حاوی تصاویر منتشر نشده!
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
#عملیات_مرصاد
هر شب با یک کلیپ دیدنی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
حاج صادق آهـنگـران ( لبـان تـشنـه) .mp3
15.27M
🍂 لبان تشنه
🔹 با نوای
حاج صادق آهنگران
•••••
گر با لبان تشنه در کربلا بمیرم
ذلت نمی پذیرم ذلت نمی پذیرم
نهضت ادامه دارد زینب شود سفیرم
ذلت نمی پذیرم ذلت نمی پذیرم
با جان و دل پسندم آنچه خدا پسندد
تن را به روی خاک و سر را جدا پسندد
دل را شکسته خواهد جان را فدا پسندد
شمسم اگر فروزان ماهم اگر منیرم
ذلت نمی پذیرم ذلت نمی پذیرم
زیر سم ستوران جسمم شود دریده
چون آفریدگارم این گونه آفریده
محکم بر این عقیده ثابت در این مسیرم
ذلت نمی پذیرم ذلت نمی پذیرم
فرماندهم به معروف ناهی منکرم من
آیینه ی تمام گل های پرپرم من
تفسیر سلسبیلم تصویر کوثرم من
نورم میان ظلمت دریای در کویرم
ذلت نمی پذیرم ذلت نمی پذیرم
طفلان بی گناهم خواب پدر ببینند
بر نیزه ماه و خورشید شب تا سحر ببینند
گر پا به پای زینب بر روی نی اسیرم
ذلت نمی پذیرم ذلت نمی پذیرم
زینب رود اسیری در راه کوفه و شام
سنگ و ثمن ببارد در کوفه از لب بام
فریاد و جشن و شادی نفرین و لعن و دشنام بر نیزه آرمیده هفتاد و دو دلیرم
ذلت نمی پذیرم ذلت نمی پذیرم
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#محرم
#توسل
#نواهای_صوتی_ماندگار
@defae_moghadas
🍂
🏴 عرض تسلیت به پیشگاه امام زمان (عج) و خاصه حضرت فاطمه زهرا سلام الله در جریان کتک خوردن خانم محجبه بخاطر ادای تکلیف امر به معروف و نهی از منکر در شیراز.
هر گاه در مقابله با جاهلیت داخلی و خارجی عرصه بر جبهه مقاومت تنگ شده، خداوند متعال گشایشی قرار داده تا بساط آن توطئه برچیده و موفقیتی پس از آن شکل گرفته. ان شاء الله
@defae_moghadas
🍂
🍂 در جبهه دشمن چه میگذرد
جنون تشکیلات رجوی بعد از شکست مرصاد /۷
محمد کرمی
عضو رها شده سازمان منافقین
┄❅✾❅┄
🔹 در گفتار برخی افراد جداشده، حضور اسیران ایرانی با فریب آزادی زودهنگام مطرح شدهاست؛ شما از این رویداد اطلاعی دارید؟
جنایتی دیگر که مسعود رجوی ملعون با همکاری صدام انجام داد، نمایندگان نفاق با محوریت مهدی ابریشمچی با دروغ و نیرنگ به اسیران در اردوگاههای عراق گفتهبودند «ما یک عملیات پیش رو داریم از شما درخواست داریم برای کارهای پشتیبانی به کمک ما بیایید. پس از این عملیات ما چه پیروز بشویم و چه شکست بخوریم، شماها آزاد هستید نزد خانوادههایتان بروید.» در این جنایت صلیب سرخ هم چشمانش را بست.
