فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار
🔸 با نوای
حاج صادق آهنگران
سوی دیار عاشقان ، رو به خدا میرویم
سنگر مردان خدا ، سنگر دین خداست
در دل شب منور از ذکر و نماز و دعاست
منظره های آن ببین، چو صحنه کربلاست
حسینیان آمده اند، به نینوا میرویم
سوی دیار عاشقان، رو به خدا می رویم
نماهنگی بسیار دیدنی و شنیدنی از سالهای نورانی دفاع مقدس
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ #شبانه
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
نذر کرده بودم ...
غرقِ در عشق امام زمان(عج)
پرورش بدهم فرزندم را
عینک غواصیاش را که آوردند
فهمیدم نذرم قبول شده ...
صبحتون سرشار از مهر و محبت
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 بسیج عشایر و مساجد ۱۰
▪︎حجت الاسلام سید فرج موسوی
┄┅┅❀┅┅┄
🔹 آغاز جنگ در ۳۱ شهریور ماه ۵۹ در اهواز همزمان با سازماندهی نیروهای مردمی و عشایر بسیجی بود. خوزستان و به ویژه اهواز سرزمین مقاومتها، استقامت ها و شهامت ها بوده و استوار در برابر مهاجمین بود. حرکت نیروهای بسیجی و بسیج عشایری به سوی جبهه ، قدرت پیشروی را از دشمن گرفت. جنگ تنها آلات و ابزار مدرن و ویرانگر نبوده و نخواهد بود. جنگ در فرآیند اندیشه ها و توانمندیهای یک قوم یک ملت و یک امت نهفته شده و جوانان از خود گذشته و فداکار و مؤمن اهواز و دیگر مناطق به نیروی الهی و شهادت مجهز بودند. مردان و زنانی که با نثار خون پاک و مطهرشان جهان استکبار را متحیر کردند. نیروهای بعثی که از حمایت تانکهای مدرن زره پوشها و خمپاره اندازها موشک ها و توپ های دور برد و سلاح های غیر متعارف و شیمیایی برخوردار بودند، از غرب و جنوب با دهها هزار سرباز کار آزموده و جنگی سیل آسا به حرکت در آمدند به حمیدیه و به ملاشیه و نورد لوله دست یافتند.
هیچکس امیدی نداشت که اهواز این شهر پر آوازه مقاومتها بتواند چون کوهی استوار بایستد و با فرزندان راستین خود آن مقاومت شجاعانه را بکند و ارتش سراسر مغرور و بی انگیزه بعث را به عقب براند. آن هم با عده ای افراد معدود که از تسلیحات کافی برخورد نبودند. چرا این رخداد به وجود آمد و عوامل انگیزههای آن کدامند؟ در یک کلمه وحدت و همبستگی اسلامی و ملی بود که ملتی با رهبری امامی توانمند و شکست ناپذیر توانست در برابر این تهاجم بایستد. با اراده و خون و استخوان مقاومت کرده و هشت سال بمباران ها و مرگ و ویرانی را به دوش بکشد و تسلیم نگردد و سرانجام توانست هم بعثیان را بیرون براند و هم استکبار جهانیرا به زانو در بیاورد.
محوریت جنگ و محوریت نظام با ولایت فقیه بود و این ولی فقیه بود که سکاندار هدایت ارکان نظام است لذا آنانیکه به این رکن رکین نظام مقدس ایمان و اعتقاد ندارند، جایگاهی در ایران اسلامی ندارند و رانده شده به شمار می روند و لو این که بزرگترین مقام اجرایی کشور را برعهده دارند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
#بسیج_عشایر
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 حضور سرزده رهبر انقلاب بر مزار شهید پوریا احمدی ،
برای انجام وعده ای که
به دختر شهید داده بودند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #شهید
#نماهنگ
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#گزیده_کتاب
🍂 قرار بی قرار
┄═❁❁═┄
قبل از عمليات بصرالحرير مى بايست با سيد و چندتا از بچه ها براى شناسايى منطقه مى رفتيم. محل مورد نظر بسيار سرسبز و باصفا بود و نيزارهاى بلندى داشت. كنار جاده هم بوته هاى خارى به شكل توپ و به اندازه گردو بود. مدام به اين ها نگاه مى كردم و دوست داشتم زيرشان بزنم. با پوتين زدم زير بوته ها. بوته ها تا ارتفاع زيادى بالا رفتند. از اين كار خوشم مى آمد. براى همين چندبار اين كار را تكرار كردم.
