eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
1.9هزار ویدیو
52 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 رفیق بی نشان سید صباح موسوی              •┈••✾❀✾••┈• دوم تا چهارم تیر ماه عراق روی جزیره مثل نقل و نبات آتش می ریخت. ما هم کماکان مقاومت می‌کردیم. اما روز چهارم ساعت سه بامداد، عراق به جزیره حمله کرد. ساعت ده صبح علی صدایم کرد گفت "حاج نعیم که فرمانده اطلاعات سپاه ششم امام جعفر صادق عليه السلام بود یکی از ژنرالهای برجسته بعثی را اسیر کرده او را ببرید عقب تا تخلیه اطلاعاتی بشه". زیر بار نرفتم. اما علی اصرار به رفتنم داشت گفت "برو و زود برگرد." جوری نگاهم کرد که زبانم دیگر به نه گفتن نچرخید. من را که راهی کرد حاج عباس هواشمی جانشین قرارگاه را هم فرستاده بود پد شمالی. ساعت ۱۱:۴۵ احمد غلامپور فرمانده قرارگاه کربلا به علی گفته بود بریم علی، موندن ما اینجا خطرناکه. علی گفته بود شما برو، من میام. من بی خبر از اوضاع جزیره اسیر را بردم عقب و تحویلش دادم. کارم که تمام شد، حاج نعیم گفت "سید مسیر خلوته بریم هویزه" با اینکه توی دلم واویلا بود رفتم و برگشتم. اما دیر شده بود. تو راه غلامپور را دیدم سراغ علی را گرفتم گفت "علی داره میاد" باورم نشد. علی عقب آمدنی نبود، آن هم وقتی بچه هایش توی جزیره مقاومت می‌کردند. رفتم به سمت جزیره. مسیر به صورت دلهره آوری خلوت بود. از دور هلی کوپتر دشمن را دیدم که توی جزیره فرود آمد. ماشین را پایین جاده گذاشتم و چشم دوختم به نیزارها که الان علی می‌آید. یک ماشین لندور کروز با سرعت از کنارم رد شد و یکی با فریاد گفت برگردید، برگردید، جزیره سقوط کرده. اما نگاه من هنوز بین نیزارها می چرخید تا علی از راه برسد. اما نیامد تا ۲۲ سال بعد که استخوانهای پیکرش بین خاک گلگون جزیره تفحص شد و در بهشت آباد اهواز به خاک سپرده شد. این جمله علی هیچ وقت فراموشم نمی شود، می گفت «ما این لباس سبز را برای پایداری انقلاب اسلامی پوشیده ایم و باید با خون ما سرخ شود. آخر همین طور هم شد.         •┈••✾❀🏵❀✾••┈• @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 طنز جبهه «شلوار سرخپوستی» •┈••✾✾••┈• 🔹 توی خیبر مسئول قبضه ۱۰۶ بودم. یه کمکی داشتم به اسم عباس که کمی شل و شلخته بود. یک روز که مجروح و شهید زیاد داشتیم شلوار عباس در حین جابه جایی پیکر شهدا و مجروحین غرق خون شده بود. کارش که تمام شد رفت شلوارش را شست و یک بادگیر گرم رنگ پوشید. هوا گرگ و میش بود که مسئول محورمان آمد سراغم و گفت جواد بیا بیا، گفتم چیه؟ چی شده؟ گفت سر دژ رو نگاه کن. دقت که کردم یک چیزی نوک دژ برق میزنه. گفت این دیده بان عراقی است، گرای سنگرهای ما رو این داره میده که اینطور بچه ها رو دارن می‌کوین. با ۱۰۶ بزنش. گفتم باشه. عباس را صدا کردم و با ماشینی که قبضه ۱۰۶ سوارش بود. رفتیم روی جاده. سریع قبضه را مسلح کردیم و گلوله اول را روانه سنگر دیده بانی دشمن کردیم. چرخیدم گلوله دوم را توی قبضه بگذارم که دیدم بچه ها غش غش دارند می‌خندند. گفتم چیه؟ به چی می‌خندیدید؟ یکی از بچه ها وسط قهقهه خنده اش با دست عباس را نشان داد و گفت: کمکت رو ببین. عباس در حالی که جفت گوش‌هایش را با انگشت کیپ کرده بود پشت سرم ایستاده بود. فقط شلوار بادگیری که تنش بود رسیده بود به سر زانو. حواسش به صدای شلیک بود اما به برد آتش پشت قبضه نه. خلاصه چفیه اش را بست دور کمرش و آماده شلیک بعدی شدیم. با گفتن یا مهدی گلوله دوم روانه سنگر دیده بانی شد. باز هم صدای خنده بچه ها بلند شد. نگاهی به عباس کردم این دفعه هم جایش را عوض نکرده بود و همانجا پشت قبضه ایستاده بود. خودم پقی زدم زیر خنده. نیمچه شلوار پای عباس مثل لباس‌های سرخیوستی ریش ریش و تکه پاره به کمرش بند بود. •┈••✾💧✾••┈• @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت بیست و دوم شاید اون روزی که انگلیسی‌ها جزیره سرسبز آبادان را برای ساخت بزرگترین پالایشگاه خاورمیانه در نظر گرفتن هیچوقت به ذهنشون خطور نمی‌کرد مردم زحمتکش و پرتلاش ایران با وجود تلاطمات متعددی مثل جنگ جهانی و قحطی و اشغال کشور و ملی شدن نفت، ظرف مدت کوتاهی هم پالایشگاه را به نهایت ظرفیت تولید برسونن هم با درکنار هم قرار گرفتن یه شهر جدید و یه فرهنگ جدید ایجاد کنن. راس ساعت ۷ با شنیده شدن سوت ممتد فیدوس، دربهای پالایشگاه باز میشد و لشکری از کارگران بیلرسوت پوش وارد محوطه می‌شدن و روزی نو برای تولید شروع می‌شد. مردمی که از چهارگوشه ایران به آبادان مهاجرت کردن خرده فرهنگ‌های خودشون را با همسایه ها و همکارها به اشتراک گذاشتن و از تداخل این خرده فرهنگها یه فرهنگ جدید اختراع شد که شباهتی به هیچکدوم نداشت. ولی با همه فرهنگها نقطه اشتراک‌های فراوانی داشت حتی با فرهنگهای خارجی. در زمان ورود انگلیسی‌ها به آبادان تعداد زیادی هندی و رانگونی هم وارد آبادان شدن. حالا فرهنگی که در آبادان تولید شده مخلوطی از فرهنگ انگلیسی‌ها و هندیها و اعراب بومی، بختیاریها، شیرازیها، آذربایجانی‌ها، اصفهانی‌ها، کردها وووو و حتی روستاهای کوچکی مثل خورموج و گله دار و هفشجان و ریز و چالشتر و سامان وووواست و یه فرهنگ بسیار استثنایی و خاص. مهمترین رکن این فرهنگ، مدارا و تفاهم و تلاش و کوشش مستمر برای تولید و سربلندی کشور و امید به فردایی بهتر که با همت و مدیریت خودشون باید ساخته بشه...... زنگ اول با همون خانم معلمه کلاس ریاضی داشتیم، مابین درس احتیاج به دستشویی پیدا کرد و رفت دستشویی. رگ شیطنتم باد کرد و تصمیم گرفتم به خانم معلم نشون بدم شوخی کردن با بچه کفیشه چه عاقبتی داره، قورباغه را گذاشتم توی کیفش. خانم معلم با دستهای خیس اومد توی کلاس و رفت سراغ کیف که دستمال کاغذی برای خشک کردن دستش برداره. به محض اینکه کیف را بازکرد، قووووورررررر، قورباغه با یه جهش بلند پرید بیرون. خانم معلم جیغ کوتاهی کشید و ولو شد کف کلاس و غش کرد. نمیدونم فروختنم یا بعلت دیگه ایی از کلاس اول۹ به کلاس اول ۱۱ منتقل شدم. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 حضور آیت الله خامنه ای در دفاع مقدس ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔸 بعد از قبول قطعنامه ۵۹۸ از جانب ایران در مرداد ماه سال ۱۳۶۷ آیت الله خامنه‌ای رئیس جمهور وقت به جهت اینکه سازمان یگان‌های سپاه مستقر در مناطق عملیاتی دچار اختلال نشود به این منطقه رفته و با تک تک یگان ها دیدار کردند. یکی از فرمانده گردان‌های این لشکر از آیت الله خامنه‌ای می‌پرسد که چرا شما در طی این سال‌ها به جبهه نیامدید و به رزمندگان سری نزدید. در فیلم بخشی از پاسخ ایشان را ملاحظه می‌کنید ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
