🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۱۴۲
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
چشم چرخاندم تو اتاق. سه افسر و یک سرباز ایستاده و نشسته زل زده بودند به من. فرمانده شان رو صندلی پشت میز خودش را تاب میداد. صدای پایههای آهنی صندلی خط می کشید تو سکوت اتاق. دلم ریش ریش میشد. خاک و عرق را از رو پیشانیام پاک کردم. چشمهایم بدون عینک آب انداخته بود. اولین کسی که دهان باز کرد سرباز بود. مترجم فرمانده و افسرهای دیگر.
- اسم؟ اسد الله .
- اسم پدر؟ حبیب الله
- نام خانوادگی؟
- خالدی
- شغل؟ کشاورز
- سن؟
- ۵۱ سال
در کجا اسیر شدی؟
- در نخلستان شلمچه
- شغل سازمانیات در جبهه؟
- امدادگر.
اولین سیاستم همین بود. اگر میگفتم رزمنده یا بسیجی، حسابم با کرام الکاتبین بود. آمد جلو و دست کشید رو ریشام. شاید میخواست بگوید خر خودت هستی. محاسنات به آخوندها میماند. بی حرکت ایستادم. انتهای ریشام را گرفت و کشید. درد هجوم برد تو صورتم.
- وضعیت نخلستان چگونه بود؟
- برای ما بسیار بد بود. خیلی از بچه های ما شهید شدند.
- خفه شو... کی گفته آن ها شهید هستند؟... آیا منتظر نیروی کمکی بودید؟
- بله ... یک گردان .... ولی به علت شدت آتش شما نتوانستند. نیش سرباز و بقیه افسرها باز شد. برای آن که رودل نکنند ادامه دادم.
- نیروهای زیادی آماده حمله سراسری هستند، منتظر دستور.. فرمانده کل قوا هستند.
- آیا صدای هواپیماهای ما را میشنیدید؟
- خیلی زیاد ... هر دقیقه.
دلم میخواست تعداد سقوط هواپیماها را بگویم. هفتاد و پنج تا هواپیما کم نبود. ترسیدم همان لحظه به گلوله ببندندم.
- از طرف بصره به طرف شما آتش میبارید؟
- به شدت ... ولی همه گلولهها کوبیده میشد تو تن نخلها.
- دروغ میگویی؟
- دروغ ام چه است. از بقیه بپرسید.
لب کبودش را زیر دندان گرفت و فشرد. بعد نگاه کرد به فرمانده.
فرمانده همچنان تاب میخورد و زلزل من را نگاه میکرد.
- شبها صدای هواپیماهای ما را میشنیدید؟ چترهای منور را چی؟
- خیر. صدایی در کار نبود ... ولی تا دلتان بخواهد چتر منور میبارید.
- نیروهای شما کجا مستقر هستند. مات نگاهش کردم. دو قدم کوتاه به طرف من برداشت. احساس کردم قصد دارد نوازشام کند. سرم را کشیدم عقب. کف دستهایش را مالید به هم. صدای خشکی تو فضای دود گرفته اتاق پر شد. انگار کسی سمباده میکشید. رو دیوار حواسم به صدای خشک کف دستهای سرباز رفت که کشیده محکمی بیخ گوشم خوابید. تلوتلو خوردم و رو زانو کوبیده شدم رو زمین. بین نشستن و بلند شدن بودم که افسر دومین کشیده اش را چسباند رو جای اولی. گوشم شروع کرد به سوت کشیدن. درد رو یک طرف صورتم چنگ انداخته بود. آب چشمهایم شره کرده بود رو صورتم، میسوزاند و پایین میرفت. سوالش را یک بار دیگر تکرار کرد. شمرده و بلند
- نیروهای شما کجا مستقر هستند؟
- من ... مدتها است که تو نخلستان هستم هیچ خبری ندارم. از یک امدادگر چه انتظاری دارید؟! ولی همان طور که گفتم رادیو، خبر سراسری حمله ای را داد.
