🍂 عید فطر در ارودگاه
و قتل عدنان خیرالله
علی علیدوست قزوینی
┄═❁๑❁═┄
🔻اوضاع پعنوی ان سال
اوضاع معنوی جدیدی شکل گرفته بود
از نظر معنوی عبادی، اوضاع خیلی خوب بود ولی یک جو معنوی دیگر بصورت فکر متحد شکل گرفته بود و این برای اولین بار بود که این جو بوجود آمده بود و همه بدنبال این بودند که از این فرصت پیش آمده نهایت استفاده را بکنند.
🔻نماز جماعت ممنوع بود
اولین کاری که شروع کردیم این بود که نمازها را همه با هم می خواندیم، البته نماز جماعت ممنوع بود ولی ما همگی نمازمان را همزمان شروع می کردیم و تعقیبات را هم یک نفر بلند می خواند و بعد همگی دعای قبل از افطار و دعاهای دسته جمعی و ربنا رو با رعایت مسائل امنیتی می خواندیم.
🔻ختم قرآن داشتیم
در طی روزهای ماه رمضان هم ختم های قرآن فردی، گروهی و بعضی از کلاس ها مثل احکام، آموزش قرآن و ترجمه قرآن را شروع کردیم و در شب های جمعه هم دعای کمیل می خواندیم و در شب های قدر مراسم احیاء اجرا کردیم و قرآن بسرگرفتیم و در آخر نماز عید فطر هم، بذهنم میاد که نماز عید را به جماعت خواندیم و مشکلی هم پیش نیامد.
تکریت ۱۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 جرعهای گرم
از آن چاییِ صبح افطار
به دل تشنه ما هم بدهید ...
اَللّهُمَّ اَهلَ الکِبرِیا ِوَالعَظَمَه
فَتَقَبَّلْ مِنَّا
امروز و هر روزتان، در رحمت الهی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#عید_فطر
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@bank_aks
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 یادش بخیر !!
نمیدانم! شاید کلیسای آبادان این قدر که برای ما عزیز است برای خود ارامنه عزیز نباشد!
┄═❁═┄
عجب روزهایی بود!
آن پرده های مخمل، آن مجسمه های مسیح و مریم مقدس!
آن نمادهای مسیحیت !
آن فضا برای ما بیشتر شبیه فیلم ها بود. گاه و بی گاه بچه ها صدای پیانو را (درهم و برهم) می نواختند و هرکس از گوشه و کنار آوای زیبایی سر می داد! انگار که دسته ارامنه سرود و مناجات می خواندند!
آن یکی با چفیه برای مریم مقدس روسری میبست!
دیگری فرشته های برهنه بالدار را مستور می کرد!! دیگری وقت اذان صدای ناقوس را به.صدا در میآوردو...
...و چه می کشید از دست ما، حاج حمید دست نشان! 😔 که قرار بود بچهها از آن مجل بیرو کند.
حسن اسدپور
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#کربلای_چهار
#آبادان #یادش_بخیر
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@bank_aks
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۶۲
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
یکی از نیروهای فدائیان اسلام وسط صحبت آقا بلند شد با لهجه غلیظ آذری گفت: «آقا اینجا به ما میگویند دزدهای دریایی ما دزد دریایی هستیم؟ ما از زندگیمان گذشتیم آمدیم اینجا برای اینها میجنگیم، اینها به ما میگویند دزد دریایی!»
ایشان گفت: نخیر، شما مردان رزمنده خدا هستید.»
یکی گفت: «تکبیر!» همه تکبیر گفتند: «الله اکبر الله اکبر خمینی رهبر، مرگ بر ضد ولایت فقیه، مرگ بر آمریکا، مرگ بر شوروی، مرگ بر اسرائیل، مرگ بر صدام یزید کافر ...
