🍂
🔻 برشی از عملیات طریق القدس 2⃣
برای زندهیاد
حجتالاسلام صادق کرمانشاهی
به روایت حاج صادق آهنگران
از کتب "دِین- علیرضا مسرتی" و "با نوای کاروان، دکتر بهداروند"
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
🔸 بالاخره حرکت کردیم. پوتینها در گل فرو میرفت و بهسختی بر میخواست. رگبار تیر و توپ و خمپاره لحظهای قطع نمیشد. صدای گلولهها که از بالای سرمان میگذشت و هوا را میشکافت، بهخوبی میشنیدیم. ما در یک خط مستقیم پشت سر هم حرکت میکردیم. نزدیکتر که شدیم افراد دیگری نیز به ما پیوستند. ازاینرو بین من و فرهاد فاصله افتاد. دقایق بسیار حساس بود.ناگهان خمپارهای نزدیک ما منفجر شد و دو تن از برادران رزمنده زخمی شدند. جلو رفتم و خودم را به آنها رساندم اما هنوز چند متری بیشتر حرکت نکرده بودم که دیدم دو برادر عزیزتر از جانم هرکدام در سمتی افتاده بودند. در یکطرف فضلالله صرامی که ترکش به دستش خورده بود و ابراهیم همت پور بالای سرش بود.
🔸 در طرف دیگر صادق کرمانشاهی بر روی زمین نشسته بود و ترکش به هر دوپایش اصابت کرده بود و در وسط کانال برادر و دوست گرامیام فرهاد شیرالی به پشت خوابیده بود. از همان پشت او را شناختم. به او نزدیک شدم و روی او را برگرداندم و مطمئن شدم که فرهاد است. او را بغل کردم و کمی عقبتر آوردم. ترکش به سمت راست سرش خورده بود و بیهوش شده بود. اصلاً حرف نمیزد گاهگاهی صدای نفس کشیدنش میآمد. منصور بنی نجار خیلی برای فرهاد شیرالی ناراحت بود. راه کانال را بهتر از همه فرهاد بلد بود و بعد از او منصور بنی نجار. یک نفر میبایست این نیروها را به جلو هدایت میکرد و منصور بنی نجار این کار را انجام داد. چند نفر هم باید مجروحین را به عقب منتقل میکردند. از یکی از رزمندگان یک چفیه گرفتم و دور سر فرهاد بستم تا خونریزیاش کمتر شود. منصور بالاخره راهنمایی گروه را بر عهده گرفت و جلوی آنها شروع به حرکت کرد و بقیه بچهها یکییکی از کنارمان گذشتند و این آخرین دیدارمان با آنها بود. سید محمدرضا حسنزاده، سید فرشاد مرعشی نژاد، امیرحسین هموئی و ابراهیم همت پور، مهدی قلعه تکی و غلام رسول خمینی و دیگران یکییکی آمدند و همه عبور کردند.
🔸 روی فرهاد را با چفیه ای پوشاندم تا کسی متوجه او نشود و برای کمک به او توقف ننماید. صادق درحالیکه خود مجروح و بر زمین افتاده بود به بقیه میگفت که بروید و کسی نماند. ولى فقط من ماندم. سه نفر از برادران تخریب نیز زخمی شده بودند.
یکی از برادران بهداری را پیدا کردیم و برای به عقب بردن مجروحان از او کمک خواستیم. برادران دیگر از همان محور حمله کرده بودند و من نمیدانستم که آیا به اهداف خود رسیدهاند یا خیر؟ چیزی که مشخص بود این بود که عراقیها ضربه خورده بودند و شلیک تیر و توپ و خمپاره آنها ادامه داشت.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
همراه باشید
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 برشی از عملیات طریق القدس 3⃣
برای زندهیاد
حجتالاسلام صادق کرمانشاهی
به روایت حاج صادق آهنگران
از کتب "دِین- علیرضا مسرتی" و "با نوای کاروان - دکتر بهداروند"
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
🔸 به چهره معصوم فرهاد که صورتش رو به آسمان بود نگاه میکردم. صورتش را نوازش نمودم. خون بر روی ریشهایش که بهتازگی بلند شده بود جاری و در کنار لبهایش جمع میشد. زیر نور منورها خون را از روی لبانش پاک کردم تا راحتتر نفس بکشد به امید آنکه انشاءالله زنده بماند. باد سردی میوزید و باران نیز میبارید. صادق کرمانشاهی و فضلالله صرامی از درد به خود میپیچیدند و صادق زیر لب ذکر میگفت و از خداوند طلب صبر میکرد. منورها که در آسمان روشن میشد باز نگاهم به چهره فرهاد میافتاد و خونی که صورتش را رنگین کرده بود. در زیر منورها چهره او خیلی زیبا و معصوم بود. شروع به خواندن آیتالکرسی و سوره حمد کردم و دیدم ماندن در آنجا بیفایده است. فرهاد و صادق و فضلالله را روی برانکارد گذاشتم و پتو روی آنها کشیدم. به هر وسیله بود باید آنها را به بیمارستان میرساندم.