- خفه شو ... خفه دروغگو، بیرون ... نفر بعد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 روزی که امام خندید ....
شورآفرینی مرحوم حاج بخشی
پیر دلاور جبهه ها
🔹 روزی رزمنده ها خدمت امام رفته بودند، و در جمع آنها حاجی بخشی نیز حضور داشت.
حسینیه جماران مملو از جمعیت بود،
امام که وارد حسینیه شد، همه ایستاده شعار میدادند و امام هم دستش را برای رزمنده ها تکان میداد. وقتی روی صندلی نشست، قبل از اینکه صحبت هایشان را شروع کند، حاجی بخشی از جا بلند شد و شروع کرد شعار دادن:
- ماشاءالله ...حزب الله
- بسیجیها ...حزب الله
- سپاهیا ...حزب الله
- ارتشی ها ...حزب الله
همه حسینیه به وجد آمد و امام عزیز هم از آن بالا به جمعیت نگاه میکرد.
حاجی بخشی گفت:
- کجا میرید ... همه گفتند: کربلا
حاجی گفت: باکی میرید ...همه گفتند: #روح_الله
حاجی گفت: ما را هم ببرید
همه یکصدا گفتند ... جا نداریم..😂
اینجا بود که امام بزرگوار شروع کردند خندیدند و حاجی بخشی هم رو به امام کرد و در حالیکه دست به محاسن سفیدش می کشید. گفت: آقاجان: ببینید، این جوونها من پیرمرد رو اذیت می کنند.😊
شادی روحش صلوات
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ #طنز_جبهه
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 صبح همراهان بخیر 🌺👋
عزاداریها مورد قبول حق🤲 و حلول ماه ربیع الاول بر شما شادی آفرین باشد.
در ادامه نشر مطالب مرتبط با مبارزات دوران انقلاب اسلامی، فساد دربار و گروهکها... تا جنگ تحمیلی ۸ ساله و بعد از آن، که از اولین ارسالهای ما در صبحها بوده و در قالب دفاعهای مقدس انقلاب اسلامی از آن یاد شده، بر آنیم در این بخش با یک مصاحبه شنیدنی دیگری از وضعیت منافقین در آلبانی و سرنوشت مسعود رجوی در کلام آقای مسعود خدابنده عضو جدا شده سازمان منافقین آشنا شویم..
🍂
🍂
🔻 استیصال منافقین | ۱
مسعود خدابنده
•┈••✾○✾••┈•
مسعود رجوی خریت زیاد کرده و فکر میکند که خیلی زرنگ است. احتمالا میخواسته حرفی بزند ولی عربستان او را جایی نگه داشته است زیرا ضرر او بیشتر از سودش است. من صدردصد نمیتوانم بگویم او مرده ولی بدترین اتفاق برای او این است که زنده بیرون بیاید.
👈 متن کامل گفت وگوی با مسعود خدابنده از اعضای جداشده سازمان تروریستی منافقین:
🔹 تصاویر و فیلم های منتشر شده از افراد حاضر در کمپ منافقین بعد از بازرسی پلیس آلبانی بسیار نکات قابل توجهی داشتند و پیری، فرتوتی و ناامیدی و استیصال از چهره اعضای منافقین کاملا مشخص بود.