هر روز وقتی برمی‌گشتيم، بطری آب من خالی بود، اما بطری مجيد پازوکی پر بود. توی آن حرارت آفتاب لب به آب نمی‌زد. همش دنبال يک جای خاصی می‌گشت. نزديک ظهر، روی يک تپه خاک، با ارتفاع هفت هشت متر نشسته بوديم و ديديم که مجيد بلند شد. خیلی حالش عجيب بود تا حالا اين طور نديده بودمش؛ هی می‌گفت: پيدا کردم اين همون بولدوزره... يک خاکريز بود که جلوش سيم خاردار کشيده بودند. روی سيم خاردار دو شهيد افتاده بودند که به سيم جوش خورده بودند و پشت‌سر آن‌ها چهارده شهيد ديگر... مجيد بعضی از آن‌ها را به اسم می‌شناخت. مخصوصا آن‌ها که روی زمين افتاده بودند. مجيد بطری آب را برداشت، روی دندان‌های جمجمه می‌ريخت و گريه می‌کرد و می‌گفت: بچه‌ها ببخشيد اون شب بهتون آب ندادم. به خدا نداشتم... مجید روضه‌خوان شده بود! 🔸 محمد احمدیان از شهید تفحص مجید_پازوکی @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۶۵ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ شب بود که یک کاسه خورشت گوجه و چند تکه نان ماشینی از دریچه دادند دستمان. خورشت از ماندگی بو گرفته بود. با آن حال نان بیات را فرو کردیم تو خورشت گوجه و کشیدیم به داندن. خمیر تو معده مان گلوله شد؛ ترش کرد و تا گلویمان بالا آمد. پا شدم به قدم زدن. آن قدر که درد معده ام کم تر شد. - چه ات شده .... بنشین دیگر .... الان است که هوار نگهبان بلند شود. - چه کارش داری پیرمرد است دیگر ... فکر کن پدرت است. حالت صورت بچه ها دل‌ام را می‌سوزاند. چه قدر رنج می‌کشیدند. آن هم تو جوانی‌شان. حق داشتند که هست و نیست‌شان بریزد به هم. - اسدالله خالدی... - نعم ... بیرون ... قفل با سر و صدا باز شد. گیج و منگ راه افتادم طرف در. چند دقیقه بعد همراه دو نگهبان مسلح از قلعه زدیم بیرون. بهت زده بیابان اطراف اردوگاه را نگاه می‌کردم. آسایشگاه‌ها به چهار دیواریهای متروکی می ماندند که سال‌ها از یاد رفته باشند. فاصله قلعه تا آسایشگاه هفتصد متری می‌شد. نزدیک بند سه پا سست کردم. کابل یکی از نگهبانها کوبیده شد به پاهایم. راه افتادم. میان راه دهان باز کردم چیزی بگویم که نگهبان هلم داد به طرف بند چهار. برای لحظه ای خشکم زد. نگاه کردم به نگهبان. نیشش باز شد و دندانهای زرد شده اش بیرون زد. دل و روده خشکم در هم پیچید. جلو در بند چهار آسایشگاه چهارده تحویل ام دادند به نگهبان. راضی به داخل شدن نبودم. - من مال بند سه آسایشگاه هستم نه.... - بودی.... حالا باید اینجا باشی. - اینها از قماش من نیستند... نگهبان بی توجه به حرف من هلم داد داخل بند. چند تا از اسیرها دوره ام کردند. با چشم‌هایشان داشتند می‌خوردندم. شانه بالا انداختم و دنبال نگهبان راه افتادم طرف آسایشگاه چهارده. یکی از اسیرها که کوتاه بود و خپل مثل سایه پشت سرم بود. چند بار برگشتم و نگاهش کردم. صورت سفید مرد به خمیر وارفته‌ای می‌مان.