🍂 در جبهه دشمن چه میگذرد
جنون تشکیلات رجوی بعد از شکست مرصاد /۸
محمد کرمی
عضو رها شده سازمان منافقین
┄❅✾❅┄
🔹 از مقطعی که وارد خاک پاک ایران شدید، توضیح بدهید؟
از مرز به سمت ایران، سر سبز و پر از درخت بود که تعدادی براثر شلیک گلولههای تانک و توپ از بین رفتهبود. در مسیر که به سمت قصرشیرین میآمدیم در بعضی نقاط سنگرهای سربازان عراقی دیده میشد که در آن مستقر بودند. شهر قصر شیرین بر اثر جنگ تبدیل به خرابهای شدهبود که از آبادانی چیزی دیده نمیشد. تعدادی تانک و توپ و ارتشیهای عراقی فقط به چشم میآمد. ستون به حرکت خود ادامه داد تا به سرپلذهاب رسیدیم. آنجا آخرین سنگرهای تدافعی و سربازان ارتش عراق دیده میشدند، در دشت قبل از پاتاق، تعدادی توپ ۱۳۰ عراق دیده میشد و هر از گاهی شکلیک میکردند. از حجم پوکهها مشخص بود تمام روز مشغول شلیک توپ به مواضع ارتش ایران بودند. در همین زمان سه فروند هواپیمای نیروی هوایی عراق برای حمله به مواضع ارتش ایران از بالای سرما عبور کرد. لشکر ما راه خود را ادامه داد. بعد از گردنه پاتاق، مسیر جاده را که طی میکردیم، مواضع مختلف ارتش یا سپاه را میدیدیم، در بعضی مناطق تانک یا نفربر از دور خارج شده را در زمین دفن کردهبودند و به عنوان انبار مهمات ضدهوایی استفاده شدهبود. همچنین قرارگاههای پشتیبانی ارتش و سپاه دیده میشد که نشان میداد در آنها نفرات درگیر شدهبودند و بخشهای از این قرارگاهها را پس از تسخیر به آتش کشیده شدهبود. همچنین تعداد زیادی اجساد در کنار جاده یا مواضع دفاعی دیده میشد. در این عملیات قرار نبود اسیر گرفته شود. هرکسی مقاومت کرده و شلیک کردهبود، میبایست کشته میشد.
🔸 واکنش شهروندان به حضور نیروهای منافقین چگونه بود؟
اهالی موقع تهاجم از ترس شهر را ترک کردهبودند و در بیابانها و دامنه کوهها مخفی شدهبودند. پس از اینکه درگیری قطع شده و تاریکی همه جا را پوشانده بود، داشتند به خانه و کاشانه خود برمیگشتند. از کنار خودروها که میگذشتند دستی تکان میدادند، نفرات سازمان از این موقعیت میخواستند به سود خود استفاده کنند. زنان از خودروها پیاده شدهبودند با خانواده سلام و علیک میکردند که با سردی تمام اهالی مواجه شدند، اهالی آنها را پس میزدند و برخلاف ادعای مسعود رجوی، ما استقبال کنندهای ندیدیم.
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
ادامه دارد..
#دشمن_شناسی
#منافقین
#مرصاد
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 هرچه میرفت به آخر کوچه نمیرسید. چراغ ماشین را نمیتوانست روشن کند. حمله هوایی شده بود و خاموشی بود. چند تا جوان فانوس به دست جلوی ماشین میدویدند. تقریباً هیچ چیز را نمیدیدند، فقط وقتی صدای ساییدگی روی بدنه ماشین میآمد، میفهمید باید فرمان را صاف کند.
نفهمید به چند تا ماشین خورد یا چند بار به دیوار مالید. بالاخره به آخر کوچه رسید چند تا مجروح گذاشتند توی ماشینش. حالا باید برمیگشت بیمارستان. دنده عقب.
- بیا بیا بیا...یکم بگیر راست... بیا بیا... خوبه... بیا... وایسا، وایسا، نیا عقب وایسا...
توی جوب افتاده بود و میگفت:" آخه کوچه به این تنگی جوب میخواهد چیکار اونم به این بزرگی."
□□□
زیر لب غرغر میکرد که ماشین تکان خورد از زمین بلند شد و روی هوا چرخید و صاف ایستاد وسط کوچه.
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
#دزفول #موشکباران
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 مصاحبه با مردم زلزله زده طبس سال۵۷
🔹دولت شاه برای ما هیچ کار نکرد، آیت الله خمینی و نمایندههایش به داد ما رسیدند!
👋 دست به 👋دست کنید برسد به دست سلطنت طلبهایی که آلزایمر گرفتن!