در اینجا یکی بلند شد و با لهجه آذری ادامه داد: «صدام یزید کافری تو از الاغ هم بدتری، دربه دری، بی پدری، کره خری...» آقا زد زیر خنده. همه خندیدند. شب رفتیم مقر خودمان. غذایمان خوراک لوبیا بود. خوراک لوبیایی که عبد آشپزش باشد معلوم است چه از آب در میآید. معده ایشان به هم ریخته بود. جهان آرا مرا کشید کنار و گفت: «اگر میتوانی مقداری ماست برای حاج آقا پیدا کن.» رفتم آشپزخانه دیدم چراغ خاموش است و کسی نیست. همه جا را گشتم، کمی ماست پیدا کردم مقداری آب رویش ریختم و هم زدم. تقریباً یک ماست آبکی شد، ریختم داخل یک کاسه پلاستیکی و با مقداری نان خشک آوردم. آقا نان خشکها را ریخت توی ماست و آرام آرام میل کرد. ساعتی بعد محمد جهان آرا آمد، گفت: «ایشان حالش خوب نیست برو به دکتر بگو قرصی بدهد.» یک دانشجوی پزشکی بود که به او دکتر میگفتیم. یک پایش قطع بود فکر میکنم از مشهد آمده بود. رفتم پیش او گفتم: «آقایی میهمان
محمد جهان آراست که ناراحت است، قرصی بده!» توی کمدش را گشت دو تا قرص آورد. گفتم: «این مؤثره؟ چون
محمد میگوید آقا حالش بده.
دوباره دست کرد توی کمد گفت: اگه حالش خیلی بده، این پنج تا قرص را باهم بخورد.
پنج تا قرص را ریخت کف دستم بردم اتاق محمد. گفت: «همه اش را بخورند، کار دستمان ندهد؟» گفتم: «ان شاء الله که مؤثر باشد.» محمد قرصها را به آقا داد. ایشان پرسیدند: «همه را یکجا بخورم، یا برای چند روز است؟» محمد گفت: «آقا، دکتر ما میگوید همه را الآن بخورید. ایشان هم یک لیوان آب برداشت و همه را باهم خورد. فردای آن شب ایشان با جهان آرا به اهواز رفت. نگران حالشان بودم. جهان آرا که آمد از حال ایشان پرسیدم. گفت: بحمد الله حال آقا خوب خوب شد.
یک بار هم آقای هاشمی رفسنجانی آمد. ایشان را به کتابخانه مقر پرشین هتل بردیم. لباس نظامی خیلی به او می آمد، با کلاه مثل ژنرالهای توی فیلم ها شده بود. در طبقه همکف پرشین هتل سالن بزرگی بود که توی آن یک مسجد، یک آشپزخانه و یک کتابخانه درست کرده بودیم. کتابخانه قبلا بار هتل بود. بچه ها در هر فرصتی مطالعه میکردند. در آنجا بچه هایی که برای شناسایی به قسمت اشغال شده خرمشهر می رفتند برای آقای هاشمی شرح دادند که چطور از رودخانه عبور میکنند و کدام مناطق خرمشهر شناسایی کرده اند. حتی در جریان دو شناسایی آخر فیلم هم گرفته بودند. پیش از جنگ، یکی از بچه ها کار با دوربین کوچکی که به آن سوپر هشت میگفتند، آموزش دیده بود، موقعی که برای شناسایی می رفت، فیلم هم میگرفت. آقای هاشمی گفت می خواهم این فیلم را ببینیم. قرار شد روز بعد، عبدالله و عباس بحر العلوم این فیلم را به اهواز ببرند، ایشان و فرماندهان جنگ آن را ببینند. آقای هاشمی رفسنجانی در آنجا برای ما صحبت کرد، دلداری داد که ان شاء الله پیروزی ما قطعی است. عبدالله به عنوان فرمانده عملیات گزارشی داد. یکی دو نفر دیگر هم صحبتهایی کردند. آقای هاشمی گفت: «این گزارشها، شجاعت شما و دلاوریهای شما را حتماً به حضرت امام میگویم.»