د داخل آسایشگاه خیلی از اسیرها پشت کردند به من. ایستادم وسط و نگاه‌شان کردم. مانده بودم چه طور با آن همه منافق سر کنم. - دل‌ام نمی‌خواست بیایم ... به زور آوردندم ..... مرد خپل کشیدم به گوشه ای. - من مأمور تو هستم ... حواست را جمع کن، کاری نکنی که برخورد ناجوری با تو بشود. زیر لب گفتم ... ان شاء الله خیر است. مرد غرغر کرد و نشست رو زمین. کنارش نشستم. یکی از اسیرها کاسه پر از آش اسیر را گذاشت جلوش. مرد هلش داد وسط آسایشگاه. چند تا از اسیرها هجوم بردند طرف کاسه. - چه راحت دست رد به سینه غذایت می‌زنی؟ - فضولی‌اش به تو نیامده. از فردای آن روز راه افتادم تو آسایشگاه. سعی کردم خودم را به پناهنده‌ها و حتی منافقین نزدیک کنم. پس‌ام میزدند. ترس داشتند. انگار فکر می‌کردند جاسوس عراقی ها هستم. - بی خیال ما شو حاجی ... ما نیستیم .... من فقط یک اسیر هستم ... عین خودتان... - جاسوسی در کار نیست ..... - هر چه می‌خواهی باش .... دست از سر ما بردار ... ما راه خودمان را انتخاب کرده ایم ... دیگر تمام شده .... - کدام راه. می‌توانی برگردی .... کسی با تو کاری ندارد ... باور کن راست می‌گویم ... ایران وطن تو هم است. - این ها همه اش حرف است .. - اشتباه می‌کنی. بخشش را برای چه روزهایی گذاشته اند...خیلی ها بخشش خورده ... - برو .... از اینجا برو .... تو که کارهای نیستی. - بنشینیم به بحث؟ - حوصله بحث ندارم ... بحث دردی را دوا نمی‌کند.... می دانستند توان بحث ندارند. سن و سالی از من گذشته بود. خبره بودم تو بحث و جدل ... منافقین که جای خودشان را داشتند. همه زیر و بم‌شان را می‌دانستم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 یادش بخیر ! این عکس را در کنار رودخانه کرخه و در نزدیک جسر نادری گرفتیم. منطقه ریگزاری که سالها مقرمان شده بود. چادرهایی برافراشته بودیم که هر کدامش تابلویی از عشق به نماز بود و عبادت و گاهی هم خنده و شلوغ بازی. سال ۶۳ بود و برای عملیات بدر خود را آماده می کردیم. گاهی دوربینی که به دستمان می رسید، رفقا را جمع می کردیم و چند عکس یادگاری می گرفتیم و چند چاپ مجدد می گرفتیم و به هم می دادیم. امروز هر قطعه عکس، در عین سکوت، دنیایی حرف دارد برای روزهای دلتنگی‌مان. یادش بخیر آن روزها و آن دوستان که تکرار نمی شوند. ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ساخت تجهیزات ضد شیمیایی ۱ شاهکاری دیگر برای عملیات خیبر ┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ عضویت در کانال حماسه جنوب @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