سيدابراهيم آمد كنارم و يواش زير گوشم گفت "ابوعلى نكن عزيزم؛ قربانت بشوم اينا هم موجود زنده هستن." با خنده گفتم "آخه خيلى حس خوبى داره وقتى شوت شون مى كنى."
سيد دستش را دور گردنم انداخت و گفت "اين كارها باعث عقب افتادن شهادت مى شه." بعد از اين حرفش توى فكر رفتم و گفتم بابا اين سيد تا كجا را مى بيند. نفهميدم كى رسيديم مقر. آن موقع فهميدم كه تا سيب نرسد از درخت نمى افتد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#قرار_بی_قرار
شهيد مصطفى صدرزاده، (سيدابراهيم) به روايت شهيد مدافع حرم مرتضى عطايى (ابوعلى)
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 نظرات شما
در خصوص کتاب گلستان یازدهم
#نظرات
╌⊰᯽⊱╌
▪︎ حیدری زاده
سلام شب خوش، چندین سال است که در گروه ایتا با خاطرات زیبایی که در کانال خاطرات ارسال می کنید دوران دفاع مقدس تداعی می شود گاهی خود را در بین رزمندگان و دوستان قدیمی می بینم و گاهی صدای خمپاره و خمسه خمسه معروف عراقی ها خواب را از من می رباید عادتم شده شب آخر وقت حتما به کانال سر بزنم و عرض ادبی به شما یادگار دفاع مقدس نمایم باور کنید هر قصه ای ارائه می دهید با حرص و ولع آن را دنبال میکنم مثل یک کودک با صحنه های غمگین گریه میکنم و با صحنه های شاد مسرور این سرگذشت زیبای خانم پناهی هم مارا به تاریخ دفاع مقدس و شبهای بمباران برد هم به جغرافیای ایران از دزفول تا همدان بسیار زیبا این خاطرات حقیقی ترسیم شده بود روح شهدا قرین رحمت الهی و به صبر و شکیبایی همسران و فرزندان و پدر و مادر شهدا و به صبر و شکیبایی جانبازان و تلاش رزمندگان درود می فرستم
اقل بسیجی عبدالصادق حیدری زاده پیشکسوت آموزش و پرورش
╌⊰᯽⊱╌
▪︎اسماعیلی
سلام شب خوش، چندین سال است که در گروه ایتا با خاطرات زیبایی که در کانال خاطرات ارسال می کنید دوران دفاع مقدس تداعی می شود گاهی خود را در بین رزمندگان و دوستان قدیمی می بینم و گاهی صدای خمپاره و خمسه خمسه معروف عراقی ها خواب را از من می رباید عادتم شده شب آخر وقت حتما به کانال سر بزنم و عرض ادبی به شما یادگار دفاع مقدس نمایم باور کنید هر قصه ای ارائه می دهید با حرص و ولع آن را دنبال میکنم مثل یک کودک با صحنه های غمگین گریه میکنم و با صحنه های شاد مسرور این سرگذشت زیبای خانم پناهی هم مارا به تاریخ دفاع مقدس و شبهای بمباران برد هم به جغرافیای ایران از دزفول تا همدان بسیار زیبا این خاطرات حقیقی ترسیم شده بود روح شهدا قرین رحمت الهی و به صبر و شکیبایی همسران و فرزندان و پدر و مادر شهدا و به صبر و شکیبایی جانبازان و تلاش رزمندگان درود می فرستم