ساعت ۵:۳۰ صبح بود درحالیکه از زخمی شدن آنها چندساعتی گذشته بود با دشواریهای زیادی آنها را به بیمارستان سوسنگرد رساندم. فضلالله را به اهواز منتقل کردند و سر فرهاد را نیز باندپیچی کرده بودند. از یکی از پزشکان پرسیدم که حالش خوب میشود او فقط سری تکان داد. سپس به خط برگشتم و اسلحههای خودم و بقیه برادران مجروح را که در کانال مانده بودم را برداشتم و به عقب برگشتم. تنها و خسته بودم و درحالیکه تمام بدنم خیس شده بود به مقر گردان آمدم.
🔸 اولین کسی که دیدم حاج مهدی شریف نیا بود. او گفت که حسین احتیاطی شهید شده است. نفر دوم را که دیدم علیرضا مسرتی بود او به من گفت چه شده چرا صورتت خونی شده و من تازه متوجه شدم که از دیشب تا حالا خونروی صورتم بوده ولی به علت بارش باران آن را احساس نکرده بودم. از آن به بعد هرلحظه منتظر رسیدن خبری از برادران بودیم. چند نفر درحالیکه زخمی بودند آمدند و گفتند حاجآقای مهدوی شهید شدهاند. یکی از برادران گفت: آری او هم به حسین بهرامی پیوست. ناگهان حمید رمضانی آمد و گفت سید فرج سید نور زخمی و در میان عراقیها محاصره شده است. تعداد زیادی از برادران هنوز نیامده بودند و خبری از آنها نداشتیم و من در دلم شور و نگرانی عجیبی بود. دیگر ناامید شده بودم. بعدازظهر شد و هیچکدامشان نیامدند و من مبهوت و سرگردان شب را در سوسنگرد گذراندم که اگر دوباره نیاز شد به خط بروم. کمکم از آمدن بچهها ناامید شدم. همه آنها گویی شهید شده بودند. در اهواز مردم به خاطر فتح و پیروزی خوشحال و برخی نیز از شهادت نزدیکانشان ناراحت بودند. بعد از عمليات من تمام حس و حالم به فرهاد بود که چقدر راحت آسمانی شد و من و امثال من در اين دنيا مانديم.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
انتهای مطلب
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
#گزیده_کتاب
«مهرنجون»
┄═❁❁═┄
آغاز دلتنگی
چهار روز اقامت در شیراز حال همه را گرفته بود. رفتن به داخل شهر غدغن بود و ما فقط میتوانستیم تا حرم شاهچراغ برویم. گاهی هم نبش بازار کنار مسجد، از ساندویچی «یکتا» سوسیس بندری میگرفتیم، دندان میزدیم، بعد یک دست به کمر، تهمانده نوشابه را تا قطره آخر بالا میرفتیم.
دیگر از کابوس پذیرفته نشدن و بازگشت به روستا بیرون آمده بودم. فقط گاهی دلم برای خانه و بهخصوص عباس تنگ میشد. این را به حساب همان کمتحرکی توی مسجد میگذاشتم و فکر میکردم اگر به جبهه بروم و درگیر کارهای آموزش و جنگ بشوم، مجالی برای فکر کردن به روستا و دوستان و برادر کوچکم نخواهم یافت. از آن طرف عبدالرسول در آبباریک شیراز بود و من هر چقدر فکر میکردم، راهی که حضورمان را در شیراز به او اطلاع دهم، نمییافتم. فقط یک شماره تلفن از او داشتم که هر بار زنگ زدم، کسی جواب نداد. آن چند روز فقط یک بار دوست ییلاقیام، اکبر براتی، که از من جلو افتاده بود و در دبیرستان عشایری درس میخواند، به دیدار ما آمد؛ دیداری که برای من و نعمت مسرتبخش بود
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#مهرنجون
نویسنده: محمد محمودی نورآبادی
خاطرات رزمندگی نویسنده
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۶۴
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
آبادان محاصره بود. مهمات با هلیکوپتر یا لنج میآمد. یکی از بچه های سپاه به اسم همت الله رودباری میرفت با ارتشی ها صحبت میکرد و از آنها مهمات میگرفت. هر چند وقت یکبار، رودباری با یک تریلی مهمات میآمد. تخلیه جعبه های سنگین مهمات سخت بود. بچه ها تا میدیدند تریلی همت وارد مقر سپاه شد، هرکسی گوشه ای فرار میکرد. محمد جهان آرا به تنهایی با یک زیرپوش میرفت کنار تریلی می ایستاد جعبه به دوش میکشید. بچه ها خجالت میکشیدند، یکی یکی می آمدند میگفتند جهان آرا داره مهمات خالی میکنه، نامردیه!
