هر روز وقتی برمیگشتيم، بطری آب من خالی بود، اما بطری مجيد پازوکی پر بود. توی آن حرارت آفتاب لب به آب نمیزد.
همش دنبال يک جای خاصی میگشت.
نزديک ظهر، روی يک تپه خاک، با ارتفاع هفت هشت متر نشسته بوديم و ديديم که مجيد بلند شد. خیلی حالش عجيب بود تا حالا اين طور نديده بودمش؛ هی میگفت: پيدا کردم اين همون بولدوزره...
يک خاکريز بود که جلوش سيم خاردار کشيده بودند. روی سيم خاردار دو شهيد افتاده بودند که به سيم جوش خورده بودند و پشتسر آنها چهارده شهيد ديگر...
مجيد بعضی از آنها را به اسم میشناخت. مخصوصا آنها که روی زمين افتاده بودند.
مجيد بطری آب را برداشت، روی دندانهای جمجمه میريخت و گريه میکرد و میگفت: بچهها ببخشيد اون شب بهتون آب ندادم.
به خدا نداشتم...
مجید روضهخوان شده بود!
🔸 محمد احمدیان
از شهید تفحص مجید_پازوکی
#کتاب
#ساجی
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۱۶۵
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
شب بود که یک کاسه خورشت گوجه و چند تکه نان ماشینی از دریچه دادند دستمان. خورشت از ماندگی بو گرفته بود. با آن حال نان بیات را فرو کردیم تو خورشت گوجه و کشیدیم به داندن. خمیر تو معده مان گلوله شد؛ ترش کرد و تا گلویمان بالا آمد. پا شدم به قدم زدن. آن قدر که درد معده ام کم تر شد.
- چه ات شده .... بنشین دیگر .... الان است که هوار نگهبان بلند شود.
- چه کارش داری پیرمرد است دیگر ... فکر کن پدرت است. حالت صورت بچه ها دلام را میسوزاند. چه قدر رنج میکشیدند. آن هم تو جوانیشان. حق داشتند که هست و نیستشان بریزد به هم.
- اسدالله خالدی...
- نعم ... بیرون ...
قفل با سر و صدا باز شد. گیج و منگ راه افتادم طرف در. چند دقیقه بعد همراه دو نگهبان مسلح از قلعه زدیم بیرون. بهت زده بیابان اطراف اردوگاه را نگاه میکردم. آسایشگاهها به چهار دیواریهای متروکی می ماندند که سالها از یاد رفته باشند. فاصله قلعه تا آسایشگاه هفتصد متری میشد. نزدیک بند سه پا سست کردم. کابل یکی از نگهبانها کوبیده شد به پاهایم. راه افتادم. میان راه دهان باز کردم چیزی بگویم که نگهبان هلم داد به طرف بند چهار. برای لحظه ای خشکم زد. نگاه کردم به نگهبان. نیشش باز شد و دندانهای زرد شده اش بیرون زد. دل و روده خشکم در هم پیچید. جلو در بند چهار آسایشگاه چهارده تحویل ام دادند به نگهبان. راضی به داخل شدن نبودم.
- من مال بند سه آسایشگاه هستم نه....
- بودی.... حالا باید اینجا باشی.
- اینها از قماش من نیستند...
نگهبان بی توجه به حرف من هلم داد داخل بند. چند تا از اسیرها دوره ام کردند. با چشمهایشان داشتند میخوردندم. شانه بالا انداختم و دنبال نگهبان راه افتادم طرف آسایشگاه چهارده. یکی از اسیرها که کوتاه بود و خپل مثل سایه پشت سرم بود. چند بار برگشتم و نگاهش کردم. صورت سفید مرد به خمیر وارفتهای میمان.د داخل آسایشگاه خیلی از اسیرها پشت کردند به من. ایستادم وسط و نگاهشان کردم. مانده بودم چه طور با آن همه منافق سر کنم.
- دلام نمیخواست بیایم ... به زور آوردندم .....
مرد خپل کشیدم به گوشه ای.
- من مأمور تو هستم ... حواست را جمع کن، کاری نکنی که برخورد ناجوری با تو بشود. زیر لب گفتم ... ان شاء الله خیر است. مرد غرغر کرد و نشست رو زمین. کنارش نشستم. یکی از اسیرها کاسه پر از آش اسیر را گذاشت جلوش. مرد هلش داد وسط آسایشگاه. چند تا از اسیرها هجوم بردند طرف کاسه.