چرا این افراد به چنین شرایطی رسیدند؟ چرا این افراد کماکان با تمام این سختی ها علیه وطن خودشان فعالیت میکنند؟
من سال هاست از مجاهدین جدا شدم و اطلاعات داخل آنجا را کمتر دارم اما سایر مسائل مربوط به آنها را دنبال میکنم. من از سالی که از سازمان جدا شدم، خیلیها را دیدم که از سازمان جدا شده اند؛ از خانمهایی که جدا شده اند و از رقص رهایی صحبت کردند تا کسانی که اخیرا بیرون آمده و میگویند آنجا قتل هم انجام می شود و همانجا دفن می کنند و کسی هم نمی بیند. من الان اطلاعات دقیقی از داخل کمپ سازمان در آلبانی ندارم اما در گذشته که با دولت عراق برای اخراج آنها از این کشور کار میکردم، یادم است که یک خانم از کمپ اشرف بیرون آمد و ژنرال ارتش عراقی با دیدن او گریه میکرد چون آن خانم شب یک کیلومتر سینهخیز رفته بود و سر و صورت خونی داشت تا از آنجا به آن امید فرار کند که عراقیها او را بگیرند و اعدام کنند. او میخواست اعدام شود ولی در اشرف نمانَد.
یک خانم از کمپ اشرف به این امید فرار کرده بود که دولت عراق او را بگیرد و اعدام کند
من نگران یک موضوع هستم. هروقت مشکلی پیش میآید مریم رجوی فرار میکند چه وقتی در ایران ۳۰ خرداد راه انداختند چه زمان سقوط صدام و الان هم مریم رجوی سر از پاریس درآورده در حالیکه پیش از این ممنوعالورود بود. نبودن او در آلبانی من را به شک میاندازد که شاید تعدادی از افراد سازمان مثل عراق بیجهت کشته شوند چون به نظر من خیلی از این افراد به زور آنجا ماندهاند. وضعیت داخل کمپ وضعیت اسفباری است این را خود آلبانی ها هم می دانند.
فرار «مریم» از آلبانی شک برانگیز است.
من اطلاع دارم آمریکا ۱۳-۱۲ نفر از آنها را به لس آنجلس برده اما هنوز بعد این همه سال یک برگه هویتی به آنها نداده است. داخل قرارگاه هم فضای بسته ای دارد و اطلاعاتی از بیرون به افراد داخل آنجا نمیرسد. وقتی هنوز درهای قرارگاه را که کامل نبسته بودند یکی از اینها خواسته برود به بیمارستان که سه نفر او را بیهوش کردند و بازگرداندند و معلوم نشد که او چه شد. امید من این است پلیس آلبانی به غیر از اسناد، درباره اتفاقات داخل قرارگاه هم تحقیق کنند که مثلا چه شد که مرحوم شرائی که قهرمان شنا بود و کارون را دو بار شنا میکرد در یک حوض خفه شد؟ جسدش را هم خاک کردند و اجازه کالبدشکافی ندادند.
پلیس آلبانی دلیل خفه شدن قهرمان شنا در حوض قرارگاه را پیگیری کند.
نشر حداکثری = جهاد تبیین
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
ادامه دارد
#دشمن_شناسی #شکنجه
#منافقین #فساد_دربار
@defae_moghadas 👈 عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 يك بهائی با ۸۰ شغل
🔹يكی از عناصر بهائی فعال در دربار محمدرضا پهلوی كه حتی با زنان وی خودمانی شده بود، تيمسار عبدالكريم ايادی بود.
او دارای ۸۰ شغل كليدی در كشور بود.
نشر حداکثری = جهاد تبیین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
ادامه دارد
#دشمن_شناسی #شکنجه
#منافقین #فساد_دربار
@defae_moghadas 👈 عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
گشت شبانه میگذاشتیم.
بعضی شبها هوا ابری میشد.
خاموشی هم بود.
کسی هم در خیابانها دیده نمیشد.
اینجور وقتها
شهر یکسره تاریک بود. ظلمات
آدم احساس تنهایی میکرد و خیال. به سرش میزد "نکنه همه رفتن"، "نکنه شهر خالی شده"، "نکنه دشمن بریزه تو شهر"،
کافی بود یک گربه ببینی یا صدای یک حیوان اهلی مثل گاو یا خروس بشنوی تا کلی قوت قلب بگیری.
حیوانهای اهلی
حتماً صاحبی توی شهر دارند.