اقل بسیجی عبدالصادق حیدری زاده پیشکسوت آموزش و پرورش
╌⊰᯽⊱╌
▪︎
╌⊰᯽⊱╌
▪︎
╌⊰᯽⊱╌
▪︎
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۱۰۵
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 شلیک آتش از شب قبل بی وقفه ادامه داشت و سربازان ما پشت دیوار ساختمان سنگر گرفته بودند و با سلاح هایشان به سمت شرق تیراندازی میکردند. از آنها پرسیدم: «آیا چیزی میبینید که به طرفش آتش میگشایید؟» گفتند «نظامیانی را در پشت خاکریزی که حدود صد متر تا شرق امتداد یافته است میبینیم» به آنها گفتم «هویتشان را شناسایی کرده اید؟» گفتند هرگز ولی به طرف ما تیراندازی میکنند، ما نیز پاسخ میدهیم. بدین ترتیب، این شایعه در بین سربازان پیچید که احتمال دارد آنها نظامیان عراقی باشند، اما چگونه میتوان مطمئن شد؟ ناگهان افسری در حالی که فریادکشان تهدید میکرد، به نظامیان اطراف خود دستور حرکت به سمت شمال غرب و به موازات شط العرب را داد. همه امیدوار بودند که ما حلقه محاصره را خواهیم شکست و از مرز بین المللی عبور خواهیم کرد. این ادعا با سادگی تمام مطرح میشد چرا که هیچ کس از موقعیت ما اطلاعی نداشت. به هر حال سربازان از یک خیابان باریک فرعی عبور کرده و به ساختمان چند طبقه ای واقع در شمال ساختمانهایی که آنها در مستقر بودیم رسیدند. گلوله باران به شکل پرحجمی ادامه داشت، به طوری که ما به حالت خمیده میدویدیم تا اینکه به مکانی مملو از صدها نظامی عراقی رسیدیم که به سمت خاکریزی واقع در شرق ما تیراندازی میکردند. در آن ساختمان افرادی از گردانمان را دیدم. یکی از آنها از ناحیه گردن مجروح شده بود. هنگام صحبت صدایش خرخر می کرد. آسیب جزیی به حنجره اش وارد شده بود. هر دو دست خالی خود را مقابل او گشودم تا به وی بفهمانم هیچگونه وسیله درمانی در اختیار ندارم و قادر نیستم برای او کاری انجام دهم. با اینکه تا آن لحظه اجساد متعددی دیده بودم، اما جسدی در آنجا مرا به فکر فرو برد. جسدی نقش بر زمین که با یک اورکت نظامی پوشانده شده بود و نظامیان بی تفاوت از کنار او میگذشتند. این انسان که در نظر والدینش از هر چیزی با ارزشتر است نقش بر زمین شده و کسی به او اعتنایی نمیکند. او که تمامی رویاهایش به یکباره نقش برآب شده بود، فردا در یک گورستان دسته جمعی دفن شده و نامش در طومار مفقودین به ثبت میرسید.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 برای کسانیکه طعم غذاهای جبهه را چشیدند
این عکس یادآور خاطراتی است..!