بچه ها می گفتند آقا سلام ما را به امام برسانید. یکی از بچه ها گفت: «آقا شما برنامه ای هم برای بازسازی خرمشهر دارید؟ آقای هاشمی گفت آقاجان بگذار اول بگیریمش، بعد سراغ
بازسازی برویم. همه زدند زیر خنده.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 رختشورخانه ۱
ناهید نیازی
از کتاب حوض خون
┄═❁๑❁═┄
چه سختی ها، مصیبت ها و گرفتاری ها که نداشتیم؛ ولی هیچ وقت دم از نا امیدی نمیزدیم چون صمیمیت و مهربانی بود. کسی نق نمی زد. توی خاموشی زندگی میکردیم. کسی حق نداشت سیگار هم روشن کند. امکاناتی نداشتیم اما هرکس هرچه میتوانست برای پیروزی در جنگ تلاش میکرد. توی مساجد و خانه های زیادی پتوها و لباس های رزمنده ها را می شستند. اما به علت اضطرار، سال ۱۳۶۰ رخت شوی خانه ساخته شد. خیلی از پتوها و لباس های رزمنده ها را از جبهه با هلی کوپتر می آوردند به آن رختشویی. مامانم، عمه ام زن عمویم و خواهر کوچک ترم عصمت و... همه با هم میرفتند رختشویی. از خانمهای خانواده مان فقط من نبودم. برادرم صادق مجروح بود و شوهر عمه ام، اسیر، من هم نهضت کار می کردم. مامان با عمه ام عصر که از رخت شویی برمیگشتند گونیهای سبزی را از بسیج میگرفتند توی خانه پاک میکردیم، میشستیم و آماده می دادیم تحویل. کارهای خانه هم کم نبودند.
یک روز مامانم گفت کار رخت شویی خیلی زیاده حتی بیشتر مادرهای شهدا با حال خراب می آن لباس میشورن.
تا چند ساعت درباره این موضوع فکر کردم مادر شهید چطور تحمل دیدن
خون شهدا را دارد. دیگر نمی توانستم به خاطر نهضت و کارهای توی خانه
نروم رخت شویی، از طرفی هم نمی شد کلا نروم نهضت. با لبیک به حرف امام رفته بودم. آنجا سر کا مدام در فکر مادرهای شهدا و لباس ها بودم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#اندیمشک
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 رختشورخانه ۲
ناهید نیازی
از کتاب حوض خون
┄═❁๑❁═┄
وقتی صادق مجروح شد خواب و خوراکم بهم ریخت و بیشتر نگران برادر دیگرم کوروش که جبهه بود میشدم. حالا این مادرها چه حالی دارند؟ بغض گلویم را اذیت میکرد اما نمیتوانستم گریه کنم. ظهر برگشتم خانه. به زور چند لقمه غذا خوردم. آرام و قرار نداشتم. بی اختیار چادر سر کردم و رفتم رخت شویی. آنجا واقعاً دنیای عجیبی بود. از نوجوان تا خانم پیرو قد خمیده داشتند لباس و ملافه میشستند. تا چند دقیقه به شان نگاه کردم. پنج شش تا از مادرهای شهدا را شناختم. مثل بقیه بودند؛ همه توی یک سطح. من هم وارد جمعشان شدم.
جوان بودم و فرز. قصد داشتم همان نصفه روز اول اندازه چند روز ملافه بشویم. وایتکس ریختم روی ملافه، گاز وایتکس و بوی خون رفت توی حلق و بینی ام. حالت تهوع گرفتم هوا به شدت گرم بود. محوطه رخت شویی هم سرپوشیده بود و پر از بوی مواد شوینده. از مادرهای شهدا شرم داشتم حالم را بروز بدهم، برای همین به زور تحمل میکردم. گاهی صدای صلوات و شعار دادن خانمها بلند میشد و گاهی صدای گریه های آرام برایم عجیب بود. دقت کردم دیدم ای وای به اکثر رختها تکه گوشت و پوست و مو چسبیده، کاش این مادرهای داغ دار فقط لباس خونی میشستند. اما قبل از اینکه رختها دست همه بیفتند چند تا از این مادرها تکه ها را جمع می کردند، غسل می دادند و توی محوطه زیر خاک دفن می کردند. هیچ چیز دردناک تر از این صحنه ها نبود. اشک چشم و روله روله کردن آنها با سکوت و مظلومیتشان قلبم را به درد می آورد. دیگر حالت تهوع برایم معنی نداشت، مدرسه آموزش صبر بود. از مادر و همسر شهید و اسیر و مجروح تا خانمی که هیچ کس را جبهه نداشت هرچه بیشتر لباس می شستند صبر و استقامتشان بیشتر می شد. اکثراً غصه دار بودند که نمی توانند تفنگ دست بگیرند و بروند جبهه و مدام آن را به زبان میآوردند.