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
#دزفول
@defae_moghadas 👈 عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 زبان چپی
علیرضا زمانی راد
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
🔸 ابداع “زبان چپی”، اقدام خلاقانه رزمندگان بی سیم چی دزفول برای جلوگیری از رمزگشایی مکالمات توسط دشمن بود مثل: /”اهبا اَوا اوگا اج حا اَلِک ما ایمونِ سا ….” این جمله حتی اگر توسط عراقی ها شنود شود قابل رمز گشایی نیست. اما اگر بی سیم چی دزفولی این پیام را دریافت کند می فهمد که آن یگان “درخواست آمبولانس کرده است”.
🔸 در عملیات بدر دستور عقب نشینی داده شد، از فرماندهی خواستم تا موقعیتی را که می بایست به آن نقل مکان نمائیم با شلیک منور مشخص کند لذا درخواست منور کردیم تا مسیر را بیابیم. پس از چند ثانیه از چند نقطه منور در جهت های مختلف در آسمان دیده می شد. به زبان دزفولی گفتیم “سُزِ بِ” یعنی “یک منور سبز شلیک کن”، و باز هم مثل دفعۀ قبل منورهای متعدد سبز رنگ به آسمان رفت. این کار با کدهای فارسی و دزفولی و با روشهای مختلف تکرار و عراق براحتی می توانست آنها را بفهمد و عمل کنند. من بی سیم را گرفتم و از بچه هایی که می خواستند با منور ما را رهنمایی کنند خواستم اگر از بچه ها کسی “چَپی” بلد هست به پشت بی سیم بیاید. یکی از بچه ها که به این زبان آشنا بود به پشت بی سیم آمد، با هم چَپی صحبت کردیم و درخواست منور کردم و این بار دیگر عراق نتوانست رمز را بفهمد. چند ثانیه بعد آسمان با تک منور بچه های خودی روشن شد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات
#دزفول
@defae_moghadas 👈شوید عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 اینجور نباشد که تصوّر بشود
"فقط یک جنگی بود مثل جنگهایی که بقیّه دارند در دنیا میکنند... "
این نبود قضیّه؛
قضیّه قضیّه دین،
آرمان الهی،
حاکمیّت اسلام و انقلاب
بود، اسلام انقلابی بود که اینها را میکشاند.
۱۳۹۵/۰۷/۰۵
بیانات در دیدار اعضای ستادهای برگزاری کنگره شهدای استانهای کهگیلویه و بویراحمد و خراسان شمالی
┄┄┄❅✾❅┄┄┄
#عکس #رهبری
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 متولد خاک پاک کفیشه
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔸 قسمت سوم
عزت، عزت، ای بابا این کیه صدا میزنه نکنه دوباره بابای شیرخدا داره صدای زنش میکنه؟
اسم مادر شیرخدا هم عزته هر وقت شوهرش صداش میکنه، بچه ها به تمسخر میگن عزت ظرفها را نشستی شوهرت عصبانی شده. اینهمه اسم تو دنیا هست نمیدونم چرا بابام این اسمو روی من گذاشته.
نه این صدا از عالم خیال نیست؛
عزت کا اینجا چکار میکنی؟ چرا اینجوری کف پیاده رو ولو شدی؟
حسون همسایه روبروئیمونه، بعد از جنگ یه نیسان آبی گرفته و حمل بار میکنه.
سلام حسون 👋 چیزی نیست، گم شدم.
: گم شدی؟ ههههه کجا گم شدی؟
توی کوچه پسکوچه های خاطراتم، مزاحمت نمیشم برو.
ته سیگار را که نمیدونم کشیدمش یا نه انداختم دور.
از ماشینش پیاده شد و اومد کنارم نشست، چقدر پریشون و درهم برهمی، بیا بریم خونه یه چای بخور سرحال بیایی.
نه کوکا میخوام یکمی همینجا بنشینم و خاطراتم را زیر و رو کنم.