سلام بر شما ای شهیدان راه حق سلام بر شما ای مجاهدان راه حسین (ع) دوباره کوچه کوچه دلم پر شده از عطر شما کاش می‌شد در کنارتان بود کاش می‌شد دوباره با حضورتان غبار از دل‌های آلوده‌مان بزدائید... کاش باز هم میزها سنگر شوند و لباس ها خاکی برای رسیدن به نور خدا... صبح‌تان بخیر 👋 امروزتان به عشق 👋 ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 جنگ و جنگزدگی 🌹؛ مصاحبه / فرخی نژاد ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 وضع مهاجرین جنگ را هم برایمان روایت کنید. فعالیت های شما بعد از خروج از آبادان چه بود؟  وقتی در بندر عباس بودیم، از آنجا که من آرام و قرار نداشتم، به اداره کل مهاجرین جنگ تحمیلی رفتم و برای کمک به مهاجرین اعلام آمادگی کردم. مسئولین آنجا هم خیلی استقبال کردند. در یکی از انبارها مشغول به ساماندهی کمک‌های مردمی به جنگ‌زده ها شدیم. وسایل را بعد از ساماندهی سوار بر وانت می‌کردیم و به محله‌هایی که مهاجرین مستقر بودند می‌بردیم و براساس اسامی و نیازهایی که داشتند تقسیم می‌کردیم. بعد از مدتی که در این اداره مشغول بودیم به ما خبر دادند که یک آقایی برای بچه‌ها در ادارات مختلف کار پیدا می‌کند. من یک روز رفتم نزد ایشان و گفتم که ما جنگ زده هستیم و حقوقی که بنیاد مهاجرین به ما می‌دهد کفاف زندگی مان را نمی‌دهد. اگر امکان دارد برای من شغلی پیدا کنید. در بین بچه‌هایی که در اداره مهاجرین مشغول بودیم سه نفرمان را برای کار کردن به صدا و سیما معرفی کردند. من به همراه دو نفر از آقایان به صدا و سیما معرفی شدیم. یکی از این دو همکارمان در جبهه به شهادت رسید. 🔸 از بستگانتان چطور؟ کسی در جنگ شهید شد؟  وقتی ما به بندرعباس رفتیم تا از آنجا به ماهشهر که نزدیک ترین نقطه امن به آبادان بود برویم، پسر عموی من ما را در نزدیکی گاراژ دید و دنبال اتوبوس دوید تا اینکه اتوبوس در گاراژ پارک کرد. پسر عمو به زور ما را به خانه‌شان برد. برادرم که رابطه صمیمی با پسر عمویم داشت همراه با او، به قول معروف خیلی یواشکی رفت مدرسه ثبت‌نام کرد تا در بندرعباس ادامه تحصیل بدهد. این ثبت نام مساوی شد با پاگیر شدن ما در بندرعباس و از طرف دیگر عمویم گفت که ما نمی‌گذاریم به ماهشهر که قوم و خویشی نداریم بروید. ما در اینجا تنها هستیم و شما هم در اینجا بمانید. همین پسر عمویم که گفتم در لشگر ثارالله به شهادت رسید. یکی از پسرخاله‌های من بنام موسی خزایی که برای کارهای پشتیبانی در آبادان مانده بودند هم شهید شد. در نزدیکی منزل پسر خاله‌ام کنار رودخانه بهمنشیر بوسیله خمپاره بدنش دو نیم شده بود. وقتی این پسر خاله‌ام به شهادت رسید مادر و خواهرش همراه ما در ماهشهر بودند. خاله‌ام چند روزی از پسرش بی خبر بود و نگران شده بود. خاله‌ام به پسر کوچک‌ترش که همراه ما بود گفت: حسین! برو از برادرت خبری برای من بیاور، من دیگر طاقت ندارم. حسین هم لباس تکاوری پوشید و خود را بین رزمندگان جا داد و به سمت آبادان حرکت کرد. از آن روزی که حسین رفت تا خبری از برادر شهیدش بیاورد تا به امروز هیچ خبری نیست. حسین در جستجوی برادرش مفقود‌الاثر شد. خاله‌ من تا روز آخر چشم به راه حسین بود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas 🍂
🍂 فرار پر ماجرا سید رضا ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ ✍ آنچه می خوانید خلاصه‌ای از خاطرات کسی است که در آخرین روز خدمت سربازی‌اش اسیر شد و به جای خانه از زندان صدام سردرآورد. رزمنده‌ای که با دو دوست دیگرش با فرار از زندان و خاک عراق در نخستین سال حمله صدام کاری کردند کارستان. 👇👇👇