سال ۶۵ در عملیات کربلای ۴ کوروش شهید شد. وقتی خبر شهادتش را آوردند حس کردم به نسبت زمان مجروحیت صادق بی قراری نمیکنم. خوب میدانستم جو رخت شویی باعث شده صبور باشم. کوروش فقط پانزده سالش بود که شهید شد. داغش سنگین بود. ولی مادرم هم مثل بقیه مادرهای شهدا هر روز پای تشت می نشست و لباس های خونی را با صبر می شست. وقتی به فعالیت خانمهای پیر و جوان توی رخت شویی نگاه میکردم انرژی میگرفتم هر چند واقعاً دلم به درد میآمد. از کوچک ترین فرصت برای رفتن به رخت شویی استفاده میکردم. صبح تا ظهر توی دفتر نهضت کار میکردم بعد میآمدم خانه چند لقمه غذا می خوردم و میرفتم رخت شویی. دو سال بعد از شروع جنگ شدم عروس عمه ام. هروقت شوهرم خانه بود با موتورسیکلت میرساندم رخت شویی روزهای تعطیل هم از صبح با مامانم می رفتم و تا عصر می ماندم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#اندیمشک
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 و باز ...
به یاد روزهای اسارت
همه در جمعی دوستان
در لباس اسارت
ولی در کمال آزادی و بالندگی
تکریت ۱۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#خاطرات_آزادگان
#یادش_بخیر
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@bank_aks
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۶۳
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
از جمله کسانی که به مقر ما آمد، آقای ناطق نوری بود. ایشان را بردیم به بچه های داخل سنگرها خسته نباشیدی گفت و از نزدیک، خط عراقیها را دید. شهید رجایی هم وقتی آمده بود که ماها نبودیم. عبدالله ایشان را در پله ها میبیند. آقای رجایی میپرسد: «جهان آرا کو؟» عبدالله میگوید: «نیست.»
می پرسد: «رضا موسوی چطور؟»
عبدالله میگوید: «هیچ کسی نیست فقط من هستم.»
آقای رجایی میگوید به آقای جهان آرا و دوستانتان سلام برسانید بگویید مهمان آمد، میزبان نبود. ان شاء الله فرصت دیگر خدمت می رسیم.» که دیگر توفیق نداشتیم و ایشان شهید شد.
سال شصت، سال سختی برای مردم خرمشهر بود. از یک طرف بچه ها در جبهه بودند و خانواده هایشان در اردوگاه ها آواره بودند و بعضاً مورد شماتت و اعتراض بعضیها قرار میگرفتند.
خرمشهر بزرگترین بندر خاورمیانه بود و اکثر مردم زندگی مرفه و متوسط به بالا داشتند. حالا در شرایط سخت معیشتی قرار گرفته بودند. هر روز هم خبر زخمی و شهید شدن بچه هایشان می آمد. بچه های چهارده پانزده ساله ای هم که در خانه داشتند برای رفتن به جبهه بی تابی میکردند. وقتی خبر شهادت همسایه را می شنیدند یا پیکر برادر و آشنایان می آمد و تشییع می شد بچه هایی که در سن بلوغ و نوجوانی بودند هیجانی می شدند و پدر و مادرها نمی توانستند آنها را نگه دارند.