🔹 در این عملیات اعضای ارتش صدام هم حضور داشتند؟
تعدادی از نفرات ارتش صدام در کارهای پشت جبهه کار میکردند مانند دکتر، پرستار که در سر پل ذهاب مستقر بودند و گروهانی که از قصرشیرین تا سر پل ذهاب مستقر بودند، یگان توپخانه دور برد که در قبل از تنگه پاتاق مستقر بودند و عمل میکردند. مسعود رجوی هر جا کم میآورد اعلام میکرد دستور میدهم هواپیماهای عراقی بیایند و آنجا را بمباران کنند. به خصوص رادار همدان و پایگاه هوایی نوژه همدان و پایگاه هوایی تبریز را قرار بود هر سه ساعت بمباران کنند و مسئولیت پوشش هوایی را به حسن نظام الملکی از درندهترین بازجوها و شکنجهگران نفاق سپردهبودند.
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
ادامه دارد..
#دشمن_شناسی
#منافقین
#مرصاد
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 کالری ایرانیان!
🔹 در مورد وضعیت ایران در زمان حکومت پهلوی نوشتهاند: سازمان ملل متحد در دهه 1950 م. (۱۳۳۰.ش) برآوردی به عمل آورد و متوجه شد در ایران هر بزرگسال روزانه کمتر از ۱۸۰۰ کالری دریافت میکند که از تمامی مناطق فقیرنشین خاورمیانه کمتر و پایینتر بود.
📚مقاومت شکننده: تاریخ تحولات اجتماعی ایران، ص۳۴۹
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
#روشنگری
#فساد_دربار
#پهلوی #سند
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 خورشید مجنون ۴۰
حاج عباس هواشمی
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
🔸 اجرای قطعنامه ۵۹۸ با حضور نیروهای ناظر بر آتش بس
در روز ۲۵ مردادماه ۱۳۶۷ جلسه ای در قرارگاه کربلا برگزار شد. در این جلسه رحیم صفوی و غلام پور در خصوص مأموریت نیروهای ناظر بر آتش بس (UN) صحبت کردند و سفارشاتی داشتند. بیشتر صحبت درباره نظم بود و اینکه مواظب باشید! بین این افراد جاسوس هم میتواند باشد. سعی کنید توانتان را بیش از چیزی که هست نشان دهید. مثلاً گردانها را تیپ معرفی کنید.
به ما گفته بودند یک تیم سایت (نیروهای حافظ صلح سازمان ملل) از آنها در منطقه سپاه ششم مستقر میشود. ما هم بیمارستان امام حسن(ع) را در نزدیکی پل سابله، چند کیلومتر مانده به بستان برای استقرار نیروهای U.N در نظر گرفتیم. مکانی را نیز برای کار و استراحت آنها آماده و برادر سید محمد مقدم را به عنوان نماینده خودمان در آن محل مستقر کردیم. بعد از ظهر روز ۲۸ مردادماه به اتفاق برادر مجتبی ارگانی و حاج نعیم برای انتقال این نیروها به منطقه مارون در جاده اهواز - ماهشهر رفتم. آنجا مقر اصلی نیروهای U.N در جبهه جنوب بود. در آنجا مترجمی حضور نداشت و یا اگر بود، مسلط نبود. جلسه ای را با آنها داشتیم و افراد تیم سایت را به ما معرفی کردند. فردی به نام ایچ وریا مسئول U.N در مارون بود و شش نفر شامل یک فنلاندی به نام تاپئیه مسئول تیم سایت، یک ایتالیایی به نام آنتونیو، یک استرالیایی به نام چف، یک یوگسلاو به نام پریک، یک کنیایی رنگین پوست به نام مانیو، و یک ترک به نام احمد برون که در روزهای بعد به اینها اضافه شد، افراد تیم سایت ما بودند. از سپاه ششم خودم و نعیم الهایی حضور داشتیم. برای مذاکره پشت یک میز نشستیم. نیروهای U.N سؤالاتی در خصوص منطقه داشتند. ما با اصطلاحات نظامی آشنا نبودیم و خوب نمیتوانستیم پاسخ بدهیم. دست و پا شکسته چیزهایی ردو بدل شد! بالاترین درجه آنها سرگرد بود اما فرمانده این شش نفر یک سروان بود. درجۀ ما را سؤال کردند. نمی دانستیم چه باید بگوییم! به یکدیگر نگاه میکردیم. در سالنی که جلسه تشکیل داده بودیم، چند میز دیگر هم وجود داشت که تیم سایت های دیگر مربوط به مناطق عملیاتی دیگر دور آنها نشسته بودند. به ذهنم آمد چیزی به افراد تیم سایت خودمان بگویم تا سؤال آنها درباره درجه ما بی پاسخ نماند. به حاج نعیم گفتم: «روی کاغذ برای آنها علامت سپاه، یعنی سه ضربدر (xxx) را رسم کن و به اینها بده و بگو که ایشان فرمانده است.»
