؛
🍂 شیوههای شکنجه ساواک 4⃣1⃣
┄❅✾❅┄
🔹 ناخنگیر: مأموران ساواک از ناخنگیر نیز برای شکنجه زندانیان استفاده میکردند آنان از این وسیله هم برای کشیدن موهای بدن و هم کشیدن ناخن بهره میبردند. درباره آقای عزتشاهی گفته شده است: «موهای بدنش را با ناخنگیر تار به تار میکندند.»[22]
آقای بشارتی نیز در خاطرات خود با اشاره به کشیدن ناخنهایشان، میگوید: «درباره کشیدن ناخنهایم مسئله عجیبی اتفاق افتاد. در آغاز شکنجه کمی مقاومت و یکدندگی کردم و گفتم ناخن مرا میکشی؟ خیال میکنی اسراری زیر این ناخن است؟ با این حرف، آنها خیلی عصبانی شدند و شروع به کشیدن دیگر ناخنهای دست و پایم کردند. سپس با شلاق، هویه، آتش سیگار، مشت و لگد و باطوم بر سر و صورت و بدنم زدند و سوزن به زیر ناخنهایم فرو کردند.»[23]
روغن جوشان: آنان حتی از قرار دادن اعضای بدن در میان روغن جوشان نیز اجتناب نمیکردند. درباره آیتالله شیخ حسین غفاری گفته شده است:
«آقای شیخ حسین غفاری آذرشهری را پس از دستگیری تحت شکنجههای طاقتفرسا قرار میدهند... از جمله شکنجههایی که به او داده بودند، این بود که پاهای او را در میان دیگ روغن زیتون جوشان گذشته گوشت و پوستش را سوزاندند.»[24]
------------
[24]. شکنجههای ساواک در ایران از کتاب در ویتنام، بیجا، بیتا، ص 14.
نشر حداکثری = جهاد تبیین
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
ادامه دارد
#ساواک #شکنجه
#فساد_دربار
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 مقداری نان خشک و ماست
🔹فریدون هویدا، نماینده شاه در سازمان ملل متحد در خاطراتش مینویسد: در بهار سال 42 همراه چند تن از دوستان به املاکشان که نزدیک ساری در کنار دریای خزر قرار داشت رفتیم تا تعطیلات سال نوی ایرانی را در آنجا بگذرانیم.
🔹مردم روستایی که در آن نواحی زندگی میکردند در کلبههای گلی به سر میبردند و بیش از دو وعده در روز غذا نمیخوردند که تازه آن هم از مقداری نان خشک و ماست فراتر نمیرفت. مالکین تمام محصول برنج روستاییان را از آنها میگرفتند و مأموران دولت نیز آنها را به شدت تحت نظر داشتند تا اگر هر کدامشان از دادن سهم مالکان خودداری کنند تنبیه شود.
📚سقوط شاه، فریدون هویدا، ص68
نشر حداکثری = جهاد تبیین
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
#ساواک #روشنگری
#فساد_دربار
@defae_moghadas 👈تلینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 صبحانه مشتی در خط مقدم
خواهر محمودی
┄❅✾❅┄
یکی از روزها ۲۵ گوسفند برای نهار بچهها آماده کرده بودیم و میخواستیم به آشپزخانه خط تحویل دهیم. یکی از بچههای رزمنده وقتی فهمید که ۲۵ گوسفند کشتهایم به من گفت: مادر، بچهها خیلی وقت است هوس کلهپاچه کردهاند. من دیدم بهترین فرصت است که این خواسته بچهها برآورد شود. به خانمها گفتم من به خط میروم تا زمانی که برمیگردم کلهپاچهها را آماده کنید. ما باید صبح زود کلهپاچه به سنگر بچهها ببریم. نیمهشب کلهپاچهها آماده شد. کف وانت یک گاز بزرگ گذاشتیم. حدود ۷ صبح به سنگر بچهها رسیدیم. بچهها در هر سنگر در ظرف جداگانهای کلهپاچهای داغ دادیم. بچهها اصلا باورشان نمیشد که داخل سنگر به آنها کلهپاچه آن هم کلهپاچه داغ بدهند. در حالی که جلوی سنگرهایشان ایستاده بودند و کاسههای کلهپاچه در دستهایشان بود شعار میدادند: "ای رهروان زینب، خدا نگهدارتان".