رمضان سال شصت سخت ولی پر از معنویت بود. در گرمای پنجاه درجه تیر ماه که اگر کسی بخواهد در خیابان راه برود نفس کم می آورد، بچه ها با زبان روزه زیر آتش سنگر میکندند، پست میدادند و مهمات حمل میکردند. گاه پس از نماز ظهر که از گرما لهله میزدیم و زبانمان به سختی در دهانمان میچرخید، به جزیره مینو می رفتیم. جزیره مینو جای سرسبزی بود؛ با نخلستانها و پوشش گیاهی زیبا و انواع درختهای مرکبات مثل ترنج، نارنج، لیموترش نارنگی و پرتقال حتی زردآلو و انار تعدادی از مردم جزیره با وجود آن که زیر آتش دشمن بودند خانه هایشان را ترک نکردند. آنهایی هم که باغ هایشان را رها کرده و رفته بودند. با جزر و مد آب نهرها، باغها آبیاری می شد تا گردن میرفتیم توی آب تا از عطشمان کاسته شود. در همان حال، سربه سر هم میگذاشتیم. گاهی به همدیگر گل پرت
می کردیم. یادم است توی آب با محمد جهان آرا صحبت میکردم، محمد دو سه متری از من فاصله گرفت. شیطنتم گل کرد، یک گلوله گل از کنار نهر برداشتم صدایش کردم، محمد. تا برگشت گل را زدم صورتش، گفت بگیریدش. عباس بحر العلوم و یکی دو نفر دیگر از بچه ها دنبالم کردند. پابرهنه می دویدم. مرا گرفتند و دست محمد دادند. محمد گردنم را گرفت هی گل بر میداشت به سروصورتم میمالید نزدیک بود خفه شوم. از این بازیها و شوخیها میکردیم. یک بار پای رسول لیز خورد، رفت زیر آب. شنا بلد نبود عبدالله و من کمی شنا بلد بودیم.
عبدالله دوید رسول را بگیرد خودش رفت زیر آب. دادوهوار کردم. خواستم عبدالله را نجات دهم، من هم رفتم زیر آب، نزدیک بود هر سه غرق شویم. داخل زاده و چند نفر دیگر آمدند و ما را نجات دادند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
Mahmood karimi _ Daman Keshan (128).mp3
6.17M
🍂 دامن کشان رفتی (کامل)
شب جمعه، به یاد شهدای کربلا
🔸 با نوای
حاج محمود کریمی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نواهای_صوتی_ماندگار
#توسل
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 روحیههای شاد
در کنار رختشویی
صغرا بستاک
از کتاب حوض خون
┄═❁๑❁═┄
چهل نفر خانم از صبح تا غروب یکسره کنار رودخانه پتو می شستیم هرچه
میماند میگذاشتیم برای روز بعد. دوسه روز در هفته میرفتیم. صبح تا شب توی آب سرد بودیم. خیس آب میشدیم و بدن درد میگرفتیم. آب برایمان شادی هم داشت. وقتی همه با جدیت و بدون استراحت در حال شستن بودند، شیطنت ما گل میکرد، مشت ها را پر آب میکردیم و پرت میدادیم سمت بقیه. آن ها هم ما را بی نصیب نمیگذاشتند. عین موش آب کشیده میشدیم، اما کلی میخندیدیم و لذت می بردیم. با اینکه آن همه پتو را توی پلاژ می شستیم ، باز هم برای خیلی از مساجد و منازل پتو و لباس میبردند تا بشویند.
سال ۱۳۶۰ بیمارستان شهید کلانتری راه اندازی شد. هم زمان در قسمتی ازش رختشویی هم کارش را شروع کرد. جواد زیوداری مسئول کمیته امداد بود. مینی بوسی در اختیار من قرار داد. راننده مینی بوس آقای لرستانی یا علیزاده بود. خانمهای هر محله را میگفتم یک جا جمع بشوند. با مینی بوس میرفتم دنبالشان، همه را جمع میکردم و میبردم رختشویی. غروب هم همه را به محله هایشان میرساندم. هر روز به تعداد خانمها اضافه میشد هر یک از خانمها همسایه ها یا فامیل هایش را با خودش میآورد. توی مینی بوس سه چهارنفری روی دو صندلی می نشستند. بعضی هم توی راهرو مینشستند یا سرپا می ایستادند. گروهی هم پیاده می آمدند.