حاج نعیم این کار را کرد. آنها زمانی که علامت سپاه را دیدند و متوجه شدند من فرمانده سپاه هستم همگی سرپا ایستادند و به علامت احترام دست بلند کردند. این کار را خیلی هماهنگ انجام دادند. حاج نعیم گفت: «چی شد!» آنها تازه فهمیده اند رده ام فرماندهی یک سپاه است.
من هم به آنها تعارف کردم و گفتم: «لطفاً بنشینید!»
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
ادامه دارد
#قرارگاه_نصرت #شهید_هاشمی
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۹۹
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄
راننده نگاهم کرد و رفت پشت فرمان نشست. انگار دنباله حرف او را گفته بودم. سُرم ها را میچیدم رو هم که اورژانس از بیخ و بن لرزید. بعد صدایی به بلندی ترکیدن چند چاه نفت تو گوشها پر شد. قلبم انگار از جا کنده شد. احساس کردم مغزم تکان خورد. دویدم تا جلو در. تا چشمم تو چشم عسگری افتاد؛ فریاد زد:
- عملیات شروع شده .... همین الان ...
بعد دوید طرف بیسیم چیش. نگاه انداختم به ساعتام. یازده و نیم شب دهم تیرماه سال شصت و پنج بود. نفسام را دادم بیرون. با کف دو دست ، گوشهایم را مالیدم. صدای انفجار پرده شان را به درد انداخته بود. رفتم به طرف تختها سیخ ایستادم کنار یکی از آنها. میدانستم تا چند دقیقه دیگر اولین مجروح خواهد رسید. نوای مرگ زمین را می نواخت. صدای گلوله و آژیر آمبولانس قاتی شده بود. همراه زخمی ها خبرهای دست اول را میشنیدیم. عراقی ها غافلگیر شده بودند. این یعنی رسیدن زخمیهای زیاد. صدای دکترها گرفته بود. صدای من هم زوری در میآمد. مال بیخوابی چند روزه بود و مال فریاد کشیدنهایمان. این طور مواقع شاباجی خدا بیامرز یه دانه میخیساند و به خوردم میداد. زوری قورتش میدادم. طعم لزجش دل و روده ام را جمع میکرد تو دهانم. با ماشاالله ...ماشا الله گفتنهای شاباجی استفراغ اش نمیکردم.
هر جا را نگاه میکردم لکه های خون بود و پاره های لباس رزمنده ها. میانشان تکه های لباس عراقی هم دیده میشد. وقت پیدا می کردم جداشان میکردم تو یک کیسه سیاه، میگذاشتم جلو در واحد خدمات. می.انداختنشان تو آشغالها. دوست نداشتم با لباس متبرک شده رزمنده هامان قاطی شوند. چهار روز و چهار شب بود که نخوابیده بودم. پلک هایم ورم کرده و زخم شده بودند. با هر پلک زدن نالهام بلند میشد. نیمه های شب چهارم زخمی ای را با داد و فریاد زیاد روی یکی از تخت ها دراز کردند. پشت سر دکترها، سُرم به دست دویدم طرف تخت. مردی که رو تخت خوابانده بودند؛ به زخمی ها نمیماند. نه خونی و نه پارگیای. با چشمهای گشاد شده سر تا پای مجروح را برانداز کردم. دکتر گوشی را می چرخاند رو سینه جوان مجروح. صدای گریه همراهانش بلند و کوتاه میشد. یکیشان میکوبید تو سرش.