ایلام ، تیرماه ۱۳۶۵
مهران منطقه عملیاتی کربلای یک
بستهبندی غذای گرم در کیسههای پلاستیکی
برای قهرمانان خطوط مقدم نبرد
عکاس : احسان رجبی
صبحتون سرشار از نور الهی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 بسیج عشایر و مساجد ۱۱
▪︎حاج جبار سیاحی
┄┅┅❀┅┅┄
🔹 حاج جبار سیاحی از نیروهای بسیج عشایری در مصاحبه روز ۹۰/۲/۳۱ درباره تلاش ها و فداکاریهای خویش به عنوان یک نیروی بسیجی - عشایری می گوید:
جنگ که آغاز شد من و خانواده ام در کوی کمپلوی اهواز زندگی می کردیم. در آن زمان امام خمینی (ره) فرمودند: واجب کفایی است که همه آحاد ملت از کشور اسلامی که مورد تهاجم نظامی قرار گرفته دفاع کنند. دستور امام را با جان و دل پذیرفتیم. فرزندانم دکتر علی، مهندس حمید و مهندس مهران و نیز فرزند برادرم دکتر سعید و برادرش مسعود و نیز برادرهایم لباس رزم بر تن کردند. من با خود گفتم خدایا حتی یک تن از خانواده ام از مردان نمانده و ما به سوی دشمن حرکت کردیم. فرزندانم حتی جلوتر از من به حرکت در آمدند. به آنها یاد آور شدم که بایستی با مسجد محل هماهنگی کنیم. برای جنگیدن با دشمنی خونخوار و بی مروت بایستی روی برنامه کار کنیم. هر کس با توجه به هنر و امکاناتی که دارد وارد نبرد گردد. پسرم دکتر علی گفت: ما جوان هستیم و هر چند مدارج علمی را پشت سر نهاده ایم اما ما در گروههای نظامی و رزمی قرار می گیریم. آنها خطشان را معین کردند و راه مبارز مسلمان را در پیش گرفتند همراه با سپاه اهواز و حاج علی شمخانی. اسلحه نداشت، هر جا که درخواست سلاح میکرد میگفتند شما بایستی از تهران اسلحه بگیرید. بنی صدر در آغاز جنگ می گفت زمین می دهیم و زمان می گیریم؛ لیکن این شیوه جنگیدن در گذشته می توانست کارساز باشد، ولی زمان فعلی ما فرق میکند. هر وجب خاک اهواز یک چاه نفت دارد. مؤسسات عظیم نفتی و گازی و صنایع وجود دارند. اگر دشمن به آنها دسترسی پیدا می کرد، مثل هویزه و خرمشهر و یا چاههای کویت نابودشان میکرد. این منطق غیر عقلایی بود که بیان می شد. لذا دفاع تا سر حد شهادت و مقاومت و بردباری و ایستادن در برابر مهاجمانی که خطوط مرزی ما را اشغال و آماده ورود به شهرمان گردیدند، یک تکلیف بود. ما به نام اهواز و به نام خمینی(ره) و به نام عزّت و شرف آماده نبرد شدیم، اما همانطوری که گفتم این نبرد بایستی از روی سازماندهی انجام می گرفت.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
#بسیج_عشایر
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
#گزیده_کتاب
🍂 ققنوس فاتح
┄═❁❁═┄
بعد از تحمّل آن همه سختی راه ، گم شدن در دشت ، دلهره و اضطراب ، حالا دیگر آرامش پیدا کرده بودیم ؛ آرامش در سایه فتحی مبین.