- چه راحت دست رد به سینه غذایت میزنی؟
- فضولیاش به تو نیامده.
از فردای آن روز راه افتادم تو آسایشگاه. سعی کردم خودم را به پناهندهها و حتی منافقین نزدیک کنم. پسام میزدند. ترس داشتند. انگار فکر میکردند جاسوس عراقی ها هستم.
- بی خیال ما شو حاجی ... ما نیستیم .... من فقط یک اسیر هستم ... عین خودتان...
- جاسوسی در کار نیست .....
- هر چه میخواهی باش .... دست از سر ما بردار ... ما راه خودمان را انتخاب کرده ایم ... دیگر تمام شده ....
- کدام راه. میتوانی برگردی .... کسی با تو کاری ندارد ... باور کن راست میگویم ... ایران وطن تو هم است.
- این ها همه اش حرف است ..
- اشتباه میکنی. بخشش را برای چه روزهایی گذاشته اند...خیلی ها بخشش خورده ...
- برو .... از اینجا برو .... تو که کارهای نیستی.
- بنشینیم به بحث؟
- حوصله بحث ندارم ... بحث دردی را دوا نمیکند....
می دانستند توان بحث ندارند. سن و سالی از من گذشته بود. خبره بودم تو بحث و جدل ... منافقین که جای خودشان را داشتند. همه زیر و بمشان را میدانستم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 یادش بخیر !
این عکس را در کنار رودخانه کرخه و در نزدیک جسر نادری گرفتیم. منطقه ریگزاری که سالها مقرمان شده بود.
چادرهایی برافراشته بودیم که هر کدامش تابلویی از عشق به نماز بود و عبادت و گاهی هم خنده و شلوغ بازی.
سال ۶۳ بود و برای عملیات بدر خود را آماده می کردیم. گاهی دوربینی که به دستمان می رسید، رفقا را جمع می کردیم و چند عکس یادگاری می گرفتیم و چند چاپ مجدد می گرفتیم و به هم می دادیم.
امروز هر قطعه عکس، در عین سکوت، دنیایی حرف دارد برای روزهای دلتنگیمان.
یادش بخیر آن روزها و آن دوستان که تکرار نمی شوند.
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
#یادش_بخیر
#عکس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ساخت تجهیزات ضد شیمیایی ۱
شاهکاری دیگر برای
عملیات خیبر
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #روایت_فتح
#مستند #آوینی
عضویت در کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
سلام بر شما ای شهیدان راه حق
سلام بر شما ای مجاهدان راه حسین (ع)
دوباره کوچه کوچه دلم
پر شده از عطر شما
کاش میشد در کنارتان بود
کاش میشد دوباره با حضورتان
غبار از دلهای آلودهمان بزدائید...
کاش باز هم میزها سنگر شوند و
لباس ها خاکی
برای رسیدن به نور خدا...
صبحتان بخیر 👋
امروزتان به عشق 👋
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 جنگ و جنگزدگی
🌹؛ مصاحبه / فرخی نژاد
┄═❁๑❁═┄
🔸 وضع مهاجرین جنگ را هم برایمان روایت کنید. فعالیت های شما بعد از خروج از آبادان چه بود؟
وقتی در بندر عباس بودیم، از آنجا که من آرام و قرار نداشتم، به اداره کل مهاجرین جنگ تحمیلی رفتم و برای کمک به مهاجرین اعلام آمادگی کردم. مسئولین آنجا هم خیلی استقبال کردند. در یکی از انبارها مشغول به ساماندهی کمکهای مردمی به جنگزده ها شدیم. وسایل را بعد از ساماندهی سوار بر وانت میکردیم و به محلههایی که مهاجرین مستقر بودند میبردیم و براساس اسامی و نیازهایی که داشتند تقسیم میکردیم. بعد از مدتی که در این اداره مشغول بودیم به ما خبر دادند که یک آقایی برای بچهها در ادارات مختلف کار پیدا میکند. من یک روز رفتم نزد ایشان و گفتم که ما جنگ زده هستیم و حقوقی که بنیاد مهاجرین به ما میدهد کفاف زندگی مان را نمیدهد. اگر امکان دارد برای من شغلی پیدا کنید. در بین بچههایی که در اداره مهاجرین مشغول بودیم سه نفرمان را برای کار کردن به صدا و سیما معرفی کردند. من به همراه دو نفر از آقایان به صدا و سیما معرفی شدیم. یکی از این دو همکارمان در جبهه به شهادت رسید.