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
#آبادان #خرمشهر
#پشتیبانی #خواهران_رزمنده
@defae_moghadas 👈 عضو بشوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 آخرین بغضها و کینهها /۱۴
راوی: رحمتالله صالح پور
•┈••✾✾••┈•
🔹 در مسیر، جناب سرهنگی که کنار من نشسته بود و دیگه خیلی با هم خودمونی شده بودیم شروع کردیم به گپ زدن. او گفت که کمر درد مزمنی دارد. ضمن آنکه کتف و دستش هم مشکل دارد. از من خواست که وقتی پیاده شدیم ساک همراه ش رو برایش بیاورم.
ساکی همراهش با ظرافت خاص و با پارچه های رنگارنگ دوخته شده بود. شبیه کیسهای بزرگ بود که به جای زیپ از دگمه های لباس استفاده و دوخته شده بود. نگاهی به این ساک کردم و خطاب به او گفتم مشکلی نیست برایتان میآورم. وقتی رسیدیم فرودگاه کرمانشاه، می خواستیم از اتوبوس پیاده بشوم باز ایشون کلی سفارش کرد که ساکش رو فراموش نکنم. او به همراه حاج آقا و دیگر اسرا پیاده شدند. من هم با برداشتن کیسه انفرادی خودم وقتی دستم رو بردم کیسه سرهنگ رو بردارم دیدم یاخدا بقدری این کیسه سنگین است که به زحمت و با زور دو دست بلندش کردم و با مصیبت انداختم روی دوشم. نمی دانم داخلش چی بود. فکر می کنم در طول این ۹ سال اسارت هر چی صنایع دستی ساخته بود، همه رو جمع کرده توی این کیسه کرده و باخودش به ایران آورده بود....
🔸 تکریت ۱۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#آزادگان #خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
باز هم گذرمان به جبههها افتاده
و باز هم شلمچه..
باز هم تنگه چذابه..
..و باز هم مهران
گویی اعتقاد و معنویت و صفا و جلای روحمان باز هم از این مسیر باید رشد کند و روحمان را به پرواز در آرد.
آیا این راه را تجربه کردهای؟
راهی که ابتدایش از زمین آغشته به خون جوانان جهادگری است که ۸ سال جانانه ایستادند و راه را هموار کردند.
و آخرش، قبله سید و سالار عشق، حسینبنعلیهالسلام
..و چه حیف است
راه را بیتوجه طی کنیم و ندانیم..
"سرگذشت راه نورانی را..."
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
#اربعین #شلمچه
#چذابه #مهران
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 مدیریت مرحوم ابوترابی
در اسارت /۵
🔅 پیگیری برای حل مشکلات اسرا
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅┄
🔸 فداکاری و ایثار
از دیگر مؤلفههای رفتاری حجتالاسلام ابوترابی در دوران اسارت میتوان به فداکاری و ایثار وی اشاره کرد. فیروز عباسی در این باره میگوید: «سربازهای عراقی دو طرف راهرو ایستاده بودند. بچهها که میخواستند رد شوند با کابل میزدندشان. حاجآقا هم بود. موقع ردشدن از بین عراقیها، خودش را سپر بقیه میکرد. برای همین، بیشتر کابلها به او خورد. همان وقت، کابل یکی از سربازها از دستش افتاد. حاجآقا ایستاد، خم شد، کابل را برداشت و به سرباز داد. سرباز عراقی چند لحظه حاجآقا را نگاه کرد. بعد کابل را زمین انداخت و رفت. بعد از آن، هیچ وقت با کابل به اردوگاه نیامد».
شجاع آهنگری از دیگر اسرای ایران در زندان رژیم بعث با اشاره به ایثار و فداکاریهای حجتالاسلا ابوترابی میگوید: «در ارودگاه موصل بودیم که یک روز آمدند و اسامی ۲۰ نفر را خواندند که من و حاج آقا هم جزو آنها بودیم، گفتند: صدام حکم اعدام شما را دادهاند و بلافاصله هم مأموران عراقی آمدند و ما را بردند.