خانم ها توی ماشین برای پیروزی رزمنده ها و سلامتی راننده ، رهبرمان و خانم های رخت شوی، صلوات میفرستادند. توی رخت شویی معمولاً خانم دریکوند خیلی خوب مداحی میکرد یا شعرهایی درباره امام خمینی می خواند. هم زمان میشست و شعر میخواند بقیه هم انرژی میگرفتند و جواب میدادند. ریتم ذکر صلواتشان خیلی جالب بود؛ از یک هزار شروع میکردند تا صد هزار بار یک هزار بار صلوات بر روی خوش بوی خوش نام محمد و آل محمد صلوات همین طور از یک هزار تا صدهزار بار برای معصومان لا صلوات میفرستادند. خانم های رختشوی از جان مایه میگذاشتند. برای هر کاری میشد به کمکشان اتکا کرد. یکی از رانندههای آمبولانس تصادف کرده بود. اعزامی از تهران بود. ماشینش به دوسه گوسفند توی جاده خورده بود. باید جریمه می داد. جرقه ای به ذهنم آمد که با خانمهای رخت شویی برایش کمک جمع کنم. بهشان گفتم همچین قضیه ای شده میتونید کمک کنید؟ خانمها ،اسلامی ،زارع دریکوند هارونی ننه ابراهیم ننه عیدی و اینها بودند.
کمتر از یک هفته همه پول گذاشتند روی هم و جریمه آن بنده خدا را دادند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#اندیمشک
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 طنز جبهه
مرغان عاشق
شاید برای اولین بار بود که می خواست بین رزمندگان سخنرانی کند. چهره رسمی بخود گرفته بود و راست راست خود را به تریبون رساند و با جملات ادبی شروع به تمجید از رزمندگان کرد و گفت:
" درود بر شما رزمندگان✊، شما بسیجی ها مرغان آغشته به عشقی هستید که جایتان در این دنیای خاکی تنگ است و روحتان در پروازی بلند تا.... "
حوصله همه سر رفته بود ولی به رسم ادب تحمل می کردیم تا سخنرانی تمام شد. مجری باید کسالت را از مراسم برمیداشت و چه خوب این کار را کرد.
او پشت تریبون رفت و گفت:
" آری ☝️🏽 بسیجیان مرغان 🐓 آغشته به عشقی هستند... که تنها عیبشان این است که هرگز تخم 🐣 نمی گذارند.."😂😂😂
و همین کافی بود تا مجلس از خنده منفجر شود و حالت بسیجی بخود بگیرد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#طنز_جبهه
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 برشی از عملیات طریق القدس 1⃣
برای زندهیاد
حجتالاسلام صادق کرمانشاهی
به روایت حاج صادق آهنگران
از کتب "دِین- علیرضا مسرتی" و "با نوای کاروان، دکتر بهداروند"
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
🔸 [برای شروع عملیات] گروهها را تقسیم نمودند. از علاقهای که به فرهاد شیرالی داشتم با گروه او افتادم و برادران دیگری مانند سید فرشاد مرعشی نژاد، سید محمدرضا حسنزاده، امیرحسین هموئی، مهدی قلعه تکی، ابراهیم همت پور، منصور بنی نجار، على بلک، فضلالله صرامی و برادرم صادق کرمانشاهی و علیرضا رسول خمینی و چند نفر دیگر که الآن اسمشان در خاطرم نیست با ما هم گروه شدند. دورتر از همه سعید درفشان تکتک برادران را نظاره میکرد و با آنها خداحافظی مینمود. وقتی آنها را در آغوش میفشرد انگار میدانست این خداحافظی آخر است و با صدای بلند میگریست.
فرهاد شیرالی فرماندهی گروه ما را به عهده داشت. با آن جثه کوچکش خیلی زیبا عملیات را برای ما تشریح کرد و حرکت کردیم. باران رحمت الهی نیز همزمان با حرکت ما شروع به باریدن کرد و ما در عقب وانت نشسته و بهطرف خط مقدم میرفتیم.