🔸 از بستگانتان چطور؟ کسی در جنگ شهید شد؟
وقتی ما به بندرعباس رفتیم تا از آنجا به ماهشهر که نزدیک ترین نقطه امن به آبادان بود برویم، پسر عموی من ما را در نزدیکی گاراژ دید و دنبال اتوبوس دوید تا اینکه اتوبوس در گاراژ پارک کرد. پسر عمو به زور ما را به خانهشان برد. برادرم که رابطه صمیمی با پسر عمویم داشت همراه با او، به قول معروف خیلی یواشکی رفت مدرسه ثبتنام کرد تا در بندرعباس ادامه تحصیل بدهد. این ثبت نام مساوی شد با پاگیر شدن ما در بندرعباس و از طرف دیگر عمویم گفت که ما نمیگذاریم به ماهشهر که قوم و خویشی نداریم بروید. ما در اینجا تنها هستیم و شما هم در اینجا بمانید. همین پسر عمویم که گفتم در لشگر ثارالله به شهادت رسید.
یکی از پسرخالههای من بنام موسی خزایی که برای کارهای پشتیبانی در آبادان مانده بودند هم شهید شد. در نزدیکی منزل پسر خالهام کنار رودخانه بهمنشیر بوسیله خمپاره بدنش دو نیم شده بود. وقتی این پسر خالهام به شهادت رسید مادر و خواهرش همراه ما در ماهشهر بودند. خالهام چند روزی از پسرش بی خبر بود و نگران شده بود. خالهام به پسر کوچکترش که همراه ما بود گفت: حسین! برو از برادرت خبری برای من بیاور، من دیگر طاقت ندارم. حسین هم لباس تکاوری پوشید و خود را بین رزمندگان جا داد و به سمت آبادان حرکت کرد. از آن روزی که حسین رفت تا خبری از برادر شهیدش بیاورد تا به امروز هیچ خبری نیست. حسین در جستجوی برادرش مفقودالاثر شد. خاله من تا روز آخر چشم به راه حسین بود.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#خاطرات #جنگزدگی
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
🍂
🍂 فرار پر ماجرا
سید رضا
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
ساعت ۱۱ صبح ۱۹ آبان ۵۸ به پادگان ابوذر سرپلذهاب رسیدم. برگه تسویه حسابم را گرفتم و با ماشین غذا که «علیجان فدایی» رانندهاش بود به «شیخ صله» رفتم.
در میانه مسیر به ازگله که رسیدیم فهمیدیم که روز قبل ۲خمپاره از سوی مزدوران داخلی به آنجا شلیک شده است. بالاخره به شیخصله که رسیدیم تا عصر کارهای تسویه حساب را انجام دادم. شب را هم برای آخرین بار پیش همخدمتی هایم خوابیدم. صبح با فدایی و استوار «دست افکن» به طرف سرپلذهاب حرکت کردیم. ۱۰ دقیقه از حرکتمان نگدشته بود که به تنگه نزدیک روستای «سرمه» رسیدیم. بسیار عمیق و وحشتناک بود. کنار جاده، مرد مسنی دست تکان می داد. سوارش کردیم. فهمیدیم که از چریک های قدیمی است و می خواهد به درمانگاه سرپلذهاب برود. جا تنگ شده بود. چون سنم کمتر از بقیه بود رفتم پشت کامیون. حرکت که کردیم، ماشین جیپ ژاندارمری را دیدم که با سرعت از روبهرو می آمد. با چراغهایش علامت میداد، اما بهدلیل زیادی گرد و خاک منظورش را متوجه نشدیم.