گوشه ای از قرارگاه توپخانه ی دشمن، آرام میگیرم. برادر وزوایی به نیروها تأکید می کند مراقب اطراف باشند.او می گوید: «نیروهای دشمن همین اطراف کمین کرده اند ، باید وجب به وجب این منطقه را پاکسازی کنید.امانشان ندهید. » من مات و متحیر فقط نگاهش می کنم . پیش خودم می گویم : «تو کی هستی مرد؟! آن از نماز و ناله های دیشب تو در آن دل سیاهی شب و این هم از ... »
احساس می کنم او در اوج آسمانهاست و من در تکاپوی شناخت او ، چه عاجز . با صدای او به خودم می آیم : «آقای خبرنگار جا نمانی ؛ بچّه ها رفتند . بدو بیا.»...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#ققنوسفاتح
#بیستروایتازسرگذشت_سردارشهید_محسن_وزوایی
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۱۰۶
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 هلهله سربازان مرا از این اندیشه ها بیرون آورد. آنها با خوشحالی تمام به سمت شرق خاکریزی که به جانب آن آتش گشودند، اشاره میکردند. به آن نقطه نگاه کردم و نظامیانی را دیدم که با در دست داشتن پرچم عراق به ما علامت میدادند. با فریاد یکی از آنها که "عراقی هستیم" همه به وجد آمدند. همگی از جمله یک افسر فارغ التحصیل دانشکده کشاورزی که چند ماه قبل ازدواج کرده بود از ساختمان مشرف بر خیابان اصلی خارج شدیم. هنگام عبور از خیابان در حالی که سربازان ما فریاد می دادند گلوله هایی به طور همزمان از شرق و شمال شلیک شد. برخی از سربازان نقش بر زمین شده، تعدادی هم در حالی که به سمت ساختمان میدویدند زیر دست و پا ماندند. در حال دویدن بودم که گلوله ای از کنارم رد شد، ایستادم، دوستم را دیدم که نقش بر زمین شده، خون از چهره اش سرازیر گردید. گلوله به استخوان صورتش اصابت کرده بود. او را در آغوش کشیده و کشان کشان به آن سوی خیابان که به ساختمان نزدیکتر بود بردم و روی آسفالت خواباندم، سپس به دیوار محکمی به طول یک متر تکیه دادم و سرش را به سینه چسبانده سعی کردم با دستهایم جلو خونریزی سرش را بگیرم.
موقعیت جغرافیایی این منطقه که نامش را نیز نمیدانم شامل خیابانی بود که به موازات شط العرب امتداد یافته بود. در ضلع غربی آن ساختمانهایی قرار داشت که به گمانم یکی از ادارات بندر بود. در ضلع شمالی یک ساختمان چند طبقه و دو انبار مسقف بندر واقع شده بود. در ضلع شرقی خیابان، اسکله ای با دیوارهای بتونی به ارتفاع یک متر قرار داشت و در ضلع شرقی اسکله، زمین شوره زاری بود که سطح آن را گیاهان آبی پوشانده بود و در فصولی آب شور راکد سطح آن را میپوشاند. در طرف شرق و در فاصله صدمتری، خاکریزی طولانی که از جنوب به شمال امتداد می یافت قرار داشت و گلوله هایی از طرف شمال شلیک می شد. بر روی اسکله دراز کشیده بودم و دیوار همچون سپری مرا در برگرفته بود. گلوله های آرپیجی از روی سرم میگذشت و به ساختمانهایی که در نقطه مقابلم قرار داشتند، اصابت میکرد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
💫؛🍂؛⚡️
🍂؛💫 پسرهای
⚡️؛ ننه عبدالله
✧✧ ✧✧
در کشاکش جنگ در محله های خرمشهر گذرم به خیابان میلانیان افتاد. یاد خانه مان افتادم. به بچه ها گفتم چند دقیقه بایستید بروم خانه خبری از پدر و مادرم بگیرم. کلاس دوم دبستان بودم که از آبادان به خرمشهر آمدیم پدربزرگم که به او باباحاجی میگفتیم وقتی پالایشگاه آبادان ساخته میشود به استخدام پالایشگاه در می آید. چون سواد قرآنی داشت و می توانست اسمها و اعداد را بخواند و بنویسد او را به عنوان سرکارگر انتخاب میکنند پس از مدتی میشود مسئول «فیدوس».
فيدوس بوق بزرگی بوده بالای دیگ بخار. شیپوری میگذاشتند و طنابی داشته، طناب را که میکشیدند بخار آزاد می شده و بوق به صدا در می آمده. مردم در هر گوشه شهر صدایش را می شنیدند این بوق مخصوص ورود و خروج کارگرهای شرکت نفت به پالایشگاه بود. صبح، سه بار فیدوس میزدند. فیدوس برای مردمی که ساعت نداشتند حکم ساعت داشت.