- زنده است دکتر ؟ .... زنده است؟ ....
یکهو چشمم افتاد به سوراخ ریزی که رو سینه مجروح بود. دکتر دست گذاشت. رو سوراخ و بعد نگاه کرد به همراهش. همراه ها کوبیدند به سر و سینه شان. بعدها فهمیدم مجروح، یکی از فرماندهان عملیات کربلای یک بوده. جماعتی به صف ایستاده بودند جلو در اورژانس. به نظرم آمد صف انتهایی ندارد. اطراف اورژانس را میکوبیدند. صف هیچ تکانی نمیخورد. انگار همه کر بودند و صدای انفجار را نمی شنیدند. فریاد کشیدم
- یا داخل شوید ... یا پراکنده شوید .... مگر گلوله ها را نمی بینید؟ لب از لب هیچ کدام باز نشد. زل زدم تو صورتشان. خیس از اشک بود. با فریاد دکتر برگشتم سر جایم. دکتر داشت مجروح لت و پاری را معاینه میکرد دست مجروح را گرفتم تا رگاش را پیدا کنم. رگ زیر خون مرده ها گم شده بود. با نگاه خیره دکتر دست از تلاش کشیدم
- شهید شده. برای آرام کردن آنها معاینهاش میکنم. یکی از فرمانده ها است .... محمد حسین ممقانی ... شهید ممقانی. برگشتم به صف جماعت نگاه کردم. هق هقشان بلند شده بود. ترس تو دلم چنگ انداخته بود. شهید شدن فرمانده ها به نفع ما نبود. آن هم در اوج عملیات.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 یادش بخیر
روزهای عملیات و
شور و شوق دفاع
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
#روایت_فتح
هر شب با یک کلیپ دیدنی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 در جبهه دشمن چه میگذرد
جنون تشکیلات رجوی بعد از شکست مرصاد /۸
محمد کرمی
عضو رها شده سازمان منافقین
┄❅✾❅┄
🔹 از مقطعی که وارد خاک پاک ایران شدید، توضیح بدهید؟
از مرز به سمت ایران، سر سبز و پر از درخت بود که تعدادی براثر شلیک گلولههای تانک و توپ از بین رفتهبود. در مسیر که به سمت قصرشیرین میآمدیم در بعضی نقاط سنگرهای سربازان عراقی دیده میشد که در آن مستقر بودند. شهر قصر شیرین بر اثر جنگ تبدیل به خرابهای شدهبود که از آبادانی چیزی دیده نمیشد. تعدادی تانک و توپ و ارتشیهای عراقی فقط به چشم میآمد. ستون به حرکت خود ادامه داد تا به سرپلذهاب رسیدیم. آنجا آخرین سنگرهای تدافعی و سربازان ارتش عراق دیده میشدند، در دشت قبل از پاتاق، تعدادی توپ ۱۳۰ عراق دیده میشد و هر از گاهی شکلیک میکردند. از حجم پوکهها مشخص بود تمام روز مشغول شلیک توپ به مواضع ارتش ایران بودند. در همین زمان سه فروند هواپیمای نیروی هوایی عراق برای حمله به مواضع ارتش ایران از بالای سرما عبور کرد. لشکر ما راه خود را ادامه داد. بعد از گردنه پاتاق، مسیر جاده را که طی میکردیم، مواضع مختلف ارتش یا سپاه را میدیدیم، در بعضی مناطق تانک یا نفربر از دور خارج شده را در زمین دفن کردهبودند و به عنوان انبار مهمات ضدهوایی استفاده شدهبود. همچنین قرارگاههای پشتیبانی ارتش و سپاه دیده میشد که نشان میداد در آنها نفرات درگیر شدهبودند و بخشهای از این قرارگاهها را پس از تسخیر به آتش کشیده شدهبود. همچنین تعداد زیادی اجساد در کنار جاده یا مواضع دفاعی دیده میشد. در این عملیات قرار نبود اسیر گرفته شود. هرکسی مقاومت کرده و شلیک کردهبود، میبایست کشته میشد.