آخرهای سراشیبی بودیم، یک مرتبه تیراندازی به سمت ما شروع شد. فدایی سرعت را زیاد کرد و از پنجره خودرو سرش را بیرون آورد و فریاد زد: «سید مواظب خودت باش». هول شدم. کف ماشین دراز کشیدم. از روزنه اتاق ماشین، بیرون را نگاه کردم. تیراندازی از ارتفاعات مشرف بر جاده بود. وقتی چند گلوله به بدنه خودرو خورد، فدایی در کنار جاده توقف کرد. آنها از سمت شاگرد، خودشان را بیرون انداختند. کف خودرو مانده بودم و حرکت نمی کردم. اسلحهام آماده بود ولی بهدلیل شوک وارد شده هیچ کاری نمی کردم. حتی نمی دانستم چند نفر هستند.
اما اتفاقی که نباید، افتاد. اسلحه به کف ماشین خورد. آنها متوجه شدند و با قنداق به بدنه ماشین میزدند. یکی از آنها به طرفم آمد هلم داد وکاپشن و پوتینم را درآورد. ۵۰ متر از خودرو دور شده بودیم که فرماندهشان دستور انفجار ماشین را داد.
بعد از حدود ۲۰دقیقه پیادهروی به جایی رسیدیم که گروه دیگری از مهاجمان منتظر بودند. وقتی به آنها رسیدیم متوجه «علیجان فدایی» شدم که او هم اسیر شده بود. می دانستم تحمل اسارت را ندارم. چندبار به بهانه دستشویی و بدحالی قصد فرار داشتم که لو رفتم و حسابی کتک خوردم.
روز بعد ما را به پاسگاه «سرتک» بردند. از فرط گرسنگی و تشنگی، نای راه رفتن نداشتیم. اینجا ما را به عراقیها تحویل دادند و ماموریت مهاجمان تمام شد.
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#تاریخ_شفاهی #خاطرات_آزادگان
#فرار_بزرگ
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 متولد خاک پاک کفیشه
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔸 قسمت بیست و سوم
توی این کلاس یه خانمی معلم هنر بود، ظاهرا معلم هم نبود و یه جورایی گردن باری اومده بود آموزش پرورش!!! نه هنری داشت نه سواد آنچنانی.
اکثر اوقات دکمه های بالای پیراهنش باز بود بنحوی که یه جاهاییش کاملا هویدا بود!!!
یا مینی ژوپ میپوشید یا دامن چاک دار و این لباسها باعث ایجاد قصه های متعددی شد.
اون روزها کتاب داستان باشرفها را داشتم میخوندم و در حال قیاس خانم معلم با شخصیت اصلی اون داستان بودم.
آقا معلم انگلیسی مون هم خیلی جالب بود. خیلی تلاش میکرد با زور و تهدید شاگردها را ساکت کنه یا از تقلب کردن جلوگیری کنه ولی نمیتونست چون اصلا تیپ و قیافه و لحن صحبت کردن و لباسهاش نشون میداد اهل خشونت نیست.
من انگلیسیم خوب بود و معمولا سر جلسه امتحان بچه ها تقاضای تقلب میکردن.
یه روز بدون اطلاع قبلی اعلام کرد میخوام امتحان بگیرم بچه ها قشقرق بپا کردن. از نمیکتها اومدیم بیرون و دوره اش کردیم،
یکی از بچه ها رفت پشت تریبون معلم و دفترچه ایی که برامون نمره میداد را برداشت و دست بدست کردن و دادن یکی از شاگردهایی که توی حیاط بود.
چند دقیقه بعد که معلم رفت پشت تریبون و حواسش جمع شد، متوجه شد دفترچه اش گم شده. مدیر و ناظمها را احضار کرد و همه دانش آموزها را بازرسی بدنی و کیف و کتاب کردن.
دفترچه گم شده بود و آقامعلم مستاصل و پریشون. به بچه ها التماس میکرد اگه دفترچه را پس بدید به همه تون تا آخر سال ۲۰ میدم، توی این دفترچه بغیر از کلاس شما اسامی ۴ تا کلاس و یه مدرسه ی دیگه هم هست جان مادراتون پسش بدید ولی واقعیت این بود که ما هم نمیدونستیم اون شاگردی که دفترچه را توی حیاط گرفت مال کدوم کلاس بود و چکارش کرد.
این معلم هم با همه شوت بازی هایی که داشت یه تجربه جالبی به من یاد داد.