🔸 بزودی در کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas 👈 با لینک
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نوحه خاطرهانگیز
"یاران و انصارت.."
آهنگ سوزناکی از سالهای جبهه و جنگ که خیلیها با آن اشک ریختند و روحیه گرفتند و خاکریز فتح کردند.
گاهی یاد روزهای یکرنگی و سادگی میافتیم و یاد سربندهای یازهرا و یاحسین. یاد شبهای عملیات و لحظههای وداع سوزان یاران باصفا.
روزهایی که غنیمت بودند و دست نایافتنی.
🔹 با نوای
حاج صادق آهنگران
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
هر شب یک کلیپ دیدنی
در کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂 یادش بخیر
حدود بعد از ظهر بود ،
در منطقه علمیاتی والفجر مقدماتی بچه ها ناهار میخوردند. نه فکر کنید سفره رنگین غذایی! نه، تنها تکه نانی و قابلمه ای جمع و جور که جلو "شهید فیروز هاشمی" بود و به بچه ها میداد.
حواسم به او بود.
غدا تمام شده بود و خود لقمه خالی به دهان می برد و وانمود می کرد که غذا میخورد. و این در حالی بود که خودش گرسنه بود ولی دیگران را به خودش ترجیج میداد.
شهدا قبل از شهادت، شخصیت شهدایی پیدا کردند و بعد شهید شدند.
محمدرضا خرم پور
صبحتون سرشار از امید و اراده ┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس #والفجر_مقدماتی
#یادش_بخیر
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
💫؛🍂؛⚡️
🍂؛💫 پسرهای
⚡️؛ ننه عبدالله
✧✧ ✧✧
مادرم کمی که حالش جا آمد یکی یکی ما را بو کرد. گردن مرا بو میکرد. گردن عبدالله را میبوسید. خواهرم همینطور. دامادمان حاج عبدالرزاق با اینکه خوددار و محکم بود، نتوانست جلوی گریهاش را بگیرد. لباسهایمان کثیف و درب و داغان بود. مادرم گفت:"مثل بچگیهایتان باید شما را حمام کنم." یک تخته چوبی توی حیاط بود. یکی یکی لباسهایمان را درآورد، روی تخت نشاند. دامادمان با سطل از نهر آب میآورد و به دستش میداد، با پودر رختشویی سر و بدن ما را شست و لیف کشید. خجالت میکشیدیم. عین بچههای کوچک روی تخت نشستیم، گفتیم بگذار دل ننه راضی شود.
وقتی همه ما را حمام کرد گفت:"آخی دلم خنک شد راحت شدم."
🔸 بزودی
در کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas 👈 لینک
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
▪︎ از هر نوحه ای خاطره ای به یاد ماندنی دارم. هر کدام برای من شیرینی خاص خودش را دارد. باور کنید که تفکیک خوب و بد در میان آن همه نوحه برایم بسیار مشکل است. اما اگر بخواهم نام ببرم این یکی را نام می برم.
«لحظه ای فرما درنگ،
ای امیر قافله، ای امیر قافله
نیست این دلخسته را با تو چندان فاصله، با تو چندان فاصله»
در عملیات والفجر من و جناب معلمی در خیمه ای نشسته بودیم. از طرف «محسن رضائی» که آن روزها فرمانده کل سپاه بود، رمز عملیات اعلام شد. یاالله یاالله یاالله. من این رمز را به معلمی دادم و گفتم چیزی بنویس. او از خیمه بیرون رفت و پشت چادر مشغول نوشتن شد. بعد این نوحه را سرود:
«والفجر شد آغاز ای گردان حزب الله
با رمز یا الله یا الله یا الله»
🔹 حاج صادق آهنگران
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
#والفجر_مقدماتی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#گزیده_کتاب
🍂 عباس دست طلا
┄═❁❁═┄
جاده کرمانشاه، زیر چرخهای اتوبوسها و کامیونها، فرسوده میشود. دفتر یادداشتم را درمیآورم و توی صفحه اولش مینویسم:
ـ اولین اعزام به جبهه ۵۹/۸/۱۸
صدای مهیبی میآید؛ مثل آسمان غرمبه. انگاری اتوبوس هم یک تکان شدیدی
خورده باشد. دفتر و خودکار از دستم میافتد. لرزم میگیرد. با این که همین چهل روز پیش، صدام تهران را بمباران کرد و صابون این صداها را به تنم مالیدهام، ولی حس میکنم دارم اولین ترس از انفجار را تجربه میکنم. تو گویی اتوبوس نصف شده و الان است که من به همراه آنانی که روی صندلیهای جلو نشستهایم، به کوه بخوریم!