🔸 واکنش شهروندان به حضور نیروهای منافقین چگونه بود؟
اهالی موقع تهاجم از ترس شهر را ترک کردهبودند و در بیابانها و دامنه کوهها مخفی شدهبودند. پس از اینکه درگیری قطع شده و تاریکی همه جا را پوشانده بود، داشتند به خانه و کاشانه خود برمیگشتند. از کنار خودروها که میگذشتند دستی تکان میدادند، نفرات سازمان از این موقعیت میخواستند به سود خود استفاده کنند. زنان از خودروها پیاده شدهبودند با خانواده سلام و علیک میکردند که با سردی تمام اهالی مواجه شدند، اهالی آنها را پس میزدند و برخلاف ادعای مسعود رجوی، ما استقبال کنندهای ندیدیم.
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
ادامه دارد..
#دشمن_شناسی
#منافقین
#مرصاد
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 هرچه میرفت به آخر کوچه نمیرسید. چراغ ماشین را نمیتوانست روشن کند. حمله هوایی شده بود و خاموشی بود. چند تا جوان فانوس به دست جلوی ماشین میدویدند. تقریباً هیچ چیز را نمیدیدند، فقط وقتی صدای ساییدگی روی بدنه ماشین میآمد، میفهمید باید فرمان را صاف کند.
نفهمید به چند تا ماشین خورد یا چند بار به دیوار مالید. بالاخره به آخر کوچه رسید چند تا مجروح گذاشتند توی ماشینش. حالا باید برمیگشت بیمارستان. دنده عقب.
- بیا بیا بیا...یکم بگیر راست... بیا بیا... خوبه... بیا... وایسا، وایسا، نیا عقب وایسا...
توی جوب افتاده بود و میگفت:" آخه کوچه به این تنگی جوب میخواهد چیکار اونم به این بزرگی."
□□□
زیر لب غرغر میکرد که ماشین تکان خورد از زمین بلند شد و روی هوا چرخید و صاف ایستاد وسط کوچه.
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
#دزفول #موشکباران
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 مصاحبه با مردم زلزله زده طبس سال۵۷
🔹دولت شاه برای ما هیچ کار نکرد، آیت الله خمینی و نمایندههایش به داد ما رسیدند!
👋 دست به 👋دست کنید برسد به دست سلطنت طلبهایی که آلزایمر گرفتن!
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
#روشنگری
#فساد_دربار
#پهلوی #زیر_خاکی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 خورشید مجنون ۴۱
حاج عباس هواشمی
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
🔸 در انتهای جلسه فرمانده U.N ما را به میز بزرگی دعوت کرد. یک کیک بزرگ از قبل تهیه کرده و روی میز گذاشته بودند. ایشان از من خواست کیک را با کارد تقسیم کنم. گفتم من فرمانده هستم و بریدن کیک با شما! بعد خودش به قطعه قطعه کردن کیک پرداخت. ابتدا به من تعارف کرد و بعد به بقیه افرادی که در آنجا حاضر بودند. حدود ساعت شش بعد از ظهر آنها را سوار بر ماشین کردیم تا به منطقه ببریم. بین راه از ما خیلی سؤال می کردند. اگر چیزی از سؤالهایشان متوجه میشدیم پاسخ آن را میدادیم. مثلاً سؤال میکردند: "منطقه مین هم دارد؟"
در بین وسایلشان مقدار زیادی آب آشامیدنی وجود داشت. یک شیشه و گالن های آبی که به همراه خود از خارج آورده بودند! روی شیشه های آبها تصویر یک سگ بود. به اهواز که رسیدیم پرسیدند: «در منطقه آب خوردن هم پیدا می شود!»