با همون لحن شل و وارفته خودش میگفت: گاو و گوسفند چند ساعت بعد از اینکه علوفه میخورن، میرن یه گوشه ایی استراحت میکنن در حین استراحت علوفه ایی که خوردن را به دهن شون برمیگردونن و دوباره خوب میجوند تا بتونن تمام مواد علوفه را جذب کنن، شماها هم باید مثل اونها باشید. توی کلاس که از معلم درس میگیرید بعد که رفتید خونه وقتی میخواهید بخوابید بجای فکر کردن به فوتبال بازی و فیلمهایی که دیدید، درسهایی را که سرکلاس باعجله خوندید را دوره کنید تا همه نکات درس جذب اون گچهایی که توی کله تون بجای مغز گذاشتن بشه.
سال دوم راهنمایی، تعداد زیادی معلم جدید و جوان به گروه معلمین اضافه شدن.
جو حاکم بر مدرسه کاملا تغییر کرده.
ظاهرا معلمهای جدید دانشجویان دانشکده تربیت معلم هستن.
تیپ و سر ووضعشون هم کاملا متفاوت با قبلیهاست.
مردها کت و شلوار و کراوات ندارند و بعضیاشون سیبیلو.
خانمها بدون آرایش و اکثرا پیراهن شلواری.
پیراهنهای بلندی که تقریبا تا روی باسن میامد و شلوار هم اکثرا چینی و ارزان قیمت.
با اومدن نسل جدید آموزگاران یه حرفهای جدید و نوی هم به گوشمون میرسید؛
صمد بهرنگ
علی اشرف درویشیان
جلال آل احمد
کمونیسم
داروین ووو.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه در قسمت بعد
#متولد_خاک_پاک_کفیشه
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 شاهد عینی
خاطرات رزمنده پیشکسوت دفاع مقدس
حاج غلامرضا رمضانی
از عملیات بی نظیر شهید غیور اصلی در روزهای نخست جنگ و عقب نشینی ارتش صدام تا بستان.
بزودی در کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۱۶۶
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
بالاخره دسته ای از [پناهندهها] را دور خودم جمع کردم. لب از لب باز نمیکردند. فقط نگاه میکردند. بهت زده و گیج انگار تو هزار راهی مانده بودند. غرور داشتند. از جوانیشان بود. نمیخواستند بشکنند. چند بار مأمور خپل هم تذکر داد بیخیال بچه هاشان بشوم. گوشم بدهکار نبود. دلم میسوخت به حالشان. افتاده بودند تو سیاهی دست و پا میزدند. نگاهشان را میدزدیدند از من. چند روزی بیخیال شان شدم. خطرناک بود. احتمال این که شبانه کارم را بسازند زیاد بود. دورم خالی شد. کاری با من نداشتند. کسی پشت به من نمیکرد. احترامم را نگه میداشتند. تو صف غذا و دستشویی نمی ایستادم. انگار حس فرزندی درونشان جان گرفته بود. من را پدرشان میدیدند. رنج میکشیدم از گمراهیشان. آتش افتاد تو جانم. شب تا صبح بیدار مینشستم نگاهشان میکردم. کافی بود غرورشان را زیر لگد بگیرند. مأمور خپل چشم از من برنمی داشت. چند بار تهدیدم کرد.
- از من گذشته ... روزهای آخر را میگذرانم .... از مرگ نمیترسم. حالی ات شد ... نگاهم کن .... چه قدر سن داشته باشم خوب است....جای پدر تو هستم.
بالاخره چهار نفر از آنها را سر عقل آوردم. از بچه های کرد و لر بودند. جدا شدند از بند چهار و آسایشگا.ه چهارده روز آزادی با آزاده ها بودند. الان هم گاه گاهی خبر از هم میگیریم.
- دیدی چه کار کردی داش اسدالله؟ ... خوشحال نیستی؟ ... چهار نفر هم چهار نفر است ... چهار نفر آدم .... به آدمی میماندم که با هزار جان کندن قله ای را فتح کرده باشد. امید داشتم بقیه را هم بکشم طرف خودم. دستم را خواندند. یک روز صبح نگهبانها آمدند دنبالم بردندم تو آسایشگاه دوازده. بایکوت شده بودم. فانوسی را که روشن کرده بودم خاموشش کردند. از روشنایی میترسیدند. روزهای زیادی را تو آسایشگاه دوازده نماندم. دوباره بار و بندیلم را بستم و راهی قلعه شدم. برگشتن به آغل برایم سخت بود. سیاهی سلولهایش تو دلم را خالی میکرد. زمان در آنجا جان میکند. هزار تکه میشد. طناب میشد دور گردنم. از سقف
آویزانم میکرد. جانم را نمیگرفت. زجرم میداد. تمام نمیشد. تعدادمان تو قلعه زیاد شده بود. آغلها را پر کرده بودند از اسیر. چهار چشمی مواظبمان بودند. هر حرکت مشکوکی کتکی به همراه داشت. کابل میکشیدند به تن و پوست و استخوانیمان. کار خودمان را می کردیم. نگهبان ها جنی میشدند. ترس هم داشتند. خیلی ترسو بودند.