ابتدا ما را به داخل اتاقی بردند و بعد از دقایقی یک افسر و چند سرباز شلاق به دست وارد شدند، گفتند دستور است که نفری یکصد ضربه شلاق به شما بزنیم و بعد حکم اعدام را اجرا کنیم.
ما مانده بودیم چه کار بکنیم، که حاج آقا از جایشان بلند شده و به افسر عراقی گفتند: شما با بقیه کاری نداشته باشید و شلاق همه را به من بزنید.
افسر عراقی وقتی جثه کوچک و ضعیف حاج آقا را دید خنده ای کرد و گفت: اگر من دو ضربه بزنم که تو مردهای؟
حاج آقا فرمودند: شما بزنید، اگر من مردم که مردم، ولی اگر زنده ماندم اینها را آزاد کنید. افسر عراقی هم قبول کرد و دستور شلاق حاج آقا را داد...».
┄┅═✦═┅┄
ادامه دارد
#تاریخ_شفاهی
#آزادگان #خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۱۲۶
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
به تعداد مجروحها اضافه شده بود. تو مساحت بیضی شکل جای خالی نبود. کنار هر شهید یک مجروح بود و کنار هر مجروح یک شهید. رنگ به صورت نداشتند. مثل چوب خشک شده ای ردیف شده بودند کنار هم. در جواب نگاه های ماتشان حرفی نداشتم بگویم. تنها کارم باز کردن باند دست و پای شهدا بود و بستن آن روی جراحت مجروحها. بعضی وقتها چند خط آیة الکرسی بیخ گوششان میخواندم.
شلاق تیز تن نخلستان را میسوزاند. فریاد نخلها بلند شده بود. جمع شدیم کنار مجروحها. رحیمی زل زده بود به نقشه ای که رو زمین پهن بود. خط قرمز دور تا دور نخلستان تو دل را خالی میکرد. دنبال راهی برای فرار بودیم. راهی که باریکترین خط قرمز را داشته باشد. نگاه مجروحها به نقشه بود. میخواستند بفهمند چه خبر است. ترس از مرگ نداشتند. تنهایی بود که دیوانه شان می.کرد.
- میخواهید ... ما را بگذارید و بروید؟!
همه برگشتیم به طرف صدا. بسیجی جوان گردن کشیده بود و نگاهمان میکرد. زیر هیکل گوشت آلودش خون لخته زده بود. دویدم بالای سرش سر خواباند رو زمین گودی چشمهایش پر بود از اشک. با پشت دست گرفتماش. بغض اش را قورت داد. لباش را به خنده کشید. پیشانی زخمیاش را بوسیدم. گلویم پر شد از بغض. سر برگرداندم. چشم هایم افتادند به دو اسیر دست و پا بسته میان شهدا. از جا کنده شدم و پا تند کردم به طرف شان. چشمهای ذغالی شان پر از ترس بود.
- با اینها چه کار میکنید؟
رحیمی بلند شد و کنارم ایستاد. نگاهش چنان دوخته شده بود رو صورت اسیرها که انگار هیچ وقت عراقی ندیده بود.
- میگویی چه کارشان کنیم؟ ...
- من؟
- بله حاجی ... هر چه تو بگویی؟
لب باز نکرده بودم که صدای سیدهادی غنی بلند شد.
- تیرباران ... درست مثل آن یکی
داد زدم،
- نه... نه ... این کار درست نیست آن یک نفر را هم که تیرباران کردی اشتباه بود....
- زخمی ها را به مسخره گرفته بود.
- میگرفت ... چه طور میشد...
صدای حاجی دخیل، دخیل اسیرهای سیاه چرده و سبیل کلفت بلند شد. سیدهادی پشت کرد به ما و نشست رو زمین. نگاه کردم به رحیمی.
- زنده زنده جان میدهند ... این درست نیست. دست و پاهایشان را باز کن بروند.