خب پس یه فلاکس چای برات میارم، خیلی زود با فلاکس و یه سینی استکان برگشت.
اولین خاطراتی که از بچگیم تو ذهنم مونده فوت شدن بابای همین حسون است، خدا بیامرزدش. یادم نیست چند سالم بود یه روز صبح با صدای شیون مادر حسون ریختیم تو کوچه و خبردار شدیم باباشون که توی کویت کارگری میکرد فوت شده. همه زنهای کوچه هم برای تسلیت و همدردی دور و بر ننه حسونی را گرفتن. صدای شیون و ناله های ننه حسونی قطع نمیشد.
۲۲ روز از آذرماه سال ۴۳ گذشته بود که عبدالجلیل صاحب سومین فرزندش شد.
سالها قبل، شاید سال ۱۳۲۰، حسن پدر عبدالجلیل که مامور شهربانی بوشهر بود توی یه دعوا چاقو میخوره و کشته میشه و چند ماه بعدش بعلت تهدیدهایی که بود، سکینه که تازه بیوه شده بود عبدالجلیل پسر کوچکش و آخرین دخترش را برمیداره و بوسیله لنج از بوشهر بسمت آبادان فرار میکنه. چندتا پسرش بعلل مختلف فوت کرده بودن و دختر بزرگش را چند سال پیش روانه خونه بخت کرده بود و حالا فقط همین دو بچه براش باقیمونده و باید با چنگ و دندون ازشون حفاظت کنه.
جلیل با وجود سن کم مجبور میشه برای تامین معاش کار کنه. دستفروشی و سبزی فروشی و خلاصه هر کاری که میتونست.
هنوز به سن سربازی نرسیده بود که یه دکه محقر کرایه کرد ولی طولی نکشید که ژاندارمها او را برای خدمت سربازی یا بقول اونروزیها اجباری گرفتن و بردن پادگان.
از سربازی که برگشت مادرش بهش خبر داد که خواهر بزرگش بعلت بیماری فوت کرده، شوهر خواهرش هم چند سال قبل فوت کرده بود و حالا ۳ تا بچه های خواهرش بی سرپرست شدن.
تنها دائی شون احساس مسئولیت میکنه و با وجود اینکه خودش مجرد و بی سروسامان بوده، اقدام به تکفل اون ۳ نفر میکنه، دوتا پسر ۹-۸ ساله جابر و محمد، و یه دختر ۳ ساله.
یه مغازه ۳ دهنه اجاره میکنه و به شغل عطاری مشغول میشه.
عاشق کار و تلاش و ورزشه، هر روز صبح زود صبحونه میخره و بعد از آبپاشی صفای ماهی فروشها، همکارها و همسایه ها را دور سفره جمع میکنه.
با برادرهای شفیعی که اهل خوانسار و مغازه ۲ دهنه عطاری بغلی هستن و برادران سورانی که اهل یانچشمه و دمپایی فروشی دارن هر روز ظهر که بازار خلوت میشه مسابقه دارن. بلند کردن دوچرخه ۲۸ انگلیسی با یه دست. خیلی سخته باید پایدان دوچرخه را بنحوی بگیره که تعادل دوچرخه بهم نخوره.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه در قسمت بعد
#متولد_خاک_پاک_کفیشه
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۱۴۳
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
قبل از این که سربازها به سراغم بیایند چشمم افتاد به ساعت رو دیوار. عقربهها رو یازده تکان میخوردند. به یاد نماز افتادم.