- تا کی تو این جا زندانی هستیم؟
- تا وقتی که بمیرید ... دستور است.
مفقود یعنی همین ... شمارش
ندارید که شما .... نه هلال احمر و نه صلیب دیده اید ... دلتان را به
آزادی خوش نکنید.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ساخت تجهیزات ضد شیمیایی ۲
شاهکاری دیگر برای
عملیات خیبر
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #روایت_فتح
#مستند #آوینی
عضویت در کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
ندیدم آینه ای چون لباس خاکی ها
همان قبیله که بودند غرق پاکی ها
به عشق زنده شدن عند ربهم بودن
شدهست حاصل آنها ز سینه چاکیها
دلیل غربتشان اهل خاک بودن ماست
نه بی مزار شدن ها نه بی پلاکی ها
به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند
زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها
صبحتان بخیر 👋
امروزتان پر نور 👋
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 جنگ و جنگزدگی
🌹؛ مصاحبه / فرخی نژاد
┄═❁๑❁═┄
🔸 خانهای که بنیاد مهاجرین در بندرعباس به ما داده بود دو طبقه بود؛ طبقه پایین ما ساکن بودیم و طبقه بالا خالهام مستقر بود. خالهام همیشه پنجره اتاقش باز بود و معمولا در کنار پنجره مینشست تا خبری از پسرانش بیاورند. هر کسی هم که به او میگفت پسرت شهید شده قبول نمیکرد و می گفت: هیچ نشانهای از شهادت او نیست. او تا آخر عمر منتظر بود.
در حین جنگ هم دوتا از پسرعموهایم به نامهای اسماعیل فرخی نژاد که از نیروهای شهید حاج قاسم سلیمانی بودند و پسر عموی دیگرم شهید منصور فرخی نژاد که از اعضای نیروی دریایی بودند به شهادت رسیدند. نیروهایی که از استان کرمان و هرمزگان به منطقه اعزام میشدند در قالب لشکر ثارالله کرمان به فرماندهی شهید حاج قاسم سلیمانی بودند. شهید اسماعیل فرخی نژاد هنگامی که به شهادت رسید فرماندهی یکی از گردانهای لشکر ثارالله را بر عهده داشت. رابطه صمیمی با یکدیگر داشتند. چند بار بعد از شهادت او سردار دلها به منزل عمویم آمدند و با آنها همدردی کردند و از نزدیک مشکلاتشان را جویا شدند.
🔸 گویا خبر شهادت پسر عمویتان را هم خودتان از اخبار خواندید؟
بله. خبرها در زمان جنگ اینطوری بود که مثلا ما چقدر پیشروی کرده ایم؛ چه غنایمی را بدست آوردهایم؛ چه مناطقی را عراق اشغال کرده و بمباران کرده است؛ چند نفر شهید داشتیم و اسامی شهدا را میخواندیم. این روال خبرخوانی در مرکز و استانها یکسان بود. بعضی از اخبار هم اطلاعیههای مربوط به داوطلبان جبهه و کمکهای مردمی بود. هر روز باید اسامی شهدایی که در استان قرار است تشییع شود همراه با تصویر از رادیو و تلویزیون اعلام میکردیم. من خودم خبر شهادت هر دو پسر عموی شهیدم را خواندم . خیلی سخت بود.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
پایان
#خاطرات #جنگزدگی
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
🍂
🍂 یکی از کارهای شیک و مجلسی رزمنده ها در جبهه، که رنگ و بوی آینده نگری و مستندسازی داشت، یادگار نوشته هایی بود که از همدیگر می گرفتند.