گویا آن ها تصور کرده بودند کشور ما فقیر است و مردم برای آب و نان مشکل دارند.
زمانی که روی پل سوم اهواز از رودخانه کارون رد می شدیم، به وسط پل که رسیدیم به راننده گفتم: «توقف کن!» به نیروهای ناظر بر آتش بس گفتم:" این رودخانه کارون است و آب آن قابل
آشامیدن!" برایشان جالب بود. در این نقطه رودخانه کارون حدود دویست متر عرض داشت. احساس کردم بین صحبت هایشان با هم راجع به آب حرف میزنند. حدود ساعت نه شب به محل استقرار آنها نزدیک پل سابله رسیدیم. قبلاً گفته بودم یک غذای خوب تهیه کنند؛ خوراک مرغ و پلو با مخلفات، نوشابه، میوه. سید محمد مقدم را به آنها معرفی کردم. به محل کار و استراحتشان راهنمایی شدند. بعد از کمی استراحت آنها را به شام دعوت کردم. همه دور یک میز نشستیم. از غذا خوششان آمد. بعد از غذا مسئول آنها نزد سید محمد رفت و پرسید: «برای شام چقدر باید پول بدهیم؟
به سید گفتم:" به آنها بگوید برای غذا از شما پول نمیگیریم." خوشحال شدند. من قبلاً به سید گفته بودم با آنها خوب برخورد کند تا برای ما نقض آتش بس ننویسند. طی مدت سه روز، به کل منطقه مسئولیت سپاه ششم توجیه شدند. سید محمد آنها را خوب اداره میکرد. دو یا سه روز بعد خواهرزاده ام، موسی تازه نام را که کارمند شرکت نفت بود و به زبان انگلیسی تسلط داشت از شرکت نفت درخواست کردم و مشکل مترجم هم حل شد. خواهرزاده ام خیلی زود به این کار مسلط شد و همه جا همراه آنها بود؛ حتی زمانی که با نیروهای U.N مستقر در مرز عراق هم ملاقات داشتند همراهشان بود.
از آنجا که سید محمد از نظر خورد و خوراک به خوبی به آنها رسیدگی میکرد، ما هر چه سنگرسازی یا جاده سازی و استحکامات انجام میدادیم، برایمان نقض آتش بس رد نمی کردند. تقریباً طی دو، سه ماه یا بیشتر نواقص خطوط پدافندی را برطرف کردیم.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
ادامه دارد
#قرارگاه_نصرت #شهید_هاشمی
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 تاکسیدرمی * روباه در اردوگاه
خسرو میرزائی
اردوگاه ۱۱ تکریت یک شکسته بند داشت، یعنی یک حاج آقای پیرمردی بود بچه زنجان که در شکستهبندی ماهر بود. یک روز نگهبانها یک روباه مرده که لای سیم خاردارها گیر کرده بود و بر اثر برق گرفتگی سیم خاردارها مرده بود، آوردند و ایشون برای تزئین تاکسیدرمیش کرد. خیلی جالب شده بود.
* فن نگهداری درازمدت پیکر جانوران برای نمایش
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۱۰۰
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄
روز پنجم تعداد اسیرهای زخمی زیاد شده بود. از هر صد نفر نود و نه نفر پایین تنهشان تیر خورده بود. چاره ای نداشتیم. دستپخت رزمندهها بود باید پانسمانشان میکردیم. مانده بودم چرا بچه ها پایین تنه عراقی ها را هدف میگرفتند. مگر بالاتنهشان چهاش بود. قلب به آن خوبی با یک تیر صاحبش و رزمنده ای را که شلیک کرده بود خلاص میکرد. بعدها تو عملیات کربلای پنج عراقیها زهرشان را ریختند. گلوله هاشان را مستقیم به پیشانی رزمندهها شلیک میکردند. حتما میخواستند بگویند این به آن در، ولی تفاوت زمین تا آسمان بود. از دوختن دست و پا و سینه مجروحها خسته نمیشدم. در آلمان موقعی که دانشجوی پزشکی بودم تو سالن تشریح تمرین زیادی رو مرده ها کرده بودم. آن قدر که شمارش اش از دستم در رفته بود.