🔸 من کنار سید محمدرضا حسنزاده نشسته بودم ابتدا او هیچ نمیگفت و ساکت نشسته بود، اما بهیکباره شروع به خواندن آیتالکرسی نمود. ابراهیم همت پور سرش را بالا گرفته بود و به همراه صادق کرمانشاهی دعای توسل میخواندند. از ماشین پیاده شدیم. باران تندتر شده بود و برادران در آن تاریکی گاهی لیز میخوردند. تیربار دشمن مرتب کار میکرد و تیرهایش به زمین اصابت مینمود. همه در یک سنگر جمع شدیم فرهاد شیرالی بیرون رفت تا وضعیت را ببیند. صادق کرمانشاهی قرآن را باز کرد و چند آیه از آن را تلاوت نمود و آنها را ترجمه نمود. برادران بهطور فشرده در کنار هم نشسته بودند. ساعت ۱۲ شب بود و قرار بود عملیات در ساعت ۳۰: ۱۲ شروع شود. نزدیک فرهاد شدم و به او گفتم چه خبر؟ او با بیسیم صحبت میکرد و صدایی آنطرف بیسیم میگفت یا حسین(ع) و من فهمیدم که رمز عملیات یا حسین(ع) است و همین نام حسین(ع) بود که آتش به دل بچهها میزد و آنها را اینگونه به خدا نزدیک میکرد و عاشق شهادت مینمود. چند لحظهای نگذشت که دیدم فرهاد ناراحت است و به بیسیمچی میگوید که چرا دیر شده است.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
همراه باشید
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 برشی از عملیات طریق القدس 2⃣
برای زندهیاد
حجتالاسلام صادق کرمانشاهی
به روایت حاج صادق آهنگران
از کتب "دِین- علیرضا مسرتی" و "با نوای کاروان، دکتر بهداروند"
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
🔸 بالاخره حرکت کردیم. پوتینها در گل فرو میرفت و بهسختی بر میخواست. رگبار تیر و توپ و خمپاره لحظهای قطع نمیشد. صدای گلولهها که از بالای سرمان میگذشت و هوا را میشکافت، بهخوبی میشنیدیم. ما در یک خط مستقیم پشت سر هم حرکت میکردیم. نزدیکتر که شدیم افراد دیگری نیز به ما پیوستند. ازاینرو بین من و فرهاد فاصله افتاد. دقایق بسیار حساس بود.ناگهان خمپارهای نزدیک ما منفجر شد و دو تن از برادران رزمنده زخمی شدند. جلو رفتم و خودم را به آنها رساندم اما هنوز چند متری بیشتر حرکت نکرده بودم که دیدم دو برادر عزیزتر از جانم هرکدام در سمتی افتاده بودند. در یکطرف فضلالله صرامی که ترکش به دستش خورده بود و ابراهیم همت پور بالای سرش بود.
🔸 در طرف دیگر صادق کرمانشاهی بر روی زمین نشسته بود و ترکش به هر دوپایش اصابت کرده بود و در وسط کانال برادر و دوست گرامیام فرهاد شیرالی به پشت خوابیده بود. از همان پشت او را شناختم. به او نزدیک شدم و روی او را برگرداندم و مطمئن شدم که فرهاد است. او را بغل کردم و کمی عقبتر آوردم. ترکش به سمت راست سرش خورده بود و بیهوش شده بود. اصلاً حرف نمیزد گاهگاهی صدای نفس کشیدنش میآمد. منصور بنی نجار خیلی برای فرهاد شیرالی ناراحت بود. راه کانال را بهتر از همه فرهاد بلد بود و بعد از او منصور بنی نجار. یک نفر میبایست این نیروها را به جلو هدایت میکرد و منصور بنی نجار این کار را انجام داد. چند نفر هم باید مجروحین را به عقب منتقل میکردند. از یکی از رزمندگان یک چفیه گرفتم و دور سر فرهاد بستم تا خونریزیاش کمتر شود. منصور بالاخره راهنمایی گروه را بر عهده گرفت و جلوی آنها شروع به حرکت کرد و بقیه بچهها یکییکی از کنارمان گذشتند و این آخرین دیدارمان با آنها بود. سید محمدرضا حسنزاده، سید فرشاد مرعشی نژاد، امیرحسین هموئی و ابراهیم همت پور، مهدی قلعه تکی و غلام رسول خمینی و دیگران یکییکی آمدند و همه عبور کردند.
🔸 روی فرهاد را با چفیه ای پوشاندم تا کسی متوجه او نشود و برای کمک به او توقف ننماید. صادق درحالیکه خود مجروح و بر زمین افتاده بود به بقیه میگفت که بروید و کسی نماند. ولى فقط من ماندم. سه نفر از برادران تخریب نیز زخمی شده بودند.