ته ماشین هم به ته دره سقوط کند...
توی ذهنم دوستانم را میبینم که جلوی چشمهایم تکه تکه میشوند و گوشتهای بدنشان روی سر و صورتم میپاشد. مرگ، روبهرویم ایستاده و صدایم میکند:
ـ های! عباسعلی!... عباس فابریک!... عباس!... عباس دست طلا!
میخواهم اشهدم را بخوانم، اما جز چند کلمه اده... بده چیز دیگری بر زبانم جاری نمیشود.
هنوز هم میلرزم. سرم را بین دستهایم میگیرم.
میخواهم فریاد بزنم...
که صدایی میگوید:
ـ نترسید! رعد و برق هواست.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#عباسدستطلا
داستانی از زندگی حاج عباس علی باقری
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 بسیج عشایر و مساجد ۱۲
▪︎حاج جبار سیاحی
┄┅┅❀┅┅┄
🔹 سازمان دهندۀ ما شورای عشایری ما بود و مساجد. ما در جنب مسجد امام حسین(ع) در خیابان غزنوی بودیم. دوستانم حاج حسن کردونی، متصدی مسجد و حاج ناصر کردونی بودند و همینطور حسن کلهر. اینها از رزمندگان جبهه های نبرد بودند. مردانی با اخلاص و آماده شهادت.
ما از مسجد امام حسین (ع) فعالیتهای خود را به مسجد النبی(ص) واقع در خیابان ناصر خسرو، در کمپلوی اهواز منتقل کردیم. این مسجد پایگاه مقاومت بود و حدود ۱۸۰ تن از بسیجیان این مسجد با نام مسجد النبی (ص) شهید شدند و از مساجد بزرگ و فعال در جنگ بودنو! جوانان شهید این مسجد وصیت نامه ها را می نوشتند و میگفتند ما نزد حسین(ع) و علی اکبر حسین (ع) می رویم. اینها در نوجوانی و بین ۱۵ تا ۱۹ سالگی بودند. اینها سعادت دنیا و آخرت را درک کرده بودند. به دنیا پشت کرده و از بلا و غدر دنیا و وابستگی به دنیا روی برگرفته بودند. عشق به شهادت داشتند و می گفتند: اگر امام (ره) باشد، انقلابمان باقی می ماند. نظام مقدس اسلامی زنده میماند. ما اگر مردیم مهم نیست. دیگران جای ما را میگیرند. اینها گل های زندگی ما بودند. ما از این نوجوانان درسهای زیادی فرا گرفته بودیم. دلبستگی به دنیا نداشته و نداریم. خیانت به اسلام و سرزمین و کشورمان را نکردیم، به آنچه در می آوردیم قانع بودیم و خداوند هم چیزهای زیادی را به ما داد. امروزه افرادی که در قدرتند بایستی آن دوران جنگ تحمیلی را به یاد بیاورند و ببینند چقدر بچههای پانزده ساله و ۱۹ ساله خود را روی مین ها انداختند تا پیشروی نیروهای اسلام را ساده تر کنند. آن زمان عدل و انصاف و جوانمردی را به کار بردند و از بیت المال مسلمین دیناری بناحق برندارند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
#بسیج_عشایر
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