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
#روشنگری
#فساد_دربار
#پهلوی #زیر_خاکی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 خورشید مجنون ۴۱
حاج عباس هواشمی
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
🔸 در انتهای جلسه فرمانده U.N ما را به میز بزرگی دعوت کرد. یک کیک بزرگ از قبل تهیه کرده و روی میز گذاشته بودند. ایشان از من خواست کیک را با کارد تقسیم کنم. گفتم من فرمانده هستم و بریدن کیک با شما! بعد خودش به قطعه قطعه کردن کیک پرداخت. ابتدا به من تعارف کرد و بعد به بقیه افرادی که در آنجا حاضر بودند. حدود ساعت شش بعد از ظهر آنها را سوار بر ماشین کردیم تا به منطقه ببریم. بین راه از ما خیلی سؤال می کردند. اگر چیزی از سؤالهایشان متوجه میشدیم پاسخ آن را میدادیم. مثلاً سؤال میکردند: "منطقه مین هم دارد؟"
در بین وسایلشان مقدار زیادی آب آشامیدنی وجود داشت. یک شیشه و گالن های آبی که به همراه خود از خارج آورده بودند! روی شیشه های آبها تصویر یک سگ بود. به اهواز که رسیدیم پرسیدند: «در منطقه آب خوردن هم پیدا می شود!»
گویا آن ها تصور کرده بودند کشور ما فقیر است و مردم برای آب و نان مشکل دارند.
زمانی که روی پل سوم اهواز از رودخانه کارون رد می شدیم، به وسط پل که رسیدیم به راننده گفتم: «توقف کن!» به نیروهای ناظر بر آتش بس گفتم:" این رودخانه کارون است و آب آن قابل
آشامیدن!" برایشان جالب بود. در این نقطه رودخانه کارون حدود دویست متر عرض داشت. احساس کردم بین صحبت هایشان با هم راجع به آب حرف میزنند. حدود ساعت نه شب به محل استقرار آنها نزدیک پل سابله رسیدیم. قبلاً گفته بودم یک غذای خوب تهیه کنند؛ خوراک مرغ و پلو با مخلفات، نوشابه، میوه. سید محمد مقدم را به آنها معرفی کردم. به محل کار و استراحتشان راهنمایی شدند. بعد از کمی استراحت آنها را به شام دعوت کردم. همه دور یک میز نشستیم. از غذا خوششان آمد. بعد از غذا مسئول آنها نزد سید محمد رفت و پرسید: «برای شام چقدر باید پول بدهیم؟
به سید گفتم:" به آنها بگوید برای غذا از شما پول نمیگیریم." خوشحال شدند. من قبلاً به سید گفته بودم با آنها خوب برخورد کند تا برای ما نقض آتش بس ننویسند. طی مدت سه روز، به کل منطقه مسئولیت سپاه ششم توجیه شدند. سید محمد آنها را خوب اداره میکرد. دو یا سه روز بعد خواهرزاده ام، موسی تازه نام را که کارمند شرکت نفت بود و به زبان انگلیسی تسلط داشت از شرکت نفت درخواست کردم و مشکل مترجم هم حل شد. خواهرزاده ام خیلی زود به این کار مسلط شد و همه جا همراه آنها بود؛ حتی زمانی که با نیروهای U.N مستقر در مرز عراق هم ملاقات داشتند همراهشان بود.
از آنجا که سید محمد از نظر خورد و خوراک به خوبی به آنها رسیدگی میکرد، ما هر چه سنگرسازی یا جاده سازی و استحکامات انجام میدادیم، برایمان نقض آتش بس رد نمی کردند. تقریباً طی دو، سه ماه یا بیشتر نواقص خطوط پدافندی را برطرف کردیم.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
ادامه دارد
#قرارگاه_نصرت #شهید_هاشمی
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 تاکسیدرمی * روباه در اردوگاه
خسرو میرزائی
اردوگاه ۱۱ تکریت یک شکسته بند داشت، یعنی یک حاج آقای پیرمردی بود بچه زنجان که در شکستهبندی ماهر بود. یک روز نگهبانها یک روباه مرده که لای سیم خاردارها گیر کرده بود و بر اثر برق گرفتگی سیم خاردارها مرده بود، آوردند و ایشون برای تزئین تاکسیدرمیش کرد. خیلی جالب شده بود.
* فن نگهداری درازمدت پیکر جانوران برای نمایش
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۱۰۰
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄
روز پنجم تعداد اسیرهای زخمی زیاد شده بود. از هر صد نفر نود و نه نفر پایین تنهشان تیر خورده بود. چاره ای نداشتیم. دستپخت رزمندهها بود باید پانسمانشان میکردیم. مانده بودم چرا بچه ها پایین تنه عراقی ها را هدف میگرفتند. مگر بالاتنهشان چهاش بود. قلب به آن خوبی با یک تیر صاحبش و رزمنده ای را که شلیک کرده بود خلاص میکرد. بعدها تو عملیات کربلای پنج عراقیها زهرشان را ریختند. گلوله هاشان را مستقیم به پیشانی رزمندهها شلیک میکردند. حتما میخواستند بگویند این به آن در، ولی تفاوت زمین تا آسمان بود. از دوختن دست و پا و سینه مجروحها خسته نمیشدم. در آلمان موقعی که دانشجوی پزشکی بودم تو سالن تشریح تمرین زیادی رو مرده ها کرده بودم. آن قدر که شمارش اش از دستم در رفته بود.