هر کدام دفترچه ای جیبی دست می گرفت و چند سطری از دوستان نوربالا به یادگار نقش دفتر خود می کرد تا بعد از عملیات اثری از او داشته باشد و چون عتیقهای ارزشمند در اواق و یادگارهای دفاع مقدس خود، سالها نگه دارد و وقت دلتنگی توتیای چشم کرده، خاطرات را نو کند.
بر آنیم تا مواردی را که سرشار از پیام و نکته و طنز است، از نظر بگذرانیم و یادی از آن سالها کنیم و از حال و هوای آنروزها برای جوانانمان بگوئیم.
همراه باشید
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#یادگار_نوشته
منبع: فرهنگ جبهه
عضویت در کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#یادگار_نوشتهها
عضویت در کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 متولد خاک پاک کفیشه
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔸 قسمت بیست و چهارم
یه چیزهایی در درونم احساس میکنم که بعد از مشاوره با همکلاسی ها فهمیدم بالغ شدم و معنای بلوغ را هم فهمیدم.
اینو سال قبل همون خانم معلم بهم فهموند.
رفتم پای تخته انشاء بخونم، توی صدام یه نوع شکست و دورگه ای مشهود شد.
خانمه زد زیر خنده و با طعنه بهم گفت برو بنشین با این صدای زشتت مثل جوجه خروسها غیغی میکنی. بچه ها زدن زیر خنده و خیلی خجالت کشیدم، آخرین باری بود که پای تخته رفتم، تا آخرین سال تحصیل دیگه پای تخته نرفتم انشا بخونم و همیشه بهمین دلیل ۲ نمره از انشام کم میشد.
آقام هم که حس کرد پسرها یکمی بزرگ شدن، سعید و مرا برد مغازه، شدیم شاگرد عطار.
مغازه مون عطاری بود ولی همه چیزی توش پیدا میشد. از لیف و کیسه و میگوی خشک و تر و ماهی موتو گرفته تا فانوس و شمع و قرص کاشه کالمین و آکسار ووو.
در این سالها چندین اتفاق و حادثه باعث شد زندگی خانواده و همچنین خودم در مسیری دیگه ایی حرکت کنه.
مهمترین اتفاق، تغییر مکان مغازه مون بود، مغازه های آخر صفای ماهی فروشها را فروخته بودیم و سرقفلی یه مغازه که وسط خیابون اصلی بود را خریده بودیم. قیمت این مغازه بقدری گرون بود(فکر کنم ۴۸ هزارتومان بود) که سرقفلیه ۳ دهنه مغازه قبلی و همچنین تمام طلاهای مادرم و فرش زیر پامون را فروختیم. بعلت کسری، آقام مجبور شد منزل مسکونی را رهن بانک کند و ۵ هزار تومان وام بگیرد. دو سه تا چک برای ماههای آینده هم داد تا مبلغ کامل شد.
مغازه جدید در بهترین نقطه بازار احمدآباد و لین یک بود و همیشه پررونق. دقیقا روبروی بازار میوه فروشها. یکی از دلائل شلوغی لین یک همین صفای میوه فروشهاست.
از کله سحر تا نیمه های شب در حال تخلیه و بارگیری و خرید و فروش میوه و تره بار هستن.
بازاری که مثل صفای ماهی فروشها با ایرانیت مسقف شده و بر خلاف صفای ماهی فروشها بجای مغازه، تخت هایی برای فروشندگان در نظر گرفته شده. این صفا خیلی طولانیه از لین یک تا لین ۹ امتداد داره و چندین کوچه و خیابون را شامل میشه.
دوتا تخت اولی که روبروی مغازه ما هستن معمولا با هم دعوا میکنن، خصوصا فصل مرکبات.
پرتقال های خیلی درشت لبنانی که دونه دونه توی کاغذ مخصوصی پیچیده شده میارن. تخت سمت چپی ۲ تا برادر خیلی زبروزرنگ هستن، پرتقال ها را از توی کاغذ درمیارن و بوسیله گونی کنفی مالش شون میدن، پرتقالها بسیار براق و دیدنی میشن. مشتریها از اینجور پرتقالها استقبال میکنن، تخت بغلی هم با فریاد به مردم میگه پرتقال تقلبی نخرید و دعوا شروع میشه.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه در قسمت بعد
#متولد_خاک_پاک_کفیشه
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