🍂 فرار پر ماجرا سید رضا ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ ساعت ۱۱ صبح ۱۹ آبان ۵۸ به پادگان ابوذر سرپل‌ذهاب رسیدم. برگه تسویه حسابم را گرفتم و با ماشین غذا که «علیجان فدایی» راننده‌اش بود به «شیخ صله» رفتم. در میانه مسیر به ازگله که رسیدیم فهمیدیم که روز قبل ۲خمپاره از سوی مزدوران داخلی به آنجا شلیک شده است. بالاخره به شیخ‌صله که رسیدیم تا عصر کارهای تسویه حساب را انجام دادم. شب را هم برای آخرین بار پیش هم‌خدمتی هایم خوابیدم. صبح با فدایی و استوار «دست افکن» به طرف سرپل‌ذهاب حرکت کردیم. ۱۰ دقیقه از حرکتمان نگدشته بود که به تنگه نزدیک روستای «سرمه» رسیدیم. بسیار عمیق و وحشتناک بود. کنار جاده، مرد مسنی دست تکان می داد. سوارش کردیم. فهمیدیم که از چریک های قدیمی است و می خواهد به درمانگاه سرپل‌ذهاب برود. جا تنگ شده بود. چون سن‌م کمتر از بقیه بود رفتم پشت کامیون. حرکت که کردیم، ماشین جیپ ژاندارمری را دیدم که با سرعت از روبه‌رو می آمد. با چراغ‌هایش علامت می‌داد، اما به‌دلیل زیادی گرد و خاک منظورش را متوجه نشدیم. آخرهای سراشیبی بودیم، یک مرتبه تیراندازی به سمت ما شروع شد. فدایی سرعت را زیاد کرد و از پنجره خودرو سرش را بیرون آورد و فریاد زد: «سید مواظب خودت باش». هول شدم. کف ماشین دراز کشیدم. از روزنه اتاق ماشین، بیرون را نگاه کردم. تیراندازی از ارتفاعات مشرف بر جاده بود. وقتی چند گلوله به بدنه خودرو خورد، ‌ فدایی در کنار جاده توقف کرد. آنها از سمت شاگرد، خودشان را بیرون انداختند. کف خودرو مانده بودم و حرکت نمی کردم. اسلحه‌ام آماده بود ولی به‌دلیل شوک وارد شده هیچ کاری نمی کردم. حتی نمی دانستم چند نفر هستند. اما اتفاقی که نباید، ‌ افتاد. اسلحه‌ به کف ماشین خورد. آنها متوجه شدند و با قنداق به بدنه ماشین می‌زدند. یکی از آنها به طرفم آمد هلم داد وکاپشن و پوتینم را درآورد. ۵۰ متر از خودرو دور شده بودیم که فرمانده‌شان دستور انفجار ماشین را داد. بعد از حدود ۲۰دقیقه پیاده‌روی به جایی رسیدیم که گروه دیگری از مهاجمان منتظر بودند. وقتی به آنها رسیدیم متوجه «علیجان فدایی» شدم که او هم اسیر شده بود. می دانستم تحمل اسارت را ندارم. چندبار به بهانه دستشویی و بدحالی قصد فرار داشتم که لو رفتم و حسابی کتک خوردم. روز بعد ما را به پاسگاه «سرتک» بردند. از فرط گرسنگی و تشنگی، نای راه رفتن نداشتیم. اینجا ما را به عراقی‌ها تحویل دادند و ماموریت مهاجمان تمام شد. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت بیست و سوم توی این کلاس یه خانمی معلم هنر بود، ظاهرا معلم هم نبود و یه جورایی گردن باری اومده بود آموزش پرورش!!! نه هنری داشت نه سواد آنچنانی. اکثر اوقات دکمه های بالای پیراهنش باز بود بنحوی که یه جاهاییش کاملا هویدا بود!!! یا مینی ژوپ میپوشید یا دامن چاک دار و این لباسها باعث ایجاد قصه های متعددی شد. اون روزها کتاب داستان باشرفها را داشتم