- اجازه میدهید نمازم را بخوانم؟ با این سوال صدای خنده افسرها تو اتاق منفجر شد. سرباز هلام داد طرف در. شکلک در میآورد و میکوبید رو پشت من. سربازها از جلو در، دست دراز کردند و کشیدنم بیرون. سرجایم که نشستم دست کشیدم رو دیوار تیمم کردم و زیرلبی نمازم را خواندم. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. مانده بودم آنها چه جور مسلمانی اند؟ ساعت از دوازده شب گذشته بود که از ستاد فرماندهی کل منطقه بصره زدیم بیرون. با دست و چشمهای بسته سوار آیفا کردنمان. با مشت و لگد کوبیده شدیم رو هم. درد معده و گرسنگی ول کن نبود. وسط آیفا چمباتمه زدم. ساکت نشد. آیفا سرعت گرفته بود. می افتاد تو چاله و دست اندازها. صدای فریادها انفجار نارنجک و گه گاه شلیک تیر به گوش میرسید. هراسان سر میچرخاندم به طرف صداها. آیفا رو هوا پرواز میکرد. انگار چرخهایش را به گلوله بسته بودند.
- هی! چه کار داری میکنی؟ میخواهی بکشیمان. این را امیر عسگری فریاد زد. مطمئن بودم تو حال خودش نبود. سربازها هجوم بردند به طرفاش. راننده فخش حواله اش کرد. ناله امیر بلند شد. سربازها مشتهایشان را کوبیدند رو سینه و شکم ما. دق دلشان را سر ما خالی میکردند. بیخوابی دیوانه شان کرده بود. تا آیفا ترمز کند دست از کتک کاری برنداشتند. بوی خطر میشنیدم. بوی مرگ، بوی خون تازه. احساس آدمی را داشتم که قرار بود زیر پایش را خالی کنند. تنم میلرزید. یکهو سکوت وحشتناکی حاکم شد. حتی باد هم از زوزه افتاد. ناگهان صدای چند نفر در هم پیچید. به موسیقی عربی ای میماند که بد ضبط شده بود. چند نفر دویدند طرف آیفا. صدای پوتین هایشان به پتک میماند. هلمان دادند به طرف حفاظ. تو تاریکی مطلق به سر میبردیم. لرزان ایستادیم تا پیاده مان کنند. پشت سر و کنار هم قنداق تفنگ کوبیده میشد وسط کمرم. گردنم را چنگ میزدند. انگشت میکشیدند دور گلویم. انگار خط میکشیدند تا ببرندش. سعی کردم از زیر چشمی جلو پایم را نگاه کنم. تو سیاهی فرورفتم. سرم از فشار عصبی به دوران افتاد. درونم آشوب شد. عق زدم. سر و پشتم مشت باران شد، چنان که انگار لاشه آویزان گوسفندی را میکوبیدند. بی حرکت ماندم، عینهو سنگ. عراقی ها شروع کردند به خوش و بش کردن. خنده هایشان عصبی بود. یکی از سربازها پرید بالای حفاظ. چنگ انداخت به سر و صورتمان. کشیدم عقب. دست انداخت به زیر پیراهنام و کوبیدم به حفاظ. ناگهان صدای فریاد و کوبیده شدن یکی از بچه ها بلند شد. ناله همراه خنده سربازها قاطی شد. فریاد دیگری بلند شد. بلندتر و دلخراش تر. صدای استخوان شنیدم. انگار با ساطور افتاده بودند به جان استخوانها. ماشین تکانی خورد و جلو رفت. ناگهان ایستاد. کسی هوار کشان پرت شد پایین. فریادش رفت به آسمان. به نظرم رسید صدای محمود است. خوف برم داشته بود. هر لحظه منتظر سقوط بودم. درد را پیشاپیش حس میکردم. میان زمین و آسمان دست و پا میزدم. خیس عرق شده بودم. چانه ام را انگار برق گرفته بود. ناگهان کسی با کف دست هلام داد پایین. بند دلم پاره شد. وحشت تو وجودم چنگ انداخت. حال آدم بیهوش را پیدا کردم. روشانه و پشت کوبیده شدم. تو چاله کم عمقی نعره ام کشیده شد به آسمان. لرزان سر جایم ماندم. خدا را صدا زدم و بر شیطان لعنت فرستادم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
💠 معلوم نیست، اسم این کانال چی بود!