- تو راست میگویی به هیچ درد ما
نمی خورند . .... تا برسند آن طرف ما رفته ایم
تند و هول گره طناب را باز کردم. اسیرها مچاله شدند تو خودشان.
تمام اعضای صورتشان میلرزید. زیر یکیشان خیس بود. اشاره کردم به جایی که عراقیها بودند. بهت زده نگاهمان میکردند.
- د راه بیفتید دیگر ... چرا گیج میزنید؟
خمیده و ترسیده پا کشان راه افتادند. احساس کردم چشم هایشان از پشت کله شان بیرون زده. میترسیدند از پشت به گلوله ببندیم شان. گلوله توپی تو نهر ترکید. آب گلآلود نهر، فواره زد. سر بریدهی نیها سوت شدند تو نخلستان. با انفجار دوم تنوره خاک و دود از داخل نخلستان سر بلند کرد. دویدیم به طرف سنگرهایمان. عراقیها کشیده بودند جلو.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
؛
🍂 نوحه قدیمی
"محمل مبند بر اشتران"
🔹 با نوای حاج صادق آهنگران
به مناسبت اربعین حسینی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#اربعین
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 بیا و یک شب دیگر
حضورت را مکرر کن
تمام لحضه هایم را
به لبخندی معطر کن
نمیدانم چگونه؟ سنگر و تسبیح و سجاده
برای گفتن آن خاطرات خوب لب تر کن
تو مانند منورهای جبهه روشن روشن!
دل تاریک و خاموش مرا لختی منور کن
تو ای زیباترین تصویر سجده در دل سنگر!
برایم چفیه و تسبیح و آتش را مصور کن
منم آن مرغ بی بالی که در کنج قفس مانده
بیا و هستیام را با نگاه خویش پرپر کن
الا ای امتداد سجده هایت پشت آیینه
زمین و آسمان تشنه را محراب و سنگر کن
و اینک بار دیگر ای حضور روشن فریاد
گلوی زخمی ما را پر از الله اکبر کن !!...
ملیحه قاصدیان
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس #دلتنگی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
؛
🍂 شیوههای شکنجه ساواک 5⃣1⃣
┄❅✾❅┄
🔹 روغن جوشان: آنان حتی از قرار دادن اعضای بدن در میان روغن جوشان نیز اجتناب نمیکردند. دربارهی آیتالله شیخ حسین غفاری گفته شده است:
«حجتالاسلام آقای شیخ حسین غفاری آذرشهری را پس از دستگیری تحت شکنجههای طاقتفرسا قرار میدهند... از جمله شکنجههایی که به او داده بودند، این بود که پاهای او را در میان دیگ روغن جوشان گذشته گوشت و پوستش را سوزاندند.»[24]
قیچی جراحی: بازگو کردن بسیاری از شکنجههای ساواک بسیار دشوار است و شنیدن و خواندن آن نیز قابل تحمل نمیباشد. در مورد قیچی جراحی آمده است:
«یک بچهی ۴ ساله را جلوی چشم مادرش به شلاق سیمی بستند و با میخی جراحی، پشت گردن پسربچه را قطعه قطعه میبریدند تا مادر را به حرف زدن وادار کنند.»[25]
برای سوزاندن اعضای بدن زندانیان علاوه بر شمع، فندک و سیگار از وسایل مخصوص نیز استفاده میکردند که عبارت بودند از:
اجاقگاز: شکنجهگران ساواک از اجاق گاز برای سوزاندن باسن و پاهای زندانیان استفاده میکردند. اجاق گاز نسبت به سیگار و فندک آثار شدیدتری داشت که تا مدتهای زیادی و شاید پایان عمر باقی میماند. چنین اشخاصی قادر به نشستن نبودند و گاهی نیز با سوزاندن پاهای فرد، وی از راه رفتن نیز ناتوان میگردید.