میخوندم و در حال قیاس خانم معلم با شخصیت اصلی اون داستان بودم. آقا معلم انگلیسی مون هم خیلی جالب بود. خیلی تلاش میکرد با زور و تهدید شاگردها را ساکت کنه یا از تقلب کردن جلوگیری کنه ولی نمیتونست چون اصلا تیپ و قیافه و لحن صحبت کردن و لباسهاش نشون میداد اهل خشونت نیست. من انگلیسیم خوب بود و معمولا سر جلسه امتحان بچه ها تقاضای تقلب میکردن. یه روز بدون اطلاع قبلی اعلام کرد میخوام امتحان بگیرم بچه ها قشقرق بپا کردن. از نمیکت‌ها اومدیم بیرون و دوره اش کردیم، یکی از بچه ها رفت پشت تریبون معلم و دفترچه ایی که برامون نمره میداد را برداشت و دست بدست کردن و دادن یکی از شاگردهایی که توی حیاط بود. چند دقیقه بعد که معلم رفت پشت تریبون و حواسش جمع شد، متوجه شد دفترچه اش گم شده. مدیر و ناظمها را احضار کرد و همه دانش آموزها را بازرسی بدنی و کیف و کتاب کردن. دفترچه گم شده بود و آقامعلم مستاصل و پریشون. به بچه ها التماس میکرد اگه دفترچه را پس بدید به همه تون تا آخر سال ۲۰ میدم، توی این دفترچه بغیر از کلاس شما اسامی ۴ تا کلاس و یه مدرسه ی دیگه هم هست جان مادراتون پسش بدید ولی واقعیت این بود که ما هم نمی‌دونستیم اون شاگردی که دفترچه را توی حیاط گرفت مال کدوم کلاس بود و چکارش کرد. این معلم هم با همه شوت بازی هایی که داشت یه تجربه جالبی به من یاد داد. با همون لحن شل و وارفته خودش می‌گفت: گاو و گوسفند چند ساعت بعد از اینکه علوفه میخورن، میرن یه گوشه ایی استراحت میکنن در حین استراحت علوفه ایی که خوردن را به دهن شون برمیگردونن و دوباره خوب میجوند تا بتونن تمام مواد علوفه را جذب کنن، شماها هم باید مثل اونها باشید. توی کلاس که از معلم درس میگیرید بعد که رفتید خونه وقتی میخواهید بخوابید بجای فکر کردن به فوتبال بازی و فیلمهایی که دیدید، درسهایی را که سرکلاس باعجله خوندید را دوره کنید تا همه نکات درس جذب اون گچ‌هایی که توی کله تون بجای مغز گذاشتن بشه. سال دوم راهنمایی، تعداد زیادی معلم جدید و جوان به گروه معلمین اضافه شدن. جو حاکم بر مدرسه کاملا تغییر کرده. ظاهرا معلمهای جدید دانشجویان دانشکده تربیت معلم هستن. تیپ و سر ووضعشون هم کاملا متفاوت با قبلیهاست. مردها کت و شلوار و کراوات ندارند و بعضیاشون سیبیلو. خانمها بدون آرایش و اکثرا پیراهن شلواری. پیراهنهای بلندی که تقریبا تا روی باسن میامد و شلوار هم اکثرا چینی و ارزان قیمت. با اومدن نسل جدید آموزگاران یه حرفهای جدید و نوی هم به گوشمون میرسید؛ صمد بهرنگ علی اشرف درویشیان جلال آل احمد کمونیسم داروین ووو. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 شاهد عینی خاطرات رزمنده پیشکسوت دفاع مقدس حاج غلامرضا رمضانی از عملیات بی نظیر شهید غیور اصلی در روزهای نخست جنگ و عقب نشینی ارتش صدام تا بستان. بزودی در کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۶۶ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ بالاخره دسته ای از [پناهند‌ه‌ها] را دور خودم جمع کردم. لب از لب باز نمی‌کردند. فقط نگاه می‌کردند. بهت زده و گیج انگار تو هزار راهی مانده