یکی از برادران بهداری را پیدا کردیم و برای به عقب بردن مجروحان از او کمک خواستیم. برادران دیگر از همان محور حمله کرده بودند و من نمیدانستم که آیا به اهداف خود رسیدهاند یا خیر؟ چیزی که مشخص بود این بود که عراقیها ضربه خورده بودند و شلیک تیر و توپ و خمپاره آنها ادامه داشت.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
همراه باشید
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 برشی از عملیات طریق القدس 3⃣
برای زندهیاد
حجتالاسلام صادق کرمانشاهی
به روایت حاج صادق آهنگران
از کتب "دِین- علیرضا مسرتی" و "با نوای کاروان - دکتر بهداروند"
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
🔸 به چهره معصوم فرهاد که صورتش رو به آسمان بود نگاه میکردم. صورتش را نوازش نمودم. خون بر روی ریشهایش که بهتازگی بلند شده بود جاری و در کنار لبهایش جمع میشد. زیر نور منورها خون را از روی لبانش پاک کردم تا راحتتر نفس بکشد به امید آنکه انشاءالله زنده بماند. باد سردی میوزید و باران نیز میبارید. صادق کرمانشاهی و فضلالله صرامی از درد به خود میپیچیدند و صادق زیر لب ذکر میگفت و از خداوند طلب صبر میکرد. منورها که در آسمان روشن میشد باز نگاهم به چهره فرهاد میافتاد و خونی که صورتش را رنگین کرده بود. در زیر منورها چهره او خیلی زیبا و معصوم بود. شروع به خواندن آیتالکرسی و سوره حمد کردم و دیدم ماندن در آنجا بیفایده است. فرهاد و صادق و فضلالله را روی برانکارد گذاشتم و پتو روی آنها کشیدم. به هر وسیله بود باید آنها را به بیمارستان میرساندم.
ساعت ۵:۳۰ صبح بود درحالیکه از زخمی شدن آنها چندساعتی گذشته بود با دشواریهای زیادی آنها را به بیمارستان سوسنگرد رساندم. فضلالله را به اهواز منتقل کردند و سر فرهاد را نیز باندپیچی کرده بودند. از یکی از پزشکان پرسیدم که حالش خوب میشود او فقط سری تکان داد. سپس به خط برگشتم و اسلحههای خودم و بقیه برادران مجروح را که در کانال مانده بودم را برداشتم و به عقب برگشتم. تنها و خسته بودم و درحالیکه تمام بدنم خیس شده بود به مقر گردان آمدم.
🔸 اولین کسی که دیدم حاج مهدی شریف نیا بود. او گفت که حسین احتیاطی شهید شده است. نفر دوم را که دیدم علیرضا مسرتی بود او به من گفت چه شده چرا صورتت خونی شده و من تازه متوجه شدم که از دیشب تا حالا خونروی صورتم بوده ولی به علت بارش باران آن را احساس نکرده بودم. از آن به بعد هرلحظه منتظر رسیدن خبری از برادران بودیم. چند نفر درحالیکه زخمی بودند آمدند و گفتند حاجآقای مهدوی شهید شدهاند. یکی از برادران گفت: آری او هم به حسین بهرامی پیوست. ناگهان حمید رمضانی آمد و گفت سید فرج سید نور زخمی و در میان عراقیها محاصره شده است. تعداد زیادی از برادران هنوز نیامده بودند و خبری از آنها نداشتیم و من در دلم شور و نگرانی عجیبی بود. دیگر ناامید شده بودم. بعدازظهر شد و هیچکدامشان نیامدند و من مبهوت و سرگردان شب را در سوسنگرد گذراندم که اگر دوباره نیاز شد به خط بروم. کمکم از آمدن بچهها ناامید شدم. همه آنها گویی شهید شده بودند. در اهواز مردم به خاطر فتح و پیروزی خوشحال و برخی نیز از شهادت نزدیکانشان ناراحت بودند. بعد از عمليات من تمام حس و حالم به فرهاد بود که چقدر راحت آسمانی شد و من و امثال من در اين دنيا مانديم.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
انتهای مطلب
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