آقای بشارتی دربارهی سرنوشت یک دانشجوی جوان که به دلیل شک نادرست فریدونی مورد شکنجه قرار گرفته است، مینویسد: «... یک تکه آهن به اندازه یک موزاییک روی آن [ اجاق گاز ] گذاشته بودند. هنگامی که آهن سرخ شده بود اولیاء [ نام دانشجوی جوان ] را لخت کرده و روی آن نشانده بودند و خود بازجو هم روی پاهای او نشسته بود. بعد از این سه بار باسن او را جراحی پلاستیک کردند، باز هم زخم بود و آنجا را میبایست پانسمان میکردند و هرگز نمیتوانست بنشیند.»[26]
------------
[24]. شکنجههای ساواک در ایران از کتاب در ویتنام، بیجا، بیتا، ص 14.
[25]. همان.
[26]. عبور از شط شب، پیشین، ص 92.
نشر حداکثری = جهاد تبیین
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
ادامه دارد
#ساواک #شکنجه
#فساد_دربار
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 خدایگان محمد رضا شاه پهلوی
🔹شعار اصلی رژیم بر کوهها، سر در پادگانها و ادارات جمله «خدا، شاه، میهن» بود. او تلاش میکرد تا جایگاه شاه را در ردیف خدا و کشور قرار دهد و این شعار را به صورت آئین و کیش مردم درآورد. شاه در اواخر عمر تلاش میکرد تا با تبلیغات گسترده ضرورت عشق به شاه را فراگیر کند.
🔹یکی از تصاویر او را در حالی نشان میداد که گویی خداوندگار در مقابل بندگان خود مشغول اظهار تفقد است. ساواک نیز تلاش میکرد تا شاه را به صورت یک موجود فوق بشر جلوه دهد تا جایی که در یکی از پوسترهای مربوط به شعار خدا، شاه، میهن عمداً لغت شاه را بزرگتر و بالاتر از خدا نوشته بودند.
📚پشت پرده تخت طاووس، ص51
نشر حداکثری = جهاد تبیین
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
#ساواک #روشنگری
#فساد_دربار
@defae_moghadas 👈تلینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 آخرین بغضها و کینهها /۱۵
راوی: رحمتالله صالح پور
•┈••✾✾••┈•
🔹 جلو در ورودی و محوطه فرودگاه، ازدحام جمیعت موج میزد. خیلی از مردم مهربان کرمانشاه جهت استقبال از اسرا تجمع کرده بودند و ابراز شادمانی میکردند. ضمن آنکه استاندار کرمانشاه به همراه مدیران و فرماندهان ارشد سپاه و ارتش همراه با گروه موزیک هم حضور داشتند. خلبانانی که همراه حاج آقا ابوترابی بود شانه به شانه او حرکت میکردند. همه تلاش میکردند خودشون رو به او برسونند.
من در اونجا متوجه شدم که ای دل غافل خبرنگاران و عکاسان به همراه دوربین صدا و سیما از چپ و راست دارند عکس و فیلم میگیرند و من که به خاطر سنگینی کیسه همراهم به زحمت میتوانستم حرکت کنم از قافله عقب افتادهام و خبری از قرار گرفتن من در کادر دوربین عکاسان و فیلم برداران نبود.
پس از استقبال گرم به سمت سالن پرواز فرودگاه راهنمایی شدیم و بلافاصله سوار هواپیمای نظامی ارتش شده و هواپیما به سمت تهران پرواز کرد. در فرودگاه تهران نیز شخصیتهای کشوری و لشکری به استقبال اومده بودند. وقتی در پلکان هواپیما قرار گرفتیم حلقه گلهای تازه که بوی آنها همه فضای فرودگاه رو پرکرده بود به گردن اسرا آويزان میکردند. گروه موزیک درحال نواختن مارش بود ....
🔸 تکریت ۱۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#آزادگان #خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 مدیریت مرحوم ابوترابی
در اسارت /۶
🔅 پیگیری برای حل مشکلات اسرا
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅┄
🔸 تشویق اسرا به تحصیل علم
تأکید بر تحصیل اسرا، از دیگر مؤلفههای رفتاری حجتالاسلام ابوترابی به حساب میآید. حسن طاهروردی دراین باره میگوید: «حاجآقا برای ادامه تحصیل اسرایی که تحصیلاتشان زیردیپلم بود، از طریق صلیبسرخ، درخواست کتابهای درسی ایرانی داد و الحمدلله این کار خیلی هم موفقیتآمیز بود و نتیجهاش را بعد از اسارت دیدیم. کسانی که بهطور مثال مدرک تحصیلی سوم راهنمایی داشتند، موفق به اخذ دیپلم شدند و به دانشگاهها راه یافتند».
سید احمد قشمی آزاده دوران دفاع مقدس با اشاره به این مؤلفه رفتاری میگوید: «حاج آقا اسرا را به روشهای مختلف مشغول میکردند و آموزش میدادند تا کمترین آسیب و آزاری از سمت عراقیها به اسرا وارد شود. به عنوان مثال کتابهای کلاسیک درسی را در اردوگاه به اسرا آموزش میدادند، به گونهای که برخی از اسرا بعد از اسارت تحصیل خود را ادامه دادند و به مدارج بالای علمی رسیدند».
┄┅═✦═┅┄
ادامه دارد
#تاریخ_شفاهی
#آزادگان #خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۱۲۷
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
عراقیها کشیده بودند جلو. سایههایشان میدوید پشت نخلها. انگار قایم باشک بازی میکردند. یکی از تانکها راه کج کرد به طرف شرقی نخلستان. قصدش دور زدن ما بود. دستهای عراقی پشت سرش خمیده میدویدند. ترس را میشد تو حرکات پاهایشان دید. رحیمی نگاهی به سنگرها انداخت و به فکر فرو رفت. افکارش در هم بود. به آدم سرگردانی میماند. آرام و قرار نداشت. دو راه بیشتر نداشتیم. رساندن خودمان به معبر، یا اسیر شدن. به اسارت فکر نکرده بودیم. فقط حرفاش زده شده بود. تند و سرسری. انگار اصلا واقعیت نداشت. ذهنمان به خارج شدن از معبر بود و بس. نگاهم را دوختم به صورت رحیمی. پوست سیاهش به کبودی میزد. انگار مانده بود فکرش را چه طور بگوید. به امیر عسگری نگاه کرد. داشت از او کمک میگرفت. لحظه ای بعد با تردید گفت
- می رویم...با همین چند تا اسلحه.... خدا خواست از معبر رد میشویم ... نخواست... وسایلتان را ببندید هر وقت گفتم راه...می افتیم .... قبل از تاریکی ...
بار و بندیلم را بستم. برای آخرین بار رفتم سراغ زخمیها. باید باهاشان خداحافظی میکردم. دلاش را نداشتم ولی رفتم. سکوتی سنگین تو محوطه بیضی شکل حاکم بود. به قبرستان میماند. کرخت و رنگ پریده چشم چرخاندم رو صورت بچه ها. زل زل نگاهم میکردند. مرده و زخمی از دم، دستشان را فشردم. سرد بودند. به سردی خاک. سرم را انداختم پایین. سریع از کنارشان گذشتم. قلبم تند تند میزد. صدایم در نمی آمد. به آدم لالی میماندم. وقتی برگشتم پیش بچه ها ساعت چهار و نیم بود. روز جانش بالا آمده بود. خرخرهایش را میشد شنید. قاتی صدای تیر و گلوله شده بود به همان خشنی و گوشخراشی. نگاه کردم به نخلها. به زمین و آسمان، به حصار توری و سنگرم. گوش خواباندم رو سینهاش. صدایش در نیامد. دست کشیدم به دور و برش. نمیخواستم رنجیده خاطر باشد. با اشاره رحیمی حمایل بستیم و راه افتادیم. کوله آرپی جی را که دو تا موشک داخلاش بود دادم پشت محمود. پراکنده حرکت میکردیم پشت نخلها و نیستان پناه میگرفتیم و جلو می رفتیم. از عراقیها اثری نبود. فقط صدای تیرشان را میشنیدیم. فاصله شان با ما زیاد نبود. افتادیم تو جاده خاکی. رحیمی جلو می رفت. نگاهش همه جا بود. به امتداد جاده نگاه کردم. تانکی سوخته عرض اندام می کرد. دلم خنک شد. از بچه ها عقب افتاده بودم. فاصله ام را کم کردم. گلوله های دشمن خود را تا نزدیکیمان کشیدند. شروع کردیم به سینه خیز رفتن. گلوله ها اطرافمان را شخم زدند. احساس کردم تیری پشت پوتینام را خراش داد. هول سینه کشیدم رو خاک. رحیمی سر چرخانده بود طرفمان. سگرمه هایش در هم بود. غیظش را فرو میداد. تو دلم خالی شد. خطر بیخ گوشمان بود. نرمه بادی سر و گوش عرق کرده مان را چنگ انداخت. سعی کردم رد تیرها را بگیرم. چشمهایم یاری ندادند. به یاد حرف رحیمی افتادم. آخرین حرفاش.