🔸ادمینش کی بود؟
🔸چند تا عضو داشت؟
🔸 ولی آنچه معلومه اینه که:
👈 تا آخر، کانال را ترک نکردند!!
┄┄┄❅✾❅┄┄┄
#عکس #یادش_بخیر
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 روایتی از غسل پیکر
شهید سلیمانی
و شهدای جبهه مقاومت
در بیمارستان نفت اهواز
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #زیر_خاکی
#نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 استیصال منافقین | ۲
مسعود خدابنده
•┈••✾○✾••┈•
زمانی که عراق بودم یادم هست که قبرهایی بود که وقتی آن را باز کردند سه جسد در داخل آن بود و در برخی قبرها اصلا جسدی نبود.
این سازمان کم مصیبت درست نکرده است. شما ببینید آیا جایی هست که اینها رفته و مزاحمت ایجاد نکرده باشند؟ در ایران کشت و کشتار کردند و بعد به پاریس و عراق رفتند. آنها مثل سگ از صدام میترسیدند اما در همان موقع سند جعل می کردند که از او پول بیشتری بگیرند. حالا در آلبانی برای دولت این کشور شاخ و شانه میکشند به گونهای که صدای نخستوزیر آلبانی درآمده است. این عملکرد هم به آن دلیل است که میگفتند هرچیزی به نفع رجوی باشد ثواب است و هرچه به نفع او نباشد حرام است. آنها برای همه مزاحمت ایجاد کرده اند از جمله خانوادههای افراد خود سازمان. آنها مستاصل بوده و نیاز به کمک دارند. بگذارید خانواده ها آنها را ببینند و به آنها بگویند میخواهید بیرون بیایید یا نه. در عراق آنها ابتدا به مادران خود سنگ پرت کردند ولی بعد گریه کرده و درآمدند.
🔹 شما معتقدید که با وجود فعالیت اعضای سازمان در فضای مجازی، آنها همچنان تحت تسلط افراد رده بالا بوده و اختیار و فکری از خود ندارند؟
روزی که من از سازمان جدا شدم، سه کارت اعتباری، سه پاسپورت و جواز حمل سلاح عراق، اردن و فرانسه داشتم اما من خود سانسوری کرده و حتی تلویزیون را روشن نمیکردم. چند ماه طول کشید تا من بتوانم خرید کنم. از دست خود ناراحت بودم و نمیتوانستم حتی نان بخرم. روانشناسان میگویند کسی که سه هفته در سلول انفرادی باشد، وقتی بیرون بیاید تنش میلرزد. حالا در نظر بگیرید این افراد را سالها در سازمان نگه داشته و آنها اطلاعاتی از بیرون ندارند. اصطلاحی در سازمان هست که میگویند «محفل نزن، محفل بزنی مزدور سپاه پاسداران هستی». محفل بزنید یعنی بیشتر از دو نفر جمع شده و صحبت کنید. این بدبخت اصلا از سپاه تعریفی ندارد چون وقتی به سازمان پیوسته سپاه هنوز نبوده و وقتی به داخل سازمان رفته دیگر سپاه را ندیده است ولی میداند که اگر مخالفت کند شب ۴۰۰-۳۰۰ نفر روی او تف میاندازند.
عکسهای افراد سازمان را که با یارانه کار میکنند را دیده اید. یک نفر بالای سر هر گروه سه چهار نفر قرار دارد. در سازمان کسی حق ندارد یارانه را تنهایی روشن کند و حتما باید دو نفر باشند. محدودیت به این شکل است. در عراق وقتی موبایل به دست اولین افراد رسید، نتوانستند با آن کار کنند. اصلا موبایل ندیده بودند. مریم رجوی موبایل داشت ولی افرادی که آنجا هستند در مضیقه بوده و از خود اختیار ندارند.