وقتی محمد نبود، یک ساعت التماس میکرد، می گفت: «لا مصبها الآن یک خمپاره میآید منفجر میشود همه به هوا میرویم، بیایید خالی کنید.» غروب که میشد لذت خاصی داشت. گرمای هوا کمی می شکست، بچه ها با زیرپوش و دمپایی توی حیاط دنبال آماده کردن افطار بودند. از ستاد پشتیبانی شیراز مقداری عرقیجات و خاکشیر و آب لیمو میآوردند. بچه ها چند کلمن شربت گلاب، شربت آبلیمو و شربت عرقیجات درست میکردند. غذای خوبمان استانبولی بود. سیب زمینی و پیاز و برنج را با رب قاطی میکردند، می شد استانبولی؛ شاید با ذره بین گوشت هم پیدا میشد. گاهی هم مرغ داشتیم. مرغ های تخم گذار مرغداری که به سن کشتار میرسیدند، یک وعده غذای بچه ها می شد.
سر اذان، نماز جماعت برگزار میشد. آنهایی که توی خط بودند نوبتی عوض میشدند. بچه ها پس از افطار مینشستند به شعر خوانی، دعا و نماز و مناجات، تا سحر بیدار بودند. روحیه و نشاط جوانی بود. بچه ها حس و حال خوبی داشتند. انگار سختیها بر آنها غالب نمیشد. با زبان روزه لذتی میبردند که مپرس. یکی از تفریح های ما تشکیل تیم فوتبال بود. باوجود محاصره و جنگ، بچه ها تیم فوتبال درست کرده بودند و توی مقر سپاه بازی می کردند. کم کم به استادیوم صنعت نفت رفتند و آنجا تمرین میکردند. با سپاه آبادان با ارتش و واحدهایی که آنجا بودند مسابقات دوره ای فوتبال برگزار میشد. یک دوره هم سپاه خرمشهر جام را برد. بازیام خوب نبود، جزو تشویق کننده ها بودم.
تفریح دیگرمان این بود که به بازار آبادان میرفتیم. نیمچه بازار محدودی در آبادان دایر بود. عده ای از روستایی ها که گوسفند و گاو و گاومیش داشتند و نمیتوانستند اینها را از منطقه ببرند توی روستا مانده بودند. زنهای روستایی شیر، سرشیر، کره و ماست توی سینی های بزرگ میگذاشتند و میفروختند. در فصل میوه هم بعضی تولیدات محلی در بازار پیدا میشد. تک و توک کسانی هم چرخ و گاری داشتند. شنیدم بعضی از مغازه دارهایی که فرار کرده بودند، به آنها اجازه داده بودند مغازه هایشان را باز کنند و اجناسشان را روی گاری بفروشند. مشتری هایشان ارتشیها و پاسدارها یا خانواده هایی بودند که در شهر زندگی میکردند، مثل کارکنان شهرداری، آتش نشانها و کارکنان بیمارستانها که موظف بودند در شهر باشند. کارکنان سازمان آب و برق و بعضی پرسنل پالایشگاه داوطلبانه مانده بودند و خدمت می کردند. هربار که میتوانستیم لباس شخصی میپوشیدیم، به نماز جمعه و از آنجا به بازار میرفتیم. شانه و برس و اینطور چیزها می خریدیم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 دفاع از شهر
روزهای مقاومت
🔅 باید آماده بود و پابه رکاب
#کلیپ
#آبادان
#زیر_خاکی
#نسل_مقاوم
#پشتیبانی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