- هیچ فکر میکردی روزی آن کار ناتمام را در یک جایی مثل مهران زیر باران توپ و خمپاره به پایان برسانی؟
- نچ ... فکر نمی کردم. حتی به عقل جن هم نمی رسید چه برسد به من.
صدای انفجار لحظه ای قطع نمیشد. زمین مثل ننویی گاه به شدت و گاه ریز ریز میلرزید. حوصله ام از بی خبری سر رفته بود. حدس میزدم خبرهایی که به ما میرسد بوی بیات میدهند. انگار همه دست به یکی شده بودند تا ما از اوضاع منطقه باخبر نشویم. خبرهای رادیو هم بیات بیات بودند. نیاوردن مجروح به اورژانس به شک انداخته بودمان چه شده؟ ... نکند عراقیها منطقه را گرفته باشند؟ می دویدم بیرون و به اطراف چشم میچرخاندم. منطقه پر از ابهام بود.
- نه از نیروهای خودی خبری است و نه از نیروها عراقی ...
- یعنی میگویی ما را ول کرده اند و رفته اند؟ فکر نمیکنم ...
- غیر ممکن است ما از یادشان رفته باشیم اگر یادشان رفته بود چی؟...
- جنگ است دیگر ..
- نمیدانم بهتر است به دلمان بد راه ندهیم. تا غروب می مانیم. اگر خبری نشد میزنیم بیرون ... راه را بلد هستیم، اسلحه هم که داریم ... ژ-۳ را بالای سرم گرفتم. دکترها از حرفهایم لج شان گرفته بود. فکر کردم در آن لحظه فاصله سنی من و خودشان را می شمردند. نگاهشان میخ شده بود به موهای سفید دور سرم. بمباران در تمام طول صبح منطقه را لرزاند حتی دیوارهای سیمانی اورژانس ترک برداشت و شکست. آسمان را دود غلیظی پوشانده بود. ظهر بود. در بلاتکلیفی دست و پا میزدیم که خبر رسید رزمنده ها عراقیها را تا رانده اند. عسگری دستور داده بود وسایلمان را جمع کنیم. در یک چشم به هم زدن وسایل قابل حمل را جمع کردیم.
آماده شدیم برای پیشروی. حس خاصی تو وجودم پر شده بود. همان شادی ای که از آزادی مهران تو وجود رزمندههای خط مقدم وجود داشت در من هم بود.
هنوز آفتاب ظهر تیز بود که به چند صدمتری شهر مهران رسیدیم. به تازه آباد، روستایی که بر خلاف اسمش چیز تازه ای در آن به چشم نمی خورد جز تولد تازه اش. تو اورژانس مجهز عراقیها اتراق کردیم. از وسایلشان معلوم بود خیال داشتند تا آخر عمر تو مهران جا خوش کنند. عراقیها دیوانه بودند، دیوانه. پنج روز از آزادی مهران گذشته بود که برگه های مرخصی را دستمان دادند. ساکت زل زدم به برگه. هیچ فکر نمیکردم دوباره آن برگه را ببینم. برگه مرخصی برایم نشانه بازگشت به زندگی مادی بود. دو دل رفتم سراغ ساکم خاک منطقه تو جانش نشسته بود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماهنگ اعزام
رزمندگان استان مرکزی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
#اعزام
هر شب با یک کلیپ دیدنی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