نشر حداکثری = جهاد تبیین
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
ادامه دارد
#دشمن_شناسی #شکنجه
#منافقین #فساد_دربار
@defae_moghadas 👈 عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 وقتی بحرین از ایران جدا شد، خندهام گرفته بود
🔹اسدالله علم، وزیر دربار و معتمد شاه درباره ماجرای خفت بار جدایی بحرین از ایران در خاطراتش مینویسد: شورای امنیت به اتفاق آراء میل بحرین برای استقلال کامل را تصویب کرد. نماینده ایران نیز فوری آن را پذیرفت.
🔹خندهام گرفته بود. گوینده رادیوی تهران طوری با غرور این خبر را میخواند که گویی بحرین را فتح کردیم اما این خنده به آن معنی نیست که من با این کار مخالفت دارم.
📚خاطرات اسدالله علم، ج 2، ص 68
نشر حداکثری = جهاد تبیین
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
ادامه دارد
#دشمن_شناسی #شکنجه #علم
#منافقین #فساد_دربار
@defae_moghadas 👈 عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 خلاصه کتاب
پاییز ۵۹
خاطرات زهره ستوده
◇◇◇◇
◇ «پاییز ۵۹»
زهره ستوده از اهالی خرمشهر است و در روزهای آغاز جنگ تحمیلی دختر جوانی بود که روزهای زیادی را در خرمشهر و آبادان سپری کرد. خاطرات او ما را با دنیای آن روزهای خرمشهر، شروع جنگ، محاصره، اشغال و آزادی… آن هم از دید یک دختر جوان آشنا میکند.
در بخشی از کتاب آمده: «هیچ کس به یقین چیزی نمیدانست اما همه چیز از یک اتفاق بد خبر میداد. حس درونی ما میگفت که جنگ شروع شده است بی آنکه رسما اعلام شده باشد! بلاتکلیفیها همچنان ادامه داشت اما هرچه بود نمیشد زندگی را تعطیل کرد. کم کم به زندگی زیر سایه جنگ عادت میکردیم و به خاطر همین، روز سی و یکم شهریور هم فرقی با بقیه روزها نداشت.
مصدق طبق معمول سر کار رفت و مهری هم پس از سه ماه تعطیلی راهی مدرسه شد. من اما در خانه ماندم و چه خوب شد که ماندم و مادرم تنها نماند. ساعت بین ده و نیم، یازده صبح بود که با صدای غرش دهها هواپیما، سراسیمه بیرون دویدیم. شاید بیست یا سی هواپیما همزمان در آسمان خرمشهر پرواز میکردند…»
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#معرفی_کتاب #گزیده_کتاب
@defae_moghadas 👈 عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 فرمانده دلها
حاج احمد متوسلیان
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
🍂 ... تازه به قرارگاه فرعى نصر۲ رسیده بودیم و خیلى مشتاق بودم كه حاج احمد را ببینم. داشتم به طرف قرارگاه مى رفتم كه صحنۀ عجیبى را مشاهده كردم. در آن خلوت بعدازظهر كه همه توى سنگر بودند، دیدم او كنار تانكر آب نشسته و با یك دقت عجیبى، سرگرم شستن ظرف هاى غذاى بچه هاى قرارگاه است... خیلى تعجب كردم. آدم قََدَرى مثل حاج احمد متوسلیان ، فرماندۀ تیپ ۲۷ محمد رسول اللّه (ص) و مسئول قرارگاه فرعى نصر۲ دارد كاسه بشقاب مى شوید! ...
حاجى غرق كار خودش بود. بلا فاصله دست به كار شدم. دوربین ۱۱۰ قراضه ام را آماده كردم و تا به خودش بجنبد، سریع او را در حال ظرف شستن غافلگیر كردم و عكسش را گرفتم.»
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات
#شهید
@defae_moghadas 👈شوید عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