- هیچ فکر میکردی روزی آن کار ناتمام را در یک جایی مثل مهران زیر باران توپ و خمپاره به پایان برسانی؟
- نچ ... فکر نمی کردم. حتی به عقل جن هم نمی رسید چه برسد به من.
صدای انفجار لحظه ای قطع نمیشد. زمین مثل ننویی گاه به شدت و گاه ریز ریز میلرزید. حوصله ام از بی خبری سر رفته بود. حدس میزدم خبرهایی که به ما میرسد بوی بیات میدهند. انگار همه دست به یکی شده بودند تا ما از اوضاع منطقه باخبر نشویم. خبرهای رادیو هم بیات بیات بودند. نیاوردن مجروح به اورژانس به شک انداخته بودمان چه شده؟ ... نکند عراقیها منطقه را گرفته باشند؟ می دویدم بیرون و به اطراف چشم میچرخاندم. منطقه پر از ابهام بود.
- نه از نیروهای خودی خبری است و نه از نیروها عراقی ...
- یعنی میگویی ما را ول کرده اند و رفته اند؟ فکر نمیکنم ...
- غیر ممکن است ما از یادشان رفته باشیم اگر یادشان رفته بود چی؟...
- جنگ است دیگر ..
- نمیدانم بهتر است به دلمان بد راه ندهیم. تا غروب می مانیم. اگر خبری نشد میزنیم بیرون ... راه را بلد هستیم، اسلحه هم که داریم ... ژ-۳ را بالای سرم گرفتم. دکترها از حرفهایم لج شان گرفته بود. فکر کردم در آن لحظه فاصله سنی من و خودشان را می شمردند. نگاهشان میخ شده بود به موهای سفید دور سرم. بمباران در تمام طول صبح منطقه را لرزاند حتی دیوارهای سیمانی اورژانس ترک برداشت و شکست. آسمان را دود غلیظی پوشانده بود. ظهر بود. در بلاتکلیفی دست و پا میزدیم که خبر رسید رزمنده ها عراقیها را تا رانده اند. عسگری دستور داده بود وسایلمان را جمع کنیم. در یک چشم به هم زدن وسایل قابل حمل را جمع کردیم.
آماده شدیم برای پیشروی. حس خاصی تو وجودم پر شده بود. همان شادی ای که از آزادی مهران تو وجود رزمندههای خط مقدم وجود داشت در من هم بود.
هنوز آفتاب ظهر تیز بود که به چند صدمتری شهر مهران رسیدیم. به تازه آباد، روستایی که بر خلاف اسمش چیز تازه ای در آن به چشم نمی خورد جز تولد تازه اش. تو اورژانس مجهز عراقیها اتراق کردیم. از وسایلشان معلوم بود خیال داشتند تا آخر عمر تو مهران جا خوش کنند. عراقیها دیوانه بودند، دیوانه. پنج روز از آزادی مهران گذشته بود که برگه های مرخصی را دستمان دادند. ساکت زل زدم به برگه. هیچ فکر نمیکردم دوباره آن برگه را ببینم. برگه مرخصی برایم نشانه بازگشت به زندگی مادی بود. دو دل رفتم سراغ ساکم خاک منطقه تو جانش نشسته بود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
9.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نماهنگ اعزام
رزمندگان استان مرکزی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
#اعزام
هر شب با یک کلیپ دیدنی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 در جبهه دشمن چه میگذرد
جنون تشکیلات رجوی بعد از شکست مرصاد /۹
محمد کرمی
عضو رها شده سازمان منافقین
┄❅✾❅┄
🔹 پس از شکست سخت در این عملیات، فضای اردوگاه و تشکیلات نفاق چگونه بود؟
این ایام، یکی از بدترین دوران گروهک محسوب میشود. نیروها به لحاظ روحی در وضعیت صفر مطلق و بسیار خشمگین و عصبی بودند. داخل قرارگاه همه جا خاک مرده پاشیده شدهبود. در هر گوشه و کناری چند نفر که با هم دوست بودند جمع که میشدند تمام حرفشان درباره علت شکست بود، نبود فرماندهی، فضای بیاعتمادی به مسعود رجوی در قرارگاه وجود داشت. در واقع شالوده بزرگترین ریزش نیرویی رقم خورد و بسیاری از افراد که از خارج از کشور به گروهک ملحق شدهبودند، با این وضعیت به کشورهای خود بازگشتند.
🔹 پس از این وضعیت سرکردگان نفاق چه کردند؟
تقریبا دوهفته پس از بازگشت بود که اعلام شد نشست عمومی برای جمعبندی عملیات برگزار میشود. نشستی که اعلام شدهبود چهار روز خواهد بود، به دلیل فضای نشست که همه چیز علیه مسعود رجوی بود، روز دوم پایان یافت. مسعود رجوی اعلام کرد نشست برای جمعبندی بزرگترین عملیات گروه است....
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
ادامه دارد..
#دشمن_شناسی
#منافقین
#مرصاد
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