- تا آخرین گلوله میجنگیم. با انتظار کشنده ای جلوتر رفتیم. نفس کشیدن برایم سخت شده بود. از دور صدای رگبار مسلسل بلند شد. برید و دوباره مثل صدای چرخ خیاطی در نخلستان پخش شد. کسی از روبه رو پا بر سنگی کوبید. از حرکت ایستادیم. همه مواضع تصرف شده از دست رفته بود. رحیمی گفت:
- انگار محاصره شده ایم ... از این حرف رحیمی گلویم خشک شد. داشتم از تشنگی هلاک میشدم. اگر گیر عراقیها میافتادیم تو همان چاله های انفجار خاکمان میکردند. تیراندازی قطع شد. لحظه ای صدای پای دسته ای بر روی سکوت پر از ترس کشیده شد. صداها غریبه بود. خوف برم داشت که نتوانم با عراقیها روبه رو شوم. جنگ تن به تن.
- چه قدر مانده برسیم به معبر؟
بیوک بود که میپرسید. کسی جوابش را نداد. زیر لب گفتم
- خدا میداند چند سال.
از حرفی که زده بودم پشتم لرزید. مانده بودم چرا فکرم به اسارت رفت.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 مسیر اربعین
🔹 با نوای
حاج محمود کریمی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#اربعین
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 آسمان ها مگر از گردش خود
سیر شوند
ور نه عشاق محال است
قراری گیرند...
صائب تبریزی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس #دلتنگی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
؛
🍂 شیوههای شکنجه ساواک 6⃣1⃣
┄❅✾❅┄
🔹 منقل الکتریکی: مأموران از منقل الکتریکی به عنوان وسیلهای برای سوزاندن اعضای بدن زندانیان سیاسی استفاده میکردند. مهدی رضایی یکی از زندانیان سیاسی در دادگاه خود دربارهی شکنجه میگوید:
«مرا با اجاق برقی سوزاندهاند به طوری که از راه رفتن عاجز بودم و روی زمین و روی سینهی خود حرکت میکردم.»[27]
آقای ایوبودولو، وکیل دعاوی در پاریس که به ایران سفر کرده است، از میز فلزیای نام میبرد که به تدریج داغ میشود و زندانی را روی آن میخواباندند.[28]
------------
[27]. شکنجههای ساواک در ایران، پیشین، صص 13ـ 14.
[28]. برای مطالعه بیشتر ر.ک، صمدیپور، سعید، شکنجه در رژیم شاه، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی.
نشر حداکثری = جهاد تبیین
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
قسمت آخر
#ساواک #شکنجه
#فساد_دربار
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 آیا می دانید ؟
حضور ۸۰ هزار مستشار نظامی و اداری آمریکا در ایران که بر همه ارگان های کشورمان سلطه داشتند و کسی بدونه اجازه انها آب نمی خورد.
و در روایتی دیگر آمده:، جریان ورود مستشاران آمریکا با ورود انگشت شمار آنها از جمله مورگان شوستر در دوره قاجار آغاز می شود، با استخدام چند صد نفر در دوره پهلوی اول ادامه می یابد و در نهایت در اوایل سال ۱۳۵۷ (1978)، با ورود ۵۰.۰۰۰ به اوج خود در تاریخ کشورمان می رسد.