بودند. غرور داشتند. از جوانی‌شان بود. نمی‌خواستند بشکنند. چند بار مأمور خپل هم تذکر داد بیخیال بچه هاشان بشوم. گوشم بدهکار نبود. دلم می‌سوخت به حالشان. افتاده بودند تو سیاهی دست و پا می‌زدند. نگاه‌شان را می‌دزدیدند از من. چند روزی بیخیال شان شدم. خطرناک بود. احتمال این که شبانه کارم را بسازند زیاد بود. دورم خالی شد. کاری با من نداشتند. کسی پشت به من نمی‌کرد. احترامم را نگه می‌داشتند. تو صف غذا و دستشویی نمی ایستادم. انگار حس فرزندی درونشان جان گرفته بود. من را پدرشان می‌دیدند. رنج می‌کشیدم از گمراهی‌شان. آتش افتاد تو جانم. شب تا صبح بیدار می‌نشستم نگاهشان می‌کردم. کافی بود غرورشان را زیر لگد بگیرند. مأمور خپل چشم از من برنمی داشت. چند بار تهدیدم کرد. - از من گذشته ... روزهای آخر را می‌گذرانم .... از مرگ نمی‌ترسم. حالی ات شد ... نگاهم کن .... چه قدر سن داشته باشم خوب است....جای پدر تو هستم. بالاخره چهار نفر از آنها را سر عقل آوردم. از بچه های کرد و لر بودند. جدا شدند از بند چهار و آسایشگا.ه چهارده روز آزادی با آزاده ها بودند. الان هم گاه گاهی خبر از هم می‌گیریم. - دیدی چه کار کردی داش اسدالله؟ ... خوشحال نیستی؟ ... چهار نفر هم چهار نفر است ... چهار نفر آدم .... به آدمی می‌ماندم که با هزار جان کندن قله ای را فتح کرده باشد. امید داشتم بقیه را هم بکشم طرف خودم. دستم را خواندند. یک روز صبح نگهبانها آمدند دنبالم بردندم تو آسایشگاه دوازده. بایکوت شده بودم. فانوسی را که روشن کرده بودم خاموشش کردند. از روشنایی می‌ترسیدند. روزهای زیادی را تو آسایشگاه دوازده نماندم. دوباره بار و بندیلم را بستم و راهی قلعه شدم. برگشتن به آغل برایم سخت بود. سیاهی سلول‌هایش تو دلم را خالی می‌کرد. زمان در آنجا جان می‌کند. هزار تکه می‌شد. طناب می‌شد دور گردنم. از سقف آویزانم می‌کرد. جانم را نمی‌گرفت. زجرم می‌داد. تمام نمی‌شد. تعدادمان تو قلعه زیاد شده بود. آغل‌ها را پر کرده بودند از اسیر. چهار چشمی مواظب‌مان بودند. هر حرکت مشکوکی کتکی به همراه داشت. کابل می‌کشیدند به تن و پوست و استخوانی‌مان. کار خودمان را می کردیم. نگهبان ها جنی می‌شدند. ترس هم داشتند. خیلی ترسو بودند. - تا کی تو این جا زندانی هستیم؟ - تا وقتی که بمیرید ... دستور است. مفقود یعنی همین ... شمارش ندارید که شما .... نه هلال احمر و نه صلیب دیده اید ... دلتان را به آزادی خوش نکنید. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ساخت تجهیزات ضد شیمیایی ۲ شاهکاری دیگر برای عملیات خیبر ┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ عضویت در کانال حماسه جنوب @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
ندیدم آینه ای چون لباس خاکی ها همان قبیله که بودند غرق پاکی ها به عشق زنده شدن عند ربهم بودن شده‌ست حاصل آنها ز سینه چاکی‌ها دلیل غربتشان اهل خاک بودن ماست نه بی مزار شدن ها نه بی پلاکی ها به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها صبح‌تان بخیر 👋 امروزتان پر نور 👋 ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا