#گزیده_کتاب
«نخلهای بیسر»
┄═❁❁═┄
وقتي بي حوصله و نگران است، به آن پناه مي برد؛ به قرآن قديمي جلـد چرمياي كه از پدر برايش به ارث مانده است .
قرآن را بـاز مـي كنـد و مـشغول خواندن ميشود.
گرم خواندن شده كه صداي ناله تلفن بلند مي شود. به اتاق مي پرد و گوشي را برمي دارد. دستپاچه اَلو مي گويـد و منتظـر صـداي ناصـر اسـت، كـه تلفنچـي ميگويد:
با خرمشهر صحبت كنين.
صداي او قطع ميشود و صداي ضعيفتري به گوش ميرسد:
ـ سلام عليكم!
صدا صداي ناصر نيست اما به گوش زن آشناست؛ صداي صالح است؛ سيد صالح موسوي.
ـ سلام عليكم، بفرماييد.
ـ بتول خانم، يه خبر خوش، تبريك تبريك!
ـ چيه صالح؟ چه خبري؟
ـ تا چند دقيقه ديگه همه ايران ميفهمن؛ شايدم همة دنيا!
ـ خرمشهر آزادشده؟
ـ آره؛ گرفتيمش؛ من از خط اومدم مهمات ببرم؛ گفتم اول خبرو به شـما بـدم كه مادر دوتا شهيدين.
چهرة زن گل انداخته؛ خنده از لبش كنار نمي رود؛ روي پـايش بنـد نيـست؛
بياختيار اشك مي ريزد و اين پـا آن پـا مـي كنـد.
حرفـي بـه گلـويش آمـده و ميخواهد آن را بزند اما شادي امان نمي دهد.
لب بـاز مـي كنـد و بريـده بريـده ميگويد:
«ديگه حالا... اگه ناصر هم... شهيد بشه... غمي ندارم.»
ـ چي؟
ـ ميگم حالا ديگه اگر ناصر هم شهيد بشه، غمي ندارم.
ـ «پس... پس ناصر هم شهيد شد!»
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#نخلهای_بیسر
قاسمعلی فراست
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 بسیج عشایر و مساجد ۱۵
▪︎حاج جبار سیاحی
┄┅┅❀┅┅┄
🔹 علاوه بر انتقال مهاجرین به مکانهای امن، نوبت به گرد آوری نیروهای رزمنده رسید. من با خود روی تویوتای خودم جوانان شهری و روستایی را جمع آوری و به مسجد النبی(ص) می آوردم، و پس از آموزشهای نظامی برای جلوگیری از نفوذ دشمن به محورهای غرب و جنوب اهواز اعزام میکردیم. البته در این رابطه با آیت الله موسوی جزایری نماینده امام (ره) در خوزستان و نیز آیت الله دکتر شیخ محسن حیدری هماهنگی های لازم را انجام می دادیم؛ چون بسیج عشایری زیر نظر آن دو بزرگوار بود و آنها متولی تسلیح و اعزام نیروها بودند. ما در آغاز کارمان با مشکل آموزش نیروها برخورد کردیم. اغلب جوانان عرب که از روستاها برای نبرد با دشمن می آمدند و آموزش نظامی را نمی دانستند. لذا با کمک نیروهای جنگ های نامنظم شهید چمران که در دانشگاه مستقر بودند و دکتر شهید بر کار آموزش هم نظارت میکردند. جوانان را معرفی می کردیم و آنها پس از دیدن دوره کوتاه مدت نظامی، تسلیح و به جبهه ها اعزام می گردیدند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
#بسیج_عشایر
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 فرق بيسيم ها
✦━•··•✧❁✧•··•━✦
سر کلاس آموزش مخابرات فرق بی سیم «اسلسون» را با بي سيم «پی آر سی» از بچهها پرسیدم.
یکی از بسیجیهای نیشابوری دستش را بلند کرد، گفت: « مو وَر گویم؟»
با خنده بهش گفتم: «وَر گو »
گفت: «اسلسون اول بیق بیق مِنه، بعد فیش فیش منه. ولی پی آر سی از همو اول فیش فیش مِنه.»😂😂
کلاس آموزشی از صدای خنده بچهها رفت رو هوا.
. ┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#طنز_جبهه #طنز_اسارت
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر گل خوشبو که گل یاس نیست
هر چه تلالو کند الماس نیست
ماه زیاد است و برادر بسی
هیچ یکی حضرت عباس نیست
┄┅┅✦✧❀✧✦┅┅┄
میلاد حضرت ابوالفضلالعباس(ع)، ماهتاب شب های غریبی حسین(ع)
بر جانبازان عزیز، اسوههای وفاداری و ایثار، و بر شکوه گلزخمهای زیبای ایمان، سرشار از نسیم شفاعت و عنایت باد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#میلاد_امام_حسین علیه السلام
@defae_moghadas 👈 با لینک
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۷
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 جنگ، تن به تن شده بود. تا جایی که دیگر گلوله نداشتیم. دشمن هنوز پشت سیل بند بود. به بچه ها گفتم: «عقب بکشید.»
عراقی ها روی سیل بند آمدند و دیدند داریم فرار میکنیم. از عقب ما را به رگبار بستند. یکی از بچه ها به نام جعفر فرحان اسدی جلوتر از من در حال دویدن بود که روی زمین افتاد. به او رسیدم، پرسیدم: «جعفر چی شد؟» گفت: «تیر خوردم!» تیر به پایش خورده بود. گفتم بلند شو هر طور شده خودت را نجات بده. دستم را گرفت و گفت تو را به خدا یک تیر توی سرم بزن، نگذار اسیر شوم.
گروه احمد شوش هم مهماتشان تمام شده و عقب نشسته بودند. احمد گفت: جعفر را بگذار روی دوش من. قوی و محکم بود. کمک کردم جعفر را روی دوشش انداختم. احمد مسافتی دوید و نفسش برید. جعفر از روی شانه اش افتاد؛ هیکلدار و سنگین بود. یک دستش را احمد شوش و دست دیگرش را من گرفتم. او را روی زمین کشیدیم و با خودمان آوردیم. نزدیکی جاده رحمت باقری و شکرالله افشار با یک وانت رسیدند. جعفر را انداختیم توی ماشین. آنها با خودشان یک قبضه خمپاره ۱۲۰ آورده بودند. گفتند عراقیها کجایند؟ میخواستند با خمپاره ۱۲۰ بزنند، ولی بلد نبودند. رحمت سربازی رفته و چیزهایی بلد بود، اما نتوانست از خمپاره استفاده کند. دو کیلومتر عقبتر، در پنج کیلومتری شهر، مقر خواهران سپاه بود. خودمان را به آنجا رساندیم. خواهرها آماده جنگ با نیروهای عراقی بودند. خانم رباب حورسی سلاح روی شانه داشت و مسئول آنجا بود به او گفتم ماندن شما در اینجا صلاح نیست. سریع برگردید عقب.
نمی پذیرفتند، گفتم: «اگر اینجا بمانید حتماً اسیر می شوید.» با اکراه قبول کردند. با عجله آنها را با وانتی که در اختیار خودشان بود و خودروی رحمت باقری به عقب فرستادیم. پای راستم آسیب دیده بود. با سر و روی خاکی و کثیف در حالی که از شلوارم یک لنگه مانده و آن هم پاره شده بود لنگان لنگان خودم را به دروازه شهر رساندم. بچه ها پراکنده شده بودند. پنج نفر از جمله مهدی محمدی همراهم بودند. گوشهایم خوب نمی شنید. از بس فریاد کشیده بودم صدایم در نمی آمد. گروهی از مردم با اسلحه و چوب و چماق و خنجر سر پلیس راه جمع شده و منتظر بودند دشمن بیاید با آنها درگیر شوند. یکی گفت: آقا خسته نباشید! فکر کردم جدی میگوید، گفتم: سلامت باشید. گفت: «ها، در رفتید؟»
چند نفر دیگر هم توهین کردند. می گفتند: «ترسوها، خائنها! چرا عقب نشینی میکنید؟ از دشمن فرار کردید؟» یکی گفت: «این هم پاسدارهایی که دلمان به آنها خوش بود!» مهدی محمدی یک باره زد زیر گریه. گفت: «ببین محمد، ببین اینها چه میگویند!» من هم بغضم ترکید، بدون اینکه جوابی بدهم، راهم را ادامه دادم. نعمت الله مکه بین جمعیت بود، آمد جلو، مرا در آغوش گرفت و بوسید.
جایی برای استراحت نداشتیم. مقر سپاه زیر آتش توپخانه دشمن بود. شب ها در خانه ها را باز میکردیم میرفتیم توی خانه ها چای، قند و شکر بر می داشتیم. توی لوله ها آب نبود، با آب توی سیفون چای درست میکردیم. اگر نان خشکی بود میخوردیم. بچه ها در مغازه ها را باز میکردند کنسرو و مواد غذایی بر میداشتند. برای صاحبان خانه ها و مغازه ها یادداشت میگذاشتند که ما از این اقلام استفاده کردیم، بعد از جنگ به سپاه مراجعه کنید. آن شب حمید مالکی گفت به خانه خاله ام برویم. آنها خانه ای تمیز و پر از خوراکی گذاشته و خانه را ترک کرده بودند. بچه ها ابتدا سراغ یخچال رفتند. یکی شان ملافه ای را تکه تکه کرد و با آن سلاح هایشان را تمیز کردند. توی خانه با کفش و پوتین بودیم. به حمید گفتم منزل خاله ات را به هم ریختیم جواب خاله را چه میدهی؟
بچه مؤدبی بود. گفت اشکال ندارد خاله ام مرا دوست دارد، ناراحت نمیشود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
سلام بر فاطمیون
سلام بر صورتها و پهلوها
سلام بر بازوهای شکسته و خونآلود.....
و سلام بر همه جانبازان از جان گذشته
صبحتون سرشار از صفا و صمیمیت
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#سردار_دلها
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 شگفتانگیزترین
عملیات دفاع مقدس 6⃣
✦━•··•✧❁✧•··•━✦
نام حضرت زهرا (س) در کلیه بیسیمها تا رده گروهان به صدا درمیآید. در این زمان، یکی از گروهانهای غواص توانسته است خود را به پشت کمین و سنگرهای دشمن برساند، این گروهان با شنیدن صدای موتور قایقهای خودی حامل نفرات گردانهای پیاده، پی به آغاز حمله میبرد و به دستور فرمانده خود، بلافاصله حمله را آغاز میکند.
یکی از فرماندهان رزمندگان غواص درباره چگونگی آغاز درگیری میگوید: من خودم توی یکی از سنگرهای اجتماعی دشمن رفتم. در را باز کردم، همه خوابیده بودند. وقتی بیدار شدند، خیال کردند از خودشان هستم، با من عربی صحبت کردند. اصلاً ما متعجب مانده بودیم، زیرا درگیری را که شروع کردیم، هنوز فکر میکردند ما از نیروهای خودشان هستیم و ما را نمیزدند. البته بسیاری از ما را هم نمیدیدند.
از ساحل خودی مشاهده انفجار نارنجک در سنگرهای نگهبانی دشمن که یکی پس از دیگری برای چند ثانیهای سنگرها را روشن و سپس منهدم میکند، صحنهای تکاندهنده و غرورانگیز ایجاد کرده است. در نقاطی که آثاری از آتش و درگیری مشابه وجود ندارد، اجرای آتش از ساحل خودی، حجم زیادی از گلولههای تانک و تفنگ ۱۰۶ میلیمتری و خمپاره و تیربارهای کالیبر بزرگ را روی آن نقاط متمرکز کرده است.
✧✦✧ ✧✦✧
همراه باشید
#والفجر_هشت
#تاریخ_شفاهی
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 بسیج عشایر و مساجد ۱۶
▪︎حاج جبار سیاحی
┄┅┅❀┅┅┄
🔹 جمع آوری نیروها و آموزش دادن آنان و اعزامشان به جبهه ها خیلی سریع انجام می گرفت. در مورد مجروحین که از جبههها و محورهای مختلف اهواز به بیمارستان با ماشینم منتقل می کردم به صدها تن میرسیدند و خوشبختانه تعداد زیادی از این رزمنده های مجروح، از مرگ نجات یافته و پس از بهبودی مجدداً به جبهه های نبرد باز می گشتند. در مسجد النبی (ص) هم سرهنگ خادم رئیس بسیج بود و او فعالیت خوبی انجام میداد و همه نیروها را با علاقه مندی سازماندهی مینمود. نکته ای که در اینجا باید بگویم و همیشه در خاطره هایم مانده است شوق و اشتیاق جوانان و مردم اهواز برای نبرد با دشمن بود! یکی از کارهایی که پیوسته با دقت انجام می دادم کمک به مجروحان مغز و اعصاب بود که اینها را به هتل فجر، که محل بیمارستان امام (ره) شده بود منتقل می کردم و پزشکان متخصص جراحی آنها را تحت عمل قرار میدادند. در آغاز جنگ، پزشکان جراح که مانده و شهر را ترک نکرده بودند دکتر عباس زاده و دکتر حسن ساکی و دکتر جاسمی بودند که البته هر کدام از آنان تخصص خودش را داشت. مثلاً دکتر حسن ساکی، جراح زنان و زایمان بود که فارغ التحصیل از دانشگاه اسکاتلند بود و پزشکی متعهد و بسیار فعال بود! در بخش مغز و اعصاب بیمارستانهای اهواز با کمبود پزشک رو به رو بودیم و یکی دو پزشک عمل های سخت را انجام می دادند و اینها خواب و خوراک نداشتند. بعدها عده ای پزشک از تهران و شیراز و اصفهان آمده بودند و کمکهایی را می کردند. من هرگز از اهواز خارج نشدم و خانواده ام در کنار من بودند و از این که به همراهی برادرهایم و فرزندانم و فرزندان برادرهایم توانستیم در شهرمان بمانیم و کارهای عمده ای را برای جنگ انجام دهیم خوشحالم. من بخش عمده دارایی و سرمایه ام را صرف جنگ و کمک به هموطنان خود کردم و هشت سال جنگ حتی یک روز از خدمت به جبهه ها کوتاهی نکردم و از کارم راضی بودم که امر امام (ره) را به خوبی انجام دادم. آرزو دارم که اقشار ملت قهرمان مثل روزهای اول جنگ، در کنار هم باشند. با اخلاص روزهای جنگ کشور اسلامی را اداره کنند. انشالله
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
#بسیج_عشایر
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 چقدر شیرین است
دیدار یاران بعد از سالها
و چقدر آرامش بخش است نشستن کنار
همانانی که سالها دل نگران بودیم برای سلامتیشان و رهاییشان از زیر جبر جباران.
و باز امروز
روزیست که
روزی چشم انتظارش بودیم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#آزادگان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#گزیده_کتاب
🍂 رفاقت به سبک تانک
┄═❁❁═┄
امداد غیبی
🍂هی میشنیدم که توی جبهه امداد غیبی بیداد می کند و حرف و حدیث های فراوان راجع به این قضیه شنیده بودم.
دوست داشتم به جبهه بروم و امداد غیبی را از نزدیک ببینم؛ تا این که پام به جبهه باز شد و مدتی بعد قرار شد راهی عملیات شویم.
بچه ها از دستم ذله شده بودند بسکه هی از امداد غیبی پرسیده بودم.
یکی از بچه ها عقب ماشین که سوار شده بودیم گفت:
«میخواهی بدانی امداد غیبی یعنی چه؟»
با خوشحالی گفتم:
«خوب معلومه!»
ناغافل نمیدانم از کجا قابلمهای در آورد و محکم کرد توی سرم.
تا چانه رفتم توی قابلمه.
سرم توی قابلمه کیپ کیپ شد.
آنها میخندیدن و من گریه میکردم!
ناگهان زمین و زمان بهم ریخت و صدای انفجار و شلیک گلوله بلند شد.
دیگر باقی اش را یادم نیست.
وقتی به خودم آمدم که دیدم سه نفر به زور دارند قابلمه را از سرم بیرون میکنند!
لحظه ای بعد قابلمه درآمد و من نفس راحتی کشیدم.
یکی از آنها گفت:« پسر عجب شانسی داری؛
تمام آنهایی که در ماشین بودند شهید شدن جز تو.
ببین ترکش به قابلمه هم خورده!»
آنجا بود که فهمیدم امداد غیبی یعنی چه!!؟🍂
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#رفاقت_به_سبک_تانک
داوود امیریان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 گردان گم شده / ۱
خاطرات اسیر عراقی
سرگرد عزالدین مانع
┄═❁๑❁═┄
🔹 عراقی جدید
فکر نمیکنم نام ستوانیار «عاشور الحلی» را شنیده باشید. او از افراد وفادار حزب بعث و صدام حسین بود و برای خشنود کردن مسؤولان حزب از ارتکاب به جنایتها و زشت ترین کارها اِبایی نداشت. حیوانی بود، رام و مطیع. خرمشهر در اشغال ما بود. گویی که شهر متعلق به نیروهای عراقی است، اقدام به توزیع کتاب و جزوه کردیم؛ جزوه هایی شامل سخنرانیها و پیام های صدام عکسهای صدام حسین را هم در خیابانهای شهر نصب کرده بودیم. هر ماه یکی از مسؤولان حزبی به واحد ما در خرمشهر می آمد و نشستی با افسران داشت؛ هر ماه منتظر آمدن یک رفیق حزبی بودیم. یکی از رفقای حزبی با عینک مشکی که بر چشم زده بود و یک کیف دستی وارد واحد ما شد. او لباس نظامی شیکی بر تن داشت؛ لباسی که از پارچه مخصوصی دوخته شده بود و تنها در اختیار فرماندهان لشکر قرار می گرفت. در آغاز سخنرانی شعار داد «امت واحد عربی!»
و ما طبق عادت در جواب گفتیم: «رسالتی جاودانه دارد!»
شعار با ترس و وحشت طرفین از هم بارها تکرار شد، سرها را به زیر افکنده بودیم و شعار را تکرار میکردیم. تازه وارد، برگه ها را زیر و رو میکرد و ما هم با اشتیاق منتظر شنیدن اخبار جدید بودیم. «در ابتدا به آقایان افسران بعثی این برگزیدگان و پیش آهنگان درود می فرستم. شما بازوان توانا و رسولان حزب بعث هستید. برادران وقتی ما محمره (خرمشهر) را آزاد کردیم، حقوق از دست رفته خود را باز پس گرفتیم. برای بعضی ممکن است این سؤال پیش آید که چرا حالا، یعنی چرا با تأخیر این اقدام انجام گرفت. در پاسخ باید گفت؛ ما انقلاب جدید ایران را ابتدا به فال نیک گرفتیم و چنین پنداشتیم که کلیه حقوق را به ما بر می گرداند؛ زیرا ایرانیها شریعت را به عنوان قانون حاکم برگزیدند. انقلاب جدید ایران میخواهد عراق را ببلعد؛ میخواهد تمام دستاوردهای انقلاب عراق را به آتش بکشد [!] انقلاب ایران می خواهد امنیت عراق را متزلزل و شیعیان را در جنوب به قیام وادار کند[!] تصميم ما به جنگ تصمیم به دفاع از خود است، ما میخواستیم که جنگ را از داخل به خارج بکشانیم. آنها از طریق انفجارها و تخریب ها میخواستند جنگ را به درون خانه ما بکشند، اما ما موفق شدیم جنگ را از خود دور سازیم و آن را به مرزها بکشانیم. برادران این جنگ توانست توطئه ای جهانی را که علیه وحدت عراق بود، درهم بشکند. امپریالیسم جهانی در رأس آن امریکا، ایران را به عنوان حربه ای قوی برای ضربه زدن به عراق و وحدت آن انتخاب کرد[!] اما ما با مقاومت و همبستگی توانستیم دشمن را در درون خانه اش تار و مار کنیم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#گردان_گم_شده
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۸
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 محمد جهان آرا با من تماس گرفت گفت در اتاق جنگ میگویند بچه ها چه کار میکنند؟ باید جلوی عراقیها را بگیریم، کاری بکن. گفتم، چه کار کنم؟؟ گفت: هرکاری میتوانی بکن، اگر میتوانید ضربه ای به اینها بزنید.
هشت روز بود جلوی ارتش عراق ایستاده بودیم. جهان آرا میخواست حرکتی کنیم تا دشمن احساس کند نیرویی که مقابلشان است فقط تدافعی نیست، تهاجمی هم هست. به بچه ها گفتم: محمد میگوید باید کاری انجام دهیم چه کار کنیم؟
یکی از بچه ها پیشنهاد داد طرف نهر عرایض برویم. گفت: عراقیها تا آنجاها آمده اند. برویم دور بند (از پاسگاهای مرزی شلمچه) پشت خانه های صددستگاه ضربه ای به دشمن بزنیم.
فکر خوبی بود. باید شبیخونی طراحی میکردیم. پانزده نفر در این خانه بودند همه میخواستند در عملیات شرکت کنند. از بین بچه ها تعدادی را انتخاب کردیم. با رسول بحرالعلوم، پرویز عرب، امیر رفیعی، جواد عزیزی(شاعر شعر ممد نبودی)، غلام بوشهری و نادر طبیجی به طرف صددستگاه حرکت کردیم. سن بچه ها بین بیست و بیست و دو سال بیشتر نبود؛ بدون تجربه جنگی.
ماشین را کنار مسجد صددستگاه پارک کردیم. جمعی از تکاوران نیروی دریایی توی مسجد بودند. تعدادی از بچه های آغاجاری هم کنار مسجد سنگر گرفته بودند. آنها جلوی ما را گرفتند که کجا میخواهید بروید. گفتم: «همین اطراف کاری داریم انجام میدهیم و بر میگردیم.» گفتند نمی شود. آن طرف منطقه دشمن است. نمی توانید جلو بروید. پس از کمی جروبحث مسئولشان را کشیدم کنار آهسته گفتم: «ما بچه های سپاه خرمشهر هستیم امشب میخواهیم به عراقی ها شبیخون بزنیم.» گفت: «اجازه بدهید ما هم با چند نفر از بچه ها با شما بیاییم و کمک کنیم.» تشکر کردم. اصرار کرد گفت میخواهم به شما کمک کنم!» گفتم: "اگر فردا صبح برنگشتیم، موضوع را به اطلاع جهان آرا برسان" در تاریکی شب حرکت کردیم. سمت راست، جاده روستای دوربند است. کمی جلوتر به یک نهر رسیدیم. از کنار نهر حرکت کردیم تا به یک پل رسیدیم. پل، تنه یک درخت خرما بود که روی نهر انداخته بودند. عربها به این نوع پل "گنتره" میگویند. از روی این گنتره عبور کردیم. یکی از بچه ها کنار پل ماند که راه را گم نکنیم و اگر حمله کردیم عراقی ها این پل را نگیرند. جلوتر به یک توپ چهار لول برخوردیم که عراقیها در خط مقدمشان گذاشته بودند. یکی از بچه های آرپی چیزن و یک نفر کمک گذاشتم، گفتم: «روبه روی این توپ بنشین، هر وقت درگیر شدیم این را بزن و فرار کن.»
رفتیم جلوتر، به یک نفربر رسیدیم. چند عراقی توی آن بودند. یکی دیگر از بچه ها را گذاشتم گفتم هر وقت درگیر شدیم این را بزن و فرار کن.
خودم و پرویز عرب رفتیم جلو. صدایی شنیدیم. دقت کردیم، شبحی از یک کامیون بزرگ توی جاده خاکی دیده میشد که به طرف ما می آمد. صدای کامیون هر لحظه نزدیک تر می شد. پرویز گفت: «بزنش همین را بزن» گفتم توی تاریکی چیزی نمیبینم، چطور بزنم؟
گفت: «صدایش را که میشنوی، هیکلش هم معلوم است. تا آمدم تصمیم بگیرم پرویز یک گلوله آرپیچی از کوله اش برداشت، گذاشت توی آرپی چیام گفت: «یالله بزن.» روی زانو نشستم بسم الله گفتم و شلیک کردم. یکباره انفجار مهیبی بلند شد. کامیون پر مهمات بود. گلوله ها یکی پس از دیگری منفجر می شد و سرگردان ویژویژکنان این طرف و آن طرف می رفت. تعدادی منور هم داخلش بود. تمام آن منطقه مثل روز روشن شد؛ صحنه ای دیدنی بود. به محض اینکه کامیون را زدم بچه ها هم آن نفربر را زدند و پا به فرار گذاشتیم. عراقی ها انداختند دنبال ما. یک گله سگ ولگرد هم که هار شده بودند به طرف ما حمله ور شدند. در حال فرار، از روی یک دیوار گلی توی یک خانه روستایی پریدیم. خواستیم برویم بیرون، دیدیم در قفل است.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 فتوکلیپ زیبای
رزمندگان گردان کربلا
در عملیات والفجر ۸
🔸 با مثنوی زیبای
حاج صادق آهنگران
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#فتو_کلیپ #مثنوی
#نماهنگ #والفجر_هشت
👈 عضو شوید
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
گوشتان
به صدایِ ماست هنوز
یا جای دیگری ؟!...
صبحتون منور به توجه شهدا
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#سردار_دلها
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