---------------------
📚کتاب زمینهها، عوامل و بازتاب جهانی انقلاب اسلامی ایران، دکتر مصطفی ملکوتیان
#آیا_میدانید
#دشمن_شناسی
#فساد_دربار
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 ماجرای پسرش را میگفت، ریز ریز گریه میکرد.
شهادتش را دیده بودند اما خبری از جسدش نبود.
همانطور که تعریف میکرد دو تا بچه از سر و کولش بالا میرفتند. پرسیدم "اینا کیند؟"
بچههای پسر بزرگش بودند. اسیر بود.
اصرار میکرد شربت بخوریم، رویمان نمیشد. تعارف کردیم خودش هم بخورد. روزه بود.
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
#دزفول
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 آخرین بغضها و کینهها /۱۶
راوی: رحمتالله صالح پور
•┈••✾✾••┈•
🔹 با ورود به سالن انتظار فرودگاه مهرآباد با صحنه بسیار عجیبی مواجه شدیم. خیلی از خانواده های خلبانان که از آزادی آنها خبردار شده بودند به سالن آمده بودند. آقاپسرها و دخترخانمهایی که هنگام اسارت پدرشان طفل و یا کودک و کم و سن و سال بودند و الان برای خودشان مردان رشید و دختران بزرگی شده بودند و شاید پدرشان را بعد از سالها اسارت برای اولین بار در آغوش میگرفتند، همه آمده بودند. همه گریه می کردند و فضای سالن پر شده بود از احساس و عواطف وصف نشدنی. پدر گاهی در آغوش پسر و گاه در آغوش دختر و در کنار اینها اشک های همسر و پدر و مادرشان را شاهد بودم. همه از خوشحالی اشک شوق می ریختند و همه افراد حاضر در سالن تماشاگر این صحنه ها و تحت تاثیر این اشک ها گریه میکردند و می خندیدند.
و چقدر سخت بود جدا کردن یکی از آغوش پدر و رفتن دیگری بجای او..
🔸 تکریت ۱۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#آزادگان #خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 مدیریت مرحوم ابوترابی
در اسارت /۷
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅┄
🔸 تأکید بر سلامت اسرا
از دیگر مؤلفههای مدیریتی حجتالاسلام ابوترابی در دوران اسارت میتوان به تأکید وی بر سلامت و حفظ جان اسرا اشاره کرد. علی علیدوست میگوید: «وقتی حاجآقا را آوردند چهار ماه بود ما اعتصاب کرده بودیم. عراقیها دستور داده بودند بلوک بزنیم و ما نزده بودیم و آنها به خاطر سرپیچی از دستورشان ما را زندانی کرده بودند. درها را میبستند و روزی پنج دقیقه بیرون میآوردند. ترفندهای زیادی به کار برده بودند تا اعتصابمان را بشکنند ولی موفق نشده بودند. زمانی که حاجآقا به اردوگاه آمد نماینده صلیب سرخ به فرمانده عراقی گفته بود شخص تازهای که به این اردوگاه آمده میتواند مشکلات را حل کند. عراقیها از حاجآقا خواستند ورود کند تا مشکل اعتصاب حل شود. حاجآقا با بچهها صحبت کردند و مشکل حل شد».
وی اعتقاد به حفظ جان اسرا را مهمترین اولویت زمان اسارت بیان میکند و میگوید: «ما فکر میکردیم همه جا مثل جبهه است و همه جا باید درگیر شویم. فکر میکردیم همیشه در هر موقعیتی باید با دشمن درگیر شویم. آقای ابوترابی به ما گفتند هنگامی که در جبهه بودید وظیفهتان درگیری بود و الان که اسیر شدهاید و دشمن بر شما چیره شده وظیفهاصلیتان حفظ جان و سلامت خودتان و همرزمانتان است».
وی با اشاره به نقش حجتالاسلام در ایجاد همدلی در میان اسرا میگوید: با ورود ایشان اعتصاب شکسته شد و در مدت کوتاهی یک وحدت و همدلی در اردوگاه به وجود آمد.
┄┅═✦═┅┄
ادامه دارد
#تاریخ_شفاهی
#آزادگان #خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